روابط  بین الملل  ــ  دیپلماتیک  ــ ( قادر توکلی کردلر)

روابط بین الملل ــ دیپلماتیک ــ ( قادر توکلی کردلر)

مطالعه مسائل مختلف سیاست در سطوح داخلی و بین المللی و ارائه آن به علاقه مندان دانش سیاست و باز تاب آن از زوایای زیرین انسانی به دنیای واقعی نظام بین الملل که درحال تغییر و تحول است.
روابط  بین الملل  ــ  دیپلماتیک  ــ ( قادر توکلی کردلر)

روابط بین الملل ــ دیپلماتیک ــ ( قادر توکلی کردلر)

مطالعه مسائل مختلف سیاست در سطوح داخلی و بین المللی و ارائه آن به علاقه مندان دانش سیاست و باز تاب آن از زوایای زیرین انسانی به دنیای واقعی نظام بین الملل که درحال تغییر و تحول است.

عوامل جغرافیای سیاسی در جنگ امپریالیستی علیه سوریه




 نوشتۀ فیدا دکروب

روشنترین حقایق؟ دروغی است که به ما لذت می بخشد(1).
خلاف آن چه رسانه های امپریالیستی در چنته می پرورانند، [تصاویر دروغین رویدادهای سوریه]، و آن چه که بی وقفه در هم می بافند، ولی وقتی فصل به اصطلاح «بهار عرب» فرا می رسد، به محض این که مورد بررسی نقادانه قرار گیرد، تار و پود آن فورا از هم گسیخته و به ساخت و ساز تازه ای تبدیل می گردد. در واقع، چنین خوانش نقادانه ای را باید با بررسی منافع استراتژیک قدرت های امپریالیستی در خاورمیانه شروع کنیم، و به طور مشخص یعنی از شکوفایی معطر «بهار عرب» که با دقت و حراست تمام، در اتحاد مقدس عرب – و - آتلانتیک آبیاری شده، تا فردای خروج یگان های ایالات متحد ه از عراق در دسامبر 2011 .

1. دو رویکرد در رابطه با جنگ علیه سوریه
در صحنۀ رسانه های همگانی، دو گفتمان متضاد در خوانش  رویدادهای سوریه با یکدیگر رویارویی می کند : از یک سو، رسانه های عرب – و – آتلانتیک – که طبیعتا در پیوند با مراکز قدرت های امپریالیستی هستند، و از سوی دیگر رسانه های آلترناتیو و مبارز.
آن چه به طرح رسانه های عرب – و – آتلانتیک مربوط می شود، کاملا طبیعی است. در این رسانه ها، مقدما، با تحریف داده های وقایع در محل شروع می کنند، تا رویدادها روی صحنه به شکل «قطعاتی از حماسۀ بشر، خشونت آمیز، فروپاشی-عظیم»(2) جلوه کند، نوعی نبرد حماسی بین نیروی خوبی و بدی، سپس ابلیس نمائی «جبهۀ مخالف» - در این جا دولت سوریه است که باید به چنین شکلی بازنمائی شود، به طوری که در او نوعی «شمشمودای» (3)، یا «آستاروت» ببینیم، و سرانجام، گروه های اسلامی مسلح را به شکل فرشتگان نجات می بینیم، که به شکل کشیش هائی در حال تمرکز و عبادت هستند، و شعاع نورانی در چهرۀ آنها نوید آزادی و عدالت و دموکراسی می دهد.
روشن است که این موضوع انواع و اقسام ترفند های تحریف آمیزی را در بر می گیرد که برای برانگیختن احساسات توده های عظیم تماشاگرانی تدارک دیده شده که به اکران تلویزیونهایشان «قفل شده اند»، و شاهد پخش نمایشات شکوهمند و شاهکار تبلیغاتی عرب – و – آتلانتیک هستند.
بر این اساس، هر خواننده و یا بیننده ای که تنها به تبلیغات عرب-و-آتلانتیک، و گفتمان مفلوک شورای ملی سوریه بسنده کند، به اعتقاد ما، ارزش های سیاسی کلاهبردارانه ای را کسب می کند که تنها برای بیدار کردن قلب افراد و حتی  قلب رحیم سلطلان مملوک مؤثر واقع خواهد شد که با «انقلاب» سوریه احساس اتحادی گرم و مطبوع پیدا کند.
ولی در مورد رویکرد خودمان در این جا، در رابطه با جنگ امپریالیستی علیه سوریه، که به مجموعه گفتمان آلترناتیو تعلق دارد، چنین است.
اولا، جنگ امپریالیستی علیه سوریه، که با لباس انقلاب های معطر به میدان آمده، بر آن است که : 1) تجزیه کردن کشوری که در فردای فروپاشی امپراتوری عثمانی در سال 1918(5)، بر اساس توافقات و عهد نامه های مختلف بین قدرت های استعماری پیش از این تجزیه و تقسیم شده بود. 2) و تشویق و تحریک هر گروه مذهبی، و قومی، هر کوی و برزن، با ترکیبات مخلوط سوری(6)، به اعلام تشکیل دولتی مستقل.
هدف اوّل نقطۀ مبدأ، یا هدف واقعی به اصطلاح «انقلاب» سوریه را تشکیل می دهد، و دوّمی نقطۀ مقصد یا هدف واقعی چنین «انقلابی» است.
با این وجود نباید فراموش کرد که با وجود تمام سر و صداهایی که مداحه گویان تبلیغات امپریالیستی به راه انداخته اند، باید دانست که قدرت های استعماری هرگز از مداخله در امور کشورهای «به پا خاسته» کوتاهی نکرده اند، و این جریان از آغاز تشکیل چنین دولت هائی طی قرن بیستم تا امروز دائمی بوده است.
ثانیا، آن چه که به شتاب رویدادها مربوط می شود که فورا به افزایش تهدیدات و خشونت ها علیه سوریه انجامید، از دیدگاه ما نتیجۀ موج سونامی بود که توازن نیرو در خاورمیانه را بین دو جبهه طی دومین جنگ لبنان (2006) برهم زد، دولت اسرائیل و حزب الله، و نتایج منفی شکست اسرائیل در این جنگ در رابطه با منافع و طرح توسعۀ امپراتوری ایالات متحده در منطقه.
در واقع، شکست اسرائیل در سال 2006 دولت اسرائیل به عنوان هم پیمان استراتژیک امپراتوری ایالات متحده – و امارات و سلطان های عرب که فرمانبردار امپراتوری هستند را طبیعتا در شرایط حادی در مقابل بالا آمدن ابرقدرت نوپای ایران قرار داد که هم پیمانان منطقه ای آن عراق، سوریه، لبنان و نوار غزه است.
2. نخستین شکست : عقب نشینی می 2000
همه چیز چند ماه پس از شروع سومین هزاره، در شب بیست و سومین روز ماه می 2000 آغاز شد.
در تاریکی چنین شب سیاهی بود که ارتش اسرائیل، پس از بیست و دو سال اشغال، با شتاب از جنوب لبنان نیروهایش را بیرون کشید. این عقب نشینی «عملیات تنفس طولانی» نامیده شد. سرنیزۀ فولادین مقاومت لبنان، حزب الله، جنبش اصول گرای شیعیان، تسلط خود را در «منطقۀ امنیتی» تحمیل کرد که توسط نیروهای اسرائیلی ایجاد شده بود. این واقعه همانند زلزله در توازن نیروها در منطقه انعکاس پیدا کرد.
از دیدگاه لبنان، این واقعه به مثابه پیروزی درخشان «مقاومت» تلقی شد، که در آن حزب الله نقش اصلی را به عهده داشت و از سال 1982 مبارزه ای سخت را علیه دولت اسرائیل هدایت می کرد.
علاوه بر این، ارتش اسرائیل که به عنوان «بهترین ارتش جهان» شهرت دارد، تحقیر شده، بی هیچ قید و شرطی برای جلوگیری از تلفات انسانی، جنوب لبنان را ترک کرد. و این نخستین باری بود که ارتش اسرائیل زیر فشار نظامی مجبور به ترک منطقه ای می شد.

1.3. شکست دوّم : دومین جنگ لبنان(2006)
 شش سال پس از این شکست نظامی و روحی، روز 12 ژوئیه 2006، در اطراف ساعت 9 صبح، مبارزان حزب الله لبنان به یک زرهپوش اسرائیلی در خاک اسرائیل حمله کردند، و دو سرباز اسرائیلی را در شلوغی های صبحگاهی به اسارت گرفتند و در دهکده های لبنانی ناپدید شدند. یک ساعت بعد، یک زرهپوش اسرائیلی دیگر نیز که برای جستجوی دو سربازشان از مرز عبور کرده بودند، مورد حمله گرفت و نابود شد. در نتیجه هشت سرباز اسرائیلی کشته و دو نفر به اسارت درآمدند، و در جبهۀ حزب الله نیز دو نفر کشته شدند.
پیامد ها به گونه ای است که گویی دولت یهودی منتظر چنین واقعه ای بود. با شتاب شگفت انگیزی که برای کشوری که غافلگیر شده بوده، خیلی عجیب به نظر می رسد، لشگری از نیروی ذخیره را در مرز لبنان مستقر کرد.


1.1.3.اهداف ارتش اسرائیل
در مورد اهداف عملیات نظامی اسرائیل، دولت اسرائیل سه مورد را مشخص کرده بود : 1) بازپس گیری سربازهایی که توسط حزب الله ربوده شده بودند. 2) متوقف ساختن پرتاب راکت روی شهرهای اسرائیل. 3) مجبور ساختن دولت لبنان به پذیرش و کاربست قطعنامۀ سازمان ملل متحد در رابطه با خلع سلاح حزب الله و مستقر ساختن نیروهایش در طول نوار مرز شمالی کشور.
به نام اصل «منزوی سازی تآتر عملیات»، مسدود ساختن بنادر و فرودگاه ها، قطع راه دمشق-بیروت، بمباران پل ها و حمله به ذخائر سوخت، از جمله اهداف تعیین شده برای ارتش اسرائیل بود. ارتش اسرائیل بر آن بود تا از ارسال سربازان به اسارت درآمده اش به شمال لبنان یا ایران جلوگیری کند، و فرار مبارزان حزب الله به طرف شمال، و ارسال سربازهای ذخیره و نیروهای کمکی به جنوب و تدارکات لوژیستیک حزب الله را ناممکن سازد.
چند ساعت بعد، ارتش اسرائیل به چندین هدف در سرتا سر لبنان حمله کرد. نیروی هوایی اسرائیل جاده، پل، مراکز برق، تلفن و فرودگاه بیروت را بمباران کرد و موجب «بزرگترین خسارت طبیعی در مدیترانه» شد.
سازمان ملل متحد پاسخ نظامی دولت یهودی را نامتناسب دانست، ولی ایالات متحده و انگلستان به پشتیبانی از اسرائیل «حق دفاع از خود» را برای این کشور مجاز دانستند.
آن چه به گسترش نیروهای فعال ارتش اسرائیل در جنگ لبنان مربوط می شود، عبارت است از : هفتمین تیپ زرهی به فرماندهی سرهنگ اشل آسولین، تیپ زرهی 188، تیپ زرهی 401 به فرماندهی سرهنگ موتی کیدور، و تیپ هیا زرهی 434 و 847 در مجموع با 400 تانک تهاجمی. علاوه بر این تیپ کارملی، تیپ پیاده نظام گولانی به فرماندهی سرهنگ تامیر یادا، تیپ 300 به فرماندهی شن لیونی، تیپ 609 الکساندرونی به فرماندهی سرهنگ شلومی کوهن و تیپ 933 ناهال به فرماندهی سرهنگ میکی ادلشتاین. و تیپ سی وپنجم چترباز، به فرماندهی سرهنگ هاگائی موردکاهائی، تیپ های 226 و 551 در ذخیره(7).

2.1.3.اهداف حزب الله
اهداف نظامی حزب الله از همان نخستین روز جنگ مشخص بود : 1) حفظ سربازهای اسیر 2) ادامۀ شلیک رگبار کاتیوشا روی شهرها و شهرک های اسرائیلی، 3) متوقف ساختن پیش روی پیاده نظام و تیپ های زرهی اسرائیل در خاک لبنان، و تخریب آنها در دره ها و راه های روستائی در مناطق مرزی.

و جنگ آغاز شد !
ابتدا، نیروی هوائی اسرائیل(8) پل ها و راه ها و قرارگاه هائی را بمباران کرد که ارتباطات مرکز فرماندهی حزب الله با مبارزان را تضمین می کرد. سپس، ارتش اسرائیل 19400 بمب، 2200 موشک و 123000 گلوله توپ(9) پرتاپ کرد. سرانجام یگان ها باشتاب به آن سوی مرز یورش بردند.
در آن سوی مرز، در دهکدۀ مارون الرأس، 45 مبارز حزب الله موضع گرفته بودند.
پس از یازده روز بمباران فشرده و سنگین هوائی، سربازان اسرائیلی « به مرحمت آسمانی» موفق شدند که در سرو صدای مرغ و خروس های آواره و بع بع گوسفندان پراکنده روی تپه های مشرف به دهکده های اطراف، در خط دفاعی حزب الله نفوذ کنند، تا 45 مبارز حزب الله را که در منطقه موضع گرفته بودند شکار کنند. ارتش اسرائیل پس از نبردی طولانی، یک منطقۀ امنیتی به عمق یک کیلومتر در مرز لبنان ایجاد کرد. به این ترتیب در بیست و سومین روز ماه ژوئیه، دهکدۀ مارون الرأس به دست ارتش اسرائیل افتاد، و پیش روی تیپ های زرهی ارتش اسرائیل شهامت ماجراجوئی بیش از این را پیدا نکردند، پیش روی آنها با مقاومت مبارزان حزب الله به همین نقطه متوقف شد.

2.3. ضد حملۀ حزب الله : جنگ غافلگیرانه
پاسخ حزب الله نیز به همان اندازه سخت بود که تهاجم ارتش اسرائیل. با این وجود، ساختار چریکی این گروه لبنانی تاکتیک متفاوتی را ضروری می ساخت و آن هم «جنگ غافلگیرانه» بود، که سید حسن نصرالله در مقام رهبر سازمان اعلام کرده بود.
1.2.3.نخستین حملۀ غافلگیرانه : حمله به ساعر 5


ناوچۀ کلاس ساعر 5، طول حدود 85 متر و عرض حدود 11 متر

شب چهاردهمین روز ماه ژوئیه، برای نخستین بار حزب الله به شکل معنی داری واکنش نشان می دهد. یک موشک ضد ناو، به کوروت کلاس ساعر 5 نیروی دریائی اسرائیل در حاشیۀ سواحل لبنان اصابت می کند. چهار سرباز نیروی دریایی اسرائیل کشته می شوند. تخریب کوروت نخستین «حملۀ غافلگیر کنندۀ» حزب الله بود. حسن نصرالله چند دقیقه پیش از عملیات، شخصا از تلویزیون تخریب ناو اسرائیلی را اعلام می کند : «سورپریزی که می خواهم به شما قول دهم هم اکنون آغاز شده است. همین حالا، در دریا، در حاشیۀ سواحل بیروت، کشتی جنگی اسرائیلی که  به زیر بناها، و خانه های مردم ما و مردم ما حمله کرده بود، ببینید چگونه به آتش کشیده می شود. کشتی غرق می شود و با آن ده ها سرباز صهیونیست اسرائیلی».
بعدا، یک کشتی اطلاعاتی راداری و جاسوسی که به شکل کشتی باری و خدمۀ مصری آرایش شده بود، به نحو دیگری مورد اصابت موشک قرار گرفت و 12 نفر کشته شدند. پس از این ضربات شگفت انگیز، در اسمان سیاه، خیلی سیاه بیروت، به دلیل قطع کامل برق، آتش بازی به راه انداختند. کمی بعد، روز 31 ژوئیه یک گشتی اسرائیلی در دریا، کلاس ساعر 4 گویا توسط حزب الله در ساحل «صور» مورد حمله قرار گرفت. ولی این مورد را ارتش اسرائیل تأیید نکرد. اهمیت این حمله از این جهت است که برای نخستین بار، لبنان موفق به زدن یک (یا دو) کشتی جنگی کوروت اسرائیلی می شود و آن را غرق می کند.
در مورد تجهیزات به کار گرفته شده، موشک از نوع سی 802 ساخت چین بوده است.


این حمله در عین حال توازن نیروها را که مدت ها پیش بین لبنان و اسرائیل تثبیت شده بود، دچار تحول ساخت. در نتیجه ارتش اسرائیل تصمیم گرفت ناوچه ها و کوروت هایش را از آبهای لبنان خارج کند، و نیروی دریائی اسرائیل از مسیر خارج شد.

2.2.3.دومین سورپریز : حمله به هلیکوپتر آپاچ
چند روز بعد، بیست و چهارمین روز ماه ژوئیه، حزب الله سعی کرد با موشک هواپیماهای اسرائیلی را هدف بگیرد. یک هلیکوپتر آپاچ آهاش-64 در شمال اسرائیل سقوط کرد و دو نفر کشته شدند.

