کتاب نبرد من [Mein Kampf]. در دو بخش، اثر آدولف هیتلر (۱۸۸۹-۱۹۴۵)، سیاستمدار آلمانی، که در ۱۹۲۵-۱۹۲۶ انتشار یافت. هیتلر پس از شکست در کودتای نهم نوامبر ۱۹۲۳، در یکم آوریل ۱۹۲۴ به گناه خیانت به کشور به پنج سال حبس محکوم شد که میبایست این مدت را در زندان لاندسبرگ بگذراند. تقریباً ۹ ماه بعد، در بیستم دسامبر ۱۹۲۴، با حکم تعلیق حبس برای یک دوره آزمایشی، از زندان رها شد. زندگی آسوده در دوران زندان این امکان را برای هیتلر فراهم ساخت که طی این مدت سرگذشت و اندیشههای سیاسی خویش را به نگارش درآورد. دستنویس بخش نخست این اثر که در همان لاندسبرگ تقریباً به پایان رسیده بود با همکاری دو همرزم و همبندش، امیل موریس و رودولف هس(که بعدها «جانشین پیشوا» شد)، فراهم آمد، و ظاهراً هیتلر مطالب کتاب را گفته و آن دو تایپ کردهاند. عنوان نخست کتاب چنین بود: “چهار سال و نیم نبرد بر ضد دروغ، نادانی و بزدلی”؛ و در تحریر نهایی: “نبرد من، یک تسویه حساب”.
بخش دوم کتاب هم پس از رهایی هیتلر از زندان و در ویلای «هاوس واخنفلد»(«برگهوف»بعدی) واقع در اوبرسالتزبرگ فراهم آمد. بدین سان که وی متن آن را برای یک ماشیننویس و ماکس آمان، نماینده فولکیشن بئوباختر(۱۰)، دیکته کرد. این بخش دوم عنوان فرعی “جنبش ناسیونال سوسیالیستی” را نیز بر خود دارد. دستنویسهای اصلی هر دو بخش، پس از ۱۹۴۵ مفقودالاثر شدهاند.
صعود سیاسی سریع هیتلر تا ۱۹۲۴ با اوجگیری حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری(نازی) آلمان، که وی در ۲۹ ژوئیه ۱۹۲۱، یعنی هنگامی که این حزب کمتر از شش هزار عضو داشت رهبری آن را برعهده گرفت، پیوند تنگاتنگ داشت. کمتر از دو سال و نیم بعد، یعنی در نوامبر ۱۹۲۳، شمار اعضای حزب به برکت تلاشهای تبلیغاتی خستگیناپذیر هیتلر از پنجاه هزار فراتر رفت. بدینسان، ناسیونال سوسیالیستها در میان سازمانهای فراوان بنیادگرای راست در باواریا، با فاصله بسیار، نیرومندترین گروه شمرده میشدند و هیتلر خود را در آستانه یک آینده سیاسی درخشان مییافت. با فرجام دردناک کودتای نوامبر که به محکومیت رهبران حزب (به جز آنها که به خارج کشور گریختند) منع فعالیت حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان، و توقیف روزنامه آن، یعنی فولکیشن بئوباختر، انجامید. به نظر میرسید که این «جنبش» پرخاشگر و بحثانگیز که ناگهان ظهور کرده بود، همانگونه نیز از صحنه ناپدید شده باشد. افزون بر این، مسئله دیگری نیز در کار بود و آن اینکه نیروهای ناهمگون درون حزب که تنها زیر فشار خودکامگی هیتلر و کامیابیهای تبلیغاتی وی ناگزیر از همبستگی شده بودند، اکنون که «پیشوا» در زندان بود و کسی هم نمیتوانست جانشین او شود، گسسته و پراکنده میشدند. اما با سازماندهی دوباره حزب، هیتلر توانست بار دیگر نقش ناظم سختگیر و اجتنابناپذیر حزب را برعهده گیرد و البته – همانگونه که خود وی در گفتگو با نخستوزیر وقت باواریا اعلام کرد- اینبار از موضع احترام به قانون اساسی و وفاداری نسبت به دولت و در زیر پرچم پیکار بر ضد بولشویسم.
