رویزیونیسم و رفورمیسم
یکی از اسلوبهای تبلیغاتی مائوئیستها (و از آن جمله مائوئیستهای ایرانی) آن است که اصطلاحات سیاسی را از مفهوم واقعی مارکسیستی-لنینیستی آنها خارج میکنند و بدین ترتیب از آنها برای مقاصد ویژه ی سیاسی خود استفاده مینمایند.
از این قبیل است دو اصطلاح مهم رفورمیسم و رویزیونیسم. این دو اصطلاح سیاسی در دانش انقلابی مارکسیستی-لنینیستی معانی روشن و معینی دارد؛ ولی مائوئیستها به آنها معانی و مضامین دلبخواهی میدهند و آنها را به حربه ی اتهام علیه مارکسیست-لنینیستهای اصیل و واقعی بدل میسازند.
مثلاً منظور مائوئیستها از متهم کردن احزاب انقلابی کمونیستی به رفورمیسم آن است که این احزاب، حکم مائوئیستی درباره ی «جنگهای پارتیزانی» و «محاصره ی شهر از راه روستا» را که آنها برای همه ی شرایط و همه ی نقاط صادق میشمرند، نادرست و ساده کردن تئوری لنینی انقلاب میدانند و آن را جانشین کردن یک حالت خاص به جای قوانین عام تحول انقلابی میشمرند. بدین ترتیب اگر کسی بگوید برای انقلاب شرایط عینی و ذهنی معینی ضرور است که لنین هم آن را در آثار خود به کرات توضیح داده است و انقلاب در شرایط عینی لازم میتواند هم به شیوه ی قهرآمیز و هم به اشکال مسالمتآمیز عملی شود و دادن شعار دست زدن فوری به اقدام مسلحانه بدون توجه به وجود شرایط عینی و ذهنی ماجراجوئی است، مائوئیستها میگویند این مطالب «رفورمیستی» است و کسی که چنین بیندیشد رفورمیست است! یا مثلاً اگر کسی بگوید در شرایطی که برای اجرای هدف استراتژیک محملهای لازم وجود ندارد، باید به مبارزات تاکتیکی پرداخت و از طریق این مبارزات راه نیل به هدف استراتژیک را هموار ساخت، مائوئیستها میگویند این تز رفورمیستی است، زیرا به مبارزات تاکتیکی ارزش میدهد. معلوم میشود که مائوئیستها نمیدانند رفورمیسم چیست یا عامداً معنای آن را دگرگون میکنند. آنها در بهترین حالت در سیاست انقلابی عامی هستند و مارکسیسم-لنینیسم را نفهمیدهاند و آن را با آموزشهای آنارشیستی مخلوط میکنند.
همچنین واژه «رویزیونیسم» (که میتوانیم آن را به فارسی «تجدید نظر طلبی» یا «بازبینگرائی» ترجمه کنیم) مورد استفاده ی وسیع تبلیغاتی و سیاسی مائوئیستها است. آنها مخالفین خود را به «رویزیونیسم معاصر» متهم میسازند. واژه «رویزیونیسم معاصر» واژه جادوئی مرکزی مائوئیسم برای توجیه خود، اثبات صحت خود، و مبرهن کردن انحراف و کژراهی مارکسیست-لنینیستها است. برای آن که این اتهام را اساسمند کنند ناچار عقایدی را به «رویزیونیستهای معاصر» (یعنی مارکسیست-لنینیستها) نسبت میدهند که محصول توهمات خود آنها یا نتیجه ی چفت و بستهای دلبخواه و ساختهکاریهای سفسطهآمیز است. مثلاً میگویند «رویزیونیستهای معاصر» میخواهند با امپریالیسم تحت عنوان همزیستی «سازش کنند» و به «گذار مسالمتآمیز» از سرمایهداری به سوسیالیسم معتقدند و در کشورهای سوسیالیستی می خواهند سرمایهداری را احیا کنند و یا در کشورهائی که هنوز سرمایهداری است میخواهند با سرمایهداری و هیأت حاکمه ی این کشورها سازش کنند!! آنها مائوئیسمها را که خود در یک سلسله عرصههای اساسی مارکسیسم- لنینیسم (مانند «آموزش انقلاب اجتماعی و نیروی محرکه ی اصلی این انقلاب»، «آموزش ساختمان جامعه ی نوین سوسیالیستی»، «استراتژی و تاکتیک جنبش انقلابی کارگری در شرایط کنونی»، «ساختمان حزب طبقه ی کارگر و نقش رهبری این حزب در جامعه») بدعتهائی آورده و تجدید نظرهائی در مارکسیسم-لنینیسم کرده و دچار انحرافات جدی رویزیونیستی «چپ» شده است، «مارکسیسم-لنینیسم اصیل» اعلام میدارند و از این موضع کج و خطا، مواضع درست احزاب انقلابی کمونیستی جهانی را رویزیونیستی اعلام می دارند. مائوئیستها از ضعف اطلاعات سیاسی افرادی که میخواهند به دام افکنند استفاده میکنند و بسیاری از اصطلاحات دانش مارکسیستی را که شاید خود هم به درستی درک نکردهاند، مغلوط و مخدوش به آنها بیان می دارند. مجموعه تبلیغات آنها یک سیستم سفسطهآمیز و مخدوش است که میتواند افراد با حسن نیت ولی بیاطلاع از کنه دانش مارکسیستی را فریب بدهد. این سفسطهها که صرف نظر از نیتها و حسابهائی که آنها را به وجود آورده، نتیجه ی عدم مطالعه ی جامع و پیگیر مارکسیسم-لنینیسم و برخورد جسته و گریخته و التقاطی به آن است، میتواند در میان قشرهای خرده بورژوائی جوامع کشورهای در حال رشد مشتریانی بیابد. باید کار طولانی و بیخستگی برای ترویج اندیشه ی مارکسیسم-لنینیسم به معنای جامع و پیگیر آن و رد انواع تئوریهای شبه مارکسیستی انجام گیرد. بر پایه ی همین ضرورت ما سودمند میشمریم در این جا درباره ی دو اصطلاح مهم «رفورمیسم» و «رویزیونیسم» توضیحاتی ولو اجمالی بدهیم و میکوشیم تا معنای درست این کلمات را از جهت دانش مارکسیستی روشن سازیم.
قبل از ورود در معنای این دو اصطلاح شایان ذکر میدانیم که از طرف مائوئیستهای ایرانی دو سال پیش[2] جزوه ای تحت عنوان رویزیونیسم در تئوری و در عمل نشر یافته که در آن پس از توضیحاتی درباره ی معنای رویزیونیسم و مراحل سیر آن در تاریخ جنبش کارگری، دست به استفاده ی نادرست از این اصطلاح برای اِسناد «رویزیونیسم معاصر» به اتحاد شوروی و حزب توده ایران زده شده است. درباره ی این جزوه در مجله دنیا[3] تحت عنوان «توفان» در شورهزار پاسخهای لازم داده شده است، لذا ما این بحث را تجدید نمیکنیم و خواستاران را به این پاسخ مراجعه میدهیم. هدف ما چنان که گفتیم دادن توضیحاتی درباره ی دو اصطلاح و برخی نتیجهگیریهای کلی است و این کار از آن جمله به پذیره ی پیشنهاد برخی از خوانندگان مجله ی سیاسی و تئوریک دنیا است که مایلند درباره ی یک سلسله از اصلاحات مهم سیاسی توضیحات نسبتاً مشبعی داده شود.
«رویزیونیسم» از واژه Revision به معنای «تجدید نظر» میآید و میتوان آن را در فارسی «تجدید نظر طلبی» ترجمه کرد ولی از همان آغاز باید گفت که این ترجمه چیزی از معنای واقعی مارکسیستی کلمه را روشن نمیکند زیرا رویزیونیسم در مارکسیسم-لنینیسم محتوی و مضمون علمی و تاریخی خاصی گرفته است که باید آن را دانست. کسانی از واژه ی فوق استفاده ی «تحت اللفظی» میکنند و چنین جلوهگر میسازند که گویا مارکسیسم منکر تجدید نظر در مقولات و احکام و خواستار نوعی جزمگرائی است، و حال آنکه ابداً چنین نیست.
«رویزیونیسم» یک جریان سیاسی ایدئولوژیک مخالف مارکسیسم-لنینیسم است که هر چندی یک بار در درون جنبش کارگری و کمونیستی پدید میشود و تنها به بهانه ی«انتقاد»، «تجدید نظر» و «نوسنجی» تئوری مارکسیستی-لنینیستی، این تئوری را از جوهر واقعی انقلابی آن تهی میکند و به سوی سازش با ایدئولوژی بورژوازی سوق میدهد. معمولاً رویزیونیسم یکی از انواع اپورتونیسم راست است ولی گاه اپورتونیسم «چپ» نیز، (چنانکه در دوران ما مائوئیسم نشان میدهد) با یک سلسله دعاوی رویزیونیستی و بدعتهائی غیر علمی و غیر اصولی در احکام مارکسیستی، به میدان میآید. شاخص هر روزیونیسم عبارت است از مبارزه علیه مارکسیسم-لنینیسم با این ادعا که میخواهند تئوری مارکس و لنین را «بسط دهند»، «تکمیل کنند»، «غنی سازند» و «آن را بر شرایط نوین تاریخی منطبق گردانند». لذا رویزیونیسم پیوند صوری خود را با مارکسیسم و حتی مارکسیسم-لنینیسم و مصطلحات و شیوههای تحلیل آن حفظ مینماید و به همین جهت، ظاهری فریبنده کسب میکند و فقط مدعی است که خواستار «آزادی انتقاد» و مخالف دگماتیسم و قشریت است.
در این جا مکن است این سؤال مطرح شود: «مقصود چیست؟ آیا تئوری مارکسیستی-لنینیستی یک چیز تمام و کمال، یک بار برای همیشه است، که به هیچ بسط و تکمیل نیازمند نیست؟». پاسخ آن است که هرگز مارکسیسم-لنینیسم دعوی کمال مطلق نکرده است. دعوی نکرده است که نسخه ی عام و ابدی برای حل کلیه ی مسایل را یک بار برای همیشه به دست داده است. مارکس بارها گفت تئوری ما راهنمای عمل است، دگم نیست. لنین بارها گفته است که مارکسیستها اگر نخواهند از زندگی واپس بمانند باید تئوری انقلاب را در همه ی جهات به جلو برانند. کلاسیکهای سترگ مارکسیستی: مارکس، انگلس، لنین در این باره تصریحات و تأکیدات متعددی دارند. لنین میگوید:
«آموزش ما دگم نیست، رهنمای عمل است. مارکس و انگلس چنین میگفتند، و به حق حفظ کردن و تکرار ساده ی«فرمولها» را استهزا میکردند زیرا این فرمولها در بهترین حالات می توانند وظایف کلی را خاطرنشان کند، وظایفی که وضع مشخص اقتصادی و سیاسی در هر دوره ویژهای از روند تاریخ، آن را تغییر شکل میدهد[4]».
و نیز میگوید:
«مارکسیست باید زندگی نو و فاکتهای دقیق واقعیت را در نظر گیرد و به تئوریهای دیروزی نچسبد زیرا این تئوریها مثل همه ی تئوریها در بهترین حالات تنها نکته ی اساسی و کلی را خاطرنشان میکنند و تنها به درک بغرنجی زندگی نزدیک میشوند»[5].
لذا آنچه که تجدید نظر طلبی نادرست است، بسط خلاق تئوری انقلابی به منظور بُرّاتر کردن آن، انطباق آن بر شرایط نوین تاریخ و نزدیک کردن آن به هدف انقلابی پرولتاریا و غنیکردن آن با مقولات و احکام نو، نیست. این عملی است نه فقط درست، بلکه ضرور. برعکس آن افراد ملانقطی که از نقل قولها معجزه میطلبند و این نکته را نمیفهمند موجب میراندن نسج زنده ی تئوری هستند. صحبت بر سر آنچنان «بسطی» است که هدف آن کند کردن سلاح تئوریک و سازش دادن آن با ایدئولوژی بورژوائی و دور کردن آن از هدف انقلابی پرولتاریا و مسخ آن است. لنین خود مظهر بسط خلاق تئوری انقلابی در همه ی زمینهها در شرایط نوین تاریخ بود. لذا باید مابین «تجدید نظر طلبی» و «خلاقیت» فرق گذاشت. کسانی که با مخلوط کردن متعمدانه ی این دو مفهوم، میخواهند چنین جلوهگر کنند که گویا مارکسیسم مدعی کشف حقایق لایتغیر است اگر مغرض نباشند، کوچکترین درکی از سرشت این جهانبینی ندارند.
برای پی بردن به ماهیت «رویزیونیسم» و سیر مشخص آن در تاریخ، نخست ببینیم که منابع تغذیه ی این انحراف چیست و چه انگیزههائی موجب بروز آن میشود.
رویزیونیسم، به ویژه در شکل اپورتونیستی راست که شکل اصلی آن است محصول شرایط اقتصادی و اجتماعی امپریالیسم است و معمولاً در دورانهای نسبتاً مسالمتآمیز بسط اقتصادی و سیاسی سرمایهداری جان میگیرد. از لحاظ طبقاتی میتوان گفت که بخش ممتاز فوقانی طبقه ی کارگر (موسوم به «اشرافیت یا آریستوکراسی کارگری») و «بوروکراسی کارگری» (بخش فوقانی کارکنان اتحادیههای زرد) پایه ی اجتماعی چنین رویزیونیسمی است. به علاوه جنبش کارگری همیشه با عناصر فراوانی از حاملین ایدئولوژی خرده بورژوائی همراه است که میتوانند عندالاقضا به عرضهکنندگان و منادیان انحرافات روزیونیستی چپ یا راست مبدل شوند. به علاوه سیاست احزاب حاکمه ی بورژوائی در پیدایش انحراف رویزیونیستی در جنبش کارگری مؤثر است، بدین معنی که احزاب حاکمه در کشورهای سرمایهداری گاه اسلوبهای «لیبرالی» و شیوههای «رفورمیستی» به کار می برند و این اسلوبها موجب تضعیف هشیاری و بُرّایی انقلابی در نزد عناصر مستعد و مایه ی تقویت جریان تجدید نظر طلبی میشود. در واقع نبرد مابین کمونیسم و «تجدید نظر طلبی» یا «روزیونیسم» از جهت محتوای طبقاتی خود نبردی است مابین ایدئولوژی پرولتاری و ایدئولوژی سرمایه داری و تا زمانی که این مبارزه باقی است پیوسته خطر رویزیونیسم باقی است. از طرفی، هر کامیابی تازه ی مارکسیسم-لنینیسم دشمنانش را وامیدارد که جامه ی مارکسیستی بر تن کنند و خود را سوسیالیست جا بزنند. از طرف دیگر آن افرادی که در جنبش کمونیستی شرکت جسته اند و لی از جهت تئوریک ضعیف هستند و یا از جهت اجتماعی استوار و محکم نیستند، در مقابل فشار ایدئولوژی بورژوائی تاب نمیآورند و به مواضع رویزیونیسم میغلطند. گاه در درون چرخشهای بزرگ در جنبش کارگری و کمونیستی (هنگامی که برخی از کمونیستها قادر نیستند پدیدههای نوین را ادراک نمایند و تغییراتی را که در تاکتیک احزاب کمونیستی رخ میدهد به موقع و به درستی بفهمند)، رویزیونیسم از نوع راست و چپ آن بروز میکند و بدعتگزاری و آوردن احکام شبه مارکسیستی آغاز میشود. مثلاً در دوران ما موفقیتها و دشواریهای انقلابهای سوسیالیستی و رهائیبخش ملی در این یا آن کشور، انقلاب علمی و فنی معاصر که موجب بسط بیشتر سرمایهداری انحصاری دولتی و نیز ایجاد تغییرات ساختی (سترو کتورل) در جامعه و از آن جمله در خود طبقه ی کارگر شده است، نقش فزاینده ی به اصطلاح «وسایط عمومی» (مطبوعات، رادیو، تلویزیون، سینما و غیره) در زندگی اجتماعی، همه و همه با سوء استفادهای که از آنها انجام میگیرد به عوامل عینی ظهور و پخش نظریات اپورتونیستی و رویزیونیستی بدل میشوند و حتی «تکمیلکنندگان» مارکسیسم به صورت اندیشهپردازان «مکتب فرانکفورت» (مانند مارکوزه، هورک هایمر، آدورنو و دیگران) به میدان آمدهاند که بدترین شکل تجدید نظر طلبی را ارائه میکنند.
یکی دیگر از منابع تغذیه ی رویزیونیسم ناسیونالیسم است. برخی از کمونیستها به عناوین مختلف «مصالح» ملت و وطن خود را بالاتر از مصالح جنبش انقلابی کارگری و مجتمع کشورهای سوسیالیستی قرار میدهند و میکوشند به مارکسیسم-لنینیسم «رنگ ویژه ی ملی» خود را بدهند و یک مارکسیسم – لنینیسم «خاص خودشان» پدید آورند و از آنجا به نتیجهگیریهای دور و درازی میرسند که از مارکسیسم - لنینیسم به معنای اصیل این کلمه به دور است. سپس این نتیجهگیریهای ویژه را به احکام عام جهانشمول بدل میکنند. ما این پدیده را در برخی از کشورهای سوسیالیستی مشاهده میکنیم.
