راه سوم، پارادایم هزاره سوم | |
پست مدرنیسم و مرگ فلسفه ها
آیا در عصر جدید، در این هزاره سوم در خصوص مباحث فلسفی طرحی جدید یا نظریه
ای جدید در محافل علمی ما و یا در آکادمی های غربی بر پیشخوان تفکر گسترده
و یا مطرح است؟ چون به نظر می رسد فلسفه به پایان رسیده است!
تنها روایت های گوناگون از چشم انداز های متفاوت از مباحث پست مدرنیسم مطرح
است که خود راوی مرگ فلسفه ها در این عصر بد گمانی ها و عدم اطمینان است.
بخصوص در این چند سال اخیر از سوی اندیشمند شهیر ژان بودریا.
منتها در خصوص پست مدرنیسم هم که اتفاق نظر وجود ندارد و به نوعی باعث
پیچیدگی مسائل و مباحث گردیده که در این راستا مخاطبین دچار سردر گمی و
سرگشتگی بیش از پیش گردیده است.
هرچند ژان بودریا یکی از عزیز ترین فیلسوفانی است که در عرصه مباحث پست مدرنیسم به ظهور رسیده
و عدم او به مثابه یک فقدان عظیم خواهد بود. اما چون سردر گمی جزیی از
فلسفه پست مدرنیسم است و یا دقیقا عین سرگشتگی و سردرگمی است داشتن توقعی
بیش از این نیز دور از انتظار است. این واقعیت جهان امروز است. کثرت و
پراکنش امور واقعیتی است که هم اکنون در آن واقع هستیم.
من تعبیر خودم را دارم. نمی دانم که مخاطبین من تا چه اندازه با من همراه
باشند. ولی اگر دوست داشته باشید می توانیم در این خصوص به گفتگو بنشینیم.
شاید در این راستا بهتر باشد که از میشل فوکو و مفهوم قدرت او آغاز کنیم؟
اما میشل فوکو حرف تازه ای غیر از آنچه که پوپر گفته است ندارد. نفی روایت
های کلان: این اولین وجه مشترک آن دو است. منتها کلیات آرا میشل فکو در این
نهفته است که او نیز به نوعی فلسفه تاریخ پردازان را نفی می کند. من بهتر
می بینم که به جای این که به آرائ دیگران اتکا کنیم خودمان گفتگو کنیم. نوع
درک و فهم خود از پست مدرنیسم را بیان کنیم. البته ما آنچه را که بیان می
کنیم چیزهایی است که قطعا از زبان این گونه اندیشمندان شنیده ایم.
من ابتدا می توانم بگویم پست مدرنیسم نوعی کثرت باوری در افکار و عقاید
همراه با تضاد و عدم مفهوم رسا و سالم و هدفدار است به عبارتی بهتر نوعی
باور به وجه های گونا گون در تضادی مطلق. باور به دیگر گونگی، یعنی آنگونه
که ما حتی در معماری و هنر و ادبیات پست مدرن داریم، انتقاد از عقل گرایی
آنگونه که مدرنیته آن را در کمال می جست. نداشتن الگوی ثابت در تمامی اصول
زندگی، حقیقت به تعداد تمامی انسانها، که مفهوم پلورالیسم را تداعی می
نماید. منتها این نوع از پلورالیسم که پیش تر زائیده فرد گرایی و برخاسته
از حقوق فرد است هم اکنون در ابعاد معرفتی و شناخت شناسی انسان به منصحه
ظهور می رسد.
خوب من یک سوال دارم چرا چنین شرایط پراکنش در امور و تفکر و زندگی پدیدار
گشت؟ علت چیست؟ من گمان می کنم دلزدگی از عقلگرایی مدرنیسم و اعتقاد به
حقیقت ثابت در دیدگاه آنان و شورش بر ضد آن تا رسیدن به نوعی بی حقیقتی.
آیا این همان نتیجه و ماحصل مدرنیسم نیست که امروزه به غلط به نام پست مدرنیسم ثبت و ضبط می گردد؟
من فکر می کنم چنین تعریفی که از پست مدرنیسم داده می شود یک بهتان و مهری
است که بر تارک پست مدرنیسم زده می شود. پست مدرنیسم در عین حال که همین
است اما غیر از این است. پست مدرنیسم در واقع آئینه ای است که واقعیت موجود
را روایت می مکند. و در واقع تداعی آنچیزی است که اتفاق افتاده، و پست
مدرنیسم صرفا راوی این واقعیت وحشتناک است. روایت گر واقعیتی است که
مدرنیسم به دنبال آورد.
به نظر من پست مدرنیسم چند مرحله دارد: مرحله اول روایت واقعیت موجود است.
پست مدرنیسم این اندیشه را تولید نکرده است بلکه صرفا یک راوی است البته در
این مرحله.
مرحله بعد این است که بفهمیم آیا پست مدرنیسم که این روایت را بیان می کند آیا آن را نیز می پذیرد؟
یا به نفی آن می پردازد؟ نفی مرحله بعدی این تفکر است، یعنی مرحله دوم.
منتها برخی از جمله ژان بودریا آن را به عنوان یک واقعیت جذاب می پذیرد و
صرفا دوست دارد در این واقعیت موجود شناور خوبی باشد. اما هرگز سخنی از
ساحل نجات نمی گوید.
مرحله سوم چیست؟ به قول نیچه: آری و نه.
خوب بعد از این که واقعیت موجو نفی شد، و شالوده شکنی کردیم چه چیزی برای ساختن داریم.
هرچند مدرنیسم ویران گر خوبی بوده است، و تا کنون پست مدرنیسم روایت گر
توانایی از این ویرانی بوده است. منتنها چه چیزی برای ساختن دارد؟ به نظر
می رسد جواب این در آینده است. البته نفی خود آغاز این راه است.
بگذارید کمی به عقب برگردیم و علت این پراکنش و عدم قطعیت را دریابیم:
من تاریخ فلسفه و فلسفه تاریخ را به چهار مرحله می رسانم:
مرحله اول: تاریخ پردازان. تاریخ پردازان از سقراط آغاز و در مارکس پایان می پذیرد.
مرحله دوم مدرنیسم: که با اگوست کنت و بیکن شروع و تا کارل پورپر و آیزیابرلین ادامه می یابد.
و اما اکنون پست مدرنیسم: مرحله سوم از مراحل چهارگانه است. و چهارمین مرحله برگذشتن از هم اکنون است.
می دانیم که تاریخ پردازان با سقوط کمونیسم سقوط می کند. و مدرنیسم هم با
حضور پست مدرنیسم در حال احتضار است. به عبارتی هم فلسفه و هم علم به پایان
رسیده است. و می دانیم که کل تاریخ فلسفه تا کنون با این دو نوع اندیشه
رقم خورده است.
اکنون با فرض مرگ این دو (منظورم این دو مرحله تاریخ تفکر است که نوع زندگی
را نیز رقم زد، همان عصر تاریخ پردازان و مرحله بعدی عصر مدرنیسم) چه چیز
بر جای می ماند؟ آیا غیر از واماندگی، غیر از عدم قطعیت و پراکنش در امور.
تاریخ پردازان را سمبل فلسفه فرض می گیریم و مدرنیسم را سمبل و پرچم دار علم. اکنون با پایان این دو دوره چه چیزی بر جای می ماند؟
این یک خلا و فقدان است، و این همان خلا و فقدانی است که پست مدرنیسم در
صدد روایت آن است. بنا بر این پست مدرنیسم نه اندیشه ای جدید و نه تفکر
جدیدی است، بلکه یک راویت گر و توصیف گر توانایی است که مسائل را از عمق به
سطح می آورد. هرچند در وسعت یک اقیانوس به عمق یک میلی متر.
اگر بپذیریم که پوزیتویسم که محصول مدرنیسم است. و همین طور عصر رنسانس،
این را نیز به منزله علم می گیریم و مارکس را به منزله فلسفه مادر که در او
نیز به انتها می رسد. البته واقعیت عینی مرگ آن در سقوط کمونیسم تحقق می
یابد.
شاید تا اینجا تصور شود که پست مدرنیسم را نوعی کثرت باوری یافتیم و در
حقیقیت به عدم قطعیتش رای دادیم؟! اما نه، من نمی پذیرم. من معتقدم که این
رای پست مدرنیسم نیست، این نظر و عقیده او نیست بلکه روایتی است از وضعیت
موجود. پست مدرنیسم در این جا صرفا دارد روشنگری می کند.
شاید سئوال شود: به هر حال راوی این حقیقت موجود پست مدرنیسم است. پس این
واقعیت موجود که دست بر قضا پست مدرنیسم راوی آن است دارای عدم قطعیت است.
خوب و این را نیز می پذیرید که دنیای امروز افکاری که از پست مدرن ها راوی
آن هستند را به نوعی در تمامی عمور پذیرفته؟ منظورم دنیای غرب است.
اما من فکر می کنم حتی دنیای غرب هم آن را نپذیرفته است. واقعیت است اما
حقیقت نیست. چطور ممکن است انسان این سرگشتگی را به عنوان حقیقت بپذیرد؟
این درماندگی در ماندن است. اما شدن چیز دیگری است. ژان بودریان ممکن است
این واقعیت را به عنوان یک واقعیت جذاب بپذیرد. اما شدن در این ماندن معنا و
حقیقت ندارد. قطعا این عدم قطعیت به فرجام خواهد رسید. و البته ما از هم
اکنون زنگ ها که به صدا در آمده است را می شنویم، می شنویم که انسان در صدد
آن است که به دیگر سو راهی بگشاید. و از هم اکنون برگذشتن از این روایت
تلخ را می بینیم.
البته این واقعیت موجود در هم اکنون خود نافی هر قانونی است زیرا قانون خود
پایه گذار نوعی نظم و قطعیت است پس چگونه می توان تصور نمود فرجام خوشایند
آن را؟ پس در این جامعه آیا نوعی تضاد و نوعی آنارشیسم نخواهیم دید؟
من می خواهم بگویم شما چرا این واقعیت موجود در هم اکنون را به عنوان یک
فرجام می پذیرید و حتی آن را به آینده تعمیم می دهید؟ این در واقع مصائب و
معضلات دو نوع تفکر است که انسان امروزی را به بار نشانده است: اولی تفکر
تاریخ پردازان و دومی تفکر مدرنیسم. که به عبارتی هر دو به انتها رسیده اند
و ما اکنون در یک خلا و سردرگمی به سر می بریم. که راوی آن نیز پست
مدرنیسم است.
اما همین پست مدرنیسم در صدد برگذشتن از آن است. اکنون که این روشنگری به
عمل آمد، وقت آن است که از این راهی به دیگر سو گشود. خانه های زیادی که
برای ساختن آماده است.
بله اما به قول نیچه اینک بنای عالم حقیقی را از میان برداشتیم حال کدامین
جهان بر جای مانده؟ جهان پیدا، و آن چیست؟ ما آن را نیز نابود کردیم.
اگر به عبارت کلی بگوییم که عصر تاریخ پردازان، عصر انتزاعیات و توهمات صرف
و مستقل از تجربه بوده است. باید اعتراف کرد که عصر مدرنیسم هم عصر عینیات
و تجربیات بدون داشتن آرمان و ایده و مداین فاظله بوده است. اکنون که هر
دو به پایان رسیده است و ما اکنون در عصر عدم قطعیت به سر می بریم
چه راهی در پیشرو داریم؟ این دیگر سو که پست مدرن ها در صدد رسیدن به آن
هستند در نظر ما کجاست؟ من از یک ایده شیعی می خواهم الهام بگیرم:
هردو نوع تفکر تاریخ پردازان و مدرنیسم امتهان خود را داد و مغلوب حقیقت
حیات و هستی گردید. از آغاز تا کنون این دو تفکر با این دو نوع اندیشه بر
جهان حکمرانی نموده است: آیاجامعه فرد را می سازد یا این فرد است که جامعه
را می سازد؟ آیا تاریخ را قهرمانان را می سازند یا این قهرمانان زاییده
تاریخ هستند؟ و دوئالیسم های دیگر: متافیزیک و فیزیک، این دنیا و آن دنیا،
عقل یا عشق، عین یا ذهن و ...
