روابط  بین الملل  ــ  دیپلماتیک  ــ ( قادر توکلی کردلر)

روابط بین الملل ــ دیپلماتیک ــ ( قادر توکلی کردلر)

مطالعه مسائل مختلف سیاست در سطوح داخلی و بین المللی و ارائه آن به علاقه مندان دانش سیاست و باز تاب آن از زوایای زیرین انسانی به دنیای واقعی نظام بین الملل که درحال تغییر و تحول است.
روابط  بین الملل  ــ  دیپلماتیک  ــ ( قادر توکلی کردلر)

روابط بین الملل ــ دیپلماتیک ــ ( قادر توکلی کردلر)

مطالعه مسائل مختلف سیاست در سطوح داخلی و بین المللی و ارائه آن به علاقه مندان دانش سیاست و باز تاب آن از زوایای زیرین انسانی به دنیای واقعی نظام بین الملل که درحال تغییر و تحول است.

سیر تحول و تنزل علمی و فکری در اروپا



سیر تحول و تنزل علمی و فکری در اروپا


امروزه علم و تفکر حاکم بر جوامع اروپایی و غربی علم نسبیت، یا شکاکیت است که در تمام عرصه ها از جمله دین، علم، ایدئولوژی وعقل سیطره دارد و به دنبال آن در تمام حوزه ها از جمله: فرهنگ، هنر، سیاست و اقتصاد و اخلاق سایه افکنده است.

امروزه علم و تفکر حاکم بر جوامع اروپایی و غربی علم نسبیت، یا شکاکیت است که در تمام عرصه ها از جمله دین، علم، ایدئولوژی وعقل سیطره دارد و به دنبال آن در تمام حوزه ها از جمله: فرهنگ، هنر، سیاست و اقتصاد و اخلاق سایه افکنده است.

تصور و تلقین علم نسبیت در جامعه سبب شده است همه کارها برای یک انسان غربی مجاز، عادی و برابر جلوه کند و نیک و بد یکسان شود. از آنجا که نفس بشر تمایل به لذات دارد در نتیجه فساد، فحشاء و زوال و در یک کلام پوچ گرائی (نیهیلیزم) فراگیر این جوامع گردیده است.

البته چندین دهه قبل از پیاده شدن علم نسبیت، «ایدئولوژی علمی» در قرن بیستم بر جامعه اروپا حاکم بود که به جای دین، رساله، نظر و فتوا در همه مسائل اجتماعی و فردی صادر می کرد!

اما ایدئولوژی علمی به علت عدم توانایی در علمی قلمداد کردن نظریه ها و اثبات آن از منظر دانشمندان و اندیشمندان بعدی، جای خود را به علم نسبیت داد و علم نسبیت گرائی حاکم گردید.

نکته دیگر اینکه انسان از روزی که خود را در این عالم خاکی یافت همیشه سه مسئله، ذهن و فکر او را بخود مشغول داشت. این سه موضوع عبارت بودند از:

خدا، انسان، طبیعت

اتفاقاً تمام انبیا الهی هم سعی در تبیین و تفسیر همین سه موضوع یعنی خدا، انسان و طبیعت را داشتند. مطلب دیگر اینکه تفاوت اساسی بین یک فرد عادی و معمولی با یک فرد معلول ذهنی در این است که زمان و یا زمان حال و گذشته وآ ینده برای یک فرد معلول ذهنی معنا ندارد. حالا اگر انسانی در طول حیات ۶۰ ۵۰ ساله اش نتواند جایگاه خود را با تاریخ گذشته و زمان آینده مرتبط سازد و فقط حول و حوش حال قدم بزند بدون شک آن فرد از منظر دینی، معلول ذهنی معنی می شود. گردآورنده در این مقاله کوشیده است در فضای جوامع گذشته غربی و نگاهی عمیق به علم و پیشرفت و تکنولوژی و نیم نگاهی به فرهنگ و آداب واخلاق، خروجی انسان هایی با مشخصات و مختصات خشن، بی رحم، سرکوبگر و متحیر در عرصه های سیاست، اقتصاد، فرهنگ و هنر سیر تحولات در کشورهای اروپایی و آمریکایی را برای مخاطبان تبیین نماید. اینک با هم آن را از نظر می گذرانیم.

