روابط  بین الملل  ــ  دیپلماتیک  ــ ( قادر توکلی کردلر)

روابط بین الملل ــ دیپلماتیک ــ ( قادر توکلی کردلر)

مطالعه مسائل مختلف سیاست در سطوح داخلی و بین المللی و ارائه آن به علاقه مندان دانش سیاست و باز تاب آن از زوایای زیرین انسانی به دنیای واقعی نظام بین الملل که درحال تغییر و تحول است.
روابط  بین الملل  ــ  دیپلماتیک  ــ ( قادر توکلی کردلر)

روابط بین الملل ــ دیپلماتیک ــ ( قادر توکلی کردلر)

مطالعه مسائل مختلف سیاست در سطوح داخلی و بین المللی و ارائه آن به علاقه مندان دانش سیاست و باز تاب آن از زوایای زیرین انسانی به دنیای واقعی نظام بین الملل که درحال تغییر و تحول است.

تا می توانی اعدام کن....




هیتلر به موسولینی: تا می توانی اعدام کن!!


نوزدهم ژویه ۱۹۴۳ به هیتلر اطلاع دادند که ارتش ایتالیا در آستانه انهدام است.
پیشوا به سرعت به ایتالیا رفت و مدت پنج ساعت به موسولینی پند و اندرز داد که باید بسرعت ارتش ایتالیا تجدید سازمانی یابد. دو روز قبل هیتلر در شوروی جنگی اعلام کرد تنهاتصمیمات بسیار وحشیانه می تواند ایتالیا را نجات دهد. هیتلر به موسولینی گفت فوراً دادگاههای ویژه تشکیل دهد و عناصر مشکوک را به جوخه اعدام بسپارند. هیتلر افزود تا می توانی اعدام کن و جزیره سیسیل را فقط موقعی می توان نجات داد که ارتش ایتالیا تجدید سازمان عمیق پیدا کند. «پیشوا» به موسولینی قول داد که زیردریایی های نوین خود را به کمک ایتالیا می فرستد. هیتلر گفت انگلستان مبدل به استالینگراد جدید خواهد شد و بزودی سلاحهای وحشتناک آلمانی به میدان فرستاده می شود.
مدت پنج ساعت موسولینی خاموش بود و هیتلر حرف می زد. وقتی دریافت مردم پایتخت ایتالیا بمباران شده اند بشدت عصبانی شد. هیتلر به آلمان بازگشت ولی موسولینی دریافته بود که قدرت او به پایان رسیده است.

• ۱۹۴۳: قرارداد محرمانه برای ساختن بمب اتمی

چرچیل و روزولت پس از چند روز مذاکره به توافق رسیدند ۲۰ اوت ۱۹۴۳ انگلستان و امریکا قراردادی در مورد توسعه یک سلاح محرمانه امضا کردند. این سلاح که تهیه آن مدتها مطمح نظر دانشمندان بود بمب اتمی نام دارد.
روزولت رییس جمهوری امریکا و وینستون چرچیل نخست وزیر انگلستان شخصاً این قرارداد را امضا کردند که به موجب آن آژانس تهیه سلاح جدید حق ندارد سلاح اتمی علیه کشور دیگر به کار برد و اگر قرار شد این سلاح علیه کشور ثالثی به کار رود قبلاً کشور دیگر باید موافقت خود را اعلام کند.
این قرارداد پس از چندین روز مذاکره امضا شد. این طرح محرمانه توسط یک کمیته مختلط اداره می شود که مرکز آن در واشنگتن است.
روزولت موفق شد که چرچیل را قانع کند ریاست این کمیته با ژنرال مارشال به عنوان فرمانده کل نیروهای متفقین باشد.
دو سال پس از امضای این قرارداد نخستین بمب اتمی درژاپن در ۲۵ اوت ۱۹۴۵ به کار رفت.


• ۳۰ هزار تن در خارکف اعدام و تیرباران شدند
سربازان آلمانی در نواحی اشغالی در شوروی براحتی به هر روسی که مشکوک می شدند او را تیرباران و اعدام می کردند. تنها در ناحیه خارکف سی هزار روس به عنوان فعالیت های ضدنازی اعدام شدند. در عکس دوتن از افراد غیرنظامی شوروی که توسط آلمانها به دار آویخته شده اند دیده می شوند.


• هفت کشور خود را نجات دادند

مردم اروپا در ژانویه ۱۹۴۳ از اقیانوس اطلس تا اورال در روسیه زیرسایه سربازان ارتش رایش سوم بودند، باا ین حال هفت کشور از آتش جنگ مصون ماندند و توانستند بیطرفی خود را حفظ کنند این هفت کشور عبارتند از: سویس، پرتغال، اسپانیا، ایرلند جنوبی، واتیکان، سوئد و ترکیه.

ولی در همه این کشورها مرکز فعالیت جاسوسان دول محور و متفقین بود.

• پنیسیلین میلیونها نفر را نجات داد

همزمان با بی رحمانه تر شدن جنگ، پیشرفتهای بزرگی در رشته پزشکی و جراحی صورت گرفت. جنگ به کلی غیرانسانی شده بود و بیماریهای واگیر بین اسرا و سربازان کشتار می کرد. مجروحان جبهه ها وضع بسیار اسف انگیزی داشتند. هزاران نفر دانشمندان دول بزرگ شبانه روز تلاش می کردند بتوانند داروهای جدید کشف کرده و وسایل جراحی را تکمیل کنند. ناگهان داروی تازه یی راهی بازار شد به نام «پنی سیلین» که جان میلیونها نفر را نجات داد. پنی سیلین به انواع باکتریها حمله کرده به بیمار سلامتی می بخشید. یک دانشمند انگلیسی به نام الکساندر فلمینگ در سال ۱۹۲۸ تصادفاً پنیسیلین را کشف کرد. ولی ماده اصلی و فعال آن در سال ۱۹۴۰ کشف شد.
برای میلیونها نفر از مجروحان جنگی داروی پنی سیلین یک معجزه بود.
این داروی حیات بخش از مسموم شدن خون دراطراف جراحات عفونی جلوگیری می کرد. یک انستیتوی پزشکی در آلمان نیز شیوه تازه یی برای مبارزه با بیماری تیفوس یافت. ایتالیاییها نیز داروی تازه ضدمالاریا کشف کردند. درکنار کشفیات تازه پزشکی حرفه پرستاری پیشرفت کرد و هزاران نفر به فنون اولیه پزشکی آشنا شدند.
پرستاران در جبهه های جنگ فداکاریهای بی نظیری از خود نشان دادند. بسیاری از آنها بی محابا به میدان جنگ می شتافتند تا به مجروحان خون تزریق کنند.