همیشه تاریخ یکی از این دو بر اریکه تاریخ سوار بوده اند. یکی جبری که
اشاعره را به وجود آورد، یکی مفوضه که معتزله را به وجود آورد. و همه این
ها جز قیل و قال نبوده است. اکنون چه باید کرد؟ من پیشنهاد می کنم کمی در
این خصوص درنگ کنیم.
چرا کمونیسم سقوط کرد؟ به خاطر وفاداری یکجانبه اش به مادیگرایی و
ماتریالیسم. چرا مدرنیسم سر از این بحران در آورد؟ به خاطر وفاداری یکجانبه
اش به فرد گرایی. کمونیسم فرد را قربانی جامعه کرد و مدرنیسم جامعه را
فدای فرد کرد و نتیجه همین واقعیت تلخی است که پست مدرنیسم در بیان آن
است. دنیا به این نتیجه رسیده است و پست مدرنیسم در شرف رسیدن به آن است.
که فونکوسیونالیسم افراطی و این دوئالیسم این بحران را پدید آورده است.
طبیعت چیزی است که نمی توان مثل هندوانه از وسط دو نیمش کرد و نام یکی از
آن را جبر گذاشت و نام نیم دیگرش را اختیار. یا نام نیمی از آن را فیزیک و
نام نیمی دیگرش را متافیزیک. یا دلمشغولی عده ای به بخشی از آن را تاریخ
پردازان و یا کاردستی برخی از اندیشمندان را مدرنیسم. نه این و نه آن هیچ
یک درست نیست. پس این راه سوم در نظر ما همان ایده شیعی امر بین الامرین
است. راه سوم پارادایم هزاره سوم این آخرین مقاله من هست که به تفصیل ارائه
می شود.
مدرنیسم و پست مدرنیسم
مدرنیسم خود از «سنت» فراتر میرود. پست مدرنیسم نیز از «مدرنیته»
برمیگذرد. اما میبایست در این گذرها و بر این فراتر رفتنها با درنگ
نگریست:
سیر تاریخی مدرنیسم با شالوده شکنی بنیانهای سنتی پیشاپیش با احتضار فلسفه
اسکولاستیک و آنگاه با پایهریزی نوع دیگری از فلسفه کلاسیک در عصر رنسانس
آغاز میشود. باری دیگر بر گذشتن «مدرنیسم» از فلسفه کلاسیک و تاریخی
اندیشی در قرن بیستم، نوع اخیر مدرنیسم شکوفا میشود که غالبا با عنوان
افترا آمیز «پست مدرنیسم» اشتباه گرفته میشود.
در این درنگ تاملی بیش لازم است: در گام نخست مدرنیسم با بت شکنی فرانسیس
بیکن و آغاز رونسانس بر علیه آباء کلیسا و فلسفه مدرسی، آغاز و با آگوست
کنت، جان استوارت میل وبنتام و مور و ... در غالب فلسفة «پوزیتویسم» و
اثباتگرائی تحکیم مییابد. با ورود «پوپر» و دکترین «ابطالگرائی» فلسفة
تاریخی اندیشی و انتزاعی تاریخ پردازان از نوع هگل، کانت و مارکس و انگلس،
از ارایکه قدرت فرو میریزد. با ظهور «ویل دورانت» این قصه پرداز تمام عیار
«پارادایم» نوظهوری که میخواست میان این دو (پوزیتویسم و تاریخ پردازان)
پیوند خویشاوندی ایجاد نماید، از میان برخاست. یعنی فلسفههائی از نوع
شوپنهاور، نیچه و هایدگر.
اکنون در این سیر تاریخی پس رونده تاریخ و اندیشه که یکی از پس دیگری از میان برخاست، دیگر چه چیزی در این میان برجاست؟!
«پست مدرنیسم» مفهوم فرار و افترا آمیز این «فضای» بی بار و اندیشه و بی
صاحب و بدون خداست. اکنون در این «فضای» رها شده در «فضا» در مفهوم
«نامتعین» و افترا آمیز پست مدرنیسم اندکی به تامل و بیش از آن ناگزیر خود
را به تخیل میسپاریم:
پست مدرنیسم اساسا اندیشهای جدید و تفکری نوین به حساب نمیآید، بلکه
مفهومی متکثر از فضای کنونی است. پست مدرنیسم در حال حاضر صرفا به «آنچه که
هست» میپردازد و هنوز راه بسیار است تا به «آنچه که باید» گذر کند.
پست مدرنیسم مفهوم زنده جهان کنونی است که اکنون در بی شکلی، شکل گرفته است
و به عبارت دیگر مفهومی است که سیطرة تاریخی مدرنیسم در صورت آن، خود را
باز مینماید. و زبان گنگی است که با تمام بیزبانی و با تمام رنج و مشقت
میخواهد این فضا را واقعا آنچنان که هست بیان دارد. یعنی از عمق به سطح
آوردن وضعیت موجود.
شرارههای پست مدرنیسم گاهی نیز فراتر از این فضا پیش میرود و زبانه و
زبان به انتقاد میگشاید. گاهی از خود (همین فضا) فراتر میرود و این تمثیل
بی معنی را میخواهد معنا دهد. میخواهد به نوعی بازگو نماید که چرا تصویر
این فضا این چنین متشتت، در پراکنش و در عدم قطعیت به سر میبرد.
بنابراین در گام نخست پست مدرنیسم دربارة «آنچه که هست» سخن میراند. روایت
ساده دلانهای از معصومیت ازدست رفته. اما گاهی نیز از خودی فروتر به خودی
برتر، فراز مییابد و به ابراز انتقاد و زبان به اعتراض میگشاید. در
مسیری قرار میگیرد تا نسبت به «آنچه که باید» گذر کند. اما هنوز در آغاز
راه است. این راه با «نفی» و «سلب» چنین فضای بی بار و اندیشه هموار گشته
است. اما از ارائه راهکاری نوین و «ایجابی» جهت خروج از این وضعیت عدم
قطعیت برنیامده است.
پایان علم و فلسفه، آغاز عصر عدم قطعیت
پیش از این نیمی از حقیقت واحد در عصر تاریخ پردازان مرد،
آنان با نفی عینیت و واقعیت و با انتزاعیات صرف و مستقل از تجربه نیمی از
حقیقت را منکر شدند. نیم دیگر حقیقت واحد نیز با آغاز رنسانس و در عصر
مدرنیسم تحت سیطرة تفکر «آمپریسم» و «پوزیتویسم» از میان برخاست.
پوزیتویستها با نفی گزارههای متافیزیکی و غائی و مطلق به پای واقعیت محسوس
و محصور در تجربه، عصر بدگمانیها و عدم قطعیت را رقم زدند. فضائی که پست
مدرنیسم در یک خلا فکری شکل میگیرد و در مقام تصویر و بیان این فضای مبهم و
گنگ برمیآید.
«پوزیتویستها» به طور صریح منکر معنیداری و حتی وجود گزارههای متافیزیکی و
مابعد الطبیعه گردیدند. «ابطال گرایان» نیز اغواگرانه زیر آب متافیزیک را
میزنند و آنگاه داعیة معنیداری گزارههای متافیزیک را سر میدهند.
به عقیده ابطالگرایان گزارههای علمی را باید از طریق ابطال به «اثبات!»
آن همت گماشت، نه از طریق و روش تأیید و اثبات. از سوی دیگر اینها
میگویند گرچه امور متافیزیک نه ابطالپذیر هستند و نه اثباتپذیر، لیکن
معنیدار هستند. اما تفاوت معنیداری امور متافیزیک با گزارههای علمی در
چیست؟ در واقع ابطالگرایان با ارجحیت و ارزش بخشیدن به گزارههای علمی در
پی بیرنگ ساختن امور متافیزیک هستند. فلسفه علم برای «پوپر» برای جهتبخشی
به فلسفه سیاست و علمالاجماع است. از این رو وی نمیتواند از قالب ساخته و
پرداخته، بیرون آید و از جایگاه رفیع به امور متافیزیک نظاره کند. لذا تحت
تأثیر انگیزه و انگیختههای علمی میبایست گزارههای متافیزیک و نظریههای
جهانشمول فلسفی و روایتهای کلان نیز از منظر و جایگاه علمی- فیزیکی
تبیین و تحلیل گردد. به این شکل نه تنها متافیزیک، بلکه مسائل سترگ علوم
انسانی و نظریههای فراگیر و گسترده فلسفی تحت سیطره نگرش علمی- فیزیکی
تحلیل و تفسیر میشود.
کانت نیز به نوبه خود گزارههای علمی و غیرعلمی را تفکیک میکند و
مابعدالطبیعه و متافیزیک را از عقل نظری طرد مینماید و تنها آن را در
مقوله عقل عملی جستجو میکند. به عقیده کانت مابعدالطبیعه خارج از مقولات
است و نمیتوان به آن از طریق عقل نظری رسید و به اثبات آن دست یازید .
مابعدالطبیعه از جمله گزارههای علمی نیست، با این حال معنیدار هستند و
باید آن را از طریق ایمان که در اخلاق عملی طرح میکند، تفسیر و تحلیل
نمود. اخلاق کانت مبتنیبر تکلیف آغاز میشود و نهایتاً منجز به اثبات خدا
میشود. اما او نیز در نهایت سر از یک نوع «اومانیسم» مزمن درمی آورد، که
غایت افعال را انسان میانگارد. تأکید او بر امر «مطلق» و قانون کلی، او را
در قالب عقلگرای خشک ودگماتیزم متجلی میسازد. منطق وی در واقعیت حیات
عینی خود به ضد منطق و قانون کلی او به ضد اخلاق و تکلیف اخلاقی که با
سماجت فیلسوفانه و تحکم عقلی دنبال میشود، به شورش علنی برعلیه تکلیف، روی
مینهد.
«پوپر» نیز تفکیک گزارههای علمی و غیرعلمی را از کانت به عاریه میگیرد
(بی گفتگو کانت نیز از هیوم به یادگار دارد). اما روش پوپر با کانت
همینطور با پوزیتویستها و ماتریالیستها و ... متفاوت است، عدم صراحت و
تمایز بیان و گفتار و روش پوپر منجر به اغواگری خاص فیلسوفانه شده است که
تنها میتوان آن را در نزد وی جستجو نمود.
پوپر گزارههای علمی و غیرعلمی را معنیدار مینامد، لیکن چه تفاوتی بین
این معنیداری گزارههای علمی با معنیداری گزارههای غیرعلمی وجود دارد؟
گزارههای علمی ابطالپذیر، تجربی و دقیقتر است، لذا هرچه یک نظریه شمول،
اجزا و مصادیق کمتری داشته باشد و از تعاریف کلی و انتزاعی مبرا باشد، به
همان میزان قابل پذیرش، علمیتر و دقیقتر خواهد بود. پوپر با همین دیدگاه
به تفسیر گزارههای غیرعلمی و در عین حال معنیدار و ابطالناپذیر
میپردازد.
پوپر با اندیشه، روش و روان علمی( که صرفاً در محدوده محدود علوم تجربی
کاربرد دارد)با تعمیم بخشیدن آن به علوم انسانی، علمالاجماع و روایتهای
کلان و خصوصاً مابعدالطبیعه، دچار تفسیر به میل گشته و ناگریز از جهتبخشی
آن با یک اندیشه علمی در یک روش علمی می گردد. محدود و محصور نمودن امور و
گزارههای متافیزیکی و فلسفی محض در کلیشههای علمی- فیزیکی، یکی از
اغواگریهای فیلسوفانه است که پوپر سخت بدان متمسک شده است.