هیتلر نبرد من را به این منظور نوشت که «نهتنها هدفهای جنبش خودمان را به روشنی بیان دارم، بلکه همچنین تصویری از چگونگی شکلگیری آن به دست دهم» (پیشگفتار). راهی که به رایش سوم منتهی شد، سیاست داخلی دولت ناسیونال سوسیالیستی در عمل و شکلگیری سیاست خارجی آن نشان میدهند که در اینجا یک اندیشه نظری با دقت و استواری منطقی فوقالعادهای به واقعیت پیوسته است. روشن است که نبرد من درعرف اندیشه دولتمداری در مغربزمین جایی ندارد. این کتاب که بسیاری از قسمتهای آن از ابتذالی تحملناپذیر انباشته است و ذهنیت بربرمنش هیتلر در سبک دهشتناک آن بازتاب مستقیم یافته است، بیش از هرچیز نشانه سرریز لگام گسیخته خودپسندی بیمارگونه اوست که همه امکانات همزیستی انسانها را در دایره تنگ معرفت بسیار محدود خویش میبیند و با همین معلومات، ضرورت مبرم ایجاد یک نظام نوین اجتماعی و دولتی را نتیجه میگیرد. بینش متحجرانه و زورمدارانه خردهبورژوایی هیتلر در اینجا نمایان میشود که وی همه پدیدههای زندگی سیاسی را تا سطح قواعد اندکی که خود او آنها را درست میپندارد پایین میآورد و بدینسان، در تیررس حملات انتقادی لگام گسیخته خویش قرار میدهد.
باورهایی که در سراسر زندگی هیتلر برای او نقش تعیینکننده داشتند در همان دوران مدرسه در لینتس(۱۲) و اشتایر(۱۳) (۱۹۰۰-۱۹۰۵) و سالهای اقامت در وین (۱۹۰۷-۱۹۱۳) در ذهن او جای گرفتند. وی در کتابش (در فصلهای «در خانه پدری» و «سالهای آموزش و رنج در وین»)، با نگاهی به گذشته، خود را به عنوان فردی با ملیت آلمانی و تابعیت اتریشی، یعنی شهروند کشوری مشاهده میکند که هستی خود را وامدار تعلق به ملت آلمان است و با این همه، به شکلی سهلانگارانه و حتی جنایتبار، در انجام همه وظایف خود در برابر ملیت آلمان کوتاهی کرده است. از دیدگاه او، این گرایش بر اثر وجود حکومت مرکزی ضعیفی که بر دو کشور (اتریش و مجارستان) فرمان میراند؛ و نیز در نتیجه رشد نیروی ملیگرایی اقوام بیگانه که در نهادهای حق رأی همگانی و پارلمانتاریسم ابزارهای مناسبی برای تضعیف قدرت دولتی یافته بودند، شتاب بیشتری گرفته است.
به پندار هیتلر، گناهکار اصلی در این فرایند «عنصر یهود» است. همه دستاوردهای دولتهای مدرن متکی بر قانون اساسی، به عنوان مانورهای پوششی سازمان بینالمللی نیرومند یهود، که به ادعای هیتلر در پشت پرده مشغول کار است، نفی میشد. ادعا میشد که هدف یهودیت نابود کردن نژاد آریایی و حکومت بر جهان است، و از هنگامی که در ایدئولوژی مارکسیستی، که خود وی آن را به وجود آورده، راهی به سوی این هدف یافته است که مسائل اجتماعی را در خدمت سیاست ویرانگر خود قرار دهد و از طریق سازمانهای کارگری تودههای کارگر را از آن خود سازد، این خطر به شکل تهدیدآمیزی افزایش یافته است. از اینرو، هیتلر نخستین جنگ جهانی را به عنوان «رهایی از احساسات نگرانکننده جوانان» و پیکار ملت آلمان «برای بودن یا نبودن» با خشنودی پذیرا شد و هنگامی که این سرجوخه داوطلب در یک آسایشگاه ارتش پایان جنگ و انقلاب را دید، تنها میتوانست در این رویدادها بار دیگر تأییدی بر باورهای خود در زمینه توطئه یهودیان و سیاست نادرست آلمان مشاهده کند. «قیصر ویلهلم دوم… به سوی مارکسیست دست آشتی گشود بیآنکه بداند نیرنگبازان شرف ندارند. آنان در حالی که دست قیصر را در دست داشتند، دست دیگرشان در جستجوی خنجر بود. با یهودیان پیمانی در کار نیست. بلک تنها یک سخن درشت: یا این یا آن. اما من تصمیم گرفتم وارد سیاست شوم» (انقلاب).
