گفتگو: خدایگان و بنده
کوژو «انسان» را وارد مباحث هگل میکند در صورتی که بحث هگل در مورد خودآگاهی است و زمانی انسان را وارد مباحث خود میکند که بحث تاریخی را پیش میکشد و این تفسیر کوژو در این قسمت نادرست است و تمام اشکالات در این تفسیر که عرضه شده است بعدها هم ادامه پیدا کرده است مثل نوعی اگزیستانسیالیسم سارتری.
از جمله دلایلی که میتوان آورد که کاری که کوژو انجام داده است و در این قسمت کتاب انسان را وارد مباحث کرده است این است که مبحث خدایگان و بنده حدودا در اوایل کتاب «پدیدارشناسی روح» یعنی صفحات 120-100 کتاب آمده است که بحث هگل درباره تجربه آگاهی است و در ادامه بحث یعنی نیمه دوم کتاب است که در جایی که بحث تجربه آگاهی که تا اینجا بحث کموبیش منطقی است، بعد تاریخی پیدا میکند و در این قسمت است که میتوان وجود انسان را اضافه کرد.
در اینجا هگل که دو آگاهی وجود دارد و به ترتیبی که گفتیم یکی بر دیگری برتری پیدا میکند. اینجاست که دو آگاهی در مقابل همدیگر هستند و پیکاری میان این دو رخ میدهد که تا حد مرگ است (مخصوصا در تفسیر مارکسیستی) برای اینکه در تفسیر مارکسیستی، دو نوع از آگاهی (پرولتاریا و بورژوازی) در جایی در مقابل هم قرار میگیرند و در مصاف نهایی یکی بر دیگری پیروز میشود و آن را برای همیشه از تاریخ بیرون میکند و به گفته مارکس بعد از این است که تاریخ آغاز میشود.
حال به عنوان نتیجهگیری بحث قبل «در نتیجه رابطه میان دو آگاهی چنان معین میشود که این ضدآگاهیها خویشتن و دیگری را از طریق پیکاری که در راه مرگ و زندگی درمیگیرد محقق میکنند.» اگر دقت کنید تاکید هگل بر دو آگاهی است و شما هرگز دو انسان را نخواهید دید. بنابراین همچنان بحث بر سر دو آگاهی است که پیکاری برای مرگ و زندگی در میان آنان رخ میدهد که همدیگر را تحقق میبخشند و وجود خودشان را در واقع تحقق میبخشند.
«ولی این تحقق بخشیدن در این پیکار برای مرگ و زندگی هم حقیقت را که بناست از آن ناشی شود و هم اطمینان نفس را از میان میبرد زیرا همچنان که زندگی وضع طبیعی آگاهی است یعنی استقلال فارغ از نفی و سلب، مرگ نفی طبیعی آگاهی یعنی نفی و سلبیت بدون استقلال است.»
ساده شده این جمله چنین است که: همانطور که زندگی عبارت است از وضع طبیعی آگاهی یعنی استقلال فارغ از نفی، مرگ هم نفی طبیعی آگاهی یعنی نفی بدون استقلال است. اینجا یکی از بزنگاههای بحث هگل است. دو آگاهی در مقابل همدیگر در پیکار برای مرگ قرار گرفتهاند در این دوئل میان دو آگاهی، نه در واقع مرگ مشکل اینها را حل میکند و نه زندگی چون راندگی به معنای زنده بودن عبارت است از وضع آگاهی در صورت طبیعی آن یعنی بلاواسطه و طبیعی و استقلالی است که فارغ از نفی است.
منظور هگل در اینجا این است که چون دو آگاهی هر دو ناظر بر این هستند که هستی آنها نه به صورت طبیعی میتواند، باشد یعنی در مرتبهای که تمام حیوانات زنده قرار دارند و نه صورت طبیعی نه به صورت مستقل یعنی روی پای خود ایستاده.
پس هگل میگوید: زندگی عبارت است از زنده بودن در وضع طبیعی آگاهی به صورت بلاواسطه بدون آنکه از مرحله نفی گذشته باشد. یعنی استقلالی که از نفی نگذشته باشد. مسئله هگل این است که هیچچیزی نمیتواند بلاواسطه و به صورت طبیعی باشد یا بتواند نفی خود و نفی غیرخود را در وضع طبیعی انجام دهد و تا از طریق میانجی این سلب و نفی بتواند به مرحله بالاتری برسد و تحول پیدا کند.
پس بنابراین ما دو وضعیت استقلال داریم: 1) توام با سلب 2) فارغ از نفی. مرگ هم همینطور است. 1) مرگ مفت یعنی بدون اینکه در واقع از حالت طبیعی خودش را نفی کرده باشد، بدون اینکه به منزل دیگری رفته باشد، میمیرد. 2) مرگ والا. مرگی است که فرد از حالت طبیعی خارج شده باشد.
پس هگل میگوید که هرگاه دو آگاهی در مقابل هم قرار میگیرند، نمیتوانند زنده بمانند بدون اینکه با هم کار نداشته باشند و نمیتوانند بمیرند بدون اینکه توجه به فراتر رفتن از خود نداشته باشند. بلکه هگل میگوید که این راهحل نیست برای اینکه در این صورت آگاهی یکسره ناپدید میشود و دو آگاهی از بین رفتهاند و از نظر تاریخی اتفاقی نیفتاده است.
«ولی مرگی میتواند در بگیرد میان خدایگان و بنده از این حیث که بنده زندگی خودش را به خطر بیندازد برای اینکه وضعیت طبیعی که در آن بنده به دنیا آمده یا بنده شده این وضع را نفی بکند.» در اینجا پیکار برای مرگ است. این دو جانشان را به خطر میاندازند. «بیگمان مرگ این اطمینان را پدید میآورد که هر دو حریف جان خود را به خطر انداخته و هر یک جان خویش و جان دیگری را بیبها دانسته است.»