زمینه های تاریخی و فکری لیبرالیسم در قرن بیستم




زمینه های تاریخی و فکری لیبرالیسم در قرن بیستم


نویسنده: دکتر حسین بشیری
برخی از نویسندگان مفاهیم لیبرالیسم و دموکراسی و اندیشه های مربوط به آن دو را، با وجود نزدیکی بسیار، جداگانه مطرح و بررسی می کنند. اندیشه های لیبرالی و دموکراتیک مبادی و منابع مشترکی دارند، اما درکاربرد تاریخی آن ها پیچیدگی هایی پدید آمده است. در اینجا نخست آن دو مفهوم را به طور اجمالی جداگانه بررسی می کنیم. با این حال باید درنظر داشت که گر چه تمیز میان آن دو در تحلیل ممکن است، حفظ چنین تمایزی درعمل و واقعیت دشوار است. اندیشه های لیبرالی مبنای فلسفی و نظری نظام های دموکراتیک غرب است. به این مفهوم ، دموکراسی تحقیق عینی و تعدیل شده ی نظریه ی لیبرالیسم است. جوهر لیبرالیسم تفکیک حوزه های دولت و جامعه، و تحدید قدرت دولت در مقابل حقوق فرد در جامعه است. لیبرالیسم از آغاز کوششی فکری به منظور تعیین حوزه ی خصوصی ( فردی، خانوادگی، اقتصادی) در برابر اقتدار دولتی بوده است؛ و به عنوان ایدئولوژی سیاسی، از حوزه ی جامعه ی مدنی در برابر اقتدار دولتی بوده است؛ و به عنوان ایدئولوژی سیاسی، از حوزه ی جامعه ی مدنی در برابر اقتدار دولت و بنابراین از دولت مشروطه و مقید به قانون و آزادی های فردی و حقوق مدنی، به ویژه مالکیت خصوصی، دفاع کرده است. بر طبق اصول لیبرالیسم حق دولت برای دخالت در زندگی خصوصی و مدنی باید با قیودی نیرومند و مشخص محدود گردد. اساس فلسفی چنین نظری این است که همه ی انسان ها از خرد بهره مندند، و خردمندی ضامن آزادی فردی است؛ و فرد تنها در آزادی می تواند به حکم خرد خود چنان که می خواهد زندگی کند. خردمندی و آزادی فکر دو جزء جدایی ناپذیرند. سلب آزادی از فرد به معنی نفی خردمندی اوست؛ و نفی توان خرد ورزی انسان به نفی آزادی او می انجامد. فرد نابخرد و در بند باید به حکم عقل برتر زندگی کند، خواه این خرد برتر در سنت و مذهب جست و جو شود خواه در ایدئولوژی سیاسی. بر طبق اصول لیبرالیسم، آزادی فردی در وجوه گوناگونه ضامن تأمین مصالح راستین فرد و جمع و لازمه ی شأن و شرف آدمی در مقام موجود خردمند است. از همین رو ابتکار فردی و خصوصی باید درهمه ی حوزه های زندگی پاسداری و پر توان گردد. ازهمین جاست که بر مخالفت شدید لیبرالیسم با دخالت دولت در زندگی اقتصادی تأکید می شود. البته این تنها جزئی از ضدیت کلی با مداخله ی دولت درزندگی جمعی است که به ویژه مخالفت با دخالت در زندگی فکری را در بر می گیرد. دفاع از حقوق اساسی افراد ( بر طبق قوانین موضوعه) ، حمایت از نظام نمایندگی، مقید ساختن شیوه ی اعمال قدرت به قیود قابل اجرا، انتخابی شدن مناصب، تأکید بر ضرورت تفکیک قوا و غیره - همگی از اصول اساسی لیبرالیسم نشئت می گیرند.
البته چنان که بعداً بیشتر توضیح می دهیم، آزادی فردی و محدود کردن قدرت دولت، به عنوان دو اصل اساسی لیبرالیسم، گر چه مکمل یکدیگرند، گاه با هم تعارض پیدا می کنند؛ به این معنی که گاه حفظ و توسعه ی حوزه ی آزادی فردی منوط به دخالت دولت می شود. از همین رو دموکراسی، به عنوان تحقیق لیبرالیسم، درعمل متضمن حمایت از دخالت های دولت در حوزه های اقتصادی واجتماعی بوده است. بنابراین لیبرالیسم دموکراتیک به معنی رایج در قرن بیستم با لیبرالیسم اولیه در قرن نوزدهم تفاوت هایی دارد. بی تردید دولت های لیبرال - دموکرات در قرن گذشته و این قرن سیاست های اجتماعی و اقتصادی مختلفی داشته اند؛ و حتی برای دفاع از حقوق اجتماعی طبقات فرودست به سیاست های رفاهی و دخالت در اقتصاد روی آورده اند. از این رو صرف مداخله ی دولت در اقتصاد به هر دلیل هر چند مغایر اصل اساسی لیبرالیسم، یعنی اقتصاد آزاد، است؛ دیگر خصوصیات دولت لیبرال را نفی نمی کند. دولت های سوسیال دموکرات هم به این معنای گسترده کاملاً لیبرال اند. به طور خلاصه باید گفت که لیبرالیسم درعمل بسیار ناخالص تر از لیبرالیسم به عنوان فلسفه و نظریه بوده است. برای ساده کردن مطلب می توان از دو نوع لیبرالیسم سخن گفت: اول، لیبرالیسیم اقتصادی به مفهوم رایج، که به معنی حفظ بازار آزاد و رقابتی است و ممکن است در دولت های دیکتاتور و فاشیست هم برقرار باشد؛ دوم، لیبرالیسم فرهنگی، به معنی آزادی اندیشه و بیان، که امکان دارد در نظام هایی با اقتصاد دولتی نیز وجود داشته باشد. لیبرالیسم دراندیشه های سیاسی بیشتر به مفهوم فلسفه ی آزادی در معنای فرهنگی آن به کار رفته است، اما دراندیشه های اقتصادی، بر مفهوم اقتصادی آن بیشتر تأکید می گردد. از این رو مداخله ی دولت دموکراتیک در اقتصاد را نمی توان نقض لیبرالیسم به معنی وسیع دانست، بلکه به یک معنی مکمل اصول لیبرالیسم است. به هر حال این نکته را باید همواره درنظر داشت که دخالت دولت دموکراتیک در اقتصاد هیچ گاه به از میان بردن نظام سرمایه داری و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید نیانجامیده و همواره در جهت اصلاح و ترمیم نظام بوده است. از همین رو بیشتر لیبرال ها ، به ویژه درکشورهای اروپایی، امروزه جزو نیروهای راست و محافظه کار به شمار می آیند؛ و آزادی اقتصادی را شرط تحقق آزادی های دیگر می دانند. به نظر آنان آزادی سیاسی تنها درنظام سرمایه داری تحقق می پذیرد؛ لذا در چنین دیدگاهی آزادی پیش از برابری شرط دموکراسی است و حتی ایجاد برابری از طرق مصنوعی و سیاسی منحل آزادی، لیبرالیسم، و دموکراسی است.
این معنای محدود لیبرالیسم را، چنان که قبلاً اشاره شد، نمی توان در توصیف وضع نظام های لیبرال- دموکرات معاصر به کار برد. لیبرالیسم درمفهوم اصلی آن پدیده های قرن نوزدهمی است. درحالی که لیبرالیسم به معنایی که در دولت رفاهی پیدا کرده با اصول دموکراسی، به ویژه اندیشه ی برابری سیاسی و اقتصادی، در آمیخته است. البته امروز، در اواخر قرن بیستم، با افول دولت های رفاهی و گرایش به سیاست های لیبرالیسم اقتصادی تحت عنوان ایدئولوژی نئولیبرالیسم تعارض های لیبرالیسم با دموکراسی بارز شده است؛ هر چند باز هم باید تکرار کرد که لیبرالیسم دراین مورد محدود به مفهوم اقتصادی آن به کار می رود. بدین سان لیبرالیسم دراین مورد محدود به مفهوم اقتصادی آن به کار می رود. بدین سان لیبرالیسم، که در دوران دولت های رفاهی فاقد موضع اجتماعی و اقتصادی به نظر می رسید، با پیدایش نئولیبرالیسم بار دیگر دراین زمینه ها موضع گرفته است. البته طرفداران دموکراسی به مفهوم دولت رفاهی آن مواضع لیبرالیسم اقتصادی و نئولیبرالیسم را ارتجاعی می دانند. بی تردید از نظر تاریخی و مفهومی، لیبرالیسم بیش از دموکراسی با سرمایه داری در آمیخته بوده است. دموکراسی به مفهوم مدرن آن هیچ گاه به اندازه ی لیبرالیسم مبین ایدئولوژی و منافع طبقات مسلط جامعه ی سرمایه داری نبوده است. به این ترتیب گر چه لیبرالیسم درمفهوم فرهنگی و فلسفی آن زمینه ی اصلی اندیشه های دموکراتیک و حتی سوسیالیستی است، از نظر اقتصادی به نظام سرمایه داری نزدیک است. با این حال چنان که می دانیم، منتقدان نظام های دموکراتیک میان دموکراسی و لیبرالیسم به مفهومی که گفتیم، تفاوتی قایل نمی شوند؛ و دموکراسی های مدرن را مظهر ایدئولوژی و منافع طبقات مسلط سرمایه دار می دانند. هر چند دموکراسی وابستگی دولت به طبقات مسلط ( درمقایسه با عصر لیبرالیسم) کاهش می یابد؛ به ویژه پیدایش جنبش ها و اتحادیه ها و احزاب کارگری سلطه ی طبقات مسلط بر دستگاه دولت را تعدیل کرده است. حتی باید گفت که لیبرالیسم از آغاز به پذیرش اندیشه ی برابری روی خوش نشان داده و به تدریج اندیشه ی دموکراسی را در مفهوم وسیع آن پذیرفته است. از این دید، دموکراسی زاده ی لیبرالیسم است. به طور کلی لیبرالیسم در مفهوم گسترده ی آن، به منزله ی میراث عمده ی تمدن غرب، زمینه ی فکری دموکراسی، وسوسیال - دموکراسی، و سوسیالیسم به شمار می رود، اما در مفهوم محدود اقتصادی آن ایدئولوژی احزاب و دولتهای خاصی است که از اقتصاد بازار در معنای کلاسیک آن حمایت می کنند.
از دیدگاه فلسفه ی سیاسی، لیبرالیسم در معنای وسیع آن، فلسفه ی افزایش آزادی فردی در جامعه تا حد ممکن است؛ و دشمن اصلی آن تمرکز قدرت است که بیش ترین آسیب را به آزادی فرد می رساند. ازدیدگاه لیبرالی، فرد بر جامعه و مصلحت فردی بر مصلحت اجتماعی اولویت دارد. درحقیقت، لیبرالیسم نه تنها ایدئولوژی سیاسی بلکه نوعی راه زندگی است. به این معنا،لیبرالیسم از آغاز همزاد و همراه سکولاریسم جدا انگاری دین از فرد گرایی، مشارکت سیاسی ، نظام نمایندگی، عقل گرایی، ترقی خواهی و علم گرایی بوده است. تأکید بنیادی لیبرالیسم بر حفظ تنوع درهمه ی حوزه های زندگی است. از همین رو لیبرالیسم ضد وحدت گرایی(1) ، تمرکز گرایی، انحصارگرایی ، و اقتدار گرایی است. در لیبرالیسم فرد و غایات او اصل و نهادهای اجتماعی از جمله دولت وسایل تأمین آن هاست. ازدیدگاه لیبرالی، قدرت خالی از هر گونه ویژگی مقدس و احترام بر انگیز است. به همین جهت لیبرالیسم با اشکال سنتی قدرت ضدیت خاصی دارد؛ و به ویژه به هر گونه نخبه گرایی ( مبتنی بر حسب و نسب، مذهب، اشرافیت فکری و غیره) مخالفت می ورزد؛ و از بسط حیطه ی اختیار و انتخاب فرد تا حدممکن دفاع می کند. لیبرالیسم با هر گونه سنت دست و پاگیر که اختیار و قدرت باز اندیشی فرد را محدود کند مخالف است. البته لیبرال ها با حفظ این اهداف اساسی درطی زمان در نهادها و وسایل لازم برای رسیدن به آنها تجدید نظر کرده اند؛ و به همین دلیل گفتیم که دموکراسی و حتی سوسیال - دموکراسی از لیبرالیسم بر آمده و اهداف و اصول کلی آن را با مقتضیات متغیر نظام اجتماعی- اقتصادی سازی داده اند.
از نظر تاریخی ، لیبرالیسم به معنای وسیع آن نخست درمقابل سلطه ی مذهبی و سپس در برابر سلطه ی سیاسی حکام خودکامه پدید آمد. مقابله ی آن با سلطه ی مذهبی کلیسا آن را با جنبش ملی گرایی اولیه نیز عجین ساخت. با این حال لیبرالیسم با خودکامگی حکام مطلقه ی نوساز و ملی گرا و ضد کلیسا نیز به مقابله برخاست. مهم ترین خواست لیبرال ها درمقابل حکام مطلقعه محدود کردن قدرت آنان به قانون بود که عمدتاً از طریق انقلابات حاصل شد و در اسناد مهمی چون منشور حقوق انقلاب شکوهمند 1688 انگلستان، اعلامیه ی استقلال 1776 آمریکا، و اعلامیه ی حقوق انسان و شهروند مجلس انقلابی فرانسه در 1789 تجلی یافت؛ مثلاً به موجب اعلامیه ی اخیر « انسان ها آزاد و از نظر حقوق برابرخلق شده اند. هدف جامعه ی سیاسی حفظ حقوق انساناست...این حقوق عبارت است از: آزادی، مالکیت، امنیت و مقاومت در مقابل ستم...آزادی قدرت انجام دادن هر کاری است که به دیگران آسیب نرساند... هیچ کس را نمی توان به جرم عقیده اش آزار داد...»
مهم ترین مفهوم نظری اندیشه ی لیبرالیسم قرار داد اجتماعی است که بر طبق آن، حکومت مؤسسه ای مصنوعی است و مردم آن را برای تأمین نظم و امنیت و تحصیل آسان تر حقوق خود ایجاد می کنند. به طور خلاصه مهم ترین اصول لیبرالیسم در مفهوم وسیع آن را می توان در اعتقاد به ارزش برابر همه ی انسان ها ، استقلال اراده ی فرد، عقلانیت و نیک نهادی انسان، حقوق طبیعیو سلب نشدنی، وضعی بودن نها دولت، و محدودیت قدرت حکومت به قانون موضوعه یافت. مبارزه به اسبتداد اعم از طبقاتی ، توده ای، مذهبی، و حزبی همواره هدف اصلی لیبرال ها بوده است.
از نظر تاریخ اندیشه سیاسی درغرب، لیبرالیسم ایدئولوژی طبقه ی بوژوای نو پای بود که به مخالفت با دولت های مطلقه ی اورپایی برخاسته و خواهان تحدید قدرت خودکامه به قانون بود. همچنین از نظر تاریخی، تأکید لیبرالیسم بر فرد و خردمندی او ریشه در اندیشه های مسیحی دارد؛ به ویژه آنچه این مذهب در زمینه ی برابری و قانون و حقوق طبیعی از مکتب رواقیون گرفته است. از نظر فلسفه ی سیاسی می توان استدلال کرد که اندیشه ی اصلی لیبرالیسم در زمینه ی تفکیک حدود جامعه و دولت از فلسفه ی توماس هابز به وجود آمده است. با وجود مطلق گرایی نظریه هابز، ریشه ی اولیه ی شناسایی حوزه ای جدا از حوزه ی دولت، درحکم قدرت عمومی یا انسان مصنوعی، را باید در آن جست. در این حوزه ی جدا از دولت همه ی افراد با هم برابرند و هر کس در جهت تأمین منافع شخصی خود تلاش می کند و نفع جویی اساسی ترین انگیزه ی عمل است . وقتی افراد حقوق مطلق خود را در وضع طبیعی به قدرتی برتر واگذار می کنند یک حوزه ی عمومی و یک حوزه ی خصوصی ( دولت و جامعه) به صورتی مشخص و مشروع ایجاد می شود. چنین امری نتیجه ی قرار داد اجتماعی است. حاکم باید حقوق جامعه ی مدنی، به ویژه حق مالکیت و حیات و تشکیل خانواده ، را پاس بدارد. بدین سان نظریه ی هابزگرچه از لحاظ نتایج سیاسی غیر لیبرالی است ( چون قدرت ولت حدی ندارد) ، به لحاظ موضعش درباره ی ماهیت و ریشه ی دولت لیبرالی است؛ و فرض اساسی آن تفکیک جامعه و دولت و انتقال حقوق جامعه به دولت است. آزادی از نظر هابز تنها تحت لوای لویاتان تحقق می یابد. لویاتان قدرت مطلق دارد، لیکن ضامن آزادی های فردی است: « دولت همانند دیواره های راه است که منظور از ایجاد آن متوقف کردن مسافران نیست، بلکه راهنمایی و جلوگیری از گمراهی آنان
است. » لویاتان نمی تواند فرد را به پذیرفتن عقیده ای وادار کند، زیرا اندیشه آزاد است. لویاتان تنها بهایی است که باید در ازای برقراری صلح و نظم و آرامش پرداخت. لویاتان به هر حال مصنوعی و ناشی از رضایت عامه و خالی از هر رمزوراز است. غایت دولت نیز خدمت به فرد و تأمین صلح و آسایش اوست. غایت جامعه ی سیاسی تأمین مصلحت دولت نیست، بلکه تأمین مصلحت فرد است. جان لاک نیز همانند هابز دولت را محصول قرار دادی اجتماعی برای پایان بخشیدن به وضع طبیعی می دانسیت؛ اما بر خلاف وی ، بر آن بود که انسان حتی در وضع طبیعی از حقوق طبیعی برخوردار بوده و دولت هم به منظور پاسداری از آن تأسیس شده است. در نتیجه، فرد حق دارد در برابر هر قدرت خودکامه ای که ناقض حقوق طبیعی او باشد به پا خیزد. لاک بزرگ ترین فیلسوف مکتب لیبرالیسم وجوهر اندیشه ی او کوشش برای تحدید قدرت خودکامه است. از دید لاک دولت صرفاً وسیله ای برای دفاع از حقوق جامعه است. جامعه پیش از دولت وجود داشته است؛ و همه ی حقوق آن به دولت واگذار نمی شود. قدرت دولت محدود به تأمین منافع و علایق جامعه است. در وضع طبیعی انسان « از قدرت مافوق بر روی زمین آزاد است» ، اما تابع قانون طبیعت است؛ و حقوق طبیعی، به ویژه حق زندگی و مالکیت، ناشی از قانون طبیعی است. با این حال در وضع طبیعی گر چه جنگ نیست، صلح هم تضمینی ندارد؛ و از این جاست که قرار دادی برای ایجاد جامه ی مدنی یا دولت بسته می شود. به نظر لاک مهم ترین هدف افراد از ورود به جامعه ی مدنی و تبعیت از دولت حفظ مالکیت است حکومت به طور کلی وکالتی است از جانب مردم و محصول قرار داد است نه طرف آن.
پس از لاک، منتسکیو و آدام اسمیت مبانی حقوقی و اقتصادی لیبرالیسم را در آثار خود مطرح کردند. منتسکیو از تفرق قدرت و حقوق فئودالی درمقابل دولت مطلقه ی لویی چهاردهم دفاع می کرد؛ و مستبدان را به وحشیانی تشبیه می کرد که برای خوردن میوه درخت را از جا می کنند ( کنایه به لویی چهاردهم که به رغم منتسکیو می خواست برای تحکیم قدرت مطلقعه ی خود ریشه ی خانواده های بزرگ فرانسه را از جا در آورد. ) منتسکیو برای تحدید قدرت خود کامه بهترین قانون اساسی یا حکومت را آن می دانست که از سه عنصر فردی ( پادشاه) ، اشرافی ( نجبا) ، دموکراتیک ( مجمع طبقات سه گانه) تشکیل شده باشد. از نظر او مهم ترین ویژگی این حکومت تفکیک قوا و نظارت قوا بر یکدیگر بود. وی همچنین از جدایی دولت از کلیسا و نظارت آن ها بر یکدیگر حمایت می کرد.
در قرن هجدهم تامس پین ( 1737- 1809) در آثار خود جامع ترین تعبیر ازاصول لیبرالیسم اولیه را به دست داد. وی درگیر مبارزه برای انقلاب استقلال آمریکا و انقلاب فرانسه بود. پین درکتاب عقل سلیم(2) ( 1766) از جنبش استقلال آمریکا حمایت کرد؛ و در کتاب حقوق بشر(3) ( 1793) به حکومت های اشرافی قدیم تاخت و دستاوردهای انقلاب فرانسه را ستود. به نظر او حکومت دموکراتیک به حکم عقل و قانون طبیعت ضرورت دارد؛ و چنین حکومتی ضامن حقوق طبیعی انسان است. به موجب قانون و حقوق طبیعی هر کسی حق دارد به حکم عقل خود برای زندگی اخلاقی، مذهبی، سیاسی، اقتصادی خود تصمیم بگیرد. پین، به ویژه درکتاب عصر عقل (4) ( 1796) ، از آزادی مذهبی دفاع و کلیسا را ریشخند کرد و اعلام داشت که « ذهن من کلیسای من است. » وی همچنین اصل دولت کوچک را از قانون و حقوق طبیعی استنتاج کرد؛ و تنها وظیفه ی حکومت را حراست از حقوق طبیعی افراد می دانست. به نظر وی درحوزه ی اقتصادی نیز افراد می توانند بدون دخالت و حمایت دولت منافع خود را پی گیری کنند.
با این همه، دراندیشه های تامس پین نیز تداخلی میان اصول لیبرال - دموکراسی و ایدئولوژی های دیگر، به ویژه سوسیالیسم و رادیکالیسم، دیده می شود. اندیشه های او در عمل نیز الهام بخش جنبش طبقه ی کارگر انگلیس بود. همچنین پین از رفاه اجتماعی طبقات فرودست دفاع می کرد. وی تأمین اجتماعی را جزو حقوق طبیعی افراد می شمرد؛ و مالیات بر ارث و ثروت را مهم ترین منبع تأمین هزینه ها می دانست.