سیر تحول فکری و علمی قبل از تاریخ

تفکر در یونان و روم باستان می تواند مقدمه و شروع این تحول در اروپا باشد. این دوره مربوط به ۴۰۰ ۳۰۰ سال قبل از میلاد حضرت مسیح(ع) است.

در تفکر این دوره، همواره یک نوع تعارض و تقابل میان انسان و خدایان و همچنین یک تفاوت میان جهان طبیعت و ماوراء طبیعت و به تعبیری میان مادیت و معنویت در زندگی و تفکر انسانها در این عصر وجود داشت.

اگر به تاریخ یونان توجه کنیم می بینیم یک رابطه متعارض و نامتعادل میان انسان و خدایان مخصوصاً در هنر این سرزمین و در نمایشنامه هایش به چشم می خورد. بعبارت دیگر علاوه بر تعارض یک نوع رقابت میان انسان و خدایان دیده می شد. از علمای آن عصر می توان از سقراط، افلاطون، ارسطو نام برد.

سیر رکود و جمود علمی و فکری در قرن وسطی

این دوره مربوط به قرن ۶ و ۵ بعد از میلاد تا قرن ۱۶ و ۱۵ میلادی به فاصله زمانی هزارساله است. این دوره برعکس عصر یونان باستان، اصالت به وحی داده شد و علم و عقل انسان در حاشیه قرارگرفت. به همین دلیل در قرون وسطی، انسان غربی، انسانی است که احساس نوعی ضعف و قربانی شدن در برابر مشیت الهی برایش تعریف شد. به همین دلیل در قرون وسطی ایمان در برابر علم و یا در تقابل با علم، آخرت در تعارض با دنیا و خدادر مقابل انسان قرار گرفت.

بنابراین در قرون وسطی فقط به خدا و آخرت و ایمان اصالت داده شد که نتیجه ای جز رکود در اندیشه و بروز استبداد دینی و انحرافات اجتماعی و تاریخی دربر نداشت.

اما در اواخر قرون وسطی (قرن ۱۶ و ۱۵م) بتدریج زمینه یک طغیان فکری علیه دوره هزار ساله ایجاد گشت و مجدداً به تفکر و فرهنگ دوران یونان باستان توجه جدی گردید. بدین ترتیب رنسانس پدید آمد و این بار باز به انسان، علم و جهان، اصالت داده شد و انسان در برابر و در تقابل باخدا قرار گرفت.

تأثیر تمدن اسلامی در ظهور رنسانس

رنسانس آغاز خروج غرب از قرون وسطی به عصر جدید است. در اواخر قرن پانزدهم «توماس آکویناس مسیحی» در دوران قرون وسطی تحت تأثیر فلسفه اسلامی و متفکرانی مثل ابن سینا و بخصوص تفسیر ابن سینا از ارسطو، تفسیری ارسطویی و عقلانی از مسیحیت ارائه داد همین امر بعدها منتهی به رنسانس گردید.

برتراند راسل معتقد بود: اگر تمدن اسلام بعنوان رابط قرون وسطی و رنسانس در غرب نبود، تفکر روم و یونان به اروپا راه نمی افتاد.

به این ترتیب تفکر اسلامی منشأ تحولات فکری در غرب بود زیرا تفکر اسلامی معتقد به تعارض بین عقل و دین نیست و اسلام بین عقل و وحی تعادل برقرار کرده است.

چگونگی تحول فکری و علمی در غرب تا قرن نوزدهم

در عصر جدید یعنی تقریباً از قرن شانزدهم تا اوائل قرن بیستم، سیر تحول فکری بدین صورت بود که ابتدا دو متفکر و فیلسوف، پایه و بنیان دو جریان فکری را در غرب ایجاد کردند. این دو متفکر «رنه دکارت» (۴) و «فرانسیس بیکن» (۵) بودند.

دکارت عقل گرا (راسیونالیست) بود و بیکن حس گرا و تجربه گرا بود.

اما با وجود تفاوت و تضاد در دو فیلسوف، آنها یک وجه مشترک خاصی با هم داشتند و آن این بود که هر دو متفکر در تقابل با تفکر قرون وسطی، سعی می کردند به انسان، علم، و عالم طبیعت در برابر خدا، وحی و کلیسا اصالت دهند.