پوپر در «جامعه باز» خود روشهای نقاد و عقلی مرسوم در علوم را درباره
مشکلات و مسایل جامعه آزاد به آزمایش درمیآورد، در واقع روشی را که در
علوم تجربی اعمال مینماید، به علوم انسانی، اجتماعی و سیاسی تعمیم میبخشد
و حتی گزارههای مابعدالطبیعه و متافیزیکی را نیز در کلیشه علوم تجربی محک
میزند.
وی به ظاهر با نفی نسخهپیچی، با ارائه پیشنهاد طرحهای فراگیر به جنگ
«پیشگوییهای فراگیر و روایتهای کلان» میرود. چیزی که در حیطه تخصص علمی
نمیگنجد. طرح اینگونه مسائل فراگیر با زیر سؤال بردن نظریههای جهانگستر و
احیاناً مطلقی، همراه است که یا از طریق متفکرین تاریخپرداز و یا از سوی
ادیان و مذاهب ارائه شده است.
اوج اغواگری خاص فیلسوفانه پوپر در این نهفته است که وی هنگامی که میخواهد
گزارههای علمی را تبیین کند، از روش تجربی و ابطالگرایی وارد میشود و
گزارههای علمی را معنیدار و قابل ابطال مییابد. و همین روش را در امور
متافیزیک و علوم انسانی تسری و تعمیم میبخشد، که طبیعتاً چنین اموری از
حوزه ابطال خارج خواهد بود و برچسب غیرعلمی بودن را خواهد پذیرفت.
از سوی دیگر وی هنگامی که میخواهد به نفی ارائه نسخه در روایتهای کلان و
جهانگستر بپردازد، دقیقاً با تکیه بر روش تاریخپردازان به ارائه پیشنهاد
میپردازد. اما این بار با اتخاذ چند حربه فیلسوفانه و از رهگذر تعمیم
عقدهها و تسری انگیزهها به انگیختهها.
حربه فیلسوفانه دیگر پوپر مطلوب «مطلق» انگاشتن «دموکراسی» است، تا حدی که
هر نوع اندیشهای که به نحوی از انحاء با مدل دموکراسی مطلوب وی در یک
راستا قرار نمیگیرد، در راستای «فاشیسم » و «نازیسم» نفی و مطرود میگردد.
و این در حالی است که پوپر جواز ورود هیچ خللی در درستی و صحت دموکراسی
مطلوب و مطلق خود را نمیدهد. ارسال مسلم و دموکراسی مطلوب بی چون و چرای
او، ترازمند اولیه او در سنجش صدق و کذب و صحت و سقم قضایای فلسفی در
علمالاجماع است.
پوپر در براندازی «تاریخپردازان» خود متوسل به تاریخ و روش تاریخیگری
میشود و در حالیکه خود از جایگاه تاریخی به ارائه نسخه میپردازد.
تاریخیاندیشی «تاریخپردازان» و استدلالهای جهانشمول و فراگیر فلسفی را
محکوم مینماید. و به عبارت دقیقتر با تقبیح «ایدئولوژی» خود اقدام به
ارائه فربه ترین ایدئولوژها مینماید. اما این پوپر نیست که به کار «فلسفه»
خاتمه میدهد. بلکه برعکس، پوپر برخلاف صورت مسئله به کار «علم» خاتمه
بخشید و «مارکس» به کار «فلسفه». مارکس در نهایت صعود فلسفه اوج سقوطش بود.
و پوپر در نهایت صعود علم، اوج سقوطش گردید. از این پس نه علم داریم، نه
فلسفه نه قضایای جهانگستر فلسفی، نه روایتهای کلان و نظریههای فراگیر، و
نه گزارههای علمی با تئوریهای خاص و ایستگاهی در قلمرو تجربه، اکنون هر
دو به یک میزان کهنه و منسوخ شدهاند.
فلسفه با انتزاعیات صرف ذهنی و مستقل از تجربه و تعمیم و تسری آن به
واقعیات عینی و جهان خارج به عصر خویش خاتمه بخشید. و علم نیز با تعمیم و
تسری خود به علوم نظری و ارائه نسخههای فراگیر به پایان راه رسید. اکنون
«عصرعدم قطعیت و بلاتکلیفی است».
من هر دو جریان «عام» و «خاص» - تاریخپردازان و مدرنیستها- را به یک نسبت
مساوی به جراحی و طردبخشی از حقیقت متهم میکنم. از باب مثال مارکسیسم
کلاناندیش و تاریخگرا در مرحله عمل و عینیت دچار ضد خود، یعنی همان
«خاصگرائی» میشود. و مدرنیستها و پوزیتویستها که ضد نسخهپردازی و نظریه
های فراگیر هستند، دقیقاً در دام نسخهپردازی و در مغاک ایدئولوژی گرفتار
می آیند. تنها تفاوتی که هست مارکسیسم از کلاناندیشی و ارائه نسخههای
فراگیر آغاز میکند و به خاصگرایی سیر میکند و مدرنیستها از «خاصگرایی»
شروع میکنند و در روایتهای کلان و تاریخیاندیشی آغازشان به انجام
میرسد. و دقیقاً به همان صورت که «عامگرایان» از سوسیالیسم به کمونیسم
جنسی سیر میکنند، « خاصگرایان» از آزادیهای جنسی به سوسیالیسم رهنمون
میشوند.
روشن است که هر دو از یک بخش حقیقت غافلاند، و این حضور واقعی و عملی هر
دو در عینیت تاریخ نشان میدهد که اندیشه صحیح همان «امر بین الامرین» است
که فارغ از جراحی (قطعه قطعه کردن واقعیت) و به دور از غفلتورزی از یک بخش
حقیقت واحد است.
«ادگارمورن» بر این مسئله اذعان دارد که: «نظام اندیشه و سیستم تفکر ما که
طی دوره ابتدایی تا دانشگاه شکل میگیرد، نظامی است که واقعیت را قطعه قطعه
و بخش بخش میکند و اندیشههای ناتوانی را شکل میدهد که به آگاهیهای
تقسیم شده در رشتهها وابسته است و این بیش از حد تخصص شدن اندیشهها که به
قطعه قطعه شدن واقعیت در یک بعد سوق پیدا میکند میتواند نتایج عملی قابل
ملاحظهای برای بشر داشته باشد که اغلب به محیط اجتماعی و انسانی نیز
بیتوجه است. این تقسیمات رشتهای و قطعه قطعه شدن دانشها باعث میشود تا
یک متخصص از دیگر دانشها و تخصصها ناآگاه باشد. و این از معظلات حیات در
عصر «سیارهای» است، جایی که اندیشههای قطعه قطعه شده و تکبعدی به عنوان
یک مشکل اساسی باعث رنج انسان امروزی است». این اتفاق ناگوار در عرصه
واقعیت منجر به دریافت بخشی از امر واقع میگردد. چیزی که من آن را
اندیشههای کلیشهای و کانالیزه مینامم. لیکن پیش از اینکه واقعیت دچار
جراحی و قطعه قطعه شدن گردد، این حقیقت واحد است که به دوئالیسم و به دوبخش
عین و ذهن (به رئالیسم و ایدهآلیسم) تقسیم و تفکیک شده آنگاه در بخش
«عین» قطعه قطعه شدن واقعیت به منصحه ظهور میرسد. نکته حساسی که
«ادگارمون» از درک آن ناتوان است. با این حال او به درستی دریافته است که
«ما باید به دنبال راهی نو برای اندیشیدن باشیم. چیزی که خو نیازمند اصلاح
آموزش و تربیت است».
گام نخست جهت اصلاح و آموزش تربیت فکری، دادن آگاهی تاریخی نسبت به جراحی
نامطلوب و جدایی ناگوار حقیقت به دو بخش (دوئالیسم) عین و ذهن است. جراحی
نامطلوب عالم مثل و عالم محسوسات افلاطون که بعدها پس از او در عصر مدرنیسم
پس از توجه یکسویه به امور خاص و عالم محسوسات (واقعیت) قطعه قطعه (تخصصی)
میشود.
دومین گام ارائه راهی نو برای اندیشیدن است، که من آن را تحت عنوان «راه
سوم» و یا «پارادایم هزاره سوم» با الهام از قاعده «امربینالامرین» در عصر
سوم پیشنهاد مینمایم.
هرچند که پیش از این «نیچه» نسبت به نظام اندیشه و سیستم فکری جهان غرب
برآشفت، سیستم فکری فونکوسیونالیزی که با آکادمی افلاطون تاهگل و مارکس
ادامه یافت و بعدها طی دوره دروس ابتدایی تا دانشگاه، یک فرد آموخت تا با
قطعه قطعه کردن واقعیت چگونه به اطلاعات پازلی از واقعیت دست یابد.
پست مدرنیسم در مقام بیان
تمام مشخصهها و فرآیندهای ناباوری به عینیت، عدم اعتماد به استدلالهای
جهانشمول، نفی فراروایتها و ... که به پست مدرنیسم نسبت داده میشود به
هیچوجه بیان کننده تمامی مفهوم حقیقی این طرز تفکر نمیشود. اما از آن سو
که تا کنون تعریف روشنی از «پست مدرنیسم» نشده است، میتوان هر نوع تحلیل و
تعریف فعلی را بدان تسری بخشید.
«بینظمی زمان در روایت رویدادها»، «اقتباس»، «از هم گسیختگی»، «تداعی
نامنجسم اندیشهها» «پارانویا»، «دورباطل» و... از جمله مشخصههایی است که
«بری لوئیس» نیز برای هنر و ادبیات پسامدرنیسم برمیشمارد. اما به نظر
میرسد هیچ یک از موارد مذکور و مشخصههای عنوان شده در کلیشهای بنام «پست
مدرنیسم» جای نمیگیرد. بلکه محصول و فرایند تسلط و استیلای مدرنیسم پس از
رونسانس است، که اکنون اغواگرانه تحت عنوان «پست مدرنیسم» نامگذاری و
معرفی میشود. اما با این حال «پست مدرنیسم» در مقام بیان این فضای ناگوار
موفق عمل نموده است. به عبارت دیگر نفی روایت های کلان و دانای کل، اعلام
پایان تفکرات تاریخیاندیش و ایدئولوژیک و عدم اعتماد به استدلالهای
جهانشمول فلسفی، ماحصل و فرایند سیطره و استیلای تفکر «مدرنیسم» است که پس
از سیر تحولات خود «پست مدرنیسم» در مقام بیان آن برآمده است.
این کاملاً بدیهی و روشن است که «پست مدرنیسم» در معرفی و شفافسازی جامعه
جهانی موفق عمل نموده است. اما از ارائه روش و راهکاری نوین برای خروج از
این استیصال و احتضار ناکام مانده است.
آیا تمامی مشخصههای پراکنش، ژورنالیتهگرایی، آدم وارگی و ... جز محصول و
فرایند عصر مدرنیسم میباشد که به شکل منطقی در بطن تفکر و نحلههای فکری
آمپریسم و پوزیتویسم اثباتگرایی و ابطالگرایی فراهم آمده است. مگر نه این
است که «مدرنیته» خود در قالب پوزیتویسم اثباتگرایی در گام نخست
«متافیزیک» و آنگاه روایت ها و استدلال های جهانشمول فلسفی را در چنبره
«پوزیتویسم ابطال گرایی» تحت عنوان جامعه باز، نفی و بیحرمت میسازد، اما
براستی چرا در کلیشه بزرگ و افترا آمیز(و چیزی هنوز نامتعین) «پست مدرنیسم»
معرفی و القا میشود و به عنوان یک تفکرجدید و بالبداهه طرح و پایهریزی
میشود.