به طور کلی جنبش فکری لیبرالیسم در قرون هفدهم و هجدهم انقلابی نظری ایجاد کرد؛ و اندیشه ی تحدید قدرت به قانون، قرار دادی بودن ماهیت دول، آزادی کار و مال از هر گونه قید فئودالی را به ارمغان آورد. در آن قرون، اندیشه های لیبرالی مبنای اصلی انقلاب و اصلاحات بزرگی بود که در اروپا اتفاق افتاد . نظام اقتصادی و اجتماعی ای که پس از آن ها برقرار گردید ترجمان آرمان ها و اندیشه های لیبرالی بود. با این حال در آن دوران تنها طبقات تاجر پیشه از تحولات سود بردند، و ایدئولوژی لیبرالیسم بازتاب منافع آن ها بود. اما بعدها مبارزات اجتماعی برای بهره مند ساختن دیگر طبقات جامعه از دستاوردهای انقلابات لیبرالی به تدریج اندیشه ی لیبرالیسم را دموکراتیک تر کرد. پس از انقلابات سال 1848 لیبرالیسم می بایست خود را با مقتضیات دموکراسی جدید سازگار می کرد؛ و آرمان های اصلی لیبرالیسم و اندیشه ی برابری را به طبقات اجتماعی گسترده تری بسط می داد. پیروان لیبرالیسم که ایدئولوژی خود را با منافع طبقات مسلط درعصر سرمایه داری تجاری وفق داده بودند، اکنون می بایست با تأملی دوباره در آرمان های خود آن ها را باخواست های دموکراتیک سازش می دادند. بدین سان اندیشه ی برابری ( سیاسی و اجتماعی) درکنار اندیشه ی آزادی در ایدئولوژی لیبرالیسم قوت گرفت. به طور کلی چنان که دیده ایم، در فلسفه ی لیبرالیسم حوزه ی عمومی از حوزه ی خصوصی تفکیک می شود و از حقوق جامعه ی مدنی، به ویژه حق مالکیت، در مقابل اقتدار دولتی حمایت و بر ضرورت تحدید قدرت دولت تأکید می شود؛ لیکن از نظر گاه لیبرالی، دولت درمقابل جامعه مسئولیت دیگری جز پاسداری از حقوق فردی ندارد. درمقابل، فلسفه ی دموکراسی، که به تدریج با تعدیل لیبرالیسم پدید آمد، بر اصل مسئولیت گسترده ی دولت در برابر جامعه برای تدمین نوعی برابری تأکید می کند. البته دولت نباید بیش از حداقل لازم و اجتناب ناپذیر در اقتصاد و فرهنگ دخالت کند، لیکن باید بکوشد تا حداکثر بهروزی و شادی را برای حداکثر مردم تأمین کند. بدین سال دردموکراسی دولت تنها از حقوق جامعه ی مدنی حراست نمی کند، بلکه در گسترش آن نیز مسئولیت دارد. از همین رو در دموکراسی تا حدی دخالت دولت ضرورت می یابد.
از نظر تاریخ اندیشه ی سیاسی، لیبرالیسم نخست در اندیشه های مکتب اصالت فایده و به ویژه جرمی بنتهام ( 1748- 1832) گرایشی دموکراتیک تر یافت. این مکتب از نیمه ی قرن هجدهم تا نیمه ی قرن نوزدهم در انگلستان اندیشه ی سیاسی مسلط بود؛ و متفکرانی چون دیوید هیوم، جیمز میل و بنتهام نمایندگان آن بودند.
از نظر بنتهام تنها توجیه دولت این بودکه امکان تحقق حداکثر سعادت را باید حداکثر مردم فراهم سازد. به طور مشخص تر بنتهام بر آن بود که بر طبق اصول اصالت فایده، نخست باید شادی و سعادت شخصی و سپس شادی و سعادت دیگری و پس از آن بیشترین شادی برای بیشترین عده و سرانجام بالاترین حد ممکن شادی و سعادت جستجو شود. عملی درست است که موجب توزیع و تعادل شادی و لذت بیان میان عده ی بیشتری از مردم گردد. هدف از تأسیس دولت حفظ و افزایش شادی و سعادت عمومی است. بنتهام حقوق طبیعی را عقیده ای مهمل می دانست و تنها دولت را منبع حقوق فردی می شمرد، لیکن همان حقوق طبیعی فلاسفه ی لیبرال، به ویژه حق مالکیت خصوص، را برای فرد قایل بود. با این حال به نظر بتنهام هدف غایی دولت نه تأمین حداکثر آزادی بلکه تأمین حداکثر شادی و سعادت همگان است. آزادی باید تسلیم شادی و سعادت شود. از همین رو بنتهام هوادار دموکراسی و برابری نسبی درمالکیت به منظور تأمین سعادت عمومی بود. به همین دلیل، برخی از شارحان اصل شادی اکثریت را مغایر فرد گرایی لیبرالی و موافق دموکراسی غیر لیبرالی یا جمع گرا تلقی کرده اند. به عبارت دیگر، دراندیشه بنتهام برخی تعارضات لیبرالیسم با دموکرسی آشکار شده است. چنین تعارضاتی دراندیشه ی جان استورات میل بیشتر نمایان است.
جان استوارت میل مهم ترین نماینده ی فلسفه ی دموکراسی در قرن نوزدهم بود. اصل برخلاف نظریه ی اقتصاددانان کلاسیک، استدلال می کرد که توزیع کالا و ثروت درجامعه تابع قوانین طبیعی تغییر ناپذیر نیست؛ و از همین جا مسئولیت آگاهانه ی دولت دراین زمینه استنتاج می شود. همچنین بر اساس اصول لیبرالیسم استدلال می کرد که حق شرکت در حیات سیاسی باید عمومی باشد. از دیدگاه میل مشارکت عامه ی مردم در زندگی سیاسی بهترین راه آموزش مدنی مردم نیز به شمار می رود. به طور کلی از دیدگاه جان استوارت میل، دموکراسی به معنی مشارکت عامه در سیاست بیش از لیبرالیسم، که به حکومت طبقه ی بورژوا انجامیده بود، به عدالت نزدیک است. از نظر میل فرجام منطقی لیبرالیسم دموکراسی است. دولت دموکراتیک می باید مسئولیت های گسترده ای را برای تأمین رفاه اجتماعی عموم و کاستن از شدت تعارضات طبقاتی بر عهده بگیرد. ازاین دیدگاه دخالت دولت خود جزئی از سیاست لیبرالی است، زیرا هدف آن رفع موانع غیر ارادی و ناخواسته ای است که بر سر راه کوشش های لیبرالی است، زیرا هدف آن رفع موانع غیر ارادی و ناخواسته ای است که بر سر راه کوشش های سود طلبانه ی فرد پدید می آید. میل برخلاف بنتهام، استدلال می کرد که هدف انسان تنها شادی و لذت نیست، بلکه آزادی و شرافت و حیثیت آدمی برتر از آن است. دولت مؤسسه ای اخلافی است و غایتی اخلاقی دارد که همان پرورش فضیلت در فرد است. به عبارت دیگر، آزادی تنها برای تأمین شادی و سعادت لازم نیست، بلکه لازمه ی رشد حیثیت انسانی است. اما آزادی به معنی رهایی فرد از هر گونه مداخله ی بیرونی نیست؛ دراعمال معطوف به خود ( اعمال اخلاقی) البته مداخله ی دولت جایز نیست، اما دراعمال معطوف به دیگران دخالت قانون و دولت لازم است. بر این اساس تعقیب شادی و نفع شخصی، بر خلاف نظر بنتهام، به تأمین شادی و منفعت جمعی نمی انجامید. بنابراین، دولت باید از طریق مداخله ی اقتصادی از تأثیر نابرابری های اجتماعی بکاهد و زندگی را برای توده ی مردم تحمل پذیر سازد. پس اصل تأمین شادی و سعادت برای حداکثر مردم خود مستلزم دخالت اقتصادی دولت است. با این حال، میل نگران آن بود که مبادا دموکراسی به استبداد اکثریت تبدیل شود. به نظر او دموکراسی عددی دموکراسی کاذبی است که تفاوت های طبیعی افراد را نادیده می گیرد.
دراین جا می توان نتیجه گرفت که در تحول لیبرالیسم به لیبرال - دموکراسی آزادی منفی جای خود را آزادی مثبت می دهد. در لیبرالیسم اولیه آزادی به معنای امنیت جان و مال فرد از هر گونه تعدی و تجاوز خارجی ( از جمله ی تجاوز دولت) است، درحالی که در لیبرال- دموکراسی آزادی یعنی توانایی انتخاب و قدرت برخورداری فرد از حقوق طبیعی؛ دراین معنا، دولت هم مسئولیت می یابد که در صورت نیاز، به افزایش توان فرد کمک کند. در مفهوم اول، دولت شر لازمی است که در آزادی اقتصادی فرد مداخله می کند، لیکن برای حفظ دارایی ها ضرورت دارد. اما درمفهوم دوم، دولت مؤسسه ی سودمندی به شمار می رود که می تواند ضایعات و ناروایی های ناشی از نظام بازار آزاد را جبران می کند. در لیبرالیسم اولیه، فرد باید به حال خود گذاشته شود تا بتواند درحداکثر آزادی ممکن به رقابت با دیگران بپردازد، به ویژه فرد باید در حوزه ی اقتصادی برحسب انگیزه های سودجویانه ی خود عمل کند تا مصلحت فرد و جامعه به موجب قوانین طبیعی عرضه و تقاضا تأمین شود. ولی درمفهوم دوم، اندیشه ی آزادی اقتصادی نامحدود خود محدودیتی بر آزادی و ناقض اصول اساسی لیبرالیسم تلقی شده است. نظریه ی اصالت فایده ی بنتهام اندیشه ی آزادی فردی منفی را با اصل شادی و سعادت فردی در آمیخت؛ و بدین سان اصل آزادی را با اصل برابری افراد در برخورداری از شادی و سعادت تکمیل کرد. جان استوارت میل هم با بیان ضرورت دخالت دولت در اموری چون: تشویق آموزش و پرورش، نظارت بر وضع اجتماعی کارگران، تأمین بهداشت همگانی و... بر تأمین آزادی مثبت به عنوان جزء اصلی لیبرال- دموکراسی تأکید دارد. بدین سان در اواخر قرن نوزدهم نویسندگان لیبرال به تدریج بر اهمیت ضرورت دخالت دولت در امور جامعه برای تأمین آزادی و برابری افراد تأکید کردند؛ و لیبرالیسم منفی اولیه به نوعی لیبرالیسم مثبت تبدیل شد که سرانجام در قرن بیستم مبنای نظری پیدایش دولت رفاهی قرار گرفت. چنان که قبلاً اشاره شد، در قرن بیستم تا پیش او پیدایش جنبش و اندیشه ی نئولیبرالیسم، که بار دیگر از آرمان های لیبرالیسم اولیه حمایت می کند، لیبرال ها و لیبرالیسم به طور کلی گرایشی اصلاح طلبانه و دموکراتیک یافته بودند و از ساخت و سیاست های دولت رفاهی حمایت می کردند. به عبارت دیگر، لیبرالیسم قرن بیستم بر ضرورت مشارکت سیاسی همه ی گروه ها و طبقات اجتماعی، مبارزه با فقر و بیکاری، تحکیم نهاد مجلس، مسئولیت اجتماعی دولت ( دولت مثبت) و جز آن پرداخته است. بدین سان لیبرالیسم از 1880 تا 1914 گرایشی مثبت و دموکراتیک یافت. این نکته نیز شایسته ی تکرار است که جدا کردن لیبرالیسم از دموکراسی- چنان که درباره ی احزاب و گروه ها و رژیم های سیاسی ضرورت دارد. دربحث از اندیشه های سیاسی نه تنها لازم نیست، بلکه گاه تصنعی از کار در می آید. چنان که قبلاً گفتیم، لیبرالیسم در معنای وسیع به منزله ی جنبش فکری عمومی سرچشمه ی دموکراسی، لیبرالیسم ، رادیکالیسم، و اصلاح طلبی بوده و اصول آن با ایدئولوژی های سیاسی راست، چپ، و میانه سازگار شده است. اما در قرن بیستم لیبرالیسم به عنوان نظریه ی اجتماعی و اقتصادی مشخص و محدود تنها در اندیشه ها و عمل کرد نئولیبرالیسم تمایز روشنی با ایدئولوژی لیبرال - دموکراسی پیدا کرده است؛ و دراین شکل هم شباهت بسیار ی با محافظه کاری دارد و گاه عنوان محافظه کاری نو برای توصیف آن به کار رفته است ( البته طبعا نئولیبرال ها مفروضات اساسی محافظه کاری مانند اصالت حسب و نسب و خانواده و مذهب را نمی پذیرند) . در واقع، نظریه ی لیبرالیسم که در قرن نوزدهم با توجه به محدودیت کار ویژه های دولت به جامعه و بازار توجه کرده بود و در قرن بیستم با افزایش اهمیت کار ویژه های دولت مجبور شد نقش آن را در نظر بگیرد. همه ی لیبرال های قرن بیستم به اشکال مختلف ضرورت بازنگری درمسئله ی نقش اجتماعی دولت را احساس کرده و درباره ی آن نظر داده اند. به طور کلی چنین آرایی با اصول لیبرالیسم درباره ی آزادی فرد از خودکامگی و سلطه ی سیاسی منافات ندارد. لیبرالیسم اساساً خواهان آزادی فرد از سلطه ی مذهبی، سیاسی ، سنتی، طبقاتی و ....بوده است؛ و اکنون که تمرکز قدرت اقتصادی در انحصارات موانع تازه ای برای آزادی فرد ایجاد کرده است توسل به دولت به مثابه عامل تعدیل با اصول اساسی لیبرالیسم مغایر نیست؛ و البته جوهر لیبرالیسم، تقابل آزادی و اقتدار، را نفی نمی کند. با توجه به گرایش فزاینده ی لیبرالیسم کلاسیک به اندیشه ی برابری و ضرورت دخالت دولت در قرن بیستم ، امروزه باید تقابل اصلی را در میان لیبرال- دموکراسی یا سوسیال - دموکراسی از یک سو و گرایش های نئولیبرالی از سوی دیگرجست.
بنابر آنچه گفته شد، دموکراسی از حیث تاریخی پدید و مفهومی غنی تر و گسترده تر از لیبرالیسم بوده است. معمولاً دموکراسی را متشکل از این عناصر می دانند: برابری حقوقی و سیاسی همه ی افراد؛ حاکمیت مردم؛ انتخابی بودن حکام، تفکیک قوا؛ اصل حکومت اکثریت؛ تکثر ارزش ها و گروه های اجتماعی، مشارکت مستمر جامعه در تصمیم گیری های سیاسی؛ امکان تفنین درهمه ی زمینه ها به موجب رأی مردم و بدون توجه به حجیت سنت های دیرینه؛ اصالت عقل فرد در صلاح اندیشی درباره ی شیوه ی زیست خود؛ مقید بودن حکومت به قانون موضوعه و غیره. تعدد عناصر دموکراسی تاحدود زیادی از این ناشی می شود که دموکراسی اصولاً نظام حکومتی است، درحالی که لیبرالیسم نظام فکری است. از همین رو دموکراسی مفهومی پیچیده و چند بعدی است؛ و ابهامی که درمعنای آن وجود دارد ناشی از تأکیدی است که صاحب نظران و هواداران دموکراسی بر وجوه خاصی از آن می کنند. درعمل نیز اغلب حکومت ها برخی از وجوه دموکراسی را با برخی از وجوه رژیم های غیر دموکراتیک ( الیگارشی ها، حکومت های اشرافی، نظام های استبدادی و غیره) ترکیب کرده اند. بعلاوه، پسوندهای گوناگونی به دموکراسی افزوده اند که ناشی از ایدئولوژی های دیگر و اوضاع تاریخی بوده است: دموکراسی ارشادی؛ دموکراسی دینی؛ دموکراسی اجتماعی؛ دموکراسی واقعی؛ دموکراسی خلقی؛ دموکراسی خالص.
این که حکومت های گوناگون خود را دموکراتیک می خوانند، به دلایلی چندان شگفت آور نیست. نخست این که سنت اندیشه ی دموکراتیک بسیار گسترده و مشحون از اندیشه های متفاوت وحتی متعارض درباره ی مبنای پیدایش دولت، نهاد انسان، کار ویژه های حکومت و غیره است؛ و از همین رو هر کس می تواند برحسب منافع و نیاز خود ازآن بهره برداری کند. در سنت فکری دموکراسی درباره ی منشأ دولت هم نظریه ی قرار داد اجتماعی و هم نظریه ی اصالت فایده وجود دارد؛ انسان هم موجودی کاملاً اخلاقی، عقلانی، و طبیعی به شمار می رود و هم موجودی صرفاً نفع طلب تلقی می شود؛ مثلاً یکی از اختلاف نظرهای عمده درخصوص نهاد نمایندگی این است که آیا نمایندگان باید نماینده ی خواست ها و عقاید مردم باشند یا نماینده ی منافعشان. بنتهام بر آن بود که مردم بهتر از هر کس منافع خود را تشخیص می دهند؛ و بنابراین نمایندگان باید نماینده ی عقاید آنان باشند. درمقابل، جان استورات میل استدلال می کرد که نمایندگان نمی توانند صرفاً نماینده ی نظرهای گذرا و ناپخته ی مردم باشند و باید نگاهی به منافع واقعی آنان داشته باشند. دلیل دوم این که مردم، بر خلاف گذشته، دیگر نادان و عامی و نیازمند سرپرستی و هدایت نیستند؛ و در عصر جدید عملاً یا نظراً یا نظراً در صحنه ی سیاست حاضر شده اند. ضمناً این که رهبران، هر چند خودکامه و مستبد، به آن متوسل می شوند و مشروعیت خود را در هواداری آنان جستجو می کنند تا اندازه ای نشان از گرایش دموکراتیک حکومت دارد.
دموکراسی در مفهوم جدید هم نوعی حکومت است و هم نوعی جامعه . بدون وجود جامعه ی دموکراتیک یا مبانی اجتماعی دموکراسی حکومت دموکراتیک پایدار نیست در فلسفه ی سیاسی قدیم، دموکراسی اصولاً نوعی حکومت دموکراتیک پایدار نیست در فلسفه ی سیاسی قدیم، دموکراسی اصولاً نوعی حکومت به شمار می رفت؛ درحالی که در فلسفه ی سیاسی عصر جدید مفهومی وسیع تراز حکومت دارد. بعلاوه، در فلسفه ی سیاسی قدیم به طور کلی نگاهی بدبینانه درباره ی دموکراسی ، به ویژه دموکراسی ناب، وجود داشت؛ و اغلب از دموکراسی مرکب با عناصری از الیگارشی و حکومت اشراف ( به شیوه ای که ارسطو عنوان کرده بود) حمایت می شد. دموکراسی ناب حکومت مردم نادان، و مستعد بی ثباتی و استبداد و مردم فریبی به شمار می رفت. درانقلاب فرانسه واژه ی دموکراسی مفهومی مثبت و مطلوب پیداکرد. از دید موافقان و مخالفان، دموکراسی محصول انقلاب فرانسه است؛ هر چند دموکراسی ژاکوبنی یا اکثریتی که پس از انقلاب پدید آمد آمیزه ای از دموکراسی خصلتی مبارزه جویانه و انقلابی داشت. درنتیجه، دموکراسی انقلابی فرانسه چهره ای توتالیتر یافت و مخالفان آن را چیزی جز استبداد اکثریت تلقی نمی کردند. ژان ژاک روسو نظریه پرداز اصلی دموکراسی توده ای است. به نظر او، در دموکراسی توده ای اراده ی عمومی کاملاً متجلی می شود و اطاعت از اراده ی عمومی به معنی اطاعت از اراده ی خداست. از دید روسو، اراده ی عمومی قابل توکیل و تفویض نیست و مظهر منافع عمومی است. از دموکراسی انقلابی فرانسه و الگوی کلی آن، دموکراسی اکثریتی، بعدها بسیار انتقاد شد.
مهم ترین موضوع مشاجره برانگیز در دموکراسی برابری بوده است؛ و در همین مسئله میان دموکراسی و لیبرالیسم برخورد پیدا می شود. دموکراسی های ضد الیبرالی ( خواه انقلابی یا خلقی) بر برابری بیش از آزادی تأکید کرده اند. بی شک ایجاد تعادل میان برابری و آزادی که از آرمان های اصلی فلسفه ی سیاسی است دقیق ترین و دشوارترین غایت دموکراسی بوده است. تأکید بر هر یک از دو آرمان آزادی و برابری به ترتیب موجب دوری از دموکراسی یا لیبرالیسم می گردد. بعلاوه، طرفداران اصالت فایده در قرن نوزدهم نیز که به جای برابری و آزادی بر غایت شادی و سعادت شهروندان تأکید می کردند به همان نسبت از آرمان های دموکراسی لیبرال دور می شدند. درحقیقت انقلابیان فرانسه هم در دموکراسی دیکتاتور منشانه ی خود می خواستند آرمان آزادی را در ذیل غایت سعادت و شادی قرار دهند؛ و البته در رسیدن به این هدف از توسل به خشونت ابا نمی کردند. تنها هواداران انقلاب شهروند و برابر به شمار می رفتند، مخالفان و دشمنان انقلاب شهروندان برابر محسوب نمی شدند.
از سوی دیگر، از دیرباز نویسندگان محافظه کارتر همواره نگران خطرهایی بوده اند که گسترش برابری برای آزادی به وجود می آورد. مثلاً آلکسی دوتوکویل نویسنده ی اشراف مآب و محافظه کار فرانسوی بر اساس تجربه ی دموکراسی جکسونی آمریکا به نقد دموکراسی مدرن به طور کلی و گرایش آن به استبداد اکثریت، جامعه ی توده وار، و یک دست سازی سراسری دم پرداخت. وی نگران گسترش اجتناب ناپذیر برابری درهمه ی حوزه های حیات بود، و به ویژه برابری در قدرت و منابع آن را، که جوهر دموکراسی تلقی می شود، برای آزادی زیان بار و موجب پیدایش استبداد اکثریت یا نظام های استبدادی مبتنی بر حمایت توده ای می دانست. از نطر دوتوکویل خطرهای نابرابری یا به عبارت روشن تر جامعه ای مرکب از افراد مشابه و همگون ( جامعه ی توده ای) ، برای آزادی از تهدیدهای آزادی برای برابری واقعی تر وجدی تر بود؛ و البته نویسندگان رادیکال و سوسیالیست ها همواره بر دومی تأکید کرده اند. از این دیدگاه، آزادی به مفهومی که در عصر لیبرالیسم مطرح می شد درحقیقت بیش از آزادی تجارت و بازار آزاد نبود. به طور کلی محافظه کاران از مخاطرات برابری برای آزادی تجارت و بازار آزاد نبود. به طور کلی محافظه کاران از مخاطرات برابری برای آزادی و رادیکال ها از خطرهای آزادی برای برابری نگران بوده اند. برخی نویسندگان نیز از دیدگاهی فلسفی تر بر آن اند که میان آزادی و برابری ذاتاً تعارض وجود دارد. به عبارت دیگر، انی تعارض صرفاً ناشی از ساخت جوامع امروز و توزیع نابرابر منابع اقتصادی نیست. ماکس وبر وقتی از تکثر تقلیل ناپذیر و تعارض و تنافر غایات اساسی زندگی انسان ( آزادی، برابری، شادی، سعادت ، امنیت، عدالت، رستگاری و غیره) سخن می گوید به چنین معنایی از تعارض نظر دارد. آیزایا برلین فیلسوف لیبرال انگلیسی نیز بر آن است که « انسان با مسئله ی انتخاب از میان اهدافی مواجه است که به یک میزان غایی و مطلق اند؛ و تحقق برخی از آن ها خواه ناخواه موجب قربانی شدن برخی دیگر می شود. » (5)