دکارت پایه گذار جریان اول می گفت «من فکر می کنم پس هستم» معنی دیگر این جمله این است:

وجود انسان متعلق به خودش است نه اراده خدا و چون بنیاد وجودش، خودش است پس نمی بایست به چیزی جز خودش در همین دنیا توجه کند که این همان «ایده آلیسم» دکارت است که در سالهای بعد به تمام عالم غرب تعمیم داده شد. جریان دوم فکری متعلق به فرانسیس بیکن است.

بیکن می گفت: چون ما نمی توانیم با حقیقت اشیاء ارتباط پیدا کنیم و نمی توانیم ارتباطی علمی با نفس وجودی اشیاء برقرار کنیم و چون حقیقت آنها را درک نمی کنیم؛ بنابر این باید به ظاهر موجودات توجه کنیم، به ظاهر انسان و ظواهر دنیا توجه کنیم و آنچه مهم است پرداختن به مسائل علمی و بشری فقط در همین جهان است! نکته مهم اینکه این مسئله به همین جا ختم نمی شود بلکه در سالهای بعد تفکر دکارت در «هگل» و بیکن در «هیوم» به تکامل رسید.

جمع این دو جریان فکری منجر به ظهور اومانیسم (اصالت انسان) شد. بدین صورت حقیقت مطلق (خداوند) انکار گردید و انسان به جای خدا نشست، بعبارت دیگر بشریت به نوعی اعتقاد ذهنی (ایده آلیسم) که بنیاد وجود بشر را خودش می داند، نه یک علم و اراده و نه حقیقت متعالی مبتلا گشت. البته یادآوری می شود در حول و حوش این جریان فکری «کانت» (۶) فیلسوف بزرگ آلمانی هم ظهور کرد و مسئله شکاکیت و نسبیت را مطرح کرد.

کانت معتقد بود که چون انسان نمی تواند به حقیقت و یا آن حقیقتی که پشت ظواهر وجود دارد علم پیدا کند، بنابر این همه چیز را باید بصورت نسبی مطرح کرد!

بدین ترتیب بدنبال این تفکر، دنیای غرب با بحران مهیب مواجه گشت. در واقع اندیشه فلسفی در غرب بطور کامل متوقف و به بن بست رسید.

بعد از کانت دو متفکر دیگر «بنامهای «مارکس» و «اگوست کنت» ظاهر شدند و سعی کردند این دو جریان فکری مذکور را بازسازی و تقویت کنند و نوعی امیدواری نسبت به تمدن و تفکر غربی ایجاد نمایند. و در ابعاد فکری و اجتماعی حرکت کنند. اما اعتقاد به نسبیت، همه آنها را در بعد نظری به بن بست کشاند! اما در اواخر قرن نوزدهم اندیشمند و فیلسوف بزرگی که انفجاری در غرب ایجاد کرد «نیچه» (۷) بود. او می گفت حالا که دانستیم معرفت ما نسبت به خدا، جهان و انسان «نسبی» است و در واقع خدا و دین، چیزی جز معرفت خودمان و محصول ذهنمان نیست! نتیجه گرفت که خدا، دین و معنویت، ساخته ذهن بشر است و انسان بر اساس هیچ بوجود آمده است!

«نیچه» در مورد شناخت جهان و طبیعت می گفت: درون طبیعت فقط جاذبه و دافعه و کشمکش است.

و زورآزمایی و کشمکش بنیاد جهان را تشکیل می دهد. «نیچه» درعرصه تاریخ و روابط اجتماعی معتقد بود که کشمکش باید باشد. به عبارت دیگر، قدرتمند باید برضعیف پیروز شود و نمی شود این زورآزمایی را با ارزشهای ساختگی مثل ترحم، اخلاق، و اعتقاد به قیامت کنترل کرد!

که همین اندیشه نیچه سبب شد تا هیتلر جنگ جهانی دوم را براه بیندازد!

نیچه همچنین معتقد بود دربنیاد هرچیزی، جز تقلا و تلاش، چیز دیگری دیده نمی شود. و این تلاش یعنی تجاوز و گسترش و بسط زور و استیلاء.