پست مدرنیسم زبان گویای فضای حاکم بر جامعه جهانی است. او از آنچه هست
تصویری مات و مبهم ارائه میدهد. تصویری که دست توانای مدرنیسم آن را نقش
بست. نقشی که اکنون یکسره معانی خود را از دست داده است و پست مدرنیسم در
صدد است تا آن را به خوبی بازگو نماید.
چرا بحران مدرنیسم و اغتشاش و تشتتت موجود، که ماحصل تمدن و تفکر غرب است
به نام پست مدرنیسم حکاکی و آنگاه حتاکی میشود. ظاهراً دستمایههایی پنهان
در کار است تا مسیر صحیح و تعریف درست از شرایط موجود را بر هم زند، تا به
این طریق مدرنیسم را غسل تعمید بخشند. و این ترفندی است زیرکانه و تدبیری
است اغواگرانه تا تمدن غرب را تطهیر سازند. آنچه را که شاهد آنیم و تحت
مشخصههای مذکور بروز و ظهور یافته است، محصول و فرایند تفکر جدید نیست،
این در ادامه و استمرار سیر پیش رونده سلطه تاریخی مدرنیسم است که متبلور
گشته. شبی تیره و تار آبستن این نوزاد بوده است که سحرگاهان شاهد تولد
آنیم.
بسی افراد که میخواهند به نحوی از انحاء این آدموارگی انسان و به تبع آن
این تشتت آراء و اخلاق را به چیزی غیر از مدرنیسم نسبت دهند. عدهای که به
معصومیت از دسترفته و به طبیعت ویران گشته مینگرند و ناگریز جهت تبرئه
تمدن غرب و تفکر مدرنیسم از پی متهم و قربانی میگردند تا در پیشگاه الهه
مدرن قربانی کنند.
این خطدهی و القاء اکثراً تحت عنوان پستمدرنیسم به انجام میرسد. عنوان
مبهم وهنوز نامتعین پست مدرنیسم جامه ای است برای لاپوشانی تعفن چرکین
مدرنیسم.
گویا اجماع جهانی درصدد آمده است تا فضای موجودی که برتابنده عصاره عصر
مدرنیسم است را تحریف و مخدوش سازد. و هم به این شیوه دامان آلوده مدرنیسم و
تمدن غرب را از این آلودگیهای فراگیر که اکنون به فعلیت تام رسیده است،
تمیز سازد. برخی از این اجماع همگانی که در جوامع شرقی به عنوان فیلسوف و
اندیشمند مطرح عموم هستند. ناخودآگاه تحت تأثیر فضای جهانی و یا به صرف
تقلید دنباله رو این ترفند موزیانه غرب هستند. «یورگن هابرماس» یکی از
متفکران به روز در غرب و شرق از جمله افرادی است که به خطدهی چنین جریان
خزندهای انتصاب و یا حداقل معرفی شده است.
یورگن هابرماس اکنون درجایگاه و کرسی دکترین «پوپر» قرار گرفته تا با
اغواگری خاص فیلسوفانه آنچه را که پیش از این پوپر تحت عنوان نفی
«تاریخپردازان» و «روایتهای کلان» قلع و قمع ساخت، فضای عاصی بر وضعیت
موجود را با تدبیر و اغواگری تحریف و مخدوش سازد. پوپر به راستی نه با
استدلال که با شیطنت علمی و بدجنسی عالمانه، دکترین «ابطالگرایی» و
«دشمنان جامعه باز» خود را وضع نمود. در ایران نیز به عنوان مثل «حسینعلی
نوذری»: او تکانههای پایانی مدرنیسم را با پست مدرنیسم (با توجه به جهت
بخشی یکسویه از سوی اندیشمندان غربی، خصوصاً یورگن هابرماس) اشتباه
میگیرد.
روایت کلان و نظریههای فراگیر
در خصوص روایت کلان، بنابر ادعای «لیوتار»، «همه جنایات قرن بیستم و به طور
کلی همه مشکلات بشریت در دنیای ما به گونهای در اندیشه متفکرانی قرار
دارند که نظریههای فراگیر درباره تاریخ و اجتماع ارائه کردهاند».
این اظهار نظر فیلسوفانه چیزی جز ادعای «پوپر» تحت عنوان و تعریف
«تاریخپردازان» که در جامعه باز وی سلاخی میشوند، نمیباشد. معروف ترین
نوع اینگونه متفکران که در مدینه باز پوپر سلاخی و مثله میشوند،
هراکلیتوس، افلاطون، هگل و مارکس هستند.
«لیوتار» و «یورگن هابرماس» در کنار «میشل فوکو» و او نیز در برکه محدود
جامعه باز پوپر شناورند. نفی نظریههای فراگیر و روایتهای کلان از طرف
لیوتار، او را با «روشنفکر خاص» میشل فوکو پیوند میدهد. «روشنفکر خاص»
میشل فوکو نیز مفهومی غیر از مهندسی اجتماعی پوپر را برنمیتابد. «روشنفکر
خاص» همانند «مهندس اجتماعی» فراگرفته است که به جای ادعای دانش به حقایق
عام و جهانگستر، یا در تلاش دفاع از حق و عدالت برای همگان در موقعیت مشخص
زندگی حرفهای خود فعالیت کند».
اما اکنون بنا بر دکترین «فرانسیس فوکویاما» و با توجه به پروسه «پایان
تاریخ» او که پس از فروپاشی بلوک شرق و نظریههای گسترده و فراگیر مارکس- و
ویرانی دیوارهای آهنیین برلین، لیبرال دموکراسی مطلوب وی فراگیرشده و
جامعه جهانی به غایت مطلوب و بشریت به هدف محبوب خود رسیده است، «همه
جنایات قرن 21 و به طور کلی همه مشکلات بشریت در دنیای کنونی» ریشه در کدام
تفکر دارد؟
آیا اکنون وقت آن فرا نرسیده است تا طبیبانه پرسید: پس از تحقق آرزوهای
فراگیر لیوتار، پایان تاریخ فوکویاما، روشنفکر خاص میشل فوکو و مهندس
اجتماعی پوپر در جامعه باز( آن هم به شکل گسترده و جهانی در محدوده دهکده
جهانی) تمام مشکلات در دنیای کنونی از جمله «عدم قطعیت، تشتت و پراکنش
امور، آمرانگی و روزمرهگی » ریشه در کدام تفکر دارد؟ موضوعی که «شاهرخ
حقیقی» همانند «حسینعلی نوذری» در نسبت دادن آن به «پست مدرنیسم» به خطا
رفته است. ممکن است «پست مدرنیسم به پدید آمدن فضایی کمک کرده است که در آن
نسبیت باوری فرهنگی دگم بی چون و چرای زمانه شده است» اما از آنجا که پست
مدرنیسم در بازتاب ریشههای انحطاط موجود و از عمق به سطح آوردن آن، در
تکاپوست، نباید این را به عنوان آراء مشخص و ایجابی آنها تلقی نمود. آنان
تنها راویتگران هنرمند وچیره دست نتایج و ماحصل معکوس و مغشوش مدرنیسم، و
تداعیگران توانای تصاویر نامطلوب هم اکنون هستند.
از سوی دیگر «شاهرخ حقیقی» بر آن است تا تحت تعریف واحد «روشنفکر قلمرو
همگانی» بین «نظریههای عام و فراگیر و روایتهای کلان» با «تئوریهای خاص و
ایستگاهی در قلمرو تجربه» و همچنین میان «روشنفکر عام» با «روشنفکرخاص»
این همانی برقرار نماید. اما ناگفته پیداست که حضور هر یک از آن دو تفکر به
شکل موجود و بالبداههاش در کنار و مماشات هم، نتیجه مطلوب و آمیزش ثوابی
را هرگز برنخواهد تافت. هرچند ممکن است هر یک از آن دو بر دیگری تأثیر و در
کنترل حدود افراطی مؤثر افتد.
این دو نظریه کلیشهای «عام» و «خاص» حتی در صورتی که بتوان آن را در
موازات و مماشات هم قرار داد، باز هم رفته رفته از هم زاویه خواهد گشود و
فاصله تصاعدی خواهد یافت و آنچه که تصور میرود، نتیجه نخواهد بخشید.
به ظاهر انتظار میرود هر یک از آن دو اگر نیمی از حقیقت واحد نیز باشند،
در صورت جمع آن، آن دو میبایست فرایند واحد و کاملی از حقیقت باشند. اما
در گستره علوم انسانی و مباحث نظری همیشه مسائل در خط مستقیم، هندسی و
ریاضی جریان نمییابد، تا جمع میان آن دو، عدد واحد و کاملی از حقیقت واحد
باشد.
آنچه در کتاب «پایان تاریخ – سقوط غرب و آغاز عصر سوم» به شرح آن
پرداختهام و تحت عنوان «راه سوم» یا «پارادایم هزاره سوم» از آن سخن
گفتهام، مبتنی بر قاعده «امر بینالامرین» است، که کاملاً انتظار مذکور را
نفی میکند.
در آنجا هر دو تفکر کلیشهای و دگماتیزم عام و خاص (مدرنیسم و
تاریخپردازان) نفی و سلب میشوند. با تمام قواعد، اصول و فروعشان. پس از
شالودهشکنی بنیادین است که به مرحله ایجاب گذر میشود و جنبه ایجابی و
اثباتی مییابد. پس از آن، چیزی از نو و تازه بنیاد نهاده میشود که کاملاً
با صورتهای شناخته شده در پیش از این متفاوت است.
روایت کلان و نظریههای فراگیر و جهانشمول فلسفی، مفاهیمی است که براستی
پوپر خوب دریافته بود: «تاریخپردازان» که پوپر آنان را فالکبازان نیز
مینامید، و دشمنان سرسخت جامعه باز بودند. مفاهیمی که اثبات نمیپذیرد و
از صافی ابطال نیز برنمیگذرد. گزارههای غیرعلمی که تضاد کامل با جامعه
باز و به اصطلاح با مدل انتزاعی و مطلوب لیبرال دموکراسی پوپر دارند.
با این وجود نفی هگل و مارکس به منزله «پسا مدرن» بودن نیست. پست مدرن
فضایی است که در آن فضا کسی بتواند به درجهای از تعالی و توانایی رسیده
باشد، تا ناتوانی هر دو طیف تفکر کلیشهای و دوئالیسم مطرح در طول تاریخ
(تاریخپردازان و مدرنیسم) را باز شناسد. به مرحلهای از شناخت و معرفت
برشده باشد تا فجایع و انحطاط هر دو تفکر کلیشهای و دگماتیزم را از عمق به
سطح آورد. یعنی از عمق به سطح آوردن فجایع فردگرائی و سودگرائی مور، بنتام
و جان استوارت میل (پوزیتویسم و آمپریسم) و هم توهمات فراگیر و انتزاعی
تیره وتار تاریخپردازانی امثال هگل و مارکس و ... را. هر چند این دو تفکر
اقیانوسی باشند به عمق یک میلیمتر.
در فضای پسامدرن راستین بار دیگر روایت کلان و دانای کل و اتوپیا ظهور و
تجلی خواهد یافت. و خانه های زیادی که برای ساختن آماده است. منتها چیزی نو
و تازه بر ویرانههایی که از سرگذشته است. عمارتی با شکوه و عظمت که مستقل
از تجربه نیست و در حصر تجربی نیز محصور نمیگردد. اینکه «کارل مارکس
(پرچمدار تاریخپردازان) و جان استوارت میل (نماینده پرآوازه مدرنیسم) هر
دو به یک میزان کهنه و منسوخ شدهاند، تفاهم واحدی است که میتوان در
روشنگری پسا مدرن ها به وضوح دریافت.