درقرن بیستم بیشتر لیبرال های راست گرا، مانند فریدریش هایک (6) و رابرت نوزیک (7) و میلتون فریدمن(8) برابری رامخل آزادی و با آن جمع ناپذیر می دانند؛ و سخن گفتن از عدالت اجتماعی را در جامعه ی مرکب از افراد آزاد موجب پیدایش قدرتی برتر و سلب آزادی انسان ها می شمارند. از سوی دیگر، اغلب لیبرال های چپ، مانند هارولد لاسکی و آر. اچ. تاونی(9) وجان دیوئی، منکر وجود تعارض میان آزادی و برابری اند و هر دو را اجزای آرمانی وسیع تر و دیر یاب تر می شمارند؛ و یا رشته های پیوندی میان آن دو جستجو می کنند. برخی از نظریه پردازان لیبرال معاصر نیز از برابری در آزادی و آزادی های افراد برابر سخن می گویند.
چنان که دیدیم، از دو مفهوم آزادی و برابری، دموکراسی بیشتر با رجوع به مفهوم، برابری تعریف شده است؛ هر چند بهترین نظام سیاسی برای تحقق آزادی نیز به شمار می رود. با این حال ابهام مفهوم برابری موجب شده است که برخی نویسندگان آن را برحسب مفاهیم اساسی دیگری، مثل آزادی و مصلحت عمومی، توضیح دهند. یکی از مشکلات ایجاد ارتباط میان برابری و دموکراسی دراین است که اگر برابری را اساسی ترین ارزش در دموکراسی بدانیم و اگر برابری معانی مختلف ( برابری حقوقی، برابری اقتصادی، برابری سیاسی) داشته باشد، دموکراسی نیز بامعانی مختلفی ظاهر می شود. بعلاوه، مفهوم دموکراسی از این نظر در طی زمان پویا و متحول می شود. دراین میان برابری سیاسی، یعنی حق مشارکت درحیات سیاسی، به عنوان جوهر دموکراسی مدرن تجلی یافته است. برحسب میزان مشارکت می توان از درجات مختلف دموکراسی سخن گفت. بر طبق مفهوم برابری سیاسی، هر کس در جامعه باید حق داشته باشد در تصمیم گیری های حکومتی که بر مصالح عامه اثر می گذارد شرکت کند. حق برابر همه ی افراد درمشارکت درتصمیم گیری سیاسی به معنی نقش یکسان همه ی آن ها نیست؛ اما صرف حضور فرد در جامعه ی سیاسی موجد حق شرکت در حیات سیاسی برای اوست.
مقید ساختن این حق به هر ملاحظه ای ، از میزان ثروت و سواد گرفته تا خصال اخلاقی و فکری، از نظر هواداران دموکراسی غیر دموکراتیک است؛ هر چند برخی از منادیان اصلی دموکراسی، مانند جان لاک و جان استوارت میل، قیودی در این خصوص قایل شده اند و آن ها را با تأکید بر حفظ نفع و مصلحت عام توجیه کرده اند. از دیدگاه دموکراتیک جامعه ی آزاد تنها در صورت پذیرش حق برابر همگان برای مشارکت در تصمیم گیری سیاسی تحقق می یابد؛ و این حق از ارزش ذاتاً یکسان همه ی افراد در جامعه ی سیاسی ناشی می شود. هیچ گروه اجتماعی نمی تواند به بهانه ی تبار والا، دسترسی به منابع حقیقت، برگزیده بودن و جز آن خود را از حیث حق مشارکت سیاسی برتر بشمارد.
از لحاظ تاریخی، انقلاب فرانسه اندیشه ی حاکمیت مردم و نشأت گرفتن قدرت از اراده ی عامه را به عنوان یکی از اصول اساسی دموکراسی به قوت عرضه کرده است. بر اساس این اندیشه، قدرت مؤسس متعلق به مردم است و از طریق سازوکارهایی چون نظام نمایندگی و اصل اکثریت اعمال می گردد. منظور از قدرت مؤسس این است که مردم حق دارند از طریق نمایندگان خود قانون اساسی دولت و جامعه ی خود را، که همه ی قوانین از آن ناشی می شود، رأساً وضع کنند، بدون آن که ضرورتاً مقید به سنن و قواعدی باشند که خود در وضع آن ها نقشی نداشته اند. چنان که مازینی سیاستمدار دموکرات ایتالیایی می گفت ملتی که قوه ی مؤسس نداشته نباشد تنها اسماً ملت است. با این حال، چون اعمال مستقیم قدرت مؤسس به دست مردم به ندرت ممکن است؛ حق انتخاب نماینده و اعمال نظارت بر حکام، به عنوان مظهر عملی اصل حاکمیت مردم، رایج شده است. از این رو دموکراسی قرن بیستم از نظر شکل سیاسی حکومتی است که در فواصل زمانی مشخص از طریق انتخابات عمومی و رقابت میان دو یا چند حزب تشکیل می شود و در دوران زمامداری تحت نظارت گروه مخالف قرار دارد. بنابراین لازمه ی دموکراسی ، به معنی حاکمیت مردم، وجود احزاب متعدد و گروه ها یا تکثر گرایی سیاسی است که مانع از آن میگردد که نمایندگان مردم و حکومت از مسیر حاکمیت مردمی خارج شوند؛ به ویژه این واقعیت که سازمان پیچیده ی احزاب در دموکراسی های معاصر مانع از نظارت مستقیم مردم بر نمایندگانشان می شود بر اهمیت تعدد گروه ها و احزاب می افزاید. ازهمین رو نظام چند حزبی و مخالفان سازمان یافته شرط اجتناب ناپذیر دموکراسی تلقی می شود؛ هر چند، چنان که منتقدان تأکید می کنند، حزب و نظام نمایندگی و قاعده ی حکومت اکثریت ممکن است به اصل حاکمیت مردم آسیب اساسی وارد کند. به همین علت است که نظریات دموکراتیک معاصر صرف مفهوم حاکمیت مردم و اصل حکومت اکثریت را برای پیدایش دموکراسی کافی نمی داند؛ و برای تکمیل آن بر اصل محدودیت و مشروطیت قانونی حکومت تأکید می کنند.
در قرن بیستم مفهوم دموکراسی از مفهوم دولت مقید و مشروط به قانون جدایی ناپدیر شده است. بر خلاف نظر فلاسفه ی کلاسیک، دموکراسی به مفهوم حکومت اکثریت لزوماً ضد استبداد و خود کامگی نیست؛ و همان طور که استبداد اقلیت وجود دارد استبداد اکثریت هم ممکن است . درمقابل، حکومت قانون مانع از استبداد فرد و اقلیت و اکثریت می شود. کار ویژه ی قانون تعیین حدود و اختیارات حکام و حقوق شهروندان است. تفکیک روشن و حداقلی از قوا، به موجب قانون، یکی از پشتوانه ی اصلی حکومت قانونی است؛ هر چند نمی توان اصل تفکیک قوا را از مفهوم دموکراسی به معنای اراده ی حاکمه و تقسیم ناپذیر مردم استناج کرد. از دیدگاه متفکرانی که دموکراسی را حکومت مقید و مشروط به قانون می دانند، دموکراسی درمعنای کلاسیک حاکمیت مردم ( یا اکثریت) متمایل به نوعی توتالیتاریسم است. درمقابل، دموکرات های رادیکال همواره دموکراسی را به معنی حکومت اراده ی عمومی یا حاکمیت مردم گرفته اند؛ و بر آرمان هایی چون عدالت، برابری، و آزادی تأکید کرده اند. با این حال، این دو تعبیر از دموکراسی قابل جمع و سازش پذیرند؛ به این معنی که بر طبق مفهوم اصلی و اولیه ی دموکراسی، دولت باید مقید و مشروط به قانون موضوعه ای باشد که از اراده ی حاکمه ی مردم ناشی شود. قانون قاعدتاً نباید محدودیتی بر اراده ی حاکمه ی مردم به شمار آید، زیرا مردم باید بتوانند به موجب قوه ی مؤسس خود قانون را تغییر دهند. بدین سان مفهوم دولت مقید به قانون گرچه از نظریات حقوقی لیبرال های قرن نوزدهم منتج شده است، در قرن بیستم از لوازم اصلی دموکراسی به شمار می آید.
به طور کلی مفهوم دموکراسی را می توان در چند اصل اساسی خلاصه کرد که مهم ترین آن ها عبارت اند از: نشئت گرفتن قدرت و قانون از اراده ی مردم؛ آزادی بیان افکار عمومی و اتکا حکومت به آن؛ وجود شیوه های مشخص برای بروز افکار عمومی از جمله احزاب سیاسی؛ اصل حکومت به آن؛ وجود شیوه های مشخص برای بروز افکار عمومی از جمله احزاب سیاسی؛ اصل حکومت اکثریت عددی درمسائل مورد اختلاف در افکار عمومی مشروط به وجود تساهل و مدارای سیاسی، محدود بودن اعمال قدرت حکومتی به رعایت حقوق و آزادی های فردی و گروهی؛ تکثر و تعدد گروه ها و منافع و ارزش های اجتماعی؛ امکان بحث عمومی و مبادله ی آزاد افکار در درباره ی مسائل سیاسی و قدرتمندی جامعه ی مدنی؛ اصل نسبیت اخلاق و ارزش ها؛ تساهل در برابر عقاید مختلف و مخالفت؛ برابری سیاسی گروه های اجتماعی از لحاظ دسترسی به قدرت؛ امکان تبدیل اقلیت های فکری به اکثریت از طریق تبلیغ نظرهای گروهی؛ استقلال قوه ی قضاییه در جهت تضمین آزادی های مدنی افراد و گروه ها؛ تفکیک قوا یا استقلال حداقل سه قوه از یکدیگر؛ امکان ابراز مخالفت سازمان یافته و وجود گروه مخالف قانونی.
در قرن بیستم مخاطرات جدیدی مفهوم دموکراسی کلاسیک را تهدید می کند که کم تر از خطر استبداد اکثریت نیست؛ و در حقیقت موجب تحول درمعانی دموکراسی شده است. اقتصاد سرمایه داری بی شک درعمل محدودیت هایی برای مشارکت سیاسی ایجاد می کند. در دموکراسی های امروزی حق رأی بلا شرط شده است و حق انتخاب احزاب سیاسی مختلف وجود دارد؛ لیکن چنین حقوقی ضامن برابری فرصت های عملی در مشارکت اجتماعی و سیاسی نبوده است؛ و متغیرهای گوناگونی، مانند: مقدار در آمد، آموزش، شهرنشینی ، حاشیه نشینی و... در میزان مشارکت سیاسی مؤثر بوده است. همچنین وجود نخبگان سازمان یافته و نیرومند دردموکراسی های امروز موانعی بر سر راه مشارکت واقعی عمومی در زندگی سیاسی به وجود آورده است تا جایی که برخی از نظریه پردازان معاصر دموکراسی را اصولاً چیزی به وجود آورده است تا جایی که برخی از نظریه پردازن معاصر دموکراسی را اصولاً چیزی بیش از تعدد و رقابت نخبگان نمی دانند. تسلط نخبگان بر تصمیم گیری سیاسی در دموکراسی های معاصر مانع از توسعه ی برابری اجتماعی و اقتصادی نیز شده است. بدین سان مفهوم قدیمی دموکراسی اکثریتی جای خود را به نظریه ی دموکراسی نخبه گرا داده است. در دموکراسی نخبگان آزادی فردی و حکومت اکثریت و برابری، یعنی اصول دموکراسی کلاسیک، جای خود را به دموکراسی درحکم روشی برای تشکیل رهبری سیاسی می دهد. تکثر گرایان معاصر دموکراسی را درعمل چیزی بیش از فعالیت و رقابت چند نخبه نمی دانند. آنان نظر دموکرات های رادیکالی چون روسو را مبنی بر این که « صدای مردم صدای خداست» و« اقلیت همیشه اشتباه می کند» ایدئالیستی می شمارند به نظر آنان دموکراسی نه حکومت اکثریت و توده ها، بلکه حداکثر وسیله ای برای مشورت با آنان و حفظ منافع اقلیت هاست. فهم مردم برای رسیدگی به امور پیچیده کافی نیست؛ نقش آنان تنها باید رضایت دادن باشد نه حکومت کردن . از این دیدگاه، دموکراسی وقتی تحقق می یابد که حکومت از تقاضاهای مستقیم و افراطی توده ها مصون باشد.
در قرن بیستم نظریه پردازی در باره ی دموکراسی گرایشی ضد اکثریت پیداکرده است. در واقع تجربه ی فاشیسم و بسیج توده ای در بین دو جنگ جهانی دراین تحول نظریه پردازی مؤثر بوده است. حتی در دموکراسی ها توده ها هنوز خطری برای دموکراسی تلقی می شوند؛ زیرا به نظر تکثر گرایان از آگاهی و تساهل و مدارای لازم برای زندگی دموکراتیک بی بهره اند و درگزینش های سیاسی از عوامل احساسی و غیر عقلانی شدیداً اثر می پذیرند. به طور کلی در دموکراسی تعدد و رقابت نخبگان عناصر آرمانی و اخلاقی نظریه ی کلاسیک دموکراسی همچون عناصر واهی و اسطوره ای طرد می شود و در واقع شیوه ی عمل کرد دموکراسی های موجود به عنوان نظریه ی دموکراسی پذیرفته می شود. بر این اساس مشارکت اکثر مردم در سیاست نه ممکن است و نه مطلوب. پیچیدگی مسائل سیاسی درجوامع معاصر و گرایش فزاینده ی عامه به امور خصوصی مشارکت سیاسی آنان را ناممکن می سازد؛ به علاوه، چنین مشارکتی نامطلوب است، زیرا تقاضاهای بیش ازحدی بر نظام سیاسی تحمیل می کند و فضای زندگی سیاسی را با خیال و توهم در می آمیزد. پس دموکراسی حتی نیازمند قدری بی اعتنایی و انفعال توده هاست.
به طور خلاصه، دموکراسی تاکنون در سه مفهوم به کار رفته است: اول، به معنای حکومت اکثریت، دوم، به مفهوم حکومت قانون؛ و سوم، به معنای تعدد نخبگان و گروه های قدرت. درمیان این سه دریافت تعارضاتی وجود دارد که موجب ابهام در معنای دموکراسی و در نتیجه، زمینه ساز تعابیر گوناگون از آن در قرن بیستم شده است.
***
از آنچه گفته شد چنین بر می آید که از نظر فلسفی، نظریه ی لیبرال- دموکراسی غربی بر دو درک اساسی و درعین حال متعارض از طبع انسان مبتنی است: یکی، دریافت لیبرالی و فردگرایانه که انسان را موجودی نفع طلب تلقی می کند، چنین فهمی مبنا و لازمه ی توسعه ی نظام سرمایه داری بوده است؛ دیگری، مختار و آزاد دانستن انسان که از قرن نوزدهم به تدریج درکنار دریافت اول قوام یافته است و اساس دموکراسی به معنای کامل تر از لیبرالیسم است. این دو درک متعارض ازانسان در تاریخ اندیشه ی سیاسی قبل ازقرن بیستم در اوضاع اجتماعی متفاوتی پیدا شد. بی شک در عمل میان این دو مفهوم پیوندی پدید آمده است، به این معنا که انسان درجامعه ی مبتنی بر بازار آزاد سرمایه داری موجودی نفع طلب اس و به حکم آزادی و اختیار خود در صدد تأمین منافع خویش بر می آید. اما از لحاظ منطقی انسان نفع طلب چون به حکم انگیزه ها یا غرایز و طبع خود در تعقیب منافع خویش است، دراساس مختار و آزاد نیست.
ریشه های نظریه ی لیبرال- دموکراسی را می توان در نظام اجتماعی و سیاسی لیبرالیی یافت که در قرن هفدهم و هجدهم در اروپا، به ویژه درانگلستان، پدیدار شد. نظریه ی لیبرالی ماقبل دموکراتیک در چنان نظامی پیدا شد. چنان که دیدیم، اندیشمندان لیبرال، از لاک تا بنتهام، سخنگوی آن نظام بوده اند، و بر وفق علایق آن تصویری نظری از سرشت و علایق انسان به دست داده اند. از چنین دیدگاهی هدف جامعه به حداکثر رساندن شادی و نفع فردی است. انسان مجموعه ای ازخواست هاست که باید بر آورده شود؛ از جمله : خواست شهرت؛ قدرت، شفقت؛ امنیت، مالکیت. از دیدگاه لیبرال ها امنیت مالکیت بر برابری در مالکیت رجحان دارد، زیرا تأکید بر برابری موجب سست شدن انگیزه ی انباشت ثروت و سرمایه درجامعه می گردد. به ویژه درمکتب اصالت فایده ی بنتهام، خیر افراد و جامعه در افزایش ثروت وکالاهای مادی است. بنتهام درعبارت معروف خود می گوید: « اولاً در برابر هر بخشی از ثروت در جامعه بخشی از شادی و سعادت تکون می یابد؛ ثانیاً از دو فردی که ثروت نامساوی دارند آن که ثروت بیشتر دارد شادتر است. » (10) خلاصه افزایش ثروت موجب افزایش شادی فردی و جامعه می شود. با رشد جامعه ی سرمایه داری از قرن هفدهم به بعد، تصور انسان به عنوان موجودی نفع طلب و مصرف کننده ی کالاها عقلانی و ازنظر اخلاقی موجه تلقی شد، درحالی که چنین درکی از انسان در نظام های اجتماعی و اخلاقی پیشین روی هم رفته نکوهیده بود. درواقع اصالت فایده و لیبرالیسم محصول تحولات فکری عمده در چند قرن از تاریخ اروپا بود که همگی، از اومانیسم و نهضت اصلاح دین گرفته تا خردگرایی و سکیولاریسم، موجب افزایش گرایش به دنیا شده بودند. نظام سرمایه داری و بازار آزاد خود متکی بر حق فرد برای کسب ثروت به طور نامحدود بود؛ و تصویر چنین فردی را مکتب اصالت فایده از لحاظ نظری ترسیم می کرد. انسان تملک کننده و مصرف کننده ی کالا و ثروت بی نهایت تصویر می شد. چنین تصویری ازانسان برای توجیه حق کسب ثروت و کالا به طور نامحدود ضرورت داشت؛ و چنین حقی اساس جامعه ی بازاری جدید به شمار می رفت؛ و البته چنین تصویری از انسان تا وقتی جامعه مبتنی بر انگیزه های بازاری باشد مورد نیاز است. بدین سان خواست نامحدود و نفع طلبی عقلانی و اخلاقی به شمارمی رود.
دومین بنیاد فلسفی دموکراسی که متضمن فهم دیگری از طبع انسان است در قرن نوزدهم، به ویژه در اندیشه ی متفکرانی چون جان استوارت میل، عرضه شد. آزادی، اختیار و برابری انسان به منزله ی جوهر دموکراسی بر نفع طلبی آدمی به مثابه جوهر لیبرالیسم افزوده شد. منتقدان اخلاق بازاری و فردگرایی لیبرالیی در صدد عرضه ی ارزش هایی فراسوی ارزش های نفع طلبانه ی لیبرالیسم بودند. در این گونه انتقادات به جای تأکید بر مالکیت به شیوه ی لیبرالیسم کلاسیک بر توانایی ها و شایستگی های فردی تأکید می شد؛ و انسان موجودی مختار و آزاد و برابر با همنوعان خود تلقی می شد. بر این اساس هدف انسان توسعه ی توانایی های پیچیده ی انسانی است نه صرفاً کسب منفعت و گرد آوری کالاریال حیات انسان باید کامل باشد نه آن که فقط صرف افزایش منافع مادی شود. در واقع منتقدان لیبرالیسم فرد گرایانه در پی تلفیق نفع طلبی فردی جامعه ی لیبرالی با برابری و اختیار جامعه ی دموکراتیک بودند.
در دموکراسی های معاصر این دو دریافت از طبع انسان و فعالیت های او در کنار هم وجود داشته اند، اما این که با یکدیگر تلفیق شده یا اصولاً تلفیق شدنی اند سخنی دیگر است. دریافت دوم هر چند درواکنش به افراط لیبرالیسم فرد گرایانه ی قرن هجدهم پیدا شد، ریشه در تحولات فکری پیشین، به ویژه اندیشه های اومانیستی و انقلابات دموکراتیک، داشت. با این حال، با توجه به دوام و تکامل نظام سرمایه داری در قرون نوزدهم و بیستم، فهم دوم از انسان موجب ضعف و زوال درک لیبرالی نشد، زیرا درک اخیر با واقعیت نظام سیاسی و اجتماعی نسبت نیرومندی داشته است. به طور کلی دو بنیاد فلسفی لیبرال- دموکراسی از لحاظ نظری و عملی همواره تعارضاتی با هم داشته اند. از این رو می توان گفت که دموکراسی مدرن دو چهره دارد: یکی چهره ی لیبرالیستی ، که عملاً موجب نابرابری های اجتماعی و اقتصادی می شود یا دست که مانع از آن ها نمی گردد؛ و در نتیجه به اندیشه ی برابری حقوقی و سیاسی آسیب می رساند. درعین حال، چنین چهره ای متناسب بانظام اقتصاد سرمایه داری بوده است که خواه ناخواه به تمرکز ثروت تمایل دارد.
دوم، چهره ی دموکراتیک که دست کم در نظر از برابری و اختیار و آزادی همه ی افراد دفاع می کند؛ و اگر درست اجرا شود با برخی از متقضیات نظام سرمایه داری درتعارض قرار می گیرد. به هر حال نظریات لیبرال- دموکراسی در قرن بیستم متضمن این دو فهم متعارض بوده است؛ و از یک نظر می توان آن ها را موجب تأکید بیشتر بر یکی از آن دو تقسیم بندی کرد.
به طور کلی نظریه ی لیبرال - دموکراسی ترکیبی ناهم آهنگ از لیبرالیسم کلاسیک و اصل دموکراتیک برابری افراد درانتخاب حکومت است. این ترکیب از نظر ناهم آهنگ است که نظریه ی کلاسیک لیبرالیسم بر حق فرد برای کسب ثروت و مالکیت نامحدود و اقتصاد بازاری و درنتیجه ، نابرابری تأکید می کرد؛ درحالی که نظریه ی برابری دموکراتیک چنین اصولی را مغایر با آزادی و برابری واقعی انسان ها می دانست. مشکل اصلی نظریه ی لیبرال- دموکراسی در قرن نوزدهم، به ویژه جان استورات میل، وابستگی بسیار لیبرالیسم با سرمایه داری را نادیده می گرفتند؛ و از همین رو در نظر اثر اخلاق بازاری را ناچیز می شمردند. درعمل، اثر واقعیات اقتصاد سرمایه داری بر نظریه ی لیبرال - دموکراسی همچنان شدید است؛ و در قرن بیستم اندیشه های نئولیبرالی بار دیگر بر وابستگی لیبرالیسم با سرمایه داری تأکید کرده اند.