میل و خواست انسان باید آزاد باشد و هیچ چیز از جمله اخلاق، مانع گسترش این تفکر نمی شود!

نیچه می گفت خدا مرده است. و انسان جایش را گرفته است.

اما در قرن بیستم، میشل فوکو به دنبال این جمله «نیچه» گفت: بدنبال مرگ خدا انسان هم مرده است! بنابراین چنانکه ملاحظه می شود شکاکیتی که «کانت» در غرب رواج داد ومسئله نسبیت را مطرح کرد این شکاکیت در نزد نیچه به جریان پوچ گرایی (نیهیلیزم) تبدیل شد. که این یعنی تقابل بین جهان فیزیک و متافیزیک. و تقابل علم بشری با دین.

اما یادآوری می شود، ذهنیت تلقی و تصور نیچه نه تنها به از هم پاشیدگی و انهدام فکری در ابعاد سیاسی و تاریخی در کل جوامع غربی منجر شد، بلکه قبل از همه خود او (نیچه) با مبتلا شدن به نوعی جنون و دیوانگی دارفانی را وداع گفت!

قرن بیستم، قرن ظهور یا افول لیبرالیسم

درعصر جدید مکتب لیبرالیسم، به خصوص درعرصه مباحث اجتماعی و اقتصادی و سیاسی جزء اصلی ترین تفکر اروپاست. البته آغاز تفکر لیبرالیستی به چندین قرن پیش برمی گردد.

تفکر لیبرالیستی اعتقادی به آزادی درهمه عرصه های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و... داشت و متعلق به طبقه خورده بورژوا (سرمایه دار) و هم مربوط به اشرافیان، روحانیان پروتستان و درباریان بود. تفکر لیبرالیستی مخصوصا در بعد اقتصادی طرفدار روابط آزاد در حوزه تجاری و بازرگانی و هم در صنعت بود. به نحوی که این امر بعدها با ظهور انقلاب صنعتی و گسترش نظام سرمایه داری به سایر قاره ها بسط پیدا کرد. این جریان فکری توسط آدام اسمیت(۸) پایه گذاری شد.

درقرن نوزدهم بعد از حاکمیت نظام سرمایه داری در اروپا، رفته رفته نابرابری های طبقاتی و اجتماعی جدیدتری دراین قاره شکل گرفت و حکومت ها به صورت بی رحمانه به تضییع حقوق زنان و مردان و حتی کودکان پرداختند به نحوی که تا اواخر قرن نوزدهم و حتی اوائل قرن بیستم، قانون ساعت کار و حق رأی برای زنان و تشکیل اتحادیه های کارگری قابل قبول و قابل اجرا نبود. با رشد نظام سرمایه داری و گسترش آن به صورت جهانی، مکتب رقیب لیبرالیسم، یعنی سوسیالیسم که از تفکر هگل و مارکس، نشأت گرفته بود و به انتقاد از نابرابری های اجتماعی ناشی از نظام استثمارگر سرمایه داری پرداخت و به دنبال اعتراضات گسترده و فراگیر سوسیالیست ها، نظام سرمایه داری مجبور به برخی اصلاحات گشت و مجبور شد ساعات کار کارگران را تقلیل داده و با تشکیل اتحادیه های کارگری و حق رأی برای زنان موافقت نماید.

اما با وجود اصلاحات متنوع در مکتب لیبرالیسم، از آنجا که این مکتب زمانی الهام بخش انقلابات بزرگ در جهان بود و حالا خود به عامل نابرابری و نفی آزادی درعرصه سیاسی و اقتصادی تبدیل گشته بود؛ به تدریج زمینه ظهور احزاب چپ در اروپا شکل گرفت و انقلاب سوسیالیستی ابتدادر سال ۱۹۰۳ میلادی جرقه اش زده شد که درسال ۱۹۱۷ میلادی توسط «لنین» در روسیه به پیروزی رسید و از دهه ۱۹۵۰ میلادی جهان به دو قطب سرمایه داری و نظام سوسیالیستی تقسیم گردید!