رادیو اسرائیل، «کول اسرائیل» در مورد سقوط این هلیکوپتر اعلام کرد که وقتی به سوی لبنان در حرکت بوده به کابل الکتریکی برخورد کرده است. چند روز پیش از این واقعه، دو هلیکوپتر دیگر و یک شکاری اف 16 نیز به کابل الکتریکی برخورد کرده بودند. بعدا، سخن گوی نظامی اسرائیل اعلام کرد که این تجهیزات ممکن است توسط حزب الله مورد حمله قرار گرفته باشد.
با چنین حملاتی، ارتش اسرائیل دومین «نبرد غافلگیرانه ای» را که سید حسن نصر الله قول داده بود را تجربه کرد.
با توجه به تهدید موشک های حزب الله، شکاری های اسرائیلی باید از نردبان یعقوب(10) بالا می رفتند و در ارتفاعات بلند پرواز می کردند. در نتیجه، فرماندهی مرکزی اسرائیل در 29 ژوئیه تصمیم گرفت به حملاتش روی شهر مرزی بنت جبیل خاتمه دهد(11)، و بی آن که به تسخیر شهر نائل شده باشد، نیروهایش را خارج کرد. این عقب نشینی برای حزب الله به مثابه شکست ارتش اسرائیل تعبیر شد.
یک بار دیگر، ارتش اسرائیل در دست یابی به سومین هدفش که پاکسازی جنوب لبنان از مبارزان حزب الله و تخریب زیربنای نظامی آنان بود ناکام ماند. مضافا بر این که، برای نخستین بار از سال 1948، ارتش اسرائیل در وضعیتی قرار گرفته بود که پیش روی نیروهایش به شکل اجتناب ناپذیری به تخریب آنها می انجامید. با این وجود، بمباران ها اسرائیلی ادامه یافت و موجب سفره های سیاه نفت در سواحل لبنان شد.

3.2.3. سومین سورپریز : رگبار کاتیوشا
با وجود برتری انکار ناپذیر و حملات سنگین نیروی هوائی اسرائیل، شلیک رگبار راکت های کاتیوشا قطع نشد و دائما شهرها و شهرک های اسرائیل را طی 33 روز جنگ هدف می گرفت و به قلب اسرائیل ضربه می زد.
حزب الله در مجموع بیش از 6000 موشک و راکت روی شهرها و مناطق شمالی اسرائیل پرتاب کرد. شلیک ها روی حیفا متمرکز بودند(12)، به ویژه پالایشگاه نفت و صنایع شیمی کشور.
تمام شهرک های مناطق مرزی زیر رگبار راکت ها بودند و چندین شهر بزرگ در مرکز اسرائیل نیز مورد اصابت قرار گرفتند. ولی تل آویو با وجود تمام تهدیدات بمباران نشد.
علاوه بر کاتیوشا که به شکل عادی توسط حزب الله به کاربرده می شد، موشک های فجر3 با برد 45 کیلومتر را نیز به کار می برد و فجر 5 با برد 75 کیلومتر و زلزال با برد 150 تا 200 کیلومتر را نیز در اختیار داشت. این موشک ها در ایران ساخته شده بودند.
در اول ماه اوت، ارتش اسرائیل متوجه شد، چند روزی است که تعداد شلیک ها روی مناطق اسرائیلی، به طور متوسط به صد در روز کاهش پیدا کرده و از شدت حملات حزب الله نیز کاسته شده است. به همین علت، روز 2 اوت نخست وزیر اسرائیل، اهود اولمرت اعلام کرد که تمام زیربنای حزب الله کاملا نابود شده است. و اطمینان پیدا کرده بود که «از هم اکنون چهرۀ خاورمیانه تحول خواهد یافت.»(13)
علاوه بر این، اولمرت در شبکه های تلویزیونی تبریک می گفت که «اسرائیل به اهداف خود در لبنان رسیده است، و در آینده حزب الله، پیش از حمله به ما باید یک بار، دوبار و سه بار فکر کند...»(14).
متأسفانه، دیری نگذشت، نه بیش از چند ساعت که باران راکت ها  روی تیبریاد و حیفا آغاز شد. مناطق دیگر مانند گالیله، بیت شه آن و شمال کرانۀ باختری رود اردن زیر آتش قرار گرفتند(15). از سوی دیگر، در فردای تبریکات اولمرت، حملات حزب الله با دویست شلیک در روز آغاز شد، و حیفا و تمام شمال اسرائیل تا حاشیۀ کرانۀ باختری رود اردن تا عمق 70 کیلومتر در فراسوی مرز لبنان طعمۀ آتش شد. آن روز مرگبارترین روز برای دولت اسرائیل بود.
شب آن روز، حسن نصرالله تل آویو را به بمباران تهدید کرد(16) : «اگر پایتخت ما را بمباران کنید، ما نیز پایتخت شما را با  خشونت متقابل بمباران خواهیم کرد»(17).
او در عین حال رئیس جمهور اسرائیل و ارتش او را متهم کرد که ابزاری بیش در دست رئیس جمهور آمریکا ژرژ دابلیو بوش نیست و مسئول اصلی حملۀ اسرائیل به لبنان است : «به شما اطمینان می دهم که، نتیجۀ جنگ هر چه باشد، لبنان نه آمریکائی خواهد بود و نه اسرائیلی، و هرگز تبدیل به پایگاه جدیدی در خاورمیانه برای ژرژ دابلیو بوش و کوندولیزا رایس تبدیل نخواهد شد.»(18).
پس از این تهدید، روز 4 اوت، راکت های از نوع خیبر 1 توسط حزب الله پرتاب شد، و برای نخستین بار شهر هادرا در 75 کیلومتری مرز لبنان و اسرائیل در 40 کیلومتری تل آویو مورد اصابت قرار گرفت.
بر این اساس می توانیم بگوییم که ارتش اسرائیل در یکی دیگر از اهدافش، یعنی متوقف ساختن شلیک کاتیوشا، ناکام ماند، یعنی دومین هدف در عملیات نظامی در لبنان.

4.2.3.چهارمین سورپریز : تخریب تانک مرکوا 
سی و یکمین روز جنگ در ژوئیۀ 2006 روزی بود که سرنوشت جنگ علیه لبنان را رقم زد. در چنین روزی بود که شکست تازه ای، مطمئنا اسفناک ترین برای ارتش اسرائیل به وقوع پیوست.
پس از محدودیت هائی که برای نیروی هوائی روی داد و از دور خارج شدن نیروی دریائی، سرانجام نوبت نیروی زمینی فرا رسید که حزب الله به دفع خطر آن پرداخت.
از آن جائی که رگبار کاتیوشا و باران راکت روی شهرها و شهرک های اسرائیل ادامه یافته بود، مرکز فرماندهی ارتش اسرائیل تصمیم گرفت که نبرد را با تانک های مشهور مرکوا به پیش ببرد. یعنی تانک هائی که موجب افتخار صنایع نظامی اسرائیل بود. در پشت تانک ها، 130000 سرباز که از پیش در حاشیۀ مرز مستقر شده بودند، حرکت کردند.  
برای چنین طرحی، ده ها تانک مرکوا از چهارمین نسل (19) در خاک لبنان نفوذ کردند.
 
هنوز یک کیلومتر در خاک لبنان نفوذ نکرده بودند که جهنم به ملاقاتشان آمد، 15 تانک به گلولۀ آتش تبدیل شد. میزان خسارات : 18 افسر و سرباز اسرائیلی کشته شدند.

چند ساعت بعد، ارتش اسرائیل مجددا دست به حمله زد، و چهار تانک مستقیما هدف آتش قرار گرفتند. این نبرد برای ارتش اسرائیل سخت ترین نبرد بود. فردا برای سومین بار حمله کردند، ولی تانک ها دوباره در سه کیلومتری مرز، در دام مبارزان حزب الله افتادند، خسارات وارد آمده، تنها در این روز بالغ بر 39 تانک و بولدوزر بود که یا تخریب شدند و یا صدمه دیدند، 20 افسر و سرباز اسرائیلی کشته و تقریبا 110 نفر نیز زخمی شدند.
 1.4.آغاز کابوس
ارتش اسرائیل در سی وسومین روز جنگ پی برده بود که باید از راه آمده بازگردد، بی آن که به هیچ یک از اهدافی که در نخستین روز اعلام کرده بود، رسیده باشد، که عبارت است از : 1)باز پس گیری سربازهای ربوده شده توسط حزب الله، 2)متوقف ساختن شلیک راکت به روی شهرهای اسرائیلی، 3)مجبور ساختن دولت لبنان به اجرای قطعنامۀ سازمان ملل متحد، یعنی خلع سلاح حزب الله و گسترش نیروهایش روی نوار مرز شمالی.
ولی برعکس، حزب الله موفق شد که به سه هدفی که از آغاز جنگ اعلام کرده بود برسد، که عبارت است از : حفظ سربازهای اسیر شده، 2)ادامۀ پرتاب کاتیوشا روی شهرهای و شهرک های اسرائیلی، 3)جلوگیری از پیش رفت پیاده نظام و تیپ های زرهی و نفوذ در خاک لبنان، و تخریب تجهیزات اسرائیل در مسیر راه ها و دره های مشرف به روستاهای مرزی.
واکنش روانی مرکز فرماندهی ارتش اسرائیل در رابطه با چنین شکستی در آخرین روز جنگ، 14 اوت به شکل چند عملیات نظامی از نوع و نام کد «انتقام کور» تجلی یافت. در همین روز، تیروی هوائی اسرائیل به عنوان آخرین حربه محلۀ مسکونی دبیر اول حزب الله، حسن نصرالله را بمباران کرد و 8 ساختمان را ویران کرد و منج ربه کشته شدن 60 غیر نظامی شد، ولی نام دبیر اوّل حزب الله در فهرست قربانیان نبود. در جنوب، ارتش اسرائیل یک میلیون و نیم بمب خوشه ای پرتاب کرد. تا شاید انتقام افتخار از دست رفتۀ ارتش از هم گسیخته اش را بازیابد. مضافا بر این که، برای نخستین بار از سال 1948(20) ارتش اسرائیل در تسخیر سرزمین عرب ناکام مانده بود.

2.4.ایرانیان در پشت در هستند!
در مرکز فرماندهی ارتش اسرائیل، پیغام به این شکل تعبیر شد که : حزب الله به سلاح های اولترا مدرن دسترسی دارد. با این وجود، در راهروها و اتاق های سرّی قدرت های عرب-آتلانتیک، پیغام به نحو دیگری تعبیر شد : هانیبال پشت در است!(21) «ایرانی ها پشت در ما هستند!»
بر این اساس، نخستین شاخه های آکاسیای «بهار عرب» معطر و آبیاری شده توسط اتحاد مقدس عرب-آتلانتیک، در رویاروئی با اوج گیری ابر قدرت تازه تأسیس، در مخالفت با امپراتوری ایالات متحده و هم پیمانانش، در خاورمیانه یعنی ایران، و گنبد شیعیان آن غنچه داد و شکوفا شد.

پی نوشت :
1)به نقل از آلفونس کار. 24 نوامبر 1808 در پاریس به دنیا آمد و 30 سپتامبر 1890 در سن رافائل چشم از جهان فروبست. روزنامه نگار و رمان نویس فرانسوی.
2.ویکتور هوگو، افسانۀ قرون
3. شمشودای یا اسموده نام دیوی در انجیل است که به نام های متعددی نامیده شده  
[4] Astaroth est un démon, Grand-duc très puissant et trésorier des Enfers.
4. آستاروت دیوی است، قدرتمند و خزانه دار جهنم است
8.نیروی هوا-فضای اسرائیل یکی از ترکیبات نیروی دفاعی اسرائیل است، و شامل 710 هواپیما و 181 هلیکوپتر ، و در عین حال پهپاد، ماهواره و موشک های بالیستیک می باشد.
[10] L’Échelle de Jacob se réfère au rêve du patriarche Jacob fuyant son frère Ésaü, représentant une échelle montant vers le ciel. Cet épisode est décrit dans le Livre de la Genèse (28:11-19).
[11] On estime la population de Bint-Jbeil à 30 000 habitants. La ville a été occupée par Israel de 1982 jusqu’en 2000, date du retrait des troupes israéliennes. Elle est considérée par Israël comme la « Capitale du Hezbollah ». Elle devint célèbre à la suite d’une attaque de Tsahal. Pendant la guerre de juillet 2006, de grosses batailles eurent lieu dans la ville et aux alentours ; par conséquent, le 51ième Bataillon de la Brigade d’élite Golani de l’armée israélienne dut se retirer face à une résistance inattendue.
12)حیفا شهر ساحلی اسرائیل در ساحل مدیترانه. حیفا به عنوان شهر مرکزی شمال اسرائیل شهرت دارد، جمعیت آن معدل یک میلیون نفر در سال 2008 است. آبهای عمیق و صنایع شیمیایی از وجه مشخصات این شهر است.
19)مرکوا 4 در 24 ژودن 2004 وارد خدمت ارتش اسرائیل شد
20)14 می 1948 تاریخ اعلام استقلال دولت اسرائیل (دولت عبری)
 21)هانیبال، در جنگ کن چنان وحشتی در دل رمی ها انداخته بود که رمی ها فریاد می زدند «هانیبال در پشت در است».  والدین وقتی می خواستند بچه هایشان از کاری بازدارند، و برای ترساندن آنها از چیز بسیار ترسناک، به آنها می گفتند «هانیبال پشت در است». این تکیه کلام از آن تاریح رایج شد.

Fida Dakroub
فیدا داکروب
دکتر در مطالعات فرانسوی(2010) نویسنده و پژوهشگر، عضو «گروه پژوهشگران در مطالعات ادبیات و فرهنگ فرانسوی» در دانشگاه وسترن اونتاریو. فیدا داکروب نویسندۀ کتاب «شرق به تلقی امین مألوف، 
 نوشتار و ساختار هویت در رمان های تاریخی امین مألوف»(2011). این کتاب تز دکترای او می باشد.

ده بی‌ تدبیری قرن بیستم


ده بی‌تدبیری قرن بیستم
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم

ده‌تایی‌های قرن بیستم (1)
سده بیستم، قرنی بود که بشر در حیرت از پیشرفت‌های چشم‌گیر و شتابان دانش و قدرت بشری قرار داشت. هر ماه و هر سال شاهد اتفاقاتی بود که با سرعتی خیره‌کننده بشر را از گذشته تاریخی خود متمایز می‌ساخت. با این همه، قرن ترقی و توسعه، عصر بسیاری از معضلات و چالش‌های ویرانگری هم از آب درآمد که چه بسا در شدت ویرانی نظیری در تاریخ برای آن یافت نشود. جدای از جنگ‌ها و تنش‌های گوناگون سیاسی و نظامی، «بی‌تدبیری‌»هایی هم اتفاق افتاد که در نوع خود بی‌سابقه بود. این بی‌تدبیری‌ها که از نقایص و انحراف‌های طبیعت بشری سر زد از یک سو چهره کریه سده را ساخت و از سوی دیگر آیینه عبرتی برای عبرت‌گیرندگان و طالبان دانش و آگاهی شد:

1. تفکیک نژادی

موضوع تفکیک نژادی در قرن بیستم، با جدا کردن نیمکت‌ها، توالت‌های عمومی، مدارس، کافه‌ها، کلیساها، سینماها و خدا می‌داند چه چیزهای دیگری مانند شکل بینی و یا رنگِ پوست انسان‌ها به نقطه اوج خود رسیده بود. ریشه اندیشه تبعیض نژادی را باید در ایدئولوژی‌های ویرانگر سده بیستم مانند راسیسم و فاشیسم و نیز اندیشه تکامل‌گرایی و خودبرتربینی نژادی سراغ گرفت. سردمداران رژیم نژادپرست آفریقای جنوبی عمیقا به اصل «برتری نژادی» و طبیعی بودن تبعیض‌ها باور داشتند. اندیشه فاشیسم نیز نابرابری را «طبیعی» تصور می‌کرد و خیر هر نژادی را در قرار گرفتن در جایگاه طبیعی خود می‌دانست. پیش از این همه، افرادی بودند که نظریه طبیعی امپریالیسم را مطرح کرده بودند و اعتقاد داشتند «استعمار» نتیجه طبیعی برتری یک نژاد بر نژادی دیگر است.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم در دروان تفکیک نژادی رادیکال آمریکا حتی دستشویی‌ها و آبخوری‌ها هم جدا بود
مساله سیاهان در ایالات متحد آمریکا نیز سر و صدای زیادی راه انداخت. داستان مشهور «لیندا براون» که هیات مدیره دبستان خود را به دادگاه کشاند از این دست است. این دانش آموز سیاهپوست، اگرچه در مدرسه‌ای درس می‌خواند که به نسبت دیگر مدارس سیاهان از بودجه بهتری برخوردار بود، اما برای رفع تبعیض و بی‌عدالتی از همه رنگین‌پوست‌ها دست به اعتراض برآورد و تبعیض نژادی را تحقیرآمیز و زیانبار دانست. «امت تیل» نوجوان چهارده ساله سیاه‌پوست تنها به خاطر گفتن «خداحافظ عزیزم» به یک زن سفیدپوست به قتل رسید. «مالکوم ایکس» و «مارتین لوتر کینگ» هم از دیگر افرادی بودند که تاب بی‌عدالتی را نیاوردند و در راه اعتراض به این مشی ناجوانمردانه حتی از جان خویش هم گذشتند. این تفکیک و تبعیض نژادی اما تنها به سیاهان یا نژادها و ملل اختصاص نداشت؛ تجربه یوگوسلاوی و بالکان نشان داد که مومنان به یک مذهب خاص هم می‌توانند در ردیف قربانیان نژادپرستی قرار بگیرند.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم «امت تیل» نوجوان سیاه‌پوست به جرم گفتن «خداحافظ عزیزم» به زنی سفیدپوست کشته شد
در آلمان فدرال نیز، اتباع ترک‌تبار تا سال‌ها و حتی با وجود گذشت چند نسل، از حقوق برابر با بومیان آلمان برخوردار نبودند. با این همه پیروزی بومیان آفریقای جنوبی بر رژیم آپارتاید این کشور و نیز از جان گذشتگی‌ها و کوشش‌های رنگین‌پوستان در آمریکا نتایج خوبی برای رفع تبعیض‌ نژادی به بار آورد. البته دنباله این مساله تا هزاره سوم و قرن بعدی هم کشیده شد و هنوز هم در جای جای دنیا افراد به دلیل تفاوت‌های نژادی و مذهبی تحت ستمگری‌ها و حق‌کشی‌های فراوانی قرار می‌گیرند. هنوز هم در فرانسه، عرب‌ها و مسلمانان در مضیقه‌اند و آمریکا هم با وجود آورن یک رئیس جمهور سیاهپوست نتوانسته خواسته‌های سیاهان و اقلیت‌ها را برآورده کند.