وضعیتی که تاکنون شاهد آن بودیم خدایگان به طور طبیعی در جای خود و بنده هم همچنین. در این وضعیت یک اتفاق دیگری میافتد و از اینجا به بعد است که در واقع مناسبات متفاوت میشود. «یا به سخن دیگر هر دو آگاهی به عنوان دو حد نهایی که میخواهند هر یک برای خود وجود داشته باشند از میان میرود.» در واقع میگوید که با قرار گرفتن مرگ در افق مناسبات خدایگان و بنده، هر دو به عنون دو حد نهایی زندگی خود را به خطر میاندازند که در این میان یک میانجی پیدا میشود که این دو حد نهایی راهحلی را پیدا میکنند و اینجاست که میگوید منحل میشوند. «اگر این روابط میان خدایگان و بنده به مرگ بینجامد نفی مجرد است نه نفی ویژه، آگاهیای که موضوع خود را چنان رفع میکندکه چیز رفع شده را که در عین حال زنده نگاه میدارد حفظ میکند.» در این مناسبات خدایگان و بنده، در آگاهی نمیتواند نه به ماندن طبیعی هر دو و نه به مرگ طبیعی هر دو بینجامد و نه حتی به مرگ طبیعی یکی از طرفین بلکه در جایی این تجربه آگاهی در حرکت ذاتی خود میتواند یک منزل جلوتر برود که آگاهی بتواند موضوع خود را چنان رفع کند که آن چیزی را که رفع کرده در عین حال نگاه دارد. به عبارت دیگر اگر بخواهیم به موضوع دو آگاهی که در برابر همدیگر قرار گرفتهاند، بازگردیم باید بگوییم که بنده نباید در جهت امحای خدایگان پیروز بشود بلکه باید بتواند خودش را به مرحله آگاهی خدایگان برسند و با او در نسبت مساوی و برابر قرار بگیرد. به عبارت دیگر خدایگانی را رفع بکند به صورتی که خدایگانی بماند تا این از بندگی خود به خدایگانی که رفع شده، برسد. این موضوع را که به طور مشخص دو آگاهی بیان میکند بعدا البته حتی در تاریخ آن را نشان خواهد داد. در عبارتی که آورده شد و توضیح دادم منطقی پشت آگاهی است و مسئله اصلی فهم آن منطق است که کوژو آن را درست نفهمیده است و آن متوجه شدن به این نکته است که با حذف یکی از طرفین آن یکی نه بنده است و نه خدایگان چون این نسبت همیشه در این رابطه نسبیتی است که امکانپذیر است و نه در نفی یکی از طرفین که دیگر نسبتی وجود ندارد. پس آگاهی موضوع خودش را نفی میکند اما در عین حال آن را حفظ میکند.
«آنچه در این تجربه (یعنی پیکار مرگبار) برای خودآگاهی حاصل میشود این است که زندگی حیوانی برایش به همان اندازه ضروری و ذاتی است که خودآگاهی محض، در خودآگاهی بیمیانجی من ساده و بسیط عینی مطلق است ولی این عین برای ما یا در نفس خود وساطت میانجی مطلق است و استقلال استوار و اساسی عنصر ذاتی آن است.»
پس میگوید در نخستین مسئله این است که زندگی حیوانی ضروری است یعنی نمیشود یکی را از بین برد باید اینها زنده بمانند ولی در واقع پیوندی که میان این دو آگاهی ایجاد میشود در عین حال باید که یک میانجی هم به وجود بیاید که آن، استقلال استوار و اساسی و عنصر ذاتی هم هست. «نتیجه نخستین تجربه از این پیکار به دست میآید. با این تجربه نخست یک خودآگاهی محض و یک خودآگاهی تنها و نه برای خود بلکه برای دیگری وجود دارد یعنی فقط یک آگاهی موجود یا آگاهی است که صورت و غالب شیئیت یا چیز بودگی وجود دارد. این هر دو عنصر ضرور و ذاتی هستند چون در وهله نخست نابرابر و ضدیکدیگرند.» کوژو این را اضافه میکند که «چون در وهله نخست نابرابر و ضدیکدیگر هستند و انعکاسشان در وحدت هنوز منتج نشده است به عنوان دو صورت یا دو حالت متضاد در برابر همدیگر قرار میگیرند یکی از آن دو مستقل است و ماهیت ذاتیاش در هستی برای خویش است و دیگری آگاهی غیرمستقل و وابسته است.»
میگوید یک آگاهی است که دارای یک ماهیت و ذاتی است و دیگری غیرمستقل و فاقد این ماهیت یعنی به عبارت دیگر میخواهد، بگوید که از اینجاست که یکی در این رابطه بر دیگری چیره میشود. بنابراین یکی خودش را مستقل عرضه میکند و دارای یک ذات و ماهیت مستقل یعنی روی پای خود ایستاده است ولی آن یکی نمیتواند این کار را بکند. آگاهی مردم نه میتواند مستقل باشد یا در این نسبت مستقل ظاهر بشود و نه دارای ذات و ماهیت است و از اینجا به بعد است که این دو آگاهی در مقابل همدیگر قرار گرفتند یکی را خدایگان مینامیم و دیگری را بنده و کوژو میافزاید: «بنده حریف شکستخورده است که در جانبازی تا جایی که لازم است ایستادگی نمیکند پس بنابراین زندگی ذلتبار بندگی را بر پیروزی بر خدایگان و تثبیت وجود خودش ترجیح میدهد.
