روابط بین الملل ــ دیپلماتیک ــ ( قادر توکلی کردلر)

مطالعه مسائل مختلف سیاست در سطوح داخلی و بین المللی و ارائه آن به علاقه مندان دانش سیاست و باز تاب آن از زوایای زیرین انسانی به دنیای واقعی نظام بین الملل که درحال تغییر و تحول است.

روابط بین الملل ــ دیپلماتیک ــ ( قادر توکلی کردلر)

مطالعه مسائل مختلف سیاست در سطوح داخلی و بین المللی و ارائه آن به علاقه مندان دانش سیاست و باز تاب آن از زوایای زیرین انسانی به دنیای واقعی نظام بین الملل که درحال تغییر و تحول است.

نظریات مورتون کاپلان در روابط بین الملل



نظریات مورتون کاپلان در روابط بین الملل


 

مقدمه:


      تاریخ نظریه سیستم ها و سیبرنتیک، تاریخ سنت های پژوهشی چندی است که همگی ریشه در اوسط قرن بیست دارد. ایده سیستم ها در موقعیت ها و به دلایل گوناگونی ظاهر شده است .در نتیجه ایده های سیستمی در انزوای نسبی توسعه یافته و هر کدام بر موضوعات خاصی تاکید دارند .باید گفت که اندیشمندان هر رشته ای ، مکاتب فکری خاصی را در حوزه خود پیرامون سیستم ها بنیان نهاده اند انها از دیسیپلین های گوناگونی امده و هر یک بر مسائل مختلفی تمرکز کرده و اصول سیستمی و سیبرنیتیکی مختلفی را فرمول بندی کرده اند.

در گستره علوم سیاسی و روابط بین الملل با وجود طرح نگرش سیستمی ،این مکتب فکری ،هنوز به اندازه کافی پردازش نشده است .نگرش سیستمی پژوهشگر را با سیستم موجود در روابط بین کشورها و واحدهای دیگر ،اجزاء و بخش های تشکیل دهنده ان و هم چنین بخش های کنترل کننده و فرایندهای موجود در ان روبه رو می سازد و با شناخت حاصله ،امکان تبیین تحولات و نظم سیستمی فراهم می گردد.

درنگرش سیستمی کوشش بر این است که روابط بین الملل را باتوجه به نظامهای گوناگون بین المللی مطاله و دنبال  کنند .به نظر طرف داران این برداشت ، مفاهیم و نظام های چون توازن وقوا،امنیت دسته جمعی جهان ، دوقطبی  و دنیای سه یا چند قطبی باید اساس مطالعه و شالوده دانشمندان مسائل بین المللی را تشکیل دهد و مطالعه ر این رشته در چارچوب نظام های بین المللی انجام گیرد ،.کاپلان یکی از طرفداران معروف و برجسته این برداشت ، قائل به وجود شش نظام بین المللی است .

 

تعریف مفاهیم :

نظام بین­الملل International System،

مفهوم نظام بین­الملل International System، دارای دو معنای کلی در رشته­­ی روابط بین­الملل یعنی عینی و انتزاعی است. نظام بین­الملل در معنای عینی آن عبارت است از: مجموعه­ای از دولت­ها یا بازیگران بین­المللی که به­طور منظم در اندرکنش با یکدیگر قرار دارند و در نتیجه تا حدی نسبت به ­یکدیگر دارای وابستگی متقابل می­باشند. بنابراین ویژگی مهم اندرکنش این بازیگران این است که آنها نسبت به یکدیگر توجه دارند و به­هم پاسخ می­دهند. بدین ترتیب، نظام عبارت است از مجموعه­ای عینی از بازیگران که پیوند درونی با یکدیگر دارند. این نظام تا زمانی که این بازیگران وجود دارند، وجود دارد و تنها زمانی تغییر می­کند که تعداد بازیگران تغییر نماید یا هویت آنها دگرگون شود.

 

نظریه سیستم­ها System Theory:

واژه "System" در لغت به‌معنای دستگاه، سیستم، نظام، قاعده، دستگاه حکومت و ...

 می‌باشد.(حق‌شناس، 1387، ص1699)

سیستم مجموعه‌ای از اجزا و روابط میان ‌آن‌هاست که توسط ویژگی‌های معین، به هم وابسته یا مرتبط می‌شوند و این اجزا با محیط‌شان یک کل را تشکیل می‌دهند.(رضاییان، علی؛ 1375، ص27)

] مانند یک کارخانه یا بدن انسان. این اجزاء در راه تحقق یک هدف حرکت می‌کنند و یکدیگر را در جهت تحقق این هدف کامل می‌نمایند. البته در فارسی معمولا از واژه نظام به‌عنوان معادل سیستم استفاده می‌شود.( زورق، محمدحسن؛ 1386، ص41)

نظریه سیستم‌ها به‌عنوان نوعی روش‌شناسی علمی و نگرش به جهان می‌باشد که بر پایه به‌کارگیری رویکرد سیستمی انجام می‌گیرد. لذا لازم است تا مراحل مختلف روش‌شناسی علمی که منجر به ظهور تفکر سیستمی شده مورد بررسی قرار گیرد تا به فهم دقیق‌تر نظریه سیستم‌ها نایل شد.

 

 

روابط بین الملل International Relations

مجموعه اقدامات و کنش‌های متقابل واحدهای حکومتی و نهادهای غیر دولتی و همچنین روندهای سیاسی میان ملت‌ها را روابط بین‌الملل می‌گویند.( جمالی، حسین؛ 1385 ، ص208)

نظریه‌پردازی درباره روابط بین‌الملل را می‌توان تا یونان و هند باستان و سپس در قرون وسطی و دوران مدرن(از رنسانس تا دوران روشنگری و بعد از آن) دنبال کرد. البته عده‌ای که روابط بین‌الملل را بر اساس روابط میان واحدهای ملی تعریف می‌کنند، این پدیده و مطالعه آن‌را به جهان "وستغالیایی"؛ یعنی از سال 1648 به‌بعد نسبت می‌دهند. پایه‌های اساسی روابط بین‌الملل، بعد از پیدایش سیستم کشوری در اروپا در قرن هفدهم و بعد از قرارداد 1648 وستغالیا ریخته شد و با انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 تکامل یافت.(محکی، علی اصغر؛ 1380، ص190.)

پدیده روابط بین‌الملل در دهه سوم قرن بیستم، ابتدا به‌عنوان یک رشته دانشگاهی در دانشگاه‌های آمریکا مثل هاروارد و کلمبیا و بعد از جنگ جهانی دوم شکل مشخص‌تری به‌خود گرفت. دانشمندان این رشته چهارچوب‌های مفهومی متفاوت خود را براساس مبانی فرانظری مختلف ارائه کردند. از اواخر دهه 1930، وجود تعارض در دیدگاه‌های نظری در این حوزه مورد توجه قرار گرفت و به یکی از مشخصه‌های پایدار رشته روابط بین‌الملل تبدیل شد.(مشیرزاده، حمیرا؛ 1385، ص1و2.)

برخی صاحب‌نظران، که تحت تأثیر متفکران علوم سیاسی و حقوق‌دانها قرار دارند، معتقدند که عناصر نظریه‌پردازی در این رشته، در آثار حقوق‌دانانی چون "گروسیوس"، "پوفندرف" و محققانی همچون "اراسموس"، "سالی"، "ماکیاولی"، "هیوم" "روسو" و یادداشت‌های سیاستمدارانی مثل "بیسمارک" یافت می‌شوند.(قوام، عبدالعلی؛ 1384، ص4)

 

این‌گونه از روابط(بین‌الملل) تا قبل از جنگ جهانی اول، اغلب بر کادر اروپایی استوار بوده و قدرت‌های تعیین‌کننده جامعه بین‌المللی، دولت‌های بزرگ اروپایی بودند و عمده‌ترین مسائل آن عصر مثل "مستعمرات"، "جنگ و صلح"، "بلوک‌بندی و اتحادیه‌‌سازی"، "حل و فصل بحران‌ها" و "اقتصاد بین‌الملل" بستگی به اراده آنان داشت، اما بعد از جنگ جهانی اول زوال این ساختار آغاز شد و طی دو دهه، اروپا از دور خارج شد و نظم نوین دیگری بر جامعه بین‌الملل حکمفرما شد.(جمالی، حسین؛ ص17)

 

نظریهٔ عمومی سیستم‌ها:

نظریهٔ عمومی سیستم‌ها یا نظریهٔ سیستم‌های عام (General systemstheory) به آن دسته از مفاهیم و ایده‌های سیستمی و کل‌نگرانه نظر دارد، که می‌تواند کاربردهای عام در سیستم‌ها و سامانه‌ها داشته باشد.

 

ساختارنظام بین الملل:

مفهوم نظام بین­الملل در معنای انتزاعی آن عبارت است از مناسبات و فرایندهایی که میان مجموعه­ای از بازیگران درهم­تنیده ایجاد شده است. این مفهوم به­ویژه اشاره دارد به­ الگوهایی که از دل این مناسبات و فرایندها قابل تشخیص است.

این الگوها شامل الگوی قدرت (قدرت واحد، دو قدرت، چند قدرت) الگوی سیاست­ها (انقلابی یا معتدل)، سطح و الگوی منازعه، سطح و الگوی دسته­بندی( میزان قطبی­شدن)، و سطح همکاری یا میزان توسعه­ی رژیم­های بین­المللی می­باشد.( حاجی یوسفی، 1384، صص 23-22)

 

 

ویژگی­های نظام بین­الملل

1- مهم­ترین ویژگی نظام بین­المللی این است که عنصر و عامل اصلی تشکیل­دهنده و به­وجودآورنده­ی آن کشور است. با توجه به­ این­که تصمیم­گیرندگان و برگزیدگان سیاسی در پویش سیاست­گذاری نقش تعیین­کننده­ای دارند.

2-خصوصیت دوم آن این است که گاهی محور و هسته­ی اصلی نظام مزبور فقط دو یا چند کشور خاص است، که روابط و اعمال متقابل سایر کشورها را تحت نفوذ و تاثیر خود قرار می­دهد و مرکز ثقل نظام و سیاست بین­المللی به شمار می­آید.

3- خصوصیت سوم نظام بین­المللی ثبات یا عدم ثبات و یا به تعبیر دیگر تغییرپذیری و تحول آن است. نظام بین­المللی وقتی ثابت است که عاملین و اجزاء متشکله نظام معلوم و مشخص بوده و رفتار و اعمال متقابل آنها قابل پیش­بینی باشد.

 وقتی که بعضی از شرکت­کنندگان (کشورها) در نظام اهمیت خود را از دست داده و اعمال و کنش و واکنش آنها غیرقابل پیش­بینی باشد، نظام بین­المللی غیرثابت است. این وضع معمولا وقتی روی می­دهد که نظام بین­المللی جدیدی در حال تکوین باشد.(بهزادی،  1352، صص 52-51)

 

ساختار نظام بین­الملل

بر اساس تعریف دسلر، ساختار نظام بین­الملل عبارت است از قواعد و منابع. وى معتقد است قاعده در اصلى­ترین مفهومش "دریافت چگونگى عمل کردن یا ادامه دادن تحت شرایط خاص اجتماعى مى­باشد". کوهن نیز در مطالعه­ی روابط بین­الملل از اصطلاح "قواعد بازى" در روابط میان دولت­ها استفاده مى­کند. وى قواعد بازى را نوعى زبان یا وسیله­ی ارتباطى میان دولت­ها مى­داند که داراى دستور زبان و ادبیات خاص خود است. از دیدگاه کوهن، قواعد بازى، با توجه به میزان صراحت یا عمومیت، پایدارى یا متغیر بودن، کاربرد جهانى یا محدود، تضعیف یا تحکیم موقعیت جغرافیایى و کاربرد آن در زمان جنگ و صلح متغیر است.

وى درباره­ی رابطه­ی قواعد و حقوق بین­الملل مى­گوید: قواعد بر حقوق برترى دارند. حقوق یک مورد خاص از قواعد است، وقتى آنها با قواعد مخاصمه، نه با قواعد حقوقى، برخورد مى­کنند، یک راهنماى عملى براى رفتار را ایجاد مى­کنند. حقوق ذاتا با قواعد تباین ندارد، بلکه حقوق آن دسته از قواعد است که به میزانى از رسمیت دست یافته و به ثبات و پایدارى رسیده است. به همین دلیل وقتى اوضاع و احوال متحول مى­شوند، ممکن است منسوخ گردیده و مقررات نرمش­پذیرى با رسمیت کمتر جانشین آنها شوند.

ماکس وبر قوانین، مقررات و قراردادهاى اجتماعى را یک نوع قاعده­مندى و هنجار تلقى مى­کند که به­صورت منطقى و هدفمند براى تإمین خواسته­ها و اهداف و منافع مردم تدوین مى­شود. در این حالت مى­توان گفت، قواعد نقش هنجارهاى جامعه­ی ملى را در سطح بین­الملل ایفا مى­کند. مهم­ترین کارکرد قواعد، مى­تواند جلوگیرى از مخاصمات، تسهیل همکارى مسالمت­آمیز، تنظیم روابط میان دولت­ها و الگوى راهنماى کنش دولت­ها باشد. بر این اساس قواعد دربرگیرنده­ی محدودیت­ها و امکانات است؛ از یک سو، برخى از رفتارها را تحدید و تحریم مى­سازد و از سوى دیگر، انجام­دادن بعضى از رفتارها را تجویز و حمایت مى­کند.

هالستى در بحث حقوق بین­الملل معاصر و چگونگى تنظیم روابط میان دولت­ها دو دسته از قواعد را بیان مى­دارد: حاکمیت، برابرى حقوقى، مصونیت­هاى دیپلماتیک و عدم مداخله در امور داخلى کشورهاى دیگر، قواعد بنیادین این جامعه هستند؛ اما تعدادى قواعد کمتر رسمى نیز در این زمینه وجود دارد که دولت­ها روابط متقابل خود را چگونه باید هدایت کنند؛ این قواعد عبارتند از: ممنوعیت­هاى مربوط به جنگ تجاوزکارانه، هنجارهاى نوظهور در خصوص مقابله با تروریسم بین­المللى و هواپیماربایى، جنبه­هایى از حقوق بشر، اصل تعیین سرنوشت خود و شاید نوعى اجماع در این مورد که نباید اجازه داد زشت­ترین اشکال نابرابر همچنان در جهان باقى بماند.

هنجارها نیز به ایجاد و برقرارى نظم بین­المللى یارى مى­رسانند. واژه­ی (نُرم)، از زبان لاتین و یونانى، به معناى مقیاس است، به این مفهوم که هر جزئى که بخواهد در یک شبکه­ی کلى­تر قرار بگیرد باید با آن شبکه (جور) و مقیاسش با آن متناسب باشد؛ به­عبارت دیگر، هنجار یا مفهوم مقیاس به­عنوان یک قاعده­ی رفتارى عمل مى­کند که نه فقط افراد براى انجام دادن کارها باید از آن پیروى کنند، بلکه رفتار کارگزاران با آن سنجیده مى­شود.

 هنجارها در برخى از موارد به قوانین حقوقى تبدیل مى­شوند و خاصیت نهادى به خود مى­گیرند و یا ناشى از آداب و رسوم هستند و یا ریشه در هر دو دارند. از دیدگاه کوهن، (هنجار یک اصل عمومى از حق رفتار است که طبق آن (یک) جامعه از کلیه­ی اعضاى خود انتظار دارد تا خود را با آن تطبیق و هماهنگ نماید): بهترین بیان هنجارهاى اساسى پنج اصل همزیستى مسالمت­آمیز یا پنجاشیلا است؛ این پنج اصل عبارت است از (منع تجاوز دو جانبه، عدم مداخله­ی دو جانبه در امور داخلى یکدیگر، برابرى و نفع دو جانبه، همزیستى مسالمت­آمیز).

از دیدگاه مورگنتا سه نوع هنجار یا قاعده­ی رفتارى را مى­توان بیان کرد: اخلاق، رسوم و قانون... . هر قاعده­ی رفتارى دو عنصر دارد: فرمان و ضمانت اجرا. هیچ فرمان خاصى مختص هنجار خاصى نیست، (قتل نفس مکن) مى­تواند فرمان اخلاق، رسوم یا قانون باشد، ضمانت اجراست که این سه نوع قاعده­ی رفتارى را از یکدیگر متمایز مى­کند.

به­طورکلى هنجارها را مى­توان بر حسب میزان آگاهى از هنجار، میزان درونى شدن هنجار، مدت زمان پایدارى و استمرار، تعداد افراد پیرو، میزان الزامى بودن و رسمى بودن تقسیم­بندى کرد. با توجه به نظرهاى بیان شده، ساختار نظام بین­الملل را مى­توان دربرگیرنده قواعد و هنجارها ذکر کرد که در شکل­دهى به ساختار نظام بین­الملل نقش اساسى را ایفا مى­کند.( ستوده، 1386، ص 105)

 

نحوه­ی توزیع قدرت در نظام بین­الملل بر اساس ساختار نظام بین­الملل

ساختارهای سیاسی بر اساس سه مولفه تعریف می­شوند:

1-      اصل سازمان­دهنده (organizingprinciple)

2-      تعیین کارکردهای واحدها یا اجزاء (differentiation functional)

3-      توزیع توانمندی­ها (distribution ofcapabilities)

اصل سازمان­دهنده در جوامع داخلی، سلسله مراتبی و در نظام بین­الملل آنارشی است؛ یعنی این نظام فاقد مرجع اقتدار مرکزی است. در نتیجه محیط بین­الملل محیط خودیاری (self-help) است به این معنا که چون دولتی وجود ندارد که امنیت اعضا (دولت­ها) را تامین کند، همه فقط می­توانند به قدرت خود برای تامین امنیت تکیه کنند.

 نظام هنگامی تغییر می­کند که در این اصل سازمان­دهنده تغییر ایجاد شود؛ یعنی مثلا ساختار آنارشیک جای خود را به ساختار سلسله مراتبی بدهد. پس تا زمانی که آنارشی اصل سازمان­دهنده نظام است، تحولی در نظام بین­الملل ایجاد نخواهد شد. بر خلاف تمایز کارکردی میان واحدهای تشکیل­دهنده در جوامع داخلی که بر اساس تعیین کارکردهای اختصاصی برای واحدهای مختلف وجود دارد، در نظام ببن­الملل چنین تمایزی وجود ندارد.

 در نظام بین­الملل توزیع توانمندی­ها در میان واحدها عامل تمایز آنهاست و تعیین می­کند که هر یک تا چه حد از توانمندی لازم برای تامین امنیت برخوردار است یعنی اگر توزیع قدرت میان دو کنشگر پر قدرت باشد، نظام دوقطبی است و اگر قدرت­های بزرگ متعددی وجود داشته باشد نظام چندقطبی خواهد بود. با توجه به ثابت­بودن آنارشی و عدم تمایز کارکردی واحدها، آنچه اهمیت دارد توزیع توانمندی­هاست که تغییر در آن می­تواند به معنای تغییر در ساختار نظام باشد. از آنجا که توزیع توانمندی­ها و تغییر در آن برای والتز اهمیت دارد، به تغییرات حاصل از آن که به شکل نظام های مختلف موازنه قدرت است می­پردازد. او بر آن است که از میان انواع توزیع قدرت، ساختار دوقطبی باثبات­تر است و در اینجا در مقابل مورگنتا قرار می گیرد که نظام چندقطبی همراه با یک عامل ایجاد توازن (balancer) را با ثبات تلقی می­کند.

به نظر والتز، در نظام چندقطبی ائتلاف­ها بر اساس منافع مشترک کوتاه­مدت صورت می­گیرد که این بی­ثبات است چون تعیین دوست و دشمن در آن دشوار می­شود و تعداد آن هم آن­قدر زیاد نیست که خیانت یکی به دیگر اعضای ائتلاف لطمه نزند. اما در نظام دوقطبی، میزان وابستگی متقابل نظامی میان دوقطب پایین است و نابرابری شدید در قدرت میان دو ابرقدرت از یک سو و دیگران (از جمله متحدان) از سوی دیگر، به این معناست که هر یک از دو ابر قدرت باید متکی به خود باشد نه به دیگران. (مشیرزاده، 1376، صص117-114)

 

سطوح نظام بین­الملل

1- سطح نظام جهانی:  شامل کلیه­ی دولت­ها و بازیگران بین­المللی ­شده و دربرگیرنده­ی جامع­ترین مجموعه از مناسبات در سطح بین­المللی است. مهمترین بازیگران زیر مجموعه­ی جهانی، قدرت­های بزرگ هستند.

2-سطح نظام مسلط: که فعالیت­های قدرت­های بزرگ و مناسبات آنها با یکدیگر و همچنین با متحدین آنها این سطح را به وجود می­آورند.

3- سطح نظام­های منطقه­ای: که بر اساس عرصه­های موضوعییا جغرافیا شکل می­گیرد که هر نظام منطقه­ای دارای چند جنبه­ی اساسی است:

الف: نظام مداخله­گر: که شامل الگوی فعالیت­ها و مناسبات

قدرت­های بزرگ در یک منطقه می­شود. به ­عبارت دیگر این نظام  همان نظام مسلٌط ولی در چارچوب یک منطقه­ی خاص است.

ب: نظام مرکزی: یا الگوی فعالیت­ها و مناسبات دولت­های عمده در منطقه (مثل دولت­های عمده­ی عرب در خاورمیانه) است.

ج: نظام مرکز - پیرامون: شامل فعالیت­ها و مناسبات کشورهای عمده­ی مرکز با کشورهای عمده­ی پیرامونشان در همان منطقه (مانند اعراب و اسرائیل) می­باشد.( حاجی یوسفی،صص 24-23)

 

انواع نظام­های بین­المللی:

کاپلان از سه سنخ نظام بین­المللی که معادل تاریخی دارند نام می­برد که عبارتند از:

1-      نظام دوقطبی سازش­­ناپذیر،

2-      نظام دوقطبی سازش­پذیر،

3-      نظام چندقطبی انعطاف­پذیر،

منظور از سازش­پذیری و یا سازش­ناپذیری میزان تعصب دو قطب در جهت حفظ مواضع و منافع و یا به­طورکلی آنچه را مربوط به علایق ایدئولوژیکی و اقتصادی خود می­دانند، می­باشد. هرچه درجه­ی این تعصب کمتر باشد، نظام، سازش­پذیرتر خواهد بود، طبیعتا عکس آن هم صادق است.

نظام دوقطبی سازش­ناپذیر شباهت­های بسیاری با نظام دوقطبی سازش­پذیر دارد، ولی خصوصیت مهمی که باعث تمایز مدل سازش­ناپذیر از مدل سازش­پذیر می­گردد، این است که در مدل سازش­پذیر تمامی کشورها اعم از کشورهای جهان­سوم یا کشورهای اروپایی غربی و شرقی، به نوعی جذب یکی از دو قطب می­شوند، مضافا بر این، خصوصیت سازش­ناپذیری نسبت به ایدئولوژی و امنیت که مختص نظام دوقطبی است، در سراسر جهان گسترش می­یابد.

(ازغندی،1370، ص10)

کاپلان در جای دیگری شش نوع نظام بین­المللی را مشخص کرده است که عبارتند از: 1- توازن قدرت، 2- دوقطبی نامستحکم، 3- دوقطبی مستحکم، 4- جهانی، 5- سلسله مراتبی، 6- با حق وتوی واحدها.(سیف­زاده، 1368، ص73 )

 وی بر این نظر است که چهار نظام از نظام­های موجود عملا وجود ندارند و از دو نظام دیگر، یعنی موازنه­ی قدرت و نظام دوقطبی انعطاف­پذیر، می­توان با بهره­گیری از شواهد تاریخی نمونه­هایی را ذکر کرد: نمونه­ی کلاسیک موازنه­ی قدرت، در اروپای قرن­های هجدهم و نوزدهم وجود داشت و نظام دو قطبی انعطاف­پذیر، در نتیجه­ی دگرگونی در فرایند توزیع قدرت پس از جنگ­جهانی دوم به­وجود آمد.( قوام، 1372، ص38)

هالستی بر پایه­ی توصیف­های تاریخی، پنج نوع نظام بین­المللی را برمی­شمارد: 1- سلسله مراتبی،2- پراکندگی قدرت،3- بلوک و پراکندگی قدرت،4- دو قطبی، 5- چند قطبی.( هالستی، 1383، ص151)

 

نظام بین ­الملل نوین:

نظام بین­الملل فعلی، نظامی جهانی است. زمان و مکان دچار فشردگی شده­اند و همچنان دچار فشردگی می­شوند. نظام بین­المللی معاصر آرایشی فرهنگی و سیاسی از زمان و مکان است. مکان، انتزاعی و تهی قلمداد می­شود. در حوزه­ی امور نظامی و اقتصادی به نظر می­رسد سرعت بر بعد مکانی غلبه یافته و از اهمیت دولت سرزمینی کاسته است. تغییرات جمعیت­شناسی مثل همیشه هویت­های ملی ثابت را به چالش می­کشد. شرکت­های فرامرزی چنان بزرگ و پیچیده شده­اند که قدرت بیشتر دولت­ها را برای تنظیم فعالیت­های خود این شرکت­ها محدود ساخته­اند. مشترکات جهانی، مرزهای دولت­های ملی را درمی­نوردند.

 به نظر می­رسد حاکمیت هم به­واسطه­ی آرایش­های فرامرزی جایگزین و هم به­واسطه منتقل شدن آن به پیکربندی­های محلی­تر و خرد اندیش­تری که بر پنداشت­های قومی، مذهبی یا ملی پایه می­گیرند، پشت سر گذاشته است. اما انگارش سیاسی غالب همچنان با دولت ملی که مرزهای سرزمینی آن امن و مقدس پنداشته می­شود جوش خورده است. هنوز روشن نیست که همه­ی اینها برای سامان بین­المللی چه معنایی دربر دارد. برخی افزایش چندجانبه­گرایی را مطرح می­کنند.

 دیگران کمک سازمان­های غیردولتی و جنبش­های اجتماعی را به جامعه­ی مدنی جهانی که بر اصول سامان­دهی متفاوتی با نظام بین­الملل موجود پایه می­گیرد را برجسته می­سازند و برخی دیگر هم از نو به دیدگاهی نوکانتی درباره­ی مردم­سالاری جهان میهن بازگشته­اند. که به موجب آن دولت به نفع نهادها و رویه­های قضایی بین­المللی دچار افول می­شود. روشن است که نظام بین­الملل هم­چنان نظامی متشکل از دولت­های نو است هرچند کرانه و فضای آستانه­ای آن با سرعت و قاطعیت هرچه بیش­تری در حال محدود شدن در مرکز است.( گریفیتس، 1388، صص 968-966)

 

نگرش سیستمی:

سیستم مجموعه ای از اجزاء و عناصر مرتبط با یکدیگر و تشکیل دهنده یک کل که به عنوان یک موجودیت تلقی می گردد.مجموعه ای است منظم از عناصر وابسته به هم که برای رسیدن به اهداف مشترک با هم کارمی‌کندمجموعه ای از دانش ها و باورهایی است که به صورت یک کل سازمان یافته اند، پیکره ای جامع و فراگیر از دکترین ها، عقاید و نظریه ها مانند مکتبهای فلسفی، مذاهب، دولتها و غیره

مبانی تفکر سیستمی

شامل برهان نظم و برهان علیت می شد ، همین معنای تفکر سیستمی در علم مدیریت مورد توجه است .مبانی تفکر سیستمی عبارتند از:

1- تصور ارگانیک:

به این معنا که در یک سیستم اجزا در تعامل با یکدیگر دیده می شوند و اگر در یک زیرسیستم مشکلی به وجود آید ، بر روی کل سیستم اثر گذار است و همچنین سیستم ها به صورت یک ارگانیسم زنده مدنظر قرار می گیرند. بعنوان مثال عملکرد سیستم بدن انسان(چو عضوی به درد آورد روزگار...دگر عضوها را نماند قرار). با این ویژگی یک دید افقی به سیستم ها وجود دارد و در جایی که لازم باشد ریز می شویم.

2- کل نگری:به این معنا که به سیستم ها به صورت یک کل نگاه کردن. بعنوان مثال درترکیب H2O ، این پدیده تنها به صورت آب مدنظر قرار می گیرد و دیگر به عناصر تشکیل دهنده آن (هیدروژن و اکسیژن) توجه خاص نمی گردد.

3- مدلسازی:به این معنا که برای شناخت کامل و جامع ، پدیده ها در ابعاد کوچک و ملموس به تصویر کشیده می شوند.

 

4- بهبود شناخت:به این معنا که با تفکر سیستمی می توان به بالاترین درجه شناخت که همان معرفت به پدیده هاست دست یافت. با تفکر سیستمی جهان بینی ما نسبت به شناخت سنتی و تک بعدی متحول می گردد.

 

 تعریف مفاهیم تفکر سیستمی:

1- تفکر سیستمی :(System Thinking)نحوه نگرش جدیدی برای مطالعه پدیده های طبیعی به مثابه یک سیستم.

2- نظریه عمومی سیستمها :(General System Theory)به کارگیری تفکر سیستمی با توجه به مسائل رشد و تکامل

3- علم سایبرنتیک:(Cybernetics)به کارگیری تفکر سیستمی با توجه به مسائل کنترل و ارتباطات.

4- رویکرد سیستمی:(System Approach)به کارگیـری نظریه عمومی سیـستمها و علم کـنترل و ارتباطات در مسائل صنعتی و اجتماعی.

5- سیستم :(System)به مجموعه ای یکپارچه از اجزاء به هم پیوسته که با هم ارتباط تعاملی داشته و هدف خاصی را دنبال می کنند.

"سیستم"مجموعه ای از اجزاء و روابط میان آنها است که توسط ویژگیهای معین به هم وابسته و مرتبط می شوند و این اجزاء با محیطشان یک کلی را تشکیل می دهند.

6-محیط:(Environment) تعاریف متعددی از محیط شده است که از آن جمله اند:

هر آنچه غیر از سیستم را محیط گویند. مجموعه عواملی که بر هدف و عملکرد سیستم اثر داشته ولی سیستم بر آن کنترل ندارد.

ویژگی های تفکر سیستمی:کمک به مدیر در برخورد با یک مسئله و تقسیم آن به مسائل کوچک تر برای حل مسائل در محدوده ی کوچک تر و استفاده از یک قالب کلی راه -حل ها برای حل مسئله اصلی در نگرش سیستمی داشتن اهداف مناسب یک ضرورت است. در نگرش سیستمی بر همکاری عناصر سیستم با یکدیگر و نیز تعامل این عناصر تأکید شده است. بین سازمان و محیط تعامل وجود دارد. در نگرش سیستمی بر اطلاعات بازخور توجه زیاد شده است.

 

نظریه عمومی سیستم ها :در عمق تمام مسایل یک سری اصل و ضابطه موجود است که به طور افقی تمام نظام های علمی را قطع می کند و رفتار عمومی سیستم ها را کنترل می کند

 

اهداف نظریه عمومی سیستمها (به اعتقاد بولدینگ(

1- تعریف مفهوم سیستم و مفاهیم وابسته به آن

2- طبقه بندی سیستم ها و کشف قوانین سیستم ها به طور عموم و طبقات خاص از سیستمها به طور اختصاصی

3- ایجاد مدل هایی (با درجات مختلف عمومیت) از عملکرد، تحول و به طور کلی رفتار سیستم ها

ایجاد منطق و روشی مناسب برای بنیان گذاری تئوری های سیستمی خاص و نیز ایجاد مکانیسمی برای بررسی و حل مسائل مربوط به اهداف

 

تحولات متدولوژی (روش‌شناسی) علم در تاریخ

در بررسی روند تاریخی تحول در شیوه‌های نگرش به جهان و متدولوژی علم در سطح جهان می‌توان به سه رویکرد عمده اشاره کرد:

الف) کل‌گرایی اولیه؛ 

ب) جزء‌گرایی (منطق تجربی)؛

ج) منطق سیستمی؛

سومین مرحله کل‌نگری نوین است، منتهی نه کل‌نگری ذهنی و تقریبی بلکه کل‌نگری دقیق و هندسی. کل‌نگری در این مرحله جنبه کشف قانونمندی‌های کلی را دارد که نقطه اوج ‌آن کشف قوانین سیستم‌ها یا نظریه عمومی سیستم‌ها است.(زورق، محمدحسن؛ پیشین، ص46.)

 تفکر سیستمی بر تغییر از نگرش مبتنی‌بر تفکیک علوم به حوزه‌های تخصصی و ریز، به نگرش مبتنی‌بر ترکیب یافته‌های رشته‌های گوناگون علمی تاکید دارد.(رضاییان، علی؛ پیشین، ص10.)

اسلوب تجزیه‌گرایی و مکانیستی تا اوایل قرن بیستم به مدت چند قرن تفکر غالب بود و علی‌رغم کاستی‌هایش در گسترش دامنه علوم در جامعه بشری نقش مثبت و ارزنده‌ای داشته است. لیکن ضعف این نگرش وقتی عیان شد که این روش در تحلیل پدیده‌های پیچیده جوامع انسانی عاجز و درمانده شد و به همین خاطر اسلوب‌های نوین علمی از جمله کل‌گرایی یا نگرش سیستمی به‌وجود آمد.

پیچیدگی روزافزون مسایل جهان و طرح مسایل جدید از یک طرف و عدم کفایت مدل‌های مکانیستی و تفرقه در پیکر معرفت از جمله عواملی بود که باعث به وجود آمدن نظریه سیستم‌ها شد. به زعم پیروان این نحله فکری جهان و همه موجودات و پدیده‌های ‌آن مرتبط به هم هستند و از یک روند کلی و عمومی حاکم پیروی می‌کنند. نگرش کل‌گرایی در چین، هند، ایران و یونان ریشه‌ای تاریخی و دیرینه دارد. تفکر ارگانیستی که در اوایل قرن بیستم شکل گرفت، ارگانیسم یا موجود زنده را کلی یکپارچه می‌داند که خاصیت اجزای ‌آن در تمامیت و کلیت ‌آن نهفته است. این تفکر ارگانیستی، پایه نگرش سیستمی قرار گرفت.(گلابی، سیاوش؛ پیشین، ص16.)

 

در واقع نگرش متفکران سیستمی به جهان، بر مبانی چهارگانه ذیل استوار است:

1- تصور ارگانیک؛ یعنی تصوری که ارگانیسمرا در مرکز طرح ادراک آدمی قرار می‌دهد.

2- کل‌نگری؛ یعنی هر پدیده به‌منزله موجودی زنده، دارای نظم، دارای روابط باز با محیط، خودتنظیم و هدفمند در نظر گرفته می‌شود و به‌جای توجه به اجزای پدیده‌ها بر کلیت ‌آن‌ها تاکید دارد و بر ‌آن متمرکز می‌شود.

3- مدل‌سازی؛ یعنی متفکر سیستمی سعی می‌کند که به‌جای شکستن کل به اجزای قراردادی، ادراک خود از پدیده‌های واقعی را بر پدیده‌های واقعی منطبق کند.

4- بهبود شناخت؛ به طوری که یک متفکر و پژوهشگر نظام‌گرا درک کند که؛

الف) زندگی در یک سیستم ارگانیک و در فراگردی پیوسته، استمرار دارد.

ب) شناخت آدمی از یک کل، از طریق مشاهده فراگرد‌هایی که درون ‌آن به وقوع می‌پیوندند، به‌دست می‌آید نه از طریق مشاهده اجزای ‌آن کل.

ج) آنچه که فرد مشاهده می‌کند، خود واقعیت نیست، بلکه ادراک وی از واقعیت است.

البته تفکر سیستمی در تضاد با تفکر تحلیلی نیست، در واقع این دو روش مکمل یکدیگرند، نه جایگزین هم. با وجود این، همان‌گونه که متفکران سیستمی دریافته‌اند مطالعه فراگردهای به‌هم پیوسته اجزای یک سیستم مفیدتر از تحلیل ریز ‌آن‌هاست.(رضاییان، علی؛ پیشین، ص11.)

نگرش سیستمی در عین حال در درون خود نگرش تجزیه‌گرایی را نیز جای داده است لیکن از دیدگاه سیستمی تجزیه عناصر هر پدیده و تحلیل ویژگی‌های ‌آن‌ها در کلیت و یکپارچگی سیستم و بررسی روابط پایدارشان با یکدیگر و با کل سیستم مورد نظر است نه جدای از کل پدیده‌ها و به‌طور انتزاعی. (گلابی، سیاوش؛ پیشین، ص189.)

 بنابراین هسته اصلی نگرش سیستمی این است که برای مطالعه هر پدیده باید کلیت ‌آن را به مانند یک سیستم در نظر گرفت و مورد مطالعه قرار داد.

 

مفهوم نظریه عمومی سیستم‌ها

لودویک فون برتالنفی، زیست‌شناس و متفکر اتریشی، مفهوم نظریه عمومی سیستم‌ها را در طی سال‌های 1930 و 1940 مدون کرد. وی که ازدیدگاه ارگانیستی به موجودات زنده می‌نگریست به‌تدریج دریافت که این نظرگاه میدانی بس وسیع را دربر می‌گیرد و مفهوم ارگانیسم نیز خود مفهومی جهان‌شمول است. برتالنفی با تکیه بر آنکه ارگانیسم‌ها، سیستم‌های بازیهستند، یعنی با محیط اطراف خود تبادل ماده‌ای دارند، خویشتن را از بستر علوم کلاسیک به مجراهای نوین فکری سوق داد.

 به این ترتیب نظریه سیستم‌های باز وی وسیله‌ای شد تا وی افکار خویش را اوج داده و محدوده آن را از زمینه علوم زیستی به شاخه‌های دیگر معرفت نیز گسترش دهد. ابداع نظریه عمومی سیستم‌ها از فراورده‌های گسترش چنین اندیشه‌ای بوده است. رویکرد سیستمی که مکتب ارگانیستی و کلی‌گرایی را شامل می‌شده، نگرشی جامع به موجودیت‌ها بوده و برعکس شیوه‌های فکری تجزیه‌گرایانه و اتمی جوینده حقیقت را از غرق شدن در بطن جنبه یا هسته‌ای خاص از موجودیت‌ها و پدیده‌ها به دور می‌داشته است.( فرشاد، مهدی، 1362، ص94)

 بنابراین نگرش سیستمی می‌تواند در همه شاخه‌های علوم گسترش یابد.

هدف نظریه عمومی سیستم‌ها کشف قوانین و نظم ذاتی پدیده‌هاست، از این‌رو می‌توان ‌آن را سیال‌ترین نظریه سیستمی به‌شمار آورد، زیرا در چهارچوب نظری ‌آن هیچ نظریه قاطعی ارایه نشده است.(رضاییان، علی؛ پیشین، ص15.)

 بنابراین اندیشمندان معمولا به‌جای تعریف مستقیم این نظریه، اصولی عمومی را که هر سیستم به‌عنوان پدیده مورد مطالعه نظریه سیستم‌ها دارد را ذکر کرده‌اند. اندیشمندان درباره اصول و ویژگی‌های کلی زیر در مورد سیستم‌ها اتفاق نظر دارند:

1- ارتباط و وابستگی متقابل؛ عناصر مستقل و غیرمرتبط هرگز نمی‌توانند یک سیستم را به‌وجود آورند.

2- کل‌گرایی؛ کلیت‌های نظام‌مند را نمی‌توان با تجزیه شناخت، بلکه ‌آن‌ها را به‌عنوان یک سیستم می‌توان شناخت.

3- هدفمندی؛ تعامل سیستمی باید نتیجتا به هدف یا اهدافی منتهی شود و نهایتا تعادل نوینی را به وجود آورد.

4- فرایند؛ همه سیستم‌ها برای تحقق اهدافشان درون‌دادهای خود را تحت یک فرایند مشخص و معین به برون‌داد مبدل می‌سازند.

5- درون‌داد و برون‌داد؛ همه سیستم‌ها دارای ورودی و خروجی‌اند. در سیستم‌های بسته مثلا یکبار ورودی برای همیشه وارد سیستم می‌شود ولی در سیستم‌های باز ورودی‌های اضافی به‌طور منظم از محیط دریافت می‌گردد.

6- فرسایش؛ در داخل همه سیستم‌ها مقداری بی نظمی و تصادف وجود دارد که سبب فرسایش درونی ‌آن‌ها می‌شود.

7- قانونمندی و نظم؛ عناصر تشکیل دهنده یک سیستم به‌گونه‌ای منظم و قانونمند با یکدیگر در ارتباطند که اهداف ‌آن‌ها قابل تشخیص و تمیز است.