نکته ی مهمی که در اینجا باید بدان توجه کرد آن است که رخنه ی شعور و آگاهی کمونیستی که یک آگاهی به کلی تازهای است در طبقه ی کارگر ، روندی است دراز مدت، پرفراز و نشیب و بغرنج و این روند مؤظف است دائماً از تجاربی که در مقیاس بینالمللی گرد میآید، نیرو بگیرد و اگر در این امر غفلتی شود، حتی در سیاست احزاب کمونیستی که در حاکمیت هستند میتواند اشتباهات گاه بسیار جدی روی دهد. طبیعی است که قدرت هر حزب انقلابی در درون کشور خود به طور عینی اهمیت عوامل ملی و ویژه را بالا میبرد، ولی در عین حال این افزایش قدرت باید مبتنی بر بهرهبرداری دقیق و جامع از تجارب بینالمللی نیز باشد و تنها به تجارب ملی و محلی بسنده نشود، یعنی تناسب صحیح بین قوانین عام و خاص جنبش سوسیالیستی و ساختمان سوسیالیسم برقرار گردد. مثلاً «ئورو کمونیسم» از آن نوع که سانتیاگو کاریلیو دبیر اول حزب کمونیست اسپانیا عرضه میدارد، ثمره ی پر بها دادن به برخی ویژگیها به زیان قوانین عام تا سرحد انکار لنینیسم است.
رویزیونیسم را معمولاً به دو نوع رویزیونیسم کهن و معاصر تقسیم میکنند، زیرا در دو دوران، به ویژه رویزیونیسم با حرارت و سر و صدای فراوان به میدان آمد. یکی در آغاز قرن کنونی و دیگری پس از دومین جنگ جهانی.
بنیادگذار رویزیونیسم نوع کهن برنشتین است که در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم علیه مارکسیسم وارد عمل شد. وی در یک سلسله مقالات و در اثر خود موسوم به محملهای سوسیالیسم و وظایف سوسیال دموکراسی (1899) خواستار تجدید نظر در آموزش کارل مارکس گردید. از همان ایام رویزیونیسم به یک پدیده ی بینالمللی بدل شد و نه تنها در درون سوسیال دموکراسی آلمان، بلکه در فرانسه و بلژیک و روسیه و دیگر کشورهای اروپائی نیز ظهور کرد.
رویزیونیستها فلسفه و اقتصاد مارکسیستی و تئوری کمونیسم علمی را مورد تجدید نظر قرار دادند[6] و مدعی شدند که میتوان «به تدریج» نهال سوسیالیسم را از زمین سرمایهداری رویاند و نیازی به انقلاب سوسیالیستی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا نیست. بدین ترتیب رویزیونیسم به یک حربه ی مهم تأثیر بورژوازی در جنبش کارگری بدل شد. لنین مینویسد:
«رویزیونیسم یا تجدید نظر در مارکسیسم در حال حاضر اگر عمدهترین مظهر تأثیر بورژوازی در پرولتاریا و فاسد کردن پرولتاریا به وسیله بورژوازی نباشد، یکی از عمدهترین آنها است.»[7]
لنین مبارزه با رویزیونیسم چپ و راست را به عهده گرفت و نظریات برنشتین را افشا کرد و ریشهها و ماهیت اجتماعی آن را برملا ساخت و نه فقط از مارکسیسم دفاع نمود بلکه نقشی شایان در بسط جناح انقلابی در جنبش جهانی کارگری و تحکیم این جناح ایفا نمود.[8] پس از مرگ لنین، استالین و دیگر تئوریسینهای برجسته ی مارکسیست علیه انواع انحرافات رویزیونیستی چپ و راست مبارزه کردند.
چنانکه گفتیم در دوران پس از جنگ دوم جهانی، به ویژه در سالهای 50 رویزیونیسم این بار به شکل معاصر آن بار دیگر جان گرفت. رویزیونیسم معاصر، در دورانی که دو سیستم متضاد سوسیالیستی و سرمایهداری از هر جهت در برابر یکدیگر قرار گرفتهاند و از آن جمله در زمینه ی ایدئولوژی به نبردی سخت و سازشناپذیر مشغولند، افزار اساسی در دست بورژوازی و خرده بورژوازی در درون جنبش کمونیستی به منظور تهی کردن این جنبش از مضمون انقلابی آن است. امپریالیسم به کمونیسم ملتگرا یا «ناسیونال کمونیسم» و کمونیسم آزادیگرا یا «لیبرال کمونیسم» و «نئو آنارشیسم کمونیستنما» علاقه و امید فراوانی دارد و از آنها به مثابه ی حربهای فکری علیه کمونیسم و اتحاد شوروی – دژ اساسی سوسیالیسم جهانی – استفاده میکند.
عوامل چندی در دوران پس از جنگ دوم برای این انحرافات میدان گشود. تأثیر این عوامل اکنون در حال کاهش است. توضیح این که: در دوران پس از جنگ دوم جهانی، سرمایهداری در کشورهای رشدیافته در اثر مبارزات طبقه ی کارگر و کامیابیهای سیستم سوسیالیسم جهانی ناچار شد در وضع مزد و تأمین اجتماعی کارگران بهبودهائی ایجاد کند. انقلاب علمی و فنی کنونی نیز امکاناتی برای تحقق این سیاست فراهم ساخت. در این دوران مبارزات ایدئولوژیک به ویژه پس از درگذشت استالین و پس از کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی و در نتیجه ی وقوع ضد انقلاب در مجارستان حدت بیسابقهای یافت. فشار نیرومند ایدئولوگهای بورژوا که زرق و برق «سرمایهداری خلقی»، «جامعه ی رفاه عمومی» و «دموکراسی بورژوائی» را به رخ میکشیدند و از «جذب شدن» طبقه ی کارگر در داخل نظام و فرهنگ سرمایهداری سخن میگفتند، نوسانات رویزیونیستی در برخی اعضای نااستوار احزاب کمونیستی ایجاد کرد. رویزیونیستها با تمام قوا کوشیدند تا مسأله ی «کیش شخصیت استالین و عواقب آن را» بیش از حدود منطقی و واقعی آن بزرگ کنند و آن را تا حد یک تراژدی یأسآور تاریخی، تا حد یک شکست اندیشه ی مارکس و لنین اوج دهند و کلیه ی دستاوردهای سوسیالیسم و جنبش کمونیستی معاصر را دستخوش لعن و نفرین و آه و اسف سازند و احکام و مصوبات کنگره ی بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی را مورد سوء تعبیرات و تفسیرات دور و دراز و نادرست قرار دهند و نتیجه بگیرند که تنها، راه مسالمتآمیز به سوی سوسیالیسم راه درستی است و خواستار آزادی عمل فراکسیونها و گروهها در احزاب مارکسیستی شوند و بدینسان این احزاب را به سوی انحلال ببرند. رویزیونیستها تئوری «سوسیالیسم با چهره ی انسانی» را به میان کشیدند، عملاً منکر نقش رهبری حزب طبقه ی کارگر و دیکتاتوری پرولتاریا شدند. رویزیونیستها مقوله ی «ملت» را مطلق کردند و مسأله ی همبستگی انترناسیونالیستی احزاب کمونیستی و کشورهای سوسیالیستی را در پرده نهادند[9].
بدین سان روزیونیسم معاصر که در جریان ضد انقلابی در مجارستان و سپس حوادث چکسلواکی از جهت ایدهای نقش بازی کرد و پدید شد. علاوه بر کشورهای سوسیالیستی این نظریات روزیونیستی در برخی از احزاب برادر نیز ظهور کرد مانند نظریات ارنست فیشر در حزب کمونیست اطریش و روژه گارودی در حزب کمونیست فرانسه. رهبری مارکسیست-لنینیست این احزاب موفق شد به موقع این نظریات و حاملین آنها را منفرد نماید و از حزب دور سازد. به علاوه در برخی از این احزاب بیماری «انتخاباتگرائی» (یا الکتورالیسم) پدید شد که مضمون آن قبول فشار عقیدتی انتخابکنندگان خرده بورژوا از سوی حزب طبقه ی کارگر است.
ارتجاع جهانی برای روزیونیسم نوظهور ارزش فراوان قایل بوده است و امید داشته و دارد که بدین وسیله جنبش انقلابی کارگری را تقسیم کند و به مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا در کشورهای سرمایهداری لطمه ی جدی وارد سازد و از ساختمان کامیابانه ی سوسیالیسم در کشورهای سوسیالیستی جلوگیری به عمل آورد. ولی این حساب ها درست درنیامد. جنبش کمونیستی جهانی در سالهای 1957، 1960 و 1969 در اجتماعات مهم خود رویزیونیسم معاصر را افشا کرد و ضرورت مبارزه با آن را مورد تأکید قرار داد. در اسناد این جلسات تصریح گردید که روزیونیسم معاصر مارکسیسم-لنینیسم را لکهدار میکند و آن را کهنه و منسوخ اعلام میدارد و آن را از روح انقلابیش تهی میسازد و میکوشد تا ایمان طبقه ی کارگر را بدان متزلزل گرداند و علیه ضرورت تاریخی انقلاب پرولتاریا و دیکتاتوری پرولتاریا در دوران گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم سخن میگوید و نقش رهبری کننده ی احزاب مارکسیستی – لنینیستی را نفی میکند و انترناسیونالیسم پرولتری را در پرده میگذارد و از اصول عمده ی لنینی ساختمان احزاب طراز نوین انصراف میجوید.تا زمانیکه امپریالیسم جهانی وجود دارد خطر رویزیونیسم موجود است و لذا احزاب مارکسیستی – لنینیستی باید در این امر هوشیار و در مبارزه علیه رویزیونیسم معاصر قاطع و صریح باشند.
اصلاحگرائی یا رفورمیسم یک جریان سیاسی در درون جنبش کارگری است که ضرورت مبارزه ی طبقاتی و انقلاب سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریا را نفی میکند و خواستار همکاری طبقات است و مدعی است که به کمک یک سلسله اصلاحات و رفورمها که در چهارچوب قوانین جامعه ی سرمایهداری عملی میگردد خواهد توانست سرمایه داری را به جامعه ی «رفاه عمومی» بدل سازد.
تاریخ رفورمیسم معاصر از ربع آخر قرن نوزدهم آغاز میگردد، یعنی هنگامی که عدهای از لیدرهای سوسیال دموکرات (و از آن میان هوهبرگ، شرام و برنشتین) تحت تأثیر موفقیتهای جنبش کارگری و بسط دموکراسی بورژوائی، چنان که در فوق دیدیم خواستار تجدید نظر در مارکسیسم شدند[10] و گفتند که تحول انقلابی در جامعه نه ممکن است و نه مطلوب، بلکه بهترین و ممکنترین کار عبارت است از بهسازی و اصلاح جامعه از طریق اجرای یک سلسله رفورم و به اصطلاح «مهندسی اجتماعی» و تعمیر ماشین اجتماع در هر جا که دچار لنگش شود بدون دست زدن به مجموع ساخت آن. از همان آغاز پیدایش رفورمیسم مارکس و انگلس با آن مبارزه کردند و از آن جمله پلاتفرم هوهبرگ، شرام و برنشتین را مورد انتقاد سخت قرار دادند.
در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم رفورمیسم به یک پدیده ی جهانی و به خطر عمده در داخل جنبش کارگری سوسیال دموکراتیک بدل گردید. ایدههای رفورمیستی برنشتین کمکم به شیوه ی عملی در سیاست بدل شد. میلران یکی از لیدرهای سوسیالیست در فرانسه در سال 1899 در کابینه ی ارتجاعی والدک – روسو ، پست وزارت گرفت و میلرانیسم در سیاست با برنشتینیسم در تئوری همراه شد.
جناح چپ انقلابی در احزاب سوسیال دموکراسی اروپا علیه مواضع رفورمیستی مبارزه ی شدیدی را آغاز کرد که البته همیشه پیگیر نبود. رزا لوگزامبورگ، فرانتس مرینگ، کلارا تستکین، کارل لیبکنشت (در آلمان)، پل لافارگ و گد (در فرانسه)، لابریولا (در ایتالیا)، بلاگویف (در بلغارستان)، گرتر (در هلند)، و دیگران در این مبارزه علیه رفورمیسم در تئوری و عمل نقش زیادی ایفا کردند. با این حال این مبارزه نتوانست از گسترش رفورمیسم و تبدیل آن به یک جریان مسلط در احزاب سوسیال دموکراتیک اروپا جلوگیری نماید. بلشویکهای روس با رهبری لنین تنها نیروئی بودند که با پیگیری از مشی انقلابی و انترناسیونالیستی در جنبش کارگری دفاع کردند و حساب خود را از نیروهای رفورمیست در سوسیال دموکراسی جدا نمودند و مارکسیسم را بر شرایط نوین با خلاقیت تمام انطباق دادند و جوهر انقلابی آن را از دستبرد سفسطههای اپورتونیستی محفوظ داشتند.
پس از انقلاب اکتبر مبارزه ی رفورمیسم علیه مارکسیسم از مبارزه ی درون احزاب سیاسی طبقه ی کارگر خارج شد و به مبارزه ی دو جریان سیاسی در جنبش کارگری یعنی جریان کمونیستی و جریان سوسیال دموکراتیک تبدیل گردید. در فوریه 1919 بیست و دو حزب انترناسیونال دوم را در برن احیا کردند و در مارس 1919 نمایندگان 35 حزب گروه انترناسیونال کمونیستی را بنیاد گذاردند. بعدها انترناسیونال سوسیالیستی خود را در سال 1923 در هامبورگ به طور نهائی سازمان دادند و انشعاب در طبقه ی کارگر به وسیله لیدرهای راست سوسیال دموکراسی رفورمیستی به سرانجام رسید تا دوران پس از جنگ دوم که سرانجام و بطور نهائی ، احزاب سوسیال دموکراتیک، ایدئولوژی مارکسیسم را کنار گذاشتند، مدت ها کشمکش بین مارکسیسم و آنتیمارکسیسم در این احزاب ادامه داشت و چنانکه گفتیم کار به پیروزی لیدرهای راست آنتیمارکسیسم خاتمه پذیرفت. البته هنوز در برخی از احزاب سوسیالیست از مارکسیسم سخن گفته می شود ولی در واقع از آن انصراف کلی حاصل شده است.
آئین رسمی رفورمیسم معاصر که در «اعلامیه ی فرانکفورت» صادره از طرف کنگره انترناسیونال سوسیالیستی (در سال 1951) تصریح شده و در مقابل کمونیسم علمی و مارکسیسم – لنینیسم قرار دارد، عبارت است از «سوسیالیسم دموکرات». موافق این آئین، اسلوب انقلابی تأثیر آگاهانه در تکامل اجتماعی به طور قطعی مردود شمرده میشود. آنتیتز انقلاب عبارت است از رفورم، و رفورم به مثابه ی اسلوب اساسی و منحصر تحول اجتماعی ارائه میگردد. ویلسن لیدر حزب لیبوریست انگلستان در کتاب خود موسوم به هدف در سیاست مینویسد:
«ما پیوسته برخورد انقلابی را طرد کردهایم. به همین ترتیب ما با اقدامات اقتصادی مانند اعتصابات و دیگر اقدامات نظیر اتحادیهها که هدف آن رسیدن به مقاصد سیاسی باشد مخالفیم.»
در آئین «سوسیالیسم دموکراتیک» مارکسیسم به مثابه ی پایه ی تحلیل اجتماعی طرد شده و التقاط کامل انواع نظریاتی که از جهت علمیت خود مخالف و حتی متضاد هستند به عنوان پایه ی فکری سوسیالیسم مجاز شمرده میشود. در این اعلامیه که بدان اشاره کردیم از جمله چنین میخوانیم:
«سوسیالیسم یک جنبش بینالمللی است که به هیچ وجه لازمه ی آن تفکر متحجر و یکنواخت نیست. سوسیالیستها می توانند عقاید خود را خواه از مارکسیسم ، خواه از شیوههای دیگر تحلیل اجتماعی و یا عقاید از مذهبی و انسان دوستانه استخراج کنند. مطلب اینجا است که همه ی آنها به سوی هدف واحدی میروند.»
رفورمیسم هیچ اقدامی علیه مالکیت خصوصی نمیکند. مثلاً در برنامه حزب سوسیال دموکرات آلمان (S.P.D) در بخش سیاست اقتصادی گفته شده است که «رقابت آزاد و ابتکار آزادانه ی کارفرمائی» مورد قبول است. در این برنامه گفته شده است: «رقابت تا آن جا که ممکن است و نقشهپردازی تا آنجا که لازم است.» این عبارت نمونهوار حاکی از تلاش برای همساز کردن دو ناسازگار است، یعنی مالکیت خصوصی از سوئی و عدالت اجتماعی از سوی دیگر. روشن است جائی که مالکیت خصوصی سرمایهداری بر افزار تولید باقی است استقرار عدالت اجتماعی ممکن نیست.