2. لیبرالیسم منفی

سال 1949، اوج هراس آمریکا از کمونیسم بود. بسیاری از آمریکائیان کمونیسم را شیطانی می‌دانستند که قصد نابودی «زندگی آمریکایی» را دارد. در همین اثنا بود که مردی برای نجات آمریکا از خطر کمونیست‌های سرخ پا به میدان نهاد: «سناتور جوزف مک‌کارتی» از ایالت ویسکانسین. مک‌کارتی به آمریکائیان گفت که زمان ترس فرارسیده است. او فهرستی از 205 کمونیست شناخته‌شده از کارکنان وزارت امور خارجه فراهم کرده بود. او هیچ نامی ارائه نداد اما به‌شدت از آنچه نفوذ کمونیست‌ها به درون دولت آمریکا و به‌ویژه وزارت خارجه نامیده می‌شد ابراز نگرانی کرد.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم سناتور مک‌کارتی نماد خفقان در آمریکا به نام مبارزه با کمونیسم است.
مک‌کارتیسم نه فقط نام یک شخص که ظهوری از سیاست آمریکایی بود.
بسیاری از آمریکایی‌ها سخنان او را باور کردند. آن‌ها از کمونیست‌ها می‌ترسیدند و مک‌کارتی آن چیزی که آن‌ها می‌خواستند را بر زبان می‌آورد. با این همه شمار این «خیانتکاران» هرگز آن چیزی نبود که ادعا می‌شد و بر فرض وجود چنین افرادی، آن چیزی که هیچگاه آمریکایی‌ها درک نکردند این بود که احتمال کمونیست بودن، هوادار کمونیسم بودن و یا یک آمریکایی وفادار بودن، همگی قانونی و قابل جمع بودند. مردم به جرم عضویت در حزب کمونیست گناهکار شناخته و اغلب از کار بیکار شدند. بسیاری از هنرمندان و اهالی هالیوود هم یا اخراج و سرگردان شدند و یا وادار شدند که با نام مستعار کار کنند. معلمان مدارس که گمان می‌رفت اندیشه خطرناک کمونیسم را به بچه‌ها می‌آموزند از کار برکنار شدند. مک‌کارتی کار را به جایی رساند که ارتش آمریکا را هم آکنده از خیانت‌کاران نامید و به محاکمه و بازجویی از متهمان پرداخت.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم مک‌کارتی به چارلی چاپلین هم انگ کمونیست بودن زد و او را فراری داد
با اینکه کم کم از شمار حامیان مک‌کارتی کاسته شد و چندی بعد بساط او را جمع کردند، اما پدیده «مک‌کارتیسم» به نمادی از «لیبرالیسم منفی» در دوره جنگ سرد تبدیل شد. آربلاستر، اندیشمند منتقد و نویسنده کتاب «ظهور و سقوط لیبرالیسم» بر این باور است که لیبرالیسم، برای تعریف خود در دوره جنگ سرد، بیش از آنکه به «داشته»های خود استوار باشد بر «نداشته»های کمونیسم تکیه کرد لذا این نوع لیبرالیسم، یک لیبرالیسم منفی – نفی‌کننده - است. از نظر او، با آنکه بسیار تلاش می‌شود پدیده مک‌کارتیسم به شخص سناتور مک‌کارتی نسبت داده شود و وجه عمومی سیاست دولت آمریکا را از آن پاک کنند، این رویکرد ریشه در وضعیت عمومی و اصول سیاست آمریکایی دارد و نه یک شخص خاص. آمریکایی‌ها همیشه روندهای مشمئزکننده و متناقض سیاسی‌شان را به پای افراد و گروه‌ها می‌نویسند تا «رویای آمریکایی»، همچنان «رویای آمریکایی» بماند.

3. تحریم

تحریم، واژه تازه‌ای در عرصه بین‌المللی نیست. اگرچه امروز مباحثی چون تحریم‌های غرب علیه جمهوری اسلامی ایران و یا تحریم دوجانبه آمریکا و روسیه نقل محافل سیاسی و بین‌المللی است اما قرن بیستم نیز موارد فراوانی از این نوع سیاست سلطه را به خود دیده است. یک بررسی اجمالی از تاریخ تحریم‌های اقتصادی در سطح جهانی نشان دهنده آن است که دولت آمریکا همواره بزرگترین سهم را در کاربرد سیاست تحریم اقتصادی داشته است. در مجموع، دوسوم تحریم های اقتصادی جهان توسط دولت آمریکا اعمال گردیده است. از سال 1961، آمریکا کوبا را تحت تحریم اقتصادی قرار داد که به وابستگی اقتصاد این کشور به شوروی منجر شد. در فاصله جنگ جهانی اول تا سال 1990، یعنی در طول نزدیک به 75 سال، در مجموع 115 تحریم اقتصادی علیه کشورهای مختلف تصویب و به اجرا گذاشته شد که به طور متوسط برابر است با 1.5 تحریم در سال. دولت آمریکا مسئول 77 مورد از کل 115تحریم‌های اقتصادی جهان، یعنی 67% کل تحریم ها در طی دوره 1918- 1990 بوده است.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم در دوران بیل کلینتون، آمریکا سردمدار 92% از تحریم کشورها در جهان بود
اما از سال 1990، به دنبال فروپاشی اتحاد شوروی و پایان جنگ سرد، سهم آمریکا در کاربرد سیاست تحریم اقتصادی و تعداد تحریم‌های اقتصادی به شدت افزایش یافته است. به گونه‌ای که طی دوره 1990-1999 سهم آمریکا در کل تحریم‌های اقتصادی جهان به 92% افزایش یافت. تنها در دوره اول ریاست جمهوری کلینتون دولت آمریکا 61 تحریم اقتصادی را علیه 35 کشور جهان، با جمعیتی بالغ بر 2.3 میلیارد نفر، یعنی 42% کل جمعیت جهان و 790 میلیارد دلار صادرات، یعنی19% صادرات جهان، به اجرا گذاشت. اهداف ظاهری این تحریم ها عبارت بودند از؛ جلوگیری از نقض حقوق بشر: 22 مورد، مبارزه با تروریسم بین المللی: 14 مورد، منع گسترش سلاح های هسته‌ای: 9 مورد، حمایت از حقوق کارگران: 6 مورد، حفظ محیط زیست: 3 مورد و جلوگیری از گسترش مناقشات و جنگ های داخلی: 7 مورد. در سال 1999 و در جریان کودتای نظامی «پرویز مشرف» در پاکستان، حمایت‌ها و نقش آمریکا در حذف تحریم اقتصادی علیه پاکستان کاملا محسوس بود.
در سال 1998 و 1999، آمریکا با برقراری تحریم‌های اقتصادی علیه ایران و تصویب بودجه خرابکاری و براندازی علیه حکومت جمهوری اسلامی، در امور ایران دخالت کرد. تاریخچه تحریم‌های آمریکا علیه ایران از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی هم دفتر مفصلی است که شرح آن مجال دیگری می‌طلبد.

4. سلاح کشتار جمعی

پای سلاح‌های کشتار جمعی هم از سده بیستم به تاریخ بشر وارد شد. در ۱۹۴۲ سران نظامی ژاپن پس از موفقیت مخفیانه، واحد نظامی ۷۳۱ را به سرکردگی شیرواشیمی دایر کردند. این واحد یکی از بزرگترین کارخانجات میکروب‌سازی جهان بود. در این واحد عامل بیماری‌های طاعون، آبله، تیفوئید، پاراتیفوئید و انواع میکروب‌های مولد تب و غیره مورد مطالعه و تحقیق قرار گرفت. ژاپنی‌ها موفق به تولید میکروب‌های قوی به‌مقدار فراوان شدند. ایشی از هزاران تن از اسیران چینی، روسی و آمریکائی به‌عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کرد و آنها را کشت. در شوروی سابق نیز در تأسیسات نظامی شماره ۱۹ مرکز تحقیقات و تولید سلاح بیولوژیک تولید می‌شد.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم بمباران هیروشیما و ناکازاکی هنوز هم تلخ‌ترین تصویری است که از قرن20 باقی مانده است
آلمان هیتلری جنگ‌افزارهای کشتار فوق‌العاده پیشرفته‌ای داشت که بارها هم از آن‌ها استفاده کرد اما آغاز آدم‌کشی با مواد شیمیایی، اتمی و میکروبی را به نام آمریکایی‌ها زده‌اند. روزهای پایانی جنگ جهانی دوم؛ جنگ برای گرفتن هر یک از جزایر اقیانوس آرام مستلزم دادن تلفات سنگین جانی از سوی آمریکایی‌ بود. تصرف اوکیناوا که یک جزیره ژاپنی بود، نزدیک پنجاه هزار کشته و زخمی روی دست آمریکایی‌ها گذاشته بود. یانکی‌ها در این اندیشه بودند که چند نفر دیگر باید جان خود را از دست بدهد تا ژاپن از پای درآید؟ متفقین و روسیه هم بر سر منکوب ساختن ژاپن موافقت کردند. این گونه شد که در 6 آگوست 1945، بمب‌افکن اینولاگی، یک بمب اتم را بر فراز شهر هیروشیما رها کرد و شهر به‌کلی نابود شد. مردم از شدت سوختگی زغال شدند و هزاران نفر تا سال‌ها بعد و حتی تاکنون بر اثر عوارض ناشی از این بمب مردند یا با بیماری زندگی کردند. سه روز بعد بمبی دیگر بر فراز ناکازاکی رها شد تا واپسین ایستادگی‌های ژاپنی‌ها هم به پایان برسد.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم بمباران پایگاه‌های ویت‌کنگ در ویتنام با عامل نارنجی بسیاری از غیرنظامیان را نیز دچار مرگ و بیماری کرد
این تازه آغازی بود برای یک تجربه تلخ دیگر که بشر باید آن را از سر بگذراند. با فروافتادن بمب‌های اتمی در ژاپن، هرچند بسیاری را به غضبی فروخورده دچار کرد اما واکنش آنچنانی برنیانگیخت. هنوز هم آمریکایی‌ها حق خود – و حق عالم - می‌دانند که هزاران ژاپنی را کشته‌اند و انگار این حق تاکنون هم برای آمریکایی‌ها وجود دارد. آمریکا باز هم از مواد میکروبی به‌کرات و در برهه‌های مختلف استفاده کرده است که نمونه فاجعه‌آمیز دیگر آن «جنگ ویتنام» است. برای آمریکایی‌ها بمباران پایگاه‌های ویت‌کنگ‌ها بدون کشته شدن شمار زیادی از غیرنظامیان ویتنام جنوبی ممکن نبود. پس تنها چاره، به‌کاربردن جنگ‌افزارهای شیمیایی و به‌ویژه ناپالم – نوعی ژل آتش‌زا - و عامل نارنجی – نوعی ماده سمی - بود که برای تخریب پوشش گیاهان جنگل‌ها و دیده‌شدن پایگاه‌های ویت‌کنگ‌ها به کار می‌رفت. نمونه‌های دیگر استفاده از این مواد را می‌توان در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران نیز جستجو کرد. صدام بعثی با استفاده از بمب‌های شیمیایی ساخت ممالک غربی بسیاری از خاک ایران و حتی عراق را آلوده کرد.

5. دیکتاتوری و توتالیتاریسم

دیکتاتوری با اینکه مخصوث دوران مدرن است اما پدیده تازه‌ای نیست و همواره در طول تاریخ بوده‌اند فرمانروایانی که بر جان و مال مردمان خود حاکم باشند. با این همه دیکتاتوری در سده بیستم، غالبا با یک واژه دیگر همراه بوده است: «توتالیتاریسم» یا تمامی‌خواهی. دولت‌های تمامیت‌خواه افزون بر حوزه‌های سیاسی و حکومتی که کاملا به دولت و قدرت دولتی اختصاص دارد، حوزه خصوصی را نیز به اشغال خود در می‌آورند و می‌کوشند بر افکار شخصی و حریم خصوصی مردمان خود نیز وارد شوند. توتالیتارسیم ممکن است یا در غالب توده‌ای آن جلوه‌گر شود که نمونه بارز آن حکومت‌های فاشیستی آلمان و ایتالیا است و یا امکان دارد که در یک قالب حزبی سازمان‌دهی شود که حکومت حزب-دولت شوروی سابق بزرگترین نماینده آن به شمار می‌آید.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم «ک.گ.ب» شوروی یکی از نیروهای پلیسی مخوف قرن 20 بود؛
پلیس سیاسی از ویژگی‌های ذاتی رژیم‌های توتالیتر است
این حکومت‌ها که در سده بیستم زاده شدند و در همین سده هم طومارشان برچیده شد، از یک ابزار مهم اسفاده می‌کردند که در اصطلاح «پلیس سیاسی» نامیده می‌شود. «کا. گ. ب» در شوروی و نیروهای «اس. اس» در آلمان نازی همین پلیس‌های سیاسی بودند. وظیفه این نیروها هماهنگی جامعه در راستای اهداف پیشوا یا حزب و دفع نیروهای ناخالص و مخالف بود. این واقعیت که در سده بیستم، برای خیلی از افراد جهان دیکتاتوری بهتر از دموکراسی بود، قابل تامل است. هواداران دیکتاتوری اغلب آن را در مقایسه با دموکراسیِ کهنه و کسالت‌بار، با آن انتخابات‌های کش‌دار و بی‌پایانش، رژیمی ناکارآمد می‌خواندند. با این همه تجربه دیکتاتوری در قرن بیستم نشان داد که مدیریت کارآمد و شتاب در امور، فقط بخشی از چهره این نوع نظام سیاسی است.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم این یک واقعیت است که در قرن 20، دیکتاتورها در میان مردم محبوب بودند.
بخش دیگر این چهره را خفقان، شکنجه، فساد و سانسور تشکیل می‌داد که خیلی زود به اعتراض‌ها و تقابل‌های شدید مردمی انجامید. البته جز نمونه‌های اروپایی دیکتاتوری در سده بیستم می‌توان به دیکتاتوری‌های دست‌نشانده و وابسته در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین هم اشاره کرد که با حمایت کشورهای به‌ظاهر دموکراسی‌خواه، جنایات بسیاری در این ممالک کردند. رژیم دیکتاتوری پهلوی در ایران با نیروی خوفناک ساواک و نیز دیکتاتوری پینوشه در شیلی تنها دو نمونه از موارد فراوان این نوع دیکتاتوری‌ها است که هر کدام خاطره‌ای تلخ و موجی از غضب و بیزاری را برافروختند.

6. جنگ سرد

جنگ سرد حاصل دوقطبی پدید آمده از پایان جنگ دوم بود. این نبرد در آغاز تنها در اروپا متمرکز بود اما در دهه پنجاه قرن بیستم بخش‌های دیگر جهان را نیز به صحنه‌هایی از این نبرد دوقطبی مبدل کرد. سوال اصلی این بود که چگونه دو کشور هم‌پیمان در دوران جنگ تبدیل به دو طرف ایستاده در دو جناح مخالف در نبردی ایدئولوژیک شدند. این جنگ با روابطی کاملا سرد و تیره و سرشار از بدگمانی معروف به «جنگ سرد» شد.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم مسابقه تسلیحاتی در جنگ سرد دنیا را در ترس و هراس فرو برده بود
جنگ سرد هیچگاه به جنگی «گرم» تبدیل نشد اما آثاری که از ترس و وحشت در سراسر دوران جنگ در دنیا پدید آورد کمتر از جنگ نبود. رقابت‌های شدید هسته‌ای و تسلیحاتی دو بلوک هر لحظه امکان پایان عمر دنیا را وعده می‌داد. بازار حدث و گمان داغ شده بود که اگر یکی از طرفین رشته باروت را روشن کند چه چیزی از زمین باقی خواهد ماند. هر دو طرف جنگ به‌شدت نگران جاسوسی و خیانت بودند. هواداران هر یک از دو بلوک تحت تعقیب رقیب بودند. با این همه از همه بدتر تقسیم جهان به دو بخش بود. شرق و غرب به دنبال یافتن جای پاهای قابل اعتمادی برای خود در عرصه بین‌المللی می‌گشتند. همین رقابت‌ها بود که بلاهای خانمان‌سوزی را بر سر مردم بخش‌هایی از جهان فرود آورد. کره یکی از این آوردگاه‌ها بود و بعد هم ویتنام و هندوچین و آمریکای لاتین و افغانستان. جنگ سرد با فروپاشی شوروی به پایان رسید و سایه رعب و وحشت به ظاهر از سر جهانیان برداشته شد. با این همه تداوم سلطه‌گری غرب و استمرار نهادهایی مانند ناتو، نشان داد که شاید جهان از چاهی برون آمده و در چاله‌ای دیگر افتاده است.