8- سلسله‌مراتب؛ هر سیستم پیچیده از سیستم‌های ساده‌تر تشکیل شده و خود جزیی از یک سیستم پیچیده‌تر است (این سلسله‌مراتب از دوسوی تا بی‌نهایت ادامه می‌یابد).

9-تفکیک و تمایز؛ در سیستم‌های پیچیده واحدهای تخصصی برای نقش‌های ویژه وجود دارند و این ویژگی همه سیستم‌های پیچیده است.

10- هم‌پایانی و چندپایانی؛ سیستم‌های باز راه‌های متفاوت و جانشینی برای تحقق اهداف خود در فرایند تبدیل درون‌داد به برون‌داد، فراروی خود دارند تا به اهداف خود جامه عمل بپوشانند. با توجه به ویژگی‌های فوق می‌توان یک شرکت، بیمارستان یا یک دانشگاه را به‌عنوان سیستم در نظر گرفت و آن را از ابعاد متعدد بررسی کرد.(زورق، محمدحسن؛ پیشین، ص60.)

 

ورود اندیشه سیستمی :

محققان در سده بیستم، اشکال مختلف نظریه سیستم‌ها را به‌کار بستند، و در این میان نظریه کارکردگرایی دیرپاترین و نیرومندترین ‌آن‌ها بود.(ادگار، اندرو و پیتر، 1387، ص276.)

 مهم‌ترین اندیشمندانی که در حوزه جامعه‌شناسی نگرش سیستمی را به خدمت گرفتند تالکوت پارسونز امریکایی و شاگرد آلمانی وی نیکلاس لومان بود.

تالکوت پارسونز؛

 کارکردگرایی پارادایم مسلط در نیمه اول قرن بیستم بود. کارکردگرایی می‌کوشد تا هر نهاد مشخص اجتماعی و فرهنگی را در قالب پیامد‌هایی که برای جامعه به‌مثابه کل دارد، تبیین کند. پیچیده‌ترین تفسیری که از کارکردگرایی در دست است حاصل کار تالکوت پارسونز است. وی از رویکرد سیستمی سود جسته و جامعه را به‌عنوان یک سیستم در نظر می‌گرفت که دارای چهار پیش‌نیاز کارکردی است که برای بقاء به انجام ‌آن‌ها نیاز است. اول سازگاری با محیط بیرونی که وظیفه خرده‌سیستم اقتصاد است. دوم هدف‌جویی که به عهده خرده‌سیستم (نهاد) سیاسی است. سوم یکپارچگی که نظم درونی سیستم را حفظ می‌کند و به عهده قانون است. چهارمین نیاز حفظ الگو است که متضمن انگیزش اعضای سیستم برای انجام کارهایی است که از ‌آن‌ها خواسته می‌شود و به عهده خرده‌سیستم فرهنگی است.( . همان، ص18)

انتقاد اصلی از کارکردگرایی، به‌ویژه در تفسیر پارسونز، این است که بر حفظ و وجود تعادل، همسازی، هم‌ایستایی، ساختارهای نهادی پویا و غیره بیش از حد تاکید می‌کند و نتیجه اینکه تاریخ، فرایند، تغییر اجتماعی، تکامل هدایت‌شده درونی و غیره دست‌کم گرفته می‌شوند و دست‌بالا به عنوان (مفاهیم) انحرافی با ارزش منفی ضمنی ظاهر می‌گردند. بنابراین به نظر می‌رسد که این نظریه (کارکردگرایی) از نوع نظریه‌های محافظه‌کارانه و همنواگرانه‌ای باشد که از سیستم (مثلا جامعه) به‌گونه‌ای که هست دفاع می‌کند و به‌طور مفهومی تغییر اجتماعی را نادیده انگاشته و مانع ‌آن می‌شوند. در حالی‌که نظریه عمومی سیستم‌ها، حفظ و وجود تغییر، نگهداری از سیستم و کشمکش درونی را به یکسان در هم می‌آمیزد و بنابراین می‌توان ‌آن را به‌‌عنوان چارچوب منطقی مناسب در نظریه پیشرفته جامعه‌شناسی به‌کار برد.‌(برتالنفی، لودویگ فون؛ پیشین، ص231.)

نیکلاس لومان (1988-1927)؛ انتقاد اصلی برتالنفی بر نظریه پارسونز، وجود درجه‌های متفاوت یکپارچگی بود (نه یکپارچگی دایمی بلکه یکپارچگی ضعیف یا قوی) که هسته اصلی تفکر نوکارگردگرایانی چون نیکلاس لومان شد. لومان یکپارچگی را فرایندی با ثبات دایمی نمی‌دانست تفاوت‌های فردی منبعی دایمی برای ایجاد بی‌نظمی در سیستم می‌باشد. یکپارچگی از طریق تعیین و بستن مرز بین سیستم و محیط آشفته‌ای که سیستم در ‌آن قرار دارد به‌دست می‌آید. لومان تعداد خرده‌سیستم‌ها را بسیار بیشتر از چهار خرده‌سیستم پارسونزی می‌دانست. به‌ نظر وی جامعه از تعداد بی‌شماری خرده‌سیستم‌های کوچک‌تر مانند گروه، قشر و طبقه تشکیل شده است. لومان با ارایه مفهوم خودمرجعی معتقد است که سیستم‌ها برای انجام وظایف و کارکرد‌هایشان نیازی به مرجع و ابزاری بیرون از خود ندارند. هر سیستمی در درون خودش و بر اساس منطق درونی ارتباطی‌اش بی‌نیاز به دیگر سیستم‌ها قادر به ادامه حیات است و این مساله باعث تفکیک سیستم‌ها از یکدیگر می‌شود. پیوند میان خرده‌سیستم‌ها به‌وسیله رسانه‌های نمادین حفظ می‌شود که در کل، انسجام سیستم را تامین می‌کنند، مثلا رسانه نمادین مالیات رابطه خرده‌سیستم‌های اقتصاد و سیاست را برقرار می‌کند.(همان)

تئوری های سیستمی:

هگل در قرن نوزدهم میلادی، تئوری توسعه تاریخی خود را ارائه کرد و مارکس و داروین نیز در تحقیقات خود بر این نظریه ها تاکید کردند و یا تحت تاثیر آن قرار گرفتند. در واقع از اواخر دهه 1950 میلادی با نظریه گشتالت آغاز شده است که کلی به هم پیوسته و جدایی ناپذیر است. در این کل صفاتی است که در هیچ یک از اعضای تشکیل دهنده نیست. به عبارت دیگر گشتالت کلیت یک ارگانیسم را بیان می کند که حاصل جمع رفتارها است. بدین ترتیب زمانی که یک پیام ارتباطی وارد محیطی می شود، در یک فضای کلی قرار می گیرد و عناصر در آن فضاست که مفهوم خود را می یابند. حال اگر پیامی در محیطی خاص مورد توجه مخاطبان واقع نشود، پس باید به کلیه عناصر تشکیل دهنده آن مجموعه و کلیه عناصر موجود در شبکه های اجتماعی آن توجه شود و دلایل بی توجهی به پیام جست وجو شود. بدین ترتیب است که بخش توجه به سیستم ها و تئوری های سیستمی اهمیت می یابد.  تئوری سیستمی ابتدا توسط آقای لودویک ون برتلانفی که یک زیست شناس بود، مطرح شد.

وی می گوید: سیستم مجموعه یی است از عناصر به هم پیوسته که در جهت هدف معینی حرکت می کنند. یعنی متولد می شوند، رشد می کنند، به بلوغ می رسند و به تدریج رو به زوال می گذارند و نهایتاً به نیستی می رسند. نظریه سیستمی یک رشته مطالعات علمی است که در آن ساختار پدیده ها، وابستگی اجزا، روش ها، معیارهای دائمی و موقتی، رابطه های درونی و بیرونی، تاثیر های احتمالی و... مورد بررسی قرار می گیرند تا بتوانند اصول حاکم بر اجزا را بسنجند.
    

از دیدگاه برتلانفی سیستم ها دارای چهار ویژگی هستند:


1- اجزای یک سیستم در یک کنش متقابل یا در تعامل با یکدیگر قرار دارند.
2- سیستم ها با محیط پیرامونی خود رابطه داده و ستانده دارند. یعنی از محیط تاثیر می پذیرند و بر محیط تاثیر می گذارند.
3- سیستم ها گرایش به نظم دارند یعنی وجود هر نوع بی نظمی در سیستم، موجب از بین رفتن آن می شود. در واقع نظم در یک سیستم چسبندگی یا پیوند بین عناصر سیستم را نشان می دهد. هر قدر این نظم محسوس باشد، آنتروپی در سیستم منفی است.
4- سیستم گرایش به تعادل پویا دارد. یعنی نظم سیستم در یک قلمرو تعادلی است که می تواند شکل گیرد. این تعادل می تواند تصاعدی یا تنازلی باشد. 
سیستم در درون خود خرده سیستم ها را نیز داراست که ممکن است ترکیب این خرده سیستم ها، سیستم های کلانی را تشکیل دهد. به هرحال رابطه های درونی اعضا، رابطه های محیطی، خرده سیستم ها، شبکه ها، درون دادها و برون دادها، موجب حرکت به سوی تکامل سیستم می شود و در این مسیر همسویی، همراهی، همفکری، همکاری و... راه های رسیدن به هدف را تسهیل می کند.  ارتباطات در چنین فضایی می تواند رشد یابد و به تکامل برسد. شرایطی که در سیستم های بسته، هرگز محقق نمی شود.

از این نوع سیستم ها در تحلیل شبکه ها: تحلیل اکو )EpisodicCommunication Channels inOrganization( : تحلیل روش های اجرایی و تحلیل نقشه های ارتباطی در شبکه ها و تنظیم جریان اطلاعات استفاده می شود.همچنین ممکن است از سوپر سیستم ها در کنترل، تحریف و حتی حذف برخی از پیام ها نیز استفاده شود. در واقع از روش تحلیل اکو، امکان مونیتورینگ مسیر پیام های خاص در یک سازمان نیز میسر می شود. از تئوری های نزدیک به نظریه سیستمی می توان به نظریه اطلاعات و نیز نظریه سایبرنتیک اشاره کرد.
این دسته از نظریه ها ما را در راه شناخت و درک وسیع و متنوع ارتباطات در فرآیند های فیزیکی، بیولوژیکی، اجتماعی و رفتاری کمک می کنند.(  روزنامه اعتماد، شماره 1298 ،صفحه 8 )

نظریه‌ی سیستم­ها(systems theory) ، نظریه­ای جامع و کل‌نگر است. از نظر برتالنفی ـ مؤسس این تئوری ـ سیستم عبارت است از تعدادی عنصر که با یک‌دیگر ارتباط­هایی دارند. با تکیه بر این تعریف، سیستم موجودیتی است متشکل از عناصری مرتبط و متعامل که این ارتباط و تعامل، نوعی کلیت و تمامیت به آن می­بخشد.

(فرشاد، مهدی، 1362، ص 43)

هنگامی که این تعریف را در روابط بین­الملل به کار می­بریم، از آن چنین قصد می­کنیم:

«نظام بین­المللی از مجموعه­ای از واحدهای سیاسی مستقل (دولت‌ها‌) تشکیل شده است که همواره در تعامل با یکدیگر به سر می‌برند».(قوام، عبدالعلی؛ 1370، ص34)

از ویژگی­های برجسته‌ی این نظریه، تطبیق و سازواری آن با نظام بین‌المللی، منطقه­ای و ملی (داخلی) است؛ یعنی می­توان دنیا یا منطقه­ای از آن و یا یک کشور را به صورت « نظام یا سیستم» تصور کرد. مفهوم نظریه‌ی سیستم، ابتدا در زیست‌شناسی، آن‌گاه در علوم رفتاری و در نهایت در علم سیاست و روابط بین­الملل مطرح گردید. دانشمندان بیولوژی، چرخه­های حیات در میان موجودات زنده را به «سیستم» تشبیه کردند. عالمان علوم اجتماعی با استفاده از این مفهوم، انسان و جامعه را به صورت یک سیستم به تصویر کشیدند و نظریه‌پردازان بین­المللی نیز مجموعه­ی دولت­ها و سایر بازیگران را به مثابه­ی سیستم در نظر می‌گیرند.

 ریشه­ها و دانشمندان نظریه‌ی سیستم­ها

اکنون ریشه­های نظریه‌ی سیستم­ها را باید در علوم بسیار متفاوتی جستجو کرد. لیلینفلد به حوزه‌های زیست‌شناسی، سیبرنتیک، و تحقیق عملیاتی اشاره کرده است. نظریه‌ی سیستم­ها در علم سیاست از رشته‌های اقتصادی، جامعه‌شناسی و سایر علوم اجتماعی هم تأثیر پذیرفته است. رشته‌ی تاریخ هم در این زمینه نقشی داشته است.( چیلکوت، رونالد؛ ، 1378 ، ص228)

 

انواع نظریه‌ی سیستم­ها مشخصا از سه نویسنده متأثر بوده‌اند و هر سه نیز اصطلاح سیستم را به مفهوم کلان آن در سیاست مقایسه‌ای به کار برده‌اند. دیوید ایستون در کتاب «سیستم سیاسی» و سایر آثار خود مفهوم سیستم یا نظام سیاسی را همراه با دروندادها و بروندادها، تقاضاها، حمایت­ها، و بازخوران آن مطرح ساخته است. اساس مفهوم‌پردازی وی در مورد سیستم را در مقاله‌ی مشهور وی در سال 1957م می‌توان مشاهده کرد. گابریل آلموند از انسان‌شناسان کارکردگرایی چون برانیسلاف مالینوفسکی و آ.‌آر.‌رادکلیف‌ـ‌براون و جامعه‌شناسانی چون ماکس وبر و تالکوت پارسونز متأثر است. به‌علاوه، آلموند از آثار مربوط به نظریه­ی گروه­ها، مثل کتاب دیوید ترومن، نیز تأثیر پذیرفته است. ( چیلکوت، رونالد؛ ، 1378 ، ص36)

 

مسائل مفهومی تئوری سیستم­ها

برخی از مفاهیم و واژه­های کلیدی برای تحلیل تئوری نظام­ها از اهمیت بیشتری برخوردارند که فراگیری آنها ضروری است. باید توجه داشت که چگونگی ارتباط بین این مفاهیم، بنیان­های تجزیه و تحلیل نظریه‌ی سیستمی را شکل می­بخشد. این مفاهیم عبارتند از:

1- ثبات و تعادل: هرچند این دو مفهوم، مترادف و به یک معنا نیستند؛ اما در یک رابطه­ی نزدیک و تنگاتنگ با یکدیگر قرار دارند. ثبات به معنای پایداری و استمرار روابط میان متغیرهای سیستم می­باشد که در مقابل آن، حالت عدم تعادل می­باشد. یک نظام بی‌ثبات به آسانی تعادل خود را از دست می­دهد و نامتعادل می­شود، در حالی‌که نظام­های باثبات، یا دارای تعادل هستند و یا برای کسب یک سطح تعادل بالاتر تلاش می‌کنند. یکی از ویژگی­های سیستم، تلاش جهت حفظ تعادل یا دستیابی به سطح تعادل نوین می­باشد.

2- کنش متقابل: تعادل یا کنش و واکنش، همواره در میان عناصر سیستم جاری و ساری می­باشد. کارکرد هر سیستم به کنش متقابل اعضای آن بستگی دارد. به هر میزان کنش متقابل بیشتر شود، سیستم پیچیده­تر می­گردد. با تشخیص روابط متقابل و چگونگی آن در میان عناصر متشکله‌ی نظام، می­توان وضعیت نظام را تحلیل کرد.

3-همبستگی: میان عناصر هر نظام، وابستگی متقابل وجود دارد که نشان‌دهنده­ی تأثیر­پذیری آنها از یک‌دیگر است. این ارتباط سازمان‌یافته و پیوسته موجب می­شود که واحدهای سازنده­ی نظام از درجه­ای از حساسیت و آسیب‌پذیری نسبت به هم برخوردار شوند. از این‌رو، رفتار و کنش هر واحدی باید بر مبنای نقش و وظیفه­ای باشد که بدان واگذار شده است، زیرا در غیر این صورت باعث صدمه به عناصر دیگر می­شود.

4- سازواری و انطباق: هر سیستمی دارای ظرفیت معینی است که قابلیت میزان پذیرش بار وارده به سیستم را نشان می­دهد. بدین معنا که هر چه ظرفیت و قابلیت سیستم بیشتر باشد، می­توان انطباق­پذیری بیشتری را از آن انتظار داشت. بر عکس، سیستم­های دارای قابلیت و ظرفیت کم، با ورود بار اضافی نمی­توانند خود را با شرایط جدید تطبیق دهند، در نتیجه تعادل خود را از دست می­دهند.

5- تحول و دگرگونی: از ویژگی­های مهم جامعه‌ی انسانی و نظام بین‌المللی، دگرگونی­هایی است که هر روز حادث می­شود. از آن‌جا که سیستم موجودات زنده پویاست و قابلیت پذیرش دگرگونی و هضم آنها را دارد، تا حدودی از استحاله و تغییر شکل نظام جلوگیری می­شود. اما اگر میزان تحول بسیار زیاد و شدید باشد باعث فروپاشی سیستم می­شود. این نوع دگرگونی را می­توان از تغییر نظام چندقطبی به دوقطبی یا دوقطبی به تک­قطبی مشاهده کرد.( فرانکل، جوزف؛  1372، ص 66)

عناصر و اجزی تشکیل دهنده­ی سیستم

هر سیستم یا نظام را دارای چهار عنصر اساسی می­دانند که تجزیه و تحلیل سیستماتیک در مورد آنها صورت می­گیرد. این اجزا عبارتند از:

1-       نهاده (درون‌داده): عوامل و متغیرهایی که به سیستم وارد می‌شوند نهاده نام دارند. در یک نظام سیاسی، مجموعه­ها (تقاضاها) و حمایت­ها در این حوزه قرار می­گیرند. نهاده در نظام بین­المللی عبارت از اقدامات، رفتارها و سیاست­های خارجی دولت­هاست.

2-       داده: برون‌داده یا ستاده به خروجی سیستم مربوط می­شود. تصمیمات و خط مشی­های یک نظام داخلی در قبال تقاضاها و حمایت­ها، جزء داده­ها محسوب می­شود. در یک نظام بین­المللی، رفتار سایر بازیگران در مقابل سیاست خارجی یک دولت، داده‌ی نظام می­باشد.

3-       بازخور: ارزیابی هماهنگی یا ناهماهنگی بین نهاده­ها و ستاده­ها در فرایند بازخور مورد بررسی قرار می­گیرد. چنان‌چه تصمیمات سیاست‌گذاران (ستاده­ها)، هماهنگ با درخواست­های مردم (نهاده­ها) باشد ، نتیجه بازخور مثبت می­باشد، اما اگر سیستم اطلاعاتی به تصمیم‌گیرندگان منعکس کند   که مردم ناراضی هستند، بازخور منفی است.

4-  محیط داخلی و خارجی: محیط به مقتضیات و شرایطی اطلاق می­شود که سایر عناصر متشکله در آن عمل می­کنند. به عنوان نمونه، محیط ارزشی و فرهنگی که سیاست‌مداران در آن به تصمیم­گیری می‌پردازند از این نمونه می‌باشد.( پالمر ،  1372، ، ص30-23)

اهداف سیستم

اهداف سیستم می­تواند مراحل زیر را شامل شود:

1-   رساندن اطلاعات صحیح در زمان و هزینه‌ی مناسب.

2-  بالابردن ضریب اطمینان تصمیم‌گیری­ها.

3-  بالا بردن ظرفیت پردازش کارها.

4-  بالا بردن سود.

5-  افزایش بهره­وری و کاهش هزینه­ها.( رضاییان علی؛  1370، ص345)

به تعبیر دیگر، اهداف نظریه‌ی عمومی سیستم­ها به عنوان دانشی میان رشته­ای عبارت است از: ایجاد مدل­های تعمیم‌یافته‌ی سیستم­ها، تهیه‌ی یک دستگاه منطقی‌ ـ‌ روش شناختی برای تشریح کارکرد و رفتار عنصر سیستم­ها، تنظیم نظریه­های تعمیم‌یافته‌ی انواع مختلف سیستم‌ها از جمله نظریه­های پویایی سیستم­ها و فرایندهای کنترل.( سادوسکی، و. ن ، 1370، ص32)

 

پیش فرض­های نظریه‌ی سیستمی

مهم‌ترین پیش‌فرض­های تفکر سیستمی عبارتند از:( حقیقت، صادق،  1387، ص 225)

1-      تبدیل‌ناپذیری و استنباط‌ناپذیری خواسته­های یک سیستم از ویژگی­های عناصر آن.

2-      وجود منشأ دگرگونی یک سیستم در چارچوب خودش.

3-      غیرتاریخی بودن تحلیل یک سیستم.

4-      قانون­مندی هستی و امکان کشف آن.

5-      امکان استفاده از روش­های طبیعی در علوم انسانی.

6-      وجود اصل تعادل در پدیده­ها.

7-      عمومیت نسبت به سیستم­های مختلف.

8-      تشابه سیستم زنده با ماشین .

9-      سکولار دیدن وضعیت و سلسله‌مراتبی بودن آن.

 

اصول نظریه‌ی سیستمی

هرچند اصول نظریه‌ی سیستمی ممکن است تا حدی با پیش‌فرض­ها تداخل داشته باشند، با اندکی تسامح می­توان اصول این نظریه را چنین دانست:

هدف­مندی، کل­گرایی، نظم‌یافتگی، سازش‌پذیری،هم‌پایانی (رسیدن به نتایج یکسان با شرایط اولیه و ورودی­های مختلف)، وابستگی متقابل، تعامل و تفکیک­پذیری (سیستم سلسله‌مراتبی و پیداشدن زیرسیستم­ها برای هر سیستم). برتالنفی اصول نظریه‌ی سیستم­ها را چنین تلخیص می­کند: کلیت، جمع­پذیری، مکانیزاسیون، تمرکز و سلسله‌مراتب.( حقیقت، صادق،  1387، ص 225)

 تئوری سیستمی و علوم سیاسی (تصمیم­گیری سیاسی)

یکی از عمده­ترین مسائلی که بر سر راه علوم سیاسی قرار دارد، یافتن واحدهای ثابت تجزیه و تحلیل به منظور فهم رفتار سیاسی بشر است. تئوری سیستم­ها، با مطالعه‌ی سیستماتیک «واقعیت»های سیاسی و «محیط» پیرامون آن، مفاهیمی ارائه می­نماید که محقق را در تجزیه و تحلیل یاری می­دهد. به‌علاوه، به عنوان کمترین فایده، تئوری سیستم­ها به پژوهش­گر کمک می­کند تا اطلاعاتی که به عنوان داده­های مهم جمع‌آوری کرده است توصیف نماید. این کارکرد­ها راه را برای ایجاد یک تئوری عمومی هموار می­سازد. مفاهیمی که در بالا آوردیم، به صورت تحلیلی، دو بخش مهم از زندگی سیاسی را تعریف می­نمایند:

1-  انواع فعالیت­هایی که در سیستم سیاسی جریان دارد و ما آن‌را کارکرد (وظیفه) می­نامیم.

2-  مسیر و روشی که فعالیت‌های مزبور از طریق آن به انجام می­رسد، یعنی فرایند.

پس در واقع، سیستم سیاسی شامل ساختار (نحوه­ی ارتباط و پیوستگی کارکردها) و فرایند زندگی سیاسی است. بدین‌ترتیب تجزیه و تحلیل فرایندها و ماهیت و شرایطی که در آن پاسخ­های سیستم به منظور جذب و هضم کارکردها بروز می­نماید مسئله‌ی اساسی تئوری سیاسی است که در این راستا می­بایست به نکات زیر توجه کرد:

1-   فرض این نگرش آن است که کنش­ها و واکنش‌های سیاسی در جامعه (چه داخلی و چه بین­المللی) در مجموع یک «سیستم رفتار» را تشکیل می‌دهد.

2-سیستم سیاسی در خلأ واقع نیست، بلکه به وسیله‌ی محیط‌های فیزیکی، بیولوژیکی، اجتماعی و روان‌شناختی احاطه شده است. بدون در نظر گرفتن محیط‌های مزبور نمی­توان رفتار یک سیستم سیاسی، به منظور باقی ماندن در شرایط ثبات و تغییر را درک نمود.

3- به عنوان نتیجه یا لازمه­ی نکته‌ی دوم، سیستم سیاسی یک سیستم باز می­باشد؛ اجزاء سیستم سیاسی در شرایطی که وقایع و تأثیرات برآمده از محیط کل به وجود آورده­اند، باید عمل کنند.

4- مشاهده‌ی سیستم مقاوم و باقی (با توجه به وجود عوامل مخرب محیطی) بدان معناست که سیستم­های مزبور قدرت ایستادگی در برابر آشفتگی­ها را دارند و می­توانند خود را با شرایط موجود وفق دهند. این عمل توسط مکانیزم­هایی صورت می­پذیرد که طی آن، سیستم­های باقی، رفتار خود را تنظیم می­کنند و در صورت لزوم ساختار داخلی و حتی اهداف خویش را تغییر می­دهند.( خوشوقت، 1375، ، ص 32-31)

 انواع سیستم های بین المللی از بعدساختاری:

ساختار به عنوان بیان کننده نحوه توزیع قدرت بین واحد ها وعنصر شکل دهنده سیستم بین الملل،مهمترین متغیر در شکل گیری انواع سیستم ها در عرصه روابط بین الملل به شمار می آید بر این اساس با بهره گیری از دیدگاه کاپلان می توان سیستم های زیر را مطرح ساخت.

1-سیستم های بین المللی دو قطبی انعطاف پذیر

2- سیستم های بین المللی دو قطبی انعطاف ناپذیر

3- سیستم های چند قطبی موازنه ی قوا

4- سیستم های سلسله مراتبی ه‍ژمونیک دستوری و دموکراتیک

5- سیستم با حق وتو واحد ها

6- سیستم های بین المللی یونیورسالیستی

1-سیستم های بین المللی دو قطبی انعطاف پذیر:

سیستم های بین المللی دو قطبی منعطف از جمله سیستم هایی است که در مراحلی از فرایند سیستم بین الملل یعنی بعد ازجنگ جهانی دوم پا به عرصه وجود نهاده استسیستم مذکور از بعد مدل فیزیکی و ساخت شناسی به دوخوده ساخت مسلط و برترتقسیم میگرددهر کدام از خرده ساخت ها تنها در برگیرنده یک قدرت برتر سیستمی است.

قدرت مذکور برای خود گستره ژئو استراتژیکی را تعریف میکند که میتوان از آنها به عنوان ساخت ها یا سیستم های تابعه یاد کرد به عبارتی ساخت اولیه سیستم از دو بخش ژئو استراتژیک تشکیل شده است که هرکدام برای خود دارای رهبری مشخص میباشند علاوه برآن بخش های ژئوپلتیک نیز بخش منسجمی را تشکیل نمی دهند بلکه هرکدام از آنه از گستره های متمایزی تحت عنوان حوزه های ژئوپلتیک شکل یافته اند که هرکدام دارای اهمیت معینی می باشند.                    

2-سیستم دو قطبی انعطاف ناپذیر:

سیستم مذکور فاقد سابقه تاریخی است اما کاپلان آنرا به عنوان یکی ازسیستم های احتمالی مطرح مینماید این سیستم شباهت های زیادی باسیستم دوقطبی انعطاف پذیر دارد اما فاقد بازیگران غیر بلوکی است به عبارتی تمامی واحد های سیستم بین الملل عضو یکی از بلوک ها محسوب میشوند و جایی برای اعمال کارکرد سازمان های بین المللی وجود ندارد.در این سیستم رهبران بلوک ها سیطره بیشتری بربلوک خود اعمال مینماید.

قواعد اصلی سیستم مذکور ، هر کدام از بلوک ها را به اتخاذ سیاست های توسعه طلبانه مجاز می داند و در این نوع سیستم ها نیز هیچ محدودیتی از طرف  کارگزاران غیر بلوکی بر انها وارد نمی شود بنابراین سیستم با درجه بالایی از تنش روبروست و می تواند بی ثباتی های متعددی را در درون خود داشته باشد.

3-سیستم توازن قوا:

 سیستم های بین المللی توازن قوا ، در زمانی تحقق می یابند که قدرت های بزرگ چندی در رقابت به سر برند . اصولا حفظ توازن قوا دارای چند کارکرد تاریخی است که از اهداف مهم مورد نظر اعضا و کارگزاران اصلی سیستم مذکور نیز به حساب می ایند گه این کارکردها عبارتند از :

1-جلو گیری از تبدیل سیستم ه یک امپراتوری عالمگیر

2-حفظ استقلال دولت های واقع در مناطق خاص

3- حفظ وضع موجود

4-فراهم ساختن محیط مساعد برای کارکرد نهادهایی که در جهت ایجاد نظم تلش می کنند 

-جلوگیری از تبدیل سیستم به امپراتوری

-ایجاد محیط مناسب در سیستم (فرهادقاسمی ،1384،ص251)

 

4-سیستم با حق وتوی واحد ها :

سیستم حق وتوی واحدها بر اساس نگرش کاژلان به قدرت تخریبی سلاح های اتمی و بازدارندگی هسته ای شکل می گیرد. در سیستم مذکور وضعیت ها بسی در نهایت درجه خود مشاهده می شود و اصولا تنها در یک وضعیت است که سیستم می تواند به حیات خود ادامه دهد و ان این است که هر بازنگری قادر به نابودی بازیگر رقیب باشد و در عین حال نیز نتواند از نابودی خود هم جلوگیری کند .

 

5- سیستم سلسه مراتبی :

سیستم های هژمونیک :سیستم های سلسه مراتبی بیانگر وجود یک دولت جهانی غیر رسمی می باشند.سیستم بر تمامی ابعاد فعالیت سیاسی اعمال کنترل می نماید .

خرده سیستم های سرزمینی حداقل اهمیت را دارا می باشند .گروه بندی های سیاسی مهم صرفا از ویژگی گارکردی برخوردار ند به عبارتی سیستم سلساه مراتبی ،سیستم های سیاسی است که مستقیما بر افراد بشری اعمال می گردد البته ممکن است سطوحی از سازمانها و نهادهای میانی نیز وجود داشته باشند .با این وجود بازیگران ملی نقش و کارکرد اولیه خود را در انتقال قواعد سیستم بین المللی از دست می دهند .

 

6- سیستم یونیور سالیستی :

سیستم یونیور سالیستی به عنوان نمونه ای که فاقد سابقه تاریخی است از دیدگاه کاپلان می توان ان را با یک کنفدراسیئن جهانی شبیه سازی کرد .در این سیستم حوزه صلاحیتی اعضا به صورت دقیق تعیین خواهد شد. در حقیقت سیستم مذکور دارای سیستم تابعه سیاسی رسمی است که وظیفه هدایت و رهبری سیستم جهانی  را بر عهده دارد و تخصیص ارزشها توسط این خورده سیستم انجام می گیرد .

قواعد اصلی  سیستم مذکور را می توان به گونه زیر ترسیم نمود

1-  تمامی بازیگران برای افزایش پاداش ها و دسترسی بیشتر به امکانات تلاش می نمایند

2-  در همان حال برای افزایش بازدهی سیستم نیز تلاش می کنند ، اگر بین این دو تعارض رخ دهد قاعده دوم بر اولی فائق خواهد امد

3-   عدم توسل به زور برای دستیابی به اهداف

4-  بازیگران تصمیمات را براساس منافع سیستم اتخاذ خواهند کرد

.( عامری ،1381،ص 184،)

 

راسل اکاف (صاحبنظر سیستم ها)

سیستم مجموعه ای است از دو یا چند عنصر با شرایط سه گانه ذیل:

رفتار هر یک از عناصر، کل را متأثر می سازد.

رفتار هر عنصر و تأثیر آن بر کل با دیگر عناصر وابستگی متقابل دارد.

تأثیر سیستم های فرعی بر روی مجموعه و بی توجهی به اثر عناصر و اجزاء به طور مستقل یا مجزا .

 طبقه بندی بولدینگ از سیستم ها (براساس میزان پیچیدگی)

1- سطح ساختارهای ایستا این سطح، سطح چهارچوبها نیز نامیده می شود

مانند: نقشه زمین یا نمودار سازمانی

2- سطح سیستمهای متحرک ساده:

سطح ساخت گونه ها و حرکات از پیش تعیین شده

مانند: حرکت دوچرخه و موتورها و منظومه شمسی (بیشتر علوم فیزیک شیمی اقتصاد

3- سطح سیستمهای سایبرنتیکی کنترل های خودکار و خود تنظیم

مانند: ترموستات و موشکهای قاره پیما

4- سطح سیستمهای باز، خود کفا و قادر به تولید مثل مرز جدایی موجود زنده از جماد نظیر سیستمهای یاخته ای یا سلولی

5- سطح سیستمهای تکاملی رستنی، نظیر گیاهان تقسیم کار بین سلولها، مراحل مشخص تکوینی

6- سطح سیستمهای حیوانی سیستمهای برخوردار از تحرک و خودآگاهی، دارای گیرندهای اطلاعاتی و قدرت تعبیر وتفسیر و واکنش مناسب

7- سطح سیستمهای انسانی خودآگاه، توان کسب خودآگاهی، هدف جو، کمال جو، آرمانی

8- سطح سیستمهای اجتماعی جزو پیچیده ترین سیستمهای شامل سیستمهای سازمانی

9- سطح سیستمهای ماوراء الطبیعه، نمادی و مجرد دنیای ناشناخته ها انسان از طریق دانش نتوانسته به آن راه یابد مانند: مرگ، روح و. . .

 سیستم های فیزیکی و سیستم های ادراکی

سیستم فیزیکی (Physical System) از منابع فیزیکی تشکیل شده است. مانند سازمان

سیستم ادراکیConceplualSystcmاز منابع اداراکی (داده ها و اطلاعات) استفاده می کند تا سیستم فیزیکی را ارائه نماید.

در واقع اهمیت سیستم ادراکی به دلیل ارائه سیستم فیزیکی است.

 

نقد و بررسی محدودیت­های این نظریه

1- راپوپورت معتقد است نظریه­های عمومی سیستم­ها بیشتر شامل یک نگرش (جهان‌بینی) یا یک روش‌شناسی است، تا یک نظریه به مفهومی که در علم به این اصطلاح داده می­شود.

2- کاوز برای اولین‌بار در سال 1968م نوشت نظریه­های عمومی سیستم­ها در واقع یک نظریه‌ی برین است. پیاژه هم می­گوید: ساختارگرایی در کل یک روش است، و نه یک آیین و وقتی که تا اندازه‌ای آیینی می­شود به آیین­های بسیاری می­انجامد. پس چون روشی است با تمام روش­های دیگر پیوند برقرار می­سازد و آنها را نیز شامل می­شود.

3-برخی معتقدند در نظریه‌ی سیستم­ها نوعی تناقض فلسفی وجود دارد؛ چرا که توصیف سیستم مشروط به توصیف اجزا ریزتر و درشت­تر است، بنابراین نوعی توقف کل بر جزء و جزء بر کل در آن دیده می­شود.

4- به نظر می­رسد نظریه‌ی سیستمی را می­توان تنها از باب استعاره، در خصوص یک اندیشه یا نظام اندیشه­ای به کار برد.( حقیقت، سیدصادق؛ پیشین، صص233-230)


نتیجه گیری :

از جمله موضوعات مهم در حوزه نگرش سیستمی به روابط بین الملل، شکل گیری انواع سیستم های بین المللی است.

که بر اساس پارامترهای سیستمی و نگرش های مختلف در روابط بین الملل ، سیستم های متمایزی پا به عرصه وجود می نهنداز جمله مهمترین پارامترهای موثر در شکل بخشیدن به سیستم های مختلف ،عناصر ساختار و فرایند واحدها است که هر کدام سبب ساز سیسیتم های متفاوتی هستند . برداشت نظام سیستمی دارای چند عیب یا اشکال است بزرگترین اشکال ان این است که پیروان ان معمولا بیش از ان که به روابط بین الملل انچنان که هست  توجه داشته باشند ، به ارمان بنیاد گذاشتن یا بر پا ساختن یک نظام بدون عیب و نقصی گرویده اند که فقط در اندیشه انان وجود داشته است .

ایراد دیگر ان در این است که به عوامل روانی ، اجتماعی و گاه حتی اقتصادی و سیاسی ، که می تواند در روابط بین الملل اهمیت فراوانی داشته باشند توجه کافی مبذول نمی دارند .گذشته از از اینها برداشت نظام سنجی اطلاعات کافی درباره عوامل موثر در تصمیم گیری که در واقع تعیین کننده هدف های سیاست خارجی کشورها می باشند ، در اختیار تصمیم گیران سیاست خارجی نمی گذارد به سخن دیگر در این برداشت  توجه کافی به محیط سیاسی که خود به وجود اورنده نظام های بین المللی و تعیین کننده ی  هدف های ملی و راهنمای رفتار متقابل کشور هاست ، نمی شود .

به علاوه برداشت مزبور جواب گوی مسائل  تازه پیشرفت های اقتصادی چون توسعه صنایع و فنون و غیره که در جهان امروز سیاست مدران با ان رو به رو هستند نیست.


اصــــول روابــــط بیــن المــلل

 

ر

عنوان نظریه

نظریه پردازان

مبنای روابط بین الملل

اهداف

1

لیبرالیسم

کانت- ویلسون- نورمن آنجل

 دیپلماسی آشکار.ایجادسازمانهای بین المللی.  

پرهیزاز جنگ و برقراری صلح پایدار 

2

واقعگرایی

توسیدید.ماکیاول.هابز. ای.اچ.کار. مورگنتا

1- شهوت انسان جهت دشمنی و تخریب2- دستیابی به قدرت

امنیت. سیاست. مناقشه وجنگ

3

رفتارگرایی

بول- فینگن

آژانسهای دولتی وخصوصی آمریکا

روش شناسی یا متدولوژی (فرمول بندی)کردن اصول روابط بین المللی همانند علوم طبیعی

وضع قوانین در روابط بین الملل جدای از ارزشها ( اخلاقیات)

4

نو لیبرالیسم

هاوس- رابرت کوهن – جوزف نای

پیشرفت وتحول ، روشهای جدید علمی در تئوریها ردآرمانگرایی

همگرایی بین المللی

5

لیبرالیسم جامعه شناختی

کارل دویچ

ارزشهای مشترک( بازرگانی.ارتباطات. تحولات فرهنگی)

همگرایی باتفسیرعلمی

6

لیبرالیسم وابستگی متقابل پیچیده

رابرت کوهن – جوزف نای

تعاملات مختلف فراملی (ارتباطات شرکتهای بازرگانی)

روابط سیاسی.ارتباطات فرا ملی بازرگانی. بدون وجود سلسله مراتب

7

لیبرالیسم نهادگرا

رابرت کوهن-  اوران یانگ

رژیم و نهادهای بین المللی، همکاریهای بین المللی مانند WTO

حل مشکلات مشترک بین المللی

8

لیبرالیسم جمهوری خواه

میکائیل دویل

حل مناقشات.ارزشهای مشترک.همکاریهای اقتصادی

توسعه منطقه صلح

9

نو واقعگرایی

کنث والتز

وجود ساختار، مبتنی برهرج ومرج.عدم وجود دولت جهانی. واحدهای همسان بین المللی (حالتهای قانون مانند)

 وجودساختار،جهت دهنده قدرت وامنیت بین المللی است.

10

جامعه بین المللی ( مکتب انگلیس)

مارتین وایت. هدلی بول

اصول روابط بین الملل مبتنی بر ( سیاست.قدرت وحقوق)

منافع ملی و انجام وظیفه بین المللی

11

اقتصاد بین المللی :  IPE

کارل مارکس.گوندر فرانک.والراشتاین

روابط اقتصادی نابرابر بین دولتها توسعه یافته وتوسعه نیافته

امکان برابری اقتصادی

 

فهرست منابع:

1- جمالی، حسین؛ تاریخ و اصول روابط بین‌المللی، قم، پژوهشکده تحقیقات اسلامی، 1385، چاپ پنجم، ص208.

2- محکی، علی اصغر؛ رسانه‌های جهان‌گستر و روابط بین‌الملل، فصلنامه پژوهش و سنجش، تهران، 1380، ش 25، ص190.

3- مشیرزاده، حمیرا؛ تحول در نظریه‌های روابط بین‌الملل، تهران، سمت، 1385، چاپ دوم، ص1و2.

4- قوام، عبدالعلی؛ روابط بین‌الملل نظریه‌ها و رویکردها، تهران، سمت، 1384، چاپ اول، ص4.

5- حق‌شناس، علی‌محمد و همکاران؛ فرهنگ معاصر انگلیسی فارسی، تهران، فرهنگ معاصر، 1387، ص1699.