بنابراین قرن بیستم قرنی است که آثار تفکرات با زیربنای فکری، عقل گرایی، حس گرایی، علم گرایی و مادیگری به بار نشست و فاشیسم، نازیسم و کمونیسم و لیبرالیسم، دنیای اروپا را جولانگاه خود قرار داد. که وقوع دوجنگ جهانی درسالهای ۱۹۱۴ و ۱۹۳۹ میلادی و شیوع جنگ سرد از ثمرات مشخص و محرز کشمکش بین مکاتب فوق بود.

فاشیسم و نازیسم در طول جنگهای جهانی اول و دوم به طور کامل شکست خوردند. ولی مکتب کمونیست در پایان جنگ سرد و با فروپاشی امپراتوری شوروی (سابق) درسال ۱۹۹۱ میلادی علنا از صحنه و صفحه روزگار حذف گردید.

اشاره مجدد می شود لیبرالیسم متعلق به جریان تاریخی سرمایه داری و مورد حمایت فئودالها و پادشاهان در قرن بیستم دیگر در عرصه سیاست و حکومت سخنان جدید و بنیادین نداشت. لذا قرن بیستم قرن افول تفکر لیبرالیستی در غرب است!

ولی با از بین رفتن مکاتب فاشیسم و نازیسم و فروپاشی شوروی بعنوان مظهر کمونیست، مجدداً در اواخر قرن بیستم این مکتب (لیبرالیسم) تجدید قواکرد و هم اکنون به عنوان تنها مکتب سیاسی زنده دنیا، ادعای پیروزی کامل را دارد به نحوی که برخی از نظریه پردازان لیبرال مثل فرانسیس «فوکویاما» اعلام کرد:

ما به انتهای تاریخ رسیده ایم و «دموکراسی لیبرال» آخرین و مطلوب ترین شکل جوامع می تواند تلقی شود!

نتیجه گیری

پس بطور خلاصه می توان ارزیابی کرد دو جریان فکری و علمی (دکارت هگل) و (بیکن هیوم) پس از مسافت زمانی حدوداً چهارصدساله به دو ناحیه ختم شد.

۱) جریان فکری دکارتی که با جمله معروف «من فکر می کنم پس هستم» شروع شد و فکر مبنای وجود قرار گرفت و باعث شد این تفکر در عرصه علم، سیاست، اقتصاد و فلسفه و... ثمراتی بدهد که نتیجتاً به انقلابات بزرگ فکری، اجتماعی و تاریخی و علمی منتهی می شود.

۲) جریان فکری دوم که بنام بیکن شروع شد و حس مبنای شناخت قرار گرفت به پوزیتیویسم (علم گرائی اثباتی) ختم شد که نتیجه اش این شد که فقط به مسائل علمی بشری پرداخته شد که نهایتاً به سیطره تکنیک و تکنولوژی در تمام عالم منجر گشت.

به دنبال آن اخلاق، معنویت و وجدان و ترحم انکار گردید و حتی آزادی واقعی هم محو شد و آنارشیست حاکم شد و انسان غربی صفات مکانیکی و ماشینی بخود گرفت و تا حد یک روبات تنزل پیدا کرد!

گردآوری: محمد مهدی رجبی زرگرآبادی

پی نوشت ها

۱- سقراط: سقراط در سال ۴۶۹ قبل از میلاد در آتن متولد شد. او هندسه و نجوم و موسیقی آن زمان را بخوبی آموخت. سقراط با سوفسطائیان(۹) به بحث می پرداخت. هدفش توسعه دانش بود. او در سال ۳۹۹ قبل از میلاد به جرم فاسد کردن اخلاق جوانان و بی اعتقادی به خدایان محاکمه و به مرگ با نوشیدن جام شوکران محکوم شد.

۲- افلاطون: افلاطون در سال ۴۲۷ قبل از میلاد در آتن متولد شد و شاگرد سقراط بود. او کتاب مکالمات خود را نوشت و در بین مباحث فلسفی، مسائل اخلاق و اجتماع و علم را مطرح کرد.

افلاطون با سلطان زمان خود درگیر بود. افلاطون اکادمی از خود بنا گذاشت که تا ۹قرن پس از مرگش به جا ماند. او در سال ۳۴۷قبل از میلاد در سن ۸۱سالگی درگذشت.