7. آلودگی محیط زیست

در دو دهه 70 و 80 میلادی، کارشناسان محیط زیست تمام تلاش خود را متوجه مبارزه با آلودگی و آثار ناشی از آن بر کره زمین کردند. در سال‌های دهه 90 میلادی خطر این آثار از آلودگی رودخانه‌ها فراتر رفت. جهان در حال مصرف انرژی و انتشار چنان مقادیر بالایی از گاز کربن در جو زمین بود که به نازک شدن لایه ازن، تنها لایه محافظت کننده زمین در برابر نور قوی خورشید انجامید. پیامد این حادثه، پدید آمدن تغییرات اقلیمی در جهان و گرمایش رو به افزایش کره زمین بود. برخی از مردم موضوع گرم شدن زمین را به حساب نگرانی‌های بیش از اندازه کارشناسان گذاشتند اما، در حال حاضر همه دانشمندان در درستی این موضوع و جدی بودن مساله اتفاق نظر دارند.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم آلودگی و گرم شدن هوا و نازک شدن لایه ازن از سوغاتی‌های قرن بیستم برای زمین
موضوع آلودگی هوا زمانی بغرنج‌تر و حساس‌تر می‌شود که برخی کشورها در این زمینه همراهی نمی‌کنند. آمریکا چند پیمان محیط زیستی را امضا نکرده است و غول‌های اقتصادی تازه وارد دنیا به‌ویژه هند و چین هم به این وضعیت دامن می‌زنند. از سوی دیگر مردم جهان هم هنوز حساسیت‌شان را وجهه عمل نساخته‌اند و بی‌باکانه به مصرف انرژی ادامه می‌دهند. افزون بر این، در صورت افزایش سطح رفاه عمومی در جهان، انتظار می‌رود که مصرف انرژی هم به سطح بی‌سابقه‌ای گسترش می‌یابد که خود مزید بر علت خواهد بود. روند مصرف گرایی در قرن بیستم جهان را با مشکل تخریب محیط زیست و از بین رفتن منابع زیست محیطی، گرم شدن زمین، و گاز های گلخانه‌ای روبرو کرد. توسعه صنعت به رغم خدمات فراوان به بشر، خسارات زیادی به منابع زیست محیطی وارد کرد که دامنۀ آن افزون بر انسان، جانوران و گیاهان را نیز در بر گرفت.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم نخستین فعالیت‌های جنبش سبز در حمایت از محیط زیست در دهه 60 میلادی
گروه‌های هوادار محیط زیست که از دهه 60 به این سو، به‌تدریج فعالیت خود را گسترش داده‌اند می‌کوشند که با گفتگو با مسئولان و نیز فرهنگ‌سازی در میان مردم به بهبود محیط زیست بشری کمک کنند. احزاب سبز نیز گروه‌های سیاسی‌اند که برای اصلاح وضعیت محیط زیست و مبارزه با آلودگی هوا، به دنبال کرسی‌های حکومتی می‌گردند. طرفداران محیط زیست از دهه 1990 شروع به اعمال نفوذ بر سیاست اجتماعی کردند. طبق آمار در این دهه 80 درصد آمریکایی‌ها و بیش از دو سوم اروپائیان خود را طرفدار محیط زیست می‌دانسته‌اند.

8. کودتا

کودتا فرآیندی است برای تغییر اجتماعی که با جنگ و انقلاب و انتخابات متفاوت است. کودتا مردم ندارد و از این جهت با انقلاب متفاوت است اما وجه غالب آن حضور فعال نظامیان در جریان تغییر است. اگر بنا باشد فهرست همه کودتاهای قرن را ردیف کنیم، به انتها نخواهیم رسید. در برهه هایی، کودتازدگی برای برخی کشورها چون پاکستان، هاییتی و ترکیه به «سنت» حکومتداری تبدیل شده بود. مردم آماده بودند که کودتاگران بعدی چه زمانی می‌آیند. در آمریکای لاتین، کمتر کشوری را می‌توان یافت که کودتایی در تاریخ معاصرش نداشته باشد. هرچند کودتاهای چپ‌گرایانه هم کم نداریم -به ویژه در میان کشورهای عربی در میانه قرن بیستم- اما به نظر می‌رسد راست‌گرایان به این شیوه علاقه بیشتری نشان داده اند. به‌ویژه در دهه‌های پرآشوب آمریکای لاتین. کودتا هم می‌تواند با درد و سرکوب باشد و هم بی‌سروصدا و خونریزی و حتی گاهی هم با حمایت مردمی. کودتا در آفریقا عموما تلفات فراوانی داشته است. بنابراین پربیراه نیست اگر سده بیستم را «قرن کودتا» نامید.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم کودتا در آفریقا به سنتی عادی تبدیل شده بود
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم سقوط دولت دکتر مصدق، از نمونه‌های کودتا از سوی کشورهای غربی در جهان سوم است
با این همه دست سلطه‌گران در این بخش از تاریخ قرن بیستم نیز به‌آسانی قابل مشاهده است. کودتای فضل‌الله زاهدی علیه دکتر محمد مصدق در ایران، کودتای ژنرال باتیستا در کوبا، کودتای کارلوس آرماس در گوآتمالا، کودتای پینوشه در شیلی از نمونه کودتاهایی است که با حمایت ایالات متحد آمریکا و علیه دولت‌های ملی انجام شده است. جالب است که در میان این دولت‌ها هم دولتی مردمی و البته لیبرال مسلک مانند دکتر مصدق وجود دارد و هم دولت‌هایی چپ مانند حکومت آلنده در شیلی.

9. سازمان ملل

در 26 ژوین 1945 منشور ملل متحد در سانفرانسیسکو به امضا رسید و در 24 اکتبر همان سال لازم‌الاجرا گردید. براساس منشور مزبور سازمانی بین‌المللی به‌ نام «سازمان ملل متحد» به‌عنوان مرکزی برای هماهنگی اقداماتی در جهت حفظ صلح و امنیت بین‌المللی با جلوگیری از جنگ و تجاوز، توسعه روابط دوستانه و احترام به حقوق بشر و آزادی‌های اساسی تاسیس شد و اولین مجمع عمومی این سازمان با 51عضو در 10 ژانویه 1946 در لندن تشکیل شد. تصویر سازمان ملل در اثر شکست‌ها و رسوایی‌های اخیر به‌اندازه‌ای خدشه‌دار شده است که یادآوری اهداف خیرخواهانه آن در آغاز تاسیس، مشکل می‌نماید. تمامی نکات مربوط به سازمان ملل، از طرح جسورانه ساختمان آن گرفته تا کلاه‌های بِره آبی آسمانی سربازانش گویای این بود که یک دولت قدرتمند جهانی وارد میدان شده است.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم سازمان ملل برای تحقق و تثبیت صلح بین‌المللی تاسیس شد
اما خیلی زود به پایگاهی برای سلطه‌طلبی قدرتمندان بدل گشت
سازمان ملل صحنه وقایع به یاد ماندنی چون کوبیدن کفش روی میز توسط خروشچف رهبر شوروی و فریاد نه نه او در مجمع عمومی سازمان در واکنش به اشاره رئیس جمهور فیلیپین به سوسیال امپریالیسم شوروی، سخنرانی یاسر عرفات به نمایندگی از طرف سازمان آزادی‌بخش فلسطین، ارائه تصویر موشک‌های شوروی در کوبا توسط سفیر آمریکا در 1962 و حضور انقلابی شهید محمد علی رجایی و هیات ایرانی در این سازمان بوده است.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم نیروهای صلح سازمان ملل در بسیاری از موارد ناموفق بودند.
نیروی صلح‌بان سازمان ملل در جریان کشتار بوسنی فقط نظاره‌گر بود.
با این همه پرونده سازمان ملل پر از انتقاد و اشکال است. نیروهای حافظ صلح سازمان ملل در کشتارهای بوسنی و روآندا فقط نظاره‌گر بودند. سلطه غربیها به ویژه آمریکا بر نهادهای بین المللی از جمله سازمان ملل متحد و شورای امنیت به عنوان بازوی اجرایی این سازمان، سبب شده است این نهادها به ابزاری در خدمت اهداف سلطه طلبانه و خصمانه این قدرتها تبدیل شوند.
سکوت در برابر جنایت‌های مستمر صهیونیست‌ها علیه مردم مظلوم فلسطین، کشتار مردم بی‌گناه بوسنی و سکوت سازمان ملل، رشد بی رویه تروریسم در جهان و گسترش ناامنی در جهان از جمله نتایج عملکرد ضعیف این نهاد در عرصه بین‌الملل بود. سازمان ملل، مولود قرن بیستم و تحولات پس از جنگ جهانی بود. تقریبا همان طیف‌بندی و شبکه قدرتی که در سطح جهان در این دوره پدید آمد توانست قدرت بین‌المللی در سازمان ملل را نیز از آن خود کند. سازمان ملل متحد به خاطر حفظ صلح و امنیت بین‌المللی و حفظ مردم از بلا‌یای جنگ تشکیل شد اما واقعیت این است که سازمان ملل متحد با سازوکارهایی که داشته، نتوانسته است به طور قطعی از وقوع جنگ جلوگیری کند. ‌

10. شهرها در حصار بتن

طرح‌ها و نقشه‌هایی هیجان‌انگیز شبیه به برج‌های سر به فلک کشیده فیلم‌های علمی-تخیلی که به آن شهرهای آسمانی می‌گفتند در قرن 20 سر بر آوردند. البته مهندسان و طراحان این آسمان‌خراش‌ها خودشان در خانه‌های ویلایی‌ و زیبا زندگی می‌کردند و انسان‌های فقیر می‌ماندند تا مزه زندگی را در ابرها مزه‌مزه کنند. در حقیقت مردم در این آسمان‌خراش‌های بتنی به دور از سبزه و چمن و یا حتی پیاده‌رویی که بتوانند در آن قدم بزنند، محبوس بودند.
 ده بی‌تدبیری قرن بیستم
در چنین شرایطی وقتی سالمندان و مادران خود را به استفاده از آسانسور و از کار افتادن‌های یک خط در میان آن عادت می‌دادند، جوانان این شهرک‌های آسمانی بی‌روح نیز به بزه‌کاری و مواد مخدر پناه می‌بردند و با افسار گسیختگی‌های گاه و بی‌گاه، روح تازه‌ای می‌گرفتند که خود تهدید دیگری بود برای فضای تیره و سرد این گونه محیط‌ها. ساختن خانه‌های سازمانی همیشه در اولویت برنامه حکومت‌ها بوده است، اما ساختن شهرک‌های بتنی سال‌های پس از جنگ نشان می‌دهد که چگونه یک مشکل از آنچه بود بدتر شد. تصویر بتنی از شهرها، به‌مرور شهرهای کوچک و بزرگ و قدیمی و جدید دنیا را نیز در برگرفت. منبع مقاله : مشرق

ده‌ واژه قرن بیستم



ده‌ واژه قرن


اعصار مختلف از تاریخ زندگی بشر را می‌توان از لابه‌لای روایت‌ها، تصویرها و دیگر نقل‌های تاریخی شناخت. اما واژگان رایج در هر عصر، به‌ویژه آن‌ها که مستقیما با تحولات سیاسی و اجتماعی گره خورده‌اند از اهمیت بالایی برخوردارند. این امر زمانی چشمگیرتر می‌شود که بدانیم قرن بیستم بستر اوج درگیری‌های فکری بشر بوده است. رشد اندیشه و دانش بشر و غلیان تفکر غربی در حوزه‌های مختلف، تنها به دانشگاه‌ها و آکادمی‌ها منحصر نماند و هم بسیاری از سردمداران را تحت تاثیر قرار داد و هم پایه‌گذار نظم جهانی شد. بسیاری از وقایع سده بیستم را بدون ارجاع به این واژگان نمی‌توان شناخت. واژگان سده بیستم، روزنه‌ای برای شناخت آنچه از تحولات فکری و سیاسی در قرن سابق اتفاق افتاد است.
1. ایدئولوژی
ایدئولوژى، ترکیبى از «ایده»‏ و «لوژى‏» است و این ترکیب ظاهرا نخستین بار در پایان قرن‏ هجدهم، بعد از انقلاب فرانسه و در سال 1796 از سوی «دوتراسى‏» به کار رفت‏. آنچه دوتراسی از ایدئولوژی مدنظر داشت، علم مطالعه عقاید و نظرات بود. اما با مرور ایام و فرارسیدن سده بیستم، ایدئولوژی بیشتر به معنای منظومه‌های فکری و جهان‌بینی‌های معطوف به عملی شد که برنامه سیاسی و اجتماعی انسان قرن را پی‌ریزی می‌کنند. سده بیستم، بدون شک عرصه بزرگترین رقابت ایدئولوژیک تاریخ بود. انواع و اقسام «ایسم»‌های سیاسی در پهنه جهان طراحی و ارائه می‌شدند و هر یک هم ضمن تاکید بر حقانیت خود به نفی دیگران می‌پرداخت. شاید بتوان بن‌مایه‌های غالب این ایدئولوژی‌ها را در نظریه‌های فلسفی پیشتر از سده بیستم هم پیدا کرد اما آنچه در این سده از اهمیت برخوردار است شدت رقابت و درگیری میان ایدئولوژی‌ها است که آثار فراوانی بر زندگی سیاسی مردم جهان داشت.

وبلب

مبارزه ایدئولوژی‌ها هم در عرصه ساست عملی بود
و هم در میان اندیشمندان؛ مناظره مارکوزه (راست)
و کارل پوپر (چپ) از معروفترین این مناظرات است

اوج این نبرد ایدئولوژیک را می‌توان در کوران جنگ سرد دید. دولت شوروی که خود را هوادار طبقه کارگر می‌دانست و دیکتاتوری پرولتاریا را تاسیس کرده بود  به همراه آمریکای لیبرال-دموکرات، به اقدامات متقابلی دست زدند که آتش جنگ ایدئولوژیک را هر لحظه تشدید می‌کرد. این تقابل ایدئولوژیک در عرصه اندیشه سیاسی هم به‌شدت دنبال می‌شد که نمونه آن را در مناظرات جالب توجه کارل پوپر -به عنوان نماینده اعظم لیبرالیسم- و هربرت مارکوزه -اندیشمند مشهور مارکسیست- می‌توان مشاهده کرد. در قرن بیستم، چند ایدئولوژی مهم هم ظهور کردند و گسترش یافتند. یکی از این‌ها ایدئولوژِی فمینیسم است. رفته رفته کوشش برای احقاق حقوق زنان در غرب به جنبشی سیاسی هم تبدیل شد. در این نظریه، سیاست مردسالار شده است و این مساله محکوم است. موج نخست جنبش زنان در شرایطی رشد کرد که در آمریکا و اروپا همزمان جنبش‌های اجتماعی دیگری هم در حال شکل‌گیری بودند. موج دوم فمینیسم از دهه 1960 میلادی همراه با افکار ایدئولوژیک در تببین علل فرودستی زنان و ترسیم آرمان فمینیسم آغاز شد و در دهه 70 به مباحث زنانه در حوزه علوم انسانی پرداخت. در دهه 80 به معرفت شناسی فمینیستی و نقد فلسفه و تولید دانش روی آورد. طرح ایدئولوژی‌های دینی در عرصه سیاست نیز از ویژگی‌های این قرن به شمار می‌آید.
وبلب

نامه حکمی امام خمینی به گورباچف و حزب شوروی
خبر از ظهور یک ایدئولوژی مدعی جدید و مذهبی می‌داد

اواخر قرن افرادی پیدا شدند که از «پایان ایدئولوژی» صحبت کردند. این پایان یا مبنی بود بر ادعای پیروزی یک ایدئولوژی و یا به ایدئولوژی زدایی و نزدیک شدن میل مردم جهان به گرایش‌های میانه‌تر اشاره داشت. با این همه قدرت‌یابی احزاب تندرو لیبرالی در آمریکا و انگلستان –تاچر و ریگان- و نیز تزاید و تداوم اختلاف میان شرق و غرب و ظهور اسلام‌گرایی سیاسی از مواردی بودند که به عنوان مثال نقض در برابر ادعای پایان ایدئولوژی مطرح شد و درستی آن را به چالش کشید. انقلاب اسلامی ایران مهم‌ترین ظهور این جریان بود که اوج آن را می‌توان در تعارض جمهوری اسلامی با امپریالیسم آمریکا و نیز کمونیسم شوروی دید. نامه امام خمینی -رحمة‌الله‌علیه- به گورباچف مهم‌ترین نمونه این محاجه ایدئولوژیک است.