6- رضاییان، علی؛ تجزیه و تحلیل و طراحی سیستم، تهران، سمت، 1375، ص27.

7- زورق، محمدحسن؛ ارتباطات و آگاهی (مفاهیم، مبانی و روش‌ها) تهران، انتشارات دانشکده صدا و سیما، 1386، جلد اول، ص41.

8- گلابی، سیاوش؛ توسعه منابع انسانی ایران، جامعه‌شناسی توسعه ایران، تهران، فردوس، 1369، ص14.

9- فرشاد، مهدی؛ نگرش سیستمی، تهران، امیرکبیر، 1362، ص94.

10- برتالنفی، لودویگ فون؛ مبانی، تکامل و کاربردهای نظریه عمومی سیستم‌ها، کیومرث پریانی، تهران، تندر، 1366، ص230.

11- ادگار، اندرو و پیتر، سجویک؛ مفاهیم بنیادی نظریه فرهنگی، مهران مهاجر و محمد نبوی، تهران، آگه، 1387، ص276.

12-  قوام، عبدالعلی؛ اصول سیاست خارجی و سیاست بین‌الملل، تهران، سمت، 1370، چ اول، ص34

13-  چیلکوت، رونالد؛ نظریه‌های سیاست مقایسه‌ای، ترجمه‌ی وحید بزرگی و علی‌رضا طیب، تهران، مؤسسه‌ی خدمات فرهنگی رسا، 1378، چ دوم، ص228

14-  فرانکل، جوزف؛ نظریه­ی معاصر روابط بین­الملل، ترجمه­ی وحید بزرگی، تهران، نشر اطلاعاتی، 1372، چ اول، ص 66

15-  پالمر، مونتی؛ اشترن، لاری؛ و گالیل، چارلز؛ نگرشی جدید به علم سیاست، ترجمه­ی منوچهر شجاعی، تهران، دفتر مطالعات سیاسی و بین­المللی، 1372، چ اول، ص30-23

16-  رضاییان علی؛ تجزیه و تحلیل و طراحی سیستم‌ها، تهران، چ اول، 1370، ص345 و همچنین ر. ک: فرشاد، مهدی؛ پیشین، ص101

17-  سادوسکی، و. ن؛ نظریه‌ی سیستم­ها: مسائل فلسفی و روان شناختی، تهران، چ اول، 1370، ص32

18-. حقیقت، صادق؛ روش‌شناسی علوم سیاسی، قم، انتشارات دانشگاه مفید، چ دوم،  1387، ص 225

19-  خوشوقت، محمدحسین؛ تجزیه و تحلیل تصمیم‌گیری در سیاست خارجی، تهران، دفتر مطالعات سیاسی و بین­المللی، 1375، چ اول، ص 32-31

20-  حاجی یوسفی، امیرمحمد؛ سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران در پرتو تحولات منطقه­ای (2001-1991)، تهران، وزارت امورخارجه، چاپ دوم، 1384، صص 23-22

21-  بهزادی، حمید؛ اصول روابط بین­الملل و سیاست خارجی، تهران، انتشارات دهخدا، بی­تا، 1352، صص 52-51

22-  ستوده، محمد؛ تحولات نظام بین­الملل و سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران، قم، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه­ی علمیه­ی قم، چاپ دوم، 1386، ص 105

23- مشیرزاده، حمیرا؛ تحول در نظریه­های روابط بین­الملل، تهران، انتشارات سمت، چاپ سوم، 1376، صص117-114

24- ازغندی، علی­رضا؛ نظام بین­الملل بازدارندگی و همپایگی استراتژیک، تهران، نشر قومس، چاپ اول،1370، ص10

25- سیف­زاده، حسین؛ نظریه­های مختلف در روابط بین­الملل، تهران، نشر سفیر، 1368، ص73

26- هالستی، کی .جی، مبانی تحلیل سیاست بین­الملل، ترجمه­ی بهرام مستقیمی و مسعود طارم سری، تهران، وزارت امور خارجه، چاپ چهارم، 1383، ص151

27- گریفیتس، مارتین؛ دانشنامه­ی روابط بین­الملل و سیاست جهان، ترجمه­ی علی­رضا طیب، نشر نی، تهران، چاپ اول، 1388، صص 968-966

28-  حسین سیف زاده ،اصول روابط بین الملل الف و ب ، تهران ، انتشارات میزان ، 1380

29- هوشنگ عامری ، اصول روابط بین الملل ، تهران ، انتشارات اگاه ، 1381

30- فرهاد قاسمی ، اصول روابط بین الملل ، تهران ، انتشارات میزان، 1384

نظریه انتقادی و پست مدرنیسم در روابط بین الملل



نظریه انتقادی و پست مدرنیسم در روابط بین الملل



مقدمه:

  درست در زمانی که «باری بوزان» توجه جدی خود را به مفهوم نظم‌دهنده اصلى روابط بین‌الملل یعنى امنیت در درون مکتب واقع‌گرایى ـ نوواقعگرایی، معطوف کرد، رشته روابط بین‌الملل در دهه 1980 در معرض انتقادات شدیدی قرار گرفت. شاید این رشته توسعه نیافته (Bakward Discipline) تا حد زیادی از توجیه شرایط ناتوان بود و در نهایت تحت تاثیر رویدادهایى قرار گرفت که سایر حوزه‌های علوم اجتماعى را در دهه‌های قبل متاثر ساخته بود.[1] در نتیجه به سوالاتی نظیر هدف رشته روابط بین‌الملل (که اولین بار قبل و بعد از جنگ جهانی دوم مطرح شد) و نیز روش شناسى (که موضوع دومین مناظره بزرگ در دهه 1960 بود) و تا حد کمتری، مسایل هستى شناختی که در دهه 1970 به شکل بحث در مورد بازیگران فراملى و مسایلى از این قبیل مطرح شد، سوالات معرفت شناسانه (که سوال در مورد نحوه ادعای ما درباره معرفت و نحوه دستیابى به آن است) و نیز سوالات اخلاقى (که در مورد آنچه باید هدف و مبنای اخلاقى تلاش نخبگان رشته روابط بین‌الملل قرار گیرد، تحقیق مى‌کند)، اضافه شد. در این جریان، قافله روابط بین‌الملل به سادگى به سایر حوزه‌های علوم اجتماعى رسید. همانگونه که جورج (George) در این باره بیان مى‌کند، برخى سوالات بسیار مهم، دیگر نمى‌توانند از سوی دانشمندان درگیر با مسایل حساس روزمره نادیده گرفته شوند. بنابراین وظیفه این دانشمندان نسبت به دیگران بسیار سنگین‌تر است.[2]

از این رو، برای برخى در حوزه روابط بین‌الملل (که مجموعا تحت عنوان فرا ساختارگرایی یا فرانوگرایى قرار مى گیرند) مشخص نیست که آیا مطالعه بوزان در مورد امنیت مى‌تواند چیزی بیش از مجموعه‌ای از هشدارها در مورد ویژگى دولت محوری امنیت (State-Centered) باشد و یا شرایط پیچیده‌ای است که در نهایت به حفظ انسجام پروژه واقعگرایی، به نحو کم و بیش مناسبى کمک مى‌کند؟[3] برای چنین افرادی که در پی تقویت مفاهیم سنتى روابط بین‌الملل نیستند، ضرورت دارد تا این مفامیم را در معرض انتقاد قرار دهند.[4] سایرین تا حدودی در انتقادات خود حداقل در پی‌نوشت‌ها منصف بوده‌اند؛ اما برای نظریه‌پردازان اجتماعى انتقادی، مساله واقعگرایی که بررسى بوزان در آن مورد به مثابه ایجاد مشکلاتى برای آن است، دقیقا نقطه قوت آن محسوب می‌شود و شاید تنها نقطه قوت نسبت به ارزش‌های ذاتى مفاهیم آن باشد. جرج معتقد است درحالیکه قصد کم ارزش جلوه دادن کار بوزان را به علت وجود بسیاری از مسائل تحسین برانگیز در نگرش متفکرانه او ندارد، با این حال اذعان می‌کند که تحقیق بوزان، نمونه‌ای از انتقاد مدرنیستى سرکوب شده است.[5] به عبارت ساده‌تر، نظریه‌پردازان انتقادی و فرامدرن که مباحث آنها مبنای این مقاله را تشکیل مى‌دهند، معتقدند که برخى مسائل برای مدت بسیار طولانى بدون تغییر حفظ شده‌اند. بنابراین ضرورت دارد که این مسائل با همه پیچیدگى‌های خود شکافته و شالوده شکنى شوند؛ نه اینکه مورد بی توجهى قرار گیرند.

مسلما چنین بررسى‌هایى، بدون واکنش منفی و ارتجاعی نخواهد بود. مثلا، استفن والت معتقد است که مطالعات امنیتى باید در مورد انحرافات غیرسازنده‌ای که سایر حوزه‌های روابط بین‌الملل خصوصا رهیافت فرامدرن را گمراه نموده است، محتاط باشند.[6] با این وجود همانگونه که انتقاد جیم جرج از واقعگرایى به علت ساده انگارانه‌اش، احتمالا واقعگرایان را نگران نمى‌کند؛ به همین ترتیب نیز عصبانیت در اظهارنظر والت مبنی بر اینکه فرانوگرایى، گفتمانى افسارگسیخته است که از جهان واقع دورافتاده، احتمالا اثری نخواهد داشت.[7] به همان ترتیب که واقعگرایان، ساده‌انگاری خود را به جای اینکه نقطه ضعف بیندارند از نقاط قوت خود می‌دانند؛ فرانوگرایان نیز به دنبال تاکید بر محال بودن وجود تک علیتی (Unicausality) جهان واقعى واحد و بالقوه‌ای هستند که ما با نگاه به آن، به دنبال شواهدی برای آزمون فرضیه‌های خود به نحو عینى هستیم. این مفاهیم در ادامه توضیح و بسط داده می‌شوند، ولی نکته‌ای که ارزش تذکر دارد آن است که با تاکید بر تنوع به جای یکپارچگى و با پرهیز از کلى گویی‌های قانون‌گونه (Law-Like) مى‌توان مشاهده کرد چگونه چنین دیدگاهى، اولا جهان سوم را وارد بحث مى‌کند و ثانیا آن را نه به عنوان یک مقوله بلکه به عنوان پدیده‌ای متغیر با معانی متعدد مى‌شناساند.

تئوری انتقادی و فرانوگرایى به علت ایفای نقش در ایجاد سوالات معرفت شناختى که در بالا به آن اشاره شد و در اداهه باز هم به شرح آن خواهیم پرداخت، اغلب در یک فصل یا فصول متوالی به دنبال هم می‌آیند. هر دو رهیافت نقش یکسانى در بازنویسى، بیان و مفهوم سازی مجدد رشته روابط بین‌الملل در سال‌های اخیر داشته اند؛ در حالی که سنت و رشته روابط بین‌الملل در شرایط مدرنیستى شکل گرفته و در ابتدا با تکیه بر اصول تجربه‌گرایى ـ واقعگرایى از معرفت تبیین شده بود.[8]

به‌رغم نقش مشترک این دو تئوری به عنوان جزیى از نظام فراساختارگرا که در اواخر دهه 1980 ظهور یافت، نباید فراموش کرد که نظریه انتقادی و فرانوگرایى بسیار متفاوت از هم و با مقدمات تئوریک متفاوت، از حوزه‌های مختلف تئوری اجتماعى انتقادی هستند. در حالیکه نظریه انتقادی بیانگر برداشتى مجدد و افراطى از پروژه روشنگری است، فرانوگرایی در حکم نقد و رد آن است و آنچه هر دو در آن مشترکند، معرفت شناسی فراساختارگرا و ظهور اخیر آنها در روابط بین‌الملل و در نتیجه رفتار یکسان و مستمرشان است. علاوه بر این، میزان انتقاد هر یک، از جریان دیگر به طور قابل ملاحظه‌ای کمتر از هجوم آنها به واقع‌گرایى است.[9] ارتباط نظریه انتقادی و فرانوگرایى یا نظریه فمینیستى نیز قابل ملاحظه است [10] و هر سه در سالهای اخیر تاثیر زیادی بر روابط بین‌الملل داشته‌اند. فمینیسم درحالیکه به عنوان زیرمجموعه مقطعى (Topical subfield) روابط بین‌الملل به شمار رفته و تا حدودی وارد این رشته شده است؛ ولى هنوز دیدگاههای آن در روابط بین‌الملل انسجام قطعى ندارند [11] و در کنار نگرش فرانوگرایى، فقط می‌تواند به عنوان منتقد این رشته تعریف شود. به علاوه در بسیاری از برنامه‌های درسى رشته روابط، دیدگاه‌های فمینیستى به طور منسجم تدریس نمى‌شوند (توسط دپارتمان‌های تحت مدیریت مردان تدریس مى‌شوند) و تمایل آنها، پرداختن صوری به این مسئله است.

هدف اولیه این مقاله بیان شیوه‌هایی است که این رهیافت‌ها از طریق آنها و به طور بسیار مؤثری هنگام تفکر در مورد مسائل امنیتى و جهان سوم به کار می‌روند. در این مقاله نظریه انتقادی در ابتدا مورد بررسى قرار خواهد گرفت و به همین دلیل گاهى به شاخه‌های گسترده‌تر و تقریبا مبهمی که با عنوان مطالعات انتقادی امنیت (Critrcal Security Studies) شناخته می‌شوند، اشاره خواهیم کرد. به نظر می‌رسد گاهى مطالعات انتقادی در حوزه امنیت، موضوعى گسترده‌تر از رهیافت تئوریک انتقادی به امنیت بوده و فراتر از چارچوبی است که در نهایت شامل تجدیدنظر در مفاهیم واقعگرایى نظیر مفاهیم مورد استفاده بوزان و کسانى که از او الهام گرفته‌اند، می‌باشد. همانطور که در بالا آمد، نمونه‌های بارزی وجود دارند که بر اساس آن مى‌توان ادعا کرد رهیافت تسهیل‌کننده بوزان، در واقع روابطی را وارد مناظره‌ای کرد که از حالت انتقادی فاصله بسیاری داشته و مفروضات مشخص معرفت شناسانه را بدون چالش و دست نخورده باقی گذارده است. توجه ما بیشتر معطوف به بحث در مورد رهیافت‌های تئوریک انتقادی و نحوه کمک احتمالى آنها به تفکرمان در حوزه امنیت است.

این مبحث به فرانوگرایی می‌پردازد، چیزی که در فضای روابطی سنتى (جریان اصلی/ جریان مردانه) (Mainstream/Male Stream) اغلب به عنوان نوعی انتقاد مطرح شده است. فرانوگرایی به دنبال تعیین دستور کار و یا قوانین علم‌گونه (Science-Like) نیست؛ بلکه متوجه مبانی و اقدامات کسانی است که چنین کاری را انجام داده‌اند. به عنوان مثال فرانوگرایان مشغول شالوده‌شکنی متون اصلى روابطی با تحلیل تبارشناسانه از برخى اصطلاحات کلیدی آن هستند. همانطور که «کمبل» اشاره مى‌کند، هدف آن نیست که قرائت اصلى را نادیده بگیریم؛ بلکه هدف بیان این مطلب است که تحلیل‌ها و دیدگاه‌های ارائه شده نیز، صرفا نوعى قرائت هستند.[12] بدین معنا هدف، اثبات این نکته است که آنها برداشت خاص و مربوط به شرایط زمانى و مکانی مشخص هستند. به عبارت دیگر تنها قرائتی از واقعیتند و نه خود واقعیت. برای ما این مسئله مهم است که چه چیزی کاملا دارای امنیت است. به بیان دیگر مسئله اساسى این است که چه کسى و چگونه مسائل امنیتى را تعریف می‌کند؟

این مقاله در نهایت به فمینیسم (که غالبا مربوط به ادبیات فراتجربه‌گرایی است) خواهد پرداخت و نگاهی به مفهوم ناامنى جنسیتی خواهد داشت. از آنجا که اکثر ادبیات فمینیستى در روابط بین‌الملل ریشه انتقادی یا فرانوگرایى دارد، در اینجا ویژگی‌های خاص آن را تبیین خواهیم کرد. در کشورهای جهان سوم که زنانه‌ کردن فقر جریانی رو به رشد است، دیدگاه‌های فمینیستى در مورد امنیت فضای مناسبى را برای مطالعه ایجاد می‌کند.[13]

در حالی که هر دو نظریه انتقادی و فرانوگرا (و همچنین اکثر دانشمندان فمینیست) پایه‌های بنیادین اعتقاد به وجود واقعیتی مستقل در عالم خارج را که در معرض قوانین ازلی و ابدی قرار دارد، زیر سوال مى‌برند، این رهیافت‌ها در صورتی که امنیت در شرایط جهان سوم بامعنى باشد، مهم هستند. به قول متفکری فرامدرن، ویژگى جهان سوم تا حدود زیادی عبارت است از: «منازعه بین نخبگانی که به هر طریق به دنبال کنترل نتایج بین‌المللی شدن تولید بر جوامع خود هستند و نیز توده‌هایی که ازحق رای محرومند و به هر طریق به دنبال غلبه بر بدبختی‌های روزمره زندگی‌اند».[14]

نظریه‌های انتقادی و فرانوگرایى راه‌های مفیدی را برای تفکر در مورد مباحث اصلى روابط بین‌الملل فراهم می‌کنند. هر دو سرسختانه علیه عقاید جهانشمول و کلی نگر امنیت مورد نظر واقعگرایان و فراروایت‌ها (Meta-Narratives) به عنوان مبنای درک تئوریک و اخلاقی در حوزه روابط بین‌الملل قرار می‌گیرند. این امر به تضعیف تجویزهای توسعه‌گرایانه و ساده‌انگارانه برای جهان سوم کمک مى‌کند. این امور بر مبنای توصیه متخصصان خارجی به عنوان ابزارهای تامین نیازهای اساسى، قلمداد می‌شوند که به نظر مى‌رسد امنیت را صرفا تا سطح بقا تقلیل داده‌اند. عصر ما دوره‌ای است که افق آن توسط ملاحظات و خطرات جهانى که در نوع و اندازه خود بى‌نظیرند توصیف می‌شود؛ خطراتی که به مثابه کارکردهایى از شیوه‌های زندگى ما در این شرایط است.[15] نظریه‌هایى که در ادامه معرفى مى‌شوند، بیشتر از جنبه‌های قابل اندازه‌گیری واقعیت خارجى مى‌توانند به روند تفکر ما در مورد امنیت به ویژه از لحاظ فرصت زندگى (Life Chance)، کمک نمایند.

الف. نظریه انتقادى

نظریه انتقادی به‌رغم ریشه‌های متعدد آن رابطه بسیار نزدیکى با مجموعه افکاری دارد که تحت عنوان مکتب فرانکفورت شناخته شده و شامل مجموعه متنوعی از اندیشه‌های افرادی نظیر آدورنو، هورکهایمر، مارکوزه، مابرماس و سایرین است. در نگاه وسیع‌تر تاریخى همانگونه که دوتاک اشاره می‌کند، علاقه هنجاری نظریه انتقادی در تعیین امکان ذاتى تغییر شکل اجتماعى، ویژگی محدودکننده خط فکری است که حداقل از کانت و مارکس تا نظریه‌پردازان انتقادی معاصر نظیر مابرماس تداوم داشته است.[16] برای در نظر گرفتن روشى از تفسیر امنیت که با جهان سوم تناسب داشته باشد، کلمات منافع هنجاری و تغییر شکل اجتماعى را به کار می‌بریم. در حالی که واقع‌گرایى جدید به مشروعیت بخشى نظمى که بازیگر قدرتمند آن را مطلوب مى‌داند کمک می‌کند، نظریه انتقادی به دنبال امکانى ذاتى است که درصورت تغییر شکل بتواند منافع بازیگران حاشیه‌ای و نادیده گرفته شده را تامین کند.[17] هدف پروزه «انتقادی» نظریه انتقادی، آن نیست که سوال کند چرا جهان به این سو گام برداشته است؟ بلکه بر آن است تا به این پرسش پاسخ دهد که چگونه جهان مى‌تواند چپزی غیر از آن چه هست باشد؟

با این وجود، تاکید بر این نکته مهم به نظر مى‌رسد که مکتب فرانکفورت به ندرت به خود زحمت مخاطب قرار دادن حوزه روابط بین‌الملل را داده است. این نظریه که در دهه‌های 1960 و 1970 مورد توجه قرار گرفت، در واقع هجوم روشنفکرانه‌ای به شیوه‌های سنتى جامعه شناسى بوده است. در مطالعات امروزین روابط بین‌الملل، اندیشمندان متعددی نظیر اندرولینکلیتر، رابرت کاکس، هارک هافمن و سایرین هستند که به نظریه انتقادی که مربوط و صورت بندی جهانى روابط قدرت را به عنوان هدف خود برگزیده‌اند و در مورد چگونگى ایجاد این صورت بندی‌ها، هزینه‌های ایجاد آن و سایر احتمالاتى که در تاریخ بدون تغییر باقى مى‌مانند، سوال می‌کنند.[18] چنین تاکیدی آشکارا رابطه نزدیکی بین قدرت و امنیت را در درک معمول روابط بین‌الملل و همچنین تناسبى که در چارچوب مطالعات رایج از ابتدا باید مشخص باشد زیر سوال می‌برد. برای نظریه‌پردازان انتقادی، اهمیت تاثیر بین‌الملل شدن تولید بر ساختار کشورها به اندازه اهمیت منازعه بین کشورها، برای واقعگرایی است.[19]

نظریه انتقادی که در مورد مسائل مربوط به امنیت به طور خاص متوجه جهت‌گیری وضع موجود واقعگرایى و نیز، ین واقعیت بوده که «تاکید، بر ابزارهای رسیدن به هدف است تا ارزشمندی خود هدف».[20] واقعگرایى به علت تک بعدی بودن (از لحاظ دولت محوری و نظامى‌گری) مورد انتقاد قرار گرفته است؛ هرچند که در سطحى عمیق‌تر نیز به علت دفاع از سرکوب سیاسى نیروهایى که نشان دادند الگوهای جدید توسعه تاریخى هم امکان‌پذیر است، مورد نقد واقع شده است.[21] واقع‌گرایى احتمال تغییر را در نظر نمى‌گیرد. بنابراین هیچ مبنایی فلسفى برای مفهوم سازی مجدد امنیت نیز فراهم نمى‌آورد. در واقع، دستور کار تئوریک واقعگرایى از شفافیت مفهومى امنیت حمایت مى‌کند و این شفافیت، دستور کار روابط بین‌الملل را بنیان می‌نهد. اگر ما دولت را به لحاظ هستی شناسى به عنوان موجودیت برتر و تنها مرجع شایسته حفظ امنیت در روابط بین‌الملل بدانیم، در واقع به قول کرامشی از نیروی مسلطى که ما را از تحلیل ناامنى تجربه شده توسط افراد، گروه‌ها و جوامع در سطح فروملى باز می‌دارد، حمایت کرده‌ایم. بنابراین، تئوری انتقادی به بقا و وجود نیروهای ضداستیلا و همچنین تعدیل امنیت مسلط و گفتمان‌های توسعه معتقد است و بدین ترتیب به فهم‌های متفاوت از امنیت و اینکه چه چیزی باید امن شود، کمک مى‌کند. چنین وضعى در تسکین نومیدی ضمنی واقعگرایی، امری حیاتى است زیرا رفتار عقلانی در فضایی آشفته، هم بى‌اعتمادی و نا امنى فراوان ایجاد مى‌کند و هم تهدیدی برای همه دولتهاست.[22]

از این رو برای نظریه‌پردازان انتقادی، امنیت همواره در حالت نبود تهدید تعریف مى‌شود. این امر وابسته به مفهوم رهایی و خودمختاری جهانی است که به آزادی عمل و در نتیجه امنیت واقعى و مناسب منجر مى‌شود. بنابراین، مطالعات امنیتى انتقادی واکنشى در برابر حل مشکلات مطالعات سنتى امنیت است و ترجیح می‌دهد گفتمان برتری جویانه و اقدامات متداول برهم زننده امنیت جهانى را، به چالش بکشد. نظریه معطوف به حل مشکلات، (Problem Solving Theory) نظم غالب روابط سیاسى ـ اجتماعی و نهادهای آن را پذیرفته و به دنبال واداشتن این روابط و نهادها به انجام فعالیتى آرام از طریق مواجهه موثر با منافع خاص و مشکل ساز است.[23] نظریه انتقادی هنگام سوال در مورد چگونگى ایجاد نظم غالب و نهادهای مربوط به آن، بر چارچوبى که تئوری معطوف به حل مشکلات به عنوان نقظه عزیمت خود برگزیده، انگشت می‌گذارد. در محدوده مسایل امنیتى، نوعا سوالاتى که به طور اساسى مطرح مى‌شوند توصیفى بوده و درباره آنند که در نظم غالب چه امری دارای امنیت است؟ امنیت چه کسى باید موضوع بحث باشد؟ و چه کسى و یا چه چیزی نیازمند امنیت است؟

در روابط بین‌الملل و نظریه انتقادی، نباید تاثیر ضدیت آنتونیوگرامشى یا مارکسیسم ساختارگرا را فراموش کرد. گرامشى همانند دیگر متفکرین مکتب فرانکفورت علاقه‌ای به مفصل نویسى درباره روابط بین‌الملل نداشت؛ اما به عنوان کسى که به دنبال پیشرفت انقلاب در کشورهای سرمایه‌داری بود، عقایدش درباره دولت تاثیر مهمی بر روابط بین‌المللی امروز داشته است. برای گرامشى، کشور «مجموعه‌ای کامل از فعالیت‌های عملى و نظری است که با آن طبقه حاکم نه تنها برتری خود را توجیه و حفظ مى‌کند؛ بلکه سعى در کسب رضایت فعال کسانى را دارد که بر آنها حکومت مى‌کند».[24]

بنابراین مى‌توان مشاهده کرد که رهایى، صرفا سرنگونى خشونت‌آمیز ماشین فیزیکى دولت نیست و سیاست رهاسازی نیز چیزی فراتر از حرکت از سرمایه‌داری به سوسیالیسم را بیان مى‌کند. همانند واگرا (Walker) نیز به پذیرش اهمیت جنبش‌های اجتماعى ـ انتقادی و ظرفیت آنها برای اصلاح فهم‌مان از قدرت تمایل داریم.[25]

تئوری انتقادی و علاقه کلى آن به مشکلات بشر، به تغییرات جدی در جامعه تثبیت شده روابط بین‌الملل منجر شده است. به عنوان مثال، کن بوث مفروضات عمده روند اصلى گفتمان امنیتى را درون چارچوب انتقادی امنیت ـ رهایی زیر سوال برد. به‌رغم آنکه مباحث بوث بدیع و مشاجره انگیزاند اما آثار وی توجه بسیاری را به خود جلب کرده است. تفکرات «کار»، (Carr) گونه او حداقل نقطه مقابل واقع‌گرایی جدید بوزان و نیز اثر قبلى خود اوست. هدف از آنچه ذکر شد، تخطئه کن‌بوث نیست. تلاش‌های بوث در قالب روند مردانه روابط بین‌الملل از تلاش‌های بسیاری دیگر، هوشمندانه‌تر است. علت ذکر این مطلب چیزی جز ارائه نمونه‌ای از افزایش تناسب رهیافت‌های انتقادی در روابط بین‌الملل و کاهش جذابیت واقع‌گرایی نیست.[26]

به طور خلاصه، نظریه انتقادی در مورد به چالش کشیدن امور غیرقابل چالش و رهایی انسان بحث مى‌کند. در به چالش کشیدن اصولگرایى واقعگرایى که مفروضات اصلى آن برتری دولت و دولت قدرتمند است، نظریه انتقادی راه را برای تحلیل کشورهای فقیرتر و حتى مردمى که ویژکى زندگی‌شان فقر است، باز می‌کند. اهتمام رهیافت فرانوگرایی چندان متفاوت از این امور نیست. آنچه در ادامه مى‌آید، مى‌تواند آشکارا به بیان تفاوت‌های این رهیافت خصوصا با توجه به وضعیت پروژه روشنگری، کمک نماید.

ب. فرانوگرایى

به نظر مى‌رسد میان دانشجویان و اساتید رشته روابط بین‌الملل تمایلی برای اجتناب از فرانوگرایی وجود دارد. در رشته‌ای که به مدت طولانى و به شدت با اصول جزمی واقعگرایى تثبیت شده، فرانوگرایی به ندرت امری جذاب خواهد بود و دانشجویانى که دائما رشته خود را با آموختن صرف اصول واقعگرایى آغاز می‌کنند، اغلب نسبت به رهایی از آن اصول بی میل هستند. به نظر می‌رسد که برخی از دانشجویان احساس مى‌کنند به‌رغم اینکه محافظه کاری واقعگرایى مخالف اخلاق شخصى آنهاست ولى بهتر است که واقعگرا باقی بمانند؛ زیرا درک واقعگرایی آسان و قابل فهم است. هنگامى که امری به دنبال تضعیف قرن‌ها تفکر در چارچوب خاصى است، برای ذهنى که درون آن چارچوب رشد یافته، به سختی قابل فهم خواهد بود. این شرایط زمانى پیچیده‌تر مى‌شود که ضرورت آموختن اصطلاحات جدید برای پیوستن به فرانوگرایان احساس شود. این امر درست مانند بازی اسکواش و یا غذاخوردن در یک رستوران هندی و یا وارد کردن امور جدید به زندگی، بدون خارج کردن امور قبلی است. با وجود این برای کسانى که با این ادبیات آشنایى دارند، آنچه در ذیل می‌آید شاید به نحو غیرضروری ساده شده باشد. ماهیت حمایت یا مخالفت ورود فرانوگرایان در روابط بین‌الملل ممکن است به خوبى منجر به ایجاد یک برداشت و یا برداشت دیگری برای دانشجویان شود. این بخش به دنبال تبیین فرانوگرایی، ادعاهای مطروحه توسط آن و نیز ارزیابى تاثیرات احتمالى آن بر مطالعات امنیت است. در نهایت معتقدیم که فرانوگرایی برای کسانى که جهان سیاست را از منظر بازیگران حاشیه‌ای، خاموش و حذف شده مى‌نگرند و همچنین کسانی که زندگى، فرهنگ و تاریخ‌شان به مدت طولانى خارج از جریان قدرت سیاسى مورد بررسى قرار گرفته، دیدگاهى رضایت‌مندانه ایجاد مى‌کند.[27] بنابراین به منظور رسیدن به هدفمان، این امر فرصتى برای مطالعه در مورد امنیت در چارچوب مسائل جهان سوم به شمار می‌رود.

در این بحث خواسته‌های فرانوگرایان یا راهبردی که عبارت است از درخواست مذاکره مجدد در گفتمان مدرنیته به طور کلی مطرح مى‌شود. آنها به دنبال مفهوم سازی مجدد گفتمان راهبردی ـ امنیتى هستند و بدین منظور دستور کار سنتی آن را که بسیاری از مسایل را نادیده گرفته و به حاشیه مى‌راند زیر سوال مى‌برند.[28] مرحله جدید زندگی بشر (مدرنیته) را مى‌توان به روشهای علمی جدید، فردگرایى و حاکمیت دولت به جای کلیسا وابسته دانست. بنابراین، فرانوگرایان مباحث خود را از محصولات فلسفى، علمی و اخلاقى رایج در دوره روشنگری اقتباس کردند. ایده پیشرفت در دوران روشنگری ظهور عمده‌ای در عقاید مدرنیته دارد. به عنوان مثال تئودور شنین (Teodor Shanin) معتقد است که جز برخى استثناهای موقتى، همه جوامع در حال رشد طبیعى و مداوم از فقر، بربریت و خودکامگى و جهالت به سوی غنا، تمدن، دموکراسى و عقلانیت هستند. او در مورد تئوری واقعگرایى به نکته جالبى اشاره مى‌کند. به نظر او مهمترین عامل و ابزار مفهوم پیشرفت در آن تئوری، دولت مدرن است که مشروعیت آن به عنوان نماینده ملت، ادعاهای آن در مورد عقلانیت بروکراتیک و راهبردهای آن بر مبنای مفهوم پیشرفت قرار دارد و با قدرت هزینه کردن و تقویت روش‌ها و ابزارها مرتبط است. شنین معتقد است که منازعه به عنوان اصل اولیه برای کسب قدرت بین کشورها معمولا تبدیل به مناظره در مورد تفسیر قوانین عینی پیشرفت شده است.[29]

در حالی که نوگرایی در مورد علم و قطعیت بحث مى‌کند، فرانوگرایان عدم جزمیت را جایگزین جزمگرایى، تنوع را جایگزین وحدت، تفاوت را جایگزین سنتز و پیچیدگی را جایگزین ساده سازی مى‌کنند. آنها به امور منحصر به فرد به جای امور کلى، به روابط بین متنی به جای علیت و به حوادث تکرار نشدنی به جای حوادث قابل تکرار معمولى و روزمره می‌نگرند.[30] با چنین رهیافتى چندان عجیب نیست که به مفهوم حقیقت (و حقایق اساسی واقعگرایى) به گونه‌ای بسیار متفاوت نسبت به علوم اجتماعی تجربه‌گرا و نیز روابط بین‌الملل سنتی، نگریسته مى‌شود.

فرانوگرایى به عنوان نقدی بر روند اصلى روابط بین‌الملل به دنبال متزلزل کردن مفروضات روش‌شناختى، هستى شناسى و معرفت شناسى تجربه‌گرا بوده و مفاهیمى چون عقلانیت، منطق، حقیقت و عقل عینى را پذیرفته و درواقع ضد مبناگروی (Anti-Foundationalist) است. فرانوگرایی نظریه تجربه‌گرایی را فقط به دلیل این واقعیت که منافع بازیگران قدرتمند را توجیه می‌کند، مورد انتقاد قرار می‌دهد و از این طریق به هسته اصلى واقعگرایى، حمله مى‌کند.

برای فرانوگرایانى چون فوکو، حقیقت و ایدئولوژی به مثابه حقیقتى است که مورد ادعای بازیگر قدرتمند است. ما در معرض ایجاد حقیقت از طریق قدرت هستیم و نمی‌توانیم قدرت را جز از طریق تولید حقیقت اعمال کنیم.[31] برای فوکو رابطه بین قدرت و معرفت در مرر بحث درباره حقیقت قرار دارد. برنامه فوکو برای ملاحظه رابطه بین قدرت، معرفت و حقیقت را مى‌توان به صورت تحلیل گفتمانى برای کشف چگونگى عملکرد معرفت درون جامعه، تحلیل قدرت به منظور کشف تعریف آن از حقیقت در درون گفتمان برای تعریف معرفت و تحلیل عملکرد قدرت برای قرار دادن انسان در معرض این معرفت، خلاصه کرد.

برای فوکو، گفتمان مى‌تواند به صورت «نظام احتمال معرفتى» (System of Possibility of Knowledge) مجموعه‌ای از قوانین، اظهارات افراد را تعریف و محدود کند، تعریف شود. این اظهارات در مجموع حقایق مستقل درون آن گفتمان را تشکیل می‌دهد. [32] آنچه به عنوان معرفت شناخته مى‌شود، درون گفتمان به عنوان حقیقت پذیرفته شده عمل می‌کند. در این حالت، حقیقت پذیرفته شده، معرفت است. به عبارت دیگر گفتمان، شبکه‌ای از فعالیت‌های اجتماعى است که به شیوه شناخت افراد از خود و رفتارشان معنا مى‌دهد و بنابراین مقوله‌هایى از معانى را تولید مى‌کند که واقعیت به وسیله آن مى‌تواند فهم و توصیف شود. به عبارت ساده‌تر، واقعگرایی آنچه را واقعی می‌داند که معنادار مى‌شمرد. [33] از این رو مسایلی نظیر جنسیت و محیط زیست به طور مستدل جزیی از واقعگرایی نیستند.
بنابراین، ادعای واقعگرایى در روابط بین‌الملل مبنى بر دستیابى به ماهیت امنیت و روابط بین‌الملل که در واقع، حقیقت ذاتی بر مبنای ادعاهایى در مورد ماهیت افراد، دولت و نظام بین‌الملل است،چیزی جز توجیه تاریخى روابط قدرت نیست. مسلما اگر در مورد امنیت در حالتی که خود احساس امنیت مى‌کنیم سخن بگوییم، در آن صورت فقط قدرتمندترین فرد یا کشور مى‌تواند ادعا کند که امنیت را به دست آورده است.

فرانوگرایى به یکباره در علوم اجتماعى و خصوصا روابط بین‌الملل رایج شد و مورد سوتعبیر و تمسخر قرار گرفت. این امر در مواجه با ادبیات بیگانه‌ای که در پاراگراف ابتدایى این بخش به آن اشاره شد، کمترین اقدام انجام شده است. برای کسانى که حداقل در مورد شایستگی فرانوگرایى شکاک و مرددند عدم ناراحتی از آنچه ممکن است در واقع گزافه‌گویى و ساخته دست دانشگاهیان برای توجیه و حفظ موقعیت‌شان باشد، مشکل است. در بدترین حالت ممکن است گفته شود فرانوگرایى تبدیل به مهملاتى غیرقابل فهم و هیچ انگار شده است. این امر بدون تردید از حالت بی‌معنایی که مرتبط با زندگی مدرن است نشات مى‌گیرد. در دفاع از فرانوگرایى در سطح نخبگان باید به این نکته اشاره کرد که فرانوگرایى به طور موثری برای طرح سوالات درباره، کسانی که توسط گفتمان غالب در حاشیه قرار گرفته و ساکت شده اند به کار گرفته شده و قصد برجسته نمودن عدم صلاحیت علمى علوم اجتماعى را دارد.[34] فراروایت ضد فراروایت نوگرایى که تا حدودی به کنایه به این نام خوانده مى‌شود، نقد شدیدی بر تئوری کلان واقعگرایی وارد آورده و در مورد امنیت و متون وابسته به آن ما را در مورد آنچه مطرح نشده و نیز قرائت بسیار انتخابی از متون اصلى این رشته، آگاه مى‌کند. برای مثال در واقعگرایی می‌توان چنین گفت که ماکیاولی توسط کسانی که به دنبال قطعیت فلسفى برای تصورشان از جهان معاصر دولت‌ها هستند، به چهره‌ای طنزآمیز و تمسخرآمیز تقلیل یافته است و چیزی بسیار شبیه به این را درباره آثار توسیدید نیز می‌توان بیان داشت.[35] فرانوگرایی، نظریه‌ منسجمی در همه حوزه‌های خود ارایه نمی‌دهد؛ ولی به ما درباره خطر پذیرش ادعاهای کسانی که چنین کاری می‌کنند هشدار مى‌دهد. فرانوگرایى در حساس کردن ما به تفاوت و خطر جهانی‌سازی، بنیادگرایى و تئوری سازی کلان، نقش فراوانى ایفا کرده است. این امر نه تنها برای جهان سوم به عنوان مفهوم محدود جغرافیایی گذشته، بلکه برای امنیت مردم سراسر جهان که در برخى حوزه‌ها از جهان اول (که جهان برتر و قدرتمند شناخته مى‌شود)، به حاشیه رانده شده‌اند، حائز اهمیت است.

فرانوگرایی روش‌های تحلیل و تحقیق را برای ترسیم روابط قدرت که در گذشته حاشیه‌ای و مسکوت مانده بود، بیان مى‌کند. این مهم از طریق استفاده از تحلیل گفتمان و سایر روش‌های فوکو صورت می‌گیرد. مثلا اسکوبار سعى مى‌کند چگونگى پیدایش جهان سوم را به عنوان یک مقوله از درون گفتمان توسعه پس از جنگ که به ایجاد سازوکارهای قدرتمند کنترل و مداخله در کشورهای جهان سوم منجر شد، نشان دهد.[36]

قبل از پرداختن به فمینیسم، جا دارد مباحث فوق را از دیدگاه تبارشناسى امنیتى «جیمز دردریان»(James Derderian)  نیز به اختصار بررسى کنیم. دیدگاه‌های دردریان در کتابى که در سال 1993 توسط کمبل و دیلیون با عنوان «امر سیاسى در معرض خشونت» (The Political Subject to Violance) منتشر شد، بیان شده است. همانند همه تبارشناسى‌ها، تبارشناسى دردریان به منظور تحریک درک ما از قدرت استدلالى مفهوم و یادآوری معانى فراموش شده آن و همچنین ارزیابى صرفه‌جویی استعمال آن در حال حاضر طراحى شده است.[37]

دردریان کار خود را با این سوال آغاز مى‌کند که مفهوم غالب روابط ک تا چه اندازه مورد اطمینان است؟ تاکنون این امر باید آشکار شده باشد، اما با وجود این، مسئله آن است که هیچ مفهوم دیگری در روابط بین‌الملل نه توانایی ورود به وادی متافیزیک را دارد و نه بر قدرت رشته‌ای «امنیت» محاط است. دردریان با بررسی مقاله والت با عنوان «رنسانس در مطالعات امنیتی» می‌گوید:

«انسان در این گمان فرو می‌رود که تغییرات سریع در جهان سیاست موجب آغاز بحران امنیت در مطالعات امنیتی شده که این امر مستلزم کنترل صدمات گسترده تئوریک است».[38]

در این مورد برخی از آثار بعد از بوزان را بیشتر مى‌توان به عنوان مهار صدمات در برابر حملات معرفت شناسانه به روابط بین‌المللی سنتى به شمار آورد تا یک مناظره آزاد واقعی.