نفرت بیمارگونه هیتلر نسبت به یهودیان که عمدهترین عنصر پابرجا در بینش سیاسی وی بود، از درک سادهانگارانه وی از داروینیسم سرچشمه میگرفت: هیتلر (در فصل «قوم و نژاد») از آموزه «تنازع بقا» و فرایند گزینش طبیعی، که بر پایه آن نژادهای برتر شانس بیشتری برای ادامه زندگی دارند، منظره پیدایش فرهنگ انسانی را نتیجه میگیرد. از دیدگاه وی، نژاد آریا «بنیادگذار فرهنگ» است و خلاقیت منحصر به فرد این نژاد در اراده فداکاری نهفته است و این اراده، که در مقوله «کار» به اوج خود میرسد، از بینش ایدئالیستی برمیخیزد («در دیدگاه ما، ایدئالیسم تنها به معنای توانمندی فرد برای فداکاری به خاطر جمع است…»). «عنصر یهودی»، برعکس،جلوهای مطلقاً مغایر نژاد آریا دارد. البته یهودیان چهره واقعی خود را در پوشش یک گروه مذهبی پنهان ساختهاند، اما در حقیقت «قومی با ویژگیهای نژادی مشخصیاند»، و به یاری همین ویژگیها میتوان نقش ویرانساز آنان را در تاریخ بشریت روشن ساخت. وی، در هر مرحله تاریخی، یهودیان را به عنوان «انگلی در پیکر اقوام دیگر» کشف میکند. اندیشه تسامح، سازگاری، پارلمانتاریسم، کوسموپولتیسم و جنگستیزی، پوششهایی هستند که عنصر یهودی برای پنهان ساختن هدفهای واقعی خود به کار میگیرد؛ فراماسونری، جنبش صهیونیستی، مطبوعات مرکز تبلیغاتی و سازماندهی توطئه جهانی یهودیان را تشکیل میدهند. اما در روسیه، «یهودی نژاده و ستمگر خلقها» چهره واقعی خود را نشان داده است. در آنجا «تقریباً سی میلیون انسان با وحشیگری واقعاً دیوانهوار کشته شدند، تا فرمانروایی یک مشت نویسنده قلابی و گروهی بورسباز یهودی بر یک ملت بزرگ تثبیت شود». جبر زیستشناسانه در تصویری که هیتلر از جهان در نظر داشت، در عین حال، نتایجی را که انسان «برتر» از دیدگاه نژادی، بر پایه «حق نژاد نیرومندتر» میخواست بدانها دست یابد نشان میدهد. هنگامی که بحث سیاسی از دیدگاه قانونمندیهای زیستشناسی صورت گیرد و بتوان حریف را با عنوان «انگل ملتها» و «خونآشام» خارج از حمایت قانون اعلام کرد، به محض آنکه توازن نیروها اجازه دهد، در تحقق بخشیدن به شعار کشتاری که در این گفتمان نهفته است درنگ نخواهد شد. «قوانین نورنبرگ» (۱۹۳۵) و سیاست هیتلر برای حل نهایی مسئله یهود» در اندیشههای مربوط به جهان و تاریخ در نبرد من بیابهام اعلام شده بود.
از سوی دیگر، طی «تسویهحساب» با وضع کنونی، از دیدگاه هیتلر، راههایی میتوان یافت که به نوسازی ملی و دولتی میانجامد. وی در دو فصل «تبلیغات جنگ، جهانبینی و سازماندهی» و «اهمیت سخنرانی» اصول تبلیغاتیای را که یک «جنبش» جهاننگر باید راهنمای خود قرار دهد شرح داده است. هیتلر همواره پویایی تأثیرات سیاسی مارکسیسم و سوسیال دموکراسی را که از جهاننگری آنها سرچشمه میگرفت، میستود در اینجا نیز بر آن بود که هدف بقای نوع در مورد انسان ژرمنی با ملیت آلمانی باید به صورت قاعده یک جهانبینی نوین درآید و با «قدرت بیشفقت» بر ضد یهودیت و مارکسیسم تحقق یابد. این چهرههای دشمن، که به یاری تبلیغات ساخته و پرداخته شدهاند، نیروی نهان پرخاشگری تودههای گسترده را برمیانگیزند؛ همان تودههایی که هیتلر آنان را هوادار سیاست خود میشمارد؛ از اینرو ایشان را آماج تحریکات خود ساخته است. او میداند که تودهها «همین که تحت تأثیر روانهای برتر در جهت معینی به حرکت درآیند… مانند یک چرخ طیار بر شدت حمله میافزایند و به آن پایداری متعادل میبخشند.» هیتلر، با آگاهی نسبت به استعداد خویش، در میان همه امکانات تهییج و تحریک سخنرانی در گردهماییهای تودهای را ترجیح میدهد. بخشهایی از نبرد من که به این موضوع مربوط میشود، نشاندهنده تبحری است که از تجربه طولانی حاصل شده است- و هیچیک از دیگر توانمندیهای او به پای این یک نمیرسد.
هیتلر، در هماهنگی کامل با روح اندیشههای نژادگرایانه خویش، به دولت نیز تنها در پیوند با نژاد و مسئله بقای نوع مینگرد: «دولت سازمان اداری جامعهای است متشکل از موجودات زنده با سرشت و روان همانند، به منظور فراهم آوردن امکانات بهتر برای ادامه زندگی همنوعان خویش، و نیز رسیدن به هدفی که تقدیر برای وجود ایشان رقم زده است.» جنبش ناسیونال سوسیالیسم و پیشوای آن، که با اختیارات تام و مطلق مجهز شده است، هسته یک فرایند پویا و ماندگار را میسازند که نهاد دولت در کارکرد خود بدان وابسته است و به هیچ روی به عنوان یک نهاد حقوقی ویژه بر فراز آن قرار ندارد. این تصویر تفصیلی نظام توتالیتر (در فصل «دولت») نظریات هیتلر را در زمینه سیاست دولت نسبت به خانواده و امور پرورشی نیز، که وی بعدها کوشید بدان جامه عمل بپوشاند، دربر میگیرد. قوانین داخلی تابع اصول فرماندهی و فرمانپذیریاند: هرگونه تصمیم فردی مهم در خدمت «مجموعه خلق» قرار میگیرد و هرگونه آزادی زاید در بافت هرم حاکمیت به کنار نهاده میشود.