برخی از احزاب سوسیال دموکراتیک مدعی هستند که ایدهآل آنها همان نیل به سوسیالیسم است منتها از طریق رفورم، ولی نمیتوان با این ادعا موافقت کرد. این احزاب با دست کشیدن از تئوری سوسیالیسم علمی در واقع از ایدهآل سوسیالیستی دست کشیدهاند. برای این احزاب، سوسیالیسم دیگر آن نظام اجتماعی-اقتصادی نیست که ضرورتاً و به ناچار باید از پس نظام سرمایهداری درآید، بلکه یک نظام اخلاقی است که منشأ آن آرزوها و صفات اخلاقی ابدی و فطری انسانی است. از این لحاظ یک نوع بازگشت به «سوسیالیسم اتیک» و نظریات کانت و نوکانتیها مشاهده میشود که «تزکیه ی نفس» را مبدأ یک تحول اجتماعی میشمرند و نه جنبش قهرآمیز زحمتکشان را برای راندن نظام سودورزی سرمایهداری از صحنه و ساختن سوسیالیسم. تفاوت میان این دو، از زمین تا آسمان است.
تنها سوسیالیستها آن هم با استفاده از شرایط مساعدی که نبرد کمونیستها و کشورهای سوسیالیستی در جهان به وجود آوردهاند، توانستهاند در ایجاد برخی قانونگذاریهای کارگری سهم داشته باشند و بدین سان برای مدتی توجه کارگران را در بعضی از کشورها متوجه خود سازند. سیر زمان تنگ میدانی نظریات سوسیال دموکراتها را بیش از پیش ثابت خواهد کرد و مسلماً در کشورهای رشدیافته اکثریت طبقه ی کارگر به سوی ایدهآلهای اصیل سوسیالیستی روی خواهد آورد و آن عواملی که موقتاً سیر به سوی سوسیالیسم را در این کشورها کند ساخته، اثربخشی خود را بیش از پیش از دست خواهند داد.
رفورمیستها در موضع آنتیکمونیسم و آنتیسویتیسم قرار دارند و مایلند از این راه رأفت و اطمینان هیأت حاکمه ی سرمایهداری را به سوی خود جلب کنند و در دستگاه دولت بورژوائی ذیسهم و ذیمدخل باشند. همین کمونیسمستیزی و شورویستیزی و تلاش برای جلب رأفت و اطمینان بورژوازی موجب شد که رفورمیستهای سوسیال دموکرات بارها مرتکب خیانتهای مهمی به منافع طبقه ی کارگر شوند. این آنها هستند که به منجی سرمایهداری در عصر حرکت نزولی و زوالش مبدل گردیدند.
لیدرهای سوسیال دموکراسی رفورمیست در آستانه ی جنگ اول جهانی و در جریان بین دو جنگ و پس از جنگ دوم جهانی در سراشیب ملتگرائی و فرصتطلبی درغلطیدند و به مثابه ی همدست بورژوازی امپریالیستی عمل کردند و به همین جهت لنین آنها را «سوسیال شوینیست» و «سوسیال امپریالیست» نامیده است. این لیدرها که دشمنی با کمونیسم و شوروی آنها را نابینا ساخته کماکان در قبال بانگ دعوت احزاب کمونیست دایر به وحدت عمل در مبارزه به خاطر صلح و دموکراسی، کر ماندهاند. دشمنی با کمونیسم، احزاب رفورمیست سوسیال دموکرات را بیش از پیش دچار بنبست تاریخی میکند و تنها راه خروج از این بنبست برای آنها دست برداشتن از مواضع ارتجاعی و ضد انقلابی است. تردیدی نیست که تاریخ آنها را بدین کار مجبور خواهد کرد. تردیدی نیست که آن روز خواهد رسید.
کمونیستها، علیرغم مواضع عمیقاً سازشکارانه و گاه خائنانه ی سوسیالیستها، پیوسته برای وحدت عمل با آنها و رفع آن انشعاب بزرگی که در سایه ی مجاهدات اینان در جنبش واحد کارگری عصر ما ایجاد شده است، تمام تلاش خود را به کار میبرند. علت آن است که احزاب و اتحادیه های رفورمیستی اکنون در کشورهای غربی اروپا قدرت بزرگی هستند که به هیچ وجه نمیتوان و نباید آنها را نادیده گرفت. در سال 1963 «انترناسیونال سوسیالیستی» مرکب از 42 حزب دارای قریب 12 میلیون عضو و 65 میلیون رأیدهنده بود.
اکنون سوسیال دموکراسی رفورمیستی بحرانی را از سر میگذراند که در کار تعمیق است. کابینههای سوسیال دموکرات ها در هیچ جا نتوانستند مواعید انتخاباتی خود را اجرا کنند. به همین جهت اگر در دوران پس از جنگ (1945) سوسیال دموکرات ها در 22 کابینه ی کشورهای بورژوائی شرکت داشتند این تعداد در سال 1964به 12 کابینه رسید و اکنون از این میزان هم کمتر است. از این گذشته در اثر رشد نیرومند جنبش کمونیستی و دستاوردهای درخشان اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی در درون احزاب سوسیال دموکراتیک اختلاف بین جناح چپ و راست تعمیق می شود و در برخی نقاط کار به جدا شدن جناح های چپ رسیده است. مابین اعضای پائین (قاعده) و رهبری فوقانی این احزاب نیز چنان که در نمونه ی فرانسه دیده می شود در طرز بر خورد به دعوت وحدت عمل حزب کمو نیست اختلاف روش وجود دارد. با اطمینان می توان گفت که طی دهه های آینده این بحران عمیق خواهد شد و چرخش شدید به راست که لیدرهای سوسیال دموکراسی رفورمیستی در سالهای پس از جنگ دوم جهانی اجرا کرده اند تمام بی ثمری و خیانت آمیز بودن خود را ، حتی به اعضای عقب مانده نشان خواهد داد و چرخش به چپ گسترش خواهد یافت. این روز نیز بی تردید خواهد رسید.
در کشور ما (در دوران رژیم پهلوی) از طرف برخی ایدئولوگ های اپورتونیست مانند خلیل ملکی ، حسن ارسنجانی و دیگران کوشش شده است رفورمیسم در میان مردم رخنه داده شود. کوشش این افراد با شکست روبرو شد. اکنون خود هیات حاکمه ی ارتجاعی سعی دارد رفورمیسم را با اصول سلطنت مستبده سازش دهد و این رفورمیسم درباری ارتجاعی اعلیحضرتی را به عنوان آخرین کلام ایدئولوژی در مقابل نظریات حزب توده ی ایران قرار دهد. ما در عین آن که با انواع مظاهر چپ روی مبارزه می کنیم نباید از خطر رفورمیستی در کشور خود غافل بمانیم. باید با تمام قوا با این ملغمه ی التقاطی و ارتجاعی مبارزه کرد و عیار سفسطه آمیز آن را که سخن گویان هیات حاکمه و روشنفکران خود فروخته تکرار می کنند افشاء کرد.
اگر خواننده ای توضیح کوتاه ما را درباره ی دو اصطلاح تجدید نظر طلبی و اصلاح گرائی یا «رویزیونیسم» و «رفورمیسم» با دقت بخواند آنگاه می تواند قضاوت کند سوء استفاده ی مائوئیستی از این اصطلاحات درباره ی احزاب برادر و از آن جمله حزب کمونیست اتحاد شوروی دارای کوچک ترین پایه ی عینی نیست و یک سفسطه و ساخته کاری ذهنی است.
اکنون این سؤالات مطرح می شود:
1. آیا احزاب برادر و از آن جمله حزب کمونیست اتحاد شوروی در احکام بنیادی فلسفی اقتصادی و اجتماعی مارکس و انگلس تجدید نظری کرده اند و این نظریات را در زمینه ی ایجاد جامه ی نوین و اجرای پی گیرانه نبرد طبقاتی علیه سرمایه داری جهانی سست و یا زیر و رو ساخته اند یا بر عکس پرچم این اندیشه ها را در جهان با قدرت و شکوه فراوان سر فراز نگاه داشته و آنها را به رهنمون عمل روزانه ی خویش بدل کرده اند و بر پایه ی این تئوری کامیابانه، جامعه ی نوین را می سازند و با امپریالیسم و سرمایه داری و همه ی نیروهای ارتجاعی و انحرافی می رزمند؟
مائوئیست ها که این اتهام را به جنبش کمونیستی جهانی وارد می سازد خود «اندیشه های مائوتسه دون» را (که بنا به اصطلاح خودشان مارکسیسم چینی شده» است) جانشین نظریات مارکس و انگلس کرده اند و انواع تعبیرات مغلوط و من در آوردی را به جای مارکسیسم - لنینیسم معاصر جا می زنند و کار را در سیاست جهانی به همکاری با امپریالیسم کشانده اند.
2. آیا احزاب برادر و از آن جمله حزب کمونیست اتحاد شوروی رفورم را جانشین انقلاب ساخته اند راه سازش با بورژوازی و احیای سرمایه داری را در پیش گرفته اند یا مانند کوه در مقابل امپریالیسم و سرمایه داری جهانی استوار ایستاده و با گام های بلند به سوی جامعه ی کمونیستی می روند و به همین جهت آماج اولی و اصلی یورش های وحشیانه سرمایه داری و منادیان راست و چپ وی هستند؟مائوئیست ها که این اتهام فجیع ر ا وارد می کنند به این ادعا متوسل می شوند که گویا احزاب برادر از راه قهر آمیز انقلاب دست کشیده اند و ایدآل انقلاب جهانی را به کنار گذاشته اند و راه مسالمت آمیز را مطلق می کنند. این ادعا صاف و ساده دروغ است. از جمله دلیل دروغ بودن این دعاوی سند معتبری است که در جلسه ی ژوئن 1969 منعقده در مسکو از طرف 85 حزب کمونیستی و کارگری جهان (و از آن جمله حزب توده ی ایران )صادر شده و در آن احزاب برادر اعتقاد پرشور خود را به مارکسیسم – لنینیسم، نفرت بی پایان خود را از امپریالیسم و به ویژه امپریالیسم آمریکا و سرمایه داری، اعتقاد بی خلل خود را به انقلاب خلق ها، به طبقه ی کارگر، به نیروی متحده ی زحمتکشان با صراحت انکار ناپذیری بیان داشته اند . این سند که تنها دعوی نه ، بلکه برنامه ی عمل مورد قبول احزاب برادر است ، یک سند برجسته ی انقلابی ، یک سند مارکیسیستی _ لنینیستی است که هر گونه رویزیونیسم و رفورمیسم و هر گونه انحراف ناسیونالیستی از مارکسیسم رابا قوت و روشنی طرد می کند. چنین است واقعیات.
همانطور که لنین می گوید: رویونیسم محصول فشار بورژوازی و خرده بورژوازی بر جنبش کارگری است و همین فشار است که از طرفی انحراف های تسلیم طلبانه ی راست و از طرف دیگر انحراف های ماجراجویانه «چپ» ایجاد می کند. در دوران پس از جنگ دوم جهانی سرمایه داری با مهارت توانست از مشکلات سیاسی و اقتصادی در کشور ها ی سوسیالیستی بهره برداری کند و فشار نیرومندی پدید آورد که از سوئی به پیدایش انحراف های ناسیونالیستی و لیبرالی در کمونیسم و از سوی دیگر به واکنش «چپ» مائوئیستی در نهضت کمونیستی جهانی منجر شد ولی مشکلاتی که در جنبش جهانی کمونیستی پدید آمده یک پدیده ی فرعی منفی، ناشی از بسط پرتوان این جنبش در دوران ماست. در اثر همین وضع است که پلاتفرم سیاسی مائوئیسم و سیاست اعتزال ملی (ایزولاسیونیسم) برخی احزاب و انواع رویزیونیسم «چپ» و راست پدید آمده است. با آن که عوامل بروز این پدیده ها عینی است، خود این انحرافات دارای خصلت ذهنی است. لذا رفع آنها در طول مدت هم ممکن است و هم وظیفه ی جنبش است. باید بدون خستگی برای رخنه دادن تئوری انقلابی در افراد حزب و توده ها ی زحمتکش کوشید و یکی از شرایط این کار نشان دادن انحرافات «چپ» و راست از تئوری انقلابی در تئوری، در سیاست و در عمل است. بدون مبارزه با انحرافات «چپ» و راست، نه مبارزه با ارتجاع، نه مبارزه با امپریالیسم، هیچ کدام نمی توانند خصلت واقعی و جدی خود را کسب کنند. لنین می گوید:
«مبارزه با امپریالیسم اگر با مبارزه با اپورتونیسم پیوند ناگسستنی نداشته باشد، یک جمله میان تهی و دروغین است.»[11]
هر اندازه بر نفوذ اندیشه و عمل تئوری علمی انقلابی یعنی مارکسیسم – لنینسم در تاریخ معاصر افزوده می شود به همان اندازه سخنگویان و صاحب نظران سرمایه داری و خرده بورژوازی و همه ی طبقات و قشرهائی که در اشکال مختلف مالکیت خصوصی بر افزار تولید و نیز در اشکال مختلف اندیشه های خردستیز و خرافی ذی علاقه هستند ، با جنجال و هاری بیشتر به میدان می آیند و از این هیاهو دو منظور دارند : هم یک حقیقت بزرگ علمی و انقلابی را مخدوش جلوه دهند و هم جنایات و غارت گری های فجیع خویش را توجیه کنند .
مرتدان گریخته از رزمگاه علمی را که خود زمانی در صفوف احزاب انقلابی آموخته اند ( ولی هرگز آن را به درستی نفهمیده و یا به درستی بدان باور نداشته و یا برای عملی ساختن نتایج این علم فاقد صفات ضرور انسانی بوده اند .) همه ی «اطلاعات » و « تجربیات » خود را در اختیار آنتی کمونیسم می گذارند تا وی زرادخانه ی شبه استدلالات خود را تازه به تازه عوض کند و دام های نوینی برای خوشباوران بگستراند . به اقتضای شعور یا آمادگی پذیرندگان مطالبی از مبتذل گرفته تا شبه مارکیستی عرضه دارد .
آنتی کمونیسم معاصر می کوشد جهان بینی و ایدئولوژی سیاسی _ اجتماعی کمونیسم را به تدریج پوک و فرسوده و از جوهر انقلابی آن تهی کند ، و به قول خود وحدت کلمه و «یک سان گوئی» (مونودکسی) آن را به تشعب و «چندگونه گوئی» (پلی دکسی)بدل سازد و سپس این جریان های گونه گون را به جان هم اندازد و به اصطلاح ، یکپارچگی عقیدتی و مسلکی کمونیسم را که بلای جان آن ها است از میان ببرد (پدیده ای که آن را ده مونولی تیزاسیون نام نهادند ). آنتی کمونیسم گاه از مشکلات عینی موجود در جامعه ی نو ، گاه از خودنقادی شجاعانه و صادقانه ی کمونیست ها ، گاه از عطش خود تکمیل گری آن ها انگل وار سود می جوید و حتی با ادعای مضحک « بهسازی سوسیالیسم » و « انسانی کردن » آن می خواهد ریشه اش را بزند .
جامعه شناسان بورژوا عمدا آرمان های کمونیستی را حقیر می گیرند و عامیانه و مبتذل می سازند و آن ها ، گاه این آموزش را در آن اشکال مشخص و گذرا که بر اثر محظورات و مشکلات تاریخی در این یا آن کشور به خود گرفته و تابع منطق حوادث بوده است خلاصه می کنند و بدین سان ساده و پیش پا افتاده اش می سازند و حال آن که چنین نیست .
کمونیسم اندیشه ای است علمی ( یعنی متکی به تجربه و استدلال عقلی ) ، خواستار حل تضادهای عمده ی جامعه ی معاصر انسانی ، ایجاد یک اتحاد بین المللی انسانی آزاد ، خوشبخت با فرهنگ و مرفه است و بر آن است که محمل های اقتصادی ، اجتماعی ، فنی ، معرفتی و روحی ایجاد یک چنین جامعه ی جهانی هم اکنون وجود دارد ولی نیروهای ارتجاعی و محافظه کار این تحول بنیادی را مانع می شوند و سیر آن را کند ، دردناک و پر اعوجاج می کنند و با تمام نیرو می کوشند آن را به عقب اندازند و به همین جهت طبقات و قشرهای انقلابی و نیروهای پیشاهنگ باید به انحای مختلف و ممکن متشکل و سازمند گردند و طی نبردی آگاهانه ، واقع بینانه ، جسورانه ، جانبازانه ، موانع و مشکلات را از سر راه بردارند و جامعه ی نوین را پی افکنند .
کمونیسم علمی کارل مارکس و فردریش انگلس که در سده ی نوزدهم شکل گرفت پاسخ اندیشیده ، ژرف و همه رویه ای بود به سوالاتی که مدت ها پیش سوسیالیست ها و کمونیست ها به اصطلاح پندارپرور (ئوتوپیک) آن ها را مطرح ساخته بودند و با آن که در پاسخ این پرسش ها ، نکات جالب بسیار فراوانی گفته بودند ، با این همه موفق نشده بودند حل علمی تضادهای جامعه ی معاصر و ریشه ی اقتصادی _ اجتماعی این تضادها را به درستی بیابند .