2. انقلاب
قرن بیستم آکنده از تصویر انقلاب‌های گوناگون سیاسی و اجتماعی است. درباره انقلاب در این قرن بحث‌های فراوانی در گرفت. گروه کثیری از دانشمندان به تقسیم‌بندی و نظریه‌پردازی انقلاب‌ها پرداختند. صحبت از تفاوت انقلاب اجتماعی با سیاسی شد. برخی با رویکرد لیبرالی خود اساس انقلاب را نفی کردند و بر طبل «اصلاح» کوبیدند. با این همه رخ دادن ده‌ها انقلاب در سده بیستم میلادی این واژه را با فکر و ذهن انسان قرن بیستمی عجین کرد. شبح «ترس از انقلاب‌های مردمی» تا پشت در مسئولان بزرگترین و قدرتمندترین دولتهای اروپایی و آمریکایی هم آمده بود.
وبلب

خیابان‌های قرن بیستم بارها از انبوه
توده‌های انقلابی پر و خالی شدند

انقلاب‌های سده بیستم انواع و اقسام خاصی داشتند. گاهی حضور مردم در آن‌ها چشمگیر بود. گاهی هم انقلاب به دست مشتی چریک اسلحه به دست اتفاق می‌افتاد که بر سرنوشت کشوری تسلط می‌یافتند. چهره‌های انقلابی کمونیستی همچون ولادیمیر ایلیچ معروف به لنین، مائو، کاسترو و چه‌گوارا، در سراسر قرن و تا همین حالا هم نماد مخالفت با سرمایه‌داری و امپریالیسم هستند. انقلاب‌های دموکراتیک نوع دیگری از این انقلاب‌ها بود. انقلاب‌های توسعه‌خواهانه که به‌ویژه در شرق آسیا رخ داد از ویژگی‌های خاص خود برخوردار بود. انقلاب فرهنگی چین هم به نوبه خود نمونه منحصر به فردی از انواع انقلاب در قرن بیستم است. پایان قرن نیز با دو انقلاب عمده فرارسید. انقلاب اسلامی ایران در اواخر سده بیستم «انقلاب به نام خدا» نام گرفت و چهره جهان را به یکباره دگرگون کرد. امام خمینی -رحمة‌الله‌علیه- با اتکای به قدرت و پشتیبانی مردم توانست رژیم دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی در ایران را سرنگون کند و نظامی دینی مبتنی بر احکام و قوانین اسلامی را در قالبی مردم‌سالارانه برپا کند. انقلاب نیکاراگوئه نیز تقریبا واپسین انقلاب سده بیستم بود که با همراهی مردم و کلیسا توانست به پیروزی دست یابد و در یک مسیر دموکراتیک موفق قرار گیرد.

3. پرولتاریا
قرن بیستم، لااقل شاید تا اوایل دهه 90 میلادی همیشه در معرض تفکرات مارکسیستی قرار داشت. کارل مارکس در سده پیشین گفته بود که روند تحول تاریخی زندگی بشر به عرصه نزاع کار و سرمایه رسیده است و سرمایه‌داران در برابر خلق کارگر (پرولتاریا) صف آرایی کرده‌اند. به زعم او این نبرد تاریخی با پیروزی کارگران پایان می‌یابد که این رخداد، اعلام پایان تحول تاریخی و ایجاد جامعه بی‌طبقه کمونیستی است. گروه‌هایی تصمیم گرفتند که این اندیشه را ترویج کنند. مارکسیسم به کعبه آمال خیلی‌ها بدل شد که از بی‌عدالتی روزافزون جوامع سرمایه‌دار می‌نالیدند.
وبلب

وبلب

پروپاگانداهای کمونیستی: مشت واحد خلق کارگر بر دنیا
حکومت خواهد کرد (تصویر 1)؛ و رد وعده و وعیدهای
آمریکایی برای مقابله با سلطه سرمایه‌داری (تصویر2)

همیشه در طول قرن، تصویری ناپسند و نامطلوب از کمونیسم در غرب و به‌ویژه آمریکا تبلیغ شد. هرگاه حرف از کمونیسم به میان می‎‌آمد آنچه در ذهن یک آمریکایی تصور می‌شد چیزی بود که به آن «توزیع فقر» می‌گفتند. غربی‌ها به‌شدت از کمونیسم هراس داشتند و سرمایه‌های سرمایه‌داران از اینکه روزی بخواهند برای خلق پرولتاریا تقسیم شوند گریزان بودند. با این همه این تصویر تا اندازه‌ای هم درست بود. غرب توانسته بود مقداری فاصله طبقاتی را کم کند و ظهور یقه سفیدها و بهبود دستمزد یقه آبی‌ها داشت به‌مرور تصور قدیم از کارگران را که همیشه تنگدست و پرزحمت‌اند، از بین می‌برد. از سوی دیگر بسیاری از ممالک کمونیستی جز روسیه و آلمان شرقی -آن هم نه به‌ اندازه کشورهای غربی- از وضع اقتصادی و حتی معیشتی خوبی برخوردار نبودند. «دیکتاتوری پرولتاریا» که یک مقطع موقتی برای زمینه‌سازی جامعه بی‌طبقه بود مدام کش داده می‌شد و انگار این دیکتاتوری -که معنایش رهبری بود- داشت به معنای رایج آن -یعنی خودکامگی- مبدل می‌گشت. این شد که در انقلاب‌های اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 طومار کمونیسم سیاسی تقریبا برچیده شد و امروزه جز در کوبا، کره شمالی و تا حد اندکی چین، کمونیسم را باید در آکادمی‌ها جستجو کرد.

4. دموکراسی
قرن بیستم، قرن دیکتاتوری و خودکامگی بود. همه از جنایات هیتلر، موسولینی، ژنرال فرانکو و بقیه دیکتاتورهای آفریقایی و آمریکایی باخبرند. اما امواج دموکراسی هم از همین قرن بود که حرکت خود را آغاز کرد. در نیمه‌ دوم قرن بیستم، اندیشه و عمل دموکراسی چنان فراگیر شد که در مقاطع مختلف زمانی بسیاری از کشورها از یک نظام سیاسی غیردموکراتیک به سوی نظام سیاسی دموکراتیک گذار کردند. از جنگ جهانی دوم تا سال 1960 میلادی نیز برخی دیگر از کشورها به دموکراسی پیوستند. آلمان غربی، ایتالیا، اتریش، ژاپن و کره‌ جنوبی با پایان جنگ حرکت به سوی دموکراسی را آغاز و کشورهایی نظیر ترکیه و یونان نیز در اواخر دهه‌ 1940 میلادی دموکراسی را تجربه کردند. کشورهایی در آمریکای لاتین نیز در همین مقطع گذار به دموکراسی داشته‌اند.
ده واژه قرن / قرن «ایسم»‌ها به جان هم می‌افتند / قرن بیستم با ظهور اسلام سیاسی پایان یافت

موج دموکراسی‌خواهی در قرن 20 شدت
گرفت. سقوط شوروری یک از عوامل آن بود

از سال 1974 میلادی با فروپاشی نظام‌های غیردموکراتیک اروپای جنوبی ابتدا در پرتغال و سپس در اسپانیا و یونان آغاز شد و طی تقریبا 15 سال در حدود 30 کشور، رژیم‌های دموکراتیک جای حکومت‌های اقتدارگرا را گرفتند. در اواخر دهه‌ی 70 موج دموکراتیک به سوی آمریکای لاتین روانه شد و در دهه‌ 80 کشورهای کمونیست را نیز فرا گرفت. برخی از کشورهای آسیا نیز از این موج تأثیر پذیرفتند.
ده واژه قرن / قرن «ایسم»‌ها به جان هم می‌افتند / قرن بیستم با ظهور اسلام سیاسی پایان یافت

در اواخر قرن و تا هیمن الآن تمایل شرکت
 در انتخابات در دموکراسی‌های غربی کاسته شده؛
 مردم به اشکال مستقیم‌تر مشارکت رغبت دارند

تحول جالب دیگر، روند دموکراسی در غرب است. پدیده فراماتریالیسم در غرب و ظهور جنبش‌های مردمی و دانشجویی از اواسط قرن بیستم، به موجی تجدیدنظرطلب و اعتراضی تبدیل شد. یکی از ویژگی‌های این جریان مخالفت با روند دموکراسی نمایندگی و انتخابات‌های سنتی بود. این جریان‌ها خواهان مشارکت بیشتر و حضور بی‌واسطه‌تر مردم در قدرت بودند. از همین منظر است که برخی، علت کاهش مشارکت در دموکراسی‌های غربی را همین بی‌انگیزگی می‌دانند. مردم مغرب زمین دیگر اعتقادی به اینکه حکومت دست مردمان است نداشتند.

5. از خودبیگانگی
واژه اندیشه از خودبیگانگی همپای مدرنیته ظهور کرد. مارکس آن را در حوزه اقتصاد مطرح کرد که کار انسان به اندازه‌ای در خود انسان تاثیر می‌گذارد که او را از خود بیگانه و دور می‌سازد. برخی دیگر نیز پای رسانه‌ها و ارتباطات جدید را به این عرصه باز کردند که آن‌ها نیز انسان را از خویشتن خود غافل می‌سازد. با این همه، غالب این نظرات بر نوعی «انسان‌شناسی» از بشر استوار بود؛ «بشر مدرن». قرن بیستم آن قدر خاطره تلخ داشت تا به این خودبیگانگی دامن زده شود. جنگ‌های جهانی حتی زنان را که تا دیروز شاهزاده‌ها و کدبانوهای خانه‌هایشان بودند به کارخانه‌ها و کارزارها کشاند. «کار» به یک کابوس بدل شد. بحران اقتصادی و رژیم‌های دیکتاتوری مردم دنیا را به انواع مخدرهای جسمی و روحی سوق داد تا لااقل بتوانند چندی را به «فراموشی» بگذرانند.
وبلب

وبلب

«ماشینیسم» و کار، از دوران پایان جنگ جهانی
«نماد» از خودبیگانگی اسنان مدرن شد.

نظریات جدید انسان مدرن را «تنها» و «منزوی» توصیف کزدند. گسترش ارتباطات گویی که انسان‌ها را از یکدیگر دورتر کرده است. فجایع و رویدادهای بد، دیگر خبرهای فوری و غافل‌گیرکننده‌ای نیستند. خانواده‌ها رونقی ندارند و تجرد نشانه دیگری از تنهایی بشر است. اندیشه‌های «فردگرایی» و «سودانگاری» هم به اندازه خود در این روند بی‌تاثیر نبوده است. روابط سرمایه‌دارانه و افزایش بی‌عدالتی هم در این از خودبیگانگی موثر بوده است. «ماشین» مهمترین نماد از خودبیگانگی بود.

6. تروریسم
از یک دیدگاه، تروریسم پدیده‌ای تازه نیست، بلکه تاکتیک و روشی بوده است که قرن‌ها، ضعیفان برای ترساندن قوی‌ترها و قوی‌ترها برای ترساندن ضعفا از آن بهره جسته‌اند. در طول این قرن، حملات تروریستی بارها علیه مقامات کشورهای مختلف صورت گرفت و در نتیجه، تروریسم به مهمترین مشغله ذهنی سیاستمداران، پلیس، روزنامه‌نگاران و نویسندگان تبدیل شد. از سال ۱۹۰۰ به بعد، انگیزه‌ها، استراتژی‌ها و سلاح‌های در دسترس تروریست‌ها تحول یافتند. آنارشیست‌ها و گروه‌های تروریستی چپ‌گرا همواره در قالب ارتش‌های سرخ در کشورهایی چون آلمان، ایتالیا و ژاپن ظاهر شدند. اما این تجربه تنها به چپ‌گراها منحصر نبود و گروه‌های راست‌گرا را نیز شامل می‌شد. با این حال، بسیاری از تروریست‌های داخلی یا بین‌المللی، نه چپ‌گرا و نه راست‌گرا بودند، بلکه در اصل گرایش‌های قومی جدایی‌طلبانه داشتند. قدرت تروریست‌های قوم‌گرا از آرمان‌گرایان تروریست بیشتر بود چراکه آنها حمایت عمومی بیشتری را جلب می‌کردند.
وبلب

وبلب

تروریسم در قرن بیستم، ظهور کرد. گاهی برای
 استقلال‌خواهی (تصویر1) و گاهی هم در غالب
تروریسم دولتی (تصویر2 - فاجعه ایرباس ایرانی)

تغییر استراتژی مبارزان تروریست بزرگترین تحول تروریسم در دهه‌های پایانی قرن بود. بسیاری از گروه‌های تروریست در کشورهایی چون ایرلند (ارتش جمهوری‌خواه)، ترکیه (حزب کارگران کُرد و پ.ک.ک) و اسپانیا (سازمان آزادیبخش باسک) که در قرن بیستم سر برآوردند، جناح‌های سیاسی و تروریستی داشته‌اند. در مقابل اقدامات تروریستی گروه‌ها، مخالفان نیز بر شدت عمل خود می‌افزایند. هر چند در برخی کشورها (مانند سریلانکا) دلیل اعمال تروریستی مسائل اقتصادی است، در برخی دیگر (مانند اسپانیا) این طور نیست. نمونه دیگر تروریسم «تروریسم دولتی» است که بزرگترین نماینده آن رژیم صهیونیستی می‌باشد. صهیونیست‌ها از بدو تاسیس تاکنون بارها به ترور و کشتار مسلمانان و مردم عادی پرداخته‌اند که البته در بیشتر موارد مورد حمایت جوامع بین‌المللی و آمریکا قرار داشته است. بمباران ایرباس ایرانی در دهه 90 میلادی به دست ارتش آمریکا نمونه دیگری از تروریسم دولتی است.
7. حقوق بشر
خرابی های ناشی از دو جنگ جهانی اوّل و دوّم، موضوع حقوق بشر را در قرن بیستم، بیش از هر زمان دیگر با اهمیت جلوه داد. در میثاق جامع ملل و منشور ملل متحد توجه خاص به مفهوم حقوق بشر مبذول گردید. منشور ملل متحد در مقدمه و شش ماده مختلف درباره حقوق بشر، بر کرامت و ارزش انسان، تساوی حقوق زن و مرد و تساوی بین ملت های کوچک و بزرگ و... تأکید نموده است. بالاخره اعلامیه جهانی حقوق بشر در دهم سپتامبر 1948 میلادی از سوی مجمع عمومی سازمان ملل به تصویب رسید.
وبلب

یکی از ظهورات حقوق بشر در قرن بیستم سیاست جیمی کارتر، رئیس جمهوری وقت آمریکا است. کارتر تحت تاثیر رویدادهای داخلی آمریکا و نیز وقایع رسواگر خارجی مانند جنگ‌طلبی در ویتنام  تصمیم گرفت که این سیاست را برای تطهیر چهره ایالات متحد اتخاذ کند. در همین راستا، آمریکا به بزرگترین هوادار حقوق بشر مبدل شد که در سرتاسر جهان به دنبال تحقق آن است. با این همه هرچند کارتر زیر فشار این تحولات مجبور شد به سمت حقوق بشرطلبی برود اما در عمل به توفیقی دست نیافت. دولت کارتر همچنان حمایت خود از رژیم‌های دیکتاتور مانند رژیم پهلوی را حفظ کرد و براساس آمار حتی کمک‌های تسلیحاتی بیشتری هم نسبت به ادوار پیش در اختیار آن‌ها قرار داد.

8. توسعه
با پایان جنگ‌های جهانی، فکر بازسازی و احیای اقتصادی مهم‌ترین دغدغه سردمداران کشورهای جهان به‌ویژه اروپائیان بود. حرکت به سوی بهبود وضعیت اقتصادی و گسترش توانمندی‌های عمومی کشور به فرآیندی تبدیل شد که از آن با نام «توسعه» یاد می‌کنند. توسعه‌خواهی در دوران پس از جنگ جهانی به مدد کشورهای پیروز آمد. کشورهای پیروز و به‌خصوص ایالات متحد آمریکا با اعطای وام و برنامه‌ریزی برای کشورهای آسیب‌دیده کم کم دست برتر اقتصاد در دنیا را به دست آوردند. برای همین بوده است که در نظریات توسعه در قرن 20، بسیاری از مفسران واژه توسعه را همراه با اصطلاح «وابستگی» مطرح می‌کنند.
وبلب

ببرهای آسیایی با ادغام در اقتصاد جهان
تا اندازه‌ای توسعه اقتصادی پیدا کردند

نظریات توسعه چند مرحله را گذرانده است. در ابتدا نظریه توسعه تحت تاثیر شدید نظریات تک‌خطی بود. مطابق این نظریه هر کشوری که سودای توسعه در سر داشته باشد باید همان راهی را که کشورهای غربی پیموده‌اند طی کند. با تحول در این نظریه، موج دوم نظریه توسعه مطرح شد که نسبت به ویژگی‌های بومی کشورهای توسعه‌خواه مدارای بیشتری به خرج می‌داد. مهم‌ترین ویژگی نظریات توسعه ارتباط با کشورهای توسعه‌یافته بود. بر این اساس بدون حضور در بازار جهانی و ارتباط مستقیم با کشورهای ثروتمند امکان توسعه وجود نداشت. برای همین عده‌ای از مفسران دست به قلم شدند و با نقد این توصیه از ضرورت استقلال اقتصادی صحبت کردند. این گروه که به نظریه‌پردازان وابستگی مشهور شدند معتقد بودند هر قدر ارتباط بیشتری ایجاد شود، اتفاقا این ارتباط با ایجاد وابستگی از توسعه جلوگیری می‌کند.
وبلب

«آلودگی» محیط زیست، همزاد توسعه در قرن 20 بود

با این همه انواع ایده‌های توسعه محور در قرن 20 مطرح شد. برخی راه توسعه لیبرالی را در پیش گرفتند که نمونه آن را می‌توان در کشورهای شرق آسیا دید. ببرهای آسیایی توانستند با اعمال سیاست‌های سنگین، به‌مرور وضع اقتصادی خود را بهبود بخشند. طرح توسعه کمونیستی هم با فروپاشی شوروی کمرنگ شد. با این همه هنوز هم چرایی ناکامی کشورهای توسعه‌خواه در تحقق این امر پرسشی اساسی است. الگوی توسعه اقتصادی در جهان طی قرن بیستم و به‌ویژه پس از جنگ دوم جهانی متضمن بهره گیری بی‌حساب و فزاینده از منابع طبیعی بوده است که خود ضمن تخریب این منابع بر آلودگی‌های زیست محیطی نیز افزوده و به تبع آن معضلات زیست محیطی را شکل داده است.