دردریان معتقد است که سوالات بسیار مهم معرفت شناختى، هستى شناختى و سپاسى با طرح سوال متعصبانه و تنگ‌نظرانه در مورد هزینه رسیدن به امنیت، اغلب مورد بى توجهی، غفلت و انحراف قرار گرفته است. این مسئله، انتقادی را که پیش از این در مورد مطالعات راهبردی بیان کردیم تقویت مى‌کند. با اتخاذ چنین رهیافتى، سلاح‌های کشتار جمعى توسعه یافتند و در نهایت منافع ملى را به سوی معمای امنیت بر پایه معاهده‌ای انتحاری (Suicide Pact) تغییر شکل دادند. دردریان در ادامه بیان می‌کند:

«امید آن است که در تفسیر خطرات اساسی اواخر مدرنیته بتوانیم شکلی از امنیت را بر پایه درک و بیان صریح مشکلات به وجود آوریم تا عادی‌سازی یا ریشه‌کنی آنها، و اگر قرار است امنیت در آینده نیز اهمیتی داشته باشد، باید فضایی در بی‌نظمی جدید، از طریق ایجاد نظریه‌ای متناسب که محدوده خاصی نداشته باشد، بیابیم».

در اینجا مى‌وان از طریق درک غیرجزمى جغرافیایی از جهان سوم، تناسبى ایجاد نمود. آنچه در بالا آمد تنها بیان یک ویژگی از مباحثات مطروحه بود. دردریان در ادامه به بررسی کاربردهای تاریخی مختلف کلمه امنیت (حداقل 3 معنا) و نیز آثار مارکس، نیچه و بودریارد (Baudrillard) مى‌پردازد. با این وجود، نکته این تحلیل، حمایت از این تفکر است که ماهیت مشخصى که اغلب امروزه به این واژه مرتبط مى‌شود، حتی در یک تحقیق اجمالی نیز قابلیت استناد ندارد.[39]

ج. فمینیسم

فمینیست‌ها و متخصصان غیرفمینیست انتقادی و فرانوگرای روابط بین‌الملل معتقدند که از طریق توجه به موارد تجربی، تئوریک و سیاسى نادیده گرفته شده در این رشته که به کارگزاران، ویژگى‌ها و نتایج آن معنا مى‌بخشد، جهان سیاست را بهتر مى‌توان شناخت.[40] این عقیده دلایل اساسى پرداختن به فمینیسم در این فصل را تقویت مى‌کند و نیز باید به خاطر داشت که فمینیسم (یا فمینیست‌ها) صرفا بیانگر پیشرفت جدید در جامعه‌شناسى معرفت نیست؛ بلکه ریشه در تاریخ مبارزه پربار و متنوع زنان و تئوری‌پردازی آنان از تجربه مبارزه دارد. کاربرد واژه فمینیسم به آن دلیل است که هر چند سعى در مرتبط کردن آن با دو مفهوم خاص یعنی امنیت و جهان سوم داریم، ولی در واقع این مفاهیم، تنوع گسترده‌ای در تفکر فمینیستى دارد. به عنوان مثال، تفکرات محافظه کاری، لیبرال، مارکسیستى، فمینیسم رادیکال و روانکاوانه از این قبیلند.

به منظور مرتبط نمودن عملى فمینیسم با مسایل امنیتى انتقادی، باید بگوییم آمار بیانگر آن است که نداشتن امنیت (یا کاهش امید به زندگی) امری جنسیتى است که با سایر منابع ناامنى نظیر نژاد، فقر و روستانشینی ترکیب مى‌شود. مردی که در روستایى در بولیوی و یا خانواده‌ای فقیر در هند متولد می‌شود، شانس کمى برای بالا رفتن از خط فقر دارد؛ ولى زنی که در شرایط مشابهى متولد می‌شود در واقع هیچ شانسى ندارد. همچنین آسیب‌پذیری زنان در نتیجه نظامى‌گری و یا به خاطر ایجاد جوامع خشن بیشتر از مردان است. زنانه نمودن فقر اصطلاحی است که در چارچوب مطالعات تجربی در مبارزه زنان بسیار به کار مى‌رود. اکثر فمینیست‌ها با لزوم تاثیر این رهیافت موافقند اما مبنای تحلیل فمینیستى را برای آن کافى نمى‌دانند. این رهیافت بی‌تردید راهى به سوی تفکر در مورد جنسیت و امنیت است.

در مثالی که در بالا مطرح شد، نه مرد و نه زن، شانس زیادی برای رسیدن به آنچه در مطالعات انتقادی امنیت، امنیت حقیقى (True Secrity) خوانده می‌شود، ندارند.[41] با این وجود، برخى معتقدند که فمینیست‌ها صرف نظر از جنسیت به اوضاع افرادی که سرکوب شده‌اند مى‌پردازند[42] در این حالت فمینیسم گاهى اوقات به گفتمان افراد سرکوب شده تبدیل مى‌شود؛ در حالی که افراد، مرجع اساسى امنیت هستند. از این رو برای تیکنر (Tickner) هدف گفتمان امنیت فمینیستى فقط بیان ناامنى‌های احساس شده توسط زنان نیست؛ بلکه اشاره به این امر است که چگونه روابط نابرابر اجتماعی مى‌تواند همه افراد را در وضع نبود امنیت قرار دهد. همچنین او سعی دارد به فهم تعریفى از امنیت کمک کند که مردم محور بوده و از دولت و مرزهای منطقه‌ای فراتر رفته است. [43]

به عبارت دیگر، به دلیل آنکه جنسیت همواره مورد بی توجهى قرار می‌گیرد، برخى معتقدند بیان مسایل جنسیتى به آسانی می‌تواند راهى برای پایان سرکوب عمومى باشد. با این وجود فمینیست‌ها ممانند تفکرات سوسیالیستى نه فقط راه ابراز عقاید خود را هموار مى‌کنند؛ بلکه به آنچه از فهم ما از امنیت به دلیل غفلت از مسایل جنسیتى حذف شده نیز می‌پردازند. برخى از فمینیست‌ها به شیوه فرانوگرایی به دنبال افشای اسطوره و تعصبات مردانه در متون و مفاهیم اصلى روابط بین‌الملل مانند آنچه در واقعگرایى کلاسیک ماکیاولی و هابز یافت مى‌شود، هستند. بر اساس چنین متونی، فمینیست‌ها، به دنبال نشان دادن چگونگی غفلت از زنان به علت طبیعى قلمداد کردن تعصبات جنسیتى عمیق، در رشته روابط بین‌الملل می‌باشند. در واقعگرایی، مفهوم امنیت با هویت سیاسى ملى‌گرایانه‌ای مرتبط است که با استفاده از اعمال انحصاری که به وجود دیگری بستگى دارد، ساخته می‌شود. کمبل معتقد است که در تفکرات سنتى همه تهدیدات امنیتى در حوزه خارجى قرار داشته و دولت به منظور امن نگه داشتن هویت و مشروعیت خود نیازمند چنین گفتمانی است. فمینیست‌ها، تا حد زیادی به فهم ما از فرآیند نادیده انگاری موجود در ایجاد «دیگر» خطرناک و تهدیدکننده از طریق نشان دادن چگونگی رابطه نزدیک آن با ساختى مردانه و رد «دیگر» زنانه کمک مى‌کنند.[44]

فمینیست‌ها نه تنها به دنبال حساس کردن روابط بین‌الملل به امور جنسیتی هستند؛ بلکه دیدکاهى جهانى در مورد مطالعه زنان و برجسته نمودن تفاوتهای متعدد و اساسى در ساختارها و فرآیندهای جهانی ایجاد کرده‌اند. در مورد موضوع دوم، فمینیست‌ها در پی برجسته کردن سرکوب‌های متعدد و حل مجموعه نگرانى‌های امنیتى هستند و به دلیل آنکه سرکوب و تهدید هر دو یک منبع ناامنى بسیار نزدیک به هم هستند، این امر چندان شگفت‌آور نیست. فمینیست‌ها به سلسله مراتب نژادی و طبقاتى در روابط بین‌الملل نیز پرداخته‌اند. از این رو مى‌توان نقش مستقیم آنان را در تغییر جهت اساسى در مفهوم امنیت، مشاهده کرد.

نتیجه‌گیرى

با توجه به مطالب فوق مى‌توان پى برد که چرا به روابط بین‌المللی انگ رشته‌ای توسعه نیافته خورده است. مرکز توجه این رشته، بسیار تنگ نظرانه و بى توجهى آن به پیشرفت‌های نظریه انتقادی اجتماعى، مایه تاسف است. در مورد امنیت، واقعگرایی تنها به امنیت دولت پرداخته و نئوریالیسم به دلیل اینکه این امر پوششى برای برای چنین دیدگاهی ایجاد کرد، با آن مخالفت ورزیده است. درون چنین دیدگاه تئوریکى، عمل سیاسى در جهان واقعى و سیاست‌های امنیت ملى اغلب باعث شکنجه و بدبختى افراد و جوامع فروملى شده (و می‌شود) و نخبگان دولتی نیز از این امر سود مى‌برند.

ممکن است ما با آنچه در بالا آمد به دلایل هنجاری و اخلاقى مخالف باشیم و در واقع بسیاری از نویسندگان که با چنین رهیافت‌هایی در ارتباطند، چنین دیدگاهى اتخاذ کرده‌اند. با این وجود، نئوریالیسم نیز مسائل حساس امروزی مانند مسئله محیط زیست را مورد بی توجهى و یا کم توجهى قرار مى‌دهد. بر این اساس در نهایت، با دیدگاه دولت محور به علت تهدیدات آن در مورد کشورها مخالفیم. رهیافت‌های انتقادی در این فصل مطرح شد، ما را در مورد یافتن جایگزین‌هایى در آینده و پرداختن جدی‌تر به مسائل مورد غفلت واقع شده ـ جهان سوم ـ امیدوار ساخته است.

پی‌نوشت‌ها

1.     George, J., Discourse of Global Politics: A Critical (Re) Introduction to International Relations,
London, Macmillan, 1994

2.     Ibid, p. 32

3.     Shaw, M., "There is no such thing as society: Beyond individualism and statism in international
security studies", Review of International Studies, 1993, Vol9, N2, pp. 159-76

4.     Ibid, p. 159

5.     Discourse of Global Politics: A Critical (Re) Interoduction to International Relations, op. cit, p 218

6.     Walt, S. "The renaissance of security studies", International Studies Quarterly, 1991, Vo 35, N2,
p.223

7.     Ibid, p. 223

8.     Discourse of Global Politics: A Critical (Re) Introduction to International Relations, op.cit, p. 171

9.   Hansen,L.,"A case for seduction? Evaluating the poststructuralist conceptualization of security", Conflict and Cooperation, 1997, Vo 32, N4, pp. 369 - 98

10. Ibid

11. True, J, "Feminism" in Burchill, S. and Linklater, A. Theories of International Relations, London, Macmillan, 1996, p. 212

12. Discourse of Global Politics: A Critical (Re) Introduction to International Relations, op.cit, p. 192

13. Steans, J, Gender andInternatinal Relations: An Introduction, London, Polity Press, 1998 ch.5

14. Discourse of Global Politics: A Critical (Re) Introduction to International Relations, op.cit, p. 196

15. Campbell, D. and Dillon, M. (eds), The Political Subject of Violence, Manchester, Manchester University Press, 1993, p.4

16. Devetak, R., "Critical theory" in Burchill, S. and Linklater, A Theories of International Relations, London, Macmillan, 1996, p. 147

17. Linklater, A, Beyond Realism and Marxism: Critical Theory and International Relations, London, Macmillan, 1990, p.26

18. "Critical theory", op.cit, p. 151

19. Beyond Realism and Marxism: Critical Theory and International Relations, op. cit, p.30

20. "Critical theory", op.cit, p. 152

21. Beyond Realism and Marxism: Critical Theory and International Relations,, op.cit, p.3

22. Ibid, p. 12

23. Ibid, pp. 27-8

24. Jessop, B., The Capitalist State: Marxist Theories and Methods, Polity Press, 1982, p. 17

25. Walker, R.B.J, One World, Many Worlds: Struggle for a Just World Peace, London, Zed books, 1988, p.146

26. Booth, K.., New Thinking about Strategy and International Security, London, Unwin Hyman, 1990

27. Discourse of Global Politics: A Critical (Re) Introduction to International Relations, op.cit, pp.211-12

28. Ibid, p. 209

29. Shanin, T., "The idea of progress", in Rahnema, M.(ed), The Post Development Reader, London,
Zed books, 1997, p. 60

30. Rosenau, P., Postmodernism and the Social Sciences: Insights, Inroads and Intrusions, Princeton, Princeton University Press, 1992, p. 8

31. Foucanlt, M., Power / Knowledge: Selected Interviews and Other Writings, 1972-1977, London,
Harvester Wheatsheaf, 1980, p. 132

32. Phelen,S.,"Foucault and feminism" American Journal of Political Science, 1990,Vo. 34, N2,p. 422

33. Discourse of Global Politics:A Critical(Re) Introduction to International/Je/«rioiw,op.cit,pp.29-30

34. Postmoderinsm and the Social Sciences: Insights, Inroads and Intrusions, op.cit, p. 10

35. Discourse of Global Politics: A Critical (Re) Introduction to International Relations, op.cit, p. 197

36. Escobar, A, Encountering Development: The Making and Unmaking of the third World, Princeton, Princeton University Press,1995

37. The Political Subject of Violence, op.cit, p. 29

38. Der Derian, J, "The value of security: Hobbes, Marx, Nietzche and Baudrillard", in The Political Subject of Violence, op.cit, pp. 94-6

39. Ibid, pp. 97-109

40. "Feminism", op.cit, p.2H

41. Booth, K. "Security and emancipation", Review of International Studies, 1991, Vol7, N3

42. Grant, R "The quagmire of gender and international security", in Peterson, V.S.(ed), Gendered States: Feminist (Re) Visions of International Relations, Boulder, Co, Lynne Rienner, 1992

43. Tickner, J.A, "Re - visioning security", in Booth, K. and Smith, S(eds), International Relations Theory 7orfay,Cambridge, Politiy Press,1995,pp. 193- 4

44. Campbell, D, Writing Security: United States Foreign Policy and The Politics of Identity,Manchester, Manchester University Press, 1992

Melissa Curley&Liyod Pettiford, "Critical theory and postmodernism: The challenges", in Changing Security Agendas and the Third world, London, printer, 1999, pp 57-72

نویسنده: لیود پتی فورد. مترجم دکتر ابوذر گوهری مقدم به نقل از فصلنامه مطالعات راهبردی

خلا صه کتاب سیاست خارجی آمریکا از دکتر دهشیار





خلاصه کتاب سیاست خارجی آمریکا






       بدین سبب نگرش قدرتهای بزرگ در پنج دهه گذشته در خصوص ماهیت روابط با آنان مبنایی موقعیتی و شرطی داشته است. در طی قرن 17/19 ارتباط این قاره با جهان خارج از طریق صادرات برده بود از نیمه ی قرن 19 تا پایان جنگ بر مبنای استعماری و چپاول منابع طبیعی این کشورها بوده است. به دنبال رقابت ایدئولوژیک آمریکا و شوروی با وجود اینکه این منطقه خارج از حوزه امنیتی آمریکا بود اما الزامات ایدئولوژیک و منابع ارزان قیمت آمریکا را متوجه آفریقا کرد که بعد از فروپاشی شوروی سیاست آمریکا بدون ملاحظات امنیتی و بیشتر در رابطه با بهره برداری از منابع طبیعی کشورهای این قاره شکل یافته.

 