«خدایگان آگاهی موجود برای خویش است ولی دیگر مفهوم کلی این گونه خودآگاهی نیست بلکه یک آگاهی واقعی و موجود برای خویش است که آگاهی دیگر میان او و خودش واسطه شده است یعنی وجدانی که ماهیتش متضمن وابستگی به پستی مستقل یا وابستگی به شیئیت به طور کلی است.» پس از یک طرف آگاهی خدایگان است که مفهوم کلی آگاهی نیست بلکه یک آگاهی واقعی و موجود بر خویش است. میان خدایگان آگاهی واسطه شده است که عبارت باشد از آگاهی بنده.
هگل میخواهد به اینجا برسد که موضوع آگاهی خدایگان، آگاهی بنده است برای اینکه این رابطه میانجی را ایجاد کند. چون هیچ آگاهی نمیتواند، آگاهی به چیزی نباشد پس بنابراین آگاهی خدایگان ناظر بر آگاهی بنده است ولی آگاهی بنده که موضوع آگاهی خدایگان است وابسته به زندگی حیوانی یا جهان طبیعی است.
خدایگان خود را با این هر دو عنصر مرتبط میکنند. یعنی از طرفی با آگاهی بنده کار دارند و از طرف دیگر موضوع آگاهی بنده که عبارت است از جهان طبیعی و حیوانی. پس از یک سو به چیز به عنوان چیز و موضوع خواست خودش و از سوی دیگر به آگاهی بنده که خصلت اساسی آن شیئیت است چون ناظر بر زندگی حیوانی است و با اشیا و با چیزهایی است که روی آنها کار میکند. پس خدایگان چون اولا اگر به عنوان مفهوم خودآگاهی نگریسته شود رابطهای بیواسطه و از برای خودبودگی است و ثانیا اینکه چیره شده بر بنده در مقام وساطت وجود دارد یا عنصر موجود قائم به ذاتی است که تنها به واسطه دیگری برای خویش وجود دارد یعنی از طریق نسبتش با خود خدایگان و نسبت بلاواسطهای که با بنده دارد و خدایگان به بنده به طور بیواسطه از طریق وجود مستقل مربوط است زیرا درست همین است که بنده را در حال بندگی نگه میدارد یعنی وجود خود را به خطر نینداخته و خواسته که به اصطلاح روی پای خود باشد اما استقلالش به صورت شیئیت است. نه استقلالی که رابطهای میان دوخودآگاهی باشد در خدایگان برعکس قدرتی بدین حالت و صورت حکومت میکند. یعنی در این رابطه که خدایگان در نسبت میان خدایگان و بنده، بنده سعیاش بر حفظ استقلال خودش است و آگاهی که در مرتبه شیئیت است و بعد میگوید که خدایگان بر عکس قدرتی است که بر این رابطه میان خدایگانی و بندگی حکومت میکند زیرا او در جریان پیکار نشان داد که این حالت و صورت وجود را صرفا منفی میانگارد. یعنی ناظر بر سلب است چون خدایگان، قدرت حاکم بر این وجود است و در عین حال این وجود به نوبه خود حاکم بر فرد دیگری است که عبارت باشد از بنده در نتیجه خدایگان و بنده را زیر فرمان خود دارد.
تا اینجا در واقع توضیح بر این است که در این رابطه نابرابریای که ایجاد شده میان خدایگان و بنده دو آگاهی در مقابل هم قرار گرفتهاند یکی بر دیگری چیره شده و آن یکی جرات این را به خود نداده است که تا پای مرگ برود شاید که بنده نباشد. از اینجا به بعد است که هگل یک عامل دیگر را وارد میکند چون اگر این وضعیت ادامه پیدا کند در واقع بنبست است چون بنده همیشه بنده است و خدایگان همیشه خدایگان. و در اینجاست که هگل موضوع کار را وارد میکند که یکی از اساسیترین مفاهیمی است که در پدیدارشناسی روح آمده است. حال چرا این مسئله مهم است و جایگاهش در نزد هگل چیست؟ به نظر میرسد که هگل ابتدا به ساکن مفهوم کار را وارد میکند و تمامی فلسفه هگل به نوعی با مفهوم سلبی که در واقع ناظر بر این بوده است که تمایز انسان به تمام موجودات دیگر این است که انسان توانایی این را دارد که از وضعیت طبیعی بیرون بیاید. چون همه موجودات دیگر همانطور که متولد میشوند، میمیرند در حالی که انسان تحول ایجاد میکند. انسان وضعیت موجود زندگی بلاواسطه حیوانی خودش که در آن به دنیا آمده است را نفی میکند. بنابراین نکته اصلی در فلسفه هگل مسئله نفی است و نفی خصوصا با دیالکتیک هگلی ربط پیدا میکند چون هگل وقتی از مفهوم حرکت جوهری صحبت میکند همهچیز را از درون در حال متحول شدن میداند و در این بین است که با نفیهای مکرر است که تحول ایجاد میشود و از این طریق است که تاریخ به پیش میرود و آگاهی سیر میکند. ولی انسان به چگونه نفی میکند؟ انسان از طریق کارش است که نفی میکند. شکل عالم خارج را عوض میکند و جهان را به خلاف حیوانات که آن را حفظ میکنند بلکه آن را تغییر میدهد. پس بنابراین وقتی کار را وارد میکند در ادامه بحث طولانی هگل است که مسئله نفی مسئله عمده و اساسی است. چیزی در حوزه انسان و بیشتر از آن خصوصا در حوزه روح بیآن جنبه سلبی امکانپذیر نیست. البته به شرطی که این جنبه سلبی به معنای Aufebehen به کار رود که این همیشه سلبی است که چیزی را هم حفظ میکند. دیالکتیک هگل یعنی اینکه عالم از درون متحرک و متحول میشود و هر طور و شأنی، طور قبلی را نفی میکند اما در مرحله بالاتری چیزی از آن را حفظ میکند و این بینهایت ادامه دارد و دیالکتیک یعنی شرح و وصف این حرکت. پس هگل در اینجا توضیح میدهد که دو خودآگاهی در مقابل همدیگر هستند یکی طبیعی که بنده باشد و دیگری خودآگاهی که متعلق آن، ناچار از طریق میانجی شدن بنده، طبیعت است. این دو در مقابل هم قرار میگیرند و از اینجا به بعد است که کار اهمیت پیدا میکند. بنده ناچار باید از طریق کارش چیزی را ایجاد کند که متعلق، موضوع خواست خدایگان است به زبانی دیگر خدایگان، انسانی است که دارای نیازهایی است برای مصرف کردن که آن را خودش تولید نمیکند و آن را از طریق سلطهای که بر بنده پیدا کرده است ایجاد میکند. «بنده با کار خودش تنها کاری که میتواند انجام دهد با فعالیت خود چیز را دگرگون میکند در حالی که خدایگان به این واسطه یعنی از طریق آنچه که بنده تولید کرده یعنی حاصل کار بنده، رابطهای بیواسطه با چیز طبیعی به معنای نفی مطلق آن دارد.» یعنی بنده تولید میکند و خدایگان از طریق ارضای نیازهایش آن را نفی میکند و از بین میبرد.