پی نوشت ها :

1. moism.
2. Common Sense.
3. The Rights of Man.
4. The Age of Reason.
5. David Held(ed) . Political Theory Today, London, Polity Press, 1991,p.51.
6. Friedrich August Von Hayek.
7. Friedtich August Von Hayek.
8. Milton Friedman.
9. Richarn Henry Tawney.
10. C. B. Macpherson, Democratic Theory: Essays in Retrieval, London, Oxford U.P. 1975, p. 27.

منبع: بشیریه، حسین، ( 1376- 1378) ، تاریخ اندیشه های سیاسی در قرن بیستم، تهران، نشر نی، چاپ یازدهم 1391.

 

امپراطوری هیتلر



امپراطوری هیتلر


خلاصه کتاب: آدولف هیتلرفرزند جهارم کلارا آلویس هیتلر در یکشنبه عید پاک 1889در کشوراتریش به دنیا آمد.آلویس کارمند گمرک اتریش بود و اصرار داشت آدولف باید خوب درس بخواند  تا وقتی بزرگ شد بتواند شغل خوبی بدست آورداما بر خلاف نظر پدر آدولف هیچ علاقه ای به درس نداشت وهیچگاه هم نتوانست در درس موافق باشدسرانجام او بدون این که بتواند مدرک دیپلم خود را بگیرد از دبیرستان ترک تحصیل کرد.آدولف پس از ترک دبیرستان هیچ نقشه ای برای زندگی اش نداشت  در خانه ول می گشت از غذاهایی که مادرمهربانش برایش می گفت لذت می برد و تمام شب را بیدار می ماند اما بلاخره درسال 1907به اصرار خواهر بزرگش و شوهر خواهرش قبول کرد که به وین برود و درمدرسه هنر آن شهر مشغول تحصیل شود.او تمام پولی که پدرش چند سال قبل مرده بود و برایش به ارث گذاشته بود با خود برد او تصمیم داشت درآنجا تحصیل کند و به زودی هنرمند مشهوری شود.مدرسه هنر وین شرایط ورودی سفت وسختی داشت.پس از گرفتن یک آزمون ورودی از هر داوطلب خواسته میشد چند طراحی یا نقاشی که نمایانگر داستان های انجیل باشد ارائه کند.طراحی های هیتلر به او بازگردانده شد با این اظهار نظر که بیش از حد بی روحند.او چندماه ها بعد برای تحصیل در مدرسه معماری تقاضا داد اما به دلیل این که او گواهی ترگ تحصیل از دبیرستانش را به همراه نداشت تقاضای او مورد مطالعه قرار نگرفت.این رد تقاضا هیتلر را از پا در اورد او روی این حساب کرده بود که نقاشی مشهوری شود اما اینک دیگر امیدی به آن نداشت چنان که تاریخدان رابرت بین می نویسد نه امیدی داشت نه آیندهای دیواری را مقابل خود می دید بدون هیچ روزنه ای یا پنجره های.هیتلر که نتوانسته بود به مدرسه راه یابد به گروه های بی کار و کارتن خواب ها پیوست.او در روی نیمکت ها می خوابید .گاهی می توانست در نوانخانه پایین شهر جایی برای خواب پیدا کند.اما او با تمام کارتن خواب ها فرق اساسی داشت او به جای سیگار کشیدن کتاب می خواند کتابهایی که نه تنها آینده هیتلر بلکه آینده تمام دنیا را تحت تاثیر قرار داد.از راه مطالعه بود که هیتلر برای نخستین بار با عقاید افراطی مربوط به اتحاد آلمانی ها یا پان ژرمنیس که در شهر وین رایج بود برخورد کرد.نظریه پان ژرمنیس این بود که همهی رمن های اروپا باید در یک امپراطوری بزرگ وواحد متحد شوند.آنها اعتقاد داشتند زرمن از نزادهای مختلف مانند ایتالیایی ها روسی ها لهستانی ها برترند اما منفورترین گروه از نظر آنها یهودیان بودند.یهودیان بخاطر این که دینشان با دین اکثریت مسیحی فرق داشت طی قرن ها مورد آزار قرار گرفته بودند و در واقع تمام تاریخدانان توافق دارند که وین ستیزترین شهر دراروپای غربی بود.یهودیان یک بلاگردون دم دست بودند مردمی که می شد بخاطر تمام مشکلات دنیا آنها را مقصر شناخت.هیتلرنیز از چنین عقاید یهودی ستیزانه ای برای توجیه تمام گرفتاری های زندگی اش استاده کرد و نتیجه گرفت این یهودیان بوده اند که باعث شدند او در کسب پذیرش در مدرسه هنر ناکام شود.این یهودیان ثروتمندبودند که پول و بانکها رادر اختیار داشتند وکسانی چون او رادر کام فقر نگه می داشتند.این روشنفکران تندروی یهودی بودند که سبب نا آرامی سیاسی در تمام شهر های اروپا می شدند وهر چه او بیشتر به این توجیه ها فکر میکرد در نظرش بیشتر باور پذیر می آمد.سرانجام در اوایل سال 1913هیتلر از وین به شهر مونیخ در آلمان نقل مکان کرد.او به آلمان به عنوان آخرین پایگاه آریایی ها و پناهگاهی برای کسانی نظیرخودش می نگریست.هر چند زندگی در مونیخ برای هیتلرآسان ترنبوداما حادثه ای رخ داد که زندگی او را تا حد زیادی تغییر داد.در آگوست 1914جنگ جهانی اول آغاز شد.در حالی که اکثریت مردم از فکر جنگ جهانی اندوهگین بودند هیتلر خوشحال بود .آنچه او را خوشحال میکرد این بود که او میتوانست درارتش آلمان نام نویسی کند.او سال ها بعد نوشت برای من این ساعت به منزله ی رهایی از رنج واندوهی بود که طی روز های جوانی بر من سنگینی می کرد از این تصدیق که شور و هیجان مرا از خود بی خود کرد شرمنده نیستم.سرانجام هیتلر به جنگ اعزام شد..ظیفه او در جنگ رساندن پیام ها به عقب وجلو بین خطوط جلو و افسران خط عقب جبهه بود.هیتلر در جنگ توانست به درجه سر جوخگی برسد وبه دلیل شجاعت های خود در جنگ به او مدال صلیب آهنین اعطا گردید.اما وقتی هیتلر به قدرت رسید تمام شرایطی که به دریافت این نشان انجامید به طرز مشکوکی پوشیده ماند گویی راز نهفته ای با آن پیوند خورده است.این راز خیلی ساده بود ستوان یکم هوگوگوتمان که به توصیه او این مدال به هیتلر داده شده بود یک یهودی بود و هیتلر ترچیح میداد که کسی نداند او نشان صلیب آهنین خود را مدیون یک یهودی است.سر جوخه هیتلر در اکتبر 1918یعنی یک ماه پیش از تسلیم شدن آلمان بر اثر گلوله های حاوی گاز کلر که سمی وکشنده بودند دچار مشکلات تنفسی وبینایی شد.پیش بینی وضعیت پزشکی قربانیان گاز کلر هیچ گاه قطعی نبود بنابر این هیتلر باید صبر میکرد تا ببیند آیا بینایی اش باز خواهد گشت یا نه طی چند هفته بینایی او بازگشت وخیالش آسوده شد .آن گاه به فکر بازگشت به واحد خودش افتاد اما این هم به هم ریخت چون در دهم نوابر کششی بیمارستان به دیدن افراد رفت.کشیش پیامی را با خود میبرد پیامی که حاوی خبر های بدی بود کشیش گفت امپراطوری آلمان دیگر وجود ندارد شورشیان وکمونیست ها بر پایتخت مسلط شده اند و قیصر ویلهلم برای نجات جان خود به هلند گریخته است.در آلمان جمهوری ایجاد شده است ورهبران جدید به متفقین تسلیم شده اند.آری جنگ تمام شده است .تسلیم آلمان هیتلر را تکان داد هیتلر سر خورده شده بود و برای او زمان ناامیدی مطلق فرا رسیده بود اما از میان خاکستر این ناامیدی عزم واراده ای آتشین برخاست گرفتن انتقام بی عدالتی هایی که بر آلمان رفته بود.هیتلر پس از مرخص شدن از بیمارستان تقاضا کرد سرباز بماند وپست نگهبانی رندان در اردوگاهی در96کیلومتری مونیخ به او داده شد وظیفه اش این بود که مراقب اسرای روسی و بریتانیایی تا زمان آزادیشان باشد.دوره این شغل که به سر رسید هیتلر به مونیخ برگشت واز آنچه دید تکان خورد انقلابیون با بازوبند هاو نشان سرخ در همه جا حضور داشتند آنها کنترل بانک ها هتل ها ودیگر اماکن عمومی را به دست گرفته بودند.پس از پایان جنگ متفقین معاهده ای به نام ((ورسای ))را به آلمان تحمیل کرده بودند.معاهده ای که مردم آلمان را به شدت تحقیر می کرد.طبق این معاهده((حدود سیزده درصد قلمرو پیش از جنگ –ده درصد جمعیت آلمان – 75درصد کانی های آهن – 25درصد از با کیفیت ترین معادن ذغال سنگ آلمان را از آن گرفت.علاوه بر این ارتش آلمان داشت فقط صد هزار سر باز و تنها شش کشتی جنگی را داشت.همچنین آلمان از ساختن هواپیما های نظامی و تانک و دیگر جنگ افزار های تهاجمی منع شد.اما تکانده ترین بخش این معاهده ورسای آن چیزی بود که به بند مقصر بودن معروف شد طبق این بند ها مردم آلمان به خاطر شروع جنگ مقصر شناخته می شدند و باید مسئولیت پرداخت غرامت جنگی را عهده دار می شدند.و این باعث سقوط اقتصاد آلمان و ایجاد وضعیت تاسف بار اجتمایی شد به گونه ای که مردم درمانده به شکل دسته های بر آشفته وخشمگین فروشگاه ها را غارت می کردند و به کامیون های حامل مواد غذایی حمله می کردند  مردان فقیر برای گرفتن یک کاسه سوپ ساعت ها در صف می ایستادند.تاریخدان آلبرت مارین می نویسد اسکلت های متحرک در خیابان های شهر های آلمان در جستوجوی اسب های مرده پرسه می زدند وبر سر یک تکه گوشت گندیده با هم گلاویز می شدند.گرسنگی هر روز صدها نفر را از پا در می آورد و غالبا برای تابوت چوب نبود و مردم را در گور های دسته جمعی دفن می کردند. ازآنجا که فرانسوی هاودیگر متفقین مقدار زیادی از طلا های آلمان را از خزانه ملی این کشور به سرقت برده بودند برای اسکناس هایی که چاپ می شد پشتوانه ای وجود نداشت و از آنجا که چاپ مارک همچنان ادامه داشت ارزش آن به سرعت سقوط کرد.در سال1919نه مارک برابر یک دلار آمریکا در بازار جهانی بود اما در سال1923رقم باور نکردنی چهار تریلیون مارک برابر تنها یک دلار بود.تورم افسار گسیخته سطح زندگی مردم را در آلمان به شدت تحت تاثیر قرار داد.قیمت تنها در یک روز صد برابر و گاه بیشتر می شد .کارخانه ها به کار گرانشان دو بار در روز دستمزد می دادند و به آنها مرخصی کوتاه مدت می دادند تا پیش از آن که قیمت ها بالاتر رود برای خانواده خود مواد غذایی بخرند.مردم هر باردو آبجو می خریدند چون اگر صبر می کردند در فاصله ای که اولی را نوش جان می کردند قیمت دومی دو یا سه برابر می شد.زنی شکایت داشت که وقتی سبد پر از اسکناس را برای چند دقیقه جلوی یک مغازه جا گذاشت دزدی سبد را ربود اما اسکناس ها باقی گذاشت. همه این ها هدیه جنگ به مردم آلمان بود اما این جنگ برای کهنه سربازانی که شکست خورده از جنگ برگشته بودند چیزی بدتر را به ارمغان آورده بود آنها به ویرانی های اطراف خود می نگریستندو حاضر نبودند واقعیت شکست خود را در میدان نبرد بپذیرند .تقریبا پیش از آن که جوهر معاهده صلح خشک شود آنها در جستجوی راهی بودند که ضربه ای را که به غرور ملی شان خورده بود را جبران کنند که یکی از کهنه سربازان آدولف هیتلر بود.هیتلر پس از بازگشت به مونیخ به عنوان مامور مخفی کار خود را ادامه داد.او وظیفه داشت گروه های سیاسی را زیر نظر بگیرد تا ببیند برای حکومت مضر هستند نخستین گروهی که او زیر نظر گرفت گروه های کوچکی بود که خود را حزب کارگران آلمان می خواند .این گروه نمی توانست تهدیدی برای حکومت آلمان به حساب آید چون تنها 54عضو داشت.اعضای این گروه عقیده داشت که کمونیست ها ویهودیان مسئول اصلی گرفتاری های آلمان هستند.عقیده ای که هیتلر با آن موافق بود .سرانجام هیتلر به عنوان عضو شماره 55وارد این گروه شد.هیتلر بخاطر قدرت حیرت انگیزش در صحبت کردن به عنوان سخنران ومدیر تبلیغات گروه انتخاب شد و زمانی نگذشت که توانست با سخنرانی های خود در اماکن عمومی هزاران نفر را به عضویت در گروه وادار کند.هیتلر بر این باور بود که نام حزب کارگران آلمان مبهم و فاقد جذابیت است.او به امید این که پشتیبانی ناسیونالیست وسوسیالیست های آلمان را بدست آورد این نام را به حزب گارگران ناسیونالیست سوسیالیست آلمان که به اختصار نازی نامیده می شد تغییر داد .همچنین او عقیده داشت باید نمادی را برای حزب انتخاب کند به همین دلیل از صلیب شکسته استفاده کرد که آن را در مدرسه ابی در لامباخ که در کودکی به آنجا میرفت دیده بود این نماد در ایران باستان با نام مهر گردون یا پسر پارسایی استفاده می شده است.تا تابستان 1923نازی ها می توانستند بو داشتن 150هزار سرباز در سرتاسر ایالت باواریا به خود ببالند. در این زمان بود که هیتلر شروع به ساخت گروه ضربتی به نام س.آکرد.که البته عضویت در این گروه دارای شرایط خاصی بود.هیتلر فرمان داد که هیچ کسی نباید به س.آپذیرفته شود مگر آن که نشانه های آریایی داشته باشد.مردان تحت فرمان ائ باید بلند قامت چشم آبی ومو بور باشند اما از آنجا که بخش بزرگی ازافراد موجود دراین آزمون ابتدایی رد میشدند او برای کهنه سر بازان جنگ جهانی اول استثنا قائل شد.با رشد سریع جنبش نازی در سرتاسر باواریا هیتلر متوجه شد که زمان کسب قدرت برای او نه فقط در باواریا بلکه در کل آلمان فرا رسیده است هیتلر با خبر شد قرار است در8نوامبر 1923گروه های بزرگی در حومه مونیخ برپا شود که سه رهبر مهم حکومتی در آنجا حضور داشتند قرار بود کال کمیسر عالی ایالت باواریا سخنرانی کند ژنرال لوسوو فرمانده ارتش باواریا و سرهنگ سایسر رئیس پلیس ایالت نیز قرار بود حضور داشته باشد.سرانجام هیتلر به همراه شصت سرباز گروه  S.Aدر ساعت 8:30 شب ساختمان گروه هایی را محاصره کردند.در آن شب هیتلر به زور اسلحه با کمک مارشال که قهرمان آلمان درجنگ جهانی بود توانست کال-لوسوووسایسر رامتقاعد کند که از او حمایت کنند در آن شب قرار شد فردای آن روز آنها دست به کودتا بزنند اما همین که جلسه به اتمام رسید کال-لوسوو-سایسر از مواضع خود برگشتند وموضوع کودتا وپیشروی هیتلر را به ارتش وپلیس امنیتی گزارش دادند.بسیاری از نازی هایی که در کودتا شرکت داشتند برای این که به دست پلیس گرفتار نشوند از آلمان گریختند اما هیتلر در آلمان باقی ماند و دو روز پس از شورش نافرجام بازداشت شدو برای محاکمه راهی دادکاه شد.تاریخ نویسان معتقدند محاکمه هیتلر کاملا شرم آور بود چون بسیاری از قضات ودادستان ها خودشان هوادار نازی بودند وبه هیتلر هر فرصتی را دادند تا از اعمالش دفاع کند.هر وقت او صحبت میکرد انبوه تماشاکران به شدت کف میزدند وانبوه تماشاگران از سرتاسر اروپا هر کلمه را ثبت می کردند هیتلر در این دادگاه تبرئه نشد اما حکمش تا آنجا که می شد سبک بود.او به اتهام رهبری شورش به کمترین جزای ممکن یعنی 5سال محکوم شد اگرچه شورش با ناکامی روبه رو شد اما خود هیتلر موفقیت بزرگی کسب کرده بود زیرا او توانسته بود تمام نروپا را متوجه خود کندوخود را به عنوان یک قهرمان ملی نشان دهد.هیتلر تنها 9ماه از 5سال را گذراند که آن هم اصلا دشوار نبود .قلعه ای که در آنجا زندانی بود از اتاق هایی که او قبلا در وین اجاره کرده بود راحت بود.یک نازی که در زندان به ملاقات هیتلر رفته بود می گوید جایی شبیه اغذیه فروشی بود میشد با اجناس یک مغازه گل یا میوه یا شراب فروشی باز کرد همه جور جنسی درآن جا پیدا میشد مردم از سرتاسر آلمان هدایایی برای او می فرستادند وهیتلر به نحو محسوسی چاقتر شده بود.