بدین سبب نگرش قدرتهای بزرگ در پنج دهه گذشته در خصوص ماهیت روابط با آنان مبنایی موقعیتی و شرطی داشته است. در طی قرن 17/19 ارتباط این قاره با جهان خارج از طریق صادرات برده بود از نیمه ی قرن 19 تا پایان جنگ بر مبنای استعماری و چپاول منابع طبیعی این کشورها بوده است. به دنبال رقابت ایدئولوژیک آمریکا و شوروی با وجود اینکه این منطقه خارج از حوزه امنیتی آمریکا بود اما الزامات ایدئولوژیک و منابع ارزان قیمت آمریکا را متوجه آفریقا کرد که بعد از فروپاشی شوروی سیاست آمریکا بدون ملاحظات امنیتی و بیشتر در رابطه با بهره برداری از منابع طبیعی کشورهای این قاره شکل یافته. این نگرش اقتصادی به سبب ویژگی مختص این منطقه مثل وجود شبه دولتها یا دولتهای نورسته است که باعث افزایش واکنش های گروه های معترض شد و بر خلاف نظم حاکم خواهد بود. این واکنش های خصمانه به جهت عدم وجود ساختارهای دموکراتیک در این جوامع، جنبه ای خشونت بار و تخریبی خواهد شدات که سهم ساختارهای دموکراتیک حکومتی کشورهای آفریقایی و هم منافع آمریکا را متوجه خواهد بود. • ماهیت سیاست خارجی آمریکا: محور سیاست خارجی آمریکا در طول نیم قرن گذشته که امروز هم دنبال می شود ایجاد تداوم ثبات و نظم بین المللی بوده است این نظم برای اشاعه و نهادینه شدن الگوهای سیاسی و اقتصادی آمریکا در صحنه جهانی ضروری بود که چه در دوران جنگ سرد و چه بعد از فروپاشی شوروی همچنان دنبال شده است. قدرت آمریکا گذشته از اینکه مبتنی بر قدرت سخت افزاری می باشد امروز، بیشتر متکی به قدرت نرم افزاری که همانا چارچوب دموکراسی آمریکایی و مفاهیم اقتصاد بازاری می باشد. این قدرت نرم افزاری، توانایی در کسب نتایج مورد نظر از طریق گیرایی به جای اجبار است. سیاست خارجی آمریکا براساس یکسری اصول کلی خاص است. ماهیت این سیاست همیشه مبتنی بر یک دستور کار لیبرال قرار داشته که به تناسب موقعیت و شرایط بهره مند از حاکمیت فضای باز اقتصادی مبتنی بر تجارت، سرمایه گذاری و حرکت آزاد سرمایه مدیریت مشترک، نظم اقتصادی و سیاسی بوسیله حکومتهیا غربی از طریق نهاد و سازمان های بین المللی بوده است که در نهایت منجر به ثبات تفرق گرا بوده است. به این معنا که قدرت اقتصادی مسلط، ثبات مالی بین المللی را تضمین می کند. اصل دیگر سیستم دموکراتیک لیبرال که جهت دهنده به سیاست خارجی آمریکا می باشد برقراری یک مجموعه کلی از هنجارها و ارزش ها می باشد که در سرتاسر جهان پذیرش دارند. • نگرش اقتصادی برای دولتسازی: امروزه در خصوص اینکه آمریکا چگونه می بایستی مبانی اقتصاد لیبرال را خارج از جهان غرب و در کشورهای جهان سوم خصوصاً آفریقا پیاده کند، پدیدآورنده های نگرش موسوم به «اجماع واشنگتن» است که به مفهوم یک دستور سیاسی جدید برای کمک های اقتصادی می باشد که بستر الزامی برای شکل یافتن دموکراسی می باشد. این اجماع از این جهت سیاسی است که در خصوص چگونگی توسعه ی اقتصادی، ایدئولوژی سیاسی و اهمیت نهادها و ساختارهای مالی، حضوری واضح در مفاهیم اقتصاد سیاسی نئوکلاسیک دارد؛ ابزار مهمی هستند که از طریق آن ها حکومت آمریکا، تلاش می کند یک حضور برونی قدرتمند را به تصویر کشد. واضح است که نهادهای مالی بین المللی مستقر در واشنگتن از جمله صندوق بین المللی پول و بانک جهانی نقش کلیدی در بسط و تداوم مشروعیت حضور نافذ آمریکا در کشورهای غیر غربی از جمله آفریقا دارد چرا که این نهادها از طریق شروطی که برای اعطای وام برای این کشورها می گذارند. در شکل بندی سیاستهای اقتصادی که دارای پی آمدهای سیاسی نیز هستند، بر عهده می گیرند. مبنای تئوریک عملکرد این نهاد در اعطای وام و همچنین مبنای سیاست آمریکا در ارائه کمک های مالی به کشورهای جهان سوم در جهت نوسازی این جوامع و در نهایت یکپارچگی وسیعتر اقتصادهای ملی می باشد و این یکپارچگی تنها زمانی اتفاق می افتد که مبانی تئوریک و ارزش همسو و یکسان باشند و همسویی بین اقتصادهای کشورهای گوناگون وجود داشته باشد اما واضح است که آمریکا در قالب نوسازی، هدفش دولتسازی به شیوه مطلوب خود در کشورهای این قاره بوده تا از این طریق اشاعه ارزش ها و ایجاد ساختارهای ضروری برای این یکپارچگی عملی شود. اما این یکپارچگی به سادگی امکان پذیر نمی باشد و در این رابطه در آفریقا ما شاهد سه موج در فرایند دولتسازی و ایجاد یکپارچگی بوده ایم که با توجه به نگرش مثبت رهبران موج سوم در آفریقا، آمریکا محورهای سه گانه سیاست خود در آفریقا یعنی ایجاد دموکراسی برقراری امنیت و تأمین توسع را بنیان گذاشته است اما این سیاست ها به جهت اینکه از نظر ایدئولوژی لیبرال و از لحاظ مفهومی، غرب محور و غیر منطبق با شرایط سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی کشورهای آفریقایی می باشد بستر مساعد برای نگرش ها و فعالیتهای ضد غربی بخصوص آمریکا را بوجود آورده است و بر خلاف تصور دولتمردان آمریکایی به جای ثبات گسترده طیف وسیعی از بی ثباتی و منازعات خشونت آمیز را بوجود آورده است که این نشانه ی عدم توفیق آمریکا بوده است. • دولتهای شکست خورده، بازتاب سیاست لیبرال آمریکا: وجود نهادهای سیاسی مؤثر ضرورت اولیه و اصلی بر پایی ثبات می باشد و اگر این نهادها فاقد کارایی باشند آمریکا و نهادهای مالی بین المللی نمی توانند تعدیل های ساختاری مورد نظر را در جوامع آفریقایی برای بسترسازی، اشاعه لیبرالیسم اقتصادی و موکراسی سیاسی از طریق دولتهای بومی انجام دهند. زیرا تجربه دهه های گذشته نشان داده که تشویق آمریکا و نهادهای مالی در خصوص برنامه های تعدیل مبتنی بر شروط سرچشمه اعتراضات فراوان بوده که منجر به ناتوانی دولتهای آفریقایی در ایفای نقش هایی چون برقراری نظم و ثبات، سرمایه گذاری زیربنایی در اقتصاد و....خواهد شد. آنچه امروز در آفریقا شاهدیم وجود دولت های شکست خورده و فروپاشیده و در بهترین شرایط با دموکراسی های ضعیف مواجهه ایم بر خلاف نظرات تئوریسین های لیبرال دهه 50 و 60 که معتقدبه جهانشولی گزاره های اقتصادی و سیاسی لیبرالیسم بودند پی آمد سیاستهای آمریکایی لیبرال محور و نهادهای مالی تحت کنترل آن به گونه ای بوده که باید پذیرفت که کشورهای زیر خط صحرای آفریقا دارای مشکلات عدیده ای هستند که توسعه سیاسی و اقتصادی آن ها بیش از اندازه تعیین کننده هستند. البته باید توجه داشت که دکترین های متفاوت جهت دهنده سیاست آمریکا در خصوص کشورهای آفریقایی از رهیافت اقتصادی گرفته تا دموکراتیک همگی مفاهیم نوسازی را پایه اقدامات خود قرار داده بودند. سیاست کمک های خارجی آمریکا برای انجام اصلاحات از مشروعیت چه در صحنه خارجی و چه در بین نخبگان آفریقایی برخودار می باشد. این باور در میان نخبگان افریقایی همانند سایر رهبران کشورهای جهان سوم وجود داردکه دموکراسی و سرمایه داری تنها چارچوب سازمان اقتصادی و سیاسی جوامع مدرن می باشد اما در واقع برنامه مه های توصیه شده بوسیله بانک جهانی و صندوق بین المللی پول هیچ سنخیتی با بافت های حاکم سیاسی اقتصادی و اجتماعی این جوامع ندارد. فرضیه اشاعه که اعتقاد به جهانشولی الگوهای توسعه غربی در کشورهای غیر غربی و تسری توسعه از بخش های مدرن به سنتی و اینکه غرب به عنوان مدل در نظر گرفته شود، بواسطه عدم وجود دولتهای مؤثر کارا، فقدان نهادهای فراگیر، درهم ریزی ارزش های سنتی در بطن عدم پذیرش هنجاری و ارزش ها نهادهای تجویزی آمریکا و نهادهای مالی وابسته به آن منجر به ایجاد یک بستر مناسب برای پاگیری فعالیت های قهرآمیز و خشونت گرا نسبت به منافع آمریکا در قاره آفریقا شده است. تئوریسم و چالش تئوریک سیستم دفاع موشکی در مبارزات انتخاباتی آمریکا در سال 2000 بوش برد و موضوع محوری حزب جمهوری خواه که در طول بیست سال گذشته نگرش کلی حزب را تشکیل داده اند تأکید کرد. در زمینه داخلی، کاهش شدید مالیات را خواستار شد و در زمینه سیاست خارجی مبحث از نگرش جدید استراتژیکی کرد در هر دو زمینه، نوعی تداوم سیاست های رونالد ریگان بود. هدف بوش از اینکه انبوه نیروهای هسته ای مخرب را کاهش دهد، متحول ساختن وضع موجود ساختار دفاعی، تهاجم محور و ترتیبات جدید دفاعی محوری بود. امروزه بوش، نماینده رادیکال های راست در تلاش برای عینی کردن خواست چپ در چارچوب استقرار دفاع موشکی می باشد و او خواهان کاهش 52000 کلاهک هسته ای موجود در جهان می باشد. بازدارندگی هسته ای مبتنی بر تلافی: تلاش برای کاهش سلاحهای هسته ای به طور یکجانبه، یک دگرگونی اساسی در استراتژی آمریکا است که توجیه ضرورت آن متفاوت با تحلیل های چپ می باشد و این خط مشی جدید از نظر دستگاه تصمیم گیری آمریکا، تلاش برای تفوق نبوده بلکه در جهت ایجاد امنیت است، اما باید پذیرفت که ماهیت امنیتی و راهبردی هزینه های انکارناپذیر می باشد زیرا منطق حاکم بر روابط قدرتهای هسته ای برتر نظام بین الملل که مبتنی بر نابودی قطعی متقابل می باشد، تنها یک نگرش تکنیکی بر تنظیم روابط سیاسی است و نابودی قطعی متقابل یک چارچوب تکنیکی برای سازمان دهی روابط بین کشورهاست که مذاکره 25 درخصوص ساختار و عملیات تبعیات این نگرش تکنیکی می باشد. یک چنین برداشتی حاکمیت شانس، ریسک و هرج و مرج را بر عملکرد سیاسی افزایش می دهد که در نهایت منجر به فلج سیاسی می شود. جنبش های ضدسلاح های هسته ای در غرب در طی چند دهه گذشته از نظر حزب جمهوریخواه پی آمد طبیعی دکترین استراتژی تهاجمی محور حاکم بر روابط قدرتهای هسته ای است. دکترین استراتژی حاکم بر آمریکا از سال 1945 به بعد مبتنی بر بازدارندگی هسته ای بوده است. در سال 1949 که شوروی به سلاح اتمی دست یافت تلاش برای استراتژی متناسب با آن برای جلوگیری از حمله متقابل آغاز شد و بن بست استراتژیک شکل گرفت و برای نخستین بار بقای جامعه آمریکای و در نظم استراتژیک ایجاد شده را وابسته به سیاستها و نیات رهبران دیگری ساخت که مردم آمریکا هیچ گونه کنترلی بر آن نداشتند. بازدارندگی متقابل، انتخاب های آمریکا را بین خودکشی و تسلیم محدود کرد. بازدارندگی هسته ای، تاکیدی بر آسیب پذیری آمریکا در محدودیت قدرت مانور آمریکا می باشد. بدین ترتیب توازن قوا در عصر هسته ای در بطن دکترین استراتژی بازدارندگی متقابل شکل گرفت و سطح غیر قابل پذیرش خوابی نیاز به دکترین استراتژی دفاعی محور را در بین مخالفان ضروری نمود. براساس منطق بازدارندگی متقابل هدف استراتژی هسته ای نمی بایستی محروم ساختن حمله کنند. در منطقه عملیات نظامی باشد بلکه ترس از حملات تلافی جویانه، هزینه کسب امتیاز بیش از هزینه ناشی از شکست دیده، از ضربه اول دست بردارد. بنابراین آمریکا یی ها بعد از جنگ دوم به این سو رفتند که باید توانایی حملات تلافی جویانه را در خود تقویت کنند. جلوگیری از ایجاد جنگ هسته ای با تاکید بر ایده «تلافی قابل انتظار» که باید از تائید مطلق برخوردار باشد. بازدارندگی مبتنی بر تلافی را سنگ بنای دکترین استراتژی آمریکا قرار داد، که خود نشان دهنده تفوق نگرش عمل گرایان هسته ای در شکل دادن به سیاست دفاعی آمریکا می باشد اما منجر به تقویت موضع جهانی آمریکا نگشت و به برتری استراتژیک آمریکا نیانجامید. وقایع ویتنام، ضعف کارتر در برابر توسعه طلبی شوروی و مانند آن باعث به چالش کشیده شدن گزاره های بازدارندگی مبتنی بر تلافی شد که نطق ریگان در 1983 بطور رسمی این دکترین را زیر سوال برد. وی با پیشنهاد ابتکار دفاع موشکی خواهان جایگزینی دکترین استراتژی دفاعی، تهاجمی محور با استراتژی دفاعی دفاع محور گشت. آن هادرپی امنیت مطلق برای امریکا از طریق نابودی و کاهش زرادخانه ی هسته ای بودند، بازدارندگی مبتنی بر تلافی منجر به انفعالی بودن دیپلماسی امریکا شده است. در نتیجه حرکت در جهت برپایی دفاع موشکی از نظر طراحان آن مبتنی بر منطق قانون سیاست و منطق قانون فیزیک که به ترتیب به معنی عقلایی بودن رهبران و کفایت عملیاتی می باشد. دکترین دفاع محور – دفاع موشکی – ثبات عقلایی همراه با قطعیت را جایگزین ثبات شرطی – تلافی همراه با عدم قطعیت – می کند و بدین ترتیب احتمال وقوع جنگ را به جهت افزایش احتمال عدم پیروزی به شدت کاهش می دهد. منطق نشأت گرفته از فیزیک نیز مبنای بر این سیاست است بدین معنا که از نظر تکنیکی دفاع موشکی ممکن بوده و کفایت عملیاتی سیستم دفاعی را افزایش خواهند داد و انگیزه برای حمله محو خواهد کرد. اتکای تحولات تکنولوژی به ایجاد سیستم دفاع موشکی به منظور برقراری امنیت ایده گرایی تعصب آمیز و جبر گرایی ناامیدانه را در حالت دفاعی قرار داد و بستر را برای توجه به طرح دفاع موشکی فراهم ساخت بطوری که در قرن جدید امنیت آمریکا را در رابطه با دیگر کشورها، نه بر اساس توانایی تهدید موجودیت متقابل بلکه در توانایی انهدام موشکهای بالستیک قبل از رسیدن به خاک آمریکا درنظر می گیرند. در این رابطه باید گرفت که ایجاد سیر امنیتی از طریق استقرار دفاع موشکی به مفهوم تسهیل توسل به جنگ های متعارف و اعمال سیاست های سلطه گرایانه تر در صحنه جهانی برای تأمین منافع ملی امریکا و محدودیت قدرت مانور دیگر کشورها می باشد. • تلاش برای کسب امنیت مطلق دگرگون شدن محیط امنیتی دنیا بدنبال فروپاشی شوروی، ظهور رادیکال های محافظه کار در کنگره امریکا در سال 1994 ونوع آمریکای تکنولوژیک در حیطه نظامی، حرکت به سوی استراتژی نوین نظامی را اجتناب ناپذیر ساخت. کنگره در سال 1996 رامنسعلد را مأمور ماهیت تهدید موشک های بالستیک علیه امریکا نمود. گزارش وی از این جهت پر اهمیت بود که مبحث از یک محیط امنیتی جدید می کرد که در آن در کنار قدرتهای هسته ای برتر، تعدادی از کشورهای جهان 3 هم در شرف دسترسی به توانایی هسته ای برای حمله به آمریکا می باشد. این لایحه (لایحه دفاع موشکی) در فوریه 1999 با اکثریت آراء در کنگره تصویب شد و موافقان اعلام کردند که چون برپایی سیستم معیارهای چهارگانه کاخ سفید را داراست می بایستی امضا شود و کلینتون تحت فشار لایحه را امضا کرد. تصویب لایحه به معنای این است که تفکر جدید استراتژیک جایگاه خود را یافته و قالب سنتی بازدارندگی کنار گذاشته شده است. استدلال حامیان لایحه بر این اساس است که اولاً هزینه دفاع کمتر از هزینه طرف مقابل برای حمله است، ثانیاً امکان بقاء بعد از حمله مستقیم بالستیک به آمریکا افزایش می یابد. ثالثاً ثبات در سیستم بین الملل افزایش خواهد یافت و در نهایت این سیستم باعث ایجاد استقلال امنیتی آمریکا خواهد شد در نتیجه آمریکا با توجه به منافع توانایی های خود و همچنین توجه به ضعفها و برتریهای کشورهای مخالف خود تصمیم خواهد گرفت. با روی کار آمدن بوش تلاش برای سیستم دفاع موشکی درصدر مباحث سیاسی قرار گرفت که از حمایت کاخ سفید برخوردار بود. تیم جدید در کاخ سفید اعلام کرد که جغرافیایی امنیت ملی به سبب تحولات در چین، روسیه و جهان سوم دگرگون شده است. با توجه به این دلنگرانی ها بوش اعلام کرد که او به دنبال تأمین هدف تاریخی امریکا یعنی سیاست مصونیت از طریق امنیت کامل می باشد و از بعد نظامی جز از طریق استراتژی دفاع محور امکان پذیر نیست. بوش رادیکال های محافظه کار در کنگره بر این اعتقاد هستند که استراتژی دفاعی مبتنی بر دفاع موشکی برای امریکا در مرحله اول، و برای متعدانش در مرحله دوم ضرورت اساسی برای نهادینه ساختن برتری امریکا و ایجاد امنیت مطلق برای امریکا می باشد. طرفدارای دفاع موشکی اعتقاد دارند که بازدارندگی دفاع – محور به جهت ایجاد امنیت مطلق برای امریکا از یک سوء اعتبار امریکا به خاطر پای بندی به تعهدانش و عدم ترس از مورد حمله قرار گرفتن افزایش می دهد و از سوی دیگر چون کشورهای جهان با توجه به این استراتژی از حمله امریکا هراس نخواهند داشت. در نتیجه نیازی به دست یابی سلاح های هسته ای نخواهند دید. تلاش جمهوریخواهان برای جایگزین توازن قوا با توازن تهدید یا توسل همزمان به هر دو از طریق دفاع موشکی با توجه به فروپاشی شوروی و شکل گیری نظام تک قطبی با مخالفت هایی در داخل امریکا از طرف محافل لیبرال و در خارج از طرف طرفداران «اروپا اول» مواجه شده است. مخالفان داخلی از ابتدا تاکید را بر ثبات زدایی سیستم دفاعی موشکی قرار داده اند و مخالفان خارجی سیستم دفاع موشکی را نابود کننده قرار دادند و موشک بالستیک که در سال 1972 به امضا رسید و آن را عاملی در جهت تسریع مسابقه تسلیحاتی می دانند. آمریکا بعد از فروپاشی شوروی در موقعیتی ممتاز قرار گرفته است که می خواهد از برتری تکنولوژی برای تقویت موقعیت استراتژیک خود حداکثر استفاده را بکند که این خود، استقرار دفاع موشکی را لازم الاجرا می کند، اما امنیت مطلق متضمن آن است که عوامل داخلی مخالف سیستم حکومتی و بازیگران خارجی اعم از دولتی یا غیر دولتی به جهت وجود این سیستم نتوانند مراکز جمعیتی و نظامی این کشور را با خطر مواجه سازند درحالی که فعالیتهای تروریستی بر علیه آمریکا چه از جانب عوامل داخلی و چه خارجی منطق ایجاد امنیت از طریق ایجاد یک سیر دفاعی را دچار شک کرده است. تروریسم و ماهیت آن تروریسم به عنوان شکلی از خشونت سیاسی، حد فاصل بین جنگ و صلح است که بنا بر ماهیتش سیاست را نفی می کند. تروریسم در هر شکل و فرم آن نتیجه یک تصمیم استراتژیک است و پاسخی عقلایی به شرایط حاکم است. پس عمل فرد تروریست از هر نقطه نظر عقلایی است. تروریسم هر چند که ممکن است ریشه داخلی داشته باشد ولی دارای عواقب بین المللی است. فود تروریست برای دسترسی به اهداف خود نیازمند حمایت بین المللی است تا بتواند حکومت را با بی ثباتی مواجه سازد و در سیاست داخلی و خارجی آن تغییر ایجاد کند. در این راستا واضح است که امریکا به عنوان سمبل تمدن و قدرت غرب با حملات تروریستی مواجه شود و امنیت آن به خطر افتد. این در حالی است که نگرش بوش برای ایجاد امنیت مطلق از طریق استرار دفاع موشکی در بهترین شرایط می تواند در یک نبرد متعارف هسته ای بکار آید. اما مشکل اساسی این خواهد بود که چگونه با تروریسم دارای منشأ داخلی و خارجی می توان مقابله کرد؟ اقدامات تروریستی چند دهه اخیر، نشانگر نافذتر شدن اقدامات تروریستی بوده است. تغییر شرایط جهانی سبب شده که ماهیت فعالیتهای تروریستی و شدت آن و تکنیک های مورد استفاده به گونه ای کیفی تغیر یابد. گروه افراطی اوم شینویکیو در ژاپن در سال 1995 میکروب سیاه زخم را در خیابان توکیو پخش کرد. این اقدام هراس همیشگی از امکان توسل گروه های تروریستی به سلاح های میکروبی را به واقعیت مبدل کرد. سلاح های میکروبی و بیولوژیک و ناتوانی دفاع موشکی بدون رد امکان پذیر بودن تکنولوژی دفاع موشکی این واقعیت محرز است که امکان حصول مطلق وجود ندارد. چرا که بهترین فن آوری دفاعی هم در برابر سلاح میکروبی بی ارزش است. این سلاح به مراتب از سلاح های هسته ای نافذتر است که برغم هزینه کمتر سلاح های بیولوژیک به همان اندازه دارای کشندگی بالقوه هستند و این واقعیتی است که دولتمردان امریکایی در دهه گذشته آن را درنظر داشتند و نگرانی از آنجاست که بر خلاف گذشته استفاده از این سلاح ها از انحصار دولتها خارج شده و امروزه توسط بازیگران غیر دولتی هم امکان پذیر گشته است در این رابطه کنگره امریکا در سال 1991 قانون کنترل سلاح های بیولوژیک و شیمیایی را تصویب کرد و در سال 1996 برای مصونیت بخشیدن به امریکا در برابر حمله تروریستی، قانون ضد تروریسم را تصویب کرد. دولتمردان امریکایی تصور می کردند که با تصویب این قوانین استفاده این سلاح ها علیه امریکا را به حداقل رسانده اند اما وقایع بعد از 11 سپتامبر و استفاده از میکروب سیاه زخم برای اشعه وحشت در امریکا، عمق آسیب پذیری این کشور را به نمایش گذاشت و در این چارچوب باید پذیرفت که امریکا تا آینده قابل پیش بینی هدف اصل گروه های تروریستی خواهد بو و این یعنی، امنیت مطلق که منطق استقرار دفاع موشکی است امکان پذیر نبوده و دفاع موشکی آمادگی مواجه با خطرات جدید را ندارد. انتفاضه ی فلسطین و سیاست آمریکا سیاست آمریکا در قبال فلسطین به جهت امتناع از توجه به جنبه های تاریخی و حقوقی موضوعات، مبتنی بر راه حل های بدیع بوده است. به همین دلیل است که پیشنهادهای ارائه شده توسط این کشور در کمپ دیوید و مجموعه پیشنهادات کلینتون ریشه در حقوق بین الملل و قطعنامه های سازمان ملل نداشته بلکه مبتنی بر فشار و کمک بوسیله امریکا، و یا میزان عقب نشینی اسرائیل است چرا که نگرش امریکا به مسئله، نگرش به یک تمامیت حق طلب و یک مقامیت اشغالگر نمی باشد و بر این اساس امریکا اقدامات خودگردان به رهبری عرفات را از سطحی متفاوت از آنها می نگرد به همین سبب امریکا این استباط را دارد که دلیل شکست مذاکرات بین فلسطین ها و یهودیان این است که معیارهای سیاست سازمان آزادبخش فلسطین تأمین منافع فلسطین نبوده بلکه صرفاً بر اساس مخالف با دولت اسرائیل بدون توجه به امتیازات و پیشنهادات ارائه شده است. امریکا برای رسیدن به هدف کلی خود در منطقه که حفظ ثبات است در کنار اسرائیل که به دنبال مشروعیتاست با گذاشتن هزینه سنگین انسانیت و مادی آن بر دوش مردم فلسطین که در چارچوب حقوق بین الملل، قانون را در کنار خود دارد، توانسته اند آنها را واگذاری به حقوق خود در جهت رسیدن به صلح بکنند و فرایند تعدیل حقوق فلسطین از 1967 آغاز شد و بتدریج با تغییر شرایط بین المللی، وابستگی کشورهای عرب به امریکا قدرتمندتر شدن اسرائیل و از بین رفتن اسنجام بین فلسطینی ها به جهت رقابت های ایدئولوژیک در ساختار رهبری و اضمحلال ایدئولوژیک بین دو ابر قدرت تشدید می گردید. • سیاست خارجی مبتنی بر «اخلاف موقعیتی» در رابطه با مسأله فلسطین نزاعی که آغاز شده به سبب مهاجرت یهودیان به سرزمین فلسطین که مبتنی بر میراث مذهبی بود سبب ساز شکل گیری تراژدی انسانی و سیاسی به جهت فشارهای امریکا و سیاست های دولت اسرائیل است. سیاست خارجی امریکا در قبال فلسطین در عین تهی بودن از عدالت سرشار از وارونه رویداد بوده است که ساختار نظام بین الملل آن را ممکن ساخته است. عدم توجه به عدالت در رابطه با مسأله فلسطین بازتاب حاکمیت اخلاق موقعیتی در عملکرد سیاست خارجی امریکا است با این وجود هرچند که امریکا در برقراری صلح بین فلسطین ها و اسرائیل موفق نبوده چرا که بدنبال صلح از طریق مرتبط ساختن عدالت فردی با منفعت عمومی است اما در وادارسازی و سوق دادن رهبران فلسطینی در عقب نشینی از مواضع اولیه خود در حقوق حقری آن ها و نادیده انگاشتن خاستگاه مهاجرتی – مستعمراتی اسرائیل توفق بوده است که این خط مشی، چارچوب کلی سیاست امریکا در این منطقه را بوجود آورده است که در ابتدا مبتنی بر عدم شناسایی مردم فلسطین به عنوام مردمی مجزا بوده و آنان را جزئی از اعراب می دانست. تنها بعد از اعلامیه 1975 وزارت امور خارجه امریکا است که نگرش به مسأله فلسطین دچار تحول گردید. • نگرش جدید به موضوع فلسطین به عنوان قلب بحران به دنبال سیاست تنش زدایی جستجو برای روابط سازنده تر، دولت امریکا در اواخر حکومت فورد و وزارت کسینجر، تحلیل مسأله فلسطین را در قالب جنگ سرد و عدم توجه به این امر را مغایر با منافع خود و اقعایت حاکم بر منطقه یافت. با توجه به این مسئله در 1975 ساندرز مسئول خاورمیانه و وزارت خارجه امریکا اعلام کرد موضوع فلسطین قلب این نزاع می باشد: این شروع تحول و نگرش و تأیید واقعگرایانه وزیر خارجه ناشی از نیاز به رهیافت متناسب با نیزا منطقه بود که البته این ارزیابی جدید به هیچ عنوان به مفهوم اقدام جدی از سوی امریکا نبود و کسینجر برای نشان دادن تداوم حمایت آمریکا از اسرائیل سه شرط را برای مذاکره با فلسطین مشخص کرده: اولاً عرفات باید موجودیت اسرائیل را به رسمیت شناسد. ثانیاً قطعنامه 242 و 338سازمان ملل را بپذیرد و سوم اینکه تروریسم را محکوم کند. که این مشروط برای مذاکره بیانگر نگاه مثبت او به نیازها و خواستهای دولت اسرائیل می باشد و تأکید کسینجر در خصوص مبانی سیاست امریکا، بیانگر تداوم تفاوتهای رویدادی و ماهوی بین فلسطین و امریکاست و دگرگونی تنها در زوایای نگرش و جهت گیری ارزیابی ها می باشد. • انتفاضه اول و تحلیل تفاوتهای ماهوی انتفاضه اول در سال 1987 ضرورت مذاکره دوجانبه بین اسرائیل و فلسطینی ها از سوی امریکا احساس می شد. در سال 1987 مردم فلسین برای اولین بار بدون تشویق سازمان آزادی بخش در پی کشتار تعدادی از فلسطینی ها بطور خودجوش قیام کرده و خواهان خروج اسرائیل از منطقه اشغالی خود شدند و بدنبال این امر، عرفات رهبری را بدست گرفت و خواهان تشکیل کنفرانس بین الملل برای حل مشکل فلسطین شد و ریگان رئیس جمهور آمریکا اعلام کرد که آمریکا، حقوق مشروع فلسطینی ها را به رسمیت شناخته و فلسطینی ها در قالب هیأت نمایندگی اردن در مذاکرات شرکت نمایند و حل مشکل در قالب مذاکرات دوجانبه و راه حل های دو دولت را پیشنهاد کرد. در کنفرانس سران عرب در الجزایر، فلسطینی ها بطور تدرجی نظر مثبت خود را در مورد پذیرش قطعنامه های 242 و 338 را اعلام کردند بعد از این کنفرانس، در پارلمان و اروپا در استراسبورک عرفات حضور یافت و نظر خود مبنی بر پذیرش قطعنامه های سازمان ملل و رد تروریسم را اعلام کرد. به دنبال تمایل عرفات و سازمان آزادی بخش فلسطین در جهت حل مشکلات به شکل دو – دولتی باعث شد که در نوامبر 1988 شورای ملی فلسطین موافقت خود را در پذیرش قطعنامه ها ی سازمان ملل و رد تروریسم اعلام و اما از عقب نشینی یهودیان مبحثی نشده بود. • سیاست مبتنی بر تبدیل تهدید ها به فرصت ها و بالعکس در طی گفتمان های پس از انتفاضه ی اول تفاوت های ماهوی بین فلسطینی ها و امریکایی کاهش یافت اما همچنان تفاوتهای رویدادی وجود دارد. سیاست امریکا در طی مذاکرات آن بود که تهدیدهای تأمین منافع خود و منافع متحد استراتژیکش یعنی اسرائیل بود و توانست تهدیدهای ناشی از انتفاضه را به فرصت تبدیل کردند و امتیازات حیاتی فراوان از عرفات را داشت که از انتفاضه برای تهدید به ثبات زدایی و فشار آوردن بر متحدان اصلی امریکا یعنی مصر و عربستان با تهدید به ایجاد قیام های منطقه ای استفاده کند، تا امریکا با توجه به تهدید منافع خود کشور اسرائیل را برای امتیاز دادن تحت فشار قرار دهد. اما این فرصت تبدیل به گسترده شدن اختلافات میان گروه های مختلف فلسطین و تحلیل تدریجی انسجامی بود که در سال 1964 با تشکیل سازمان مقاومت فلسطین شکل گرفته بود. اما سقوط اتحاد جماهیر شوروی به عنوان عامل متوازن کننده قدرت امریکا در منطقه خاورمیانه و شکست صدام از امریکا در جنگ کویت، انزاوی سیاسی و دیپلماتیک را برای عرفات به ارمغان آورد و او را بیشتر مستعد دادن امتیاز ساخت. در کنار این واقعیت ها، باید توجه داشت که تفاوتهای رویدادی در اواخر حکومت بوش از بین رفت چرا که پایگیری کنفرانس مادرید در سال 1991 شروع مذاکره مستقیم با حضور فلسطینی ها بود که هر چند نتیجه ای نداشت اما سبب شد که کانال غیر رسمی مذاکرات در اسلو در سپتامبر 1993 تشکیل که در نهایت منجر به صدور اعلامیه ی «بیانه ی اصول» و رقابت موافقنامه غزه – اریجا در سپتامبر 1993 بین سازمان آزادبی بخش فلسطین دو – دولت اسرائیل گردید که مبتنی بر 1- شناسایی اسرائیل بوسیله سازمان آزادیبخش فلسطین 2 – شناسایی یک تعامیت خودگردان با قدرت اجرایی محدود به وسیله دولت اسرائیل • واقع گرایی انفعالی و ایده آلیسم انفعالی «بیانیه اصول» سنگ بنای سیاست فلسطین حکومت کلینتون قرار گرفت و حل و فصل 4 معضل مورد اختلاف بین فلسطینی ها و اسرائیل را بر آن اساس قرار داد که عبارتند از 1- آب 2- پناهندگان 3- حق بازگشت 4- بیت المقدس در این زمان در داخل منطقه تحت حکومت دستگاه عرفات به جهت امتیازات فراوان عرفات به اسرائیل و عدم دستیابی به نتایج ملموس در قبال این امتیازات گروه های مخالف عرفات بالاخص گروه حماس نفوذ و اقتدار خود را بین مردم بشدت افزایش دادند. افزایش حضور حماس در منطقه جب نگرانی امریکا شد که مبادا کنترل امور از دست عرفات خارج شود به همین دلیل کلینتون دو طرف را به میز مذاکره در مریلند کشاند که در نهایت منجر به امضای موافقتنامه ی وای در اکتبر 1998 شد اما این بار نیز مذاکرات بدین بست رسید چرا که عرفات نمی توانست خواسته های امریکایی ها را تأمین کند. سیاست عرفات در این زمان ترکیبی از واقع گرایی انفعالی و ایده آلیسم انفعالی بود. به همین دلیل قادر نبود که در ترغیب فلسطینی ها برای مصالحه نهایی با اسرائیل به توفیق دست یابد. • راه حل جمعیتی برای مشکل ارضی به دنبال انتشار اعلامیه برلین در مارس 1999 بوسیله شورای اروپا در خصوص «حقوق غیر مشروط حاکمیت مردم فلسطین» امریکا برای جلوگیری از ورود اروپا به مذاکرات صلح خاورمیانه و تضعیف عرفات در رابطه با نیروهای اسلامی داخل جنبش مقاومت دولت کلینتون در سال 2000 خواهان برگزاری مذاکرات کمپ دیوید برای حفظ فرایند مذاکرات صلح گردید چارچوب کلی طرح های ارائه شده خصوصاً در رابطه با بیت المقدس مبتنی بر راه حل جمعیتی برای حل مشکلی ارضی بود که عرفات فاقد سرمایه سیاسی برای پذیرش آن بود. در نتیجه مذاکرات بعد از 15 روز با شکست مواجه شد. • واکنش آمریکا و انتفاضه ی دوم عدم اخذ نتیجه ملموس از تماس های بین بارک و عرفات و عدم جوابگویی خوش بینی های ارائه شده به وسیله رهبران فلسطین و تشدید فعالیت های گروه های مخالف با روند مذاکرات دو جانبه بین اسرائیل و حکومت خودگردان شرایط انفجاری در نواحی تحت کنترل حکومت عرفات بوجود آورد. در این میان بازدید شارون در سپتامبر 2000 از مکان های مقدس در شرق بیت المقدس زمینه لازم برای انفجار را فراهم آورد. انتفاضه ی روم در 29 سپتامبر 2000 و به دنبال خروج مردم از مسجد الاقصی شروع شد که منجر به کشته شدن پنج فلسطینی و مجروح شدن عده ای دیگر شد. انتفاضه ی روم در دورانی آغاز شد که سیطره آمریکا بر این منطقه شکل گرفته بود. با آغاز انتفاضه دوم کلینتون در جهت خاموش ساختن آن پیشنهادات جدیدی را به عرفات ارائه کرد که بعضی از آن ها عبارتند از: تأسیس یک دولت غیر نظامی در 95 درصد کرانه غربی و تمامی نوار غزه، حاکمیت دولت فلسطینی بر محله های عرب نشین، به فلسطین ها اجازه بازگشت به نواحی تحت حاکمیت اسرائیل داده نشد، به رسمیت شناختن دولت اسرائیل در مرزهای خود و خارج از منطقه. اما با وجود فشارهای بین المللی و ترغیب کلینتون، رهبر آن فلسطینی آن را به بهانه وجود ابهامات نپذیرفتند. چرا که این طرح خواست های تاریخی و ملی حق بازگشت و حاکمیت بر بیت المقدس را برآورده نمی کرد و هدف اصلی فلسطینیان، تشکیل دولت مستقل در نواز غزه و کرانه باختری به پایتختی بیت المقدس می باشد. • شارون و جورج بوش واقعیات جدید منطقه از یک طرف شدت و عمق انتفاضه فرصت پذیرش پیشنهادات کلینتون را از عرفات می گرفت و از سوی دیگر با پیروزی جرج بوش در امریکا، ایمودباراک، جای خود را به شارون داد بدین ترتیب فضای منطقه تغییر می کند چرا که از یک سو شارون معتقد به استفاده از زور برای رسیدن به صلح بود و از سوی دیگر رئیس جمهور جدید امریکا کنارگیری این کشور از مذاکرات و واگذاری موضوع به خود طرفین برای پیدا کردن راه حل را اعلام کرد. در این زمینه باید توجه کرد که در طول انتخابات جورج بوش حساسیت زیادی نسبت نیازهای اعراب نشان داد و در این رابطه به ملاقات رهبران آمریکا ئیان عرب تبار رفت که این نشان می دهد که اعراب مقیم امریکا در صورت انسجام می توانند نقش در معادلات خاورمیانه داشته باشند. در نتیجه عرفات باید برای رسیدن به حقوق خود، فشار را به دولت امریکا وارد آورد که در این راستا می تواند از متحدان منطقه ای آن یعنی مصر و عربستان استفاده کرد. جهانی شدن: نهادینه شدن الگوها و ارزش های غربی در هر مقطع تاریخی، واژگان خاصی، بیانگر ماهیت و جوهر آن دوره تاریخ است و جهانی شدن در زمره واژگن شکل دهنده ترین حاضر است. البته این واقعیت را نباید فراموش کرد که جهانی شدن پدیده تازه ای نیست بلکه ریشه در تحولات فکری و مادی در غرب دارد. رنسانس، اصلاح مذهبی، روشنگری و انقلاب صنعتی به عنوان چهار نقطه عطف تاریخی در غرب در حیطه های نظام دهنده ی جامعه یعنی اقتصاد، سیاست و فرهنگ، به گونه ای سیستماتیک وحدت ارزشی بوجود آوردند. اصول محوری حوزه های سه گانه اقتصاد، سیاست و فرهنگ بر پایه پذیرش مشروعیت رقابت، تکثر و تنوع شکل گرفت که خود در همسویی هنجارها و بایدها در حوزه های ذکر شده مؤثر بود. که منظور از غرب شکلی از جامعه و یک حوزه فعالیت است مبتنی بر مؤلفه هایی چون؛ اقتصاد و سرمایه داری غیر خویشاوندی تولید برای تسهیل زندگی، مرکزیت فرد در فرایند سیاسی و همبستگی ارزش در حوزه عمومی با حوزه خصوصی. با توجه به این واقعیت که شرایط اجتماعی، همان مناسبات اجتماعی بوده که بر پایه رفتارهای قراردادن تعریف می شود، رنسانس اصلاح مذهبی، روشنگری و انقلاب صنعتی، نوع تازه ای از ادراکات، گزاره ها و نهادها را در غرب پدید آورد که در پیوند با روابط بین فرد و اوضاع تاریخی و اجتماعی مشخص گشت. به همین دلیل هنجارها، تفکرات و نهادهای همسو در عرصه های مختلف متناسب با نیازهای اجتماعی شکل یافته و خصلت اندام وار بخود گرفت. این بدان معناست که در همة سطوح نظام های اجتماعی، فرایندهای کارکردی همسو و موازی بهره مند از تسلسل داخلی پدیدار گشت که این هرم ترقی در غرب از یک سو متکی بر فرایند عقلایی شدن جامعه و از سوی دیگر افزایش نظارت و کنترل فن آوری در اجتماع حاکم ساخته است. انقلاب های انگلستان، امریکا و فرانسه، چهار نقطه عطف تاریخی غرب را از طریق مشروعیت بخشیدن نهادینه کرد به این معنی که باورها و ارزش های همسو بین حاکمان جامعه و توده ی مردم و در هم تنیدگی فرد و جامعه را ایجاد کرد و این امر به بهترین وجه دلیل پیشرفت غرب در یک دوره زمانی و خمودگی ذهنی مردم دیگر نقاط جهان در همین عصر را به خوبی نشان می دهد. بدین سان غرب به گونه ای ماهوی از دیگر نقاط جهان متمایز شد و زمینه ی تسلط آن در حیطه های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی بر جهان شرق فراهم گردید. از همین مقطع تاریخی بود که زیربنای فرایند جهانی شدن در غرب شروع به شکل گیری کرد. جهانی شدن به منزله برون بری نظام اجتماعی غرب با تمام ویژگی های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی آن به عرصه جهان می باشد. که سقوط دیوار برلین در 1989 نشانه ی مشروعیت یافتن ساختارها و هنجارهای نهادینه شده در غرب در سطح جهان تحت لوای جهانی شدن بود و این در واقع بیانگر این واقعیت است که بعد از این واقعه غرب بطور کلی و امریکا به عنوان شاخص آن، توانسته اند چارچوب های فکری و سازمانی خود را وجهه ای جهانی بخشند. عقلانیت هدفمند، بستر اولیه شکل گیری جهانی شدن: ماکس وبر در تبیین فراینده سرمایه داری، که بشارت عقلانی شدن هدفمند جامعه را دارد، مطرح کرد که عقلانیت عینی و فن آوری معلمی خصلت خاص دارد که اشاعه آن را باید در رابطه با گسترش جهانی شدن جستجو کرد و ویژگی جهانشول آن نیز مایة پیروزی استدلال عملی خواهد بود. نظریه پوزیتیویستی وبر بر این مبنا بود که شناخت علمی، تنها شناخت واقعی بود و باید جدایی ارزش ها از واقعیات را پذیرفت. خودتکنیکی یا عقلانیت ابزاری به تدریج و پیوسته خطوط مشی سیاسی، فرهنگی و اقتصادی را تعیین می کند و با توجه به اینکه جوامع خارج از محدود جغرافیایی غرب مشروعیت سرمایه دارای غرب را پذیرفته اند چنانچه بخواهند الزامات سرمایه داری از جمله عملکرد عقلایی – کارایی – محاسبه پذیری را بپذیرند باید نهادها، کردارها و تجویزات غربی را هم بپذیرند. بر اساس منطق وبری، عنصر وحدت بخش در عصر مدرن عقلانیت ابزاری است. در چنین چارچوبی، جهانی شدن که حاکمیت علم و صنعت را گرامی می دارد جز سلطة غرب بر کشورهای غیر غربی نخواهد بود. این در حالی است که جهانی شدن حاکی از جهانشمول شدن عقلانیت ابزاری وبری در کشورهای سنتی یا در حال گزار است اما مدرن شدن این جوامع کاملاً مکانیکی و غیر متنی می باشد که این خود دلیل تداوم سلطه ی غرب و عقب ماندگی – ساختاری و هنجاری این کشورهاست . جهانی شدن، تکامی فرایند سست مدرنیته از سنت در جوامع غیر غربی است که در نهایت منجر به تغییر قواعد بازی مراجعه کشورها خواهد شد بدون اینکه قالب های کلی ساختاری و ارزشی دگرگون شوند و یکپارچگی مورد نظر حاصل نخواهد شد. • «جامعه فراصنعتی» بستر ثانوی جهانی شدن اگر دگرگونی کیفی سلطه های مشروع وبر را که حکومت از سلطة سنتی به سلطة عقلانی – قانونی است را شکل دهنده فرایند جهانی شدن بدانیم بدون شک حرکت از جامعه صنعتی به فراصنعتی را بایستی تکامل نهایی این فرایند بدانیم. از نظر دانیل بل، جامعة فراصنعتی دوران حاکمیت با شکوه فن آوری و دانش و حکومت فن سالاران است که ارزش های حاکم بر جامعه ارزش های حرفه ای و تخصصی خواهد بود و در چنین محیطی انسان به طور جدایی ناپذیری وابسته به تکنولوژی است. محدودیت دانش نظری در این مقطع تکاملی که از بستر عقلانیت ابزاری برخاسته است نماینده پیروزی قطعی سرمایه داری است. در جامعه فرا صنعتی، قدرت در پرتو تکامل عقلانی و انسان سرمایه داری ماهیت خلاق پیدا می کند و نظم اجتماعی و سامان دهی اجتماعی بیش از اینکه بازتاب قدرت نهادی و اقتصادی باشد ناشی از قدرت ذهنی خود نظم دهی است. زمانی که از جهانی شدن سخن می گوییم، در واقع به انتقال ویژگی های جامعه ی فراصنعتی به خارج از محدود جغرافیایی غرب و جهانشمولی ساختارها و اندیشه های دوره فراصنعتی نظر داریم که این اشاعه چارچوب های فکری و مادی به کشورهای غیر غربی فرایند تسلط غربی را که با اشاعة عقلانیت ابزاری شکل گرفته، تکامل خواهد یافت. • پایان تاریخ» مرحله نهایی جهانی شدن تجلی تئوریک فرایند موسوم به جهانی شدن به گونه ای سیستماتیک را می توان در اندیشه فوکویاما یافت که وی همسو با نظرات وبرو دانیل بابل، عقلگرایی را در غایی ترین شکل آن به تصویر کشید و استدلال کرد که همه چیز قابل پیش بینی است. فوکویاما، دموکراسی لیبرال را شکل نهایی حکومت بشری قلمداد می کند به این معنا که از نظر ایدئولوژیک ارزیابی پدیده ها بر اساس کلیت دموکراسی لیبرال می باشد. نظریه فوکویاما مانند نظریه دیگری دارای ابعاد چهارگانه شناختی، عاطفی، بازاندیشی و هنجاری است که بعد بازاندیشی تأثیر بیشتری در تدوین این نظریه داشته است. نظریه پایان تاریخ در واقع بیان نظریه مشروعیت الگوها، اندیشه ها، برداشت ها، کردارها و ساختارهای غربی در اقصی نقاط جهان است. بر پایه ی این نظریه، جهانشمول شدن هنجارها و ارزش های غربی در شرایط که از نظر اقتصادی همه کشورها به استثناء کره شمالی، سرمایه داری را به عنوان تنها راه توسعه اقتصادی پذیرفته اند و از نظر سیاسی اکثریت کشورها پذیرفته اند که آنچه موجه و منطقی است رأی مردم است پس فعالیت های سیاسی و اقتصادی در بستر فرهنگی متناسب شکل و تداوم می یابد. پیروزی لیبرال دموکراسی در واقع بیان این واقعیت است که چارچوبهای فرهنگی غربی توانسته است در کنار روش های اقتصادی سرمایه داری و شیوه ابزار سیاسی دموکراتیک حضور مؤثر داشته باشد. این پدیده سرآغاز نهادینه شدن سلطه غرب می شودچرا که روی آوردن مردم به مفهوم فراگیری فرهنگ غربی در هر دو حیطه پذیرش و تداوم است. یعنی هم به ارزش های غربی روی می آورند و هم اینکه بر اساس آن عمل می کنند. در حیطه پذیرش، چارچوب ها، مسیرها و جهت گیریها ماهیتی ذهن دارد و حیطه تداوم، نمایشگر ماهیت عینی فرهنگ است و به جنبه ی عملکردی فرهنگ توجه می شود. نظم آمریکایی بر بستر جهانی شدن • چارچوب محتوایی جهانی شدن جهانی شدن، در واقع تثبیت و نهادینه شدن هنجار در حیطه های فردی، ملی، فراملی می باشد. جهانی شدن به مفهوم درک واحد در حیطه های متفاوت فعالیت انسانی است درکی که چارچوب های رفتاری و افکاری را در طول فرایند مشخص می کند و همه چیز در بطن آن شکل می گرد و در آن حیطه های فرهنگی، سیاسی، اقتصادی به مانند دایره هایی هستند که مجزا از یکدیگر اما هم محور می باشند. تک محوری تحلیلی است که جهانی شدن را دارای مفهوم می سازد قوانین حاکم بر این دایره ها از تسلسل و هماهنگی محتوایی برخوردار است که همگی ریشه در مشروعیت انگیزه ی اساسی یعنی رقابت در حیطه های سیاسی، فرهنگی و اقتصادی دارند که پذیرش همه گیر این مشروعیت استیلای یک جهان بینی خاص را طبیعی می سازد این تمرکزگرایی (تک محوری بودن) ویژگی اصلی کلیت تازه ای است که واتسون آن را امپراتوری جهانی می نامد و این یعنی محو خودمختاری فرهنگی، سیاسی و اقتصادی در وجوه مختلف زندگی است. این امپراتوری جدید که فرآگیرتر و تأثیرگذارتر از امپراتوری رم بوده، ایجاد گر ثباتی گشته که منطبق بر یک نظام یکپارچه از ساختارهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی متصل به هم است که به صلح امریکایی معروف است. بعد فرهنگی جهانی شدن جهانی شدن در بطن فرهنگی حاصل در واقعیت تعامل و تعارض است. در سایه ی این برداشت، جهانی شدن دو جنبه ی هم زمان را به نمایش می گذارد. از یک یکپارچگی و از سوی دیگر گسل بوجود می آورد که در آخر به نهایتی یکسان یعنی همگونی تفسیرها منجر می شود. یکپارچگی فرهنگی در بطن گسل فرهنگی بوجود می آید. یکپارچگی از طریق یکسان ساختن برداشت ها و مشروعیت ها و گسل از طریق از بین بردن ویژگی های خاص جوامع و ماهیتهای محلی می باشد. در چنین صورتی وجوه ملی و محلی در حیطه فرهنگ محو شده و فاصله های ارزشی جان خود را به هم بستری ارزش خواهند داد. جهانشمولی ارزش های اخلاقی خمیرمایه ی اصلی جهانی شدن فرهنگ است. اخلاق، گونه ی فرهنگی اقتدار است و استیلای امریکا زمانی تحقق می یابد که اخلاق خاص او تعمیم یابد. تسوی جهانی این اخلاق باعث شده که خودمختاری اخلاقی ملتها از بین رفته و فود نیز به تبع آن خودمختاری خود را از دست بدهد. که دسترسی وسیع مردم به آموزش و پرورش و به هم پیوستگی ارتباط در این امر مؤثر است. جهانی شدن و تسلط فرهنگی امریکا و رهبری ایدئولوژیک: فرهنگ امریکایی به عنوان نماد بعد فرهنگی جهانی شدن بازتاب برتری جهانی و منطقی روشنگری است که جهان غیر غرب چارچوب های آن را پذیرفته است. تک بعدی بودن این فرهنگ، رهبری سلطه گرایانه ی امریکا را بواسطه ی برتری در حیطه معنا سازی بلامنازع می سازد که بر خود ناشی از وجود همزمان دو بعد پذیرش یعنی پذیرش هنجاری و پذیرش عملی است و رهبری در حیطه فرهنگ را ممکن ساخته است. رهبری ایدئولوژیک وارزشی امریکا در قالب جهانی شدن به مفهوم برتری نقد تکنولوژیک از نقد ایدئولوژیک می باشد. در این خصوص هدف گفتمان ابزاری بوده و توجهی به دگرگون و جایگزینی ندارد. و اینچنین است که گفتمان عقلایی از بین رفته و گفتمان سرگرمی در قالب رسانه ها و فیلم ظاهر گشته است. جهانی شدن در بستر معنا سازی: منظور از استیلای فرهنگی امریکا در قالب جهانی شدن، بعد معناسازی فرهنگ است، فرهنگ به عنوان یک تعامیت معناساز ایجاد گر خود اخلاقی، بازتاب اندیشه ی متفکرانی چون نیچه و فوکو می باشد که از این دید معناسازی حیطه مخصوص حکومت کردن می باشد. از این منظر فرهنگ ساز و کار مدیریت اجتماعی (جهانی) است از این دیدگاه فرهنگ از طریق معناسازی عنصر وحدت دهنده ی جوامع جهان است، و با توجه به جنبه ی معاساز فرهنگ است که تسلط امریکا در حیطه فرهنگی منطقی جلوه می کند چرا که همسویی ارزشی به معنای تفسیر واحد از پدیده هاست که به دنبال آن تفسیر همسو با استباط های نخبگان امریکایی در ارزیابی پدیده ها بوجود می آید که خود به مفهوم یکپارچگی ارزشی و از بین رفتن ارزشهای بومی و محلی می باشد که این مؤید اقتدار جهانی است که سلطه ی خود را مبتنی بر همسویی ارزش ها قرار داده است. رهبری هژمونیک امریکا در حیطه فرهنگی نتیجه ی پذیرش است که بازتاب ضرورت های عملی و هنجاری می باشد به این معنا که یک رابه اندام وار ضرورت های ارزشی کالاهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی را در یک راستا قرار می دهد. بعد سیاسی جهانی شدن: از نظر سیاسی فرایند جهانی شدن بازتاب جابه جایی جهانی مرکز ثقل قدرت می باشد. که حدوث این فرایند بازتاب نگرش جدید به مفهوم حاکمیت و دگردیسی تاریخی عملکرد دولت می باشد. امروزه ما شاهد ریشه گیری دوران استیلای امریکا می باشیم که خصلت وجودی آن از بین رفتن نگرش ارضی به جهان و تقسیم بندیهای ارضی می باشد. دولت ستیزی که از ویژگی های این عصر است بیانگر این واقعیت است که به لوث شدن مفهوم حاکمیت دیگر نمی توان از حاکمیت ملی، مرزهای ملی و امنیت ملی سخن گفت چرا که جهانی شدن فراملی بودن اقتدار و پیروی مردم از یک نگرش خاص را متجلی می سازد که در این بین امکان بررسی موضوعاتی مانند هویت، ملیت و فرهنگ در چارچوب دولت – ملت وجود ندارد براساس چنین نگرشی نباید به حاکمیت از دیدگاه حقوقی و قانونی نگاه شود بلکه باید از بعدی جامعه شناسانه دیده شود. توانایی های نابرابر و حقوق نابرابر: توجیه جهانی شدن نظم حاکم بر نظام بین الملل که تبلور هژمونی امریکاست، اصل محوری نظام را یعنی حاکمیت دولت – ملت را واژگون ساخته است و محو شدن حاکمیت در پرتو نظم موجود تأکیدی است که دولتها نه تنها دارای توانایی های نابرابر بلکه دارای حقوق نابرابر نیز هستند. امریکا به عنوان متولی نظم موجود نه تنها از قدرت بیشتری نسبت به دیگر کشورها برخوردار است که حقوق بیشتری نیز نسبت به بقیه دارا می باشد و حضور نفرموتیک وی در این نظم از یک طرف به معنی عدم احترام به حاکمیت کشورها و سوی دیگر به معنی عدم تغییر و تفاوت میان حاکمیت درونی و بیرونی کشورهاست که بطور کلی به معنی جایگزینی حاکمیت انحصاری یک کشور سلطه طلب به جای حاکمیت های متعدد است. در هر صورت باید گفت که جهانی شدن تأییدی بر غلبه ی نظم امریکایی در چارچوب قدرت هژمونیک و رهبری آمریکا که بر ویرانه های مفاهیمی چون حاکمیت ملی، استقلال و خودمختاری دولت – ملت ها نباشد، می باشد. «سیاست خارجی امریکا و بهره گیری از فرصت سازی عراق» • عراق و محدودیت زدایی برای امریکا: حمله صدام حسین به کویت در سال 1990 این فرصت را برای امریکا فراهم ساخت که محدودیت ها و محذورات خود در منطقه را با کمترین میزان هزینه از پیش روی بردارد و امریکا در منطقه سیاستی چند محوری و فراگستر را دنبال کند. تا قدرت مانور بیشتری برای تأمین منافع و تداوم سلطه خود در اختیار داشته باشد. امریکا از عملکرد عراق در جهت افزایش توان مندیهای منطقه ای و مقدورات جهانی خود استفاده کرد همچنین این فرصت در اختیار آن قرار داد که به محدودیت زدایی در این منطقه اقدام کند و اهداف خود را در مورد عراق که در دوران حضور شوروی قادر به دستیابی به آن نبود را دنبال کند که این اهداف عبارتند از متوقف ساختن دست یابی مجدد عراق به توانایهای موشکی، شیمیایی، هسته ای، میکروبی، جلوگیری از ایجاد بی ثباتی منطقه ای در ضمن تضعیف صدام و جلوگیری از تبدیل دوباره عراق به یک قدرت برتر منطقه ای برای از بین بردن هرگونه بستر مناسب برای تجاوز به دوستان امریکا در منطقه و همچنین جلوگیری از به خطر افتادن منافع امریکا بوده است. فرصت سازی برای امریکا: در نتیجه پی گیری اهداف گفته شده امریکا توانست که کشور عراق را تقریباً در تمامی مسایل به حاشیه راند. امریکا اولاً توانست عراق را از یک کشور نافذ به کشوری غیر نافذ در معادلات سیاسی تبدیل کند، ثانیاً موفق به اضمحلال نیروی نظامی این کشور چه از نوع متعارف آن و چه از نوع غیر متعارف آن شود در نتیجه میزان نفوذپذیری دستگاه حاکم عراق را افزایش دهد. ثالثاً رهبران امریکایی در ضمن ضعیف کردن عراق توانسته بودند با افزایش نفوذ کشورهای منطقه ای دوست به مهار اندیشه های ضد اسرائیلی دست یابند. امریکا از زمان دولت کلینتون، عراق را براساس دسته بندی مادلین آلبراین جزو دولت های یا غی محسوب می داشت.و همواره درصدد بود تا در شرایطی قرار گیرد که یا به حذف صدام حسین و همفکران او از قدرت مبادرت ورزد یا حداقل امکان یاغی گری او را محو کند که حمله عراق به کویت و جنگ دوم خلیج فارس این فرصت را در اختیار آن ها قرار داد. اما امریکا برای تضعیف موقعیت صدام و کنترل نفوذگذاری این کشور از دو ابزار بهره برده است که عبارتند از: 1- تحریم اقتصادی 2- حمایت از مخالفان داخلی 1- تحریم اقتصادی: تحریم اقتصادی که بر اساس قطعنامه687 سازمان تصویب شد برای این بود که همکاری صدام را برای از بین بردن سلاح های کشتار جمعی جلب کند، در حالیکه هدف وسیعتر آمریکا سقوط صدام حسین در بطن تحریم بوده است. رژیم تحریم اقتصادی باعث گشته است که رژیم بعثی پول لازم را برای بازسازی زیربنای تخریب شده نظامی و اقتصادی نداشته باشد. همچنین این تحریم باعث کاهش درآمد مردم و تبع آن ایجادگر فقر گسترده و رکود اقتصادی در عراق شده است که طرفین عراق را برای ایفای نقش در منطقه و در سطح جهان عرب کاهش داده است. رژیم تحریم جدا از اینکه به ساختارهای اقتصادی و نظامی لطمه زده و تولید ناخاصل را بر کمتر از نصف کاهش داده، صدمات انسانی فراوای را نیز به عراق تحمیل کرده است. در نتیجه این تحریم است که صدام حسین توانایی تهدید منافع آمریکا و متحدین آن را در منطقه و فدای آن ندارد و عراق را از یک تهدید استراتژیک به منافع آمریکا و تحدین این کشور به یک فرصت ساز استراتژیک تبدیل کرده است. 2- حمایت از مخالفان داخلی: تضادهای قومی، زبانی و مذهبی در کنار سیاست های اقتدارگرایانه رژیم عراق شرایط داخلی مساعدی را برای امریکا فراهم ساخته است که با حمایت از گروههای مخالف صدام رژیم او را متزلزل کند. البته آمریکا اگر چه می داند که این گروه های مخالف، توان لازم برای سرنگونی صدام را ندارند اما وجود آن ها باعث می شود که صدام بخش عمده ای از منافع خو را صرف مخالفان داخلی کرده در نتیجه توان کمتری برای تهدید منافع امریکا و متحدین منطقه ای و فرامنطقه ای این کشور برخوردار باشد. در سال 1998 کنگره ی امریکا قانون کمک به عراق را تصویب کرد که عملاً کمک مستقیم به مخالفان داخلی صدام را به عنوان راهی مناسب برای فراهم سازی زمینه سقوط او را آغاز کرد. مخالفان صدام حسین در داخل عملاً متعلق به کنگره ملی عراق، شورای عالی انقلاب اسلامی و گروه های کره شمالی به رهبری مبارزانی و طالبانی می باشند. اما محدودیت های موجود برای استفاده از هریک از این گروه ها و سیاست های هوشیارانه صدام در خصوص تصفیه مداوم ساختار نظامی از کودتا گران بالقوه این امکان برای آمریکا را تا حدودی کاهش می دهدکه بتواند مکانیزم های داخلی سقوط رژیم صدام را شکل دهد. الگوهای جدید قدرت سیاست خارجی امریکا نظام تک قطبی متقارن: ماهیت نظام بین الملل و شرایط صحنه جهانی به گونه ای است که ایفای نقش بازیگر مسلط به معنای پذیرش دو واقعیت است. یکی اجتناب ناپذیر بودن اختلاف و دیگری اجتناب ناپذیر بودن تعامل تعارض و اختلاف غیر قابل اجتناب است چرا که توانایی های عینی یا ذهنی کشورها یکسان نیست و میزان این توانایی است که حیطه مانور را مشخص می کند. از این منظر، رفتار دولتها متأثر از توزیع توانایی های راهبردی و ماهیت تهدیدها می باشد و امکان سلطه گری زمانی بوجود می آید که کشور، امکان دفاع از خود در برابر تعارض های کشورهای دیگر نظام با اتکاء به منابع خود و امکان تهاجم نظامی، اقتصادی و سیاسی به کشورهای مخالف را داشته باشد. امریکا برای حفظ موقعیت سلطه گر خود و فضای چانه زنی موجود، بایستی ترکیبات کنونی قدرت را از بی ثباتی دور سازد فضای چانه زنی موجود برای امریکا فرصت تضعیف مخالفان بالقوه و تحمیل قدرت خود به دیگر کشورهای نظام را فراهم ساخته است. توفیق امریکا در جنگ خلیج فارس و بالکان به جهت محدوده گسترده ی فضای چانه زنی بود. مؤثر بودن یک تهدید که خمیر مایه ی چانه زنی است به قول توماس شلینگ نه تنها بر پایه ی میزان تهدید بلکه به اعتبار تهدید بستگی دارد. از طرف دیگر، تعامل غیرقابل اجتناب است چون به هم وابستگی مادی و ذهنی امروزه همه گیر و همه جانبه می باشد همکاری بین قدرتهای مطرح نظام بین الملل در جهت مدیریت بحران، نیازمند توافق کلی در مورد شرایط و مقررات چگونگی استفاده از زور می باشد و چنین توافقی متأثر از عناصر ساختاری نظام از قبیل نموه ی توزیع توانایی هاست. ساختار نظام بین الملل قدرت برتر نظام را مشخص می کند و سلطه گری امریکا به جهت ساختاری نظام می باشد. نظمی که امروزه شاهد آن هستیم در متنی شکل گرفته است که بازتاب اولویت ها و ترجیحات ایالات متحده می باشد در نظم حاکم امروزی، امریکا نقش مأمور حاکم را دارد به این مفهوم که در جهت حفظ چارچوب قواعد بازی و تقسیم بندیهای که بیشترین نفع را به امریکا می رسانند از منابع دیگر کشورها در جهت حفظ آن ها استفاده می کند. • نظام تک قطبی متقارن، سه دیدگاه متفاوت 1- تعبیر لیبرالی مثبت پایان تاریخ از نظام تک قطبی متقارن: فروپاشی نظام دو قطبی، بوجود آورنده ی نظم سیاسی نوین شده است. اشاعه و همه گیر شدن مشروعیت اندیشه های لیبرال دموکراسی و سرمایه داری رقابتی منجر به از بین رفت دلایل داخلی و خارجی جنگ ها خواهد شد. این خوش بینی بر دو پیش فرض استوار است: اول دولت هایی که در یک چارچوب دموکراتیک دارای نظم، ثبات و انسجام داخلی هستند. برتری این دولتها به جهت واقعگرایی این نوع نظام هاست و بواسطه ی توانایی در ایجاد تحول و دگرگونی، این نظام ها از تبدیل بحران های کوچک به فاجعه جلوگیری می کنند. پیش فرض دوم اینکه زمانی که ظلم از بین برود دولت ها بطور طبیعی دارای نظم می شوند. 2- تفسیر بدبینانه ی هابزی از نظام تک قطبی متقارن: در این دیدگاه، اعتقاد بر این است که به دلیل بر هم خوردن ترکیب قدرت پس از فروپاشی شوروی احتمال وقوع تضاد و برخورد افزایش می یابد. طرفداران این عقیده به جهت عملکرد تردیدآمیز نظام کنونی معتقدند که امریکا دارای توانایی لازم و منابع نامحدود نیست که بتواند نظم را ایجاد کند چرا که نظم نه بر اساس همسانی ساختار داخلی کشور که بوسیله ی نظام باید اعمال شود. این نظریه ریشه در چند پیش فرض دارد: اول اینکه کشورها بطور مداوم به دنبال قدرت بوده و فقدان کشورهای بازدارنده نظم جهانی را به هم خواهد ریخت، دوم اینکه اخلاق و قدرت به جهت عدم تجانش به این نتیجه منجر خواهند شد که تنها راه حفظ نظم، حضور قدرت است، سوم اینکه ساختار نظام دوقطبی را در جهت جلوگیری از ثبات زدایی مناسب می دانستند چرا که امکان پیش بینی پدیده ها و ابزار مهار آن ها را فراهم می ساخت. بر خلاف نظم لیبرال ها که نظم و ثبات را ناشی از همسانی منافع اقتصادی و وابستگی های اقتصادی می یابند، طرفداران نظریه ی مرکزیت قدرت بر این باورند که در صورت فقدان توازن که از ویژگی های نظام دو قطبی بود، کوچکترین بی نظمی و اعتشاشی کلیت نظام را به خطر می انداخت. 3- نهادگرایی لیبرال جدید: بر خلاف دو دیدگاه فوق، نهادگرایان اعتقاد دارند که نظم، ناشی از وجود یکسری چارچوب ها، رویه ها و مقررات مشخصی است مجموعه ای از رژیم ها به صورت متغیرهای واسطه بین التزام های ساختاری نظام، خصلتها و سرشت قدرت طلب، مناسبترین ابزارها برای ایجاد نظم و ثبات است. رژیم ها در شکل عملیاتی خود به صورت نهادها پدیدار می شوند و شکل رسمی می یابند. از این دیدگاه نهادها نقش معتدل کننده را دارند به این مفهوم که هرج و مرج در نظام را تعدیل و در ضمن چارچوبی را ایجاد می کنند که در متن آن منافع بیان و اختلافها حل و فصل می شوند. از این منظر نظام تک قطبی متقارن کنونی با تأکید بر سازمانهای بین المللی در زمینه های مختلف سیاسی، اقتصادی، فرصت بیشتری برای گسترش نهادها به عنوان ابزار نظم فراهم می آورد. منطق نظری نظام تک قطبی شرایط حاکم بین الملل، امروزه به گونه ای است که در طول تاریخ متمایز بوده است، شرایطی که شاید بتوان آن را نظام تک قطبی متقارن نامید. متقارین از این نظر که چارچوبهای فرهنگی توده پسند و نخبه گرا و معیارهای اقتصادی حاکم در بسیاری از کشورها همسان می باشد و در یک جهت حرکت می کنند. ارزش های فرهنگی و اقتصادی غالب و ضوابط رایج اقتصادی تا حد زیادی کپی قالب های فرهنی و اقتصادی در امریکا می باشد. وحدت، خصلت واحد این نظام می باشد البته وحدتی که در کثرت واقع شده است. کثرت در رهیافت و وحدت در یکسانی معیارها و اهداف می باشد که این کثرت قابل کنترل می باشد. خصلت این نظام این است که جنبش های بومی به حاشیه رانده شده و حوادث به عنوان مشکل درنظر گرفته نشده بلکه حوادث بصورت یک وضعیت در نظر گرفته می شوند که باید مدیریت شوند. نظام تک قطبی متقارن دارای چارچوب های سازگار با راهبرد و اهداف امریکا می باشد به گونه ای که قدرت زیادی در مقام ابعاد آن در اختیار این کشور قرار داده است که این امر مبتنی بر دو پیش فرض می باشد: یکی اینکه یک الگوی مکرر رفتاری در نظام مستقر می سازد که بیشترین امتیاز رانصیب امریکا می کند. دوم اینکه الگوهای نهادی بین المللی، تأمین کننده ی احتیاجات امریکا می باشند. سازما تجارت جهانی بر اساس الگوها و مقرراتی شکل گرفته است که بر اساس مفاهیم اقتصادی لیبرال است. • به هم پیوستدگی اقتصادی و همسویی فرهنگی از ویژگی های نظام تک قطبی متقارن، به هم پیوستگی اقتصادی و همسویی فرهنگی است چرا که اقتصاد سرمایه داری، منطق اقتصادی حاکم اکثر کشورها بود. و گرایش مردم به مفاهیم خود محور لیبرالیسم، رهبران کشورهای جهان سوم را نگران وابستگی و امپریالیسم فرهنگی کرده است. محققاً قدرت و استواری پدیده های اقتصادی و فرهنگی در نظامی کشورهای یکساننیست ولی همگی در یک مسیر مشخص و یکسان گام بر می دارند و این سنگ بنایی تقارن است. نظام متقارن است چون چارچوب های فرهنگی و اقتصادی و بالتبع اجتماعی کشورهای متفاوت بر پایه ی الگوهای غربی قرار گرفته است. در نظام تک قطبی متقارن، جنگ التزام کمتری پیدا می کند چون وابستگی های اقتصادی به سبب گسترش مشروعیت سرمایه داری، چنان بین کشورها تنیدگی ایجاد می کند که انگیزه در سطح خود و عوامل ساختاری در سطح کلان توجیحی برای آن ایجاد نمی کند. تقارن منافع که به جهت وابستگی اقتصادی ایجاد می شود، تعارض ها را کاهش می دهد چرا که رهبران، نقاط تشابه بیشتری برای همکاری و مردم فایده ی بسیاری درهم تنیدگی و وابستگی بدست می آورند. نظام تک قطبی متقارن از نظر فرهنگی به مفهوم همسویی استنباط ها و برداشت ها از وقایع و تعریف یکسان برای حوادث می باشد آن هم بطور نسبی امروزه امریکا نقش سلطه گرایانه در جهان دارد چرا که توانسته است، فرهنگ خاص خود را در جهان مقبولیت بخشند. فرهنگ امریکا بازتاب توفیق مادی و اقتصادی این کشور می باشد. • همسویی استنباط ها با سلطه گری امریکا مشمولین سیاست خارجی امریکا برای اعمال این کشور در جهان، همیشه توجیه و معنای خاص خود را دارند. مشخص است که کشورهای دیگر برای این اعمال هم معنا پیدا می کنند که بستگی به فرهنگ، قدرت، وابستگی های نظامی، سیاسی، اقتصادی و اتحاد با دیگر کشورها دارد. سلطه گری امریکا هنگامی عینیت می یابد که معنا با قرائتی که کشورهای دیگر جهان به طور اعم و کشورهای قدرتمند بطور اخص نسبت به رفتار و اقدام این کشور دارند، همسان و همسو با معنایی باشد که خود برای اعمالش قائل است. ولی عامل تداوم این سلطه گری و نظام پذیرش معنای ترجیحی به وسیله ی کشورهای دیگر است. معنای ترحیجی هنگامی شمولیت پیدا می کند که بافت فرهنگی و ارزش های فرهنگی یکسان مبنای قضاوت و معناسازی قرار گیرد که این به معنی امپریالیسم فرهنگی است. چون استنباط و برداشت کشورهای دیگر از فعالیت های کشور سلطه گر اهمیت دارد، بایستی بین دو سطح توصیفی و استنباطی تمایز قائل شد. در سطح توصیفی، کشورهای دیگر تنها به توصیف اعمال سلطه گر می پردازند ولی مهم دلیلی است که باید برای عمل ذکر شود و به همین دلیل است که یکی از ارکان مهم سیاست خارجی امریکا بعد از جنگ جهانی دوم، اشاعه و گسترش لیبرالیسم بوده است. اگر ملاک های کشورهای دیگر همگام با معیارهای مورد استفاده ی دولتمردان و مردم آمریکا باشد، جواب اینکه چرا در یکسان عمل می کنند خواهد بود و این یعنی مشروعیت دادن به اقدام های کشور سلطه گر برای نمونه،..در ها بینی، جنگ خلیج فارس فعالیت نظامی امریکا مورد مخالفت قرار نگرفت چون ارزش هایی که این فعالیت ها راتوجه می کردند مورد قبول اکثر مردم دنیا قرار گرفت. بنابراین همسانی استنباط های امریکا و دیگر کشورهای درخصوص مداخله ی نظامی امریکا در کشورهای فوق به مفهوم پذیرش روایت کشور سلطه گر می باشد. روانشناختی جورج دبلیو بوش و سیاست خارجی امریکا جورج بوش در چارچوب یک ساختار کاملاً نظام یافته و دارای مرزهای متخصص و معین فعالیت می کند. عملکرد او بازتاب نیازها و الزامات این ساختار می باشدنه شکل دهنده به ماهیت این نیازها و الزامات هر چند که ویژگی های متمایز شخصیت او تعیین کننده سبک حاکم بر نحوه اعمال و ارجرای این خواستها و نیازها می باشد. با توجه به نهادینه بودن عوامل شکل دهنده به محورهای سیاست خارجی، کاخ سفید اهمیتش در این می باشد که به عنوان «تریبون سوق دهنده» می بایستی به تقویت ساختارها، مشروعیت سازی و محورها، اخلاقی جلوه دادن سیاستها و جهت دادن به افکار عمومی بپردازد، این فرایند چیزی است که کسینجر آن را فرایند تبدیل اعتقاد به اجماع و تبدیل قدرت به پذیرش می نامد. در این چارچوب است که رئیس جمهور اهمیت پیدا می کند و نقش حساس او مشخص می شود، هر چند که اهمیت ثانوی در رابطه با الزامات زیربنایی را دارا می باشد. رئیس جمهوری می بایست اهداف تعیین شده بوسیله مجموعه نخبگان او توجه کرد چه موفقیت و شکست سیاست های تعیین شده و دستیابی به اهداف کاملاً بستگی به میزان توانایی او در سوق دادن مردم از مرحله اعتقاد به مرحله عالی تر اجماع دارد. ماهیت فرهنگ مرزی در چارچوب این منطق باید دانست که بوش به عنوان فرمانده کل قوا، هنگامی توسل به قوای نظامی را عملی خواهد یافت که مطمئن باشد نتیجه ای جز پیروزی نظامی نخواهد داشت، چرا که با توجه به فرهنگ کابویی تگزاس، کابویی که اسلحه رادیرتر از حریف بکشد جنازه ای بیش نیست. در عین حال فرهنگ کابویی این را تعمیم می دهد که در بسیاری از موقعیت ها گزینه هایی غیر از توسل به اسلحه می تواند با هزینه ای کمتر چه از نظر مادی و انسانی راه گشا باشد، پس بایستی فرصت ها و امکانات بکارگیری گزینه های متفاوت را فراهم کرد. بطور کلی در این فرهنگ بیش از اینکه یک ضرورت روانی باشد بازتاب شکست در متقاعد ساختن طرف مقابل می باشد چرا که در بطن یک فرهنگ مرزی که نگرش فرد کابویی در آن شکوفا می شود، کسب قدرت بیش از یک الزام است هر چند که عدم نیاز به استفاده از آن یک مزیت است و این مزیت تنها هنگامی امکان پذیر می باشد که عدم تقارن طرفین کشمکش ملموس باشد. به عنوام مثال امریکا در افغانستان قدرت نظامی را برگزید جدا که از پیروزی مطمئن بود. ماهیت توجیه کننده ساختار اقتصادی این نظریه سیاستهای امریکا را نه بازتاب منافع ملی و نه پی آمد سخنان وعده های انتخاباتی کاندیدای ریاست جمهوری می داند بلکه آن را پی آمد منافع کمپانی های بزرگ اقتصادی و سازمان های نظامی و سیاستمداران مستقر در واشنگتن می داند، این روشن است که در سیاست و جامعه امریکایی، قدرت اقتصادی نقش اساسی و کلیدی ایفا می کند و رفتارها در حیطه داخلی و خارجی بسیار متأثر از نیازها و الزامات اقتصادی می باشد. سیاست خارجی دبلیو بوش بازتاب تأثیرپذیری از بسیاری از گروه ها در منافع آن ها می باشد و گروه های اقتصادی و یا نظامی از جمله این گروه ها می باشد اما اینکه کدام یک از این گروهها تأثیر و نقش بیشتری دارد بستگی به موضوع مورد بحث در سیاست خارجی و شرایط حاکم بر جامعه دارد. ماهیت شخصیتی سیاست خارجی: جورج بوش با درک شرورتها و الزامات اجتماعی سرمایه داری و نیازهای انطباقی جامعه از همان ابتدا در طول مبارزات انتخاباتی مداوماً صحبت از رفاه هدفمند کرد او با وجود پیش بینی های بیان شده و با وجود فقدان بینه روشنفکرانه و استدلال های فلسفی، ولی به جهت درک غریزی ماهیت جامعه امریکایی توانسته است در هرم قدرت کاخ سفید را در موقعیتی قرار دهد که دستور کار برای کنگره تعیین کند، با وجود اینکه نیمی از آن در کنترل حزب دموکرات است، مطبوعات را بری از نگرش انتقاد می سازد و مردم را مستعد پذیرش افزایش توان نظامی، مقبولیت راه حل های نظامی، انعطاف ناپذیری فارغ از پی آمدهای منفی داخلی در مذاکران جهانی و حضور گسترده تر و فعالتر در حوزه وسیع تری از جهان گرداند. فارغ از الزامات ساختاری، برای ارزیابی دلایل موفقیت برنامه های بوش و دست یابی به مشروعیت شخصی وی می بایستی نیروهای سه گانه تجارب فردی، گزاره های فلسفی و روح زمان توجه قرار داد. ماهیت تجارب فردی: جورج دبلیو بوش، جمهوریخواه محافظه کار و دارای هویت پنداری و در واژگان حزبی از حزب خورشید، رهبری روشن کننده می باشد. او بیش از اینکه در حیطه سیاست تحت تأثیر پدر خود باشد به الگوبرداری از ریگان پرداخته است. فرهنگ مرزی که در بطن نهالهای عقیدتی، او شکل گرفت فردگرایی و عمل گرایی و دوری از انتزاعات فکری را برایش طبیعی ساخته اند. آنچه مهم است اهداف بوده که توجیه آن می بایستی متکی بر فرصت ها و شرایط باشد. بنابراین آنچه اهمیت دارد این نمی باشد که ارزیابی دیگران چه می باشد چرا که عامل تعیین کنندهمیزان خودباوری و اعتقادات و ارزش ها می باشد. جورج بوش در طول انتخابات، ضعف های شخص خود را پذیرفت و اعلام کرد که کسانی را به همکاری دعوت می کند که جزء بهترین ها در حیطه فعالیت خود باشند آنچه در طول مدت ریاست جمهوری انجام داده است رهبری و مدیریت گروهی از آگاه ترین مشاوران است. رمز موفقیت او در تابع گرداندن کنگره و جلب نظر مثبت افکار عمومی و وقوف او به کاستی هایش و به کارگیری بهترین هایی است که در راستای عادی ساختن و اعمال اعتقادات او و نه اهداف گام بر می دارند. ماهیت فلسفی گزاره های فلسفی بوش، ساختاری غیر روشنفکرانه و عمل گرا و مذهبی دارد. که در این زمینه دو امر مأثر است: 1- زندگی در تگزاس و تلاش برای ترک مشروبات الکلی که اعتقادات مذهبی او را می توان در مراسم سوگند ریاست جمهوری دید. نگرش مذهبی تأثیر عمیقی به چگونگی سیاست ها و تحلیل عملکردها برای جورج بوش داشته است چرا که سیاست خارجی چیزی نیست جز تداوم و ادامه سیاست داخلی در یک حوزه جغرافیایی غیر بومی ماهیت فضای حاکم بر جهان روح زمان که همیشه خود را بر روند حوادث تحمیل می کند در آغاز قرن جدید، سمت و سویی را ارائه کرد است که از نظر اقتصادی، سیاسی و فرهنگی هماهنگی غیر قابل تصوری با چارچوب های مورد نظر رهبر آمریکا دارد که این موفقیت او رادر حیطه سیاست داخلی و تحقق اهداف سلطه گرایانه امریکا را بسیار تسهیل نموده است. رهبری جهان: گفتمان حاکم بر سیاست خارجی آمریکا آنچه محافظه کاران سنتی را در حیطه سیاست خارجی از محافظه کاران جدید مشخص می کند نحوه برخورد آنان در مورد چگونگی حضور امریکا برای مقابله با ارزش های مخالف لیبرالیسم کلاسیک و نهادهای متعارض با سرمایه طری می باشد محافظه کاران سنتی مداخله گر بودند اما از نظر اقتصاد و سیاست خارجی انزواگر بودند. تصمیم گیرندگان سیاست خارجی در این مقطع «رهیافت محقق بودن» را دنبال می کردند. اینان معتقد بودند که رفاه داخل امریکا و سلامت اقتصادی این کشور در حضور گسترده تر امریکا در سراسر جهان برای دفاع از آزادی، دموکراسی و سرمایه داری است به همیت دلیل امریکا بایستی در خارج از اروپای شرقی حضور خود را نشان دهد و در واقع جهت گیری علیه کمونیست بود. این رهیافت محقق بودن، نامحدود و موجه گرایی بی حد و حصر با گزارش 68 متواری امنیت ملی در سال 1950 نهادینه گشت و اساس سیاست خارجی آمریکا قرار گرفت و ثرومن توانست اجماع در سیاست خارجی بوجود آورد و اجماع لیبرال آن را مشروع و محافظه کاران سنتی هر چند به سیاست اروپا اول گستردگی آن معترض بودند، مطلوب داشتند. محور سیاست این قرار گرفت که فقدان نظم طلب می کند که امریکا مسئولیت همراه با خطوط را بپذیرد که نظم و عدالت را از راهی که با اصول آزادی و دموکراسی منطبق است، برقرار سازد. اما جنگ ویتنام، این اجماع را متزلزل ساخت و بسیاری از لیبرال ها این سیاست موجه گرایی نامحدود را زیر سؤال بردند و گفته شد که باید مواجه گرایی م حدود خط مشی مقابله با کمونیسم باشد و امریکا می بایستی از رژیم های دارای ساختار دموکراتیک حمایت کند و توان میل مردم بر این است که از ارزش های خود دفاع کنند. لیبرال های طرفدار سیاست موجه گرایی محدود بر خلاف محافظه کاران سنتی اعتقاد داشتند که امریکا باید میان کشورهای دوست و دشمن که می خواهد از آن ها دفاع کند، مرز مشخص کند. اما محافظه کاران جدید با نمایندگی بوش، معتقدند که در جهان امروز که کمونیسم از بین رفته نه تنها از مسئولیت آمریکا کم نشده که بر آن افزوده شده است چرا که امریکا تنها کشوری است که بدلیل برخورداری از توانایی نظامی، ظرفیت اقتصادی و فرهنگی می تواند نقش رهبری را ایفا کند. در همین راستا بوش مبارزه با تروریسم را مشخصه نیاز امریکا به رهبری داشته است. در نتیجه سیاست سه نفوذ به سیاست سه نفوذ کشورهای یاغی و سیاست مبارزه با تروریسم تبدیل شده است و در یک جمع بندی می توان گفت که از یک سو آمریکا در مورد تأمین منافع خود است و از سوی دیگر در تلاش برای تأمین منافع کشورهای دیگری که این توانایی را ندارند، می باشد. «بستر داخلی امپریالیسم آمریکا» چارچوب توجیه تحلیل درونی و بیرونی امپریالیسم بررسی امپریالیسم از دو راه امکان پذیر است. یکی توجه به خاستگاه بین المللی (بیرونی) امپریالیسم دیگری خاستگاه درونی آن است. در خاستگاه بیرونی و بین المللی امپریالیسم، موقعیت ساختاری در اقتصاد سرمایه داری جهانی و روابط کشورها در چارچوب سلطه سرمایه داری را عامل تعیین کننده می دانند. از این چشم انداز کیفیت مناسبات جوامع غربی و کشورهای جهان سوم شکل دهنده شرایطی است که امپریالیسم را ایجاد می کند که چنین درکی به معنی نفی شکل گیری خط مشی ها و سیاست های ارادی بوسیلة کشورهای جهان سوم است. از این منظر، امپریالیسم تنها در سایه نظم سرمایه داری ایجاد می شود. اما باید توجه داشت که پدیده ها در همه حیطه ها در درجه اول نیازمند یک بستر درونی و طبیعی است بنابراین منطقی آن است که عوامل بنیادی امپریالیسم امریکا را نه در واقعیات اقتصادی و تکنولوژیک امریکا بلکه در واقعیات حاکم بر کشورهای جهان سوم و ویژگی های ساختارهای درونی این کشورها جستجو کرد. در این راستا و در پاسخ به این سوال که چرا بعضی از کشورها استعداد بیشتری برای گردن نهادن به امپریالیسم دارند؟ با تأکید بر خاستگاه ملی در عین پذیرش اهمیت حاشیه ای خاستگاه بین المللی امپریالیسم بایستی به ساختارهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی موجود در کشورهای تحت سلطه توجه کرد. دلایل فرهنگی در تحلیل دلایل پذیرش امپریالیسم بایستی به فرهنگ نیز توجه کرد چرا که فرهنگ در عین حال که مبنای ارتباط افراد یک جامعه است، جنبهای از فرایند تسلط جامعه داری بر جامعه ای دیگر نیز می باشد. فرض ها بر این است که در کشورهایی که زایش فرهنگی با چالش روبه رو بوده محدود است باعث حضور امپریالیسم می شود. منظور از زایش فرهنگی امکان حروث نوآوری در حیطه های گوناگون زندگی است. در کشورهایی که زایش فرهنگی با تنش کمتری مواجه است، امکان نوآوری بیشتر و سلطه امریکا کمتر است و بر عکس در کشورهایی که زایش فرهنگی با خشونت و تکفیر روبه رو می شود امکان نوآوری کمتر و امکان سلطه آمریکا بیشتر خواهد بود. در این جوامع نوآوری امکان جهش از حالت ذهنی – فردی به حالت عینی – اجتماعی نمی یابد به این ترتیب در جوامعی که محدودیت زایش فرهنگی وجود دارد با خلأ فرهنگی روبه رو می شویم و این خلأ فرهنگی امکان سلطه را فراهم می آورد. اینکه امریکا در بیشتر کشورهای جهان سوم از نظر فرهنگی سلطه یافته، ناشی از خلأ فرهنگی و واقعیت های داخلی آن ها بوده تا برتری فرهنگی. محدودیت زایش فرهنگی در کشورهای تحت سلطه نتیجه دو واقعیت است: 1- عدم تطابق افکار در جامعه با نیازهای اقتصادی: در جوامعی که افکار حاکم بر جامعه با نیازهای اقتصادی ناشی از روابط تولید، همسو نباشد، زایش فرهنگی با محدودیت روبه رو است. اقتصاد سرمایه داری نیازهای مادی خاص خود را دارد که در صورت وجود ارزش ها و افکار متناسب با آن برآورده می شود. اما در بسیاری از کشورهای جهان سوم در کنار روابط تولیدی سرمایه داری، تفکرات و ارزشهای متناسب با اقتصاد فئودالی نیز وجود دارد که باعث محدودیت زایش فرهنگی و سرانجام خلأ فرهنگی می شود و سلطة امریکا را فراهمی می آورد. 2- ناهمخوانی افکار نخبگان با افکار توده ها: کشورهایی که در آن ها افکار توده ها و نخبگان دارای منبع مشترک نیستند، استعداد بیشتری برای تحت سلطه قرار گرفتن دارند. نبور نگرش همسو بین نخبگان و توده به دلیل منابع فکری متفاوت، نشانه ی عدم توافق توده ها و نخبگان نه تنها در ماهیت افکار که در مورد نحوه ی قرائت نیز می باشد. به همین دلیل امکان تأثیرپذیری متقابل بین توده ها و نخبگان وجود ندارد. نبود این تأثیرپذیری متقابل منجر به جلوگیری از ایجاد ارتباط ارزشی در سایه فقدان شرایط اجتماعی متناسب بین آنان می شود. در نتیجه عدم همسویی، ارتباط مکانیکی را جایگزین ارتباط ارزشی می کند. که بازتاب این ناهمخوانی در کشورهای تحت سلطه تقویت بعد بحرانی فرهنگ است که به معنی اشاعة این نگرش است که آگاهی ثابت و غیر ارادی است و عقلانیت باید از جنبه ی ابزاری مورد توجه قرار گیرد. در نتیجه در سایه فقدان گفتمان بین توده ها و نخبگان به علت وجود منابع فکری متفاوت، پدید آ»د خلأ فرهنگی تسهیل شده که سلطه را به دنبال دارد. 3- دلایل سیاسی ماهیت رابطة حکومت و مردم در بسیاری از کشورهای جهان سوم به گونه است که باعث ایجاد جامعه ی غیر دموکراتیک می شود که چنین جامعه ای منجر به ایجاد خلأ سیاسی برای حضور امپریالیسم می شود. جامعة غیر دموکراتیک محصول حضور همزمان دو واقعیت اجتماعی است: 1- وجود وضع طبیعی: شرایط غیر دموکراتیک بازتاب وجود وضع طبیعی در جامعه است و در چنین جامعه ای به دلیل در سایه ی شرایط غیر دموکراتیک و غیر انسانی خلء سیاسی آسان بوجود می آید و این خود بستر ضروری برای حضور امپریالیسم را فراهم می کند. در این جوامع که به علت وجود وضع طبیعی، «حقوق سه گانه شهروندی» یعنی حقوق مدنی، حقوق سیاسی، حقوق اجتماعی، تقریباً وجود خارجی ندارد. پدید آمدن خلأ سیاسی غیر قابل اجتناب می شود نبود وابستگی کارکردی و اندام وار بین حکام و مردم در بطن استیلای وضع طبیعی، به سبب فقدان گرایش به شناخت متقابل و به تبع آن شکل گیری خلأ سیاسی، حضور امپریالیسم را گریز ناپذیر می سازد. 2- نبود گرایش نخبگان: دفاق ارزشی در جوامعی امکان پذیر است که در زمینه نخبگی و نخبه گرایی انحصار وجود ندارد و اکثریت نخبگان قدرت و امکان بسیج افکار را در اختیار دارند در چنین جوامعی حکومت نیرومند بوده و سرچشمة قدرت نیاز توده ها و محدودیتهای قدرت، ناشی از نیازهای نخبگان برای تداوم موقعیت اجتماعی شان است. اما ماهیت و عملکرد نخبگان در کشورهای تحت سلطه با آنچه گفته شد تفاوت دارد. در بسیاری از کشورهای جهان سوم، به دلیل وجود سیطره ایدئولوژیک، هستی نخبگان برآمده از خواست هیئت حاکم است. به همین جهت نخبگان در این کشورها هم مرکز و هم محورند و حیاتشان وابسته به یک مرکز مشترک است که می تواند یک فرد خاص یا حزب یا طبقه خاص باشد. این ساختار، با تعیین ترکیب، ماهیت و عملکرد نخبگان در جامعه دست به مهندسی اجتماعی در جهت پیشبرد اهداف خود می زند و چنین است که نخبگان به ابزار اعمال قدرت تبدیل می شوند. در چنین ساختاری، نخبگان با یکدیگر رقابتی ندارند و تنها وجه مشخصة آنان سر سپردگی به قدرت حاکم است. ساختار قدرت در کشورهای جهان سوم، به دلیل غیر دموکراتیک بودن تداوم اقتدار خود منوط به پرورش نخبگان وابسته می داند که این خود مانع از پرورش و گردش طبیعی نخبگان شده و راه برای خلأ سیاسی می گشاید و بستر مناسب برای پذیرش امپریالیسم فراهم آورد. حضور امپریالیسم سیاسی امریکا در بسیاری از کشورهای جهان سوم در درجه اول نشانه ی نبود امکان صعود استعدادهای خلاق و مستقل از طبقات پایین جامعه بر جرگة نخبگان و در درجه دوم نشانهی وجود افراد فاسد و بی کفایت در میان نخبگان دهم مرکز می باشد. دلایل اقتصادی: این یک واقعیت است که در بسیاری از کشورهای جهان سوم خلاء اقتصادی، زمینه ساز حضور امپریالیسم شده است همه کشورهای تحت سلطه امپریالیسم، جدا از نوع سیستم سیاسی آن ها، دارای ساختار اقتصادی خویشاوندی هستند که این خود هستة اصلی شکل دهنده خلاء اقتصادی است. اقتصاد خویشاوندی بر مبنای اصول سه گانه عدالت، اقتصادی، باعث نهادینه شدن تضاد در بستر جامعه می شود. خلأ اقتصادی ناشی از این فرایند، سلطه کشورهای غربی به رهبری امریکا را فراهم آورده است چرا که نگرش های اقتصادی حاکم بر این کشورها بدور از منطق اقتصادی و بر پایة زد و بندهای سیاسی می باشد و چون گردانندگان سیاسی به دلیل توزیع ناعادلانه ثروت از حمایت مردمی برخوردار نیستند، برای کسب حمایت امریکا و قدرتهای غربی به سلطة آن ها کمک می کنند. رشد و توسعه ی اقتصادی نیازمند برآوردن دو مسئله است: 1- تخصیص درست منابع در جامعه 3- به حداکثر رساندن منافع جامعه. این در حالی است که در بسیاری از کشورهای جهان سوم به علت فقدان وحدت ملی و ثبات سیاسی، توزیع منابع و ارزش ها که فقر را در میان آمار مردم تشدید و ثروت را در دست عده از از طبقه حاکم قرار می دهند. در این جوامع به دلیل ناتوانی حکومت در ایفای وظایفش به علت ملاحظات سیاسی، همبستگی ملی، ایجاد نمی شود که این خود باعث ایجاد خلأ اقتصادی و حضور امپریالیسم می شود. همچنین در بسیاری از این کشورها، به علت سیاسی شدن مدیریت، توانایی تخصص لازم برای ترکیب منطقی تکنولوژی پیشرفته نیروی کار ماهر و سرمایه بدست می آورند که این ناتوانی منجر به ایجاد خلأ سیاسی و در نهایت حضور امپریالیسم می شود در نتیجه با توجه به ناتوانی کشورهای جهان سوم در ایجاد دو زمینه یاد شده شاهد فقدان هماهنگی سازمانی – سیاسی در جهت شکل دادن به فرایند دخالت مردم در انتخاب بهترین روش برای افزایش کارایی تکنیکی و اقتصادی هستیم و این باعث می شود که نظام سیاسی فاقد مکانیزم های دموکراتیک برای حفظ خود بوده و راه توسعه اقتصاد خویشاوندی هموار شود. اقتصاد خویشاوندی که بر پایه ی ملاحظات سیاسی و بدور از منطق اقتصادی عمل می کند، از یک سو فقر را در جامعه عمومی می کند و از سوی دیگر ثروث را در جامعه انحصاری می کند و روز به روز به ژرفای خلأ اقتصادی می افزاید و همین در نهایت حضور امپریالیسم را اجتناب ناپذیر می سازد.