«آنچه برای آرزوی محض میسر نشد یعنی خدایگان نتوانست ایجاد کند یا خدایگان در تنهایی نمیتوانند ایجاد کنند اینک برای خدایگان میسر میشود زیرا آن میتواند که چیز را یکسره نابود کند و نیازهای خودش هم از طریق آن نفی میکند.» یعنی آنچه خدایگان در تنهایی نمیتوانند ایجاد کنند بنده برای او ایجاد میکند او از این طریق است که نیاز خودش را رفع میکند. این دوباره از طریق کار هگل به یک نکته دیگر در این مناسبات نابرابر اشاره میکند که «میگوید یکی نامستقل و یکی مستقل ولی به چه قیمتی خدایگان که بنده را میان چیز و خویشتن میانجی قرار داده است خود را به جنبه نامستقل چیز مربوط میکند.» یعنی موضوع آگاهی خدایگان بنده است و از طریق بنده به عنوان میانجی بر عالم خارج آگاهی مییابد. بنابراین خود را فقط به جنبه نامستقل چیز مربوط میکند یعنی اینکه موضوع خودآگاهی او امر مستقلی نیست چون در مقابل خدایگان نه بنده مستقل است و نه چیز. پس از طریق بنده توجهش به عالم اشیاست. پس موضوع خودآگاهی خدایگان امری نامستقل است و فقط از آن لذت محض میبرد. چون مصرف میکند و از بین میبرد اما جنبه مستقل چیز را به بنده وامیگذارد تا آن را با کار خود دگرگون کند. و باز در اینجا تحولی صورت میگیرد و آن این است که موضوع آگاهی مسئله استقلال است. باید آگاهی در مقابل چیزی قرار بگیرد که استقلال داشته باشد. پس در موضوع آگاهی خدایگان بنده است که مستقل نیست ولی چیزی که ایجاد میکند مستقل است برای بنده نه برای خدایگان چون بنده است که با کار خود آن را تغییر میدهد. در این نسبت در واقع مرکز ثقل این مناسباتی که وجود دارد از رویارویی خدایگان و بنده منتقل میشود به عالم خارج و بنده با میانجیگری کار«آنچه برای آرزوی محض میسر نشد یعنی خدایگان نتوانست ایجاد کند یا خدایگان در تنهایی نمیتوانند ایجاد کنند اینک برای خدایگان میسر میشود زیرا آن میتواند که چیز را یکسره نابود کند و نیازهای خودش هم از طریق آن نفی میکند.» یعنی آنچه خدایگان در تنهایی نمیتوانند ایجاد کنند بنده برای او ایجاد میکند او از این طریق است که نیاز خودش را رفع میکند. این دوباره از طریق کار هگل به یک نکته دیگر در این مناسبات نابرابر اشاره میکند که «میگوید یکی نامستقل و یکی مستقل ولی به چه قیمتی خدایگان که بنده را میان چیز و خویشتن میانجی قرار داده است خود را به جنبه نامستقل چیز مربوط میکند.» یعنی موضوع آگاهی خدایگان بنده است و از طریق بنده به عنوان میانجی بر عالم خارج آگاهی مییابد. بنابراین خود را فقط به جنبه نامستقل چیز مربوط میکند یعنی اینکه موضوع خودآگاهی او امر مستقلی نیست چون در مقابل خدایگان نه بنده مستقل است و نه چیز. پس از طریق بنده توجهش به عالم اشیاست. پس موضوع خودآگاهی خدایگان امری نامستقل است و فقط از آن لذت محض میبرد. چون مصرف میکند و از بین میبرد اما جنبه مستقل چیز را به بنده وامیگذارد تا آن را با کار خود دگرگون کند. و باز در اینجا تحولی صورت میگیرد و آن این است که موضوع آگاهی مسئله استقلال است. باید آگاهی در مقابل چیزی قرار بگیرد که استقلال داشته باشد. پس در موضوع آگاهی خدایگان بنده است که مستقل نیست ولی چیزی که ایجاد میکند مستقل است برای بنده نه برای خدایگان چون بنده است که با کار خود آن را تغییر میدهد. در این نسبت در واقع مرکز ثقل این مناسباتی که وجود دارد از رویارویی خدایگان و بنده منتقل میشود به عالم خارج و بنده با میانجیگری کار.