پس از پیدایش سوسیالیسم علمی ، ولادیمیر ایلیچ لنین اندیشه ور انقلابی و نابغه ی روس ، گام غول آسائی برای به اصطلاح پیاده کردن این نظریه و گسترس آن در شرایط نوین اجتماعی و معرفتی انجام داد. هم اکنون کمونیسم از یک نیروی معنوی به یک نیروی مادی عظیم مبدل شده و در این لحظه که این سطور نوشته می شود کشورهای جامعه ی سوسیالیستی اروپا به سطح نزدیک به 80% تولید صنعتی کشورهای جهان سرمایه داری غرب ( اروپای غربی و آمریکا ) رسیده اند و در گستره های جداگانه ای حتی بر آن ها پیشی گرفته اند و در فاصله ی زمانی بس کوتاه تاریخی به دستاوردهای اعجاب آوری نایل آمده اند .
به مدد دشمنان کمونیسم و نیز در تاثیر اندیشه های غیر کمونیستی در کمونیسم چهره های گوناگونی به نام خود کمونیسم برای مبارزه با کمونیسم درست شده یا ظهور کرده است مانند کمونیسم ملی که مدعی است گویا هنوز نوبت اجرای اصل انتراسیونالیسم پرولتری نرسیده و اول باید هر خلقی به فکر خود باشد ، اگر چه حتی این کار به ستیزه گری کمونیست علیه کمونیست و بهره گیری سرمایه داران از این ستیزه برسد ! یا کمونیسم لیبرال مدعی است که باید شیوه های لیبرالی و پارلمانی و اصل « تعدد احزاب مختلف » یا «چند گرائی » ( پلورالیسم) حتی به بهای جان گرفتن ضد انقلاب و رخنه ی جاسوسی نیرومند امپریالیستی و دست یازی سازمان های نظامی « آتلانتیک شمالی» به این جوامع اجرا شود زیرا در غیر اینصورت کمونیست ها را مخالفان به دشمنی با آزادی متهم کنند !
باید گفت که تلاش سازمانهای تخریبی امپریالیستی به ویژه به مدد مرتدان که دزدان با چراغند و کالای گزیده می برند توانسته است تا حد زیادی به سیاست تبدیل «یک سان گوئی» به « چند گونه گوئی» نایل آید و این خطری است که نباید بدان کم بها داده شود . در قبال نظامی تبهکار مانند امپریالیسم ، دفاع از نظامی خلقی مانند سوسیالیسم ضروری نیست ولی ما این را نه به خاطر دشمن ، بلکه به خاطر انسان هائی می کنیم که دارای حسن نیت ولی تجربه ی سیاسی نارسا هستند .
علیه کمونیسم از طرف صاحب نظران بورژوا و خرده بورژوا « استدلالات » متعددی می شود که استدلالهای منطقی نیست ، سفسطه های ضد منطقی است . از آن جا ما از این « استدلالها » نمی ترسیم و بر عکس عرصه ی بحث و تعقل درست عرصه ی ماست . لذا خونسردانه مهم ترین شبه دلیل های دشمن را بررسی می کنیم ، با آن مضمون که از طرف آنتی کمونیسم جهانی ارائه می شود .
1. می گویند کمونیسم سرشار از عناصر ناجود و ناسازگار با طبیعت انسانی و تاریخ بشری است ، زیرا مثلاً جامعه طبق سرشت خود چندگرا و تنوع جو و تعدد طلب است لذا با یک سان روشی و تام روائی ( توتالیتاریسم) کمونیستی که می خواهد همه کس و همه چیز را تابع یک هدف سازد ، جور نیست ، یا آن که جامعه ذاتاً ضد قدرت دولتی است و به همان سان که به گفته ی فروید ، پسران در اثر عقده ی موسوم به عقده ی «ادیپ » با پدران خود میانه ی خوشی ندارند ، جامعه نیز با «پدر _ دولت » در واقع مخالف است ، گرچه به ناچار از وی اطاعت می کند ، لذا تلاش کمونیست ها با سازگارسازی ( کونفورمیسم ) و این که در جامعه ی سوسیالیستی وحدت معنوی _ سیاسی برقرار می شود و همه ی افراد جامعه همراه دولت و دستور او گام برمی دارند ، ادعا و تلاش عبث و بی سرانجام و غیر طبیعی است . به علاوه انسان ذاتاً جویای منفعت خویش و فردگرا (اندیویدوالیست) است و کمونیست ها می خواهند او را به جامعه پرستی و غیرخواهی و جمع گرائی ( کلکتیویسم ) وادارند . یا خلق ها از جهت همین سرشت فردگرایانه ی خود ، ملت گرا ، (ناسیونالیست) نیز هستند و سرزمین و زبان و آداب و فرهنگ و تاریخ خود را بر مال دیگران ترجیح می دهند و همه شان علاقه به سیطره جوئی بر دیگران دارند ولی کمونیست ها می خواهند بگویند که بشر می تواند جهان گرا (انترناسیونالیست ) باشد و حال آنکه دولت های بزرگ کمونیستی خود در زیر ساتر جهان گرائی پرولتاری، راه سیطره جوئی (هژمونیسم) را طی می کنند و به « ابرقدرت » بدل می شوند به علاوه در انسان ، به نظر آنتی کمونیسم ، تمایل به معنویات نهفته است ولی کمونیست ها معنویات را رد می کنند و آن را غیر واقعی می پندارند و خردگرائی(راسیونالیسم) یعنی امکان دسترس یافتن به حقایق از راه قدرت تعقل انسانی را تنها راه درست معرفت می شمرند و ایمان و اشراق را منکرند بدین سان انسان از هر پناه معنوی محروم و به تنهائی و بی سعادتی محکوم می شود .
2. آنتی کمونیست ها می گویند نظام سیاسی جامعه ی کمونیستی مبتنی بر حزب واحد ، تمرکز شدید ، انضباط شدید ، نظارت دولتی و پلیسی ، نظارت از موضع ایدئولوژی واحد دولتی است و این امور موجب انحطاط علم ، فلسفه ، هنر ، شخصیت انفرادی و حتی اخلاقی شده است. شخصیت فرد در جامعه ی کمونیستی در قیاس با قدرت دولت صفر است در برابر بی نهایت . دموکراسی وجود خارجی ندارد . آزادی پندار موهومی است ، زیرا نیروهای مخالف (اپوزیسیون ) قادر به عرض اندام نیستند و با وسایل خشن سرکوب می شوند . از آن جا که در جامعه ی کمونیستی همه چیز از قبل متشکل گردیده و تابع نقشه و هدف تعیین شده ای است ، لذا روند تحول در جامعه ی کمونیستی بر اساس انگیزه ها و اهرم های خود انگیخته و طبیعی نیست و به خلاقیت دموکراتیک منجر نمی شود . و چون بر اساس دستور و فرمان است لذا سراپای رژیم به یک « رژیم جبر»،[12] به یک سیر تحمیلی تبدیل می گردد .
3. آنتی کمونیست ها می گویند که کمونیست ها در زمینه ی اقتصادی نیز نتوانستند صحت «فرضیات » خود را ثابت کنند . اقتصاد کمونیستی ، به اصطلاح لودویک ارهارد صدراعظم اسبق آلمان غربی ، یک « ضد اقتصاد» است. رهبری متمرکز و نقشها ی، مانع بزور ابتکار ، مانع بروز پایه ی عینی برای قیمت ها ، مانع رقابت در بازار که منجر به تکامل تولید و توزیع میشود، گردیده است و دستگاه دولتی-اقتصادی را به یک مجتمع غولپیکر دیوانسالاری (بوروکراتیک) که لخت و کند و کماثر است بدل کرده است. در زمینه ی خدمات اجتماعی وضع از تولید و توزیع نیز بدتر است لذا کمبود کالا و دشواریهای روزمره به بیماری مزمن جامعه ی سوسیالیستی بدل شده است. عقبنشینیهای دولتهای سوسیالیستی، قبول نمودار«سود»برای بنگاهها، دگرگون کردن دایمی نظام کشاورزی، اعترافات صریحی بر صحت این دعاوی و نشانه ی عقبنشینی آنها در جهت احیای تدریجی سرمایهداری است.
4. میگویند: وعدههای طلائی کمونیستها درباره ی یک آینده ی عالی انسانی تکرار داستان «مدینه ی فاضله»، و رسیدن «هزاره ی مسیح»[13] است و رؤیائی است ناشدنی. تاریخ که واحد آن تمایل و اراده ی افراد و انبوههئی از تصادفات است پیشبینیپذیر نیست و دارای آنچنان قوانینی است که بتوان بر آن اساس، سیرش را در جهت مطلوب اداره کرد. کمونیستها که «همه ی کبکهای آسمانی را در تابه ی مردم» وعده میدهند، در اثر سیر خود تاریخ روفته خواهند شد. این در واقع یک حالت غیر عادی و «آنورمالی» رشد در برخی کشودهای عقبماندهای است که میخواهند با سرعت از راه صرفهجوئی و تمرکز شدید، صنعتی شوند. انقلاب علمی-صنعتی معاصر به سود کمونیستها نیست و پس از آن که آنها به مراحل «جامعه ی صنعتی» رسیدند، در برابر همان مسایلی خواهند بود که جوامع صنعتی معاصر یا به اصطلاح سرمایهداری در برابر آن مسایل قرار دارند. با پخش کمونیسم در میان خلقها و کشورهای مختلف، تفرقه ی فکری آنها شدت خواهد یافت و این عامل نیز آن را بیشتر به طرف پوکی و فرسایش خواهد برد.
5. آنتیکمونیستها میگویند: دولتمداری کمونیستی نوعی «الیگارشی» و تسلط جابرانه ی فردی یا جمعی یک اقلیت تکنوکرات (فنسالار) و بورکرات (دیوانسالار) است که با استفاده از «مالکیت دولتی»به طبقه ی انگل تازهای بدل شدهاند و به سود خود و به سود نیات سیطرهجویانه و جهانخوارانه، تودههای کشور خود و دیگر کشورهای «اقمار» را زیر فشار شدید قرار میدهند. در این میان سوسیال دموکراتها برآنند که تحت شعار «سوسیال دموکراتیک»به بهترین نحو می توان «اعتراض تودهها» را در کشورهای سوسیالیستی علیه رژیم متشکل ساخت. و هذا فعلل و تفعلل!!
با آن که آنچه گفته شد شمهای است از بسیار، باز به خوبی می توان دید که آنتیکمونیسم دارای چه پوزه ی بزرگی برای سفسطهبافی است. بغرنجی مسأله، بغرنجی تاریخی، اجتماعی-انسانی تحول نظام کهنه به نو در واقع زیاد و مشکلات تکامل، رنگارنگ است و این امر دامنه ی سفسطه های ساده فریب را وسیع کرده است. آنتی کمونیسم در هر کشوری، بر حسب مختصات محیط تبلیغ خود، مطالب دیگری که اغلب به مراتب مبتدل تر است بر این نکات می افزاید و ما در اینجا برخی از عام ترین دعاوی را که سیمای جدی دارد بیان داشته ایم. از آنجا که انقلاب پرولتری در اکثریت مطلق موارد، در کشورهای عقب مانده که از شراره ی خانمان سوز جنگها و زلزله ی انقلاب ها برون آمده بودند، پیروز شد و مجبور بود در شرایط محاصره ی نظامی و اقتصادی، تهدید، تحریک و تخریب دایمی نهان و آشکار امپریالیسم، دیگر دشمنان طبقاتی و عقیدتی خود، نظام نوین را بسازد، روشن است که کمونیست ها هنوز نتوانسته اند تابش بسیاری از اندیشه های انسانی و مقدس خود را که دارای منتهای معنویت و کمال بشری است در این جوامع هر چه زودتر و هر چه جلی تر عیان سازند و گاه حتی در این شرایط دشوار نبردهای بغرنج طبقاتی و مشکلات از درون و بیرون، علیرغم میل خود، مجبور شده اند به وسایل و شیوه هائی که تحمیل تاریخ است، علیه دشمنان طبقاتی توسل جویند تا بتوانند ثمرات کامیابی های خود را از بر باد رفتن نجات دهند، این شرایط گاه اشکال خاص و گذرائی در سیر امور در برخی کشورها که در جاده ی نو گام هشته اند، پدید آورده که برخی سفسطه های به ظاهر «حق به جانب» دشمنان ما درست متوجه ی این اشکال مشخص و گذرا است و اگر حقش را بخواهید در آخرین تحلیل این پدیده ها، خود محصولات غیر مستقیم وجود سرمایه داری و دیگر نظامات فرتوت ضد بشری است.
نقادان کمونیسم، حتی مرتدان، تقریباً هرگز با جامعیت، جهان بینی انقلابی و علمی مارکس و انگلس و لنین را به عنوان یک سیستم، یک منظومه ی جامع از نظریات فلسفی، سیاسی، اجتماعی، تاریخی، اخلاقی و هنری بررسی نکرده و به درستی نفهمیده اند. نگارنده، این مطلب را به هنگام مطالعه ی انتقادی نظریات صاحب نظران سرشناس معاصر امپریالیستی، مانند والت ویتمن رستو و ریمون آرن بر حسب تجربه ی شخصی خود درک کرده است. به علاوه سوسیالیسم واقعی و موجود را به شکل عینی نمیشناسد و از ورای حجابهای «نقص اطلاع» و «غرض طبقاتی» و اجرای دستور «اربابانی که به این حساب به آنها مزد می دهند»، سخن میگویند و نه با وقوف بر امر و با قضاوت عینی و علمی. مثلاً این «نقادان» کمونیسم، مارکس جوان را از مارکس پیر جدا میکنند؛ و انگلس را از مارکس؛ لنین را از مارکس و انگلس؛ استالین را از همه ی آنها. این دعوی نادرست است.
این نقادان مغرض نه فقط اشخاص، بلکه مفهوم «سوسیالیسم» و «کمونیسم» را که بنا به آموزش مارکس دو فاز سافل و عالی از یک جامعهاند، در مقابل هم قرار میدهند. مطابق سخنان عامیانه ی این نقادان، کشورهای سوسیالیستی هماکنون «کمونیستی» هستند. و اما کشورهای «سوسیالیستی» عبارتند از مثلاً انگلستانِ مستر کالاهان و آلمان غربیِ هرشمیدت، یعنی کشورهائی که در آن سرمایهداری انحصاری دولتی حکمروا است!
باید توجه داشت که تبلور تئوری سوسیالیسم در عمل، خود یک روند بسیار بغرنج و طولانی و پرفراز و نشیبی است که باید آن را به دستی درک کرد.
اینک عمدهترین دعاوی آنتیکمونیسم را کمی از نزدیک پی کاوی کنیم:
1. برخلاف آنتیکمونیستها، شعارهائی که کمونیستها برای تحول بنیادی جامعه ی انسانی مطرح میکنند، خیالبافی و وعده ی ایجاد یک مدینه ی فاضله موهوم نیست و اَحدی از کمونیستها نیز ابداً نگفته است که هماکنون چنین «بهشتی» به وجود آمده است. کمونیستها با نهایت صراحت اعلام می دارند که علیرغم آن که در رشته ی تولید و بازده که دو عرصه ی اساسی و قاطع است، موفقیت کشورهای سوسیالیستی، با وجود مشکلات سنتی و تاریخی و دشواریهائی که دشمن آفریده، عظیم است، هنوز سطح مجموع تولید و به طریق اولی سرانه ی تولید در اتحاد شوروی به ایالات متحده ی امریکا نرسیده و هنوز در اتحاد شوروی بازده که میدان قاطع نبرد است در عرصه ی صنعت از آمریکا به طور جدی عقب است ولی از آنجا که آهنگ رشد بازده در شوروی سریعتر از آمریکا است، باید نبرد طولانی برای پیروزی در پیکار بازده (که آن را لنین علامت قاطع برتری یک نظام اقتصادی - اجتماعی بر نظام پیشین میداند)، انجام گیرد.
بدین سان کمونیستها از لاف و گزاف به دورند. ولی در عین حال میگویند که در آستانه ی انقلاب اکتبر تولید آمریکا 8 برابر شوروی و بازده وی 9 برابر بوده است و در شصت سال گذشته پویائی اقتصادی در اتحاد شوروی خود را با همه ی دشواریهای کوهشکن علیرغم آن که شوروی ناچار بوده و هست که توجه زیادی به دفاع معطوف دارد، به مراتب بهتر از ایالات متحده که دارای بهترین شرایط طبیعی برای تکامل اقتصادی است نشان داده است. بر اساس همین پویائی اثبات شده (یعنی آهنگ رشدی از یک برابر و نیم تا دو برابر آمریکا)، کمونیستها برآنند که شعارهای آنها یک برنامه ی واقعی و عملی برای تلاش است و در پیروزی و ظفرمندی نهائی آن، عقل عاری از غرض، تردید به خود راه نمیدهد.