سرانجام هیتلر پس از9 ماه از زندان آزاد شد او در این مدت کتابی با نام نبرد من به نگارش در آورده بود. او با این اشتیاق بیرون آمده بود که در همان جایی قرار گیرد که پیش از کودتا فرو گذاشته بود اماآن را نا ممکن یافت زیرا حزب نازی دیگر وجود نداشت وحکومت آلمان این حزب را غیر قانونی اعلام کده بود از طرفی وضع اقتصادی آلمان رو به بهبودبود فرانسوی ها از مناطق اشغال شده عقب نشینی کرده بود واز آن مهمتر ایالت متحده قبول کرده بود میلیون ها دلار به اقتصاد آلمان تزریق کند تا آن را از نو سر پا کند و با این اوصاف پیام نفرت وتلخکامی نازی ها در دیدگاه ملتی راضی تاثیر خود را از دست داده بود اما با این حال هیتلر مشتاق بود حزبش را احیا کند.او ظرف دو هفته توانست با صدراعظم ایالت باواریا دیدار کند هیتلر قول داد در صورتی که صدراعظم حزب نازی را احیا کند این حزب به صورت قانونی عمل خواهد کرد وخواهد کوشید نمایندگان منتخب خود را صورت قانونی به مجلس قانون گذاری آلمان بفرستد وصدراعظم نیز قبول کرد.حزب نازی دوباره شکل گرفت وهیتلر به سخنرانی های هیرت انگیز خود درسرتاسر آلمان ادامه داد زیرا آنها می خواستند آرای مردم را برای انتخاباتی که قرار بود در سال1928برگزار شود جمع کنند.اما نتایج انتخابات دلسرد کننده بود تنها سه درصد رای دهندگان نامزد های حزب نازی را انتخاب کرده بودند واین باعث شد که حزب نازی در آن دوره ضعیف ترین حزب آلمان به حساب آید.اما اوضاع همین طور باقی نماند ودر29اکتبر 1929بهای سهام در بازارهای جهانی به صورت شتابانی سقوط کرد سرمایه داران آمریکایی پول های خود را از اقتصاد بیرون کشیدند و بسیاری از مردم دارایی خود را در یک روز از دست دادند.این رویداد سرآغاز یک بحران بزرگ بود.بانک ها بسته شدند و کسب و کار تعطیل شد.این روزگار سخت رهبران نازی را خوشحال کرد زیرا نازی ها سرمایه داران یهودی را مقصر می دانستند واین پیامشان را جا می انداخت که یهودیان دشمنان آلمان هستند.در نتیجه این بحران در انتخابات 1930حزب نازی توانست 107کرسی مجلس قانون کذاری آلمان را بدست آورد وخود را پس از حزب سوسیال دموکرات به عنوان محبوب ترین حزب آلمانی معرفی کند.هیتلر می خواست آلمان رادرانتخابات سال1923با یک شورش تسخیر کند.اوخودش نامزد انتخابات ریاست جمهوری شد در برابر قهرمان جنگ جهانی اول بود .هیتلرودیگر نازی ها دست به کارزار بزرکی زدندودرشهرهای بزرگومتوسط آلمان گروه هایی ترتیب می دادند.همه سخنرانی ها وسروده ها بر این فکر که آلمان از نو به پا خواهد خواست متمرکز بود که البته مقدار زیادی نفرت نیز به آن افزوده شده بود.حزب نازی در انتخابات 1932- 230کرسی ازمجلس قانون گذاری آلمان را به دست آورد اما خود هیتلر در انتخابات ریاست جمهوری شکست خورد.اگرچه هیتلر از این شکست سر خورده شده بود اما مشتاق بود که صدراعظم شود.صدراعظم در آلمان بر امور داخلی دولت نظارت می کرد.و ازآن جایی که این مقام را باید مجلس قانون گذاری آلمان تایید می کرد هیتلر شانس زیادی داشت.نبورک به ناچار در 30 ژوئن1933پس از گرفتن این تعهد که هیتلر قانونی عمل خواهد کرد او را به عنوان صدراعظم آلمان معرفی کرد.ازآن جا که هیتلر نتوانسته بود در انتخابات ریاست جمهوری موفق شود راه حل دیگری را برگزید.((قانون اختیارات))این قانون برای چهار سال بعدی قدرت یک دیکتاتور را به هیتلر می داد.این قانون به دولت این اختیار را می داد که هر قانونی را تصویب کند هر فرمانی را صادر کند تقریبا هر مصوبه ای را که دلش خواست به اجرا در آورد هر چند که ناقض قانون اساسی باشد.این قانون با اکثریت آرای مجلس قانون گذاری آلمان به تصویب رسید اما باز هم مشکل اصلی سر جایش بود –رئیس جمهور.اما دریک اتفلق ناگهانی رئیس جمهور نبورک در زمستان سال 1933در گذشت وآخرین مانع از سر راه دستیابی هیتلر به قدرت کامل برداشته بود.او با استفاده از اختیارات نامحدود خود که مجلس قانون گذاری آلمان تصویب کرده بود دو مقام ریاست جمهوری وصدراعظم را یکی کرد.اینک او برای هر کس در آلمان پیشوا محسوب می شد.امپراطوری که هیتلر می گفت هزار سال دوام خواهد آورد اکنون آغاز شده بود.همچنان که پیشوا پیکرد یهودیان ودیگر دشمنان را شدت می بخشید طرحی را نیز برای سیاست خارجی پی ریزی کرد.تهاجمی بودن این سیاست نباید تعجب کسی را برانگیزد زیرا او سال ها پیش در کتاب نبرد من بیان کرده بود ((کسانی که می خواهند بجنگند بگذار بجنگند و کسانی که نمی خواهند بجنگند شایسته زندگی کردن نیستند .))پیشوا برای گسترش مرزهایش دلایلی نیزداشت که مهمترین دلیل فضای حیاتی بود.این فکر منطقی به نظر می رسید وبه سادگی می گفت که هر کشور برای رفع رفع نیاز های مختلف خود از جمله مواد غذایی و مواد خام نیاز به قلمرویی متناسب با جمعیتی دارد که این قلمرو پس از جنگ جهانی اول از آلمان سلب شده بود.پیشوا برای جنگیدن نیاز به ارتش بزرگی داشت اما این غیر ممکن بود چون معاهده ورسای چنین احازه ای را به او نمی داد.پس وب به فکر دور زدن معاهده افتاد.هیتلر قانون تازه ای را تصویب کرد که مدت ضرورت خدمت سربازان را از12سال به یک سال کاهش می داد اما پس از آن یک سال خدمت –سرباز جزو نیروی احتیاط قرار می گرفت-بدین ترتیب هر چند تعداد رسمی افرلد حاضر به خدمت در سطح صد هزار نفر باقی می مانداما آلمان عملا دارای یک مجموعه سر باز تربیت شده وآماده جنگ بود.همچنین هیتلر برای ساختن سلاح های جنگی تدبیری اندیشیده بود او به تعدادی ازسرمایه داران آلمانی دستور داد در کشور های همسایه کارخانه های تولید سلاح راراه اندازی کنند به این ترتیب اگرچه در آلمان سلاحی وجود نداشت اما عملا پیشوا دارای سلاح های پیشرفته وبی شماری بود که در آن سوی مرزها برای جنگ انبار شده بود.سرانجام هیتلر بر خلاف توصیه های ژنرال هایش  در7ماری1936به سربازانش دستور داد در ایرلتد که بین آلمان و فرانسه قرار داشت را به تصرف در آورند.هیتلر ومشاورانش منتظر بودند ببینند واکنش متفقین چگونه است.اما متفقین بر خلاف تصورهیتلر هیچ واکنشی را نشان ندادند واین گونه بازی خطرناک پیشوا نتیجه داد.او بعدها تصدیق کرد که اگر فرانسه وبریتانیا به قصد جنگ وارد ایرلند می شدند آلمان را به راحتی شکست می دادند واین شکست به معنای فروپاشی آلمان نازی بود.هدف بعدی پیشوا کاملا مشخص بود .اتریش که اکثر مردم آن آلمانی بودند.ارتش نازی در12ماری1937وارد خاک اتریش شد اما هیچ مقاومتی در مقابل آنها صورت نگرفت.وقتی ارتش وارد وین شد با صحنه ای عجیب برخورد کردمردم اتریش برای سربازان آلمانی کف می زدند وبه آنها سلام نازی می دادند.این یک فتح بزرگ برای هیتلر بود پیروزی که بدون شلیک حتی یک گلوله صورت گرفته بودواین فتح هیتلر را جسورتر کرد.هدف بعدی پیشوا چکسلواکی بود.هیتلر جلسه ای را با ((چمبرلن))نخست وزیر بریتانیا ترتیب داد.او دراین دیدار داستان هایی در مورد آزار چک ها نسبت به آلمانی ها ((سودتلاند))سرهم بندی کردوگفت او به عنوان رهبر امپراطوری آلمان خواستار رفتار بهتر با آن آلمانی هاست.هیتلر در این گفتوگو مقدار زیادی بلوف زد واین احساس را به چمبرلن منتقل کرد که ارتش آلمان برای جنگی بزرگ کاملا آماده است.چمبرلن از ترس این که ارتش یک جنگ جهانی دیگر اروپا را در خود بسوزاند را در مونیخ با حضور دیکتاتور ایتالیا ونخست وزیر فرانسه وهیتلر بر پا کرد تا شاید بتواند اروپا را از پرتگاه جنگ دور کرد.نکته جالب توجه این جلسه این بود که چک ها حتی برای شرکت در جلسه دعوت نشده بودند.از قرار معلوم راضی کردن هیتلر هدف اصلی این جلسه بود آنها پیشنهاد کردند که سودتلاند رابه هیتلر بدهند و او نیز خوشحال شد وقول داد که دیگر هیچ تقاضای ارضی دیگری نداشته باشد.اما این قول او زیاد پایدار نماند ودر مارس1939هیتلر تمام چکسلواکی را به تصرف خود در آورد.هدف بعدل هیتلر لهستان بود اما یک تهدید بزرگ وجود داشت و آن اتحاد جماهیر شوروی در شرق لهستان بود.هیتلر برای جلوگیری از ورود شوروی به جنگ پیمان((آلمان-شوروی))رادر 23آگوست 1929باژنرال استالین به امضا رساند.طبق این قرارداد پس از فتح لهستان توسط ارتش نظامی نازی آلمان یک سور شرقی لهستان را به شوروی واگذار می کرد.سر انجام در ساعت 445در روز 31 آگوست 1939 آلمان به سمت لهستان حمله ور شد و طی تنها دو هفته لهستان را فتح کند.با آنکه نفرات ارتش لهستان زیاد بود اما جنگ افزارهایش به طرز نگران کننده ای  از رده خارج بودند.در برخی موارد بهترین کاری که لهستانی ها می توانستند بکنند برگرفتن نیزه ها وحمله ور شدن به تانک های غول پیکر از پشت اسب بود صحنه ای خونین که یک نویسنده آن را شوالیه های گمشده در چرخ زمان توصیف می کند.در آوریل 1940ارتش آلمان به جنگ برق آسای خود ادامه داد واین بار به دانمارک ونروزهجوم برد.کمی پس از آن که هیتلر با نادیده گرفتن اعتراض های زنرال هایش بلزیک لوکزامبوک و هلند رادرنور دید وسپس وارد فرانسه شد.ارتش نازی با دورزدن خط دفاعی متفقین آنها را غافلگیر کرد واز زمین وهوا به آنها ضربه وارد کردو این باعث شد متفقین سرانجام به دانکرک در ساحل  فرانسوی عقب نشینی کنند.با عقب نشینی ارتش متفقین برای ارتش آلمان اشغال فرانسه زیاد طول نکشید.تسلیم فرانسه در24زوئن1940به ویزه برای هیتلر خیلی شیرین بود چون اوازفرانسوی ها به خاطر نقش عمده شان در معاهده ورسای متنفر بود.حالا با فتح پاریس بریتانیا باید به تنهایی در مقابل نازی ها می جنگید وبه نظر میرسید که به هیچ وجه توانایی مقابله با ارتش آلمان را ندارد پس هیتلر به این فکر افتاد نامه ای به بریتانیا بفرستد او دراین نامه خاطر نشان شد که اگر بریتانیاها بی درنگ تسلیم شوند با آنها باشدت عمل کمتری برخورد خواهد شد اما این نامه هیتلر از سوی نخست وزیر جدید بریتانیا مورد قبول واقع نشد.هیتلر نیز در آگوست 1940دستور بمباران فرودگاه های نظامی بریتانیا را صادر کرد اما این عملیات آلمان ها که به عملیات شیر دریایی شهرت یافت بی نتیجه ماند وسرانجام در ماه اکتبر همان سال این عملیات متوقف شد.پیشوا دریافت نیروی هوایی آلمان نمی تواند بریتانیاها را شکست دهد وبدون برتری هوایی نقشه حمله به بریتانیا از راه دریا محکوم به شکست بوددر این زمان پیشوا تصمیم گرفت ت.جه خود را ازنبرد از پیش باخته با بریتانیا به دنبال کردن یک غنیمت بزرگتر برگرداند.غنیمتی که حتی ازجنگ ناپلئون کبیر هم گریخته بود.هیتلر می خواست سرزمین تزارها راتسخیر کند.کشتزارهای وسیع گندم .ذخایر نامحدود نفت ودیگر کانی های آن برای پیشوا بسیار ارزشمند بود.پیروزی در این نبرد آلمان را قدرتمندترین کشور روی زمین می کرد.سرانجام ارتش آلمان در22 ژانویه1941شوروی را غافلگیر کرد وبا یک سپاه سه میلین نفری ازمرز گذشت وجنگ برق آسای دیگری را آغاز کرد.نقشه هیتلر این بودکه سپاهیانش تا اواخر تابستان به مسکو برسد.باسقوط مسکو برسند.با سقوط مسکو که نه تنها پایتخت بلکه مرکز اصلی راه آهن وتولیدات صنعتی اتحاد شوروی بود پیروزی تضمین می شد.در پنج روز نخست ارتش بزرگ آلمان بیش از240کیلومتر در خاک شوروی پیشروی کرد.حقیقت این بود که ارتش آلمان سال1941بزرگترین ماشین جنگی ای بود که تا آن زمان سرهم شده بود.پیشوا در اواسط جنگ با شوروی دستور داد تسخیر مسکو به تاخیر افتد ودستور دادکه ارتش به سمت لنینگراد در شمال حمله برند.او عقیده داشت از دست دادن این شهر برای شوروی فاجعه بارتر خواهد بود اما این تصمیم پیشوا یک اشتباه بزرگ بود.او بافرستادن بسیاری ازلشکرهایش به طرف شمال به شوروی تقریبا 8هفته فرصت داد تا سپاهیانش را گردآورد وخود را برای جنگی طولانی آماده سازد.افزون برآن زمستان داشت به سرعت نزدیک می شد وآلمانی ها برای هوای خشن سیبری که با آن مواجه می شدند فاقد تجهیزات لازم بودند.تا7دسامبر 1941ایالت متحده مصمم بود خود را ازجنگ کنارنگه دارد اما دراین تاریخ ژاپن که متحد آلمان بود دست به حمله هوایی غافلگیر کننده به پایگاه نیروی دریایی آمریکا درپول هابردرهاواین زد.کنگره ایالت متحده به سرعت به ژاپن اعلان جنگ دادوهیتلر درجهت اجرای پیمانش بامتحدش درست سه روز بعد به ایالت متحده اعلان جنگ داد.او فکر نمی کردآلمان مجبور شود با نیروهای آمریکایی بجنگد درواقع تصورش بیشتربراین بود که این ژاپن است که آمریکایی ها رابه مبارزه طلبیدنه آلمان.امااعلان جنگ هیتلر اشتباه ازکاردرآمد.چرچیل به ((روزولت))توصیه کرد حمله گسترده به ژاپن را به تاخیر اندازد.بدین ترتیب سربازان پرشوروتازه نفس آمریکایی به جای نبرد با ژاپن دراقیانوس آرام برای جنگ با نازی ها عازم اروپا شدند.هیتلرکه نیروهای زبده اش درسیبری دربرف گیر کرده بودندونیروهایش در اروپا باحمله سنگین متفقین روبه رو بودندنگرانی تازه ای داشت.جنگی که آلمان انتظارداشت به سرعت در آلمان پیروز شود اینک بی پایان به نظر می رسید.استراتزی هیتلربه شکست سریع شوروی متکی بوداما جنگ برق آسا که درآغاز به او کمک کرده بود اینک دیگر پاسخگو نبود.همچنان که ارتش سرخ از شرق فشار وارد می کرد بریتانیایی ها وآمریکایی هاازغرب وجنوب هجوم می آورند.پاریس آزاد شد دیگر شهرهای تحت اشغال نازی ها درحال سقوط بودند.با تغییر شتاب جنگ هیتلر ساکت وگوشه گیر شده بودوبه عقیده بسیاری از مردم او درآستانه جنون قرار گرفته بود.به نظر می رسید پیشوا چندان علاقه ای به حفظ موقعیت خود به عنوان رهبر همه جانبه مردم آلمان نداشت.او به ندرت درملاعام ظاهر می شدودیگرازسخنرانی هایی که درمیان جمعیت شوریدگی بر می انگیخت خبری نبود.اوزمانی میتوانست برروحیه مخاطبانش تاثیربگذاردوآنها رابه طرف خودش جذب کندامااکنون نمی خواست بداند مردم آلمان چه احساسی نسبت به اودارند.درسال1945که حتی برای پیشوا روشن شد که جنگ ناامیدکننده است.به یک پناهگاه زیر زمینی در زیر ستاد فرماندهی اش دربرلین نقل مکان کرد.در آنجا حدود پنج متر بتن او رااز دنیای خارج جدا می کرد.درآنجا پیشوا آخرین تلاش های سربازانش رابرای حفظ برلین زیرنظر داشت وقتی هیتلر باخبرشد که دوتن از مخلص ترین معاونانش با متفقین وارد مذاکرات شده اندازخشم داشت دیوانه می شد وبه کلی آرامش وخون سردی خود رااز دست داده بود.پیشوا که همه چیز را ازدست رفته میدید وازاین بیم که اگر به دست روسی ها که داشتند با شتاب وارد برلین می شدند اسیر شودچه برسرش خواهد آورد در30آوریل1945 با گلوله خودکشی کردوبنا به دستور قبل جسدش رادر بنزین خیس کردندودرباغ صدراعظمی آتش زدند.یک هفته پس از خودکشی هیتلر نیروهای آلمانی تسلیم شدندوجنگ جهانی دوم رسما خاتمه یافت.