«در این دو دقیقه یا عنصر شناسایی ارج خدایگان از طریق یک آگاهی دیگر حاصل میشود زیرا از میان این دو آگاهی هم به سبب کار کردن روی چیز و هم به سبب وابستگیاش به یک وجود متعین خصلت غیرذاتی و اساسی خویش را ثابت میکند و در هیچ یک از این دو مورد نمیتواند بر وجود حاکم شود و به نفی مطلق نائل آید پس در همینجاست که به این دقیقه ارجشناسی میرسیم یعنی اینجاست که آگاهی دیگر خود را به عنوان موجودی قائم به ذات عنصری موجود برای خود از میان میبرد و بدینسان خود همان کاری را میکند که دیگری در حق او انجام داده است.» یعنی این تنها ارباب نیست که فرد را بنده خود میکند بلکه فرد دیگر نیز خویشتن را برده میکند یعنی اینکه صرفا کار بکند. «خدایگان به خویش قائم است و ماهیت ذاتی او همین است او قدرت نفی محض مطلقی است که چیز طبیعی در مقابل او در حکم هیچ است.» یعنی او فقط میتواند از طریق مصرف به عبارت دیگر نفی کار یا از بین بردن حاصل کار بنده، نیازهای خود را ارضا کند بنابراین نفی محض یا سلب صرف است و در واقع از بین میبرد بدون آنکه چیزی را حفظ کند.» ولی ارجشناسی برای اینکه راستین باشد به دقیقه دیگری نیاز دارد و آن این است که خدایگان در حق دیگری همان کند که در حق خود و بنده در حق خود همان کند که در حق دیگری.» مسئله اصلی هگل در این پاراگراف مسئلهای بازشناسی است. پس همچنان که در هفته پیش گفته شد در یک جایی این دو آگاهی در مقابل هم قرار میگیرند و اینجاست که بازشناسی به عنوان یک مفهوم ظاهر میشود که اگر چنین نمیشد بنده در بندگی خود و خدایگان در خدایگانی خود باقی میماندند پس بنابراین باید این دو از وضعیتی که تاکنون در آن بودهاند بیرون بیایند یعنی دو آگاهی در برابر همدیگر قرار گرفته باشند که این شناخت به بازشناسی منجر بشود و در واقع هیچ شناختی نیست که به بازشناسی منجر نشود و هیچ بازشناسی هم وجود ندارد که مبتنی بر شناخت غیر نباشد. بنابراین اگر غیر را به صورتی که کوژف تفسیر کرده است نفی بکنیم بازشناسی موضوعیت پیدا نمیکند. هگل باید بتواند بنده را از حالت بندگی رهایی بدهد. باید بتواند از این وضعیت خارج کند که در این صورت این دو خودآگاهی را در مقابل همدیگر قرار میدهد که از شناخت یکدیگر به بازشناسی برسند.
«در همه این احوال آگاهی غیرذاتی و غیراساسی برای خدایگان موضوعی است که حقیقت اطمینان به نفس او را تشکیل میدهد.» یعنی موضوع آگاهی خدایگان غیرذاتی و غیراساسی است که همانا آگاهی بنده است که هنوز خود او به این مرحله خدایگانی نرسیده است. «ولی روشن است که این موضوع با مفهوم خود مطابقت ندارد، یعنی این خودآگاهی هنوز بازشناخته شده به معنای مفهومیاش نیست. چون اصلا خودآگاهی نیست. زیرا خدایگان درست هنگامی که به مقام سروری رسیده است، درمییابد که آنچه برایش حاصل شده یکسره متفاوت از آگاهی مستقل است و آنچه به دست آورده نه یک آگاهی مستقل بلکه وابسته است که برای او وجود دارد. چون بنده، بنده است و استقلال ندارد. چون موضوع آگاهی خدایگان، آگاهی بنده است پس بنابراین خودآگاهی خدایگان هنوز استقلال پیدا نکرده است یعنی منجر به بازشناسی نمیتواند، بشود. «پس او اطمینان ندارد که برای خودبودگی حقیقت او را تشکیل میدهد او درمییابد حقیقت او برعکس آگاهی غیرذاتی بنده است.» «در نتیجه حقیقت آگاهی مستقل، آگاهی بنده است.» یعنی آنجایی که آگاهی مستقل نطفهاش بسته میشود در خدایگان نیست که وابسته به خودآگاهی بنده است بلکه این خودآگاهی مستقل در حوزه بنده است که شکل میگیرد که دلیل آن این است که وقتی کار را وارد کرد، گفت استقلال او در این است که به طور مستقیم روی چیزها کار میکند و از طریق این به نفی حالت بلاواسطه جهان خارج میرسد و از طریق این نفی آگاهی مستقل پیدا میکند ضمن اینکه آگاهی نامستقل است. «در نتیجه حقیقت آگاهی مستقل، آگاهی بنده است این آگاهی چنین مینماید که بیرون از خویش است و حقیقت خودآگاهی نیست.»
یعنی اینکه چون وابسته به خدایگان است، خودآگاهی نیست بلکه از طریق بیرون و وابستگی به خدایگان است که این خودآگاهی وجود دارد و این وابستگی در بیرون بودنش است که وجود دارد. «ولی همچنان که در مورد خدایگان آشکار شد که ماهیت ذاتیاش برعکس آنچه هست که آرزو میکند، بندگی نیز چون به کمال برسد به عکس آنچه بلاواسطه است مبدل خواهد شد.» یعنی بنده از طریق کارش در جایی برای تکوین آگاهی درونی خود باید بتواند آنچه بلاواسطه وجود دارد را نفی بکند. بندگی چون آگاهی به درون خویش رانده شده است، در نفس خود فرد خواهد شد.»