بیو گرافی مک نا مارا (طراح جنگ ویتنام )




جنگ ویتنام استراتژی مک نا مارا



      مک نامارا وزیر دفاع آمریکا در دوران کندی و طراح اصلی جنگ ویتنام بود که باعث کشتار میلیونی مردم این کشور شد. پس از کناره گیری از وزارت دفاع به ریاست بانک جهانی رسید. او همواره یکی از افراد تاثیر گذار در سیاست های
داخلی و خارجی آمریکا بود. او در سال 2009 در 93 سالگی مرد.
مشرق
- رابرت مک نامارا
که دنیای رسانه ای غرب در مقابل جنایت هایش در ویتنام به صورت نشان داده شده در بالا از او تشکر می کند در سال 1916 در ایالت سانفرانسیسکوی آمریکا به دنیا آمد. پدرش یک کارشناس امور اقتصادی بود. در سال 1937 در رشته اقتصاد و فلسفه از دانشگاه کالیفرنیا لیسانس گرفت و دو سال بعد از دانشکده مدیریت کسب و کار دانشگاه هاروارد فوق لیسانس دریافت کرد. بعد از مدتی در همان دانشگاه به تدریس دروس اقتصادی پرداخت. او بعدها
دو مدرک دکترا در رشته اقتصاد و ریاضی نیز از دانشگاه کالیفرنیا گرفت. در طول جنگ دوم جهانی به نیروی هوایی ارتش آمریکا پیوست و در عملیات هایی در انگلستان، هند و چین شرکت کرد و قبل از جدا شدن از ارتش در سال 1946 موفق به کسب نشان افتخار شد. او تا درجه سرهنگی در ارتش پیش رفت.



مک نامارا در زمان خدمت در نیروی هوایی در جنگ جهانی دوم

بعد ازجنگ به کارخانه اتومبیل سازی فورد رفت و به جای تدریس در دانشگاه هاروارد تجربه های مدیریتی خود در دوران جنگ را به تجربه مدیریت سازمان های اقتصادی پیوست داد. در آن زمان کمپانی فورد دچار مشکلات شدیدی بود و به ایده های جدید نیاز داشت.

مک نامارا در فورد به خوبی از عهده چالش ها برآمد و با تشکیل تیم ضد بحران توانست شرکت فورد ورشکسته را به کارآمدی و تولید بازگرداند. او به تدریج مدارج ارتقا را در این شرکت پیمود و نامش در تاریخ این کارخانه ماندگار شد. او در ابتدا به عنوان مدیر عمومی وارد کمپانی شد. سپس در راس هیئت مدیره قرار گرفت و مدیریت برنامه ریزی و تحلیل مالی شرکت را انجام داد و در سال 1960 به جایی رسید که اولین کسی بود که در حالی که عضوی از خانواده هنری فورد محسوب نمی شد ولی به ریاست کارخانه انتخاب گردید.

مک نامارا بعد از جنگ وارد کارخانه فورد شد.

در سال 1961 کندی مک نامارا را به عنوان وزیر دفاع آمریکا معرفی کرد. مک نامارا از سال ١٩٦١ تا ١٩٦٧ به مدت 7 سال تحت ریاست جمهوری جان کندی و لیندون جانسون به عنوان وزیر دفاع آمریکا کار کرد که جنگ ویتنام و تحول تسلیحاتی ارتش آمریکا در این دوره روی داد. اما بعدها کمیته مشترک خدمات دفاعی کنگره به انتقاد از برنامه های مک نامارا در طی جنگ ویتنام پرداخت. انتقادها در حدی بالا گرفت که مک نامارا به عنوان یک خائن مطرح شد. به طوری که او به کرات مجبور به دفاع از برنامه های خود شد اما در سال های آخر عمر کتابی نوشت و به اشتباهاتش اعتراف کرد.


مک نامارا در فورد بسیار موفق عمل کرد.


تعدادی از نظامیانی که با مطالعات راهبردی نیروی هوایی آمریکا آشنایی داشتند پس از جنگ به فعالیت های غیر نظامی روی آوردند و ذهنیت استراتژی را در برنامه های اقتصادی به کار گرفتند. مک نامارا یکی از این افراد بود که پس از جنگ به ترتیب به ریاست هیئت مدیره شرکت فورد، وزارت دفاع آمریکا و ریاست بانک جهانی منصوب شد. او همواره یکی از اشخاص تاثیر گذار در سیاست های دولت آمریکا به خصوص دولت های جمهوری خواهان بود.

به عنوان وزیر دفاع کندی ماشین جنگی آمریکا در ویتنام را رهبری می کرد.

مک نامارا در شورای روابط خارجی، کمیسیون سه جانبه و سازمان بیلدربرگ عضویت داشت و از این طریق در تصمیمات داخلی و نیز بین المللی نقش مهمی ایفا می کرد. مک نامارا مدت زمانی نیز ریاست بنیاد کارنگی را برعهده داشت. در طول دهه های ۵۰ و ۶۰ قرن بیستم، بنیاد کارنگی در طراحی سیاست های اقتصادی وسیاسی کاخ سفید و تأسیس مراکز مختلف مطالعاتی در آمریکا نقش قابل توجهی داشته است. همچنین در طول این دوران، بیشتر مشاغل و پست های مهم سیاسی کاخ سفید در دست کارشناسان بیناد کارنگی قرار گرفته بود. مک نامارا در سال 2009 در منزلش واقع در شمال غربى واشنگتن از دنیا رفت.



پس از ترور کندی مک نامارا در کنار جانسون به کار خود ادامه داد.


مک نامارا و تحول در وزارت دفاع، ارتش و تسلیحات

مک نامارا از جهات گوناگونی منشا تحولات بزرگی برای ارتش آمریکا بود. او هم از نظر تئوریزه کردن کارهای مربوط به ارتش و هم از نظر توان و تجهیزات نظامی ارتش آمریکا را به وضعیت بالاتری نسبت به ارتش های دیگر رساند. کندی در دوران ریاست جمهوری خود کوشش می کرد که سیاست دولت به سمت برنامه ای تر شدن حرکت کند. در راستای این سیاست، مک نامارا تمامی ادارات دولتی و شرکت های خصوصی را که روی پروژه های مختلف دفاعی کار می کردند در قالب یک سیستم برنامه ریزی شده عمومی در یکدیگر ادغام کرد.


او علاقه خاصی به اسلحه و جنگ داشت.

او برای انجام این کار از تئوری تحلیل سیستم ها استفاده کرد که راهکار رایجی برای تعیین میزان تخصیص منابع به برنامه های خاص است. مک نامارا هنگامی که وزیر دفاع بود؛ در اوایل دهه 1960 برای اولین بار استفاده از تحلیل سیستم ها را در برنامه ریزی مطرح کرده بود. او ستاد تحلیل سیستم ها را در بخش مدیریتی خود ایجاد کرد و سیستم های برنامه ریزی و بودجه بندی را برای راهنمایی بودجه ریزی در وزارت دفاع به کار گرفت. درخلال دوره مک نامارا و پس ازآن، تحلیل سیستم ها نقش زیادی در برنامه ریزی اتمی آمریکا داشته است.

مک نامارا با تغییراتی که در دوران وزارتش در جت های جنگنده اف 105 به وجود آورد، توانست نیروی هوایی آمریکا را متحول کند و ناوهای جنگی را برای فرود هواپیماهای جدید 111 F / TFX -آماده نماید. ایجاد سپر دفاع موشکی آمریکا به نام سانتینل در سال 1966 از سوی رابرت مک نامارا وزیر دفاع دولت جانسون مطرح شد که از 25 سایت مجهز به موشک‌ های هسته‌ای در اطراف شهرهای بزرگ ایالات متحده تشکیل می‌شد. برنامه تولید سلاح ضدماهواره در ایالات متحده نیز از اوائل دهه ۶۰ میلادی آغاز شد. یکی از این برنامه ها، برنامه ۴۳۷ بود که به دنبال یک سری انفجارات هسته ‏ای در آسمان، توسط رابرت مک‏ نامارا، وزیر دفاع ایالات متحده، به تاریخ ۲۰ نوامبر ۱۹۶۲ مورد تصویب قرار گرفت. از سوی دیگر مک نامارا به عنوان وزیر دفاع کابینه کندى در مدت یک سال ٣٢٠ هزار نفر بر تعداد نفرات حاضر به خدمت در نیروهاى مسلح آمریکا اضافه کرد و برای آمادگى براى جنگ ویتنام از سال ١۹۶۵ باز هم بر تعداد نفرات افزود تا جایی که در سال ١۹۶٨ افراد نیروهای مسلح به بالاترین رقم خود تا آن زمان یعنی به بیش از سه میلیون و پانصد هزار نفر رسید.