پس از تصرف قدرت و گذار از یک مرحله تثبیت حاکمیت در داخل، دولت نوین باید به اراده «پیشوا» به ضرورتهای خارجی بقای خویش بپردازد. هیتلر دو فصل عمده مربوط به این موضوع را «سیاست آلمان در زمینه اتحاد پس از جنگ» و «رویکرد به شرق و سیاست شرقی» نامیده است. وی بار دیگر به یاد اصل مفروض خویش میافتد: «سیاست خارجی دولت خلق باید هستی نژادی را که در زیر پرچم این دولت گرد آمده است… تضمین کند.» این هدف به دیده هیتلر، تنها از راه جنگ، سرکوب خلقهای کمارج و تنها با تصرف فضای حیاتی در خاور دستیافتنی است. از ۱۹۲۶ یعنی زمانی که هیتلر با این سخنان خواستههای عمده سیاست خارجی آلمان را اعلام کرد، هیچگاه باور خود را به آنها، به عنوان هدفهای استراتژیک، از دست نداد. حتی در ۱۹۳۹، هنگامی که با بستن پیمان عدم تعرض میان آلمان و شوروی در ظاهر به اصول سیاسی خویش خیانت ورزید و با دشمنان جانی خود، یعنی بولشویکها، همکاری کرد، هدف او تنها این بود که لهستان را منزوی سازد و پس از سرکوب آن بتواند با دستان آزاد بر ضد غرب پیدا کند؛ بدون آنکه از گشوده شدن جبهه دیگری در شرق هراس داشته باشد. «به دست آوردن فضای حیاتی تازه در خاور و الحاق بیپروای آن به آلمان» (سخنرانی هیتلر در برابر ژنرالهای آلمان در سوم فوریه ۱۹۳۳) به عنوان پایه عمده سیاست خارجی آلمان، با هیچیک از مانورهای تاکتیکی دگرگون نشد. هیتلر در ۱۹۲۸، در یک دستنویس منتشر نشده که مدتها مفقودالاثر بود و در ۱۹۵۸ پیدا شد و در ۱۹۶۱ انتشار یافت (کتاب دوم هیتلر)، «سیاست ارضی آینده» و در پیوند با آن، برنامههای ژرمانیزه کردن سرزمینهای خاوری را یک بار دیگر به تفصیل بسیار و کاملاً روشن بیان کرده بود.
درباره نگارش نبرد من و اهمیت آن از دیدگاه برنامه و هدف، به ویژه دو مسئله مطرح میشود: یکی در زمینه شرایط روانی-تاریخی پدید آمدن این ایدئولوژی، و دیگری در مورد بازتابی که خودنمایی هیتلر در عرصه جامعه یافته بود. از آنجا که ناسیونال سوسیالیسم، مانند همه اندیشههای فاشیستی سده بیستم، به روشنی بیانگر ایدئولوژی تمامیتخواه پیشواگرایی است، به ویژه با توجه به ضعف گرایشهای روشنفکری هیتلر، میتوان مسلم شمرد که وی این آموزه را بر پایه اندوختههای ذهنی خودش ساخته و پرداخته است؛ چنان که در نبرد من نیز حتی اشارهای به هیچگونه سابقه و سنت در این زمینه که بتواند مستند دعاوی وی قرار گیرد دیده نمیشود. درمیان نظریهپردازان نژادگرایی در سده نوزدهم، تنها یکبار، آن هم به شکل گذرا، از هوستون استوارت چیمبرلین(۱۶) (مبانی سده نوزدهم) –که هیتلر با نظریات او به خوبی آشنا بود- نام برده شده است.
یگانه سیاستمدار فاشیست آن دوران که هیتلر ستایش آشکار خود را نثار او میکرد، بنیتو موسولینی بود (آموزش فاشیسم). با این همه، پژوهش درباره ناسیونال سوسیالیسم و زمینه تاریخی آن نشان میدهد که هیتلر با نظریات نژادی ژوزف آرتور دوگوبینو (تحقیق در نابرابری نژادهای انسانی) نیز گرچه به شکل غیرمستقیم، آشنایی یافته بود. وی همچنین از نظریات مبهم سکتاریست اتریشی یورگ لانتس فون لیبنفل، که بورشورهای او در واقع نخستین سخنرانیهای ضد سامی او بودند، تأثیر پذیرفته بود. گذشته از اینها، هیتلر در دوران جوانی، در سیاست آلمان مرکزی گئورگ فون شونرر، رهبر پان ژرمنهای اتریش و گرایشهای ضدیهودیِ کارل لوگر(۲۲)، شهردار وین، اصولی را یافت که با اندیشههای خود وی بسیار نزدیک بودند. و سرانجام شیوه تبلیغات سیاسی خود را نیز از گوستاو لو بون(۲۴) فرا گرفت.