نام کتاب : امپراطوری هیتلر
نویسنده : گیل بی استوارت
مترجم : مهدی حقیقت خواه
انتشارات : ققنوس
شابک : 964_311_559_3
تهیه کنندگان : امیررضا مهاجر و احسان رضازاده

جامعه شناسی تاریخی






جامعه شناسی تاریخی Historical socilogy



نویسنده: مارتین گریفیتس
مترجم: علیرضا طیب
مجموعه ای از تحقیقات نظری و تجربی که در دهه 1980 در نقد جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل که غیرتاریخی و غیر جامعه شناختی بود سربرآورد و پس از پایان جنگ سرد با مبرم تر شدن لزوم شناخت دگرگونی بین المللی/جهانی در رشته روابط بین الملل بیش تر توسعه یافت. اما خِرَدمایه اصلی جامعه شناسی تاریخی صرفاً شناخت روند دگرگونی بین المللی برای تعدیل کردن تأکید مکتب واقع گرایی بر پیوستگی در بررسی و رابط بین الملل نبوده است. رسالت آن بالاتر از همه آشکارساختن تفاوت هایی که میان نظام های بین الملل در طول زمان وجود داشته است و از این طریق، وادار ساختن ما به بازاندیشی در ریشه ها، ویژگی های یکتا، و پویش های دگرگونی نظام بین المللی یا جهانی موجود است. به عبارت دیگر، هدف جامعه شناسی تاریخی صرفاً بازگویی حقایق بیش تری درباره گذشته ها نیست بلکه روشن ساختن خط سیر نظام جهانی معاصر نیز هست. در این چارچوب، جامعه شناسان تاریخی ناباوری به تاریخ و غیر جامعه شناختی بودن جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل را مانعی اساسی در راه تحلیل درخورتر نظام موجود می دانند.
جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل دچار عاضه ای موسوم به ناتاریخی بودن بر اساس دوران محوری است. دوران محوری نوعی ناباوری به تاریخ است که با برگرفتن تصویری کلی از نظام موجود، این تصویر را به گذشته ها نیز تعمیم می دهد و از این طریق ناپیوستگی ها یا گسست های موجود میان نظام های بین الملل تاریخی را بی اهمیت جلوه می دهد یا از نظر پنهان می سازد. بدین ترتیب، چنین به نظر می رسد که حوزه بین المللی در سراسر تاریخ ضرباهنگ منظمی با همان ضربان فعلی داشته است. دوران محوری در واقع نقطه مقابل عنایت به اهمیت مسیرهای متفاوت در پیش گرفته شده است. اعتقاد به محور بودن یک دوران سبب می شود تمام نظام های بین المللی گذشته را چنان بازسازی کنیم که با نظام موجود هم خوانی داشته باشد. بدین ترتیب همه نظام ها هم ساخت یا همسان و دارای ساختاری واحد و ویژگی هایی یکسان پنداشته می شوند. بر این اساس، می توان روابط بین الملل را از طریق تحلیل تَراتاریخی به بررسی گذاشت، یعنی می توان مفاهیم آشنای نظام نو-اقتدارگریزی توازن قدرت، تلقی دولت ها چونان «واحدهایی همانند»، و سیاست قدرت های بزرگ مانند امپریالیسم و رقابت ابرقدرت ها-را بی هیچ اشکال در مورد همه زمان ها و مکان ها به کار بست.
این روش تَراتاریخی، عملاً تاریخ را به آزمایشگاهی فکری برای به آزمون گذاشتن و تأیید جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل تبدیل می کند. برای نمونه، از دید برخی واقع گرایان رقابت دو ابرقدرت ایالات متحده و اتحاد شوروی پس از 1947 را می توان دقیقاً مانند رقابت میان آتن و اسپارت در دوران باستان تبیین کرد. به همین ترتیب، امپریالیسم آتن و امپریالیسم انگلستان هر دو از یک مقوله اند. یا ایالات متحده به منزله قدرتی بزرگ با انگلستان در سده شانزدهم شبیه است. با انکار صریح ویژگی های مشخص چارچوب اجتماعی تاریخی که این روندها در دل آن جریان دارند و از آن تأثیر می پذیرند واقع گرایان می توانند وجود همیشگی اقتدارگریزی را به مثابه ویژگی محوری نظام بین الملل جا بزنند.
برای نمونه، نظریه ثبات مبتنی بر چیرگی با این طرح این استدلال که سیاست قدرت های بزرگ دارای نوعی «چرخه چیرگی» جهان رواست گرایش خودش را به محور قراردادن دوران معاصر را برملا می سازد. و نظریه پردازان این مکتب با مسلم و بدیهی گرفتن چیرگی آمریکا، این مفهوم را به گذشته ها تعمیم می دهند و آن را ویژگی انگلستان در سده نوزدهم نیز می دانند. ولی برخی از جامعه شناسان تاریخی مدعی اند که انگلستان قدرتی چیره نبوده است. نتیجه این ادعا صرفاً آشکارشدن حقایق تازه ای درباره انگلستان سده نوزدهم نیست بلکه شناخت ما از چیرگی ایالات متحده در دوران نو را هم زیر سؤال می برد.
در مجموع، مشکل اصلی دوران محوری این است که جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل با «یکدست نشان دادن» تاریخ بین المللی و رنگ آمیزی آن با قلم موی «دوران حاضر» نه تنها برداشت های ما از گذشته را منحرف می کند بلکه شناخت ما از ویژگی های اساسی نظام موجود را نیز دچار خطا می سازد. برای بهتر شناختن خیزش جامعه شناسی تاریخی در دهه های 1980/1990 باید توسعه تبارشناختی رشته روابط بین الملل را دوباره از پیش چشم بگذرانیم.

جامعه شناسی تاریخی و بررسی روابط بین الملل

معمولاً چنین پنداشته می شود که جامعه شناسی تاریخی نخستین بار در دهه 1980 در رشته روابط بین الملل مطرح شد. ولی درست تر آن است که بگوییم جریان اصلی تاریخی و غیرجامعه شناختی نظریه های روابط بین الملل در دهه 1980 در مقابل تحقیق سنتی تاریخی و جامعه شناختی که مؤلفه اصلی رشته روابط بین الملل را در سده های هجدهم، نوزدهم و نیمه نخست سده بیستم تشکیل می داد سربرآورد. به دیگر سخن، دربخش اعظم تاریخ طولانی این رشته، روال کار بر تحلیل تاریخی و جامعه شناختی بوده است.
تقریباً در فاصله سده هجدهم تا اواخر دهه 1940 تحقیقات روابط بین الملل از تحلیل جهان بر اساس تقسیم بندی دقیق رشته های علمی سرباز می زد. در عوض، پژوهشگران، حقوق بین الملل، تاریخ، جامعه شناسی و نظریه سیاسی را با هم در می آمیختند. آن چه امروز به عنوان رشته روابط بین الملل شناخته می شود در واقع انحرافی از مسیر تاریخی آن است. رسم است که نقطه آغاز این رشته را دست کم در شمایل رسمی اش به 1919 و تشکیل نخستین دانشکده روابط بین الملل در دانشگاه ولز واقع در ابریستویت می رسانند. گرچه این رویداد نشانه تولد نهادین و رسمی این رشته بود، مسلماً چنین برداشتی سنت طولانی کارهایی را که ریشه آن ها دست کم به سده هجدهم-اگر نگوییم بیش تر از آن-می رسد از نظر پنهان می سازد. محققان روابط بین الملل دوره 1948 -1919 را در دوران «نخستین مباحثه» میان لیبرال ها و واقع گرایان اصیل می دانند. از این گذشته، آغاز «جست و جوی واقع گرایان» در جریان نخستین مباحثه به دنبال داشن انتزاعی سیاست بین الملل را معمولاً برهه ای حیاتی در تولد رشته انحصاری روابط بین الملل می دانند که خود از رشته های دیگری چون تاریخ و جامعه شناسی جدا شد.
ولی همان گونه که در حال حاضر شمار فزاینده ای از پژوهندگان معروف اند، برخی از پایه گذاران این دانش انتزاعی در چارچوب سنتی اندیشه تاریخی و جامعه شناسی کار می کردند. بر این اساس، گرچه کتاب قدیمی هانس مورگنتا به نام سیاست در میان ملت ها (1948) را عمدتاً برای اصول شش گانه غیرتاریخی و «علمی» واقع گرایی سیاسی که در فصل نخست کتاب مطرح شده است به یاد می آورند ولی واقعیت این است که سی و یک فصل بعدی کتاب چیزی جز انکار تلویحی امکان شناخت غیرتاریخی روابط بین الملل نیست. مارتین گریفیتس (Griffiths 1992) با هوشمندی، مورگنتا را که «آرمان گرای فراق زده» خوانده است-فراق زده از این رو که اتفاق اروپا در سده نوزدهم را می ستود و آرمان گرا بدین دلیل که مورگنتا معتقد بود در این دوره دولت ها وارد جامعه بین المللی همیارانه اروپا شدند که مرزهای اخلاقی آن را نه مرزبندی حاکمیت بلکه هنجارهای نسبتاً مسالمت آمیز جامعه اشرافی بین المللی تعیین می کرد. این گونه هنجارها، همکاری و پای بندی اساسی به توازن قدرت را به مثابه ابزار تضمین بازتولید جمعی جامعه دولت ها و نه نتیجه ساز و کار سیاسی حساب نشده بقای تک تک دولت ها تبلیغ می کردند. مورگنتا قائل به شکافی بنیادی در تاریخ بین المللی از سده نوزدهم به بعد بود. علت این گسست پیدایش مردم سالاری و بنابراین توسعه دولت های جدید برخوردار از حاکمیتی بود که از نظر اخلاقی خود را نه به جمع بین المللی دولت ها بلکه به تک تک مردم خودشان مدیون می دانستند. نتیجه این تغییر، تنگ تر شدن حدود و ثغور اخلاقی بین المللی (البته اشرافی) به دولت های ملی برخوردار از حاکمیت در حال رقابت با هم بود و از این طریق منجر به گذار از روابط همیارانه بین المللی به جهان تحت استیلای سیاست قدرت شد. کوتاه سخن، گرچه مورگنتا را از دیرباز یکی از مهم ترین واقع گرایان علمی در حوزه روابط بین الملل دانسته اند، در واقع او به روش شناسی تاریخی-جامعه شناختی که پیش از 1919 وجه مشخصه این «رشته» بود وفادارتر بود.
به همین سان، ادوارد هالت کار هم در کتاب بحران بیست ساله (1939) که اغلب نمونه کاربست واقع گرایی جدید در بررسی روابط بین الملل به شمار رفته است حوزه بین المللی را قلمرو پیوسگی و استمرار نمی شناخت. وانگهی، در کتاب ملت گرایی و پس از آن (1945) تفسیری مبتنی بر جامعه شناسی تاریخی ارائه کرده است که اساساً چیزی جز بازآفرینی همان چارچوب دیدگاه مورگنتا درباره سرچشمه های دگرگونی تاریخی نیست. کار، تحلیلی انتقادی بر پایه این فرض پی می ریزد که انترناسیونالیسم لیبرال پروژه اخلاقی راستینی نبوده بلکه صرفاً پوششی حمایتی برای حفظ سلطه قدرت های بزرگ همان زمان بوده است.
برخلاف تحلیل های تاریخی و جامعه شناسانه مورگنتا و کار، تنگ تر شدن حدود و ثغور رشته روابط بین الملل گرایشی است که در جریان نیمه دوم سده بیستم پاگرفت. در این زمینه باید به انقلاب رفتاری (که در ایالات متحده دست بالا پیدا کرد) اشاره کنیم که عملاً تحلیل تاریخی و جامعه شناختی را به نفع رویکردی تجربه باور کنار زد. با همه این احوال، روش شناسی غیرتاریخی-غیرجامعه شناختی هرگز به طور کامل بر بررسی روابط بین الملل سایه نینداخت به ویژه که در سوی دیگر اقیانوس اطلس، اعضای مکتب انگلیس نبرد مذبوحانه ای را بر ضد این گرایش پی گرفتند.
به یقین، از سال 1979 با انتشار کتاب نظریه سیاست بین الملل کنت والتس بود که مرزهای رشته روابط بین الملل به ناگاه تنگ تر شد و به حوزه فکری فوق العاده بسته ای تبدیل گردید که منکر سودمندی یا در برگرفتن تحلیل تاریخی و جامعه شناختی بود. هدف آشکار والتس از پرداختن نوعی «نظریه سیاست بین الملل» انکار سودمندی جامعه شناسی تاریخی بود و به جای آن درصدد بود نظریه را تنها بر حسب توانایی آن برای تبیین «پیوستگی» مشروع و موجه بشناسد. منظور او از پیوستگی و استمرار این بود که سیاست بین الملل هرگز چیزی جز ستیز میان واحدهای سیاسی اعم از امپراتوری ها، دولت شهرها و یا دولت های ملی نبوده است. والتس برای تبیین این یک گونگی ادعایی نتایجی بین المللی، چهار ادعای مهم را مطرح می ساخت که هدف همه آن ها بیرون انداختن تحقیق جامعه شناسی تاریخی از دستور کار پژوهشی جریان اصلی روابط بین الملل بود. مرور این ادعاها دست کم به دلیل آن که انکار آن ها پایه چالش بعدی جامع شناسی تاریخی را تشکیل می داد ارزشمند است.
نخست، اقتدارگریزی بین المللی تضمین می کند که دولت ها چاره ای جز در پیش گرفتن یا سازگار شدن با منطق ساختاری رقابت ندارند. بر این اساس، سیاست «کنشگری» حذف می شود (و عملاً به رشته سیاست مقایسه ای واگذار یا پرتاب می گردد). دوم، والتس بین قلمرو خودمختار یا خویشتن ساز بین المللی و قلمرو ملی/داخلی بیرون از آن تفکیک کاملی قائل می شود تا اولویت اقتدارگریزی بین المللی را حفظ کند (و باز هم تحلیل سیاست داخلی را به عهده سیاست/اقتصاد مقایسه ای بیندازد). سوم، او بر حذف فرایندهای اجتماعی و سیاست شکل گیری هویت-باز هم برای حفظ محوریت منطق ساختاری/ ماده باورانه اقتدارگریزی-پای می فشارد. سرانجام، والتس با طرح این استدلال که ویژگی قلمرو بین المللی در حال حاضر استمرار دلهره آور رویدادهای تکرار شونده است و همواره نیز بوده است بررسی دگرگونی بین المللی را کنار می گذارد. در واقع نظریه او به جای منطق دگرگونی حاوی منطق بازتولید و باز آفرینی است زیرا دولت ها با سازگار شدن با منطق اقتدارگریزی، ناخواسته ساختار اقتدارگریزی را بازتولید می کنند. چون دولت ها باید از قدرت های پیشتاز پیروی کنند و برای تضمین بقای خودشان درگیر سیاست توازن قدرت شوند پس هیچ دولت واحدی نمی تواند نظام را در چنگ خود بگیرد و نظام چندین دولتی اقتدارگریز را به یک سلسله مراتب امپریالیستی تبدیل کند.

بازگشت جامعه شناسی تاریخی

بحث میان والتس و منتقدانش از اوایل دهه 1980 تا پایان جنگ سرد بر دستور کار پژوهشی جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل سایه انداخته بود. دیدگاه او از همان آغاز از سوی برخی پژوهندگان برجسته ای به چالش کشیده شد که تاریخ و جامعه شناسی را جنبه مهمی از رشته روابط بین الملل می دانستند. شاید تأثیرگذارترین کتاب دهه 1980 کتاب یک جلدی نوواقع گرایی و منتقدان آن (1986) بوده که کیئن آن را گردآوری و ویرایش کرده بود. فصلی از کتاب که جان روگی نگارش آن را برعهده داشت از اهمیت خاصی برخوردار بود زیرا حاوی این بینش کلیدی «مخالف دوران محوری» بود که والتس به واسطه عدم درک تفاوت های بنیادی موجود میان نظام بین الملل قرون وسطی و نظام بین الملل نو، راهی برای شناخت رابطه مکانی بی مانند موجود میان دولت های نو ندارد. در همان کتاب، ریچارد اشلی خاطر نشان می سازد که نو واقع گرایی والتس نوعی «تاریخ باوری ایستا»ست که با منجمد ساختن نهادهای سیاسی نظم جهانی موجود، امکان آینده تغییر به چیزی متفاوت با نظام موجود را منتفی می سازد. رابرت کاکس، نظریه پرداز انتقادی، با تمایز قائل شدن میان نظریه محافظه کار مشکل گشا و نظریه انتقادی همین نکته را پیش تر می برد. برخلاف نظریه مشکل گشا، نظریه انتقادی از مسلم و بدیهی انگاشتن نظام موجود سرباز می زند و جست و جوی راه هایی برای کارآمدتر کردن نظام موجود را رد می کند. در عوض، نظریه انتقادی اساساً می خواهد ریشه های اجتماعی-تاریخی توسعه آن را تشکیل می دهند کشف کند و روندهای اجتماعی ممکن را که شاید به دگرگونی آن بینجامد برملا سازد. پژوهندگان روابط بین الملل بر پایه این انتقادها برای مقابله با دوران محوری جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل هرچه بیش تر به جامعه شناسی تاریخی روی آورده اند.