9. ناسیونالیسم
ریشه اندیشه ناسیونالیسم را باید در تاریخ اروپای چند قرن پیش جستجو کرد. اما تا بخواهد این اندیشه وارد دیگر قسمت‌های کره خاکی هم بشود نیاز بود که پای به قرن بیستم بگذاریم. بسیاری از کشورها ناسیونالیسم را ایدئولوژِی استعمارستیزی خود کردند و به مبارزه با بیگانه پرداختند. سده بیستم شاهد کوشش‌های بسیاری برای تشکیل دولت‌های ملی بود. نظریه «یک ملت- یک دولت» تبلیغ می‌کرد که هر قومیتی باید یک محیط مرزبندی شده (کشور) برای خود داشته باشد. ناسیونالیسم چنانچه گفته شد از آن جهت که تقابلی با سلطه غالبا ظالمانه بیگانگان و ابرقدر‌های بدکار جهانی بود مورد تایید قرار گرفت اما آنجا که مبنای تمایز، خشونت‌طلبی و ناهمزیستی قرار گرفت به یک ایدئولوژی مرگبار بدل شد. بسیاری از کشورهای آفریقایی چنین تجربه‌ای را از سر گذراندند. حتی ملل مسلمان که تا سال‌ها در یک کشور با هم زندگی می‌کردند برای اختلافات مرزی به جان هم می‌افتادند. بسیاری از ملل در هوس داشتن کشوری برای خود تحمل هزینه‌های گزاف شدند.
وبلب

آنجا که ناسیونالیسم به عاملی برای نفی استعمار
تبدیل شد اثرات مثبتی از خود به جای گذاشت


وبلب

برخی گروه‌ها و افراد هم بودند که نگاه‌های
جهان‌وطنی داشتند و با ناسیونالیسم مخالفت
می‌کردند. انیشتین: «ناسیونالیسم، یک بیماری
 خزدسالی است؛ سرخک بشریت است.»

البته سیر ناسیونالیسم در قرن بیستم در هه جا به یک شکل نبود. در حالی که در اواخر قرن تازه برخی ملل به این فکر افتادند که جا و مکانی برای خود ایجاد کنند در برخی کشورهای اروپایی اندیشه‌های فراملی‌گرایی به‌شدت رونق یافت. «جهان‌وطن»‌ها که شیوه زندگی خاص خود را نیز دارا بودند ارزش‌هایی را تبلیغ می‌کردند که دوست داشتند جهانی باشد و به فرهنگی یکسان در میان مردم جهان بیانجامد. موسیقی، هنر، صلح‌طلبی و سیاست‌گریزی از ویژگی‌های اصلی این گروه‌ها بود. حتی اندیشه ناب مارکسیستی هم یک اندیشه انترناسیونالیستی بود و اساسا تحقق نهایی جامعه بی‌طبقه را جز با یک انقلاب جهانی میسر نمی‌دانست هرچند که در دوران استالین این وجه از کمونیسم مارکسی تعطیل شد.

10. اسلام سیاسیوضعیت کشورهای مسلمان در آغاز قرن بیستم اصلا قابل مقایسه با سال‌های پایانی آن نبود. اگر پراکندگی و استعمار دو خصیصه روزهای آغازین قرن برای مسلمانان بود، هرچه به پایان آن نزدیک می‌شدیم اتفاقاتی افتاد که نوید از یک حرکت جدید می‌داد. کشور عثمانی که تنها باقی مانده عصر امپراتوری‌های سنتی بود از هم پاشید و مملکت اسلامی به تعداد زیادی دولت-ملت تجزیه شد. وحدت اسلامی از همین روز بود که به شکل آرزویی دست‌نیافتنی برای امت اسلامی درآمد. با این همه نگرش‌های استقلال‌جویانه و ضدسلطه مسلمانان در قالب‌های گوناگونی خود را نشان داد. برخی گروه‌ها به‌دنبال نژادگرایی رفتند و جریان‌هایی مانند ترکان جوان در ترکیه و احزاب بعث در سوریه و عراف از این دست بودند. گروهی دیگر هم وارد فازهای چریکی و نظامی شدند و قومیت با نوعی سوسیالیسم دم‌دستی تلفیق کردند که ناسیونالیست‌های عرب مانند جمال عبدالناصر و معمر قذافی در این گروه جای می‌گیرند. اما برخی دیگر هم بودند که اندیشه‌ای تحت عنوان «بازگشت به خویشتن» را دنبال می‌کردند. این گروه‌ها یک بازخوانی جدید و استقلال‌جویانه از اسلام را ضروری می‌دانستند و با تاکید بر وحدت اسلامی می‌کوشیدند اثرات تفرقه و خودباختگی را کم کنند. این جریان که با امثال سیدجمال‌الدین اسدآبادی، عبده، اقبال، رشیدرضا و ... آغاز شده بود در نهضت‌هایی مانند اخوان‌المسلمین و رویدادهای پاکستان خود را نشان داد.
وبلب

وبلب

مسلمان راه‌های مختلفی را برای حضور در عرصه
جهانی برگزیدند: آخرین و موثرترین آن‌ها ظهور
اسلام سیاسی با پیروزی انقلاب اسلامی ایران بود.

با این همه هنوز راه درازی بود تا مسلمانان به عنوان یک مشی سیاسی جدی وارد نظم جهانی شوند. هنوز این «مسلمانان» بودند که در سیاست حضور داشتند نه یک «اندیشه سیاسی اسلامی» قوی که براساس بنیان‌های مذهبی بخواهد در سیاست دخالت کند. این اتفاق در در دهه 70 میلادی روی داد. در این دوره، چنان به نظر می‌رسید که اسلام نیز همچون مسیحیت و از طریق تبلیغات غربی‌ها به گوشه‌ای رانده شده است. اما با وقوع انقلاب اسلامی در ایران چنین گمانی به‌شدت دچار تغییر شد. انقلاب اسلامی ایران نیز همچون انقلاب‌های بزرگ دیگر آثار عمیقی بر دیگر کشورها داشت. برخلاف مسیحیان که روز به روز اعتقاداتشان کمرنگ‌تر می‌شد، اسلام به نیرویی اصلی در جهان سیاست مبدل گشت. به‌چالش کشیدن سلطه جهانی و به‌ویژه تاکید بر آزادی فلسطین هنوز هم پدیده اسلام سیاسی و انقلاب اسلامی را در معرض توجهات قرار داده است. چیزی که سعی می‌شود با انگ «بنیادگرایی» و تراشیدن نمونه‌های بدلی و قلابی مانند «القاعده» و جریان‌های تکفیری، بدنام و به حاشیه رانده شود.
مطالب مرتبط

پارادایم هزاره سوم


راه سوم، پارادایم هزاره سوم



پست مدرنیسم و مرگ فلسفه ها
آیا در عصر جدید، در این هزاره سوم در خصوص مباحث فلسفی طرحی جدید یا نظریه ای جدید در محافل علمی ما و یا در آکادمی های غربی بر پیشخوان تفکر گسترده و یا مطرح است؟ چون به نظر می رسد فلسفه به پایان رسیده است!
تنها روایت های گوناگون از چشم انداز های متفاوت از مباحث پست مدرنیسم مطرح است که خود راوی مرگ فلسفه ها در این عصر بد گمانی ها و عدم اطمینان است. بخصوص در این چند سال اخیر از سوی اندیشمند شهیر ژان بودریا.
منتها در خصوص پست مدرنیسم هم که اتفاق نظر وجود ندارد و به نوعی باعث پیچیدگی مسائل و مباحث گردیده که در این راستا مخاطبین دچار سردر گمی و سرگشتگی بیش از پیش گردیده است.
هرچند ژان بودریا یکی از عزیز ترین فیلسوفانی است که در عرصه مباحث پست مدرنیسم به ظهور رسیده
و عدم او به مثابه یک فقدان عظیم خواهد بود. اما چون سردر گمی جزیی از فلسفه پست مدرنیسم است و یا دقیقا عین سرگشتگی و سردرگمی است داشتن توقعی بیش از این نیز دور از انتظار است. این واقعیت جهان امروز است. کثرت و پراکنش امور واقعیتی است که هم اکنون در آن واقع هستیم.
من تعبیر خودم را دارم. نمی دانم که مخاطبین من تا چه اندازه با من همراه باشند. ولی اگر دوست داشته باشید می توانیم در این خصوص به گفتگو بنشینیم.
شاید در این راستا بهتر باشد که از میشل فوکو و مفهوم قدرت او آغاز کنیم؟  اما میشل فوکو حرف تازه ای غیر از آنچه که پوپر گفته است ندارد. نفی روایت های کلان: این اولین وجه مشترک آن دو است. منتها کلیات آرا میشل فکو در این نهفته است که او نیز به نوعی فلسفه تاریخ پردازان را نفی می کند. من بهتر می بینم که به جای این که به آرائ دیگران اتکا کنیم خودمان گفتگو کنیم. نوع درک و فهم خود از پست مدرنیسم را بیان کنیم. البته ما آنچه را که بیان می کنیم چیزهایی است که قطعا از زبان این گونه اندیشمندان شنیده ایم.
من ابتدا می توانم بگویم پست مدرنیسم نوعی کثرت باوری در افکار و عقاید همراه با تضاد و عدم مفهوم رسا و سالم و هدفدار است به عبارتی بهتر نوعی باور به وجه های گونا گون در تضادی مطلق. باور به دیگر گونگی، یعنی آنگونه که ما حتی در معماری و هنر و ادبیات پست مدرن داریم، انتقاد از عقل گرایی آنگونه که مدرنیته آن را در کمال می جست. نداشتن الگوی ثابت در تمامی اصول زندگی، حقیقت به تعداد تمامی انسانها، که مفهوم پلورالیسم را تداعی می نماید. منتها این نوع از پلورالیسم که پیش تر زائیده فرد گرایی و برخاسته از حقوق فرد است هم اکنون در ابعاد معرفتی و شناخت شناسی انسان به منصحه ظهور می رسد.
خوب من یک سوال دارم چرا چنین شرایط پراکنش در امور و تفکر و زندگی پدیدار گشت؟ علت چیست؟ من گمان می کنم دلزدگی از عقلگرایی مدرنیسم و اعتقاد به حقیقت ثابت در دیدگاه آنان و شورش بر ضد آن تا رسیدن به نوعی بی حقیقتی.
آیا این همان نتیجه و ماحصل مدرنیسم نیست که امروزه به غلط به نام پست مدرنیسم ثبت و ضبط می گردد؟
من فکر می کنم چنین تعریفی که از پست مدرنیسم داده می شود یک بهتان و مهری است که بر تارک پست مدرنیسم زده می شود. پست مدرنیسم در عین حال که همین است اما غیر از این است. پست مدرنیسم در واقع آئینه ای است که واقعیت موجود را روایت می مکند. و در واقع تداعی آنچیزی است که اتفاق افتاده، و پست مدرنیسم صرفا راوی این واقعیت وحشتناک است. روایت گر واقعیتی است که مدرنیسم به دنبال آورد.
به نظر من پست مدرنیسم چند مرحله دارد: مرحله اول روایت واقعیت موجود است. پست مدرنیسم این اندیشه را تولید نکرده است بلکه صرفا یک راوی است البته در این مرحله.
مرحله بعد این است که بفهمیم آیا پست مدرنیسم که این روایت را بیان می کند آیا آن را نیز می پذیرد؟
یا به نفی آن می پردازد؟ نفی مرحله بعدی این تفکر است، یعنی مرحله دوم.
منتها برخی از جمله ژان بودریا آن را به عنوان یک واقعیت جذاب می پذیرد و صرفا دوست دارد در این واقعیت موجود شناور خوبی باشد. اما هرگز سخنی از ساحل نجات نمی گوید.
مرحله سوم چیست؟ به قول نیچه: آری و نه.
خوب بعد از این که واقعیت موجو نفی شد، و شالوده شکنی کردیم چه چیزی برای ساختن داریم.
هرچند مدرنیسم ویران گر خوبی بوده است، و تا کنون پست مدرنیسم روایت گر توانایی از این ویرانی بوده است. منتنها چه چیزی برای ساختن دارد؟ به نظر می رسد جواب این در آینده است. البته نفی خود آغاز این راه است.
بگذارید کمی به عقب برگردیم و علت این پراکنش و عدم قطعیت را دریابیم:
من تاریخ فلسفه و فلسفه تاریخ را به چهار مرحله می رسانم:
مرحله اول: تاریخ پردازان. تاریخ پردازان از سقراط آغاز و در مارکس پایان می پذیرد.
مرحله دوم مدرنیسم: که با اگوست کنت و بیکن شروع و تا کارل پورپر و آیزیابرلین ادامه می یابد.
و اما اکنون پست مدرنیسم: مرحله سوم از مراحل چهارگانه است. و چهارمین مرحله برگذشتن از هم اکنون است.
می دانیم که تاریخ پردازان با سقوط کمونیسم سقوط می کند. و مدرنیسم هم با حضور پست مدرنیسم در حال احتضار است. به عبارتی هم فلسفه و هم علم به پایان رسیده است. و می دانیم که کل تاریخ فلسفه تا کنون با این دو نوع اندیشه رقم خورده است.
اکنون با فرض مرگ این دو (منظورم این دو مرحله تاریخ تفکر است که نوع زندگی را نیز رقم زد، همان عصر تاریخ پردازان و مرحله بعدی عصر مدرنیسم) چه چیز بر جای می ماند؟ آیا غیر از واماندگی، غیر از عدم قطعیت و پراکنش در امور.
تاریخ پردازان را سمبل فلسفه فرض می گیریم و مدرنیسم را سمبل و پرچم دار علم. اکنون با پایان این دو دوره چه چیزی بر جای می ماند؟
این یک خلا و فقدان است، و این همان خلا و فقدانی است که پست مدرنیسم در صدد روایت آن است. بنا بر این پست مدرنیسم نه اندیشه ای جدید و نه تفکر جدیدی است، بلکه یک راویت گر و توصیف گر توانایی است که مسائل را از عمق به سطح می آورد. هرچند در وسعت یک اقیانوس به عمق یک میلی متر.
اگر بپذیریم که پوزیتویسم که محصول مدرنیسم است. و همین طور عصر رنسانس، این را نیز به منزله علم می گیریم و مارکس را به منزله فلسفه مادر که در او نیز به انتها می رسد. البته واقعیت عینی مرگ آن در سقوط کمونیسم تحقق می یابد.
شاید تا اینجا تصور شود که پست مدرنیسم را نوعی کثرت باوری یافتیم و در حقیقیت به عدم قطعیتش رای دادیم؟! اما نه، من نمی پذیرم. من معتقدم که این رای پست مدرنیسم نیست، این نظر و عقیده او نیست بلکه روایتی است از وضعیت موجود. پست مدرنیسم در این جا صرفا دارد روشنگری می کند.
شاید سئوال شود: به هر حال راوی این حقیقت موجود پست مدرنیسم است. پس این واقعیت موجود که دست بر قضا پست مدرنیسم راوی آن است دارای عدم قطعیت است. خوب و این را نیز می پذیرید که دنیای امروز افکاری که از پست مدرن ها راوی آن هستند را به نوعی در تمامی عمور پذیرفته؟ منظورم دنیای غرب است.
اما من فکر می کنم حتی دنیای غرب هم آن را نپذیرفته است. واقعیت است اما حقیقت نیست. چطور ممکن است انسان این سرگشتگی را به عنوان حقیقت بپذیرد؟ این درماندگی در ماندن است. اما شدن چیز دیگری است. ژان بودریان ممکن است این واقعیت را به عنوان یک واقعیت جذاب بپذیرد. اما شدن در این ماندن معنا و حقیقت ندارد. قطعا این عدم قطعیت به فرجام خواهد رسید. و البته ما از هم اکنون زنگ ها که به صدا در آمده است را می شنویم، می شنویم که انسان در صدد آن است که به دیگر سو راهی بگشاید. و از هم اکنون برگذشتن از این روایت تلخ را می بینیم.
البته این واقعیت موجود در هم اکنون خود نافی هر قانونی است زیرا قانون خود پایه گذار نوعی نظم و قطعیت است پس چگونه می توان تصور نمود فرجام خوشایند آن را؟ پس در این جامعه آیا نوعی تضاد و نوعی آنارشیسم نخواهیم دید؟
من می خواهم بگویم شما چرا این واقعیت موجود در هم اکنون را به عنوان یک فرجام می پذیرید و حتی آن را به آینده تعمیم می دهید؟ این در واقع مصائب و معضلات دو نوع تفکر است که انسان امروزی را به بار نشانده است: اولی تفکر تاریخ پردازان و دومی تفکر مدرنیسم. که به عبارتی هر دو به انتها رسیده اند و ما اکنون در یک خلا و سردرگمی به سر می بریم. که راوی آن نیز پست مدرنیسم است.
اما همین پست مدرنیسم در صدد برگذشتن از آن است. اکنون که این روشنگری به عمل آمد، وقت آن است که از این راهی به دیگر سو گشود. خانه های زیادی که برای ساختن آماده است.
بله اما به قول نیچه اینک بنای عالم حقیقی را از میان برداشتیم حال کدامین جهان بر جای مانده؟ جهان پیدا، و آن چیست؟ ما آن را نیز نابود کردیم.
اگر به عبارت کلی بگوییم که عصر تاریخ پردازان، عصر انتزاعیات و توهمات صرف و مستقل از تجربه بوده است. باید اعتراف کرد که عصر مدرنیسم هم عصر عینیات و تجربیات بدون داشتن آرمان و ایده و مداین فاظله بوده است. اکنون که هر دو به پایان رسیده است و ما اکنون در عصر عدم قطعیت به سر می بریم
چه راهی در پیشرو داریم؟ این دیگر سو که پست مدرن ها در صدد رسیدن به آن هستند در نظر ما کجاست؟ من از یک ایده شیعی می خواهم الهام بگیرم:
هردو نوع تفکر تاریخ پردازان و مدرنیسم  امتهان خود را داد و مغلوب حقیقت حیات و هستی گردید. از آغاز تا کنون این دو تفکر با این دو نوع اندیشه بر جهان حکمرانی نموده است: آیاجامعه فرد را می سازد یا این فرد است که جامعه را می سازد؟ آیا تاریخ را قهرمانان را می سازند یا این قهرمانان زاییده تاریخ هستند؟ و دوئالیسم های دیگر: متافیزیک و فیزیک، این دنیا و آن دنیا، عقل یا عشق، عین یا ذهن و ...
همیشه تاریخ یکی از این دو بر اریکه تاریخ سوار بوده اند. یکی جبری که اشاعره را به وجود آورد، یکی مفوضه که معتزله را به وجود آورد. و همه این ها جز قیل و قال نبوده است. اکنون چه باید کرد؟ من پیشنهاد می کنم کمی در این خصوص درنگ کنیم.
چرا کمونیسم سقوط کرد؟ به خاطر وفاداری یکجانبه اش به مادیگرایی و ماتریالیسم. چرا مدرنیسم سر از این بحران در آورد؟ به خاطر وفاداری یکجانبه اش به فرد گرایی. کمونیسم فرد را قربانی جامعه کرد و مدرنیسم جامعه را فدای فرد کرد و نتیجه همین واقعیت تلخی است که پست مدرنیسم در بیان آن است.  دنیا به این نتیجه رسیده است و پست مدرنیسم در شرف رسیدن به آن است. که فونکوسیونالیسم افراطی و این دوئالیسم این بحران را پدید آورده است. طبیعت چیزی است که نمی توان مثل هندوانه از وسط دو نیمش کرد  و نام یکی از آن را جبر گذاشت و نام نیم دیگرش را اختیار. یا نام نیمی از آن را فیزیک و نام نیمی دیگرش را متافیزیک. یا دلمشغولی عده ای به بخشی از آن را تاریخ پردازان و یا کاردستی برخی از اندیشمندان را مدرنیسم.  نه این و نه آن هیچ یک درست نیست. پس این راه سوم در نظر ما همان ایده شیعی امر بین الامرین است. راه سوم پارادایم هزاره سوم این آخرین مقاله من هست که به تفصیل ارائه می شود.
 