گذشته از این وابستگیهای اندک که به طور مشخص قابل اثباتاند، با توجه به اوضاع و احوال فرهنگی در پایان سده نوزدهم، آشکار میشود که ماتریالیسم وحدتگرا (ماتریالیسم همراه با اعتقاد به وحدت حقیقت)، که بر پایه علوم طبیعی قرار داشت، در گستره شناخت فرهنگ انسانی گام بزرگی به پیش برداشته بود. این رویکرد در وجود ارنست هکل(۲۴) (شگفتیهای زندگی و معماهای جهان)(۲۵) به یکی از قلههای خود دست یافت. هکل نظریه تکامل داوین (اصل انواع (درباره)) را شالوده یک «دین طبیعی بر بنیاد داروینیسم» (هـ.گ تسمارتسلیک)(۲۶) قرار داده است و با این بینشِ بحثبرانگیز محبوبیت گستردهای به دست آورده بود. این جریانهای سوسیال داروینیستی» نیز منبع تغذیه مناسبی برای سامی ستیزی و ملیگرایی بر پایه زیستشناسی فراهم آوردند.
تیراژ کتاب هیتلر تا ۱۹۳۹ پنج میلیون و پانصد هزار رسید؛ تا ۱۹۴۳ تقریباً ده میلیون نسخه از آن در آلمان پخش شده بود. به شانزده زبان ترجمه شد و حتی پس از ۱۹۴۵ نیز بارها در خارج کشور به چاپ رسید. نبرد من، از ۱۹۳۶ به بعد، در دوایر ثبت احوال رایش میان همه زوجهای جدید توزیع میگردید. با این همه، مایه شگفتی است که اصولی که هیتلر در این کتاب به گستردگی تمام بیان کرده بود در افکار عمومی نفوذ چندانی نیافت. بررسی کارل لانگه(۲۷) نشان میدهد که در آلمان، چه پیش از ۱۹۳۳ و چه پس از آن، کسانی که این اثر را خواندن، چندان زیاد نبودند. بیمیلی نسبت به تصورات سیاسی هیتلر، به ویژه با توجه به «سبک زشت» و «نظریات پریشان» و «لفاظی کسالتآور» نبرد من طبیعی بود. افکار عمومی نسبت به «سرجوخه هیتلر» همواره سرسنگین بود و با نظر تحقیر و تکبر به وی مینگریست.
دکتر محمدعلی مولوی. فرهنگ آثار. سروش
منبع: کتاب نیوز
آدولف هیتلر (زادهٔ ۲۰ آوریل ۱۸۸۹ – درگذشتهٔ ۳۰ آوریل ۱۹۴۵) رهبر کاریزماتیک حزب ملی سوسیالیست کارگران آلمان (حزب نازی ) بود. او بین سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ صدر اعظم آلمان و از ۱۹۳۴ به بعد، همزمان در مقام پیشوای رایش آلمان بزرگ نیز حکومت کرد.
هیتلر به عنوان یک کهنهسرباز نشاندار جنگ جهانی اول در سال ۱۹۲۰ میلادی به حزب نازی پیوست و در سال ۱۹۲۱ به ریاست آن رسید. او در سال ۱۹۲۳ به خاطر شرکت در کودتایی نافرجام معروف به «کودتای آبجوفروشی مونیخ» به تحمل ۵ سال زندان محکوم شد و در همین دوران کتاب نبرد من را نوشت. او پس از آزادی از زندان، با ترویج ایدههای ملیگرایی، ضد کمونیستی، یهودستیزی و ایراد سخنرانیهای پرشور بر ضد پیمان ورسای، حامیان بسیاری در کشور آلمان بهدست آورد. هیتلر در سال ۱۹۳۳ به مقام صدراعظمی رسید. مجموعهٔ ارتشی-صنعتی آلمان در زمان صدارت وی توانست قوای تحلیل رفته این کشور را ترمیم و آن را تبدیل به یکی از قدرتهای برتر اروپا در زمان خود نماید. هیتلر سیاست خارجی خود را با هدف سیاست لبنسراوم دنبال نمود و یکی از دلایل نخست و عمده وقوع جنگ جهانی دوم تهاجم به لهستان در ۱۹۳۹ بود که در نتیجه، بریتانیا و فرانسه به آلمان اعلام جنگ کردند. جنگی که بین دو قدرت نیروهای محور و نیروهای متفقین درگرفت و در طی این مدت اروپا و همچنین سایر نقاط دنیا شاهد ویرانیها و تلفات بسیار بود. اگرچه در عرض سه سال، آلمان و نیروهای متحدش بیشتر مناطق اروپا، بخشهای بزرگی از آفریقا، شرق آسیا و اقیانوسیه را اشغال کردند اما نیروهای متفقین از سال ۱۹۴۲ به بعد، از آنان پیشی گرفته و در سال ۱۹۴۵، رایش آلمان بزرگ را از هر سو احاطه نمودند.