یافتن اسلوبهای صحیح رهبری نقشهمند و از روی پیشبینی در اقتصاد بغرنج امروزین بر اساس تأمین منفعت تمام جامعه، در تاریخ انسانی کاری است ناشده و به این کار به بهترین و کاملترین شکل، فقط میتوان گام به گام و بر اساس تراکم تجارب علمی و ایجاد پایه ی علمی و فنی و اقتصادی متناسب تحقق بخشید. در روند این اسلوبیابی و پرورش مدیران سوسیالیستی و تولیدکنندگان طراز نوین و بنگاههای اقتصادی طراز نوین، پیدایش خطا، ناکامی، کژدیسی[14] امری است عادی و احترازناپذیر که وجود داشته، دارد و خواهد داشت. ولی اصل نکته اینجا است که جهان به سوی اقتصاد خصوصی شرکتهای چندملیتی، یا اقتصاد تعاونی گروههای مختلف مولد و یا به اصطلاح سوسیال دموکراتهای راست «اقتصاد اجتماعی بازار» و امثال آن سیر نمیکند. جهان به سوی یک اقتصاد به هم پیوسته و بینالمللی شده بر پایه ی تقسیم کار جهانی، بر پایه ی همکاری و ویژهکاری بینالمللی، بر پایه ی برنامهریزی علمی و پیشبینی علمی میرود و چنین اقتصادی نمیتواند در چارچوب منافع هوس کنسرنها و کارتلهای خصوصی سرمایه داری و یا شرکتهای چندملیتی محصور بماند. چنین اقتصادی به ناچار باید، مانند خود تولیدی که در پایه ی آن است اجتماعی شود و به همه ی جامعه ی انسان تعلق یابد، بدون اینکه معنی این سخن نفی روا بودن مالکیت شخصی مبتنی بر کار باشد که ما آن را با مالکیت خصوصی بر وسایل تولید فرق میگذاریم. این مالکیت شخصی تنها بر اساس کار و تلاش خود شخص که عاری از بهرهکشی باشد مجاز است. لذا طرح کمونیستها که حتی از سده ی نوزدهم به میان گذارده شد، دایر به ضرورت ایجاد اقتصاد متمرکز، نقشهمند، اقتصاد اجتماعیشده و جهانیشده، تنها و تنها طرحی است که در سمت تاریخ قرار دارد و خود سیر تاریخ صحت این دورنگری داهیانه ی کلاسیکهای مارکسیسم را ثابت کرده است. باید این طرح عظیم را «پیاده کرد» و پیاده کردن این طرح به وقت، به تجربهاندوزی، به پرورش کادر و به انواع دیگر وسایل مربوطه، نیازمند است. مگر درک این نکته دشوار است؟ همه ی نظریات واقعاً علمی و انقلابی در تاریخ راه خود را با دشواری گشودند ولی تنها آنها بودند که دورانهای تکاملی عالیتری ایجاد کردند مثلاً در زمینه ی علوم طبیعی حتی زمانی بود که هواداران هیأت بطلمیوسی، امثال کپلر، کوپرنیک، تیخو براهه و گالیله را به مسخره میگرفتند، و زیر فشار انکیزیسیون قرار میدادند و به مرگ تهدید میکردند. از این که هواداران بطلمیوسی زمانی امکان اعمال زور و گستاخی داشتند، سیستم «مرکزیت» زمین صحیح از آب در نیامد! زور چیزی است و حقیقت چیز دیگر . اگر چه سرانجام این حقیقت است که بر زور، زورش خواهد چربید.
توزیع و خدمات در جامعه ی سوسیالیستی، مانند تولید سوسیالیستی، متضمن یک رشته قوانین و مقولات نویافتهای است که پیاده کردن آنها نیز مانند مسأله ی تولید بسیار دشوار است. هدف توزیع و خدمات در سوسیالیسم تأمین سالم نیازمندیهای همه ی انسانها، لازمه ی حل این مسأله ایجاد جامعه ی فراوانی و وفور است. به علاوه شیوه ی زندگی سوسیالیستی با شیوه ی زندگی سرمایهداری تفاوت اساسی دارد. سرمایهدار هر چیزی را که برای او – منفعت به بار آورد میفروشد. گرچه برای جامعه زهر قاتل باشد. توزیع و خدمات سوسیالیستی از جای دیگر شروع میکند، از جائی که برای تکامل جامعه و حفظ او بیشترین ضرورت را دارد و بالاترین فایده را میرساند.
2. یاوهگوئی آنتیکمونیسم درباره ی وجود یک «طبیعت» ثابت و تغییرناپذیر انسانی که گویا برای ابد خودخواه، ملتپرست، خردستیز، سودورز، جنگجو و در واقع نیمجانوری بیش نبوده و نیست و نخواهد بود ، علماً و عملاً نادرستی خود را به ثبوت رسانده است. حتی خود روانشناسی بورژوائی مانند فرویدیسم و نئوفرویدیسم مجبور شده است بپذیرد که غرایز انسانی «تنزل» یا «اعتلا» میپذیرد و یا این که «ماورای من»[15]، که همان جامعه است، میتواند «من» و «او»[16] (یعنی غرایز کور را) تحت نظارت خود درآورد. اینها در واقع و به شکل «شرمسارانه» در حکم قبول تأثیر عامل اجتماعی است. مارکس میگوید سرشت انسان چیزی نیست جز مناسبات اجتماعی. انسان اگر در مهد اجتماع تربیت نشود حتی به زحمت میتواند راستبالا راه برود و چون زبانی نمیآموزد، فکر هم نمیکند، و لذا یک جانور تمام عیار است. آنچه که انسان را انسان میکند، جامعه است. نظامات اجتماعی قادرند مختصات انسانها را دگرگون کنند. تردیدی نیست که دوام دهها هزارساله ی نظامات مبتنی بر بهرهدهی و بهرهکشی و فرماندهی و فرمانبری مختصاتی در بشر ایجاد کرده که به نظر ثابت میآید. زیرا از دوران فرعون خئوپس تا زمان محمدرضا پهلوی، از این جهت همه ی مستبدان مختصات نظیری نشان میدهند ولی این ثبات ظاهری ، پدیده ی ابلهفریبی است. طبیعت ثابت و ابدی انسانی وجود ندارد، در سیر تاریخ عوامل خود به خودی و آگاهانه، محتوای روان انسان را تغییر میدهند. کمونیستها به غلبه ی جهت جمعی جهت تعقلی در روح انسان ، به گواهی تاریخ و واقعیات آن ، اعتماد دارند و برآنند که انسان میتواند با نوسازی، جامعه ی خود را نیز از نو بسازد. دیالکتیک نوسازی جامعه و نوسازی انسان در آن است که بدون تدارک محملهای اقتصادی-فرهنگی نو، نمیتوان روند تحول روانی-اخلاقی انسان را تسریع کرد. برای ایجاد جامعه ی نو به انسان نو، نیاز است و انسان نو تنها، در آغوش جامعه ی نو پرورش مییابد.
3. کمونیستها با فردگرائی و برخورد هیچگرا (نیهیلیستی) به وظایف و مسئولیتهای اجتماعی مخالفند و طرفدار مسئولیت انسان در برابر جامعه و تکامل آن، معتقد به حدود آزادی فردی به خاطر حفظ آزادی افراد دیگر، خواستار پیوند بین آزادی فردی و تکامل اجتماعی هستند. مارکس میگفت که زمانی جامعه میتواند از فرد بطلبد که منافع او را با وجدان و هیجان تأمین کند، که خود، منافع فرد را با دقت و مراقبت تأمین نماید. این دیالکتیکِ روشن و عیانی است. کمونیستها با تأمین ترقی مادی و معنوی جامعه، برانداختن استعمار و استثمار، برانداختن سلطه ی خرافه و جهل، به شخصیت انسانی اعتلای شگرف میبخشند تا این که سرانجام «خودگردانی سازمانهای اجتماعی» را جانشین مؤسسات دولتی و وسایل تضییقی آن میکنند و انسان را از عرصه ی جبر و اسارت در چنگ قوانین ناشناخته طبیعت و جامعه، وارد عرصه ی آزادی و اختیار میسازند و انسان را تکیه گاه انسان قرار میدهند و به ناخویشتنی (الیناسیون) انسان که ویژه ی جوامع طبقاتی است، برای همیشه خاتمه میبخشند. البته این کارِ روز و ماه و سال نیست و برای آن، باید طی زمان طولانی، زمینههای متنوع تاریخ را با سختکوشی عنودانه به وجود آورد.
4. در مورد دین و انتساب کمونیستها به کفر و دشمنی با ادیان و روحانیت و مؤسسات مذهبی، مطالب یاوه ی بسیاری گفته میشود. واقعیت امر تنها این است که مارکسیستها جهانبینی مذهبی را یک پدیده ی تاریخی که در درجات معینی از تکامل مدنی انسان پدید شده است، میشمرند و با بررسی انواع مذاهب طایفهای و قبیلهای تا مذاهب جهانگیر، تکامل این جهانبینی مذهبی و پیوند این تکامل را با عواملی مانند عوامل جغرافیائی، اجتماعی، معرفتی و غیره، نشان میدهند. مارکسیستها نیک میدانند که عواطف مذهبی که نتیجه ی ناتوانی بشر در قبال اقتدار ناشناخته نیروهای طبیعی و اجتماعی، - توضیح غیر علمی او از پدیدههای بغرنجی مانند زایش، مرگ، زندگی، خواب، دگرگونیهای طبیعی، پدیدههای اجتماعی است، هنوز در جامعه ی انسانی ریشههای ژرف دارد. هرگز کمونیستها نه به دین، نه به روحانیت و نه به مؤسسات مذهبی نه فقط اعلان جنگ ندادهاند و نمیدهند و نخواهند داد بلکه برعکس آنها را به همکاری سیاسی و اجتماعی نیز دعوت کردهاند و میکنند. در هر جا که روحانیت مذهبی این نیت پاک را درک کرده است همزیستی و همکاری مذهبیون و مارکسیستها صورتپذیر شده است. در هر جا که بخشی از روحانیت محافظهکار به دنبال امپریالیسم و ارتجاع و مراکز خاص ضد کمونیست بینالمللی کشانده شده، کمونیستها علیرغم خود ناچار به مبارزه ی سیاسی شدهاند ولی نه مبارزه ی ضد مذهب. کمونیستها نیک میدانند که شیوه ی تفکر مذهبی و روان مذهبی یک پدیده ی بغرنج و پیچیده است که آن را نمیتوان با ارائه ی چند دلیل از میان برداشت و نیز میدانند که در جهانبینی مذهبی عوامل اجتماعی و اخلاقی چندی است که میتواند به عدالتجوئی و تلاش سیاسی زحمتکشان دیندار مدد رساند و آنها را به شیوه ی خود، در نبرد به خاطر رهائی انسان شریک سازد و نیز میدانند که بر پایه ی جهانبینی مذهبی گاه دستگاههای فکری و عقیدتی انقلابی پدید شده که در تاریخ عملکرد مترقی داشته است.
مارکسیسم بر آن است که تفکر غیر علمی خود شکلی از ناخویشتنی انسانی است که پدیدههای طبیعی و اجتماعی را در مقولاتی نادرست منعکس و آن را بر آدمی مسلط میسازد و چاره ی این ناخویشتنی و بازگرداندن خویشتن انسان به او تنها زمانی میسر است که انسانیتی متحد، دانا، مرفه، مجهز، به مثابه ی یک تکیهگاه واقعی افراد بشر پدید آید. این بازگشت انسان به انسان، «انسان گرائی» یا هومانیسم مارکسیستی است. انسان خالق تاریخ است و این خود او است که باید کاخ بهروزی خویش را بسازد. نبرد آفریننده است که قوانین طبیعت و جامعه را مکشوف و آدمی را بر آن مسلط میگرداند. او خود واضع تاریخ و موضوع تاریخ است لاغیر. باری چون روحیات مذهبی (یا به اصطلاح صاحب نظران بورژوازی «تجربه ی دینی » تا زمان دوام قهاریت عوامل طبیعی و اجتماعی ، قابل دوام و زیاست ، لذا مارکسیست ها همیشه جنگ علیه مذهب و یا آته ئیسم اجباری را رد کرده اند ولی می کوشند تا انرژی انسانی خود را باز یابد و آدمی رهائی خود را نه در افسانه ها، بلکه در واقعیت ها ، و در درجه ی اول در تلاش دوران ساز خویش جست وجو نماید .
5. ضد کمونیسم ، کمونیست ها را به نفی دموکراسی و بت سازی از اعمال قهر و اعمال اوتوریته متهم می کند . این نیز دروغ بزرگی است . آن شیوه ی اصلی که کمونیست ها برای پیروزی آن در جامعه به عنوان اسلوب اساسی و عمده ی حل تناقضات ، مبارزه می کنند زور نیست ، بلکه شیوه ی دموکراتیک اقناع علمی و منطقی و از روی نمونه ی مشخص ( اقناع در پراتیک ) است . زور و فریب همیشه سلاح طبقات ممتاز جوامع طبقاتی بوده و هست ، البته کمونیست ها بر آنند که برابر قهر ضد انقلابی ، هر جا که ضرور شود ، باید به قهر انقلابی یعنی قهر از جانب توده ها متوسل شد ، زیرا در غیر این صورت باید در قبال قوای محافظه کار جامعه تسلیم گردید و چشم به راه نشست تا سیر خود به خودی تاریخ کی و کجا و چگونه تضادهای پیچیده ی نظام سرمایه داری را حل کند! این شگرد همیشگی تاریخ است که برای حل وظایفی که در دستور روز است نیروهای ذی علاقه را بسیج می کند و به سوی بندگسلی و یورش می برد . کمونیست ها در این کار آغازگر نیستند.
البته در عمل مشخص تاریخی کمونیست ها علیرغم میل خود گاه مجبور شدند بیش از آن از اعمال قهر استفاده کنند که دلپسند آن ها است . در جوامعی از لحاظ اقتصادی _ فرهنگی فقیر ، در محاصره ی همه جانبه دشمنان طبقاتی ، در زیر فشار انواع بقایای نظام های شکست خورده ، کمونیست های پیروزمند ، گاه مجبور می شوند برای تجهیز نیروهای انسانی در سمت درست ، در قبال کسانی که از نیروی عادت ، آداب و اندیشه ها و سنن کهن علیه مصالح عمومی سوء استفاده می کنند و در برابر واکنش های ارتجاعی و خرافی ، نه تنها به شیوه ی اقناع ، بلکه به شیوه ی اجبار نیز توسل جویند . امپریالیسم بسط دستگاه دولتی و مؤسسات تضییقی دفاعی را به کمونیست ها تحمیل کرده است . کمونیست ها می دانند که به مرور دهور ، هم روند با ناتوان تر شدن تدریجی امپریالیسم و افزایش قدرت سوسیالیسم ، اسلوب های دیگری جای اسلوب های مبتی بر اعمال قهر را می گیرد و کمونیست ها ابداً در این امر تردیدی و تزلزلی ندارند و برای پذیره ی آن آماده اند و در راه آن مبارزه می کنند . نمودار درخشان آن مبارزه ی کمونیست ها در راه صلح جهانی و دفاع آن ها از دموکراسی در قبال فاشیسم و دیکتاتوری است .
همچنین است در مسأله ی دموکراسی . این واقعیت روشن است که کمونیست ها هرگز به « تقلید از دموکراسی بورژوائی » که در واقع دیکتاتوری طبقات ممتاز است نخواهند پرداخت . درست است که این دموکراسی به کلی فاقد مضمون و تنها صوری نیست و طبق گواهی تاریخ به ویژه توده ها و از آن جمله طبقه ی کارگر در پیدایش و گسترش آن سهم بزرگ و شاید عمده داشته ، زیرا بورژوازی بزرگ امپریالیستی ایده آل سیاسی بهتری از دولت های تام روای فاشیست مآب ندارد ، ولی با این حال کمونیست ها خواستار دموکراسی اصیل تر ، پیگیرتر و دارای کیفیت عالی تری هستند . مضمون این دموکراسی آن است که تمام خلق در تصمیم گیری راجع به سرنوشت خود و عملی کردن این تصمیمات و نظارت بر این اجرا ، شرکت عملی و موثر داشته باشد . در دموکراسی بورژوائی محافل بسیار محدود صاحبان امتیاز و پلوتکرات ها مانند صاحبان مؤسسات عظیم صنعتی ، بانک داران بزرگ ، زمین داران بزرگ ، تکنوکرات هاو بورکرات های بزرگ که از انرژی همه ی جامعه به سود جیب خود استفاده می کنند دارای چنین قدرتی هستند . آری ، آن ها ، برای ظاهرسازی ، اجازه ی سخنور ی و نقادی و برخی تظاهرات را به نیروهای مخالف خود آن هم در نقاطی که وضعشان تثبیت شده است ، می دهند ، ولی اتفاقاً برای آن که این روندها را خوب کنترل کنند . تازه این مخالف ها را نیز هر گاه بتوانند یا لازم شمرند متوقف می سازند و سرکوب می کنند و به خون می کشند . این جریان را در ایران و اندونزی و شیلی و بسیاری کشورهای دیگر دیده ایم . کمونیست ها آرزومندند با متشکل کردن همه ی اهالی خلاق در ده و شهر در درون ارگان های فعال سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی و غیره ، مکانیسمی نو برای دموکراسی مستقیم خلقی به وجود آوردند . طبیعی است که آزادی بی مسوولیت و آنارشیک در این دموکراسی باید جای خود را به آزادی مسؤول بدهد .