مدرنیسم و پست مدرنیسم
مدرنیسم خود از «سنت» فراتر می‌رود. پست مدرنیسم نیز از «مدرنیته» برمی‌گذرد. اما می‌بایست در این گذرها و بر این فراتر رفتن‌ها با درنگ نگریست:
سیر تاریخی مدرنیسم با شالوده شکنی بنیان‌های سنتی پیشاپیش با احتضار فلسفه اسکولاستیک و آنگاه با پایه‌ریزی نوع دیگری از فلسفه کلاسیک در عصر رنسانس آغاز می‌شود. باری دیگر بر گذشتن «مدرنیسم» از فلسفه کلاسیک و تاریخی اندیشی در قرن بیستم، نوع اخیر مدرنیسم شکوفا می‌شود که غالبا با عنوان افترا آمیز «پست مدرنیسم» اشتباه گرفته می‌شود.
در این درنگ تاملی بیش لازم است: در گام نخست مدرنیسم با بت شکنی فرانسیس بیکن و آغاز رونسانس بر علیه آباء کلیسا و فلسفه مدرسی، آغاز و با آگوست کنت، جان استوارت میل وبنتام و مور و ... در غالب فلسفة «پوزیتویسم» و اثبات‌گرائی تحکیم می‌یابد. با ورود «پوپر» و دکترین «ابطال‌گرائی» فلسفة تاریخی اندیشی و انتزاعی تاریخ پردازان از نوع هگل، کانت و مارکس و انگلس، از ارایکه قدرت فرو می‌ریزد. با ظهور «ویل دورانت» این قصه پرداز تمام عیار «پارادایم» نوظهوری که می‌خواست میان این دو (پوزیتویسم و تاریخ پردازان) پیوند خویشاوندی ایجاد نماید، از میان برخاست. یعنی فلسفه‌هائی از نوع شوپن‌هاور، نیچه و هایدگر.
اکنون در این سیر تاریخی پس رونده تاریخ و اندیشه که یکی از پس دیگری از میان برخاست، دیگر چه چیزی در این میان برجاست؟!
«پست مدرنیسم» مفهوم فرار و افترا آمیز این «فضای» بی بار و اندیشه و بی صاحب و بدون خداست. اکنون در این «فضای» رها شده در «فضا» در مفهوم «نامتعین» و افترا آمیز پست مدرنیسم اندکی به تامل و بیش از آن ناگزیر خود را به تخیل می‌سپاریم:
پست مدرنیسم اساسا اندیشه‌ای جدید و تفکری نوین به حساب نمی‌آید، بلکه مفهومی متکثر از فضای کنونی است. پست مدرنیسم در حال حاضر صرفا به «آنچه که هست» می‌پردازد و هنوز راه بسیار است تا به «آنچه که باید» گذر کند.
پست مدرنیسم مفهوم زنده جهان کنونی است که اکنون در بی شکلی، شکل گرفته است و به عبارت دیگر مفهومی است که سیطرة تاریخی مدرنیسم در صورت آن، خود را باز می‌نماید. و زبان گنگی است که با تمام بی‌زبانی و با تمام رنج و مشقت می‌خواهد این فضا را واقعا آنچنان که هست بیان دارد. یعنی از عمق به سطح آوردن وضعیت موجود.
 شراره‌های پست مدرنیسم گاهی نیز فراتر از این فضا پیش می‌رود و زبانه و زبان به انتقاد می‌گشاید. گاهی از خود (همین فضا) فراتر می‌رود و این تمثیل بی معنی را می‌خواهد معنا دهد. می‌خواهد به نوعی بازگو نماید که چرا تصویر این فضا این چنین متشتت، در پراکنش و در عدم قطعیت به سر می‌برد.
بنابراین در گام نخست پست مدرنیسم دربارة «آنچه که هست» سخن می‌راند. روایت ساده دلانه‌ای از معصومیت ازدست رفته. اما گاهی نیز از خودی فروتر به خودی برتر، فراز می‌یابد و به ابراز انتقاد و زبان به اعتراض می‌گشاید. در مسیری قرار می‌گیرد تا نسبت به «آنچه که باید» گذر کند. اما هنوز در آغاز راه است. این راه با «نفی» و «سلب» چنین فضای بی بار و اندیشه هموار گشته است. اما از ارائه راهکاری نوین و «ایجابی» جهت خروج از این وضعیت عدم قطعیت برنیامده است.
 
پایان علم و فلسفه‏‏، آغاز عصر عدم قطعیت
پیش از این نیمی از حقیقت واحد در عصر تاریخ پردازان مرد، آنان با نفی عینیت و واقعیت و با انتزاعیات صرف و مستقل از تجربه نیمی از حقیقت را منکر شدند. نیم دیگر حقیقت واحد نیز با آغاز رنسانس و در عصر مدرنیسم تحت سیطرة تفکر «آمپریسم» و «پوزیتویسم» از میان برخاست. پوزیتویستها با نفی گزاره‌های متافیزیکی و غائی و مطلق به پای واقعیت محسوس و محصور در تجربه، عصر بدگمانیها و عدم قطعیت را رقم زدند. فضائی که پست مدرنیسم در یک خلا فکری شکل می‌گیرد و در مقام تصویر و بیان این فضای مبهم و گنگ بر‌می‌آید.
«پوزیتویستها» به طور صریح منکر معنی‌داری و حتی وجود گزاره‌های متافیزیکی و مابعد الطبیعه گردیدند. «ابطال گرایان» نیز اغواگرانه زیر آب متافیزیک را می‌زنند و آنگاه داعیة معنی‌داری گزاره‌های متافیزیک را سر می‌دهند.
به عقیده ابطال‌گرایان گزاره‌های علمی را باید از طریق ابطال به «اثبات!» آن همت گماشت، نه از طریق و روش تأیید و اثبات. از سوی دیگر  اینها می‌گویند گرچه امور متافیزیک نه ابطال‌پذیر هستند و نه اثبات‌پذیر، لیکن معنی‌دار هستند. اما تفاوت معنی‌داری امور متافیزیک با گزاره‌های علمی در چیست؟ در واقع ابطال‌گرایان با ارجحیت و ارزش بخشیدن به گزاره‌های علمی در پی بی‌رنگ ساختن امور متافیزیک هستند. فلسفه علم برای «پوپر» برای جهت‌بخشی به فلسفه سیاست و علم‌الاجماع است. از این رو وی نمی‌تواند از قالب ساخته و پرداخته، بیرون آید و از جایگاه رفیع به امور متافیزیک نظاره کند. لذا تحت تأثیر انگیزه و انگیخته‌های علمی می‌بایست گزاره‌های متافیزیک و نظریه‌های جهان‌شمول فلسفی و روایت‌های کلان نیز از منظر و جایگاه علمی- فیزیکی تبیین و تحلیل گردد. به این شکل نه تنها متافیزیک، بلکه مسائل سترگ علوم انسانی و نظریه‌های فراگیر و گسترده فلسفی تحت سیطره نگرش علمی- فیزیکی تحلیل و تفسیر می‌شود.
کانت نیز به نوبه خود گزاره‌های علمی و غیرعلمی را تفکیک می‌کند و مابعدالطبیعه و متافیزیک را از عقل نظری طرد می‌نماید و تنها آن را در مقوله عقل عملی جستجو می‌کند. به عقیده کانت مابعدالطبیعه خارج از مقولات است و نمی‌توان به آن از طریق عقل نظری رسید و به اثبات آن دست یازید . مابعدالطبیعه از جمله گزاره‌های علمی نیست، با این حال معنی‌دار هستند و باید آن را از طریق ایمان که در اخلاق عملی طرح می‌کند، تفسیر و تحلیل نمود. اخلاق کانت مبتنی‌بر تکلیف آغاز می‌شود و نهایتاً منجز به اثبات خدا می‌شود. اما او نیز در نهایت سر از یک نوع «اومانیسم» مزمن درمی آورد، که غایت افعال را انسان می‌انگارد. تأکید او بر امر «مطلق» و قانون کلی، او را در قالب عقل‌گرای خشک ودگماتیزم متجلی‌ می‌سازد. منطق وی در واقعیت حیات عینی خود به ضد منطق و قانون کلی او به ضد اخلاق و تکلیف اخلاقی که با سماجت فیلسوفانه و تحکم عقلی دنبال می‌شود، به شورش علنی برعلیه تکلیف، روی می‌نهد.
«پوپر» نیز تفکیک گزاره‌های علمی و غیرعلمی را از کانت به عاریه می‌گیرد (بی گفتگو کانت نیز از هیوم به یادگار دارد). اما روش پوپر با کانت همین‌طور با پوزیتویستها و ماتریالیستها و ... متفاوت است، عدم صراحت و تمایز بیان و گفتار و روش پوپر منجر به اغواگری خاص فیلسوفانه شده است که تنها می‌توان آن را در نزد وی جستجو نمود.
پوپر گزاره‌های علمی و غیرعلمی را معنی‌دار می‌نامد، لیکن چه تفاوتی بین این معنی‌داری گزاره‌های علمی با معنی‌داری گزاره‌های غیرعلمی وجود دارد؟
گزاره‌های علمی ابطال‌پذیر، تجربی و دقیق‌تر است، لذا هرچه یک نظریه شمول‌، اجزا و مصادیق کمتری داشته باشد و از تعاریف کلی و انتزاعی مبرا باشد، به همان میزان قابل پذیرش، علمی‌تر و دقیق‌تر خواهد بود. پوپر با همین دیدگاه به تفسیر گزاره‌های غیرعلمی و در عین حال معنی‌دار و ابطال‌ناپذیر می‌پردازد.
پوپر با اندیشه، روش و روان علمی( که صرفاً در محدوده محدود علوم تجربی کاربرد دارد)‌با تعمیم بخشیدن آن به علوم انسانی، علم‌الاجماع و روایتهای کلان و خصوصاً مابعدالطبیعه، دچار تفسیر به میل گشته و ناگریز از جهت‌بخشی آن با یک اندیشه علمی در یک روش علمی می گردد. محدود و محصور نمودن امور و گزاره‌های متافیزیکی و فلسفی محض در کلیشه‌های علمی- فیزیکی، یکی از اغواگری‌های فیلسوفانه است که پوپر سخت بدان متمسک شده است.
پوپر در «جامعه باز» خود روشهای نقاد و عقلی مرسوم در علوم را درباره مشکلات و مسایل جامعه آزاد به آزمایش درمی‌آورد، در واقع روشی را که در علوم تجربی اعمال می‌نماید، به علوم انسانی، اجتماعی و سیاسی تعمیم می‌بخشد و حتی گزاره‌های مابعدالطبیعه و متافیزیکی را نیز در کلیشه علوم تجربی محک می‌زند.
وی به ظاهر با نفی نسخه‌پیچی، با ارائه پیشنهاد طرح‌های فراگیر به جنگ «پیشگویی‌های فراگیر و روایتهای کلان» می‌رود. چیزی که در حیطه تخصص علمی نمی‌گنجد. طرح اینگونه مسائل فراگیر با زیر سؤال بردن نظریه‌های جهان‌گستر و احیاناً مطلقی، همراه است که یا از طریق متفکرین تاریخ‌پرداز و یا از سوی ادیان و مذاهب ارائه شده است.
اوج اغواگری خاص فیلسوفانه پوپر در این نهفته است که وی هنگامی که می‌خواهد گزاره‌های علمی را تبیین کند، از روش تجربی و ابطال‌گرایی وارد می‌شود و گزاره‌های علمی را معنی‌دار و قابل ابطال می‌یابد. و همین روش را در امور متافیزیک و علوم انسانی تسری و تعمیم می‌بخشد، که طبیعتاً چنین اموری از حوزه ابطال خارج خواهد بود و برچسب غیرعلمی بودن را خواهد پذیرفت.
از سوی دیگر وی هنگامی که می‌خواهد به نفی ارائه نسخه در روایت‌های کلان و جهان‌گستر بپردازد، دقیقاً با تکیه بر روش تاریخ‌پردازان به ارائه پیشنهاد می‌پردازد. اما این بار با اتخاذ چند حربه فیلسوفانه و از رهگذر تعمیم عقده‌ها و تسری انگیزه‌ها به انگیخته‌ها.
حربه فیلسوفانه دیگر پوپر مطلوب «مطلق» انگاشتن «دموکراسی» است، تا حدی که هر نوع اندیشه‌ای که به نحوی از انحاء با مدل دموکراسی مطلوب وی در یک راستا قرار نمی‌گیرد، در راستای «فاشیسم » و «نازیسم» نفی و مطرود می‌گردد. و این در حالی است که پوپر جواز ورود هیچ خللی در درستی و صحت دموکراسی مطلوب و مطلق خود را نمی‌دهد. ارسال مسلم  و دموکراسی مطلوب بی چون و چرای او، ترازمند اولیه او در سنجش صدق و کذب و صحت و سقم قضایای فلسفی در علم‌الاجماع است.
پوپر در براندازی «تاریخ‌پردازان» خود متوسل به تاریخ و روش تاریخی‌گری می‌شود و در حالیکه خود از جایگاه تاریخی به ارائه نسخه می‌پردازد. تاریخی‌اندیشی «تاریخ‌پردازان» و استدلالهای جهان‌شمول و فراگیر فلسفی را محکوم می‌نماید. و به عبارت دقیقتر با تقبیح «ایدئولوژی» خود اقدام به ارائه فربه ترین ایدئولوژها می‌نماید. اما این پوپر نیست که به کار «فلسفه» خاتمه می‌دهد. بلکه برعکس، پوپر برخلاف صورت مسئله به کار «علم» خاتمه بخشید و «مارکس» به کار «فلسفه». مارکس در نهایت صعود فلسفه اوج سقوطش بود. و پوپر در نهایت صعود علم، اوج سقوطش گردید. از این پس نه علم داریم، نه فلسفه نه قضایای جهان‌گستر فلسفی، نه روایت‌های کلان و نظریه‌های فراگیر، و نه گزاره‌های علمی با تئوری‌های خاص و ایستگاهی در قلمرو تجربه، اکنون هر دو به یک میزان کهنه و منسوخ شده‌‌اند.
فلسفه با انتزاعیات صرف ذهنی و مستقل از تجربه و تعمیم و تسری آن به واقعیات عینی و جهان خارج به عصر خویش خاتمه بخشید. و علم نیز با تعمیم و تسری خود به علوم نظری و ارائه نسخه‌های فراگیر به پایان راه رسید. اکنون «عصرعدم قطعیت و بلاتکلیفی است».
من هر دو جریان «عام» و «خاص» - تاریخ‌پردازان و مدرنیستها- را به یک نسبت مساوی به جراحی و طردبخشی از حقیقت متهم می‌کنم. از باب مثال مارکسیسم کلان‌اندیش و تاریخ‌گرا در مرحله عمل و عینیت دچار ضد خود، یعنی همان «خاص‌گرائی» می‌شود. و مدرنیستها و پوزیتویستها که ضد نسخه‌پردازی و نظریه های فراگیر هستند، دقیقاً در دام نسخه‌پردازی و در مغاک ایدئولوژی گرفتار می آیند. تنها تفاوتی که هست مارکسیسم از کلان‌اندیشی و ارائه نسخه‌های فراگیر آغاز می‌کند و به خاص‌گرایی سیر می‌کند و مدرنیستها از «خاص‌گرایی» شروع می‌کنند و در روایت‌های کلان و تاریخی‌اندیشی آغازشان به انجام می‌رسد. و دقیقاً به همان صورت که «عام‌گرایان» از سوسیالیسم به کمونیسم جنسی سیر می‌کنند، « خاص‌گرایان» از آزادی‌های جنسی به سوسیالیسم رهنمون می‌شوند.
روشن است که هر دو از یک بخش حقیقت غافل‌اند، و این حضور واقعی و عملی هر دو در عینیت تاریخ نشان می‌دهد که اندیشه صحیح همان «امر بین الامرین» است که فارغ از جراحی (قطعه قطعه کردن واقعیت) و به دور از غفلت‌ورزی از یک بخش حقیقت واحد است.
«ادگارمورن» بر این مسئله اذعان دارد که: «نظام اندیشه و سیستم تفکر ما که طی دوره ابتدایی تا دانشگاه شکل می‌گیرد، نظامی است که واقعیت را قطعه قطعه و بخش بخش می‌کند و اندیشه‌های ناتوانی را شکل می‌دهد که به آگاهی‌های تقسیم شده در رشته‌ها وابسته است و این بیش از حد تخصص شدن اندیشه‌ها که به قطعه قطعه شدن واقعیت در یک بعد سوق پیدا می‌کند می‌تواند نتایج عملی قابل ملاحظه‌ای برای بشر داشته باشد که اغلب به محیط اجتماعی و انسانی نیز بی‌توجه است. این تقسیمات رشته‌ای و قطعه قطعه شدن دانشها باعث می‌شود تا یک متخصص از دیگر دانشها و تخصص‌ها ناآگاه باشد. و این از معظلات حیات در عصر «سیاره‌ای» است، جایی که اندیشه‌های قطعه قطعه شده و تک‌بعدی به عنوان یک مشکل اساسی باعث رنج انسان امروزی است». این اتفاق ناگوار در عرصه واقعیت منجر به دریافت بخشی از امر واقع می‌گردد. چیزی که من آن را اندیشه‌های کلیشه‌ای و کانالیزه می‌نامم. لیکن پیش از اینکه واقعیت دچار جراحی و قطعه قطعه شدن گردد، این حقیقت واحد است که به دوئالیسم و به دوبخش عین و ذهن (به رئالیسم و ایده‌آلیسم) تقسیم و تفکیک شده آنگاه در بخش «عین» قطعه قطعه شدن واقعیت به منصحه ظهور می‌رسد. نکته حساسی که «ادگارمون» از درک آن ناتوان است. با این حال او به درستی دریافته است که «ما باید به دنبال راهی نو برای اندیشیدن باشیم. چیزی که خو نیازمند اصلاح آموزش و تربیت است».
گام نخست جهت اصلاح و آموزش تربیت فکری، دادن آگاهی تاریخی نسبت به جراحی نامطلوب و جدایی ناگوار حقیقت به دو بخش (دوئالیسم) عین و ذهن است. جراحی نامطلوب عالم مثل و عالم محسوسات افلاطون که بعدها پس از او در عصر مدرنیسم پس از توجه یکسویه به امور خاص و عالم محسوسات (واقعیت) قطعه قطعه (تخصصی) می‌شود.
دومین گام ارائه راهی نو برای اندیشیدن است، که من آن را تحت عنوان «راه سوم» و یا «پارادایم هزاره سوم» با الهام از قاعده «امربین‌الامرین» در عصر سوم پیشنهاد می‌نمایم.
هرچند که پیش از این «نیچه» نسبت به نظام اندیشه و سیستم فکری جهان غرب برآشفت، سیستم فکری فونکوسیونالیزی که با آکادمی افلاطون تاهگل و مارکس ادامه یافت و بعدها طی دوره دروس ابتدایی تا دانشگاه، یک فرد آموخت تا با قطعه قطعه کردن واقعیت چگونه به اطلاعات پازلی از واقعیت دست یابد.