به هر صورت «پست مدرنیسم» چه بر علیه مدرنیسم و چه بر له آن، چه پس از آن
باشد و چه چیزی غیر از آن هنوز تفاهم واحدی در تعریف آن دست نیامده است.
اگر به پسامدرنیسم تعبیر شود هم میتواند صورت جدید یا غنی شده مدرنیسم
باشد و هم میتواند چیزی غیر از آن باشد، که اکنون به منصحه ظهور رسیده
است. در صورتی که بر علیه مدرنیسم تعبیر شود، باز هم از دو صورت خارج
نخواهد بود:
یا نفی مدرنیسم اما در جهت حفظ و بقاء آن از طریق روش سلبی و ایجاد چالشهای
موضعی و تصنعی. در واقع استمرار دوام و بقاء مدرنیسم با انجام
واکسیناسیون، تزریق ویروسهای ناشی از خود مدرنیسم، هشدار یا اعلام خطر جدی
جهت ترمیم نواقص و تعویض استراتژیهای لازم در عرصه جامعه جهانی. حتی نفیر
ناقوسهای کلیسا در آسمان دهکده جهانی، برخلاف صورت ظاهر آن در مقام
برافراشت مقام فروافتاده مدرنیسم و شالوده متزلزل تمدن غرب و حیثیت بر باد
رفته آن است.
صورت دوم حاکی از نفی مدرنیسم است به مثابه ویرانی و تباهی آن در صدد احیاء تفکری نوین و جایگزین.
لذا به باور این گروه خطر جدیتر از آن است، تا با انجام واکسیناسیون و
نفیر ناقوسهای کلیسا و ایجاد چالشهای تصنعی؛ از آن برحذر ماند. دیگر «سقوط
غرب» چنان عبارت زبانزدی گردیده است که دیگر لازم نیست داخل «گیومه» گذارده
شود.
سیالیت، فراربودن، پراکنش، تعلیق و عدم قطعیت و وضوح (که حتی مفهوم
فردگرائی، نسبیگرائی و پلورالیسم… نیز در این تلاطم و تشتت آراء مغشوش
مینماید) از جمله مشخصههای جهان مدرنیته است، که این را نباید بنام «پست
مدرن» ارائه کرد. ارائه آنچه «هست» در واقع نمایاندن و وضوح و روشنی بخشیدن
به نتیجه و ثمره آنچه بوده و پیش از این پا گرفته است. به طوری که عوامل
اصلی و شالودههای بنیادین ظهور و بروز خود مدرنیسم (فردگرائی، نسبیگرائی و
…) نیز روی به پراکنش مفهومی و مصداقی نهاده و از این فضای متورم
بیقاعدگی و بیقاعدهمندی در رنج و عذاب است. «پست مدرنیسم در مقام بیان»
این واقعیت، بله براستی خوب عمل کرده است.
احتضار غرب
تمام مشخصههای مذکور همگی دربطن مدرنیسم پرورش یافت.
پراکنش امور و عدم انسجام و بیقاعدگی معانی و مفاهیم به چنان تورم سرکشی
روی نهاده است که دیگر نه تنها خود مدرنیسم جلودار آن نیست بلکه خود نیز در
ورطه جولان جنون آمیزی که رفته رفته بر سرعت آن افزوده می شود فرو غلطیده
است. این چیزی نیست جز فرایند صورت تصعید شده نسبی گرایی و فرد محوری
(پلورالیسم). بذری که درگستره جامعه باز به بالندگی رسید و اندیشه هایی که
بر ویرانه های تاریخ پردازان و نظریه های فراگیر و جهان شمول فلسفی بنیان
گرفت، قطعه قطعه شدن واقعیت و پراکنش امور در هر سمت و سویی، محو هدف و جهت
غایی، پرسهزنی معانی و مفاهیمی که معنای اصیل و واقعی و واحدی را حتی
نمیتوانند تداعی ساخت، در واقع مؤید آن تزلزل و تکانههای پایانی رو به
احتضار مدرنیسم است. این مقطع زمانی و این فضای متورم گفتمانی و پراکنش و
تضاد و تناقض امور، در واقع مرحله گذار از یک بحران و مرتبه بلوغ یک تفکر
تاریخی است. چیزی بین مرگ و زندگی: حیات آنچه بود با آنچه که خواهد بود.
این شدت وکثرت آوارگی و سرگردانی در میان آن و این، و آشوب و التهاب ناشی
از عدم سکونت نه در آن و نه در این – شرایطی است که بناست تفکر مدرنیسم از
میان برخیزد. زمان مترصد یک الگوی جدید فکری است که برجای نشیند. این قطعی
است « تا پریشان نشود، کار به سامان نرسد».
خمیازههای تفکر مدرنیسم پیش از این نوید خواب آن را میداد، که اکنون نه
در بستر خواب و تب و هزیان، که در بستر احتضار است. تفکری که دیگر سترون و
عقیم گشته باشد، اندیشهای که راکد و ساکن در بستر برکه ای محدود محصور
گشته باشد، مرگ آن نیز چندان دور از انتظار نیست. حرکت مواج ، سیال و فرار،
نتیجه این تفکر است که در دایرهای دوار از صورتی به صورت دیگر در میآید.
این دایره دوار هرچند به شعاع دهکده جهانی است اما با طرد ماوراء و
متافیزیک در برج و باروی دهکده جهانی محصور و محدود گشته است.
تبدیل این تفکر به دستمایههای روزمره، عامی و آمرانه، از آن چیزی به مثابه
چیزی ناچیز، که دیگر بحث و چالش برنمیانگیزد ساخت. این تفکر این سه مرحله
کرشمه و خمیازه و خواب را پشت سر نهاده و اکنون پیر و فرتوت گشته است.
آنچه که به ظاهر شاهد چالش عظیم جهانی در مورد مدرنیسم هستیم چیزی جز آن
آخرین تکانههای رو به احتضار مدرنیسم نیست. با این حال هنوز بنا بر تفکر
عدهای این مشخصهها محصول بالبداهه یک تفکر جدید بنام پست مدرنیسم است.
اگرچه در حوزه نظر و اندیشه با تدبیر و ترفند جایی نیز برای طرح مدرنیسم
باز باشد اما در عرصه عینیت و جامعه جهانی ساعت مدرنیسم به پایان رسیده
است. دیگر برای آنچه که در عالم نظر و گفتگو به عنوان راهکارهای تئوریک و
استراتژیهای عظیم جهانی ارائه میشود، در عرصه عینیت حیات جامعه جهانی،
مصداقی عینی برای حضور و بروز آن نمیتوان یافت. حتی برعکس آن نیز قابل
پیشبینی است: آنچه که در عرصه عینیت جهانی در نمود تکنولوژی تجلی و به
منصحه ظهور رسیده است، در چه حوزهای از تئوری بزرگ و استراتژی عظیم
راهبردهای جهانی، از آن میتوان سود جست و یا بهرهمند گردید؟
تشتت و سرگردانی عظیم در حوزه نظر و اندیشه، عینیت حیات انسانی را نیز در
یک عدم قطعیت و وضوح افکنده است. به عنوان مثل «تکنولوژی نظامی» بسان تئوری
و استراتژی تهاجمی آنها دستخوش سرگردانی و پراکنش است. و هنوز نمیداند که
از دانش واز انبوه اندوخته تسلیحات نظامی در راستای چه اهدافی میبایست
سود جست و در تقلای تغییر و واژگونی چه حرکتی از آن استفاده نمود. هر دو
کور عمل مینمایند و در یک دوران سرگیجه و سرسامآور، سر بر این سو و پا بر
آن سو میزنند.
قوه و قدرت جهت یابی به قوه فاهمه وبه اهداف احتمالی و متخیله روی نهاده و
از یافتن مصداق بارز عینی برای ابزار برتریت، ناتوان گشته است.
در چنین فضایی با این انباشت ابزارهای قدرت چه میتوان کرد؟ این کره خاکی
به نظر میرسد حداقل دیگر برای غول تکنولوژی نظامی و اهداف وهمی آن و حتی
حتمی آن بسیار کوچک است. در کرات دیگر نیز موردی برای استفاده آن حداقل،
فعلا وجود ندارد. جنگ ستارگان به پایان رسیده است. اکنون به جنگ موهوم
آدمهای فضایی در عرصه خیال و توهم میپردازند، چرا که دیگر حتی مصداق عینی
برای تهاجم نیز تحت عنوان مبهم و گنگ و کلی «تروریسم» برای ابزار قدرت
نظامی و ابراز برتریت خود، نمیتوانند ساخت.
اما بالاخره میبایست این نمایش قدرت و استفاده از تکنولوژی نظامی، در جایی
به اکران درآید. جنگ با گودزیلا، آدمهای فضایی و حتی آدمهای واقعی احتمالی
که بیشباهت به آدمهای فضایی احتمالی نمیباشند، مصداق عینی برای به
کارگیری تکنولوژی نظامی فرض میشوند. این تمام آن چیزی است که میتوان در
صفحه مجازی مشاهده نمود. اما در عرصه واقعیت مسخرگی آن از ساختگی آن کاملا
هواید است. «تروریسم» یک مفهوم مبهم و گنگ برای اتصاف به افرادی مجهول و
ناشناس و دقیقا «احتمالی» است. سرگردانی و درماندگی در جهتیابی، در تمام
شئونات جامعه جهانی امروز قابل رؤیت و مشاهده است. پایان مدرنیسم، پایان
تفکری است که با نفی «متافیزیک و عنصر تعالیبخش»، چندی بر اریکه تاریخ
تکیه کرد؛ «پارادیمی» که پا گرفت، بزرگ شد و سالخورده گشت: پس از کرشمهها و
خمیازه و خوابی کوتاه، آخرین تکانههای رو به احتضار آن را در شمایل جنگ
با توهم «تروریسم» شاهدیم. اکنون سر وقت پارادیم جدید هزاره سوم است. «راه
سوم در هزاره سوم».
پست مدرنیسم در مقام نفی
اینکه «پست مدرنیسم» با تیتردرشت «پراکنش» و «عدم قطعیت» معرفی میشود، از
لحاظ تصور امروزین، شاید چندان بیراه نباشد: چرا که هنوز زمان و تاریخ وضوح
و بداهت این تفکر فرا نرسیده است.
این تفکر پس از بیان «آنچه هست» در گذر نفی است، اما هنوز راه بسیار دارد
تا از سلب ونفی به ایجاب و اثبات «آنچه باید» گذرکند. پست مدرنیستها در
مقام نفی هر دو طیف تفکر «عام» و «خاص» و غالب جهانی، که یا در گرایش به
«عینیت» و یا در توجه به «ذهنیت» دچار افراط و تفریط گردیدهاند، به لحاظ
منطقی و به واسطه شرایط امروز، عنوانی جز مدعیان «پراکنش» و «عدم قطعیت»
نیز نخواهند یافت.
براستی هنگامی که مدرنیستها، پوزتیویستها، آمپریستها و مدعیان مهندس
اجتماعی و روشنفکر خاص در این سو، و تاریخپردازان با روایت کلان و تفکر
ایدئولوژیک و عام در آن سو، هر دو طیف در یک زمان و در این لحظه و برهه
زمانی نفی و سلب میشوند، چه برجای میماند؟! آیا این جز «سرگشتگی»، «عدم
قطعیت» و «پراکنش امور» و «بیقاعدهمندی» است؟
پیش از این هر دو طیف تفکر عام و خاص مذکور، علم متعارف و غالب زمان
(پارادیم) خود بودند. دورهای «تاریخپردازان» و عصر دیگر «مدرنیستها»، اما
امروز هر دو طیف تفکر مذکور پس از سپری ساختن عصر خود به پایان رسیدهاند:
آری «کارل مارکس و جان استوارت میل، هر دو به یک میزان کهه و منسوخ
شدهاند» و به پایان رسیدهاند.