ایجاد این دموکراسی کار بازی نیست . پیش زمینه ها و محمل هائی مانند اعتلای رفاه و فرهنگ عمومی ضرور است . ضرور است که تناسب نیروهای انقلاب و ضد انقلاب در جهان به گسترش این دموکراسی امکان دهد ، ضرور است که ارگان ها و کادرهای لازم پرورش یابند ، مقولات ، قوانین و شیوه های کار شکل گیرند .
تجربه ی شوروی ، برای کسانی که بی پیش داوری قضاوت کنند ، نشان می دهد که علیرغم بغرنج بودن راه ، این دموکراسی در آنجا در کار گسترش و شکفتن است و این خود منظره ای است دل انگیز ، وقتی ده ها و ده ها میلیون مردم ساده ، با ادراک شخصیت اجتماعی خود ، با دانستن منافع جامعه در ده ها نوع سازمان خلقی شرکت می کنند و عملاً در حیات سیاسی جامعه که زمانی قرقگاه خاصه ی مترنیخ ها یا چرچیل ها بود شرکت می جویند .
بی شک ما در آغار راه هستیم و اگر سفسطه بازان برخی از دستاوردهای دموکراسی بورژوائی را با برخی از معایب و نقط ضعف اجباری تکامل تاریخی دموکراسی سوسیالیستی به شکل مکانیکی مقایسه کنند می توانند خود را « حق به جانب » نشان دهند ولی مقایسه های جسته گریخته و اتفاقی و بدون پشت بند تئوریک بدون بررسی همه سویه و سیستم دار به جائی نمی رسد و نمی رساند .
اگر درست است که کمونیست ها برای ایجاد یک محیط دموکراتیک خلقی که موجب جوشیدن آب های زلال ابتکارات خلقها از اعماق جامعه است می کوشند ، پس اتهام تام روائی و توتالیتاریسم، اتهام دروغی است . قبول رهبری علمی جامعه و جهان بینی علمی جامعه و مبارزه علیه سیر خود به خودی و روفتن جنگل عقاید آشفته و بی پروپا درباره ی جامعه ، به معنای تام روائی نیست .
6. تمام مساله در این جا است که ایده ئولوگ بورژوا باور ندارد ، قبول ندارد که یک « علم اجتماع» ( مانند علم فیزیک) می تواند وجود خارجی داشته باشد . برای او جامعه شناسی علمی مارکسیستی « دکانی » است نظیر دکان هائی که خودشان هر روز با صدها رنگ می گشایند . به علاوه به گفته ی لنین ، بورژوا اگر محاسبات ریاضی را هم به ضرر خود ببیند ، آن را منکر می شود تا چه رسد به علم اجتماع و آن هم علمی که می خواهد خود او را به عرصه ی گذشته گسیل دارد . لذا اگر جامعه ی سوسیالیستی اعلام دارد : « در ترکیب من طبقات بهره کش نیست و طبقات متحد کارگر و دهقان و روشنفکر بر اساس جامعه شناسی علمی امور جامعه را تحلیل و آن را اداره می کنند » ،ایده ئولوگ بورژوا در پاسخ می گوید : « همین تام روائی است ، چنان که فاشیسم هم تام روائی است ! » بدین ترتیب « رادیکالیسم چپ » ( نامی که به «کمونیسم» می دهند ) در کنار « رادیکالیسم راست »( نامی که به « فاشیسم » می دهند )قرار می گیرد ! مانند واژه های « ابرقدرت » و « بلوک» که برای یکسان سازی سوسیالیسم و سرمایه داری به کار می رود . این ها به تمام معنی خزعبلات است ! فاشیسم ایده ئولوژی سراسر مغلوط و سفسطه آمیز و ضد انسانی و ضد علمی است که اتفاقاً خود بورژوازی برای سرکوب علم و انقلاب کرده است و بازی لفظی با واژه ی« کارآما» و «کارپذیر » نیز نمی توانند الفاظ « سرمایه دار » و «کارگر» را از بین ببرد و تضاد ناهمساز این دو طبقه را با «معجزه ی الفاظ» حل کند .
لیبرالیسم بورژوازی پرستنده ی سیر خودبه خودی جامعه و دشمن حرکت متشکل اجتماعی است . گوئی آزادی بی بندو بار هر عملی و هر اندیشه ای هر قدر هم ضد اجتماعی و دارای پی آمد های شوم باشد خود بالذاته فضیلتی است . لنین این روحیه را « کرنش در برابر خودبه خودی » نامیده است . مکن است بگویند ملاک درست یا نادرست بودن عمل و یا اندیشه ای چیست ؟ چه کسی باید داوری کند ؟ ملاک هر علمی ، عمل است . هر تئوری در کوره ی پراتیک عیار خود را عیان می کند و داور نیز تاریخ و خلاقان آن یعنی مردمند . کمونیست ها به این ملاک و این داور باور بی تزلزل دارند و هم اکنون اسناد موثقی از این گواهی تاریخی در دست آن ها است .
7.اتهام دیگر آنتی کمونیسم به کمونیست ها آن است که گویا خود آن ها ، این غارتگران خلق ، این یاران و متحدان سیطره جویان امپریالیستی ،«میهن پرستند» و کمونیست ها که به خاطر شکستن یوغ استثمار و استعمار می رزمند ، میهن پرست نیستند و قبله گاهشان « کرملین » است ! کمونیست ها پیگیرترین میهن پرستانند و این نکته را در هر جا که به قدرت رسیده اند ، با مبارزه ی جانبازانه که در راه استقلال کشور خود ، با تأمین اعتلای سریع و مقتدر حیات مادی و معنوی جامعه کرده اند ، به اثبات رسانده اند و مفهوم وطن را نیز از مردم نمی توان مجزا ساخت . کمونیست ها میهن پرستی را به معنای دفاع از میهن خود در برابر تجاوز ، به معنای خواست سوزان ترقی میهن خود ، به معنای احترام ژرف به فرهنگ گذشته ی آن و به معنای علاقه ی پرشور به رهائی توده های زحمتکش می فهمند و ابداً این احساس را با احساس میهن پرستی خلق های دیگر مقابله ی خصمانه نمی دهند .
جهان گرائی و انترناسیونالیسم کمونیست ها منافی میهن پرستی نیستند . مکمل آن است. ولی کمونیست ها ملت گرا (ناسیونالیست) نیستند. به قول یک نویسنده فرانسوی ملت گرائی ارتجاعی یا شوینیسم ، خروس مغروری است که بر تپه ی زباله خود بانگ می کشد . ملت گرائی ارتجاعی می گوید سرزمین من و زبان و فرهنگ و « نژاد» و تاریخش مافوق همه است و او حق دارد ، حتی اگر زورش برسد با تجاوزگری اراده ی خویش را بر همه تحمیل می کند ولی کمونیست ها با ملت گرائی مترقی که دارای جهت ضد استعماری ، ترقیخواهی و صلحدوستی است مخالفتی ندارند و حاضرند با چنین ملیونی وارد وحدت عمل درازمدت شوند.
انترناسیونالیسم و دموکراتیسم ما در عین حال متوجه قبول حق خلقهای ایران: آذربایجانیها، کردها، بلوچها، عربها، ترکمنها در تعیین سرنوشت خود و حق اقلیتهای ملی ایران مانند: ارمنیها، آسوریها و کلدانیها به داشتن حقوق فرهنگی خویش و حق اقلیتهای مذهبی ایران مانند: مسیحیها، یهودیها، زرتشتیها به اجرای آزادانه ی مراسم مذهبی خود دانست.
ما بر آنیم که همه ی خلقهای جهان برابر حقوقند و یا به قول مارکس آن روابط اخلاقی که بین دو تن انسان پسندیده است باید مابین دو خلق پسندیده باشد و مراعات گردد یعنی رفتار دوستانه، شرافتمندانه، منطقی، باگذشت، صمیمانه، صریح، محترمانه و غیره.
اما احترام ما به کشورهای سوسیالیستی و در مرکز آنها اتحاد شوروی به مثابه ی عمدهترین نیروی انقلابی از جهت مادی و معنوی، نتیجه ی تحلیل خودسرانه و عینی ما از وضع تاریخ معاصر و با در نظر گرفتن منافع کشور ما و نتیجه ی یک ارزیابی طبیعی انسانی ما از نیروئی است که منشأ مهمترین فداکاریها و خدمات تاریخی معاصر و ضامن اصلی صلح و ترقی انسانی است. ما از گفتن این مطالب ابائی نداریم و آن را با سرفرازی ادا می کنیم زیرا در آن ذره ای منافع شخصی مطرح نیست، چنان که زندگی سراپا فداکاری کمونیست های صمیمی آن را نشان می دهد.
روند تکامل انقلابیجامعه ی انسانی، مانند طبیعت(که خود آن دنباله و نتیجه ی تکامل این طبیعت است) دستگاهی است قانونمند و قوانینی را که در حرکت تکاملی آن نقش دارند، می توان باز شناخت و این شناخت ما را به اداره ی آگاهانه روندهای اجتماعی، به تغییر این روندها به سود تأمین هر چه بیشتر نیازها و خواست های مادی و معنوی انسان، قادر می سازد. طبیعی است که قوانین اجتماعی با آن که از قوانین طبیعی نشات کرده ولی بدان تبدیل کردن، تنزل دادن یک کیفیت عالی تر و بغرنج بر کیفیت های سافل تر و بسیط تر است، چیزی که از جهت علمی و منطقی روا نیست. جامعه شناسی بورژوائی منکر قانونمندی روند تاریخ جامعه، منکر حرکت تکاملی و پیشرونده در تاریخ انسانی است. بسیاری از صاحب نظران بورژوائی تاریخ را مجموعه ای آشفته از عوامل و گرایش های متناقض می شمرند که در آن به اصطلاح هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست، لذا نادریافتنی و اداره ناکردنی است. زیرا قبول تکامل قانونمند جامعه ی بشری، منافع بورژوازی را که به بقای نظام سوداگری و حفظ ساخت طبقاتی و ادامه ی بهره کشی و ستم ملی و نژادی مورد علاقه ی او است، به خطر میاندازد. لنین به درستی گفته است که این سوداگران، حتی اگر بدیهیات حساب و هندسه هم با سودورزی آنان مخالف می بود، آن ها را نیز به آسانی منکر می شدند ولی چون این حساب به کار آنها می خورد، مدعی آن نیستند. ولی هزار نیرنگ به کار می برند تا مثلاً وجود طبقه و مبارزه ی طبقاتی را در جامعه ی سرمایه داری منکر شوند.
از آنجا که جامعه شناسی بورژوائی نمی خواهد قوانین عمده ی نسج اجتماعی را باز شناسد و عنادی دارد که کشفیات دوران ساز مارکسیسم را در این مورد نفی کند، لذا قادر نبوده و نیست که جامعه شناسی علمی به وجود آورد و تلاش های مذبوحانه ی مهم ترین جامعه شناسان بنام بورژوائی معاصر مانند ماکس وبر، و تلکت پارسنس، مرتن، ریمون آرن، والت رستو، پوپر، دانیل بل و غیره در این زمینه تلاش عمیقی است، زیرا پیوسته با سفسطه، عمده کردن غیر عمده، مسکوت گذاشتن عمده، مطلق کردن حال و ندیدن گرایشی های عمقی تحول، انکار حرکت پیشرونده ی تاریخ و غیره و غیره همراه است. یعنی دانیل بل، جامعه شناس آمریکائی، واضع تئوری«جامعه ی مابعد صنعتی» کوشیده است در یک تحلیل شبه علمی و مانند همیشه اشباع از اصطلاح بافی ها و واژه تراشی ها، خطوط حرکت جامعه ی معاصر را که به اصطلاح آرن«جامعه ی صنعتی» نام دارد، به سوی جلو، به سوی به اصطلاح بل«جامعه ی مابعد صنعتی» نشان دهد. البته هم جامعه ی صنعتی و هم جامعه ی مابعد صنعتی کماکان خطوط جامعه ی سرمایه داری آمریکا را حفظ می کنند. تا همین چندی پیش طراحی یک جامعه ی آینده از طرف صاحبنظران بورژوا خیالبافی و رؤیاسازی نام نهاده میشد و به همین جهت خود این عمل که کسانی از نوع دانیل بل یا زبیگینیو برژینسکی (آورنده ی طرح جامعه ی تکنوترونیک و مشاور امنیتی کارتر) از «نظام فردا» سخن میگویند، اعترافی است به ابدی نبودن نظام سرمایهداری. ولی روشن است که کسانی مانند بل یا برژینسکی قصد ندارند به حقیقت گردن نهند، زیرا اگر چنین قصدی در میان بود، با این بیمسئولیتی دستاوردهای فکری و عملی جهانبینی مارکسیستی-لنینیستی را به کناری نمیافکندند. هدف اساسی آنها توجیهتراشی «فلسفی» و شبه علمی، در چارچوب پسند بورژوازی و به قصد بهرهبرداری علیه آن روندهای پرتوان دگرگونی است که اکنون در بطن تاریخ انسانی جریان دارد. در جهانی که در بخشی از آن نظام سوسیالیستی، علیرغم همه ی موانع حیرتانگیزی که در سر راه زایش و تکامل آن ایجاد کردهاند، با سرعت بالا میافرازد و میشکفد، دیگر نمیتوان مسأله ی تحول به سوی بهتر را رد کرد و به اصطلاح دموکراسی چندگرا (پلورالیستی) سرمایهداری را (که در واقع چیزی جز حکومت مطلقه سودورزی سرمایهداری نیست) جانشین دموکراسی نوع تازه ی سوسیالیستی ساخت. یا کوشید تا تئوری انقلاب اجتماعی مارکس، انگلس و لنین را کهنه شده اعلام داشت و روشهای بلانکیستی و تروریستی و اسلوبهای آنارشیستی را به عنوان «هم استراتژی و هم تاکتیک»، به عنوان وسیله ی به حرکت درآوردن تودههای «کرخت و مرعوب» توجیه نمود. یا ادعا کرد که برای رسیدن به سوسیالیسم حرکت گام به گام «قانونی» از راه پارلمانها و تصویب آئیننامهها کافی است و روش انقلابی باعث «بیاندام کردن»[17] و از ریخت انداختن نظام جامعه میشود! یا سعی داشت تا سوسیالیسم را در قالب سخنان کلی و وهمآلود گنجاند و مواعید آرزوپرستانه را با احکام سوسیالیسم علمی یکی شمرد و سوسیالیسم را آن قدر تنزل داد که معنایش عبارت شود از بهبود وضع مزد و تعطیلات و معالجه و حقوق بازنشستگی یا آن را آنقدر معتمدانه «اعتلا» داد که به خیالگرائی (ئوتوپیسم) بپیوندد (مانند مارکوزه که از جامعه ی استراحت و خوشی یا مانند رژه گارودی از خودگردانی (اتوژسیون) عمومی و «دموکراسی مستقیم»[18] دم میزند). برخی دیگر از این مکاتب که برشمردیم، تکههائی از اینجا، تکههائی از آنجا برمیدارند و از آن مرقعی میسازند که هر وصلهاش از انبار دیگری ربوده شده است و مانند «فیلسوفان نو» در فرانسه ی امروز به عنوان «کشف تازه» جا میزنند.
با همه ی تنوع عجیب که در این مکاتب «نیروی سوم» وجود دارد ، همهشان از جهت برخی مختصات و وظایف عمده مانند دو قطره آب به هم شباهت دارند: نفی خشمناک نمونه ی موجود و زنده ی سوسیالیسم که در اثر پیروزی انقلاب اکتبر و بسط بعدی حوادث در کشور شوروی و دیگر اعضای جامعه ی سوسیالیستی پدید آمده و آن همه پیروزیهای سیاسی ، نظامی ، اقتصادی به کف آورده و متهم کردن آن به همه ی گناهان ممکن! در این زمینه، همسرائی کژآهنگ عجیبی است که در آن شاه ایران در کنار سولژنیتسین، مائوتسه دون در کنار کرایسکی، کیسینجر در کنار انورسادات، پینوشه در کنار روژه گارودی دیده میشود.
در این دوران «وانفسا» اعتلای موج انقلاب جهانی ، بخش معینی از قشرهای متوسط در کنار بورژوازی به دفاع از فاحشه ی«مالکیت خصوصی» برخاسته و جیغ و ویغ این بخش، چون بیشتر میتواند قیافه ی خلقی و انقلابی به خود بگیرد، به مراتب بیشتر است. این منظره را لنین در دوران خود دیده و اکنون ما در دوران خود میبینیم.