۳- ارسطو: ارسطو در سال ۳۸۴ قبل از میلاد در یونان متولد شد و شاگرد افلاطون بود او تصمیم گرفت معارف باقی مانده از قدیم را نظم و ترتیب دهد. از اینرو شاگردان خود را به دسته های مختلف تقسیم کرد که هر یک می بایست در قسمت معینی از معرفت انسانی مطالعه کنند. بدین ترتیب شاگردان ارسطو دائره المعارف عظیمی بنام ارغنون را تهیه کردند. ارسطو در پیری به روش تجربه و مشاهده عقیده بیشتری پیدا کرد. از آثار دیگرش رساله هایی راجع به مابعدالطبیعه، تاریخ جانوران، درباره آسمانها و طبیعت و سیاست را می توان نام برد.ارسطو در سال ۳۲۲ قبل از میلاد بدرود حیات گفت.

۴- دکارت: «رنه دکارت» در سال ۱۵۹۶ میلادی در فرانسه دیده به جهان گشود. او علم ریاضیات را دنبال کرد و حتی توانست قانون انکسار نور را در فیزیک کشف کند. او همچنین در فلسفه مقامی بلند داشت و توانست کتاب «گفتار در روش بکار بردن عقل» را منتشر کند. او در فلسفه از طرفداران شک کردن در امور بود جمله معروفی دارد. من شک می کنم پس هستم. آثار دیگر دکارت اصول فلسفه، و تفکرات بود. او در سال ۱۶۵۰ در سن ۴۵سالگی درگذشت.

۵- بیکن- «فرانسیس بیکن» فیلسوف انگلیسی در سال ۱۵۶۱ پا به عرصه وجود گذاشت. او مبنای فلسفه قدیم را در هم ریخت و مردم را به تجربه فرا خواند. در سال ۱۶۲۶ میلادی بدرود حیات گفت.

۶- کانت: «امانوئل کانت» در سال ۱۷۲۴ میلادی در آلمان بدنیا آمد. مادرش از ابتدا او را به طبیعت علاقمند کرد و این علاقه تا پایان عمر در او وجود داشت.

دانشگاه برلین بارها از او برای تدریس فلسفه دعوت نمود اما او نپذیرفت اما عاقبت او استاد دانشگاه شهر خود کنیسبرگ شد. کانت در زندگی بسیار منظم بود و تا آخر عمر ازدواج نکرد. مهمترین آثار کانت، نقادی عقل مطلق- دین در حدود عقل و نقادی عملی را می توان نام برد. کانت از طرفداران فلسفه اصالت عقل بود و شک را در امور لازم می دانست سرانجام در سال ۱۸۰۴ در حالی که کور شده بود چشم از جهان فرو بست.

۷- نیچه: «فردریک ویلهم نیچه» فیلسوف و شاعر آلمانی در سال ۱۸۴۴ میلادی بدنیا آمد. پدر ومادرش هر دو از کیش پروتستان بودند. او از پیروی الهیات و مسیحیت رویگردان بود. در ۴۲سالگی استاد دانشگاه شد. نیچه در ۵۴سالگی به جنون مبتلا گشت در سال ۱۹۰۰ درگذشت.

۸- آدم اسمیت: اسمیت پدر علم اقتصاد و فیلسوف بزرگ اسکاتلندی در سال ۱۷۲۳ بدنیا آمد. اسمیت پس از ۰۱سال مطالعه کتابی تحت عنوان «تحقیق در طبیعت و علل ثروت ملی» را در سال ۱۷۷۶ تألیف کرد که این کتاب سرچشمه اصلی علم اقتصاد سیاسی به حساب می آید. مضمون این کتاب حاکی از اینست که پیشرفت هر ملت با وجود آزادی، ابتکار شخصی در چارچوب قانون تضمین می شود.

۹- سوفسطائیان: منسوب به سفسطه، مکتب فلسفی که در قرن پنجم قبل از میلاد در یونان بوجود آمد. سوفسطائیان هنگام بحث در مسائل فلسفی و اخلاقی و سیاسی به طریقه جدل و مغالطه و سفسطه می پرداختند و معتقد بودند که حقایق اصلی وجود ندارد وحقایق درنظر انسان نسبی است.

 

به نقل از آفتاب
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.