مک نامارا و جنگ ویتنام

مک نامارا می گوید برای بررسی استراتژی های جنگی جنگ ویتنام را کش داده است.

رابرت مک نامارا، وزیر وقت دفاع آمریکا ادعا کرده بود که ویتنامی ها کشتی آمریکایی مادوکس را در خلیج تونکین بمباران و غرق کرده اند که در نتیجه آن، جنگ طولانی مدتی آغاز شد که میلیون ها ویتنامی و ده ها هزار آمریکایی جان خود را در آن از دست دادند. مک نامارا پس از گذشت ۴۰ سال اعلام کرد کشتی آمریکایی در خلیج تونکین اصلا وجود خارجی نداشته است! در واقع با گذشت زمان و انتشار اسناد جنگ ثابت شد که قایق‌های ویتنام هیچ‌گاه به هیچ ناو امریکایی حمله نکرده بوده اند. زمانی که کندی برای دومین بار در انتخابات پیروز شد خواستار عقب نشینی از ویتنام بود که با ترور او در شهر دالاس این برنامه ناتمام ماند.


مک نامارا بارها از نزدیک صحنه نبرد ویتنام و بی حاصلی جنگ را از نزدیک دیده بود.

بعد از ترور کندی، مک نامارا که معاون وی بود مدتی به عنوان جانشین او کار کرد و با ابقا در این پست در دولت لیندون جانسون نیز به کار خود ادامه داد. او بعد از مدتی به وزارت دفاع برگشت و مأمور شد برنامه عقب نشینی از ویتنام را اجرا کند. اما این جنگ بی حاصل نمی توانست به این راحتی تمام شود. ابتدا مک نامارا طی اطلاعیه ای هر گونه عقب نشینی و کاهش نیروهای آمریکایی در ویتنام را رد کرد. اما سیاست جانسون بر عدم تداوم جنگ قرار گرفته بود و ارتش مجبور به عقب نشینی بود. مک نامارا به عنوان عامل اصلی عقب نشینی و شکست آمریکا در جنگ ویتنام شناخته شد و بارها از سوی کنگره و ستاد دموکرات ها و جمهوری خواهان به خیانت متهم شد.

او متهم بود که بخشی از ارتش ذخیره را با گارد ملی ادغام کرده و موجب کاهش توان ارتش شده است و از سوی دیگر راه های مشورتی را بسته است و نیروهای مستقر در 149 پایگاه نظامی را از حالت آماده باش درآورده و در به کارگیری 620 میلیون دلار بودجه برای بهبود ساختار ارتش به بهانه های واهی اهمال کرده است. مک نامارا در جنگ ویتنام تئوری بازی های توماس سی شیلینگ را آزمایش می کرد که در نتیجه آن 6 میلیون تن بمب برسر ویتنامی ها ریخته شد که فقط در این مرحله بیش از 2 میلیون نفر از غیر نظامیان این کشور کشته شدند. بعد از جنگ رابرت مک نامارا از پست وزارت دفاع کناره گرفت و رئیس بانک جهانی شد.


مک نامارا به کرات با رهبران ویتنام جنوبی برای اتخاذ تدابیری علیه ویتنام شمالی وارد مذاکره شد.

در سال های بعد، مک نامارا به بدگمانی های راجع به تلاش های خود بر سر جنگ، اذعان نمود. او گفت تصور نمی کرد بمباران های گسترده آمریکا در ویتنام شمالی به موفقیت برسد. مک نامارا اعتراف کرد که از بیهودگی جنگ ویتنام مطلع بوده است ولی از آنجا که او استراتژیست دولت بوده با ادامه این نبرد سعی در آزمایش تاکتیک‌های نوین جنگی داشته است!


مک نامارا و سربازهای عقب مانده

پرونده سربازهای عقب مانده در نوع خود از قابل توجه ترین مفاد کارنامه مک نامارا است. داستان این سربازان از این قرار بوده است که 350 هزار سرباز عقب مانده­ با طرح «پروژه 100.000 مک نامارا» به ویتنام رفته بودند و به "نیروهای خل و چل" معروف شده بودند. این سربازها از بین افرادی انتخاب شده بودند که قبلا در آزمون هوش نیروهای ارتش آمریکا رد شده و برای پیوستن به ارتش نامناسب تشخیص داده شده بودند.

بیش از 350 هزار نفر از این نیروها که توسط دیگر سربازها "نیروهای خل" نامیده می شدند طبق برنامه مک نامارا جذب ارتش شدند و به ویتنام رفتند و اکثرشان به دلیل عدم توانایی در یادگیری فنون نظامی و جنگی بدون این که بتوانند کار خاصی انجام دهند نفله شدند. در زمان جنگ ویتنام مک نامارا وعده می داد که با به کارگیری سربازان بیش تر طی شش ماه دیگر جنگ وارد مرحله نهایی شده و به پیروزی آمریکا منتهی خواهد شد. اما آمریکا دست از پا درازتر از ویتنام خارج شد و مک نامارا آماج حملات منتقدین قرار گرفت.

کشتار انسان ها برای آزمودن استراتژی های جنگی

مک نامارا و برنامه های بانک جهانی

مک نامارا در بانک جهانی برنامه های سرمایه داری نظام آمریکا ره به پیش برد. او در اثر سیاست هایش در بانک جهانی صفت «معمار بدهی های کلان کشورهای نیم کره جنوبی» را به خود گرفت. مک نامارا تا سال 1981 این سمت را به عهده داشت. در دوران ریاست رابرت مک نامارا در بانک جهانی، گسترش و توسعه بازار سرمایه به طور جدی دنبال شده بود. این کوشش بر مبنای نظریاتی صورت می‌گرفت که اقتصاد دانانی نظیر ریموند گُلداسمیت ارائه داده بودند. رابرت مک نامارا در سال ١٩٧١ واحدی در مؤسسه مالی بین المللی تأسیس کرد تا برای گسترش بازار سرمایه برای گروه بانک جهانی فعالیت هایی انجام دهند. او در یک سخنرانی در بوستون در اوایل‏ 1977 طرح تشکیل کمیسیون بررسی مسائل رشد و توسعه جهانی را‏ مطرح کرد و با تاسیس این کمسیون به دقت این موضوع را زیر نظر گرفته و برای برنامه ریزی های بلند مدت نظام سرمایه داری آمریکا تجزیه و تحلیل هایی تهیه کرد. او در طی ریاستش بر بانک جهانی در مورد افزایش جمعیت کره زمین هشدار داد که بعدها مشخص شد این هشدار فقط در حد یک اظهار نظر کارشناسانه اقتصادی نبوده بلکه پشت پرده مفصلی در این ابراز نگرانی وجود دارد که در زیر مختصرا به آن اشاره می شود.


مک نامارا، کنترل جمعیت جهان و بیماری ایدز

در مدتی که رابرت مک نامارا وزیر دفاع آمریکا بود و مشغول راهبری ماشین جنگی آمریکا در ویتنام و کشتار مردم آن کشور بود موضوع ساختن عاملی که سیستم ایمنی انسان در برابر آن بی دفاع باشد جهت استفاده در تسلیحات بیولوژیک در پنتاگون تحت بررسی بود. مک نامارا از حامیان اصلی و کلیدی تولید این عامل بیولوژیک بود.

مک نامارا در سال 1970 رئیس بانک جهانی شده بود. او طی یک سخنرانی در آن زمان گفته است که به نظر او رشد جمعیت جهان یک موضوع مهلک و خطرناک پیشاروی سال های آینده است. در این سخنرانی مک نامارا مطرح کرد که رشد جمعیت به ناپایداری منجر خواهد شد و یک جمعیت ده میلیاردی در روی زمین "غیرفابل کنترل" خواهد بود. او اضافه می کند "این جهانی نیست که تک تک ما میخواهیم در آن زندگی کنیم. آیا راهی برای گریز از چنین جهانی وجود دارد؟ راه قابل اطمینانی نیست اما دو راه ممکن به نظر می رسد که از طریق آن شاید بشود از رسیدن به ده میلیارد جمعیت جلوگیری کرد. یا باید نرخ زاد و ولد کنونی به سرعت کاهش یابد و یا باید نرخ مرگ و میر بالاتر رود. راه حل دیگری متصور نیست." مک نامارا آگاهانه و بر اساس یک برنامه بلند مدت تکوین و توسعه عامل بیماری ایدز را برای کاهش جمعیت جهان در وزارت دفاع طراحی و حمایت کرده است و پس از تصدی ریاست بانک جهانی و نفوذ در بخش های مختلف سازمان ملل، از جمله بهداشت جهانی، آن را اجرا نموده است. که حاصل آن ابتلای میلیون ها نفر از آفریقیایی ها و مردم دیگر نقاط جهان به این بیماری مهلک است که عملا آن ها را از چرخه زاد و ولد خارج می سازد.


مک نامارا و تسلیحات هسته ای

مک نامارا در سال 1965 با نخست وزیر ژاپن "ایزاکو ساتو" توافقاتی برای استفاده از بمب اتمی علیه چین انجام داده بود. نخست وزیر وقت ژاپن در نشست خود با مک نامارا در واشنگتن گفته بود: «انتظار ما این است که در صورت جنگ با چین، آمریکایی ها با استفاده از سلاح هسته ای تلافی کنند». مک نامارا نیز در پاسخ به این درخواست نخست وزیر ژاپنی گفته بود واشنگتن از توانایی فنی برای استقرار سلاح هسته ای در خارج از آمریکا برخوردار است و بدین طریق به طور ضمنی با این درخواست موافقت کرده بود. اما بعد از سال ها که دیگر متوجه عدم کارایی تسلیحات اتمی در دنیای جدید شده بود نظر دیگری داشت. 

برای مثال، مک نامارا که درکنفرانس بازنگری ان پی تی گفته بود: اگر چه سال هاست که ان پی تی در آمریکا و انگلیس به امضا رسیده است اما هنوز اجرای آنها به طور کامل تضمین نشده است. او در سازمان ملل گفته بود که «نمی دانم با توجه به اینکه 5 عضو دائم شورای امنیت که دارای حق وتو هستند، خود کشورهای دارنده سلاح هسته ای می باشند چطور ما باید توقع داشته باشیم این شورا صلح و امنیت را در جهان برقرار سازد؟!». 


مک نامارا در اواخر عمر رفتار و عقاید متفاوتی داشت.

به ظاهر پشیمان

نظریات طراح جنگ ویتنام پس از سال ها تغییر کرده بود. او ‌بر اشتباهات خویش اعتراف می کرد اما هیچ وقت به طور مستقیم و رک نسبت به کشتار مردم ویتنام اظهار عذر خواهی نکرد. او به سیاست مداران کنونی امریکا توصیه می کرد که سیاست خارجی را از اتکا بر قدرت سخت و برنامه های تهدیدآمیز اتمی و جنگی نجات دهند. اما حتی او هم نتوانست پیوند خطرناک سیاست با نظامی‌گری را در آمریکا قطع کندبا این که نفوذ زیادی بر جمهوری خواهان داشت اما هیچ گاه نتوانست بوش را از دیوانه بازی هایش باز بدارد. مک نامارا در سال 1995 کتاب خاطراتش را منتشر کرد و برای معرفی این کتاب به سراسر آمریکا سفر نمود. در آن کتاب عنوان کرده است که جنگ ویتنام یک اشتباه هولناک بود.

فیلم مستند غبار جنگ جایزه های فراوانی به خود اختصاص داد.

بر اساس اعترافات او در این کتاب فیلمی با عنوان "غبار جنگ" از زندگی و کارهای مک نامارا ساخته شد که مورد توجه فراوان قرار گرفت و به یکی از پربیننده ترین فیلم های مستند زمان خود بدل شد.


..........................................................................................................

http://www.lbjlib.utexas.edu/johnson/archives.hom/oralhistory.hom/McNamaraR/McNamara-SP1.PDF
http://www.nvc.vt.edu/toalg/Website/Publish/papers/McNamara.pdf
http://www.gsinstitute.org/docs/5_24_05_McNamaraSpeech.pdf
http://www.policyscience.net/mcnamara.pdf
http://memory.loc.gov/service/mss/eadxmlmss/eadpdfmss/2011/ms011085.pdf
http://siteresources.worldbank.org/EXTARCHIVES/Resources/Robert_McNamara_chronology.pdf

http://www.nytimes.com/2009/07/07/us/07mcnamara.html?pagewanted=5&_r=1&hp

http://www.booknotes.org/Watch/64642-1/Robert+McNamara.aspx

http://www.fas.org/irp/nsa/spartans/chapter5.pdf

http://en.wikipedia.org/wiki/The_Fog_of_War

http://www.nytimes.com/1987/01/01/style/kathleen-mcnamara-weds-j-s-spears.html

http://www.nytimes.com/2009/07/07/us/07mcnamara.html

http://en.wikipedia.org/wiki/The_Missiles_of_October



اهمیت استراتژیک خلیج فارس





اهمیت استراتژیک خلیج فارس



خلیج فارس در اسناد تاریخی  اهمیت اقتصادی،سیاسی و نظامی منطقهء خلیج فارس

 