این «پایان» عصر بلاتکلیفی، پراکنش و عدم قطعیت است. و هنوز چیزی جایگزین
نیافته است. اما این نوید داده میشود که رخداد عظیم جهانی در شرف وقوع
است.، تا قطعیت یابد. بنابراین اگر از «پست مدرنیسم» هنوز تعریف روشن و
درستی نشده است، دلیل بر عدم آگاهی عموم متفکرین از این مسئله است که «پست
مدرنیسم» پس از بیان واقعیت و نفی آنچه هست هنوز به مرحله ایجاب گذر نکرده
است و به ارائه طریق و روش نپرداخته است. پست مدرنیسم فعلا در مقام بیان و
در گذر به مرحله نفی است، یک انفعال جهانی در برابر تفکر غالب جهانی. اما
به فعلیت نرسیده است.
آنچه که امروز شاهد آنیم ویرانی مدرنیسم و بقایای عصر تاریخپردازان است،
با این حال خانههای زیادی برای ساخته شدن آماده است و زمان آن چندن دور
نیست.
من این عصر بلاتکلیفی و عدم قطعیت و پراکنش امور را ، پایان تفکرات
کلیشهای و دگماتیزم هر دو انسان «خاص» و مدرن و «عام» و کلاسیک مینامم.
یا به عبارت اخری «پایان تاریخ». دهکده جهانی کنونی را «بنبست جهانی» و
چرخه امور و فرایند حرکت آنها را، حرکتی دوار و دوری و بشرهای امروزی را
«آدم وارهها» یا «برزخیها» مینامم.
اکنون پست مدرنیسم بر این ویرانهها پرسه میزند و در بلا تکلیفی
سرسامآوری به سر میبرد. اما هنوز به مرحله «چه باید کرد» گذر نکرده است،
تا طرحی نو در اندازد. صرفا در مرحله «گذر» است. یک «برزخ» تمام عیار.
هر پایانی، آغازی دارد و هر ابتدایی انتهایی. «پایان تاریخ» آغاز مرحلهای
نو و جدید از تاریخ است که زمان آن چندان دور نیست. آغاز این مرحله که
مصادف است با پایان عصر تاریخپردازان و عصر مدرنیسم، با ظهور اندیشهای نو
و تفکری ناب در عرصه جهانی، «راه سوم» به منصحه ظهور خواهد رسید. چیزی
جایگزین، اندیشهای نو، و خانههای زیادی که در هزاره سوم برای ساخته شدن
آماده است.
«پارادیم هزاره سوم» عصر سوم را رقم خواهد زد. «اندیشهای جهانی»، «جهان
اندیشه» را دگرگون خواهد ساخت: مرد مشرقی از قبیله مشرق طلوع خواهد کرد.
راه سوم«پارادایم هزاره سوم»
راه سوم ثمره عالی شجره «امربینالامرین» است که «پارادیم هزاره سوم» را
بنیان خواهد نهاد. پست مدرنیسم در آغاز راه سوم است. نه راه تاریخپردازان و
نه راه مدرنیسم، بلکه راه سوم.
آنچه پس از نفی آنچه بوده است و تا کنون برگرده اندیشه تازیانههای فیلسوف
مآبانه کشیده و بر آن حکم رانده است برجای میماند، همان «راه سوم» است.
توقع اینکه از راه سوم یک کلیشه در گیومه ارائه دهیم. توقع ناممکنی است.
راه سوم یک تابلوی فاخرانه نیست تا در قاب و ویترین کرد و آن را در دید
انظار قرار داد. راه سوم یک عکس، پازل و حتی تصاویر متعددی نیست تا تداعی
یک حرکت منتاژی را ارائه نماید. راه سوم یک حیات و هستی تمامعیار است. یک
جریان بیوقفه و سرزنده و بانشاط است. چنان فراگیر و آنچنان بدیهیالحصول و
سهلالوصول است که از شدت ظهور گویا در خفا است.
راه سوم یک «انتزاع» از میان «هم این» و «هم آن» نیست. اتفاقا آنچه انتزاع
صرف است، «یا این» و «یا آن» است. یا «عین»است یا «ذهن» است، یا «فرد» است
یا «جامعه» است، یا «تاریخ» است یا «قهرمان» است، یا «عقل» است یا «دل»
است، یا «فیزیک» است یا «متافیزیک» است، یا «جبر» است یا «اختیار» است، یا
...
براستی واقعیت حیات عینی مبتنیبر چیست؟ آیا صرفا مبتنیبر یکی از
دوئالیسمهاست؟ آیا سلاخی حیات، به این و آن و آنگاه «انتزاع» یکی از آن به
عنوان اصالت و واقعیت تحت عنوان، اصالت فرد و اصالت جامعه یا اصالتالوجود
و اصالتالماهیه، یک انتزاع توهمآمیز نیست، پس چیست؟
آیا براستی در ضرورت عینی حیات چیزی بنام «جبر» و «اختیار» با این تقسیم
بندی هوشمندانه و فضولانه با تیغه تیز جراحی وجود دارد، یا این صرفا انتزاع
ما از حیات یکپارچه و ترکیبی عالی و مقتدرانه از حیات است؟ آن هم انتزاع
نادرست.
براستی واقعیت عینی حیات نه جبر است و نه اختیار، بلکه امری است بین این دو
امر که مساوی است با «حیات» با «زندگانی»، با «هستی» بکر و باطراوت.
«راه سوم» این است و نه چیز دیگر. در واقع جانمایه «پارادیم هزاره سوم»،
اندیشه در حیات است نه حیات در اندیشه، اندیشه در زندگانی است نه زندگانی
در اندیشه.
من در اینجا احساس میکنم میبایست بار دیگر به خانومان و به آن اصل
نژادگی خود بازگردیم. به آن اصل زیبای باستانی – آیین زردشت بزرگ. او که
حیات را «خیر محض» تفسیر نمیکند و «شرور» را نیز امری عدمی برنمی شمارد.
واقعیت حیات را در جنگ اهریمن و اهورمزدا، در ستیز میان ظلمت و نور و در
درگیری بین فطرت و غریزه تصویر میکند. تصویری شجاعانه و متهورانه از
واقعیت حیات وهستی. چیزی که بدرستی نیچه خوب دریافته بود: زردشت «آن
بیهمتای ایرانی است که چرخ موجود در طرز کار همه چیز را در مبارزه بین خیر
و شر دید... او راستگوتر ازهر اندیشمند دیگری است. تعالیم او، و تنها او
راستگویی را به مثابه فضیلت برین در نظر دارد- به کلام دیگر قطب مخالف
بزدلی «ایدهآلیسم» است که با دیدن واقعیت پا به فرار میگذارد. زردشت از
مجموع اندیشمندان دلیرتر بود. گفتن حقیقت و پرتاب خوب تیرکمان! این است
فضیلت پارسی».
راه سوم به عنوان «پارادایم هزاره سوم» ضمن نفی و سلب هر یک از دو پاسخ و
نظریه قطبی و کلیشهای دو گروه مذکور قائل به «امرٌ بین الامرین» و تعاطی
دیالکتیک میان آن دوست. یعنی نه به تنهایی تاریخ قهرمانان را پدید میآورد و
نه صرفاً این قهرمانان هستند که تاریخ را میسازند. به عبارت دیگر هم
تاریخ مولود مورخ است و مورخ با تفسیر و تأویل امور واقع، تاریخ را تقریر
میکند و هم این که مورخ پیش از این که شروع به نگارش و تقریر تاریخ کند،
خود محصول تاریخ است و به عصر خود تعلق دارد. در حقیقت «نَه این» و «نَه
آن» هیچ یک راه راست نمیسپارند. اما در واقعیت «هم این» و «هم آن» هر دو
حضوری مستمر در حوزه تفکر داشتهاند و روند اندیشه را جهت بخشیدهاند.
بخشی به حقیقت از حقیقت به دور است و بخشی از آن عین واقعیت است. یعنی از
سویی تاریخ (درست یا غلط) در واقعیت مولود مورخ است، هر چند از حقیقت به
دور است. اما این حقیقت نیز قابل کتمان نیست که خود مورخ نیز مولود عصر خود
و محصول ضرورت زمان و تاریخ خویش است. در این میان «امرٌ بین الامرین» نه
یک حقیقت ذهنی و دور از دسترس است. و نه واقعیتی است که به «دوئالیسم»
جراحی شده باشد. بلکه امری است بین «نَه این» و «نَه آن» که بدون جراحی به
«هم این» و «هم آن» خود جلوه کامل و کوچکی است از طبیعت و حیات زنده و
جانمند.
به هر صورت «راه سوم» ضرورت حیات عینی و طبیعت بکر و با طراوت را در
پیشخوان تفکر و اندیشه سلاخی و آن گاه به دوئالیسم «این» و «آن»، به «عین» و
«ذهن» و... جراحی نمینماید، تا در تبیین مراتب هستی و تنظیم درجات شناخت
سر از باژگونی از وضع وقایع ساختگی و حقایق دروغین درآورد و دچار افراط و
تفریط «ساختار گرایان» با «سمبولیست»ها در مباحث ادبی و هرمنوتیک گردد. و
یا آلوده به یکی از دو جانب «فرد» و «جامعه» در مباحث جامعه شناختی شود. و
یا در فلسفه تاریخ دچار افراط و تفریط نقش «قهرمان» و «تاریخ» گردد.
برای ترسیم متدولوژی «راه سوم» کافی است تا نگاهی دیگر به دوئالیسمهای
مطرح در مباحث فلسفی، علمی، کلامی، جامعه شناختی، سیاسی، اقتصادی، تاریخی،
ادبی، هنری و هرمنوتیک داشت، هیچ یک از اینها از جراحی حیات طبیعی در
پیشخوان تفکر و اندیشه برکنار نبودهاند: آیا بنابر نظر ساختار گرایان
هنگامی که «متن» آغاز میشود، «مؤلف» پایان میپزیرد؟ یا بنابر آراء
سمبولیستها با ظهور «مؤلف»، «متن» متولد میشود؟ آیا این «فرد» است که
جامعه را میسازد و یا این «جامعه» است که فرد را پدید میآورد؟ آیا
«قهرمانان» تاریخ را میسازند، یا این «تاریخ» است که قهرمانان را بارور
مینماید؟، آیا انقلابها میآیند، یا انقلابها ساخته میشوند؟ آیا «جبر»
است یا «اختیار» و... .
«راه سوم» به هیچ یک از دو جبهه متخاصم پاسخی مثبت نمیدهد. «راه سوم» وقتی
برای حل کردن این گونه مسائل دو راه وجود داشته باشد به «امرٌ بین
الامرین» متوسل میشود.
متافیزیک مجازی دردهکده جهانی
عالم محضر خداست: این پیام ادیان الهی است. به عالم مطلق «دری» است: این
طریق فلاسفه و عرفاست. به ماوراء «پنجرهای» است: این روند هنرمندان است.
نه عالم محضرخداست، نه به عالم مطلق دری است، نه به ماوراء پنجرهای است،
این حکایت آدموارهها و «برزخیها»است.
بدون اطاله و اطناب کلام و بدون اینکه از جایگاه ارزشگزاری سخن گویم:
فلاسفه و خصوصا عرفا در تبیین درجات شناخت و معرفت الله، چه از طریق مراحل
طنابی و منطقی و چه از طریق مراتب سیر و سلوک، پای در آرامجای مطلق
میگذارند، بنابراین همیشه فراسوی خود «دری» به سوی امر مطلق و خدا، گشوده
دارند. برای هنرمندان نیز یا از ماوراء «پنجرهای» گشوده است، تا رایحه
متافیزیک به درون خانه جانش روح بخشد، یا از خانه جانش به عالم ماوراء
پنجرهای باز است تا با چشم دل شمهای از رایحه متافیزیک را استشمام
نمایند.