«آگاهی باید از بیرون که یعنی در نسبت با خدایگان ایجاد میشود باید بازپس زده شود.» یعنی هگل میگوید این آگاهی در نسبت به خدایگان پس زده شده است باید آگاهی بنده بر اثر این پسزده شدن تبدیل بشود به یک امری که در درون بنده ایجاد میشود و اینجاست که استقلال خود را پیدا میکند. به عبارت دیگر به آگاهی خودش آگاهی میشود و به استقلال آگاهی خودش آگاهی پیدا میکند. از اینجا به بعد است که از یک سکانس به سکانس دیگر منتقل میشویم. تا اینجا هگل نسبت میان دو خودآگاهی خدایگان و بنده را از دیدگاه خدایگان بیان میکرد ولی از زمانی که مفهوم کار پیدا شد و از طریق کار، بنده توانست به آگاهی خودآگاه شود و از اینجاست که استقلال تاکنون در جبهه خدایگان بود به جبهه بنده منتقل میشود. آگاهی باید در مقابل آگاهی مستقل باشد تا بازشناسی صورت بگیرد. پس هگل میگوید احتمال دارد که این در جبهه بنده باشد که باید دنبال خودآگاهی مستقل بگردیم و نشان میدهد که از طریق کار اتفاقا این صورت میگیرد. چون خدایگان کار نمیکند یعنی آگاهی مستقل شکل نمیگیرد بلکه بنده بهرغم بندگیاش از طریق کارش میتواند به آگاهی مستقل برسد.
تا اینجا ما بندگی را در ارتباط آن با خدایگان ملاحظه کردیم ولی بندگی نیز خود یک خودآگاهی است و از اینجا به بعد باید ببینیم که ماهیت ذاتی حالت بندگی که وجود خدایگان دانسته میشود، به چه ترتیبی شکل میگیرد. «اگر هنوز این حقیقت جزء ذات بندگی به شمار نمیآید.» با این وصف بندگی در واقع این حقیقت نفی مطلق و برای خودبودگی را در خویشتن نهفته دارد چون آگاهی بنده نه از این یا آن چیز و نه در این یا آن لحظهای زمان بلکه بر سراسر هستی خود بیمناک بوده است. او هراس مرگ را که خدایگان همه هستیهاست احساس کرده است.» اینجا هگل یک مفهوم دیگری را وارد میکند و آن ترس از مرگ است برای اینکه نشان بدهد که بنده به چه ترتیبی با چه احساسی در مقابل حقیقت نفی مطلق میتواند قرار بگیرد که در خودش نهفته است. «اما این جنبش کامل سراسر ذات او و انحلال مطلق همه عناصر ثابت هستی او همان ماهیت غایی و ساده خودآگاهی و نفی مطلق و برای خودبودگی محض است پس برای خودبودگی در آگاهی بنده وجود دارد». «در این تجربه احساس مرگ شیرازه وجودش تا بن جان از هم گسسته و هر تاری در آن لرزیده و هرچه در آن استوار و ثابت بوده متزلزل شد. اما این جنبش کامل سراسر ذات او و این انحلال مطلق همه عناصر ثابت هستی او همان ماهیت غایی و ساده خودآگاهی و نفی و برای خودبودگی محض است.» این احساس مرگ که همیشه با بنده است این حالت استوار و ثابت و پابرجای او را از بین میبرد. یعنی تا اینجا وجودش استوار و پابرجا بود که با ترس مرگ خلجانی که ایجاد میکند این حرکت وجود او را سیال میکند. بنابراین در اینجا کلمه انحلال که عنایت به کار برده است نادرست است چون در این حالت انحلال وجود بنده به کل از بین میرود در صورتی که منظور هگل سیال شده است. هگل میگوید تا اینجا این وجود متصلب بود ولی از اینجا به بعد است که سیال است. پس این امکان را میدهد که نطفه آگاهی در اینجا بسته شود. پس از این به بعد که در واقع با این خلجان باید بنده در جایی زندگی خودش را دچار مخاطره بکند و این را قبول میکند که در جایی رابطه خدایگانی و بندگی را برهم بزند.
از اینجا به بعد است که خود هگل میگوید: «این دقیقه برای خودبودگی محض در نظر آگاهی بنده نیز واقعیت دارد زیرا در وجود خدایگان برای او موضوعیت پیدا کرده است یعنی اینکه بنده از طریق خطر کردن از برای خطر کردن در پیکاری برای مرگ و زندگی متوجه این مسئله میشود که نوعی برای خود بودن خودآگاهی است که در نظر بنده نیز واقعیت پیدا میکند چون در وجود خدایگان برای او موضوعیت پیدا کرده است. چون در پیکار با خدایگان است که خودآگاهی مستقل هم برای او ظاهر میشود که چیزی به نام خودآگاهی مستقل وجود دارد که در خدایگان است.» و پس از آن میگوید: «وانگهی آگاهی بنده تنها این انحلال تام بهطور کلی نیست بلکه بنده با خدمت خود آن را به شکل عینی و واقعی در میآورد.» یعنی وجود خودش را سیال میکند برای اینکه بتواند از طریق انحلال تام آنچه در عالم خارج است، ثابت و پایدار است.
«آگاهی بنده از طریق خدمت و در کار اجباری که برای شخص دیگر انجام میدهد وابستگی خود را به وجود طبیعی در همه وجوه خاص و جزئی آن رفع کند و به یاری کار این وجود را از سر راه خود بردارد.» یعنی با کار عالم خارج نفی میشود.