لنین مینویسد:
گذار از سرمایهداری به کمونیسم، همیشه یک دوران تاریخی را دربرمیگیرد. تا زمانی که این گذار به پایان نرسیده، بهرهکشان امید راسخ دارند که نظام بهرهکشی را از نو زنده سازند. بهرهکشانی که سلب مالکیت شدهاند، با نیروئی ده چندان، با خشم و کینهای صد چندان، وارد عرصه ی ستیز میشوند تا بهشت گمشده ی خود را بازیابند. در پس این سرمایهداران بهرهکش، توده ی وسیع خرده بورژوازی است. دهها سال تجربه ی انقلابی، در همه ی کشورها ثابت کرده است که این توده مردد و مذبذب است: امروز به دنبال پرولتاریا میرود: فردا، هراسان از انقلاب ، از اولین شکستها یا نیمه شکستها رم میکند، دیوانه میشود، به هیجان میآید، به زاری میافتد، از اردوگاهی به اردوگاه دیگر میگریزد.»[19]
از زمان شکست جنبش تودهای و جنبش ملی کردن صنایع نفت تاکنون بیش از دو دهه میگذرد.[20] و این دو دهه، خواه در داخل کشور و خواه در خارج آن، محصولات فراوانی از «تزلزل و تذبذب» و فلسفهبافی و مکتبتراشی خرده بورژوائی به دست داده است. به جای درک این مسأله که شکست حزب توده ایران در قبال هجوم مشترک امپریالیسم و ارتجاع، نقایص آن، مسئولیتهای برخی از افراد رهبری آن، هر قدر هم جدی باشد، ابداً صحت جهانبینی و مشی سیاسی و اجتماعی و خدمات عظیم اجتماعی و مثبت بودن عملکرد تاریخی او را در معرض سؤال قرار نمیدهد وابداً نافی نقش برجستهاش در تاریخ کشور ما نیست، کسان زیادی پیدا شدند که به قول انگلس «همراه آب چرکین بچه را هم به دور انداختند». نفی حزب توده ایران کمکم به نفی اتحاد شوروی، به نفی کشورهای سوسیالیستی، به نفی جنبش کمونیستی جهانی کشید و دارد به نفی جنبش رهائیبخش ملی نیز میرسد. فاصلهگیری از شط عظیم انقلاب جهانی با انگیزههای مختلف بیشتر و بیشتر میشود. گاه سیر «انکار» برعکس بوده و به خاطر نفی انقلاب اکتبر، سوسیالیسم در اشکال موجود و احزاب انقلابی در قالبهای واقعی آن مورد انکار قرار میگیرند. با آنکه ما به قانونمندی اجتماعی این روند باور داریم، ولی نه فقط از آن شاد نیستیم، بلکه با تمام قوا میکوشیم، عناصر با حسن نیت را به سوی مشی واقعی انقلابی جلب کنیم. اینجا اصل صحبت ما بر سر مشی سیاسی است نه بر سر افراد جداگانه. ای چه بسا که افراد جداگانهای که سیاست غلط را دنبال میکنند، از جهت این یا آن صفت و فضیلت، در حد معینی برتریهائی هم داشته باشند. مثلاً احدی درصدد نیست فداکاری جمعی از جوانان ضد رژیم را که در سالهای اخیر گرچه با شیوههای نادرست، ولی به هر حال بیباکانه وارد عرصه ی نبرد اجتماعی شدند انکار کند یا نپذیرد که در میان این نسل درصد مقاومت نسبت به نسلهای گذشته حتی تا حدی نمایشگر افزایشی است که خود ناشی از تکامل عمومی جنبش انقلابی در ایران و جهان است. ولی آنچه که در پایان، فتح میکند مشی سیاسی است نه این یا آن فضیلت واقعی یا ادعائی شخصی.
حزب توده ایران و یا عناصر و نیروهائی دارای این مشی سیاسی حتماً در نبرد خود سرانجام پیروزند، زیرا خطوط عمده و تعیین کننده ی یک روش از لحاظ تاریخی و انقلابی درست را دنبال می کنند، در جست و جوی«راه سوم» نیستند، در جست و جوی التقاط بی پرنسیب نیستند، از روند مشخص تاریخی انقلابی که از زمان اکتبر 1917 شروع شده و پیش رفته و آن همه فیروزیهای عظیم به کف آورده، حمایت میکنند و برد نهائی در کشورهای «جهان سوم» ماهیتاً با همین روند است که خط اساسی تاریخ معاصر جهان و شاخه روینده ی تکامل آن را تشکیل میدهد، اعم از آن که هر شکل ویژهای را به خود بگیرد.
تمام گروههای به اصطلاح «چپ» علیرغم هر میزان انرژی که در کلمات یا سخنان خود در شرایط کنونی درج کنند (در شرایطی که در ایران شاه و ساواک ملوکانه حکمرواست)، علیرغم هر درخشش موضعی و گذرا که احیاناً اینجا و آنجا از خود بروز دهند، علیرغم هر سخن جداگانه ی درستی هم که داشته باشند در صورت لجاج در مشی عمومی کنونی خود که از بنیاد نادرست است، مسلماً شکست خواهند خورد. کسانی از نسل موجود حتماً صحت این پیشبینی را لمس خواهند کرد.
این دو نتیجهگیری از جهت انتزاعاً منطقی روشن است. اما از جهت زمانی، تحقق آنها به دهها و صدها عامل بغرنج مربوط است که محلی برای غیبگوئی باقی نمی گذارد. ولی اگر ما پراگماتیک نیستیم، و اگر نمیخواهیم در «قمار حوادث» توپی زده باشیم و اگر ما اصولی هستیم و میخواهیم در مسیر قانونمند تاریخ پیروزمندان نهائی باشیم، باید به این دونتیجهگیری حداکثر توجه را مبذول داریم. میگویند: درود بر کسی که گوشش شنوا است.[21]
مارکسیسم و شناخت آینده شناخت آینده یا «آیندهشناسی» دانشی است که در کار زایش است. هماکنون، با آنکه چند سالی از عمر این دانش نوبنیاد نمیگذرد درباره ی آن کتاب ها نوشته شده و دانشمندان کارشناس متعهد ظهور کرده و بنگاههای پژوهشی دایر گردیده و حتی احتمالاً یک کنگره جهانی در کار تدارک است.
اصطلاح «آیندهشناسی» یا «فوتورولوژی»[22] مورد قبول همه ی اهل فن نیست. در کشورهای سوسیالیستی بدان اکتفا میکنند که این دانش را به نام کهن و معتاد «پیشدانی»[23] بنامند. نه فقط درنام، در تعریف دانش و طرح مسایل و شیوه ی برخورد به مسایل آن نیز در بین مارکسیستها و فوتورولوژیستهای بورژوا تفاوتهای ماهوی وجود دارد. ولی احدی در ضرورت تدوین این دانش و قوانین آن تردید نمیکند، زیرا ضرورت رهبری و اداره ی علمی روندهای دم به دم بغرنجتر شونده ی جوامع معاصر این امر را به نحو مؤکد میطلبد. در واقع با توجه به پیچیدگی و تنوع کنونی مسایل اجتماعی به هیچ قیمت سزا نیست که نابیناوار در تاریکی آینده گام گذاشته شود. باید نورافکنها را بر این دیار مرموز افکند و تا آنجا که دیده ی کمسوی تعقل و انتزاع و محاسبه و حدس و فرض علمی ما اجازه میدهد، ولو نیمرخهای کمرنگی از برج و باروی این دیار را دید. بنا به قول کروپسکایا همسر لنین وی میگفت: از سکوی آینده ، گذشته را بهتر میتوان دید و حال را فهمید و این سخنی است درست و ژرف. میگویند «آیندهشناسی» یا «پیشدانی» (نگارنده در نام تعصبی ندارد) علمی است نظیر تاریخ یا نوعی «ضد» تاریخ است. موضوع تاریخ «گذشته» است (البته در صورتی که تاریخ را فقط به معنای وصف «گذشته» تلقی کنیم) و موضوع آیندهشناسی «آینده». ولی این دو نسج که یکی معدوم ولی معین و دیگری موهوم و نامعین است با هم تفاوت اساسی دارند و خواهیم دید که استصحاب از قوانین تاریخ و انتقال آنها به عرصه ی آینده یعنی آنچه که در اصطلاح منطقی[24] نام دارد به دشواری میتواند اسلوب مؤثری برای شناخت آینده باشد.
به هر صورت دانشی به علت ضرورتهای رشد اجتماعی زائیده شده و با سرعت در کار رشد، با همه ی نوظهوری موضوع آن کهن است. کوشش برای شناخت آینده یا «علم بر مغبیات» و دیدن آنچه که هنوز رخ نداده است ولی باید رخ دهد – کوششی است دیرنده. زمانی که مبانی علمی پیشبینی و پیشدانی میسر نبود، میخواستند از طریق تفأل و تطیر، کشف و شهود، و غیبدانی پیغمبری[25] از آن مطلع شوند. توصیف آیندهای سرشار از بلایا و تحولات فلاکتخیز مانند فتنه ی دجال (یا آنتیکریست) و ظهورهای معجزهنمون منجیان و منتقمان مانند «کریشنا»، «مسیح»، «سوشیانس»، «رجعت» مجدد انبیا و اولیا و غیره و سرانجام وقوع «قیامت» و «فراشکرد»در انواع اساطیر و مذاهب آمده است. درویشان ما میکوشیدهاند با توسل به لفظ «میبینیم» نهانیهای آینده را با چشم دل ببینند و وصف کنند. شطحیات شاه نعمتالله ولی ماهانی در این زمینه هنوز در دست است و این خود مبحثی است جداگانه و در خورد تحقیق.
آنچه مسلم است عطش شناخت آینده پیوسته در انسانها بوده است و آدمی می کوشد دلهره ی بیخیری از فردا را با حدس زدن راز آن فرونشاند.مارکسیسم که به مرحله ی ماقبل تاریخ «جامعهشناسی» خاتمه داد و آن را به علم مبدل ساخت، قوانین تحول نسج تاریخ را روشن کرد. دانستن این قوانین به بشر امکان داد گذشته را به درستی تحلیل کند، حال را با واقعبینی بسنجد و سیر آتی پدیدههای اجتماعی را نیز معین گرداند. صحت پیشبینی مارکسیسم درباره ی کهنگی و زوالپذیری نظامی که سرمایهداری نام دارد و نضج شرایط تحول کیفی انقلابی در تمدن بشر و زایش نظام نوینی که سوسیالیسم و در مرحله ی عالیتر کمونیسم نام دارد به نحوی درخشان به دست وقایع عصر ما به ثبوت پیوسته و می پیوندد. لذا مارکسیسم در واقع مبانی متین دانش آینده شناسی را گذرانده و آموزش او در باره ی انقلاب ، سوسیالیسم و کمونیسم چیزی جز بیان تلاش آگاهانه انسانها در جهت آیندهای که ضرورتاً از قوانین رشد تاریخی زائیده میشود نیست. نکته ی مهم آن است که آینده از نظر مارکسیسم تنها یک رویش خود به خودی حال نیست بلکه ثمره ی آفرینش نقادانه و انقلابی مبارزهجویانه ی نیروهای پیشاهنگ جامعه ی انسانی است.
با این حال «آینده شناسی» به عنوان علم حق دارد تدوین گردد و این علم به نظر ما باید بر پایه ی جهانبینی علمی پدید آید. نقشهبندی دورنمائی اقتصاد و سیاست و فرهنگ جامعه، ضرورت رهبری علمی پدیدههای اجتماعی، تعمق در مجموعه ی مسایل آیندهشناسی را چنان که گفتیم به یک نیاز مبرم بدل میسازد. ما با بررسی کنونی خود میخواهیم نه تنها خوانندگان را از وقوع یک حادثه ی علمی باخبر گردانیم، بلکه در عین حال برخی اندیشههای خود را در این زمینه بیان داریم، بدون آنکه پندار زایدی در مورد سهم و جای این اندیشهها در مجموعه ی پژوهشهای جالب و وسیع و دقیق و مشخص اهل فن در رشته ی «آینده شناسی» داشته باشیم.
ویژگیهای نسج آینده نسج آینده دنباله ی نسج گذشته است و تابع قوانین عام تکامل اجتماعی است ولی تاریخ نشان میدهد که ادوار گوناگون تکامل جامعه، قوانین خاص خود را داشته و لذا آینده نیز علاوه بر پیروی از قوانین عام ، دارای قوانین خاص خود خواهد بود. این نکته که آینده ادامه ی گذشته و تا حدی «باجگزار» گذشته است نباید موجب این سوءتفاهم شود که آینده ی تحول یا تکامل هموار و یک نهج وضع کنونی است و یا همه ی عناصر سازنده ی آینده بالضروره در گذشته و حال وجود دارد. یکی از فلاسفه ی معاصر (هانری لوفور) در این مورد اصطلاحی ابداع کرده است که به نظر بلیغ و پرمحتوی میرسد. وی میگوید باید از تصور «الیائی»[26] درباره ی آینده برحذر بود. چنان که میدانیم فلاسفه ی الیائی (مانند پارمنیدو و زنون الیائی و دیگران) حرکت و انفصال ماده را منکر و به اتصال و سکون معتقد بودند. مقصد از تصور الیائی آینده آن است که تکامل تاریخی را به مثابه ی تکامل حالتی بیحرکت و متصل تلقی کنیم و حال آنکه تکامل تاریخی حالاتی به کلی نو ، انفصالی، متحرک و از جهت کیفی به کلی بیسابقه ایجاد میکند. به قول لنین مسیر تکامل زیگزاگ و سرشار از نامنتظرههاست.
مکانیسم تبدیل «پدیدههای تصادفی» به «پدیدههای ضروری» و نیز مسأله ی زایش خموش و محقر «نو» و تبدیل آن به عنصر مسلط به قدری غنی، به قدری متنوع، به قدری غیر مترقب است که پیشبینی مشخص را به ویژه برای فواصل زمانی نزدیک، گاه به محال بدل میسازد.
در فلسفه ی کلاسیک ایرانی ما ابوریحان بیرونی دانشمند و متفکر بزرگ به محتوای کیفی زمان یا «ادوار» معتقد بود. هر «دوری» به نظر او دارای مختصات ویژه ی خود است که آن را از دورهای قبل و بعد مشخص میکند. تردیدی نیست که بیرونی مطالب تحول کیفی زمان را به معنائی که ما میفهمیم نمیفهمید، ولی به هر جهت اعتقاد او به این تحول کیفی دارای هسته ی علمی بسیار مهمی است و در واقع همان رد استنباط الیائی زمان است[27].
نکته ی دیگری که باید درباره ی ویژگی آینده ی بشر بدان متوجه بود آن است که این آینده، چنان که در پیش نیز گفتیم، ثمره ی رویش خود به خودی حال نیست بلکه نتیجه ی آفرینش فعال انسانها است. تاریخ بشر قانونمند است، ولی این قانونمندی را نباید به شکل قدرگرائی و فاتالیسم و موافق «جبر نیوتنی» درک کرد. جبر یا دترمینیسم در جامعه با جبر در جهان فیزیک و حتی جهان بیولوژیک ماورای انسان فرق کیفی دارد. جامعه از افراد آگاه و فعال آفریننده و اندیشنده و گزیننده و رزمنده و هدفمند تشکیل شده است و پراتیک اجتماعی این افراد است که پلاسمای تاریخ را ایجاد میکند، جولاه تاریخ در کارگاه عمل نسجی میبافد که بر آن هر دم نقشهائی عجیب رسم است. لذا آینده را میتوان با درک جوهر تاریخ و قوانین آن، به شکلی که به بهترین نحو تابع نیاز تکامل جامعه ی انسانی باشد، ساخت و آفرید.
نیز باید در نظر داشت که مسیر حرکت تکاملی مسیری چنانکه یاد کردیم پر تضاریس است که در آن، درجا زدنها، سیر قهقرائی، اعوجاجها و دورانهای طولانی رکورد نسبی متصور است. تردیدی نیست که قانون پیشرونده ی تکاملی، قانون مسلط است، ولی برای فاصله های طولانی زمانی. با این حال در تاریخ بشر نقش عامل ذهنی در کار افزایش و پدیده ی کنترل آگاهانه ی حرکت اجتماعی در کار قوت گرفتن است. لذا مسیر تکامل بیش از پیش به یک مسیر به طور دائم پیشرونده و عاری از درجا، قهقرا و اعوجاج مبدل میگردد. اگر در گذشته سیر تمدن شاخهها و رگه های مختلف ترسیم میکرد و تنها یک شاخه از میان آن همه شاخهها، شاخه ی روینده ی تکامل و «شاهراه مدنیت» بود، در آینده سراسر تمدن بشری در بستر این شاهراه خواهد افتاد و جامعه ی بشری به تدریج در سطح همانند به طرف جلو خواهد رفت. اگر بشر بتواند از جنگ جهانی هستهای احتراز کند، هیچ دلیلی در دست نیست که ما محتوای قرنهای آتی را یک تکامل شتابنده و جوشان مدنیت انسانی فرض نکنیم. برای نظریه ی مخالفان «پیشرفت تاریخی» و بدبینان و معتقدان به زوال تمدن انسانی کوچکترین دلیل خردپسند در دست نیست. اعتماد ما به این قضیه که بشریت تناقضات آشتیناپذیر نظامات کهن را حل خواهد کرد و نظامی نوین فارغ از تناقضات طبقاتی و ملی و فکری و روحی پدید خواهد آورد، برخلاف سفسطه ی ایدئولوگهای بورژوازی یک وعده ی «هزاره ی مسیح» (هیلیازم) و یک تجدید مطلع از بهشت افسانهگون نیست، بلکه کاملاً یک حکم علمی و حتمیالوقوع است. در تحقق این «مضمون» تردید نیست، ولی شکلی که ثمره ی عوامل متعدد روحی، مدنی، تصادفی، انسانی، زمانی و مکانی است، قابل پیشبینی نیست.