هیتلر در ۲۹ آوریل ۱۹۴۵ در روزهای پایانی نبرد برلین با اوا براون که برای سالهای طولانی معشوقهٔ او بود ازدواج کرد. در ۳۰ آوریل یعنی یک روز پس از ازدواجش، به همراه همسرش خودکشی کرد.
آدولف هیتلر حدود ساعت ۰۶:۳۰ بعد از ظهر ۲۰ آوریل ۱۸۸۹ در مسافرخانهای در شهری مرزی و کوچک به نام برانآئو ام این در اتریش، بین مرز اتریش و امپراتوری آلمان زاده شد. پدر او آلویس هیتلر (۱۸۳۷ – ۱۹۰۳)، یک کارمند پائین رتبه گمرک بود. مادر هیتلر، کلارا هیتلر (زادهٔ پولزل)، دومین دختر عموی آلویس بود. او شش بچه به دنیا آورد. تنها آدولف، که دومین فرزندش بود، و خواهر کوچکش پاولا در کودکی زنده ماندند. هنگامی که هیتلر ۳ ساله بود خانواده او به ایالت باواریا در جنوب آلمان مهاجرت کردند. درسال ۱۸۹۴ خانواده هیتلر به نزدیکی شهر لینز مهاجرت کردند و تا زمان بازنشستگی پدر هیتلر در آنجا ماندند، در این دوره هیتلر به عنوان کودکی خستگی ناپذیر به بازی و درس در مدرسهای نزدیک به خانه مشغول بود. برادر او ادموند بر اثر بیماری سرخک در ۲ فوریه ۱۹۰۰ درگذشت و این اتفاق تاثیری دائمی در هیتلر ایجاد کرد و اعتماد به نفس هیتلر را تا حدود بسیاری تضعیف کرد و باعث شد آدولف هیتلر کج خلق شود و همواره با پدر خود بحثهای طولانی داشته باشد. روابط هیتلر با مادرش بسیار خوب و صمیمانه بود و این کاملاً برعکس روابط او با پدرش بود که معمولاً او را کتک میزد با اینکه هیتلر علاقهمند بود به رشته هنر بپردازد ولی پدر وی او را به مدرسه فنی فرستاد، هیتلر بعدها در کتاب نبرد من اعتراف کرد که «امیدوارم بتوانم چند سال عقب افتادگی که پدرم به من تحمیل کرد را جبران کنم.» هیتلر حتی در زمینه سیاسی هم با پدر خود اختلاف داشت، پدر هیتلر فردی معتقد به امپراتوری اتریش بود اما هیتلر خود و اتریش را جزء آلمان و امپراطوری روم باستان میدانست. پس از مرگ پدر هیتلر در ۳ ژانویه ۱۹۰۳ وی مدرسه فنی را ترک کرد. آدولف هیتلر در کتابش نبرد من، لحنی مودبانه درباره پدرش دارد، به هر حال او اظهار میکرد تصمیم جدی که برای نقاش شدن داشت باعث اختلاف نظرات بسیاری در بین آنها شده بود.
از سال ۱۹۰۵ به بعد هیتلر در یک پرورش گاه بوهامایی زندگی میکرد و مادرش را تحت حمایت خود داشت. او دوبار از موسسهٔ هنرهای زیبای وین (۱۹۰۷-۱۹۰۸) به خاطر عدم صلاحیت در نقاشی مطرود شد. به او گفته شد که تواناییهایش بیشتر در زمینهٔ معماری کاربرد دارد. وی درخاطراتش که نمایانگر مجذوبیتش به همین موضوع است میگوید:
هدف من از این سفر بررسی گالری موزهٔ کرت بود. اما کمی بعد از اینکه به تابلویی دقت میکردم متوجه میشدم چیز دیگریست که توجه مرا به سوی خود جلب میکند، و آن خود موزه بود. از صبح تا نیمه شب، توجهم از موضوعی به موضوع دیگر عوض میشد اما این ساختمان موزه بود که بیشترین توجه من روی آن متمرکز شده بود.
بنا به سفارش رئیس آموزش گاه، وی متقاعد شد که مسیر تحصیلیش را تغییر دهد. ولی وی تحصیلات لازم برای معماری را نگذرانده بود:
بالاخره بعد از مدتی تلاش یک مهندس شدم، بقیه راه مشکلی که در مدرسه ریشویل از دست داده بودم در اثر کوششها و تمرینهای ده ساله تا اندازهای جبران شد و هنگامی که بعد از مرگ مادرم دو مرتبه به وین آمدم این بار اقامت من چندین سال طول کشید حالت آرامش و تصمیم جدی در خود احساس کردم و کم کم غرور اولیهام بیدار شد و جدا مصمم شدم که خود را به جایی برسانم.