اما برای آدموارههای عصر مدرنیسم و برزخیهای عصر بلاتکلیفی در دهکده
جهانی، نه دری گشوده است و نه پنجرهای باز است. او در جهان تاریک و تنهای
خود، تنها چراغی افروخته است و متافیزیکی برپا ساخته است: سیر و سلوک
مجازی، در صفحهای مجازی، در دهکده مجازی.
انسان موجود در« هم اکنون» پس از طرد متافیزیک و«مرگ خدا » به وضوح خود را
کشنده خدا دریافت وآن را بر خود پذیرفت که خود خدا شود و برجای او بنشیند.
او در این دهکده جهانی و اضمهلال حیات معنوی به ضرورت تکنولوژی وخلاقیت و
نبوغ هنری، متا فیزیکی فراخور این جهان بی خدا را ابداع وحیاتی جدید و پویا
و تداومی بی پایان در این پایان و گردونه دوار ایجاد می نماید.
«سیمون کریچلی» میگوید: اکنون که دعاوی سنتی بیاعتبار شده است، آیا هنر
می تواند درمانی برای آمال مذهبی باشد؟ - آنگاه خود پاسخ میدهد: «هنر چنین
توانایی را ندارد، آنچه از دید من کیفیت تراژدیک مدرنیته است در این
واقعیت نهفته است ک شکل پرسشهای ما در مورد معنی و ارزش حیات هنوز مذهبی
است، لیکن ادعاهای مذهب بیش از بیش باورنکردنی به نظر میرسد. و ما از همین
رو ایمان خود را معطوف به قلمروهای دیگر همچون زیباشناسی،فلسفه، اقتصاد یا
سیاست میکنیم. حال آنکه هیچ یک از این حوزهها نمیتواند پاسخی را که ما
میجوییم فراهم آورد».
اکنون چه باید کرد؟ دعاوی سنتی مذهبی که بیاعتبار شده است، و قلمروهای
دیگر نیز نمیتواند پاسخی را که ما میخواهیم و میجوییم فراهم آورد: اما
براستی طرح دعاوی و پرسشهای جدید مذهبی در غیر از قلمروهای مذکور میباشد؟؟
اینکه اکنون دعاوی سنتی مذهب بیاعتبار شده است، منظور کدامین مذهب و از
کدامین منظر است؟ آنچه را که دعاوی مذهبی مینامیم، آیا چیزی غیر از
برداشتهای شخصی و ذوقی و خصوصا هنری و عرفانی از مذهب (آن هم ادیان تحریفی)
چیز دیگری بوده است که در اعصار متمادی شکل و قالب پذیرفته است. بنابراین
آنچه را که ایشان دعاوی مذهبی مینامد، هیچ ربطی به حقیقت مذهب ندارد، مگر
آنکه آنچه را که بنام مذهب قالب شده را به نام مذهب پذیرفته باشد. بنابر
این هیچ پاسخ مذهبی شنیده نمی شود جز از قلمروهای دیگری همچون اسطوره ها،
زیبا شناسی، فلسفه و خصوصا از حوزه هنرهای عرفانی و عرفان های هنری. در
واقع متافیزیک مجازی جایگزین متافیزیک حقیقی و مذهبی گردیده است.
اما براستی پرسشهای ما در مورد معنی حیات مذهبی است؟ انسان نسبت به معنی و
ارزش حیات در کنکاش و جستجو بوده است. اما همیشه پاسخ غیرمذهبی از جایگاه
الهه ها و از قلمرو هنر و عرفان و تصوف دریافت نموده است. لیکن در جهان
امروز انسان حتی نمیتواند «پرسش مذهبی» را به بیان آورد و یا اساساً در
تواناییاش نیست تا به طرح پرسش خود از معنی و مفهوم وفرجام و غایت جهان و
حیاتی که در آن افکنده شده است، نایل آید.
اگر سئوالی نیز در این خصوص برای او طرح شود، نه از طرف آن حس انسانی و
فطری طبیعی و مذهبی است، بلکه پرسش او نیز به واسطه ساختار فکری و وجودی او
که در جامعه و جهان ساختگی و مجازی به هم رسیده است ، از قلمروهای عرفانی و
هنری خواهد بود.
جهان مدرن با حذف ماوراء و «خدا» و به صرف «هنر» و تکنولوژی، «متافیزیکی»
فراخور همین جهان بسته را ساخته و پرداخته است. این را به راحتی در هنر
«هفتم» و فرایند حاصل از تکنولوژی دیجیتال و رایانهای میتوان ملاحظه
نمود: انسان نشسته بر چوب بست، مانده در تخته بند تن، در انجماد و سترونی –
و جهان مجازی و گذرا در برابر دیدگان حیران او در گذر است. زمان مجازی، در
مکان مجازی، در جهان مجازی- پرسش او نیز اگرچه مذهبی، لیکن مجازی خواهد
بود. مفاهیم ابداعی و تصاویر مجازی تمامی هیجانات کاذب، معنویت کذایی،
لذایذ ساختگی او را بر آورده میسازد. این جهان مجازی تشنگی را بر او
میخوراند، عطش را به او پیشکش میکند او را نیز به سرچشمههای رنگین سراب
رهنمون میسازد. نیازمند نیازش میسازد و هم از سر نیازمندیش برمیآید.
بازی با صورتها، مفاهیم، تخیلات، آرزوها، آزمندیها و ... در جهان مجازی
تصاویر و ارتباطات یکسویه و جهت دار، غیر از ارضاء مجازی متافیزیکی انسان
تواند بود؟!
در این خصوص صورت دیگر مسئله به حقیقت نزدیکتر است در بررسی ریشهای
رونسانس پیش از طرد «ماوراء» و حذف «متافیزیک» بازگشت رونسانس به عصر یونان
باستان، الههها و قهرمانان المپ و به طور کلی رجعت آن به هنر کلاسیک
یونان باستان و سرایشهای اسطوره ای هومر است. نفی متافیزیک رفته رفته در
بطن سرخوردگی از هنر «عذاب» قرون وسطی و گرایش به «هنر نشاط» یونان باستان
فراهم میآید. پیامدی منطقی که دقیقاً در سیر قهقهرایی رونسانس به یونان
باستان قابل دسترسی است.
رونسانس متافیزیک قرن پانزده را طرد ساخت و دقیقاً به ارتجاع دست یازید و
الههها و اسطورههای عصر کلاسیک یونان باستان را جایگزین آن ساخت. به
عبارت دیگر رونسانس در بدو پیدایش خود نه لائیک و سکولار است و نه فارغ از
متافیزیک، بلکه همان تفکر ابتدایی مبتنی بر افسانههای یونان را به معنی
دقیق کلمه «ارتجاع» پذیرفت. در واقع مسیحیت را نه صرفاًَ به دلیل
نارساییهای علمی و فلسفی که در آن بود کنار گذاشت، بلکه عامل تعیین
کنندهتر در محکومیت مسیحیت در مرحله نخست «سامی» بودن آن و پس از آن ارائه
شناسنامهای تیره و تار از «زمین» بود.
بنابراین ترمیم جای خالی «معنویت» به وسیله « هنر» و پر نمودن خلأ ناشی از
عدم حضور «نبوت» به وسیله «اولیا» و «الههها»؛ نه یک یافته علمی یا تجربی
است، بلکه کاملاً یک تقلید ارتجاعی از عصر افسانههای یونانی است. عصری که
همه نیازهای معنوی انسان را تنها در نسخه «هنر» پاسخ میداد. عصری که خود
دقیقاً به سراب سرچشمههای رنگین «هنر» و ناتوانی آن در اغنای نیازهای
غیرمادی پی برده بود وخسته و ناتوان از نمایشنامهها و تئاترها، مسیحیت را
تشنه و آزمندانه در آغوش کشیده بود. لذا این پدیده بیشتر یک تقلید ارتجاعی
از یونان و الهههای یونانی است، تا اینکه محصول و فرایند یک روند علمی و
فلسفی باشد.
با این حال «هنر عظیم» تراژدیک و پر نشاط یونان رفته رفته در یوغ دانش
تجربی و تکنولوژی حاصل از آن به «ابتذال» گرایید. چنانچه آقای «مددپور» به
نیکی دریافتهاند که: «گرایش و نیاز ذاتی انسان به معنویت به صورت
بهرهگیری از هیجان و شور و مستی ناشی از عناصر و موارد غیرمتعارف مخدر و
هنر و ورزشهای هیجانزا همگی به نوع معنویت تصنعی انسان غربی باز میگردد.
اما از آنجا که این نوع لذتگرایی مبتنیبر خوشگذرانی فاقد اصالت و خرد،
دردهای جانکاه دو چندان و افسردگی روحی عمیقی را ایجاد میکند، عرفانهای
اباحی شرقی تمدنهای سنتی این بار در خم رنگرزی بنیادهای فرهنگی و شبه
فرهنگی غرب رنگ مدرن به خود میگیرد و به کار تقویت نفسانیت در حال تلاشی و
فرسایش تجدد زدگان و مدرنیستها میآید. این عرفانها و شبهعرفانها و
آیینهای اساطیری و جادویی مشرق زمینی و مغرب زمینی و قرون وسطایی از ورای
موج تمدن صنعتی میگذرد و چون وضع اباحی نسبت به تمدن مدرن دارد، اساساً و
اصلاً با این تمدن درگیر نمیشود، به همین دلیل نیز با مخالفت روبرو
نمیشود». لذا «چالش پارسایی مشرق در برابر ناپارسایی مغرب، چالش معنویت
اصیل مشرق در برابر عرفان غربی شده و هیجانهای ممسوخ هنری و ورزشی مدرن و
شور و حال مصنوعی ناشی از مصرف مواد توهمزای صنعتی شده تمدن غرب، چالش
شریعت شرقی و اسلامی در برابر اباحیت غربی نزاع جدی آینده خواهد بود».
روند زندگانی مکانیکی، ماشینی و آنگاه دیجیتالی، انسان امروزی را به بار
آورده است. انسانی که حتی تمام نیازمندیهایش براساس آن و الگوهای ارائه
شده از آن تأمین میشود: در کلیشهای بنام «جهانیسازی» و دهکده جهانی، که
پیش از اینکه پروژه باشد، یک پروسه تمام عیار است. بجای اینکه یک دیالوگ
باشد، یک مونولوگ به تمام معناست. اکنون انسان موجود با معصومیت از دست
رفته و با طبیعت ویران شده با ارزشهای ساختگی و مجازی جایگزین پر و اغنا
میشود.
انسان امروزی تصور میکند که پرسش مذهبی میکند و هنگامی که پاسخ میشنود،
تصور میکند که پاسخ مذهبی شنیده است. اگرچه در بنمایه وجودش چنین حسی
نهفته باشد، احساسی که به سختی میخواهد از انبوه تلمبار شده ارزشهای مجازی
در وجودش سوسو زند، و رخته گریزی به سوی تعالی معنوی و طبیعی بگشاید. این
توصیف انسان مدرن در جهان غرب است، لیکن توصیف انسان در جوامع شرقی خصوصاً
در میان جوامع اسلامی چگونه است؟
پرسش یک انسان در جوامع اسلامی و پاسخ اندیشمندان و علمای اسلامی به این
پرسش انسان چیست: علمای جوامع اسلامی با گرایش به «عرفان» و از رهگذر عرفان
به «هنر» میرسند و در قالب مولانا و عطار و محیالدین و صدرا به ارائه
طریق و روش میپردازد. و از دیگر سو اساتید دانشگاهی چنین جوامعی از رهگذر
«هنر» به عرفان سیر میکنند و از شعر و موسیقی و نقاشی و ... به عرفان
میرسند. «علما» یک «مذهب عرفانی هنری» ارائه میکنند. و اساتید دانشگاهی
یک «مذهب هنری عرفانی» دست و پا میکنند. یعنی از قلمروهای دیگری غیر از
مذهب بنام مذهب پاسخ داده می شود.