در بغرنج تکامل اجتماعی پارامترهای مختلفی وجود دارد که هر کدام در حرکت تحولی است. منتجه ی این حاملهای متغیر و متنوع، دائماً سمت نوی دارد. محاسبه ی تأثیر متقابل عوامل، شدت و ضعف این تأثیر ، شکل ویژه ی این تأثیر در عرصههای اجتماعی-طبیعی مختلف، محاسبهای است نه فقط بغرنج بلکه دارای یک سلسله مجهولات. به علاوه آهنگ رشد تاریخ مسرعه است یعنی فاصله ی زمانی در آینده ی محتوای «وقایع» به مراتب بیشتر و اجرائیات به مراتب فزونتر از همین فاصله در گذشته است و این محتوای وقایع و اجرائیات مرتباً در کار فزونی یافتن است و میتوان از نوعی سیر نگانتروپیک (ضد آنتروپیک) تمدن سخن گفت.
تجربه ی عملی نشان داده است که در صورت گردآوری انبوهی فاکتهای مختلف، تنظیم و تبویب آنها، محاسبه ی دقیق تأثیرات متقابل و متعاکس آنها، توجه به نوزائیها و دگرگونیها و تغییرات تدریجی یا ناگهانی بستر تاریخ، توجه به حرکت مسرعه ی تحول تاریخی، توجه به نقش خلاق انسان در ساختن تاریخ و غیره و غیره میتوان منظره ی کمابیش واقعی ولو کلی را از آیندههای فرادست رسّامی کرد. ولی پیشبینی شکل حوادث، سیر مشخص حوادث، وقت وقوع حوادث، بازیگران صحنهها و امثال آن امری است تقریباً محال. یعنی به بیان دیگر در روندهای درازمدت میتوان از جهت کلیات برای دورانهای کوتاه پیشبینی و پیشدانی کرد ولی در روندهای کوتاهمدت این امر قریب از جهت جزئیات به کلی محال است. احکام منطقی مربوط به پیشبینی آینده هرگز نمیتوانند احکام جزمی باشند بلکه احکام احتمالی (پروبلماتیک) و فرضی (هیپوتتیک) هستند.
جامعهشناسی بورژوازی این پیشبینیناپذیری روندهای کوتاهمدت یا میکروپروسه را به حساب درکناپذیری سیر تاریخ میگذارد و آن را مبهم و مرموز میشمرد و ندانمگرائی و لاادریت[28] تاریخی را موعظه میکند. آیندهشناسی بورژوازی به طور کلی از این لاادریت[29] برکنار نیست و لذا مانند همه ی رشتههای دیگر علوم اجتماعی به نوعی تجربه گرائی محدود و خزنده اکتفا میورزد یعنی کار خود را به گردآوری اطلاعات و معلومات فاکتوگرافیک (وقایع) و برخی تعلیمات در رشتههای فن و اقتصاد و نفوس (دموگرافی)در دامنههای تنگ زمانی، محدود میسازد لذا آیندهشناسی یا فوتورولوژی بورژوائی بیمیدان جولان و محافظهکار است. با این حال مارکسیستها نباید به انواع شیوههای اسلوبی فنی فوتورولوژی بورژوائی (که خود را در عمل کارا و سودمند نشان میدهد) بیاعتنا باشند؛ باید این فنون را فراگرفت و با درآمیختن آن با اسلوب مارکسیستی دانش نوین را به شکل به مراتب کاملتر و قادرتر بسط داد. روشن است که خود اسلوب مارکسیستی شناخت تاریخ باید تکامل لازمه را در عصر ما طی کند. اکنون ما می توانیم دارای یک تصور جهانی و عالمی (اویکومنیک) از تاریخ باشیم، زیرا کشفیات و مطالعات نیمه ی دوم قرن 19 و نیمه ی اول و دوم قرن بیستم تصور ما را از تکامل جامعه ی انسانی سخت به جلو رانده است و فلسفه ی تاریخ حق دارد به تعلیمات قرن نوزدهم بسنده نکند و استنباط خود را از قوانین تکامل تاریخی تعمیق نماید. تردید نیست که این عمل در نتیجهگیریهای اساسی مارکسیسم تغییری نمیدهد ولی دید آن و دامنه ی پژوهش و تعمیم آن را وسیعتر میکند.
گرایشهای رشد آتی تاریخ، مارکسیسم-لنینیسم با بررسی قوانین تکامل تاریخ، گرایش رشد آتی تاریخ را برای ما روشن میسازد. بدون شک این گرایشها بسیار کلی است و ذکر این کلیات هنوز به معنای طرح مسایل آیندهنگری نیست. آیندهنگری خواستار طرح به مراتب مشخصتر و محدودتر مسأله است. منتها درک این گرایشهای کلی برای ما ضرور است تا تخیل جای علم و تعبیرات خودسرانه ی واقعیات جای پیشبینی علمی را نگیرد.
گرایشهای عمده رشد اجتماع معاصر انسانی در جهات زیرین انجام میگیرد:
1. نبرد عظیم خلقها برای دموکراسی سیاسی و اقتصادی، علیه ستم و امتیاز و حرمان سیاسی و اقتصادی، بر ضد استثمار و استعمار و سیطره ی نژادی و جنسی. این نبرد در همه جا چندان ادامه خواهد یافت تا نظامی واقعاً دموکراتیک که در آن رهائی و اعتلای اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی فرد و جامعه و حاکمیت واقعی و مبتکرانه ی خلق تأمین شده باشد پدید آید؛
2. نبرد عظیم خلقها برای تأمین در راه استقلال ملی در عین بسط سریع دامنه ی همکاری بین ملتها؛
3. نبرد عظیم خلقها برای تأمین رفاه و تأمین عمومی، بالا رفتن سطح فرهنگ و آموزش، ارتقای سریع سطح منطق علمی، ذوق هنری، وجدان اخلاقی و مهارت عملی، تأمین تندرستی و سرزندگی همگانی؛
4. و سرانجام نبرد عظیم خلقها برای تشکل هر چه بیشتر و اداره ی عملی و آگاهانه ی پروسه های اجتماعی حال و آینده.
برآنیم که نظام سرمایهداری علیرغم انواع مانورها قادر نیست به نیازهای حاد تاریخ معاصر پاسخ گوید و تنها سوسیالیسم و مرحله ی عالیتر از آن مراحل متوالی آن جامعهای است که قادر است مسایل حاد بشریت را در جهات پیشگفته حل کند.
در عین حال بررسی انقلاب علمی و فنی معاصر نشان میدهد که در رشته ی معرفت علمی نیز تحولاتی عظیم در کار نضج است. علوم به سرعت از هم تفکیک می شوند و یا با هم ترکیب می گردند. علم به سرعت به یکی از نیروهای مولده ی جامعه بدل می گردد. تکنولوژی تولید در حال تحول کیفی عظیمی است. انقلاب علمی-فنی در جهات زیرین انجام میگیرد:
1. در جهت رام کردن انرژیهای جدید (مانند انرژی هستهای) و دست یافتن به سرعتهای نوین (ماورای صوت و کیهانی) و ایجاد انقلاب در وسایل ارتباط (تلهستار، ویدیو، تلفن و غیره).
2. در جهت ایجاد اشیای غیرآلی و آلی با خاصیتهای از پیش معین شده از طریق شیمیائی (شیمی پولیمر و شیمی آنزیما).
3. در جهت اتوماسیون کار فیزیکی وفکری (سیبرنتیک و بیونیک).
4. در جهت اداره ی آگاهانه ی فعالیت یاختههای وراثت و ایجاد تحول آگاهانه در ساختمان گیاه، جانور، انسان و محو امراض و تأمین طول عمر و اداره ی آگاهانه ی پروسه های روانی (در این زمینه هنوز کار تدارکی طولانی ضرور است).
5. در جهت مینیاتوریزاسیون دستگاهها (ترانزیستور، شما انتگرال).
6. در جهت تسخیر تدریجی فضا (کیهاننوردی).
7. در جهت ایجاد تحولات مطلوب در وضع جغرافیائی جهان و بسط عرصه ی سکونت و حیات انسانی.
8. در جهت اداره ی آگاهانه ی امواج نفوس و تنظیم مسأله ی کثرت جمعیت (کنترل دموگرافیک) و جلوگیری از انفجار جمعیت.
هر یک از این تحولات خود به نوبه ی خود موجد یک سلسله تحولات دیگر است و هر کدام از آنها دارای اهمیتی است دشوارسنج و در مجموع خود و در ترکیب بغرنج بین خود جهتی حیرتانگیز در تاریخ پدید خواهد آورد.
نتیجه
محتوای آینده ی فرادست، درآمیختگی دیالکتیکی این گرایشهای اجتماعی از طرفی و علمی و فنی از طرف دیگر است. این درآمیختگی مایه ی یک تحول سریع و شگرف و بیسابقهای را فراهم میسازد و اداره ی آگاهانه ی این تحول، در دوران نبردهای عظیم طبقاتی ملی و نژادی و مبارزه ی دو سیستم متناقض سوسیالیستی و سرمایهداری و وجود سلاحهای امحای جمعی و وسایل برد آن، یک امر بسیار پرمسئولیت است. ضرور است که بشریت مترقی در این دوران از سوئی به پاسداری صلح جهانی بایستد و از سوئی تحول عظیم انقلابی را از هرباره تسریع و پشتیبانی کند. انقلاب عظیم اجتماعی و علمی-فنی جهانی میتواند و باید با صلح جهانی قرین باشد. تمام عظمت مسئولیت نسل معاصر و نسلهای نزدیک در همین جا است. می توان بر سبیل تشبیه گفت که اکنون مرکب تمدن از سر یک تندپیچ خطرناک تاریخی میگذرد. آن سوی این تندپیچ چمنی است خضرا. ولی تندپیچ از فراز پرتگاهی موحش عبور میکند که اگر رانندگان مرکب آن را به خوبی نرانند خطر سقوط در پرتگاه موجود است. لذا باید متوجه حساسیت امور بود.بدون شک بشریت علیرغم هر گونه جنگ نابودکنندهای نیز قادر است مدنیت خود را تجدید کند، ولی مسأله در این است که میتوان با احتراز از این خطر مهیب به مقصد رسید و باید کوشید که با مراعات تمام ضرورتهای رشد و اعتلای رهائی انسان چنین شود. جنگ جهانی در عصر ما مقدر و حتمیالوقوع نیست. با آن که خصلت جنگطلبی امپریالیسم دگر نشده ولی نیروهای خواهان صلح در جهان پرعده و قدرتمندند. با این حال چنین نیست که خود به خود بتوان از این جنگ پرهیز کرد، زیرا روشهای ناسنجیده و حادثهجویانه میتواند آن را به یک امر احترازناپذیر بدل سازد. بشریت مشتاق آن است که از این درههای تار و غمانگیز بگذرد و به چمن مراد بپیوندد و این کار را هر چه سریعتر و هر چه بیدردتر انجام دهد. تمام مسأله در این مزج ماهرانه ی دیالکتیکی تسریع انقلابی تاریخ یا نیل به انقلاب جهانی در عین حفظ مصونیت جنگ جهانی هستهای است.
نسل ما باید سازنده ی خردمند آینده ی نزدیک باشد و برای نسلهای آینده ارثیه ی نامبارکی به جای نگذارد. نسل آینده باید نه ما را به سبب محافظهکاری و لختی غیرانقلابی و نه به سبب ماجراجوئی و بیپروائی نسبت به سرنوشت انسانها، به هیچ سببی نکوهش نکند. یک ثلث قرن به آغاز بیست و یکمین سده باقی است و همه چیز وعده میدهد که آن سده سده ی تحول کیفی اعجابآمیز سراپای تمدن مادی و معنوی بشر و ارتقای آن به سطحی به مراتب عالیتر باشد. جا دارد با احساس امید و غرور در ایجاد این آینده ی فرادست پیکار کنیم.
مرداد 1346
احزاب انقلابی از «اشتباهات کهنهای که همیشه به علل غیر مترقب، به شکلی نسبتاً تازه، در جامهای و یا محیط که قبلاً دیده نشده بود و در شرایطی کم یا بیش نوظهور بروز میکنند، بیمه نیستند».[1]
[1] . لنین، کلیات، جلد 41، صفحه ی 15.
[2] . خوانندگان توجه دارند که این مقاله چند سال پیش نگارش یافته است.
[3] . دنیا، سال نهم، شماره ی چهارم.
[4] . لنین: کلیات، به زبان روسی، جلد 31، صفحه ی 132.
[5] . همانجا، صفحه ی 134.
[6] . میگفتند بهجای تئوری ماتریالیستی مارکس، نظریات آگنوستیسیستی (ندانم گرایانه)ی کانت واقعیتر و پذیرفتنیتر است و نیز مطلوب است که تئوری («اولوسیون») داروین جانشین دیالکتیک مارکس شود. در زمینه ی علم اقتصاد میگفتند که «مولدین کوچک» برخلاف پیشبینی مارکس از بین نمیروند و جان سختی نشان میدهند و پیدایش «انحصار»های سرمایهداری منجر به استقرار یک سرمایهداری عاری از بحران میگردد و در این شرایط تناقضات طبقاتی کندتر و نرمتر میشود. بهعلاوه دموکراسی بورژوایی و حقوق انتخاباتی همگانی این تناقضات را تخفیف میدهد و لذا تمام پیشبینیهای مارکس مخالف واقع از آب درآمد و باید در آنها تجدیدنظر شود. طبیعی است که آنها این تجدیدنظر را «خلاقیت» نام مینهادند.
[7] . لنین، کلیات، به زبان روسی، جلد 25، صفحات 180_181.
[8] . در آغاز قرن حاضر رویزیونیسم «چپ» (مانند نظریات «لابریولا» در ایتالیا و نظریات «لاگاردل» در فرانسه که لنین بدانها اشاره میکند) هنوز مانند دوران کنونی جنبه ی بینالمللی نیافته و در چارچوب ملی باقی بود.
[9] . جالب است که در جریان چکسلواکی، هنگامی که رویزیونیستها وضع بحرانی خطرناکی را برای این کشور سوسیالیستی پدید آوردند. لیدرهای مائوئیست که مدعی نبرد علیه رویزیونیسم هستند تحت عنوان نبرد علیه «سوسیال ـ امپریالیسم» شوروی (!) آشکارا به دفاع از رویزیونیسم چکسلواکی پرداختند و غیرصادقانه و سالوسانه بودن دعاوی خود را در مورد نبرد با انحرافات اپورتونیستی آشکارا نشان دادند.
[10] . پلاتفرم رویزیونیستی این لیدرها در سال 1879 در "Jahrbuch fur Sozialwissen – schaft und Sozial Politik" نشر یافت. در پایان قرن نوزدهم «برنشتینیسم» به مهمترین و پیگیرترین جریان رفورمیستی بدل شد. برنشتین در «مسائل سوسیالیسم و وظایف سوسیال دمکراسی» (1902) نوشت: «طبقه ی کارگر به آن اندازه رشد نیافته که حاکمیت سیاسی را به دست گیرد.» (ص 351) و «جامعه ی سرمایهداری چنان تغییرپذیر، با نرمش و مستعد رشد است که تنها باید آن را تکمیل کرد ولی ریشهکن ننمود.» (صفحه ی 272 کتاب نامبرده)
[11] . لنین: کلیات، به زبان روسی، جلد 27، صفحه ی 1424.
[12] . Zwangsregim
[13] . Hilliasme
[14] . deformation
[15] . Super ego
[16] . id
[17] . Destructurisation
[18] . خودگردانی و دموکراسی مستقیم هر دو از هدفهای دور مارکسیستها است ولی برای نیل به آنها باید مراحل واسط فراوانی طی شود و طرح شعار پسفردا در «همین امروز» برای آن است که هرگز به آن پسفردا نرسیم.
[19] . لنین، کلیات، جلد 28، صفحه ی 263. چه اندازه این سخنان لنین در ایران انقلابی امروزه طراوت خود را حفظ کرده است.
[20] . روشن است که این مقاله مانند دیگر بخشهای این کتاب پیش از انقلاب پیروزمند اخیر مردم نگاشته شده است.
[21] . Abonentendeur salut!
[22] . Futurologie
[23] . Prognostique
[24] . Extrapolation
[25] . Prophetie
[26] . Eleatiste
[27] . رجوع کنید به آثارالباقیه ترجمه ی اکبر دانا سرشت، صفحه ی 144، تهران 1321.
[28] Agnosticisme