تشکیک در فرض های کلی جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل

همگان قبول دارند که رایج ترین فرض رشته روابط بین الملل این است که قلمرو بین المللی همواره نظامی اقتدارگریز از واحدهای سیاسی «همانندی» بوده که ویژگی های داخلی آن ها ربطی به رفتارهای بین المللی شان نداشته است. اما این فرض ظاهراً آرامش بخش و بی اشکال را جامع شناسان تاریخی از بنیاد به چالش کشیده اند. نخست، آنان روشن ساختند که ادعای غلبه داشتن واحدهای همانند بی اشکال نیست و در مقابل مدعی شدند که وضعیت بهنجار در تاریخ جهان، وجود واحدهای ناهمانند بوده است. برای نمونه، در نظام قرون وسطایی اروپا، جوامع سیاسی فئودالی در کنار دولت شهرها (مثلاً ایتالیا)، اصناف شهرها (مانند هانسای آلمان) و نیز پیکربندی های امپریالیستی مختلف در زمان های گوناگون وجود داشتند. جان روگی (Ruggie 1986)برای توصیف نظام پیشانوی اروپا از اصطلاح مناسب «دگرسالار» استفاده می کند. بنابراین وجود ادعایی «واحدهای همانند» برخوردار از حاکمیت امروزی در واقع خاص نظام موجود است و ویژگی بی زمان و عام سیاست جهان نیست. این به نوبه خود بدان معناست که باید در مورد ریشه های «واحدهای همانند» خاص دوران نو یعنی همان دولت های برخوردار از حاکمیت بازاندیشی کنیم. وانگهی باید توجه کنیم که اقتدارگریزی (که پیش از نظام فعلی هم البته به درجات مختلف وجود داشته است) نمی توانسته است علت وجودی واحدهای ناهمانندی پیش از 1948 یا واحدهای همانند پس از آن باشد.
دوم، این فرض هم که دولت های برخوردار از حاکمیت از نظر مکانی با مرزهای سفت و سخت حاکمیتی مرزبندی شده اند مناقشه ناپذیر به نظر می رسد. ولی تبیین پیدایش آن ها محل اختلاف است. جامعه شناسان تاریخی آشکار می سازند که جوامع سیاسی اروپای قرون وسطی کارکردهای همپوشی داشتند. مرزهای سفت و سخت وجود نداشت بلکه مرزبندی سیال و انعطاف پذیر بود. بنابراین مثلاً پادشاه انگلستان صاحب سرزمین هایی در فرانسه بود (و همین یکی از عوامل به راه افتادن جنگ یک صد ساله 1453-1337 بود). بر این اساس، روابط مکانی میان جوامع سیاسی در دوره های مختلف تاریخ تغییر کرده است. اهمیت این ادعا در آن است که بدون تلقی مناسبات مکانی به منزله یک متغیر و نه ثابت، جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل نمی توانند پیدایش مرزهای حاکمیتی سفت و سخت دوران نو را تبیین کنند. روشن است که این خلأ مانع از آن می شود که نظریه پردازان جریان اصلی روابط بین الملل بتوانند یکی از مهم ترین ویژگی های اساسی نظام فعلی را تبیین کنند.
سوم، جامعه شناسان تاریخی نشان می دهند که اقتدارگریزی یکدست و یکپارچه نیست بلکه تنوع یافته است. واقع گرایان معمولاً اقتدارگریزی و سلسله مراتب را نقطه مقابل هم می دانند. ولی جامعه شناسان تاریخی نشان می دهند که سلسله مراتب و دگرسالاری همیشه در خرده نظام ها در کنار اقتدارگریزی وجود داشته است. برای نمونه در اروپای قرون وسطی دگرسالاری های خرده سیستمی در دل نظام های متشکل از جوامع سیاسی متعدد وجود داشت. در واقع، جوامع سیاسی فئودال با نمونه های متعدد سلسله مراتب از جمله امپراتوری مغول، امپراتوری های مرووانژ و کارولانژ ونیز امپراتوری هابسبورک و امپراتوری مقدس رُم همپوشی داشتند. و بر فرار تمامی این پیکربندی های سیاسی چندگانه، کلیسای کاتولیک حضور داشت؛ از همین رو از اروپا تحت عنوان عالم مسیحیت (یا دولت مسیحی) یاد می شد. ممکن است نظریه پردازان جریان اصلی روابط بین الملل در پاسخ بگویند که حتی اگر چنین بوده است نظام دوران نو آشکارا اقتدارگریز است. ولی جامعه شناسان تاریخی نشان می دهند که سلسله مراتب /دگرسالاری های خرده سیستمی، ویژگی غالب جهان در دوران نو هم بوده است (برای نمونه، امپراتوری های انگلستان و فرانسه، پیمان ورشو و اتحادیه اروپا). به گفته هندریک اسپرویت (spruyt 1988:19) نظریه پردازان حریان اصلی روابط بین الملل «برهه» وستفالی را به خطا به جای هستی شناسی نظام بین الملل گرفته اند. ولی جامعه شناسی تاریخی آشکارا می سازد که حتی خود برهه وستفالی هم شیئی انگاری و غصب شده است و بنابراین باید به کمک تحقیقات جامع شناختی از نو مورد بررسی قرار گیرد.
در اواخر دهه 1980 و وایل دهه 1990 تعداد اندکی از پژوهندگان کوشیده اند برای مقابله با سمت و سویی که رشته روابط بین الملل داشت پیدا می کرد آشکارا از بینش جامعه شناسی تاریخی کمک بگیرند. محققان مختلفی اعتقاد داشتند که جامعه شناسی تاریخی وبر بُرش اولیه خوبی برای بسط سمت و سویی متفاوت برای رشته روابط بین الملل در اختیار ما می گذارد.
نخست و بالاتر از همه، جامعه شناسی تاریخی وبر تأکید دارد که روندهای اجتماعی داخلی (و در کنار فشارهای بین المللی) عامل مهمی در شکل دادن به رفتارهای دولت است. به شکلی ظاهراً تناقض آمیز، یکی از تجلیات این بینش، تأکید دوباره بر خودمختاری و استقلال دولت است. در چارچوب جامعه شناسی تاریخی وبر، یکی از معروف ترین مفهوم پردازی ها تمایزی است که مایکل مان (Mann 1986)ین قدرت زیر ساختی و قدرت خدایگانی دولت قائل می شود. قدرت زیر ساختی اشاره به توانایی حکمران یا حکومت ها برای نفوذ تدارکاتی به درون جامعه و سیاست گذاری با همکاری گروه های اجتماعی مهم دارد. برعکس، قدرت خدایگانی اشاره به توانایی حکمرانان برای اتخاذ مجموعه اقداماتی دارد که انجام آن ها نیازی به گفت و گوی مدام با گروه های اجتماعی مدنی ندارد. دوم، جامعه شناسی تاریخی وبر با آشکارساختن رابطه سازندگی متقابل که میان حوزه های ملی و بین المللی وجود دارد راهی برای فراتر رفتن از حد ساختارگرایان سیستمی در اختیار ما می گذارد. از این جهت، مهم ترین مسئله این ادعای مان (Mann 1986:1) است که جوامع و به شکل تلویحی، نظام های بین المللی، «از شبکه های اجتماعی-مکانی چندگانه، همپوش و متقاطع قدرت تشکیل می شوند.» سوم، جامعه شناسی تاریخی وبر ابزاری برای مقابله با ماده گرایی مفرط جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل عرضه می دارد. رویکرد ساختاریابی آنتونی گیدنز (Giddens 1984) که روند دگرگونی را با قائل شدن وزن برابری برای کنشگران و ساختارها تبیین می کند و رویکردی اثرگذار است. و تأکید مان (Mann 1986)بر اهمیت آن چه خودش قدرت درونی و ساری ایدئولوژی می خواند طلایه دار ادعاهای بعدی هواداران مکتب برسازی بود. چهارم، این دسته از نویسندگان برخلاف والتس که پیوستگی و استمرار را اصل می دانست بر اهمیت دگرگونی و گسست بین المللی تأکید دارد. نوید جامعه شناسی تاریخی وبر برای روابط بین الملل در همین چهار بینش مهم است.
به شکل کلی تر این برداشت رواج یافت که بزرگ ترین بینش جامعه شناسی تاریخی وبر در توانایی ان برای آشکارساختن ریشه های تاریخی دولت ها و حاکم دیدن روندهای بخت آورد تاریخی بر دولت هاست. مسلماً این نقطه مقابل گرایش به خلق الساعه دیدن دولت های کاملاً شکل گرفته و برخوردار از حاکمیت پس از پیمان صلح 1648 وستفالی مانند افراد در نظریه هابز است. بدین ترتیب، جامعه شناسی تاریخی وبر راهی برای مشکله انگاری خود دولت در اختیار ما می گذارد. اما از بازی روزگار، از جامعه شناسان تاریخی انتقاد شده است که آن ها هم با تلقی حوزه بین الملل به منزله حوزه رقابت ژئوپلیتیک میان دولت ها میان فرض های واقع گرایان را باز تولید می کنند و بالاتر از همه ملت گرایی را در چارچوب ادعایی ژئوپلیتیک اقتدارگریزی بین المللی می شناسند. بدین ترتیب، مسلماً موج نخست جامعه شناسی تاریخی نتوانسته است وعده های خودش را برآورده سازد.
با این حال، فایده نهایی انجام تحلیل های تاریخی-جامعه شناختی نه صرفاً آشکارساختن شکل های متفاوتی بوده که روابط بین الملل در گذشته به خود گرفته بلکه برجسته ساختن این مسئله بوده است که نظام نو نظام بی مانندی است و نمی توان آن را از مسلمات هستی شناختی مشخص کننده روابط بین الملل در طول دوران های تاریخی جهان به شمار آورد. و تمامی جامعه شناسان تاریخی یک صدا موفقیت در بازاندیشی ویژگی ها و پویش های سازای نظام نو را تنها در گرو به دست گرفتن ذره بین حساس تر جامعه شناسی تاریخی فارغ از دورانْ محوری می دانند.
ـــ انقلاب؛ بازتافتگی؛ بحث کنشگر-ساختار؛ برسازی، جامعه بین الملل؛ فرایافت باوری؛ مارکسیسم؛ مکتب انگلیس؛ نظریه انتقادی؛ واقع گرایی

خواندنی های پشنهادی

-1996 Biersteker,T.J.and Weber,c.(eds) State Sovereignty as Social Construct,Cambridge:Cambridge University Press.
-2000 buzan,B.and Little,R.International System in world History,Oxford:Oxford University Press.
-1939 Carr,E.H.The Twenty years Crisis,London:Macmillan.
-1945 Carr,E.H,Nationalism and After,London:Macmillan.
-1985 Giddens A.The Nation-State and Violence,Cambridge:Polity.
-1992 Griffiths,M.Realism,Idealism and International politics,London Routledge.
-1998 Hobden,S.International Relations and Historical Sociology London:Routledge,
-2002 Hobden,S.and Hobson,J.M(eds) Historical Sociology of International Reations.Cambridge:Cambridge University Press.
-1989 Jarvis,A.p.Societies,States and Geopolitics:Challenges from Historical Sociology,Review of International Studies 15(3),281-93.
-1986 keohane,R.O.(ed),Neorealism and its Critics,New York:Columbia University Press.
-1986 Mann,M.The Sources of Social Power,Cambridge:Cambridgee University Press.
-1948 Morgenthau,H.politics Among Nations,New York:Knopf.
-1994 Rosenberg,J.The Empire of civil Society,London:Verso.
-1986 Ruggie,J.Continuity and Transformation in the World Polity, in Keohane (ed) Neorelaism and its Critics,New York:Columbia University Press.
-1979 Skocpol,T.States and Social Revolutions,Cambridge:Cambridge Universtiy Press.
-1998 spruyt,H.Historical Sociology and systems Theory in International Relations,Review of International political Economy 5(2),340-53.
-1990 Tilly,C.Coercion,Capital and Europena States AD 990-1990,Oxford:Blackwel.
-1979 Waltz,K.N.Theory of International politics, New York McGraw Hill.
جان هابسون
منبع مقاله : گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390



 

بیست و چهر پروتکل یهود




در تاریخ 1897 میلادی پس از آن‌که محل اجلاس نخستین کنگره یهود در شهر بال سوئیس طعمه حریق گشت، اسنادی به دست پلیس تزاری افتاد که بعدها به پروتکل‌های 24گانه یهود معروف شدند. این اسناد در حقیقت عهدنامه‌هایی بود که راه آینده صهیونیست‌ها را به منظور سلطه بر جهان ترسیم می‌کردند. این پروتکل‌های 24 گانه که در واقع اصول سیاست صهیونیسم و نوع نگرش آنان به جوامع انسانی را نشان می‌دهد، حتی سالها پیش از تاسیس رژیم صهیونیستی در سرزمین فلسطین گویای دسیسه‌های شیطانی آنها بر ضد جهان بشریت است.





پروتکل اول:
حق با زور است. آزادی ایده‌ای بیش نیست. الفبای سیاست عبارت است از: اختلافات حزبی، استبداد مطلق در حکومت، رواج مشروبات الکلی، کهنه‌پرستی و تباهی اصول و قواعد.

پروتکل دوم:
شالوده‌های تفرق یهود: جنگ‌های اقتصادی، حکومت‌های ظاهری و مشاوران مخفی مانند دولت آمریکا


پروتکل سوم:
افعی نماد یهود که مفهوم آن عبارت است از: اختلال در معیارهای شرعی و قانونی کشورها، ترور و وحشت در کاخ‌ها و حکومت‌ها، حمایت از پارلمان‌ها و سخنرانان و نویسندگان پرحرف و کم‌کار، سو‌ءاستفاده از قدرت، بردگی اقتصادی، تاجگذاری و حکومت پادشاهان حاکم (یهود) بر سراسر جهان.


پروتکل چهارم:
مراحل مختلف یک حکومت جمهوری از دید یهود: آزادیخواهی توسط عوامل یهود، رقابت اقتصادی بین‌المللی، نقش سفته‌بازی‌ها و زرپرستی که نتیجه آن را در پروتکل پنجم می‌بینیم.


پروتکل پنجم:
راه‌های ایجاد یک حکومت مرکزی مقتدر یهودی: گرفتن زمام قدرت با حربه آزادیخواهی، تاثیر فراوان انتقاد و عیب‌جویی در تخریب و ویرانگری اندیشه‌ها به‌وسیله فن مخرب سخنوری.


پروتکل ششم:
انحصار و وابستگی ثروت کشورها و بیرون‌آوردن ثروت‌های مستغلاتی (زمین) از دست دولت‌ها، تجارت صنعت و بورس‌بازی، رواج عیاشی و تجمل‌پرستی، افزایش دستمزدهای کارگری و گران کردن مایحتاج عمومی و ترویج عوامل هرج و مرج و میگساری.


پروتکل هفتم:
مسلح شدن یهود جهت دفاع و حملات شدید، سرکوب قیام‌ها توسط عوامل، برافروختن جنگ‌های محدود و منطقه‌ای یا جهانگیر، رازداری رمز موفقیت سیاست ما (یهود)، استفاده از مطبوعات و افکار عمومی، استفاده از قدرت‌های عواملی مانند آمریکا، چین، ژاپن و دولت‌های دیگر.


پروتکل هشتم:
به‌کارگیری حقوق قانونی بصورت مبهم و گمراه‌کننده توسط دستیارانی از مرکز صهیونیست در مدارس و در میان فارغ‌التحصیلان سطح بالای علمی، اقتصاددان‌ها و میلیونرها، صاحبان پست‌های بزرگ و حساس در حکومت‌ها.


پروتکل نهم:
پیاده کردن اصول آزادیخواهی آن‌طور که ما در تعلیمات خود به ملت‌ها می‌آموزیم، از بین بردن مفهوم و اندیشه یهودستیزی با استفاده از ابزار دیکتاتوری، ترور و وحشت توسط خدمتگزاران ما، ایجاد فرضیه‌های دروغ و
به راه انداختن جنبش‌های سری و لانه‌های مخفی با استفاده از شور جوانان نا آگاه.


پروتکل دهم:
نمای بیرونی صحنه سیاسی یهود: وعده‌‌های تو خالی انقلاب و آزادی ، از بین بردن اعتماد به نفس توسط رهبران دست نشانده . 


پروتکل یازدهم:
برنامه‌های قانون اساسی جدید در حکومت‌ها و انقلاب‌های نوین توسط عوامل ما، نمای بیرونی آزادی در حکومت‌ها است.


پروتکل دوازدهم:
تسلط برمطبوعات و بنگاه‌های خبرگزاری، ترقی در قاموس یهود، همبستگی در مطبوعات به صورت زنجیره‌ای، دامن زدن به خواست‌های مردم در اطراف شهرها وروستاها و افشای خطای حکومت‌ها.


پروتکل سیزدهم:
نیاز به مسائل سیاسی و صنعتی و تفریحات و سرگرمی‌ها مانند نیاز انسان به نان روزانه است.


پروتکل چهاردهم:
یهودیت دین آینده: شکل‌های آینده بردگی در قالب دین پوشیده و ناشناخته خواهد بود.


پروتکل پانزدهم:
قیام یهود کودتایی که جهان آینده را فراخواهد گرفت، اعدام سرنوشت آزادیخواهان و حتی دست‌نشانده‌های ما، یهود مظهر پدر در حکومت‌های جهان، پادشاه اسرائیل همان پدر جهان است.


پروتکل شانزدهم:
از بین بردن و عقیم کردن برنامه‌های آموزشی دانشگاه‌ها، جایگزین کردن تعالیم و راهبردهای ما بوسیله قدرت تبلیغ در مراکز علمی، حذف آموزش آزاد به منظور فراری دادن نظریات نوین،استقلال فکر.


پروتکل هفدهم:
وکالت قضایی تنها از آن ماست که با نفوذ روحانیون دست‌نشانده به نام آزادی وجدان با
از میان برداشتن حکومت پاپ و جایگزین کردن پادشاهی یهود در مبارزه با کلیسای فعلی انجام می‌شود.


پروتکل هجدهم:
اندیشه تدابیر دفاعی مخفی، زیر نظر داشتن توطئه‌ها از داخل و خارج، تدابیر دفاع علنی با به دست‌آوردن ابزار جنگی هرچند مخالف جهان باشد، ایجاد گارد مخفی پیرامون پادشاه یهود، از بین بردن صبغه مذهبی حکومت‌ها بر دین یهود، دستگیری، زندان و اعمال فشار با کمترین شبهه.


پروتکل نوزدهم:
اندیشه حق ملت‌ها در ارائه شکایات و پیشنهادها در جامعه که همان آشوب سیاسی در حکومت‌ها است.


پروتکل بیستم:
برنامه مالی یهود: مالیات تصاعدی، خزانه‌داری کل و اسناد وام با بهره، کاهش سطح دستمزدهای کارگری، وام‌های دولتی و انتشار اوراق درصدی ربا.


پروتکل بیست و یکم:
قرضه داخلی، دیون و مالیات‌ها، تبدیل دیون به دیون تلفیقی، ورشکستگی بانک‌های پس‌انداز و درآمد (قرض‌الحسنه)، حذف ارزش‌های صنعتی.


پروتکل بیست و دوم:
اسراری که در آینده معلوم خواهد شد با عمل به پروتکل بیست و یکم، بدهی‌های دولت‌ها و شالوده آینده خوب برای ما به شمار می‌روند.


پروتکل بیست وسوم:
بیکاری صنعتگران، از بین بردن ممنوعیت باجگیری و مشروبات الکلی برای از بین بردن جوامع و ادیان پیشین غیر یهود و احیای برگزیده خداوند که همان حکومت یهودیت است.


پروتکل بیست و چهارم:
تلاش ما در تثبیت و تقویت سلاله پادشاه داوود که به یهود ختم می‌شود، تربیت و آماده کردن پادشاه برای حکومت و تخت و کنار زدن وارثان غیر شایسته هرچند از تبار داوودی باشند. فقط پادشاه و دستیاران سه گانه او حاکمان جهان و تعیین‌گر سرنوشت امت یهود هستند، در واقع تلاش ما بر آن است تا پادشاه یهود را از هر عیبی مبرا داریم.