در ۲۱ دسامبر ۱۹۰۷ مادرش کلارا هیتلر با
یک مرگ دردناک بر اثر سرطان سینه در سن ۴۷ سالگی فوت کرد. هیتلر از طریق
دادگاهی در لینز تمامی سهمش از ارث پدری خود را به خواهرش پاولا هیتلر
واگذار کرد، آدولف در ۲۱ سالگی وارث ثروت یکی از عمه(خاله)هایش شد. او به
عنوان یک نقاش در وین مشغول کار شد. او از روی کارت پستالها طرح میکشید و
به کاسبها و توریستها میفروخت. تا قبل از جنگ جهانی اول وی حدود ۲۰۰۰
تابلوی اینچنینی نقاشی کرد. بعد از دومین بار اخراج از موسسهٔ هنرهای زیبا
هیتلر دچار فقر مالی شدیدی شد. در ۱۹۰۹ وی به دنبال سرپناهی میگشت و در
۱۹۱۰ در خانهای که برای کارگران فقیر در نظر گرفته شده بود سکنی
گزید.[نیازمند منبع] مخالفت با یهود ریشهای عمیق در فرهنگ کاتولیکهای
اتریش داشت، وین دارای یک جامعه بزرگ یهودی، شامل بسیاری از یهودیهای
ارتدکس اروپای شرقی بود. هیتلر معتقد بود یهودیان دشمنان نژاد آریایی و
باعث بدبختی و عقب ماندگی کشورش اتریش بودند. زمانی که هیتلر در وین زندگی
میکرد به دقت اوضاع سیاسی و رفتار احزاب مختلف را زیر نظر میگرفت و
رفتارهای احزاب را بررسی میکرد. وی پس از بررسی احزاب اتریش به این نتیجه
رسید که تنها حزبی میتواند به قدرت کامل دست یابد که بتواند تظاهرات عظیم
خیابانی به نفع خود سازمان دهی کند و احساسات و هیجانات مردم را در اختیار
بگیرد و همچنین پشتیبانی دست کم یکی از سه نیروی اصلی کشور یعنی ارتش،
کلیسا و یا شخص اول مملکت (رییس جمهور اتریش) را با خود داشته باشد. هیتلر
این تجربیات را در راه به قدرت رساندن حزب نازی به خوبی به کار گرفت. وی در
کتاب خود نبرد من مینویسد که استدلالهای منطقی و جملات ادیبانه نیستند
که تاریخ را میسازند بلکه خطابههای تحریک کننده هیجانات مردم هستند که
مسیر تاریخ را تعیین میکنند. در سال ۱۹۱۳، هیتلر از اتریش – مجارستان به
مونیخ نقل مکان کرد. اما چون برای کشورش خدمت سربازی انجام نداده بود توسط
پلیس مونیخ دستگیر و سپس به کشورش برگردانده شد اما هیتلر از خدمت سربازی
معاف شد و توانست بار دیگر به مونیخ برگردد.
در اوت ۱۹۱۴ جنگ جهانی اول آغاز و هیتلر برای لشکر باواریا داوطلب شد. او
یک سرباز وظیفه فعال بود که به عنوان پیغام آور در فرانسه و بلژیک در معرض
دید آتش دشمن خدمت کرد. اگر چه خدمت هیتلر قابل تقدیر بود ولی به خاطر این
که تابعت آلمانی او مفقود شده بود هرگز به بالاتر از سرجوخه ترفیع نیافت.
او دوبار برای شجاعت در جنگ نشان صلیب آهنی، درجه دو، در دسامبر ۱۹۱۴، و
صلیب آهنی، درجه یک که به ندرت به سرجوخهها اعطا میشود، در اوت ۱۹۱۸ را
دریافت کرد. در مدت جنگ هیتلر یک آلمانی میهن پرست شد، هرچند او تا سال
۱۹۳۲ تابعیت آلمانی نداشت. او در مدت خدمت سربازی اش نقاشیهای روزنامه
ارتش را نیز میکشید اما در سال ۱۹۱۶ از ناحیه پای چپ دچار زخمی شد و مدال
جانبازان را نیز دریافت کرد و پس از بهبودی مجدداً به جبهه بازگشت.[۷] وقتی
که مردم اعتقاد به شکست ناپذیری ارتش آلمان داشتند، آلمان در نوامبر سال
۱۹۱۸ تسلیم شد. هیتلر با شنیدن خبر تسلیم شدن آلمان دچار شوک شدیدی شد. او
در آن زمان به خاطر حمله شیمیایی به وسیله گازخردل در بیمارستان صحرایی بود
و به طور موقت دچار نابینایی شده بود. مانند بسیاری از میهن پرستان، او
سیاست مداران غیرنظامی و یهودیان و کمونیستها را در تسلیم شدن آلمان مقصر
میدانست.