              پرتغالی‏ها، اوّلین استعمارگرانی بودند که پای در خلیج فارس نهادند. پادشاه پرتغال‏به دنبال نتایج تحقیقاتی که هیأت پرتغالی از مصر، خلیج فارس و هندوستان به دست آورد،ناوگان بزرگی به فرماندهی «واسکو دو گاما[. ۱.VascodoGama. ] را در سال ۸۷۸ / ۱۴۹۷ به خلیج فارس اعزام‏کرد. این ناوگان، راه را برای سلطهء پرتغال بر خلیج فارس، فراهم کرد. نیروهایی که پس ازآن اعزام شدند، با قتل، غارت و تجاوز و نابودسازی کشتی‏ها و بندرها، سلطهء خود را برمنطقه تثبیت کردند. این در حالی بود که آن‏ها از اسپانیا، رقیب اصلی خود نگران نبودند،زیرا بر اساس بیانیه پاپ (فرمان تقسیم[ - وی فاتح و یا کاشف خلیج فارس شمرده می‏شود. ] در ۸۷۲ / ۱۴۹۳ تمام آمریکای شمالی و مرکزی‏و قسمت عمده آمریکای جنوبی به اسپانیا و سایر سرزمین‏های شرقی و آفریقا به پرتغال‏واگذار شده بود[ . سرگذشت استعمار، جواد سجادیه، ص ۹۰ - ۹۱.] دولت پرتغال در ۸۸۵ / ۱۵۰۶ ناوگان بزرگی به فرماندهی «آلبر کرک[. ۲.Alborguergue ] به اقیانوس هندفرستاد. وی بعد از غلبه بر حاکمان ایرانی عمان و مسقط، شیخ هرمز را مجبور به پذیرش‏و امضای قرارداد ننگینی کرد که حاصل آن: صفحۀ ۵۰- انفکاک جزیره هرمز از تابعیت و حیطه اقتدار ایران؛ - تضعیف شدید قدرت نظامی و اقتصادی کشور ما؛ - تسلط پرتغالی‏ها بر تنگه هرمز و تجارت منطقه؛ - گسسته شدن سیستم تجاری بین آسیای جنوبی با خاورمیانه و خاور نزدیک و وارد شدن‏خسارت به تاجران ایرانی و عرب بود. بعد از آن، پرتغال بیشتر مناطق دیگر خلیج فارس‏را به اشغال در آورد. ولی با بروز عواملی چون ورود رقیبان جدید و نیز قدرت گرفتن دولت‏مرکزی ایران، پرتغالی‏ها در ۹۸۱ / ۱۶۰۲ از بحرین و در ۹۳۶ / ۱۶۲۰ از جزیره قشم و...بیرون رانده شدند[ . سرگذشت استعمار، جواد سجادیه، ص ۹۰ - ۹۱.] هلندی‏ها در ۹۸۶ / ۱۶۰۷ به خلیج فارس وارد شدند. به دنبال آن، رقابت بین‏انگلیس که بعد از آن کشور وارد منطقه شده بود با هلند بر سر تأسیس تجارت‏خانه هلنددر بندر عباس در ۱۰۰۴ / ۱۶۲۵ شدت گرفت که سرانجام به ادامه برتری هلندی‏ها ختم‏گردید. با افزایش نفوذ انگلیس و هلند با انعقاد یک معاهده، سیادت دریایی آن کشور درخلیج فارس (۱۰۳۳ / ۱۶۵۴) را پذیرفت. با این وصف در ۱۰۴۲ / ۱۶۶۳ انگلیس و فرانسه‏علیه هلند وارد جنگ شدند، ولی هلند در این جنگ به پیروزی رسید و تا سال ۱۱۰۱ /۱۷۲۲ توانست نفوذ تجاری و بازرگانی خود را حفظ کند[ . همان.] در سال ۱۰۴۴ / ۱۶۶۵ هیأتی از کمپانی هند شرقی فرانسه به حضور شاه عباس دوّم‏رسید و شاه هم برای مقابله با نفوذ هلند و انگلیس، حضور فرانسه را به عنوان یک قدرت‏و نیروی سوّم[ . مراد از نیروی سوم یا قدرت سوم وارد کردن یک کشور دیگر در صحنه سیاسی ایران به منظور کاهش‏فشار دو دولت قدرتمند حاکم در ایران یعنی روس و انگلیس بود.] غنیمت شمرد. به دنبال آن، یعنی در ۱۰۴۸ / ۱۶۶۹ سه کشتی فرانسوی‏وارد خلیج فارس شده و فعالیت‏های تجاری خود را آغاز کردند. شکست فرانسه درجنگ‏های هفت ساله‏اش با انگلیس، موجب شد که قدرت رقابت خود در خلیج فارسصفحۀ ۵۱را از دست بدهد، گر چه اتحادش با روسیه در اواخر قرن سیزدهم شمسی و دهه آخرقرن نوزدهم میلادی، باعث افزایش نفوذ آن کشور در منطقه شد[ . نگاهی به تاریخ جهان، جواهر لعل نهرو، ترجمهء محمود تفضّلی، ج ۱، ص ۴۷۸؛ خلیج فارس و مسائل آن، همایون الهی، ص ۹۸ - ۹۹؛ تاریخ سیاسی خلیج فارس، صادق نشأت، ص ۱ - ۶۵ .] انگلیسی‏ها در آغاز قرن دهم شمسی (هفدهم میلادی) وارد خلیج فارس شدند، وبا وجود رقابت شدیدِ پرتغالی‏ها و هلندی‏ها، موقعیت تجاری خود را تثبیت کردند. آن‏هابه تدریج به فعالیت‏های سیاسی و نظامی نیز پرداختند و در این راستا، طی سال‏های‏۱۲۱۷ / ۱۸۳۸ تا ۱۲۲۱ / ۱۸۴۲ جزیرهء خارک را اشغال و از آن به عنوان پایگاهی علیه‏مواضع ایران در خوزستان و عثمانی در بصره استفاده کردند. سلطهء انگلیسی‏ها در دوره‏«لرد کُرزون[. ۱.Curzon. ] (نایب السلطنه انگلیس در هند) در ۱۲۷۷ / ۱۸۹۸ شدّت یافت. وی نقش‏ویژه‏ای در تحمیل برتری انگلیس بر خلیج فارس و کشورهای اطراف آن داشت. جنگ‏جهانی اوّل با تصرف جنوب ایران و سپس روی کار آمدن رضاخان و افزایش نفوذ انگلیس‏در ایران، همراه بود. ولی در پی جنگ جهانی دوّم و خسارت ناشی از آن، انگلیسی‏هامجبور شدند که به نفوذ سنتی خود در خلیج فارس در ۱۳۵۰ / ۱۹۷۱ به نفع آمریکایی‏هاخاتمه دهند. البته این بدان معنا نبود که انگلیس نفوذ خود را به کلی در کشورهای حاشیه‏جنوبی خلیج فارس از دست داده باشد[ . همان.] آمریکا که قبل از جنگ جهانی اوّل، موقعیت تجاری خود را در منطقه خلیج فارس‏تثبیت کرده بود، بعد از آن نیز، با مسائلی چون انحصار نفت عربستان سعودی، به تثبیت‏بیشتر آن پرداخت. شرایط بعد از جنگ جهانی دوّم، مانند پیروزی آمریکا در این جنگ،کمک زیادی به برتری بین المللی آن کشور کرد. آمریکا برای بسط نفوذ سیاسی و نظامی‏خود، سیاست دوستونی را برگزید که طی آن، ایران و عربستان سعودی به عنوان دو ستون‏نظامی و مالی، از امنیت منطقه و منافع آمریکا و غرب پاسداری می‏کردند. پیروزی انقلاب‏اسلامی و تجاوز شوروی به افغانستان، موجب شد تا آمریکایی‏ها به حضور مستقیم نظامیصفحۀ ۵۲در خلیج فارس روی آورند. این سیاست با اقدامات گسترده علیه ایران و تسلیح کشورهای‏هم پیمان آمریکا در منطقه همراه بود. البته حمله عراق به کویت، زمینه حضور بیشترآمریکا را دامن زد[ . همان.] نگاه دولت‏مردان آمریکایی به خلیج فارس، حاکی از اهمیت فوق العاده آن در سیاست‏جهانی و خاورمیانه‏ای آن کشور است. «دیوید نیوسام»، معاون سیاسی اسبق وزرات امور خارجه آمریکا، در یک مصاحبه‏مطبوعاتی اعلام کرد: «اگر جهان دایره‏ای باشد که بخواهیم مرکز آن را بیابیم، به خوبی‏می‏توان توجیه کرد که این مرکز، خلیج فارس است.[ . مجموعه مقالات سمینار بررسی مسائل خلیج فارس، دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی، ج ۱، ص ۷۴.] «آیزنهاور»، رئیس جمهور سابق‏آمریکا در ۱۳۳۰ / ۱۹۵۱ گفت: «خلیج فارس از نظر استراتژیک، مهم‏ترین منطقه جهان‏است.[ . همان.] «ویلیام راجرز»، وزیر امور خارجه سابق آمریکا، نیز در ۱۳۵۰ / ۱۹۷۱ گفته است:«شبه جزیره عربستان، عراق و ایران در حدود دو سوّم از ذخایر شناخته شده نفت جهان رادارا می‏باشند. استفاده از این نفت، در شرایط مناسب سیاسی و اقتصادی برای کشورهای‏متحد ما در اتحادیه آتلانتیک و سایر کشورهای اروپای غربی و ژاپن دارای اهمیت است.[ . همان، ص ۲۳.]هم‏چنین، «جیمی کارتر» رئیس جمهور اسبق آمریکا در ۱۳۵۹ / ۱۹۸۰ اظهار داشت:«بگذارید موضع خود را کاملاً روشن کنیم: هرگونه کوشش به وسیلهء هر قدرت خارجی‏به منظور تحت کنترل درآوردن منطقه خلیج فارس، به منزله حمله بر منافع حیاتی ایالات‏متحده آمریکا محسوب شده و چنین حمله‏ای با استفاده از وسایل لازم، از جمله نیروهای‏نظامی رفع خواهد شد.[ . همان، ص ۲۴۱.] «دیک چینی» وزیر جنگ آمریکا در سال ۱۳۶۹ / ۱۹۹۰ نیزگفت: «برای ما آل صباح مطرح نیست، ما نفت را می‏خواهیم.[ . مجموعه مقالات چهارمین سمینار خلیج فارس، دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی، ص ۳۵۹.]صفحۀ ۵۳۵ - ۲ - شرایط فعلی خلیج فارس‏ ۱ - ۱ - ۲ - ایرانیان و نام خلیج فارس تاریخ به‏کارگیری دو واژهء دریای پارس و خلیج فارس به زمان هخامنشیان[ . هخامنشیان یکی از قدرت‏مندترین سلسله‏های پادشاهی ایران به شمار می‏روند. با سقوط داریوش‏سوّم، اشکانیان جایگزین سلسله هخامنشیان می‏شوند.] که از ۵۵[ . عربستان سعودی نامی است که با به قدرت رسیدن خاندان سعودی در ۱۳۱۱ / ۱۹۳۲ بر آن منطقه نهاده‏شد. این کشور قبل از آن، حجاز خوانده می‏شد.][ . پرتغال اوّلین کشور استعمارگر غربی بود که با اشغال تنگهء هرمز در ۸۸۶ / ۱۵۰۷ به اعمال نفوذ و سلطه‏در خلیج فارس پرداخت.]صفحۀ ۳۲تا ۳۲۰ قبل از میلاد می‏زیسته‏اند، می‏رسد. کشف کتیبه‏ای از داریوش اوّل، پادشاه مقتدرهخامنشی به هنگام حفر کانال سوئ[ . با حفر این کانال در ۱۲۴۵ / ۱۸۶۶ دریای سرخ (بحر احمر) به دریای مدیترانه متصل شد.] که عبارت «دریایی که از پارس سر می‏گیرد.» بر آن‏نوشته شده، مؤید قدمت کهن استعمال دو واژهء مذکور است. واژهء دریای پارس در دورهء۴۲۶ ساله حکومت ساسانیان[ . ساسانیان از ۲۲۶ - ۶۵۲ میلادی در ایران حکومت کردند. این سلسله با شکست یزدگرد سوّم به‏دست مسلمانان منقرض گردید.] و بعد از آنان نیز به ثبت رسیده است[ . مجموعه مقالات سمینار بررسی مسائل خلیج فارس، دفتر مطالعات سیاسی و بین‏المللی، ج ۱، ص ۶۰۹ ] در کتاب‏های جغرافیایی سده‏های بعد نیز، واژهء دریای پارس دیده می‏شود. به‏طورمثال در قرن سوّم هجری، یک جغرافی‏دان ایرانی به نام «سهراب» در کتاب «عجائب الاقالیم‏السبعة الی نهایة العمارة[ . اکثر کتاب‏های قدیمی ایرانیانِ مسلمان، به زبان علمی روز یعنی عربی نوشته می‏شد.]، عبارت «دریای پارس دریای بزرگی در جنوب است» را به کاربرده است در همین قرن، احمد بن خرداد مشهور به خراسانی[ . اسم کامل وی، ابوالقاسم عبیدالله بن عبدالله بن احمد خرداد معروف به خراسانی است. ] در کتاب «المسالک والممالک» محل ریزش و پیوند رودخانه‏های منطقه را دریای فارس دانسته است[ . خلیج فارس، احمد اقتداری، ص ۲. ] یک‏قرن بعد، محمد الفارسی الاصطخری[ . اسم کاملِ الکرخی، ابواسحق ابراهیم بن محمد الفارسی الاصطخری است. ] معروف به الکرخی در کتاب مسالک الممالک،دریای پارس را بزرگ‏ترین و از نظر پهنا عظیم‏ترین دریا دانسته و سپس به شرح دریای‏پارس و تعیین حدود آن پرداخته و آن را تنها معدن مروارید جهان معرفی کرده است.در همین قرن، مؤلف کتاب[ . مؤلف این کتاب ناشناخته است .] «حدود العالم من المشرق الی المغرب»، خلیج فارس رادریایی که حدود آن از سرزمین پارس آغاز و با پهنای اندک به حدود سند می‏رسد، تبیین[ . فصل‏نامه سیاست خارجی (خرداد ۱۳۶۸) ص ۹۰.]کرده است. «ابوریحان بیرونی»، دانشمند بزرگ ایرانی قرن پنجم هجری در کتاب «القانون المسعودی»[ . با حفر این کانال در ۱۲۴۵ / ۱۸۶۶ دریای سرخ (بحر احمر) به دریای مدیترانه متصل شد.]صفحۀ ۳۳و هم‏چنین، در کتاب «التفهیم لاوایل صناعة التنجیم» و در نقشه جهانی که از وی بر جای‏مانده، نام دریای پارس، خلیج فارس و بحر فارس را آورده است. علاوه بر او، «ابن بلخی»در کتاب «فارسنامه»، از دریای جنوب ایران به نام بحر فارس و دریای فارس نام برده‏است[ . همان، ص ۹۱ و ۹۳.]۲ - ۱ - ۲ - نام خلیج فارس در دنیای عرب جغرافی‏دانان عرب، همواره از نام خلیج فارس استفاده کرده‏اند. آنان شاید به تأسی ازدو امپراتوری روم و ایران، دو دریای مجاور خود را به نام دریای روم و پارس نامیده‏اند.«ابن فقیه» در مختصر کتاب البلدان (قرن سوّم) ادعا کرده است که دو دریای مورد اشاره‏در آیات ۱۹ و ۲۰ سورهء الرحمن[ . این آیات عبارتند از: مَرَجَ اَلْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیَانِ، بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لَّایَبْغِیَانِ.]، دو دریای روم و فارس است. علاوه بر آن، ابوحوقل‏بغدادی در «صورة الارض» (قرن چهارم)، شریف ادریسی در «نزهة المشتاق» (قرن‏ششم)، شمس‏الدین دمشقی در «نخبة الدهر» (قرن هشتم)، جرجی زیدان در تاریخ تمدن‏اسلامی (قرن چهارم) و نیز اَلْمنجد به عنوان یکی از معتبرترین دایرة المعارف‏های عربی‏از واژه‏های «الخلیج الفارسی، بحر عجم، بحر فارس، البحرالفارسی و خلیج العجم»استفاده کرده‏اند[ . کشورها و مرزها در منطقه ژئوپلیتیک خلیج فارس، پیروز مجتهد زاده، ترجمهء حمیدرضا ملک محمّدی نوری، ص ۱۹ - ۲۷؛ مجموعهء مقالات سمینار بررسی مسائل خلیج فارس، دفتر مطالعات سیاسی و بین‏المللی، ص ۱۳ - ۲۳.] امّا برای نخستین بار در سال ۱۳۳۷ / ۱۹۵۸ عبدالکریم قاسم[ . با کودتای قاسم، حکومت جمهوری در عراق بر پا شد. وی تا کودتای عبدالسلام عارف پنج سال درعراق حکومت کرد.] که در پی یک کودتای‏خونین در عراق به قدرت رسید، عبارت خلیج عربی را به جای نام اصلی خلیج فارس‏به کار برد تا راهش برای در دست گرفتن رهبری جهان عرب هموار شود. پس از اوصفحۀ ۳۴جمال عبدالناص[ . جمال عبدالناصر از ۱۳۳۳ / ۱۹۵۴ به مدت ۱۶ سال رئیس جمهور مصر بود.] نیز نام خلیج عربی را مورد استفاده قرار دارد، ولی خود او قبل از آن،در تبیین حدود جغرافیایی دنیای عرب، به نام خلیج فارس اشاره کرده بود. هم‏چنین، در۱۳۵۹ / ۱۹۸۰ منیرالبعلبکی در «موسوعة المورد»، از خلیج عربی به عنوان بخشی ازدریای عرب که بین ایران و شبه جزیرهء عربستان واقع است، یاد کرد، در صورتی که درطول تاریخ، خلیج عربی نام دریای سرخ بوده است[ . هرودوت مورخ معروف یونانی، در پنج قرن قبل از میلاد، از دریای سرخ به خلیج عرب یاد می‏کند.] در دنیای عرب، نه تنها کاربرد واژه خلیج عربی به جای خلیج فارس با استقبال مواجه‏نشده، بلکه با آن نیز مخالفت شده است. به عنوان مثال، محمّد عبدالکریم صبحی در کتاب‏«الموسعة العربیة المیسّره» (چاپ ۱۳۴۴) و علی حُمَیدان در کتاب «سلاطینِ طلای سیاه»(چاپ ۱۳۴۷) از واژهء خلیج فارس استفاده کرده‏اند. یک نشریه تونسی (چاپ ۱۳۴۷)پس از مقایسه دو عبارت خلیج فارس و خلیج عربی، اوّلی را درست و معتبر می‏داند،هم‏چنین، دکتر سید محمد نوفل، معاون وقت دبیر کل اتحادیه عرب و نماینده دولت‏مصر در کنفرانس‏حقوق بشر تهران (منعقده در ۱۳۴۷)، تلاش برای تغییر نام خلیج فارس‏را به تمسخر می‏گیرد[ . فصل‏نامه سیاست خارجی (خرداد ۱۳۶۸) ص ۹۶ - ۹۹.]۳ - ۱ - ۲ - غرب و واژه خلیج فارس واژه دریای پارس، اولین بار توسط یونانیان به کار رفت. این امرمرهون پیشگامی آنان‏در مطالعه علمی جغرافیای جهان است. آن‏ها دریاهای جهان را به چهار دریا تقسیم کردند که‏در آن خلیج فارس بعد از خلیج روم، دریای خزر و خلیج عربی قرار داشت. جغرافی‏دانان‏مشهور یونانی همانند طالس ملطی[. ۱.ThalesOfMelitus. ]، آناکسی ماند[.۲.AnaxiMender ]، هکاتوس[.۳.Hecataus ]، و به ویژه استراب[.۴.Strabo ]، که‏..[ . جمال عبدالناصر از ۱۳۳۳ / ۱۹۵۴ به مدت ۱۶ سال رئیس جمهور مصر بود.]صفحۀ ۳۵مقارن با حضرت مسیح می‏زیست و به پدر جغرافی معروف است، بر این تقسیم‏بندی‏باقی ماندند[ . کشورها و مرزها در منطقه ژئو پلیتیک خلیج فارس، پیروز مجتهدزاده، ترجمه حمیدرضا ملک‏محمدی نوری، ص ۲۱.] در آثار جغرافی‏دانان و تاریخ نویسان بعدی یونانی و رومی نیز کاربرد واژهء خلیج فارس‏به چشم می‏خورد. مثلاً روفوس[. ۱.Rufus. ] مورخ رومی قرن اوّل میلادی در کتاب «تاریخ تحقیقات‏جامع اسکندر»، خلیج مزبور را به نام «آکواروم پرسیکو[. ۲.AquarumPersico. ] به معنی آبگیر پارس به کار برده‏است. آریانوس[. ۳.Arrianus. ] مورخ یونانی قرن دوّم میلادی نیز در کتاب «تاریخ سفرهای جنگی‏اسکندر»، از واژهء «پرسیکون کا ای تاس[. ۴.PersikonKaiTas. ] به معنای خلیج فارس استفاده کرده است. یونانی‏دیگر به نام بطلمیوس[. ۵.Btolemaeus. ] در کتاب جغرافیایی خود از «پرسیکوس سینوس[.۶.SinusPersicus ] به معنی خلیج‏.فارس سخن گفته است[ . مجموعهء مقالات سمینار بررسی مسائل خلیج فارس، دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی، ص ۱۲.] اصطلاح پرسیکوس سینوس یا سینوس پرسیکوس که بطلمیوس به عنوان معادل لاتینی‏خلیج فارس به کار برد، بعدها به زبان‏های زنده جهان چون فرانسوی (euqisrePefloG) ،انگلیسی (fluGnaisreP) ، آلمانی (floGrehcsisreP) ، ایتالیایی (ocisrePefloG) ، روسی‏ (vilaziK sdisreP) و ژاپنی (naWahsureP) ترجمه شد که در همهء آن‏ها، از این دریا به نام‏خلیج فارس یاد شده است. همچنین «در کتاب‏های جغرافیایی لاتین، خلیج فارس را ماره‏پرسیکوم[. ۷.MarePersicum. ]... یعنی دریای پارس... نوشته‏اند.» جان رتلمیو در کتاب «ماجراهای اکتشافات آسیا»در ۱۳۲۷ / ۱۹۴۸ و فلیپ حتّی‏ََ در کتاب «تاریخ عرب» در ۱۳۴۶ / ۱۹۶صفحۀ ۳۶به ترتیب از بحر فارس و خلیج فارس استفاده کرده‏اند. روزنامهء تایمز لندن در ۱۳۴۷ /۱۹۶۸ بر خلاف سال ۱۳۴۱ / ۱۹۶۲ از نویسندگان عرب خواست که از تلاش برای‏تغییر نام خلیج‏فارس خودداری کنند[ . محاکمه خلیج فارس نویسان، احمد مدنی، ص ۲۴. لغت نامهء دهخدا، ج ۲۱، ص ۷۰۹؛ کشورها و مرزها در منطقه ژئوپلیتیک خلیج فارس، پیروز مجتهدزاده، ترجمه حمیدرضا ملک‏محمدی‏نوری، ص ۱۹ و ۲۷.]۴ - ۱ - ۲ - استعمال واژهء خلیج فارس در قراردادها در ۸۸۵ / ۱۵۰۶ جزیرهء هرم[ . جزیرهء هرمز در ۱۸ کیلومتری بندر عباس قرار دارد و دارای ۹ کیلومتر طول و ۸ کیلومتر عرض است.] برای اوّلین بار به اشغال یک دولت غربی یعنی‏پرتغال در آمد. از آن پس، خلیج فارس تحت سلطه و نفوذ استعمارگران باقی ماند. با این‏وصف، در هیچ‏یک از قراردادهای منعقده بین ایران، شیوخ عرب و کشورهای خارجی ازنام خلیج عربی استفاده نشده است. به عنوان مثال، طی سال‏های ۸۸۴ تا ۹۳۹ / ۱۵۰۷تا ۱۵۶۰ در کلیهء موافقت‏نامه‏های ایران با دولت‏های غربی نام خلیج فارس به کار رفته‏است[ . فصل‏نامه سیاست خارجی (خرداد ۶۸) ص ۹۹.] علاوه بر آن، در سال ۱۱۹۲ / ۱۸۲۰ اوّلین موافقت نامهء چند جانبه و مهم بین یازده‏نفر از شیوخ و رؤسای قبایل عربِ سواحل جنوبی خلیج فارس با ژنرال کایر انگلیسی[ . وی نمایندهء دولت انگلیس در منطقهء خلیج فارس بود.]به امضاء رسید. در متن این قرارداد که با عنوان «قرارداد کلی با قبایل عرب در خلیج‏فارس» آغاز شده، بارها نام خلیج فارس تکرار شده است. بعد از این قرارداد، در متن‏کلیه موافقت نامه‏های میان اعراب و انگلستان، واژهء عربی «الخلیج الفارسی» و واژهء لاتین‏« flunaisreP » دیده می‏شود[ . فصل‏نامه سیاست خارجی (خرداد ۱۳۶۸) ص ۱۰۰.] نامهء امیر کویت به نمایندهء دولت انگلیس در ۱۳۴۰ / ۱۹۶۱ نمونهء دیگر از کاربرد واژهءخلیج فارس در اسناد رسمی و حقوقی است. عبداللََّه السالم الصباح امیر وقت کویت این‏نامه را با جمله جناب نماینده سیاسی ملکه انگلستان مقیم در خلیج فارس آغاز می‏کندصفحۀ ۳۷۵ - ۱ - ۲ - برخورد سازمان ملل متحد با واژهء خلیج فارس رویهء عمومی سازمان ملل متحد، به کارگیری نام خلیج فارس در مکاتبات و اسنادمربوط به این سازمان است. امّا هرگاه سازمان ملل متحد از این رویهء عمومی، عدول کرده‏و از نامی مجعول و ناقص به جای خلیج فارس بهره گرفته، با تذکرات و اعتراضات ایران‏روبرو شده است. دو نمونه ذیل از این موارد است[ . همان، ص ۱۰۱.] ۱ - دبیرخانهء سازمان ملل متحد در پاسخ به یادداشت ۲۳ فوریه ۱۹۷۱ / ۴ اسفند۱۳۵۰ ایران، نوشت: ... عرف جاری در دبیرخانه سازمان ملل متحد بر این است که در اسناد و نقشه‏های جغرافیایی‏منطقه آبی ایران از سمت شمال و شرق و تعدادی از کشورهای عربی از سمت جنوب و غرب‏به نام خلیج فارس نامیده شود... و این عملِ دبیرخانهء سازمان ملل متحد موافق و مطابق با یک‏عرف قدیمی انتشار اطلس‏ها و فرهنگ‏های جغرافیایی می‏باشد... [ . همان.] ۲ - هم‏چنین، در پاسخ ۱۰ اوت ۱۹۸۴ / ۱۹ مرداد ۱۳۶۳ دبیرخانهء سازمان ملل متحدبه مکاتبات دولت جمهوری اسلامی ایران، آمده است: دبیرخانه مایل به تکرار و تأیید این موضوع است که رویهء متعارف این بوده که در اسناد وانتشارات دبیرخانه از اصطلاح خلیج فارس استفاده شود؛ به این ترتیب، دبیرخانه این کاربردرا که از دیر باز معمول بوده رعایت کرده است، و چون لازم است که در اسناد سازمان ملل دراشاره به موضوعات جغرافیایی نوعی هماهنگی و یکنواختی وجود داشته باشد، لذا دبیرخانه‏معتقد بوده است که باید اصطلاح خلیج فارس در اسناد، نقشه‏ها و... که توسط این دبیرخانه‏و با مسئولیت آن تهیه می‏شود، به‏کار رود... [ . همان.]صفحۀ ۳۸بنابراین به کارگیری واژه‏های دریای پارس و خلیج فارس[ . به‏کارگیری واژهء خلیج فارس از قرن ششم هجری به بعد رایج‏تر شد ] در موافقت‏نامه‏های مستندو مدارک رسمی، نشان از نام اصلی این دریا دارد و از سوی دیگر به کارگیری واژهء خلیج‏عربی بیشتر جنبهء سیاسی داشته است؛ زیرا اولاً، کتب جغرافیایی معتبر یونان باستان،ایران قدیم و جدید، دنیای غرب و عرب، مملو از واژهء خلیج فارس است و همین منابع،نام خلیج عربی را برای دریای سرخ به کار برده‏اند. ثانیاً، اوّلین به کار گیرندگان نام مجعول‏خلیج عربی در دنیای غرب، «سر چارلز بلگریو[ . وی از ۱۲۹۵ تا ۱۳۲۶ / ۱۹۱۶ تا ۱۹۴۷ کارگزار دولت انگلیس در خلیج فارس بود ] سیاستمدار و کارگزار انگلیس در خلیج‏فارس، و در دنیای عرب رهبران عراق و مصر بوده‏اند که همواره با طرح مسائل جنجالی‏سعی در تصاحب جایگاه رهبری جهان عرب داشته‏اند[ . خلیج فارس و مسائل آن، همایون الهی، ص ۱۰؛ گزیدهء اسناد خلیج فارس، دفتر مطالعات سیاسی و بین‏المللی، ج ۱، ص ۲۱ ]۱ - ۲ - ۲ - اهمیت اقتصادی خلیج فارس اهمیت اقتصادی خلیج فارس به برخورداری آن از منابع غنی نفت، گاز و دیگر منابع‏معدنی و غذایی برمی‏گردد که به شرح آن‏ها می‏پردازیم: الف - نفت و گاز: با توجه به نیاز روز افزون غرب به نفت، فراوانی، سهولت بهره‏برداری،هزینهء پایین تولید، کیفیت بالای نفت خلیج فارس، فقدان انرژی جایگزین برای نفت واستخراج مواد اوّلیهء فراوان از آن، بر ارزش اقتصادی این ماده افزوده است[ . خلیج فارس و مسائل آن، همایون الهی، ص ۱۱۲ ][ . وی از ۱۲۹۵ تا ۱۳۲۶ / ۱۹۱۶ تا ۱۹۴۷ کارگزار دولت انگلیس در خلیج فارس بود ]صفحۀ ۳۹منطقهء خلیج فارس با دارا بودن بالغ بر ۶۰۰ میلیارد بشکه ذخیرهء نفت و ۷/۳۰ تریلیون‏مترمکعب گاز طبیعی به ترتیب حدود ۶۰٪ و ۵/۲۸٪ از کل ذخایر نفت و گاز جهان را به‏خود اختصاص داده است. از این‏رو، بررسی جداگانهء ذخیرهء نفت و گاز کشورهای حاشیهءخلیج فارس، درک درستی از توانایی اقتصادی کشورهای منطقه را به دست می‏دهد[ . همان.] عربستان سعودی با ذخیرهء ۱۶۹ میلیارد بشکه نفت، به تنهایی ۱۴ ذخایر شناخته شده‏نفت جهان را دارد. این کشور، یکی از بزرگ‏ترین صادر کنندگان نفت جهان است، و به‏همین جهت، ثروتمندترین کشور منطقه به شمار می‏رود. بیشتر منابع نفتی و تأسیسات‏پالایش و صادرات عربستان سعودی در سواحل خلیج فارس قرار دارد. ذخایر گاز طبیعی‏سعودی‏ها تا ۱۳۶۶ / ۱۹۸۷ بالغ بر ۷/۴۱۳۵ میلیارد مترمکعب بود که ۷/۳٪ ذخایرجهانی را تشکیل می‏دهد[ . سیاست انرژی کشورهای عربی خلیج فارس، توماس سی. بارگر، ترجمهء بیژن اسدی، ص ۱۹؛ روزنامهء جمهوری اسلامی (۲۱ فروردین ۱۳۶۵) ص ۸.] ذخیرهء نفت عراق، به حدود ۱۰۰ میلیارد بشکه و ذخیرهء گاز آن به یک تریلیون مترمکعب می‏رسد. عراق در حمل و نقل نفت و صادرات آن، با مشکل جدی مواجه است. به‏همین جهت، در ایجاد و تأسیس خطوط انتقال و صادرات نفت، از طریق خاک کشورهای‏عربستان سعودی، ترکیه، سوریه و اردن تلاش‏های زیادی کرده است. بیشتر حوزه‏های‏نفتی عراق، در شمال و جنوب آن کشور قرار دارد که همواره در معرض تهدید معارضین‏کرد، نیروهای دولتی ترکیه، شیعیان جنوب، آمریکا و متحدان آن است[ . تاریخ سیاسی و اقتصادی عراق، علی بیگدلی، ص ۱۲۶ - ۱۳۱.] امارات متحده عربی، دارای بیش از ۹۸ میلیارد بشکه ذخیره نفت و بالغ بر ۵ تریلیون‏متر مکعب گاز است. بیشترین تولید این کشور، از طریق امیرنشین ابوظبی است و به همین‏دلیل، سیاست نفتی این کشور، توسط ابوظبی تعیین می‏شود. پروژهء عظیم پالایشگاه نفت‏و کارخانهء تولید گاز مایع نیز، در ابوظبی به مرحلهء اجرا گذاشته شده است[ . خلیج فارس و مسائل آن، همایون الهی، ص ۱۸۴ - ۱۹۰.]صفحۀ ۴۰ذخایر نفتی کویت، در حدود ۹۴ میلیارد بشکه و ذخایر گاز این کشور، بیش از یک‏تریلیون مترمکعب است. کویت در صورتی که تولید روزانهء خود را در حدود یک میلیون‏بشکه حفظ کند، تا ۲۵۰ سال آینده، نفت خواهد داشت. قطر به ترتیب از ذخیرهء نفت و گاز ۵/۴ میلیارد بشکه و چهار تریلیون متر مکعب برخورداراست، البته این کشور هنوز از منابع گازی خود بهره‏برداری نکرده است. هم‏چنین، کشورعمان، حدود چهار میلیارد بشکه نفت و ۲۶۹ میلیارد متر مکعب گاز دارد. سهم دولت این‏کشور از شرکت توسعهء نفت عمان که استخراج قریب ۹۶٪ نفت خام را بر عهده دارد،۶۰٪ است. امّا بحرین که از حدود ۱۴۱ میلیون بشکه ذخیره نفتی و ۱۹۵ میلیارد متر مکعب‏گاز بهره‏مند است، کمترین وابستگی را در بین کشورهای حاشیهء خلیج فارس به درآمدهای‏نفتی دارد. علاوه بر آن، این کشور بیشترین صادرات نفتی خود را به صورت فراورده‏های‏نفتی صادر می‏کند نه به صورت نفت خام[ . همان، ص ۲۱۰ - ۲۱۷. خلیج فارس و نقش استراتژیک تنگهء هرمز، محمدرضا حافظنیا، ص ۲۵۴ - ۲۵۶.] ب - منابع معدنی: خلیج فارس و کشورهای حاشیهء آن، از نظر منابع معدنی نیز غنی‏هستند. منابع معدنی این منطقه عبارتند از: ۱ - آهن: این منبع مهم اقتصادی، در کشورهای عراق، عربستان سعودی، و به ویژه‏در ایران دیده می‏شود. به علاوه، آهن در بیشتر جزایر خلیج فارس، مانند لارک، فارور،هنگام و هرمز وجود دارد. بر اساس بعضی از گزارش‏های کارشناسی، جزیرهء فارور به‏تنهایی دارای ۵۰۰ هزار تن ذخیرهء سنگ آهن است[ . مجموعهء مقالات دوّمین سمینار بررسی مسائل خلیج فارس، دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی، ص ۲۱۹.] ۲ - گوگرد: بندر بُسْتانه با ذخیرهء تخمینی ۲۰۰ هزار تن، مهم‏ترین معدن گوگرد خلیج‏فارس است. هم‏چنین، بنادر چارک، جاسک، لنگه و جزایر لارک، کیش و هرمز دارای‏گوگرد فراوان هستند. صفحۀ ۴۱۳ - مس: این ماده اقتصادی ارزشمند، به میزان زیادی در اعماق خلیج فارس و درسواحل برخی از کشورها و جزایر و نیز، در کشورهای عمان، عربستان سعودی، عراق،امارات متحده عربی و به خصوص در کشور ایران (معدن سرچشمهء کرمان) وجود دارد[ . خلیج فارس، احمد اقتداری، ص ۲۳۲.] ۴ - خاک سرخ: مصارف صنعتی خاک سرخ، در صنعت رنگ‏سازی زیاد است. جزایرهنگام، سیری، ابوموسی و هرمز دارای خاک سرخ هستند. همچنین، خاک سرخ از صادرات‏مهم بندر طاهری (سیراف) است[ . نشریهء بندر و دریا، شماره ۲۴، ص ۳۱.] ۵ - نمک: بیشتر معادن نمک، در کشورهای عراق، عربستان سعودی، و در بنادر وجزایر چارک، بُسْتانه، جاسک، چاه‏بهار، بندر عباس، قشم، لارک، هنگام و به خصوص درجزیرهء هرمز قرار دارد. نمک این مناطق، از مزیت‏هایی چون شفافیت، ارزانی و نزدیکی‏به مراکز حمل و نقل برخوردارند[ ۳ . گیتاشناسی کشورها، محمود محجوب و فرامرز یاوری، ص ۲۰۵.] افزون بر آن، منطقه خلیج فارس از معادن سرب،کرومیت، ذغال سنگ، سیلیس، طلا، نقره، منگنز، قلع، پوکه معدنی، خاک نسوز، گچ،فسفات، کلر، زاج، و از مروارید و... بهره‏مند است[ . همان.] ج - منابع غذایی: منطقه خلیج فارس دارای منابع غذایی فراوان است که برخی از آن‏هاعبارتند از: ۱ - ماهی: خلیج فارس، انواع ماهی‏ها را در خود دارد. ولی ماهی شوریده، ماهی لذیذحلوای سیاه، شیرماهی که به صورت خشک شده صادر می‏شود، ماهی بمبک و میگو که‏سرشار از پروتئین و فسفر است، از اهمیت بیشتری برخوردارند[ . مجموعهء مقالات دوّمین سمینار بررسی مسائل خلیج فارس،دفتر مطالعات سیاسی و بین‏المللی،ص‏۲۱۹.] ۲ - صدف: صدف‏ها به دو گونهء خوراکی و مروارید تقسیم می‏شوند. صدف خوراکی‏دارای گوشتی لذیذ است، از این رو، اروپائیان خیلی آن را دوست دارند. این نوع صدف،عمدتاً در ساحل صدف (بندر لنگه) یافت می‏شود[ . همان؛ فرهنگ فارسی عمید، حسن عمید، ج ۲، ص ۱۳۵۶.]صفحۀ ۴۲۳ - خرما: خرما که دارای ارزش غذایی زیادی است، از مهم‏ترین اقلام صادراتی عراق‏به شمار می‏رود. علاوه بر آن، سایر کشورهای حاشیه خلیج فارس، در زمینهء کشت و تولیدخرما، فعالیت قابل توجهی دارند. به عنوان مثال، ۲۳ زمین‏های کشاورزی بحرین به کشت‏خرما اختصاص دارد[ . همان.]۲ - ۲ - ۲ - اهمیت سیاسی خلیج فارس مسائل سیاسی، به اموری گفته می‏شوند که موجب کاهش و یا افزایش قدرت کشورهامی‏شوند. بر این اساس، عناصر بسیاری را می‏توان در منطقه خلیج فارس مشاهده کرد که‏به‏گونه‏ای در ارتقأ و تنزل قدرت کشورهای منطقه و خارج از آن اثر می‏گذارد. به عنوان مثال‏می‏توان به موارد زیر اشاره کرد: الف - بنیادگرایی: به اعتقاد بسیاری از کشورها، ایران از ۱۳۵۷ / ۱۹۷۸ با تأکید برانقلاب اسلامی، ارزش‏های انقلابی و مخالفت با سلطه‏گری دولت‏های مستکبر، و عراق‏پس از امضای قرارداد کمپ دیدید (۱۳۵۷ / ۱۹۹۷) و کاهش وجهه مصر به عنوان مدعی‏رهبری جهان عرب، به ترتیب داعیه رهبری جهان اسلام و جهان عرب را دارند. بنابراین،رها کردن آن‏ها، موجب بسط و گسترش عقاید آنان در حوزهء خلیج فارس خواهد شد. به‏عبارت دیگر، گسترش ایده‏های آرمانی دو کشور ایران و عراق، با سیاست‏های منطقه‏ای‏فرانسوی‏ها، انگلیسی‏ها و آمریکایی‏ه[ . کشورهای قدرتمند جهان هم به نحوی دارای اندیشه‏های انترناسیونالیستی (فرا ملّی) هستند. در واقع،تلاش آنان در صحنهء سیاست جهانی برای پیاده کردن همین اندیشه‏هاست. به عنوان مثال، وارن کریستوفر وزیر امور خارجه اسبق آمریکا می‏گوید: «مهم نیست مردم منطقه چه می‏خواهند... مهم این است که ماچه سر نوشتی را برای آنها تشخیص دهیم...» ر.ک: هفته‏نامه صبح (۱۸ مهر ۱۳۷۴) ص آخر ] که به نحو فزاینده‏ای در کشورهای منطقه و سیاست‏خارجی آنان نفوذ دارند، در تضاد و تعارض است. علاوه بر آن، افزایش قدرت ایران و عراق، موازنهء قدرت منطقه‏ای را به ضرر اسرائیل‏بر هم می‏زند. این در حالی است که اکثر کشورهای منطقه و خارج از آن، خواهان امنیت صفحۀ ۴۳موجودیّت اسرائیل هستند. «فرانسوا میتران»، رئیس جمهور اسبق فرانسه در ۲۳ شهریور۱۳۶۹ / ۱۵ سپتامبر ۱۹۹۰ در این مورد گفته است: ایران در شدیدترین مرحله بنیادگرایی خود قرار داشت و اگر عراق از نظر نظامی شکست‏می‏خورد، نیروهای ایران در رابطه با دنیای عرب و اسرائیل در کجا متوقف می‏شدند؟ باری‏همین استدلال در مورد عراق صادق است[ . فرانسه و مجامع بین المللی در برابر بحران خلیج فارس، علی آهنی، ص ۶۴ .] ب - ساختار سیاسی منطقه: کشورهای فرا منطقه‏ای، به ویژه دولت‏هایی که به نحوی‏در منطقهء خلیج فارس برای خود منافعی قائل هستند، ساختار سیاسی خاصی را برای‏کشورهای حاشیه خلیج فارس می‏پسندند. حکومت کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس‏نیز، به علت فقدان مشروعیت داخلی، ناگزیرند که بقا و حیات خود را با اتکای به قدرت‏های‏خارجی حفظ نمایند. حکومت عربستان سعودی، پادشاهی مطلقه است. بر اساس قانون‏اساسی آن کشور،شاه علاوه بر منصب پادشاهی، ریاست قوهء مجریه را در اختیار دارد. این کشور از یک‏مجلس ۴۵ نفره برخوردار است، که صرفاً جنبهء مشورتی دارد و اعضای آن از سوی‏پادشاه انتخاب می‏شوند. در عربستان، هیچ حزب سیاسی وجود ندارد. در کویت که مردم‏آن از رشد سیاسی و سطح علمی بهتری برخوردارند، ۵۰ نفر از اعضای مجلس ملّی این‏کشور، با رأی مردم انتخاب می‏شوند و مابقی نیز از میان وزرای دولت انتخاب می‏گردند.ریاست قوهء مجریه بر عهدهء نخست وزیر که ولیعهد نیز هست، می‏باشد. در این کشور نیز،هیچ حزب سیاسی فعالیت ندارد[ . عربستان سعودی، رقیه‏سادات عظیمی، ص ۹۲ - ۹۴.] در عُمان همه چیز در شخص سلطان خلاصه می‏شود، و این کشور از تفکیک قوا وقانون اساسی بی بهره است. در سال ۱۳۶۰ / ۱۹۸۱ مجلس این کشور تشکیل شد که‏دارای ۵۵ عضو است و همگی از طرف سلطان انتخاب می‏گردند. با این حال، تمام قوانینصفحۀ ۴۴این کشور طی حکمی از سوی سلطان ابلاغ می‏شود. امارات متحده عربی در همسایگی‏عمان هم از ساختار مشابه آن برخوردار است. این کشور به هفت امیر نشین تقسیم‏می‏شود که عالی‏ترین مرجع قدرتِ در آن، شورای عالی فدرال است. رئیس شورا که ازمیان اعضا، به مدت پنج سال برگزیده می‏گردد، امیر امارات متحده عربی خواهد بود، ومجلس مشورتی ۴۰ نفره، او را در اداره کشور یاری می‏دهد[ . عمان، عباس یگانه، ص ۶۵ - ۷۰.] سیستم حکومتی بحرین سلطنتی است، و امیر به عنوان حاکم مطلق، کشور را بدون‏مجلس قانون گذاری اداره می‏کند. تنها مجلسِ بحرین، در ۱۳۵۲ / ۱۹۷۳ تشکیل و در۱۳۵۴ / ۱۹۷۵ به فرمان امیر منحل شد. سعودی‏ها نفوذ فراوانی بر هیأت حاکمه بحرین‏دارند. هم‏چنین، این کشور رابطهء نزدیکی با آمریکا و انگلیس دارد. حکومت در قطرنیز همانند سایر کشورهای حاشیهء جنوبی خلیج فارس، پادشاهی موروثی است. در قطریک مجلس مشورتی وجود دارد که اعضای آن، انتصابی هستند و وزیران کابینهء دولت‏نیز در آن عضویت دارند. قطر بر اساس آیین وهابیت اداره می‏شود. از این رو، متأثر ازخط مشی‏های عربستان سعودی است. علاوه بر آن، رابطهء دوستانه‏ای با آمریکا و انگلیس‏دارد[ . بحرین، معصومه سیف افجه‏ای، ص ۱۴۴ - ۱۵۶؛ قطر، حسن علوی، ص ۶۶ - ۷۳.]۱ - ۳ - ۲ - ترتیبات امنیتی خلیج فارس ترتیبات امنیتی گوناگونی که طی‏دههء گذشته بر خلیج فارس حاکم و یا پیشنهاد شده‏است، نیز، اهمیّت نظامی خلیج فارس را هویدا می‏سازد. آمریکا پس از خروج انگلستان‏از شرق کانال سوئز و منطقه خلیج فارس (۱۳۵۰ / ۱۹۷۱)، سیاست بومی کردن یادکترین دوستونی نیکسون - کیسینج[ . دکترین دوستونی به معنای به خدمت گرفتن ایران به عنوان ستون نظامی و عربستان سعودی به عنوان‏ستون مالی برای تأمین امنیت خلیج فارس بود.] (ایران و عربستان سعودی) را در پیش گرفت. این‏استراتژی که از تجربهء تلخ رویارویی آمریکا با ویتنام ناشی می‏شد، تا ۱۳۵۸ / ۱۹۷۹ برمنطقه حاکم بود، و منافع آمریکایی‏ها را بدون حضور فیزیکی و صرف هزینه تأمین‏می‏کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی و حملهء نظامی‏شوروی به افغانستان، استراتژی نیروی‏واکنش سریع جایگزین سیاست دوستونی شد. نیروی واکنش سریع آمریکا شامل‏نیروهای زمینی، هوایی و تفنگ‏داران دریایی است که برای دخالت نظامی سریع درکشورهای خاورمیانه به ویژه ایران، تشکیل شده است. جزیره دیگو گارسیا در اقیانوس‏هند و پایگاه مُصیره در عمان، از پایگاه‏های نیروی واکنش سریع آمریکا به شمارمی‏روند[ . نیروهای واکنش سریع، شروود کوردییر، ترجمهء همایون الهی، ص ۵ - ۶ .] اقدام دیگری که برای پرکردن خلأ امنیتی در خلیج فارس، پس از انقلاب اسلامی انجام‏شد، تشکیل شورای همکاری خلیج فارس بود. گر چه زمینه‏های تشکیل این شورا به‏سال‏های قبل از وقوع انقلاب اسلامی بر می‏گردد، ولی انقلاب اسلامی از مهم‏ترین دلایل‏شکل‏گیری آن محسوب می‏شود. هم‏چنین، لزوم کمک به عراق در جنگ با ایران، مقابلهصفحۀ ۴۷با به خطر افتادن منابع منطقه‏ای قدرت‏های بزرگ، ضرورت حفظ امنیت خلیج فارس‏و سیاست جدید آمریکا مبنی بر حضور مستقیم، از دیگر دلایل شکل‏گیری شورای‏همکاری خلیج فارس بودند. البته شورا در دست‏یابی به اساسی‏ترین هدف خود، یعنی‏حفظ امنیت منطقه با تکیه بر توانایی‏های داخلی ناموفق بوده است. حملهء عراق به کویت‏در ۱۳۶۹ / ۱۹۹۰ و مداخلهء قدرت‏های خارجی برای باز پس‏گیری کویت، مصداق بارزی‏در این باره است[ . مبانی رفتاری شورای همکاری خلیج فارس در قبال جمهوری اسلامی ایران، بهمن نعیمی ارفع، ص ۷۷ و ۹۱.]۲ - ۳ - ۲ - تنگهء استراتژیک هرمز تنگهء هرمز اهمیت فراوان نظامی دارد. به اعتقاد یک کارشناس غربی، تسلط بر سه‏تنگهء استراتژیک هرمز، مالاکا وعدن، به تسلط بر دنیا می‏انجامد. به علاوه، تجارت نفت‏و وجود نیمی از ذخایر نفتی جهان در مناطق اطراف تنگهء هرمز، اهمیّت این تنگه را افزایش‏داده است. از این‏رو، شریان حیاتی کشورهای وارد و صادر کنندهء نفت خلیج فارس، تنگهءهرمز است. البته نباید سهم تنگهء هرمز در تجارت دریایی منطقه و تأثیر آن در اقتصاد تک‏محصولی کشورهای منطقه را نیز از یاد بُرد. توانایی جمهوری اسلامی ایران به عنوان‏کشوری که طولانی‏ترین ساحل دریایی را در اختیار دارد، در مسدود کردن تنگهء هرمز وجلوگیری از ترددهایی که معارض حاکمیت ملّی و تمامیت ارضی ایران است که برموقعیت و اهمیّت نظامی خلیج فارس می‏افزاید[ . تنگهء هرمز از دیدگاه حقوق بین‏الملل دریاها، مرتضی نجفی، ص ۴۲؛ فصل‏نامه سیاست خارجی، سال دوّم، شمارهء۱ (اسفند ۱۳۶۶) ص ۷۳.] تنگهء هرمز از نظر ژئواستراتژیکی[ . ژئو استراتژیکی یعنی تأثیر جغرافیا بر استراتژی.] هم حائز اهمیّت است؛ زیرا: ۱ - به دلیل عبور حجم زیادی از نیازهای نفتی غرب از آن، این تنگه به عنوان یک نقطه‏کنترل و اعمال فشار بر جهان غرب به شمار می‏رود، و مسدود شدن و قطع صدور نفت ازآن، بحران شدیدی را پدید می‏آورد. صفحۀ ۴۸۲ - تنگهء هرمز جایگاه ویژه‏ای در ایجاد اتحاد و پیوستگی نیروهای دریایی مستقر درخلیج فارس و اقیانوس هند بر عهده دارد، و نیز در مواقع اضطراری و بحرانی، کشورهای‏منطقه از این طریق قادرند نیازمندی‏های خود را به وسیلهء ناوگان دریایی تأمین نماید. ۳ - یکی از بهترین راه‏های تسلط بر شبه جزیرهء عربستان، عبور از تنگهء هرمز و تصرف‏شمال شرق این کشور است. هم‏چنین، اشغال مناطق شمالی این تنگه چون بندر عباس،نزدیک‏ترین راه نفوذ به داخل ایران را در دسترس متجاوزان قرار می‏دهد[ . خلیج فارس و نقش استراتژیک تنگهء هرمز، محمدرضا حافظنیا، ص ۴۵۰.]۳ - ۳ - ۲ - تسلیحات و جزایر استراتژیک صادرات فراوان تسلیحات کشورهای قدرتمند به دولت‏های خلیج فارس، نشان دیگری‏از اهمیت نظامی منطقه است. کشورهای قدرتمند با ایجاد بحران‏های ساختگی، ترساندن‏کشورها از دشمنان واهی، با به راه انداختن جنگ‏های واقعی، به ناامنی در منطقه دامن‏می‏زنند و فضای مناسب برای فروش تسلیحات خود را ایجاد می‏کنند. کشورهای آمریکا،انگلیس، فرانسه، روسیه و چین (اعضای دائم شورای امنیت سازمان ملل متحد)،بزرگ‏ترین صادر کنندهء تسلیحات به کشورهای حوزهء خلیج‏فارس‏اند. هدف این کشورها،سود سرشار و سلطه بر کشورهای منطقه است. به عنوان مثال، عربستان سعودی در۱۳۶۰ / ۱۹۸۱ از نظر بودجه و خریدهای نظامی، در مقام ششم جهان قرار داشت. دراین سال، سعودی‏ها ۴ فروند آواکس، ۲۰۵ جنگنده، سه اسکادران اف ۱۵ در اختیارداشتند[ . روزنامه کیهان (۲۸ شهریور ۱۳۶۳) ص ۲۰ و (۸ خرداد ۱۳۶۵) ص ۱۶.] خلیج فارس دارای جزایر متعددی است که آن‏ها نیز به اهمیت نظامی این دریا افزوده‏اند.در بخش جنوبی تنگه هرمز و در انتهای شبه جزیره رئوس الجبال، جزایر مسندم، سلامه،بناق‏ها، قوئین کوچک و بزرگ و ام الفیارین وجود دارند که اغلب صخره‏ای، سنگی، دارای‏شیب تند، غیر قابل زیست و فاقد امکانات بندر گاهی هستند. این جزایر که از نظر نظامی‏حائز اهمیت‏اند، در حاکمیت عمان قرار دارند و وسیله‏ای برای کنترل و نظارت بر ترددصفحۀ ۴۹کشتی‏ها در تنگه هرمز می‏باشند. در بخش مرکزی و شمالی تنگه نیز، جزایر ایرانی هرمز،لارک، قشم، هنگام، تنب کوچک و بزرگ و ابو موسی قرار دارند که اهمیت آن‏ها به کنترل‏تنگه هرمز، دفاع از کرانهء جنوبی ایران، به ویژه محور استراتژیک بندر عباس، سیرجان وتنگه هرمز برمی‏گردد. جزیره قشم وسیع‏ترین و پرجمعیت‏ترین جزیره خلیج فارس و ۵/۲برابر خاک بحرین وسعت دارد. این جزیره با برخورداری از آب شیرین و موقعیت ویژه‏در هدایت عملیات نظامی و کنترل کشتی‏ها، دارای اهمیت زیادی می‏باشد[ . کشورها و مرزها در منطقه استراتژیک خلیج فارس، پیروز مجتهدزاده، ترجمهء حمیدرضا ملک‏محمدی نوری، ص ۹۰ - ۸۷ .]۱ - ۵ - ۲ - نقش بی‏همتای ایران ایران نقش بی همتایی در منطقه خلیج فارس دارد که هیچ کشور منطقه را یاری هماوردی‏با آن نیست. نقش ویژه منطقه‏ای ایران به امکاناتی است که در اختیار دارد. از جمله: ۱ - افزایش شبکه جاده‏ای و راه آهن، و توسعهء حمل و نقل در ایران پس از انقلاب‏اسلامی، جای هیچ تردیدی دربارهء توانایی ایران برای ترانزیت کالا و اتصال آسان کشورهای‏دو حوزه مهم دریای خزر و خلیج فارس را باقی نگذاشته است. به عنوان مثال، احداث وراه‏اندازی راه‏آهن بندر عباس - بافق و مشهد - سرخس و تجن، خدمات ترابری وسیعی رادر اختیار کشورهای آسیای مرکزی گذاشته است. ۲ - دوست و دشمن اذعان دارند که ایران کوتاه‏ترین و اقتصادی‏ترین راه برای صدورنفت و گاز کشورهای آسیای مرکزی به بازارهای جهانی است. به همین جهت، جمهوری‏آذربایجان که تحت فشار دولت آمریکا، ۵ درصد سهم واگذاری به ایران در کنسرسیومصفحۀ ۵۴۲ - ۵ - ۲ - نظام امنیتی در خلیج فارس تأسیس یک اتحادیه منطقه‏ای امنیتی با شرکت ایران و کشورهای اطراف آن، یک ایدهصفحۀ ۵۵جدید نیست و دست کم سابقهء آن به پیمان سعدآباد می‏رسد. این پیمان که برای مقابله باکمونیسم و حراست از امنیت کشورهای ایران، افغانستان و ترکیه منعقد شد و سپس به‏پیمان بغداد و سنتو تغییر نام داد، تحت هدایت و نظارت آشکار و پنهان انگلیس و سپس‏آمریکا قرار داشت. البته از ۱۳۵۰ / ۱۹۷۱ به بعد فکر تأسیس یک اتحادیه نظامی برای‏پر کردن خلأ امنیتی ناشی از خروج انگلیس از خلیج فارس جدی‏تر شد، و با پیروزی‏انقلاب اسلامی، تجاوز شوروی به افغانستان و آغاز جنگ تحمیلی، تشکیل شورای‏همکاری خلیج فارس به ثمر نشست. ناتوانی شورای همکاری خلیج فارس در تأمین امنیت منطقه که اوج آن در بحران کویت‏آشکار شد، ایده تشکیل یک نظام امنیتی جدید را شدت بخشید. در این باره پیشنهادات‏زیر مطرح شده است. ۱ - تقویت شورای همکاری خلیج‏فارس، معروف به نظام امنیتی ۶ کشور فعلی شورا؛ ۲ - شورای همکاری خلیج فارس +ایران، معروف به نظام امنیتی ۱ +۶ ؛ ۳ - شورای همکاری خلیج فارس +عراق، معروف به نظام امنیتی ۱ +۶ ؛ ۴ - شورای همکاری خلیج فارس +سوریه و مصر، معروف به نظام امنیتی ۲ +۶ ؛ ۵ - شورای همکاری خلیج فارس +ایران و عراق، معروف به نظام امنیتی ۲ +۶ ؛ ۶ - هشت کشور حاشیه خلیج فارس +مصر و سوریه، معروف به نظام امنیتی ۲ +۸ ؛ ۷ - امضای پیمان‏های امنیتی و حُسن همجواری دو یا چند جانبه به جای اتحادیه منطقه‏ای‏و فرا منطقه‏ای[ . همان.] پیشنهاد ۲ +۶ (شورای همکاری خلیج فارس +سوریه و مصر) به دلیل‏حمایت آمریکا از آن جدی‏تر از سایر پیشنهادات، مطرح شد. در این طرح، ایران و عراق‏به دلیل آن‏که منبع ناامنی در خلیج فارس معرفی شده بودند، کنار گذاشته شدند، و اعراب‏خلیج فارس در صدد بودند پای مصری‏ها و سوری‏ها را به منطقه بکشانند. این طرح ازجهات گوناگون زیر ناقص و نارسا بود[ . همان.]صفحۀ ۵۶۱ - در طول تاریخ، ایران هیچ‏گاه امنیت کشورهای عرب منطقه را مورد تهدید قرارنداده است. بلکه اعراب برای ایران منبع ناامنی بوده‏اند. در سدهء اخیر، و پس از حل مسأله‏بحرین، هیچ‏گاه ادعای ارضی از سوی ایران نسبت به همسایگانش مطرح نشده است.شعار صدور انقلاب اسلامی نیز متضمن ادعاهای ارضی و تهدید نظامی نیست، بلکه به‏معنای فراخوانی مسلمانان به یکپارچگی است[ . همان.] ۲ - عراق پس از شکست سنگین از ایران و ائتلاف ضد عراق، در صورتی می‏تواندمنبع خطر باشد که به وضعیت و توان نظامی قبل از آغاز بحران کویت دست پیدا نکند،امری که تا آینده مبهمی امکان تحقق ندارد. ۳ - نظام امنیتی ۲ +۶ برآمده از نیاز استراتژیک منطقه نیست، بلکه تلاش برای انحراف‏و دور کردن اعراب به ویژه دو کشور قدرتمند مصر و سوریه از اسرائیل به شمار می‏رود.به علاوه، مصر و سوریه دو قدرت منطقه‏ای بیگانه در منطقه خلیج فارس‏اند، و حتی ازمصرف کنندگان عمده نفت و گاز شمرده نمی‏شوند. ۴ - حضور مصر و سوریه در یک اتحادیه امنیتی در خلیج فارس، رقابت‏های بین آن دوکشور و عربستان سعودی و عراق را تشدید و وحدت عربی و پان عربیسم را تضعیف‏می‏کند، و عملاً بر توانایی نظامی چنین اتحادیه‏ای برای برقراری صلح و آرامش منطقه‏ای‏لطمه می‏زند. ۵ - در دراز مدت، عربستان سعودی، حضور دو کشور سوریه و مصر را در شبه جزیره‏عربستان و اطراف آن یعنی در منطقه نفوذ خود تحمل نمی‏کند؛ زیرا امنیت و یا فقدان‏امنیتِ کشورهای کوچک خلیج فارس با امنیت عربستان سعودی ارتباط دارد و طبیعی‏است. سقوط هر یک از آن‏ها خطر جدی علیه امنیت عربستان خواهد بود. دور نگاه داشتن ایران از نظام امنیتی منطقه‏ای، به دور از منطق، و منافع حیاتی کشورهای‏منطقه است. زیرا اوّلاً، ایران بر امنیت صدور نفت و واردات کالا به منطقه که شیخ نشین‏هابه آن وابسته‏اند، تأثیر گذار است. ثانیاً، عدم مشارکت ایران در یک سیستم امنیت منطقه‏ای‏صفحۀ ۵۷۳ - ۵ - ۲ - واگرایی و همگرایی در خلیج فارس عوامل مختلفی کشورهای منطقه را از هم دور و یا به هم پیوند می‏دهد؛ البتّه عوامل‏سیاسی، نظامی، جغرافیایی و مذهبی که به واگرایی می‏انجامد، بیش از عواملی است که‏به همگرایی ختم می‏شود. از نظر فرهنگی، تمایزات فراوان به چشم می‏خورد. از جمله سه تمدن ایرانی، بین‏النهرینی‏و شبه جزیره‏ای در آن دیده می‏شود. مردم به زبان فارسی، ترکی، کردی و بلوچی در شمال‏خلیج فارس و عربی در جنوب آن تکلم می‏کنند. در ایران اغلب شیعیان و در سایر کشورها،اهل سنّت زندگی می‏کنند. بیشتر جمعیت منطقه شیعه‏اند و حدود یک سوّم از جمعیت‏۱۰۰ میلیونی آن سنی‏اند. اغلب فارسی‏ها و بخش قابل توجهی از غیر عرب‏ها شیعه و اکثرعرب‏ها سنی‏اند. شیعیان در ایران، عراق و بحرین اکثریت دارند، ولی تنها در ایران صاحب‏قدرت سیاسی‏اند. از لحاظ سیاسی نیز تفاوت آشکاری در بین کشورهای منطقه وجود دارد. در عراق‏جمهوری غیر دموکراتیک بعثی سوسیالیستی حاکم است که یک دیکتاتوری نظامی‏به شمار می‏آید. در ایران، جمهوری اسلامی متّکی بر آرای عمومی و بر پایه حاکمیّت‏ولی فقیه مستقر است. بقیه کشورها از یک نظام قبیله‏ای سلطنتی (عربستان سعودی) یاامیر نشینی موروثی برخوردارند. امارات متحده عربی به ظاهر از یک سیستم فدرالی‏پیروی می‏کند، ولی در واقع هیچ تفاوتی با امیر نشینان دیگر ندارد. حکومت در ایران وعمان از قدرت تاریخی و در عراق، عربستان سعودی، امارات متحده عربی، کویت، قطصفحۀ ۵۸و بحرین جدید التأسیس و با عمر متوسط ۲۵ الی ۳۵ ساله‏اند. ایران هیچ‏گاه مستعمره‏نشده و از یک نظام چند حزبی برخوردار است. کشورهای منطقه به استثنای ایران، یامستعمره انگلیس و یا عامل آمریکا و شوروی سابق بوده‏اند. ایران از نظر نیروی نظامی در مقام اوّل و عراق و عربستان سعودی در مقام‏های بعدی‏و از جهت قدرت خرید تسلیحات، عربستان سعودی و سپس ایران و عراق قرار دارند. وضعیت نظامی ایران بهتر از عراقی‏ها و سعودی‏هاست، ولی دوستان و متحدین نظامی‏عربستان سعودی بیش از ایران و عراق‏اند. هزینهء دفاعی سه کشور عربستان سعودی،عراق و ایران در ۱۳۷۴ / ۱۹۹۵ به ترتیب ۳۱۰۰، ۲۷۰۰، ۲۵۰۰ میلیون دلار بود. البته‏ایران در بین کشورهای منطقه، میزان کمتری از تولید ناخالص ملّی را به امور دفاعی‏اختصاص داده است. به استثنای ایران، سایر کشورها در یک مسابقه تسلیحاتی گرفتارآمده‏اند، به‏گونه‏ای که در دههء ۱۳۷۰ / ۱۹۹۰ هزینه نظامی خلیج فارس بیش از هر نقطهءدیگر جهان بود. اختلافات ارضی از دیگر زمینه‏های واگرایی منطقه‏ای است. به نحوی که ایران با کویت‏بر سر مرز دریایی، با امارات متحده عربی بر سر مرز دریایی و جزایر ابوموسی و تنب‏کوچک و بزرگ اختلاف دارد، اگرچه بارها ایران، بر ایرانی بودن جزایر تأکید ورزیده‏است. عراق با کویت بر سر مرز دریایی، جزایر وربه، بوبیان، ام‏القصر و اساساً موجودیت‏کویت اختلاف ارضی دارد. عربستان سعودی با کویت دربارهء مرز دریایی، جزایر ام‏المرادم‏و کارو (قاروه) و با قطر بر سر مرز دریایی در خورالعویه و خلیج سلوا نزاع دارند. امارات‏متحده عربی با قطر بر سر مرزدریایی فلات قارّه و دربارهء منطقهء دیبا در کرانهء شرق مسندم‏و قطر و بحرین نیز بر سر مرز دریائی و جزیره حالول و با عمان بر سرمرز دریایی و جزایرحوار و نوار زباره و پایاب‏های جراده و دیبال، ادعای مرزی دارند. اگرچه کشورهای منطقه از اختلافات مرزی و نیز اختلافات بر سر برخی منافع منابع‏رنج می‏برند، ولی بهره‏گیری از برخی عوامل می‏تواند به کاهش تنش و ایجاد همگرایی‏بیشتر کمک کند. به عنوان مثال، مسأله امنیت یک مسأله جمعی است، به‏گونه‏ای که به‏خطر افتادن امنیت یک کشور، امنیت کشورهای دیگر را نیز به خطر می‏اندازد؛ درآمدهایصفحۀ ۵۹نفتی هم نقش اساسی در ادارهء کشورهای نفت خیز دارد و همکاری در این زمینه به سودهمه کشورها خواهد بود. کمبود آب و آلودگی دریایی، آینده حیات در خلیج فارس را تهدید می‏کند، امّا همکاری‏کشورهای این حوزه دریایی، می‏تواند به کاهش و یا حل این دو مشکل مدد رساند. البته‏آلودگی دریایی یک مسأله فرا منطقه‏ای نیز به شمار می‏رود، زیرا خریداران غربی نفت‏نیز در آلودگی دریا سهیم‏اند. بنابراین، کاهش و یا رفع آلودگی، کمک آنان را نیز می‏طلبد؛امّا از آن جا که این کشورها چندان علاقه‏ای برای حفظ اکو سیستم دریایی خلیج فارس‏ندارند، باید کشورهای منطقه همکاری دریایی نزدیک‏تری با همدیگر به عمل آورند. صفحۀ ۶۱