براستی گرایش به عرفانهای کذائی و گذر به وادی هنر چرا؟ برای انسان غربی
قابل توجیه است که برای رفع عطش خود از هنر و تکنولوژی دیجیتالی، متافیزیکی
برپا سازد و خود را ارضاء و اغنا نماید، اما در جوامع اسلامی خصوصاً در
مهد تشیع چرا انسان را به دنیای مجازی و سراب عرفانهای کذائی و هنرهای
ساختگی رهنمون ساخت؟
تصور میکنم در خصوص نوع «متافیزیک» در عصر مدرنیسم و پرسش انسان از معنی
حیات در کتاب پایان تاریخ تا حد انتظار سخن گفتهام. در آنجا از «بنبست»
تاریخی و از «پایان تاریخ» هم به لحاظ نظری و معرفتی و هم از جهات عینی و
واقعی سخن گفتهام. از نوع متافیزیک حاضر، که ساختگی و مجازی است و از علت
بروز و ظهور چنین متافیزیک ساختگی و مجازی نیز سخن رفته است.
در آنجا توضیح دادهام که پس از اینکه «خدای الوهی» به واسطه غلبه متافیزیک
افلاطونی (فلسفی- عرفانی) و پس از آن به واسطه ظهور و حضور «اومانیسم»
عرصه برای «خدای الوهی» و واقعی تنگ شده و رفته رفته از میان برمیخیزد. در
چنین شرایطی و پس از روی نهادن پیشرفت صنعتی به مکانیکی و از آن به
تکنولوژی دیجیتالی، سرعت تکنولوژیک رسانههای یکسویه و جهتدار، که منجر به
حذف زمان (آینده) و تحلیل رفتن مکانها (مرزها) میشود (فاصله زمانی و
مکانی) دهکده جهانی در مکان و زمان «حال» برپا شود. و به عبارت دقیقتر
دیوارهای پروسه دهکده جهانی (جهانیسازی) برپا میشود. و این در حالی است
که خدای اولوهی و واقعی پشت دیوارهای دهکده جهانی نهاده میشود. اکنون
انسان در این دایره دوار (دهکده جهانی) که برای خود تنیده است میخواهد
فارغ از هر خدا، خدایی کند. زمان و مکان واقعی که در مدار «اکنون» (صفر)
قرار گرفته است، رفته رفته زمان و مکان مجازی از نو در «هماکنون» ساخته و
جایگزین میشود، و متافیزیکی نیز فراخور همین جهان بسته و عاری از خدا و به
شکل مجازی پدید میآید. و این روند مجازی چندان در حیات انسان رخنه
میکند، که حقیقت و واقعیت از مجاز و توهم قابل تمایز نیست. حقیقت موجود آن
چیزی است که «صفحه مجازی مانیتور» در برابر صفحه دیدگان او قرار می دهد.
گفتم پس از تکمیل و بسته شدن دیوارهای دهکده جهانی، انسان تنها و بیخدا
میشود.و در بنبست جهانی و در یک دایره دوار و چرخه تکراری و بیهودگی
گرفتار میآید. انسانها به آدموارههایی تبدیل میگردند که تمام تمایلات
آنها در همین چرخه کاذب تأمین و تکمیل میشود. این مسئله را میتوان به طور
زنده و واقعی در صفحه مجازی مانیتوری که در برابر صفحه دیدگان او قرار
میگیرد، به وضوح بیان و برملا ساخت. نمونهای کامل و عینی که عصاره
دستساخت انسان بیخداست: تلویزیون، ماهوارهها و کامپیوترها و
ابررایانهها با آن حجم عظیم جهانی اینترنت، که دنیای واقعی انسان کنونی
است. واقعیتی که واقعیت جهان خارج، در برابر وفور و حضور عظیم و همگانی
آن، مجازی مینماید، تا حدی که گویا واقعیت اساساً وجود خارجی ندارد.
حجم عظیم اطلاعات و دادهها، کارتهای اعتباری و تجاری، امکان ارتباط
گفتمانی و تصویری از طریق وبلاگ، چت، ایمیل، مبایل، اس ام اس و ... و ارضاء
و اغنا هرگونه امیال و هوسهای او از طریق ورود او به فیلمها، بازیها،
کلوپها و تقریحات و ... دیگرخلائی برای حضور در عرصه طبیعت بکر و باطراوت
باقی نمی گذارد.
اما همین دنیای واقعی(یعنی جهان خارج از این صفحه مجازی نیز که در برابر
صفحه دیدگان او قرار گرفته) هرچند از چنین صفحه شیشه ایی جذاب و جادویی،
واقعیتر و به نظر فرهمندتر و طبیعیتر مینماید، لیکن چنین دنیایی نیز هم
به لحاظ اینکه خدا را پشت دیوارهای بلورین دهکده جهانی (شکلی جدید با طرحی
جدید از دیوارهای لنین و استالین) نهاده است و هم به خاطر دست ساخت
تکنولوژیک خود (صفحه مجازی) طراوت طبیعی و متعالی ندارد. تمامی حرکتها به
واسطه بسته شدن درها و رخنه گریزها به سوی متافیزیک، در یک مدار دوار و
چرخه تکراری بیهوده و عبث جریان مییابد و هرگز رخنهگریزی به سوی صعود و
تکامل و تعالی نمییابد. تمامی امور در این جریان مدور، از صورتی به صورت
دیگر در میآیند و در این روند بسته، از تصادم و تصادف با یکدیگر، حتی از
خردی به کلان نیز میرسند. اینجا قلمرو ایستگاه تجربی است، که امورات منقطع
در مقاطع مکانی منقطع و در فواصل زمانی منفصل به هم میرسند.
دنیای بشر کنونی پراز نفرت و اضمهلال معنوی است. شاید واژه «نفرت» در
اینجا وجهی از حقیقت و واقعیت نداشته باشد. چرا که او حتی نمیتواند «نفرت»
بورزد. در او حتی انگیزه نفرت ورزیدن نیز به تحلیل رفته است. او در یک
بیهودگی سرسامآور زندگی میکند. و شاید زندگی نه، که تنها سر میکند و به
سر میبرد.
آینده، حال، گذشته
«هماکنون» تنها زمان موجود برای انسان موجود است.
سرعت تکنولوژیک دیجیتالی منجر به حذف مسافت زمانی و حد مرزهای مکانی گردید.
گستره جهان به جهان شهر و از آن نیز به دهکده جهانی روی نهاد.
طرد ماوراء، هراس از آینده،چرخه دوری و فرایند تکراری امور، و حیات تصنعی و مجازی انسان امروزی منجر به حذف آینده گردید.
حذف ماوراء به لحاظ تاریخی در چند بستر قابل تأمل است. ماتریالیسم مکانیکی:
میخواهد بدون خدا به تبیین و تسخیر طبیعت و جهان بپردازد. ماتریالیسم
مارکس: میخواهد بدون خدا به تفسیر جهان و تغییر آن بپردازد. پس از رونسانس
انسان با این اندیشه آمرانه مقهور گشت تا جهان را بدون خدا تفسیر و تسخیر
نماید. لیکن بعدها دانش تجربی و فلسفه علم بازگشت و همین شور آمرانه را
مستدل و علمی گردانید.
روند و استمرار چنین اندیشهای فارغ از خدا، پیشرفت صنعتی و از آن به
مکانیکی و سرعت تکنولوژیک دیجیتالی یکسویهای را پدید آورد و با بسته شدن
دیوارهای دهکده جهانی، ماوراء در ورای دیوارهای آن مطرود گشت. فرجام چرخه
امور به درون خود معطوف گشت. درهای و پنجرهها و رخنهگریزهای ممکن به سوی
ماوراء مسدود و معدوم شد. و انسان در «هماکنون» خویش، در بنبست جهانی
محبوس و در زمان «حال» مطرود و پرت گردید.
«گذشته» در قالب موزهها و گالریهای هنری با اتکت بها بر روی آن برای انسان
«موجود» در «هماکنونش» چوب حراج میخورد. آینده برای انسان موجود هراس
انگیز است (آینده صرفاً برای انسان «ناموجود» است). آینده «هماکنون» او
را به مخاطره میاندازد، تضمین و تأمین بیمههای درمانی، و بازنشستگی برای
تضمین شرایط موجود و تأمین حیات اوست. ذخیرههایی که برای ادامه و بقاء او
در «هماکنون» تدبیر، تعبیه و تدارک شده است.
«قهرمانگراییهای فردی و نجاتبخشیهای جهانی»، «ایثار» و مفاهیمی از این
دست، پوچ و بیهوده و اساساً سالبه به انتفاع موضوع است. تمام این مفاهیم و
شأن نزول آن برای آینده و انسان ناموجود است، که هنوز وجود ندارد و زاییده
نشده است. « اما شب آبستن است تا چه زاید سحر» و به گمانم از این دور و
تسلسل بتوان راهی به آینده گشود. «راه سوم » بر آمدن چنین انسانهایی را
نوید می دهد.
آینده از آن کیست؟
هراس از آینده در روند پروسه جهانیسازی نیز به وجهی منجر به حذف آینده
میشود: آینده از آن کیست؟ پرسشی که پاسخ آن نظریهپردازان پروسه جهانی را
به انفعال وامیدارد تا تدبیری بر تقدیر ضروری «برآمدن مرد مشرقی» از
قبیله مشرق، نمایند. این تدبیر بیش از آنکه جهان را به آینده فرا تابد، به
درون خود معطوف میسازد، تا به بقاء خود در «هماکنون» و به دوام خود
همچنان ادامه دهد. آنچه که پیش از این «پوپر» به انجام رسانید نفی «روایت
کلان» در قالب تاریخپردازان بود، اکنون تدبیر کودکمنشانه «فرانسیس
فوکویاما» تحت عنوان «پایان تاریخ» و طرح هوشمندانه «هانتینگتون» در تیتر
بزرگ «جنگ تمدنها». یا به عبارت دیگر «جنگ با تقدیر ضروری آینده» تکرار می
شود.
در عصر اریستوکراسی پرسش از حکومت «چه کسی» بود. رفته رفته این پرسش تحت
شرایط ضروری تاریخی در عصر دموکراسی با پرسش «چگونه حکومت کرد» جایگزین شد.
و اکنون در عصر دهکده جهانی پرسش این است: «جهان آینده» از آن چه کسی
است».
آیا جهان آینده از آن مرد مشرقی از خاور زمین است، یا جهان آینده از آن مرد مغربی از باخترزمین است؟
در هر دو صورت وقوع چنین پیشامدی متافیزیکی و از ورای دیوارهای دهکده جهانی
خواهد بود. شکافی در دیوار و کابوسی که خواب آرام «غرب» را آشفته ساخته
است. تبی که آنها را با هزیان اهداف احتمالی و جنگ با توهم« تروریسم»
ناگریز ساخته است.
نظریهپردازان پروسه جهانیسازی با «چگونه حکومت کرد» درصدد نفی «آنکه
حکومت خواهد کرد» هستند و یا حداقل در تدبیر بقاء «هماکنون» و در صدد
تعویق تقدیر ضروری حکومت «او که خواهد آمد» هستند.
با این حال تمامی این تدابیر احتمالی و انفعالی و به کارگیری زور، خود
تمهید امکاناتی است که لازمه بروز و ظهور طفل ضرورت تقدیر تاریخی است.