نتیجه جنگ جهانی اول برای آلمان شکستی فاجعه بار بود. کشورهای پیروزمند در
عهدنامه ورسای شرایطی بسیار سخت و خفت بار را به این کشور تحمیل کردند. با
شکست رایش دوم در جنگ جهانی اول، در آلمان جمهوری وایمار تشکیل شده بود. پس
از جنگ جهانی اول آلمان در بحران غرق بود. در جامعهای که لایههای گسترده
مردم با بی کاری و فقر روبرو بودند هیتلر مانند بسیاری از هم نسلان خود،
تسلیم آلمان را رد میکرد و شکست آلمان را نتیجه اتحاد یهودیان و
کمونیستها میدانست و خواهان جبران آن بود. هیتلر مرام سیاسی خود را به
روشنی در کتاب نبرد من تشریح کردهاست.
شهر آزاد دانزینگ قبل از جنگ جهانی اول شهری در ایالت پروس غربی و متعلق به
کشور آلمان بود. پس از جنگ جهانی اول و تشکیل کشور لهستان این شهر بندری
به عنوان شهر آزاد اعلام شده و مالکیت اداره آن توسط متفقین به لهستان
واگذار شد. پس از این تحولات ایالت پروس شرقی از آلمان جدا شد و تنها راه
ارتباطی با آن ایالت از طریق هوایی یا دریایی امکان داشت. از طرف دیگر
انگلستان تضمین کننده امنیت لهستان بود. دولت هیتلر لغو پیمان ورسای و
برگرداندن سرزمینهای جدا شده از آلمان را به عنوان بزرگترین هدف خود به
مردم اعلام کرده بود. در گام نخست دولت هیتلر از طریق مذاکرات، تصمیم به
باز پس گیری مناطق جدا شده به خصوص شهر و منطقه دانزینگ گرفت که با مخالفت
شدید لهستان مواجه شد و این تنش سیاسی باعث سردی روابط دو کشور شد. پس از
آنکه رایش آلمان بزرگ موفق شد قرارداد عدم جنگ را با شوروی منعقد کند در
تاریخ ۱ سپتامبر ۱۹۳۹ و پس از چند ماه تنش سیاسی به لهستان حمله کرد و
شوروی نیز پس از آلمان در ۱۷ سپتامبر از شرق به لهستان حمله کرد و این آغاز
جنگ در اروپا بود. پس از آنکه لهستان توسط رایش آلمان بزرگ و شوروی اشغال
شد هیتلر در سخنرانی در شهر دانتزیگ در سپتامبر ۱۹۳۹ اعلام کرد:
لهستان هرگز در شکلی از معاهده ورسای ظهور نخواهد کرد، این نه تنها خواسته آلمان است بلکه توسط شوروی نیز تضمین شدهاست.
ارتش رایش آلمان بزرگ در سال ۱۹۴۳ در جبهه
شوروی و در سال ۱۹۴۴ در جبهه فرانسه ضربات سنگینی متحمل شدند. از اوایل
سال ۱۹۴۵ ارتشهای متفقین راه خود را به درون سرزمین آلمان باز کردند. ارتش
ایالات متحده از غرب و ارتش سرخ از شرق به سوی برلین، پایتخت رایش آلمان
بزرگ پیشروی کردند. در ماه آوریل ارتش سرخ برلین را به محاصره گرفت و به
طرف ستاد فرماندهی رایش پیش رفت. شاید حمایت آمریکا از انگلیس را بتوان
بزرگترین برد سیاسی و نظامی چرچیل دانست که اگر صورت نمیگرفت اکنون این
کشور یکی از ایالتهای آلمان نازی بود.هیتلر بزرگترین فرمانروای جهانگشای
معاصر است[نیازمند منبع] و اگر رفتار ناشایست وی با یهودیان نبود،یکی از
محبوبترین شخصیت های تاریخ لقب می گرفت[نیازمند منبع]. دوران آلمان تحت
فرمانروایی وی، شاهد نوآوری ها و اختراعات بسیاری بود که از عصر و دوره خود
جلوتر بود.
اِوا براون، معشوقه آدولف هیتلر و برای مدتی کوتاه همسر او بود. آدولف
هیتلر، از مشروبات الکلی استفاده نمیکرد و سیگار نمیکشید. او همچنین
گیاهخوار بود و از خوردن غذاهای حاوی گوشت حیوانات پرهیز میکرد.
آدولف هیتلر به موسیقی ریشارد واگنر، آهنگساز آلمانی «عشق میورزید».
هیتلر مخالف زندهشکافی بود (رایش آلمان اولین کشوری بود که این کار را ممنوع کرد) و با مشاهدهٔ آزار حیوانات اندوهگین میشد.
آشیانهٔ عقاب (به آلمانی: Kehlsteinhaus) تلفظ: کِلشتَینهاوس، (به انگلیسی: Eagle’s Nest) نام اقامتگاه مورد علاقه آدولف هیتلر رهبر آلمان نازی بود که بربالای کوههای آلپ قرار داشت.