«ولی احساس قدرت مطلق که چه به صورت عام در حین پیکار و چه در حالات خاص خدمت به بنده دست داده است فقط انحلال در خود یا ضمنی است. بدین سان هرچند هراسی که خدایگان در دل بنده میافکند سرآغاز فرزانگی باشد، تنها میتوان گفت که در این هراس آگاهی برای خود هست ولی هنوز برای خودبودگی نیست.» یعنی اینکه در جایی بنده بخواهد که زندگی خودش را به خطر بیندازد برای اینکه رابطه نابرابر را به هم بزند و از طریق کارش که عالم تغییر ایجاد میکند. بیشتر از زمانی که در رابطه نابرابر با خدایگان بود حس ترس میکند چون میخواهد قدرت خودش را اعلام کند و از طریق این هراس است که آگاهی آغاز می شود و خودآگاهی میتواند اینجا تکوین یابد. وی میگوید هنوز برای خودبودگی نیست و نمیتوان آن را برای خودش ایجاد کند.
«آگاهی از راه کاروکنش به خود میآید در دقیقهای که مطابق با خواست آگاهی خدایگان است چنان جنبه غیرذاتی و غیراساسی رابطه با چیز طبیعی و ماده برعهده بنده افتاده زیرا در آنجا چیز استقلال خود نگاه داشته بود. وی بیگمان خواست ارباب عمل نفی محض عین را با مصرف کردن آن و با همین کار احساس نفس و شرف خالص بیعامل خود را در ضمن لذت از دست میدهد و به خود اختصاص داده است ولی به همین دلیل این رضایت حالتی گذرا بیش نیست زیرا از عینیت یا ماندگاری بیبهره است.» در این رابطه نابرابری که ایجاد شد که بنده تولید میکند از طریق کارش و خدایگان مصرف میکند آن را و از بین میبرد و میگوید اینجاست که آگاهی مستقل و دارای ذات و جوهری نمیتواند شکل بگیرد برای اینکه آنچه از طریق کار بنده ایجاد میشود آن چیزی است که از بین میرود و در واقع خودآگاهی مستقل نمیتواند که متعلقش چیزی باشد که گذراست ولی در کار است که خواست سرکوفته شده و حالت گذرایی بازداشته شده است. به سخن دیگر کار شکل میدهد و میپرورد. اینجاست که هگل یک مفهوم بسیار مهم را وارد میکند که چون در ایجاد و مصرف امکان این وجود ندارد که چیزی بهوجود بیاید که دارای استقلال و استقرار باشد تا موضوع آگاهی خدایگان قرار بگیرد و فقط در کار این امکانپذیر است که در جبهه بنده است.» کار آرزویی است سرکوفته و حالت گذرایی بازداشته شده است.» به عبارت دیگر بنده کار را انجام میدهد که موضوع خواست است ولی چیزی نیست که تعلق به آن داشته باشد. از طرف دیگر مشکل بازداشته شده یعنی اینکه کار چیزی است که در واقع تبلوری است که در عالم خارج پیدا میکند و عالم را تغییر میدهد. حرف هگل در مورد کار تا این حد است وی توضیحی بعدی کوژف کاملا مارکسیستی است. کار از طریق تبلورش در عالم خارج به او این امکان را میدهد که آگاهی مستقل خودش را پیدا کند در حالی که کوژف میگوید کار جان را دگرگون میکند و انسان را متمدن- مابهالتفاوت انسان و حیوان، کار است. «رابطه منفی یا نفی کننده با عین یا موضوع کار صورتی از این عین میشود و حالتی پاینده مییابد زیرا درست برای آگاهی که برای آن آگاهی کار را انجام میدهد. برای اوست که موضوع یا عین استقلال دارد.» چیزی که هگل میگوید یعنی آن آگاهی که کار میکند و کار از او صادر میشود چون نسبتی نفیکننده با عین یا موضوع کار دارد. برای اوست که موضوع یا عین استقلال دارد. چون با آن سروکار دارد. «در عین حال این حدوسط نفیکننده یا کار شکلدهنده موجد، جزئیت و برای خودبودگی محض آگاهی است که اینک به وسیله کار به بیرون از آگاهی به حالت پایندگی در میآید.»
یعنی آن آگاهی که بر روی عالم خارج کار میکند از طریق کار، خودش دارای استقلال است که آگاه میشود به استقلال جهان خارج و به اینکه عالم خارج را تغییر میدهد. «در نتیجه این آگاهی که کار میکند که خواستش کار است به چنان پایگاهی در بینش هستی مستقل میرسد که خویشتن را در آن هستی عیان میبیند» یعنی اینجاست که از طریق کاری که روی عالم که مستقل است انجام میدهد به بینش استقلال میرسد و اینجاست که آگاهی مستقل او شکل میگیرد و اینجاست که او متوجه میشود که او هم آگاه است و مستقل.
«ولی عمل شکل دادن به چیز از طریق کار تنها دارای این معنی مثبت نیست که بنده به یاری آن از اینکه بهطور واقعی و عینی برای خود وجود دارد آگاه میشود.» قدم اول این است که آگاهی کار انجام میدهد و به خودش آگاهی پیدا میکند و استقلال پیدا میکند. «تنها دارای این معنا نیست بلکه برعکس نسبت به دقیقه یا عنصر نخستین خود عینی ترس نیز معنای منفی دارد. زیرا در ضمن شکل دادن به چیز یا رفع مشکلی که در برابر آن قرار دارد از قدرت خاص خود برای نفی و از برای خودبودگی خویش به عنوان یک امر عینی آگاه میشود.» تصور بنده بر این بود که در آن رابطه نابرابر این خدایگان است که حاکم است و بنده محکوم در اینجا میگوید که اینطور نیست و او متوجه میشود که ضمن اینکه شکل میدهد. کار، این آگاهی را میدهد که هم مستقل است و هم توان نفی هم دارد. اما اینجاست که سرعتی پیدا میکند این دیالکتیک میگوید «ولی این عنصر منفی عینی درست همان ماهیتی برونی و بیگانه است که آگاهی بنده در برابر آن بر خود لرزیده است.» یعنی آنجایی که آگاهی مستقل پیدا میشود در واقع متوجه میشود که این همان آگاهی خدایگان است که این همیشه از آن میترسد و به چیزی میرسد که در دیگری است.
«اکنون آگاهی بنده این عنصر منفی بیگانه را با کار و در کار از میان میبرد و خویشتن را به عنوان یک عامل منفی در عنصر پایندگی مستقر میکند و بدینسان حضور یک هستی موجود برای خویش میشود.» پس وقتی به اینجا میرسد متوجه میشود که آنچه به عنوان بود و تاکنون هم از ترس بر خود لرزیده بود و نتوانسته بود به دست بیاورد این چیزی است در غیر ولی این از طریق کار پیدا کرده است یعنی غیری بودن در مقابل خدایگان که دارای آگاهی مستقل بود و وقتی از طریق کار میبیند این به همان چیزی رسیده است که تاکنون فکر میکرد در غیر است و آنجایی آگاهی میشود که من آن چیز را دارم و به آن چیزی رسیدهام که غیر تاکنون داشت در واقع در خودآگاهی مستقل در مقابل هم قرار گرفتهاند.
«برای خودبودگی به خود آن تعلق یافته و بنده به این آگاهی رسیده است که در خود و برای خود وجود دارد همانطور که وضعیت خدایگان بود در آغاز شکل یا صورت یعنی اندیشه و مقصودی (که کوژف اضافه کرده) در وجدان بنده صورت بسته است به سبب بیرونبودگی برای آگاهی کارگر حکم غیر و بیگانه را ندارد زیرا برای خودبودگی محض آن درست در همین است و با همین برای آن حقیقت مییابد.» «پس با این عمل بازیابی خود به وسیله خود که خودآگاهی بنده انجام میدهد به آن نائل میشود بنده از اینکه حس یا خواست مشخص خویش را داراست آگاه میشود.» در این تحول دو جریان کار روی میدهد یعنی همانجا که به ظاهر پیشتر اراده دیگری در آن دخالت داشت. یعنی آن معنایی که آگاهی خدایگان به عالم میداد از طریق معنایی که پیدا کرده برای خودآگاهی به معنای خود. اینجاست که قبلا شخص دیگری این معنا را به عالم میداد اینک خودش متوجه شده از طریق خودش این کار را انجام دهد. «اگر آگاهی مزه نه هراس مطلق بلکه مزه نوعی اضطراب را چشیده باشد ماهیت ذاتی منفی برای آن یک ماهیت بیرونی میماند.»
هگل توضیح میدهد که در آن هراس از مرگ چیزی که خودآگاهی بنده را واداشت به اینکه از طریق کارش در مقابل خودآگاهی خدایگان به معنا خودش پی میبرد و بعد استقلال خودش را هم تثبیت میکند و در مقابل آن قرار میگیرد. در اینجا دو حالت به وجود میآید یکی اینکه صرف نوعی از اضطراب باشد ولی از طرف دیگر هراس مطلقی باشد در مقابل مرگ. این دو متفاوت هستند. «خودآگاهی بنده اگر هراس مطلق را حس نکرده باشد یعنی به جایی نرسیده باشد که در مقابل مرگ کاملا بایستد و مرگ محرکش بشود برای اینکه بتواند به معنای خود به استقلال خودش پی ببرد. اگر اینطور نباشد ماهیت ذاتی منفی برای او یک ماهیت منفی میماند و جوهر خاص از آن این ماهیت به تمامی اثر نمیپذیرد.» یعنی اینکه اگر حالت منفی در کار ظهور پیدا کند از اینجا به بعد است که در واقع محرک اصلی آگاهی میشود. اگر صرف اضطراب باشد حتما به اینجا نخواهد رسید که او به معنای خود پی ببرد و استقلال و خودآگاهی خودش را تثبیت کند بلکه باید که هراس مطلق در بنده در جایی ظاهر بشود به عبارت دیگر در پیکار برای مرگ و زندگی در مقابل خدایگان حاضر بشود و از آنجا به بعد است که امکان این را خواهد داشت که به معنای خودش پی ببرد. «این آگاهی چون همه محتوای آگاهی طبیعیاش از ترس متزلزل نشده هنوز در نفس خود حالتی از وجود متعین است. حس یا خواست مشخصی معنایی که شخص به خود میدهد در این حالت صرفا خودسری یا نوعی آزادی است که در درون حالت بودگی میماند.» اگر به این حالت نرسد که بتواند در نفی کامل وارد بشود و بتواند نفی کامل بکند از طریق مجرای هراس مطلقی که در او ایجاد شد در این صورت همه وجودش متزلزل نخواهد شد و هنوز در حالت متعین طبیعی تا حد زیادی خواهد ماند و به معنای خود پی نخواهد برد. فقط به نوعی از آزادی در درون بودگی خواهد رسید و بنابراین هرچه بیشتر بتواند خطر کند و هرچه بیشتر بتواند به معنای خود در این خطر کردن پی ببرد، آنجاست که به آزادی بیشتری خواهد رسید و از طرف دیگر در مقابل خدایگان به موجود خودآگاه مستقل ذاتی دیگری تبدیل خواهد شد. هگل تا اینجا گفته است که ما دو خودآگاهی را در مقابل همدیگر داریم که یکی در اصل خودآگاه بود و مستقل و دیگری به تدریج از طریق کار و از طریق خطر کردن و در یک پیکار تا حد مرگ توانسته است خودش را به جایی برساند که بگوید من هم خودآگاه هستم و من هم معنای خودم را میفهمم. هگل بعد از این میگوید این رویارویی در حوزههای دیگر و به صورتهای دیگر هم ادامه پیدا میکند.