پست مدرنیسم در مقام بیان
تمام مشخصه‌ها و فرآیندهای ناباوری به عینیت، عدم اعتماد به استدلالهای جهان‌شمول، نفی فراروایتها و ... که به پست مدرنیسم نسبت داده می‌شود به هیچ‌وجه بیان کننده تمامی مفهوم حقیقی این طرز تفکر نمی‌شود. اما از آن سو که تا کنون تعریف روشنی از «پست مدرنیسم» نشده است، می‌توان هر نوع تحلیل و تعریف فعلی را بدان تسری بخشید.
«بی‌نظمی زمان در  روایت رویدادها»، «اقتباس»، «از هم گسیختگی»، «تداعی نامنجسم اندیشه‌ها» «پارانویا»، «دورباطل» و... از جمله مشخصه‌هایی است که «بری لوئیس» نیز برای هنر و ادبیات پسامدرنیسم برمی‌شمارد. اما به نظر می‌رسد هیچ یک از موارد مذکور و مشخصه‌های عنوان شده در کلیشه‌ای بنام «پست مدرنیسم» جای نمی‌گیرد. بلکه محصول و فرایند تسلط و استیلای مدرنیسم پس از رونسانس است، که اکنون اغواگرانه تحت عنوان «پست مدرنیسم» نامگذاری و معرفی می‌شود. اما با این حال «پست مدرنیسم» در مقام بیان این فضای ناگوار موفق عمل نموده است. به عبارت دیگر نفی روایت های کلان و دانای کل، اعلام پایان تفکرات تاریخی‌اندیش و ایدئولوژیک و عدم اعتماد به استدلال‌های جهان‌شمول فلسفی، ماحصل و فرایند سیطره و استیلای تفکر «مدرنیسم» است که پس از سیر تحولات خود «پست مدرنیسم» در مقام بیان آن برآمده است.
این کاملاً بدیهی و روشن است که «پست مدرنیسم» در معرفی و شفاف‌سازی جامعه جهانی موفق عمل نموده است. اما از ارائه روش و راهکاری نوین برای خروج از این استیصال و احتضار ناکام مانده است.
آیا تمامی مشخصه‌های پراکنش، ژورنالیته‌گرایی، آدم وارگی و ... جز محصول و فرایند عصر مدرنیسم می‌باشد که به شکل منطقی در بطن تفکر و نحله‌های فکری آمپریسم و پوزیتویسم اثبات‌گرایی و ابطال‌گرایی فراهم آمده است. مگر نه این است که «مدرنیته» خود در قالب پوزیتویسم اثبات‌گرایی در گام نخست «متافیزیک» و آنگاه روایت ها و استدلال های جهانشمول فلسفی را در چنبره «پوزیتویسم ابطال گرایی» تحت عنوان جامعه باز، نفی و بی‌حرمت می‌سازد، اما براستی چرا در کلیشه بزرگ و افترا آمیز(و چیزی هنوز نامتعین) «پست مدرنیسم» معرفی و القا می‌شود و به عنوان یک تفکرجدید و بالبداهه طرح و پایه‌ریزی می‌شود.
پست مدرنیسم زبان گویای فضای حاکم بر جامعه جهانی است. او از آنچه هست تصویری مات و مبهم ارائه می‌دهد. تصویری که دست توانای مدرنیسم آن را نقش بست. نقشی که اکنون یکسره معانی خود را از دست داده است و پست مدرنیسم در صدد است تا آن را به خوبی بازگو نماید.
چرا بحران مدرنیسم و اغتشاش و تشتتت موجود، که ماحصل تمدن و تفکر غرب است به نام پست مدرنیسم حکاکی و آنگاه حتاکی می‌شود. ظاهراً دستمایه‌هایی پنهان در کار است تا مسیر صحیح و تعریف درست از شرایط موجود را بر هم زند، تا به این طریق مدرنیسم را غسل تعمید بخشند. و این ترفندی است زیرکانه و تدبیری است اغواگرانه تا تمدن غرب را تطهیر سازند. آنچه را که شاهد آنیم و تحت مشخصه‌های مذکور بروز و ظهور یافته است، محصول و فرایند تفکر جدید نیست، این در ادامه و استمرار سیر پیش رونده سلطه تاریخی مدرنیسم است که متبلور  گشته. شبی تیره و تار آبستن این نوزاد بوده است که سحرگاهان شاهد تولد آنیم.
بسی افراد که می‌خواهند به نحوی از انحاء این آدم‌وارگی انسان و به تبع آن این تشتت آراء و اخلاق را به چیزی غیر از مدرنیسم نسبت دهند. عده‌ای که به معصومیت از دست‌رفته و به طبیعت ویران گشته می‌نگرند و ناگریز جهت تبرئه تمدن غرب و تفکر مدرنیسم از پی متهم و قربانی می‌گردند تا در پیشگاه الهه ‌مدرن قربانی کنند.
این خط‌دهی و القاء اکثراً تحت عنوان پست‌مدرنیسم به انجام می‌رسد. عنوان مبهم وهنوز نامتعین پست مدرنیسم جامه ای است برای لاپوشانی تعفن چرکین مدرنیسم.
گویا اجماع جهانی درصدد آمده است تا فضای موجودی که برتابنده عصاره عصر مدرنیسم است را تحریف و مخدوش سازد. و هم به این شیوه دامان آلوده مدرنیسم و تمدن غرب را از این آلودگی‌های فراگیر که اکنون به فعلیت تام رسیده است، تمیز سازد. برخی از این اجماع همگانی که در جوامع شرقی به عنوان فیلسوف و اندیشمند مطرح عموم هستند. ناخودآگاه تحت تأثیر فضای جهانی و یا به صرف تقلید دنباله رو این ترفند موزیانه غرب هستند. «یورگن هابرماس» یکی از متفکران به روز در غرب و شرق از جمله افرادی است که به خط‌دهی چنین جریان خزنده‌ای انتصاب و یا حداقل معرفی شده است.
 یورگن هابرماس اکنون درجایگاه و کرسی دکترین «پوپر» قرار گرفته تا با اغواگری خاص فیلسوفانه آنچه را که پیش از این پوپر تحت عنوان نفی «تاریخ‌پردازان» و «روایت‌های کلان» قلع و قمع ساخت، فضای عاصی بر وضعیت موجود را با تدبیر و اغواگری تحریف و مخدوش سازد. پوپر به راستی نه با استدلال که با شیطنت علمی و بدجنسی عالمانه، دکترین «ابطال‌گرایی» و «دشمنان جامعه باز» خود را وضع نمود. در ایران نیز به عنوان مثل «حسینعلی نوذری»: او تکانه‌های پایانی مدرنیسم را با پست مدرنیسم (با توجه به جهت بخشی یکسویه از سوی اندیشمندان غربی، خصوصاً یورگن هابرماس) اشتباه می‌گیرد.
 
روایت کلان و نظریه‌های فراگیر
در خصوص روایت کلان، بنابر ادعای «لیوتار»، «همه جنایات قرن بیستم و به طور کلی همه مشکلات بشریت در دنیای ما به گونه‌ای در اندیشه متفکرانی قرار دارند که نظریه‌های فراگیر درباره تاریخ و اجتماع ارائه کرده‌اند».
این اظهار نظر فیلسوفانه چیزی جز ادعای «پوپر» تحت عنوان و تعریف «تاریخ‌پردازان» که در جامعه باز وی سلاخی می‌شوند، نمی‌باشد. معروف ترین نوع اینگونه متفکران که در مدینه باز پوپر سلاخی و مثله می‌شوند، هراکلیتوس، افلاطون، هگل و مارکس هستند.
«لیوتار» و «یورگن هابرماس» در کنار «میشل فوکو» و او نیز در برکه محدود جامعه باز پوپر شناورند. نفی نظریه‌های فراگیر و روایت‌های کلان از طرف لیوتار، او را با «روشنفکر خاص» میشل فوکو پیوند می‌دهد. «روشنفکر خاص» میشل فوکو نیز مفهومی غیر از مهندسی اجتماعی پوپر را برنمی‌تابد. «روشنفکر خاص»  همانند «مهندس اجتماعی» فراگرفته است که به جای ادعای دانش به حقایق عام و جهان‌گستر، یا در تلاش دفاع از حق و عدالت برای همگان در موقعیت مشخص زندگی حرفه‌ای خود فعالیت کند».
اما اکنون بنا بر دکترین «فرانسیس فوکویاما» و با توجه به پروسه «پایان تاریخ» او که پس از فروپاشی بلوک شرق و نظریه‌های گسترده و فراگیر مارکس- و ویرانی دیوارهای آهنیین برلین، لیبرال دموکراسی مطلوب وی فراگیرشده و جامعه جهانی به غایت مطلوب و بشریت به هدف محبوب خود رسیده است، «همه جنایات قرن 21 و به طور کلی همه مشکلات بشریت در دنیای کنونی» ریشه در کدام تفکر دارد؟
آیا اکنون وقت آن فرا نرسیده است تا طبیبانه پرسید: پس از تحقق آرزوهای فراگیر لیوتار، پایان تاریخ فوکویاما، روشنفکر خاص میشل فوکو و مهندس اجتماعی پوپر در جامعه باز( آن هم به شکل گسترده و جهانی در محدوده دهکده جهانی) تمام مشکلات در دنیای کنونی از جمله «عدم قطعیت، تشتت و پراکنش امور، آمرانگی و روزمره‌گی » ریشه در کدام تفکر دارد؟ موضوعی که «شاهرخ حقیقی» همانند «حسینعلی نوذری» در نسبت دادن آن به «پست مدرنیسم» به خطا رفته است. ممکن است «پست مدرنیسم به پدید آمدن فضایی کمک کرده است که در آن نسبیت باوری فرهنگی دگم بی چون و چرای زمانه شده است» اما از آنجا که پست مدرنیسم در بازتاب ریشه‌های انحطاط موجود و از عمق به سطح آوردن آن، در تکاپوست، نباید این را به عنوان آراء مشخص و ایجابی آنها تلقی نمود. آنان تنها راویتگران هنرمند وچیره دست نتایج و ماحصل معکوس و مغشوش مدرنیسم، و تداعی‌گران توانای تصاویر نامطلوب هم اکنون هستند.
از سوی دیگر «شاهرخ حقیقی» بر آن است تا تحت تعریف واحد «روشنفکر قلمرو همگانی» بین «نظریه‌های عام و فراگیر و روایت‌های کلان» با «تئوریهای خاص و ایستگاهی در قلمرو تجربه» و همچنین میان «روشنفکر عام» با «روشنفکرخاص» این همانی برقرار نماید. اما ناگفته پیداست که حضور هر یک از آن دو تفکر به شکل موجود و بالبداهه‌اش در کنار و مماشات هم، نتیجه مطلوب و آمیزش ثوابی را هرگز برنخواهد تافت. هرچند ممکن است هر یک از آن دو بر دیگری تأثیر و در کنترل حدود افراطی مؤثر افتد.
این دو نظریه کلیشه‌ای «عام» و «خاص» حتی در صورتی که بتوان آن را در موازات و مماشات هم قرار داد، باز هم رفته رفته از هم زاویه خواهد گشود و فاصله تصاعدی خواهد یافت و آنچه که تصور می‌رود، نتیجه نخواهد بخشید.
به ظاهر انتظار می‌رود هر یک از آن دو اگر نیمی از حقیقت واحد نیز باشند، در صورت جمع آن، آن دو می‌بایست فرایند واحد و کاملی از حقیقت باشند. اما در گستره علوم انسانی و مباحث نظری همیشه مسائل در خط مستقیم، هندسی و ریاضی جریان نمی‌یابد، تا جمع میان آن دو، عدد واحد و کاملی از حقیقت واحد باشد.
آنچه در کتاب «پایان تاریخ – سقوط غرب و آغاز عصر سوم» به شرح آن پرداخته‌ام و تحت عنوان «راه سوم» یا «پارادایم هزاره سوم» از آن سخن گفته‌ام، مبتنی بر قاعده «امر بین‌الامرین» است، که کاملاً انتظار مذکور را نفی می‌کند.
در آنجا هر دو تفکر کلیشه‌ای و دگماتیزم عام و خاص (مدرنیسم و تاریخ‌پردازان) نفی و سلب می‌شوند. با تمام قواعد، اصول و فروعشان. پس از شالوده‌شکنی بنیادین است که به مرحله ایجاب گذر می‌شود و جنبه ایجابی و اثباتی می‌یابد. پس از آن، چیزی از نو و تازه بنیاد نهاده می‌شود که کاملاً با صورتهای شناخته شده در پیش از این متفاوت است.
روایت کلان و نظریه‌های فراگیر و جهان‌شمول فلسفی، مفاهیمی است که براستی پوپر خوب دریافته بود: «تاریخ‌پردازان» که پوپر آنان را فالکبازان نیز می‌نامید، و دشمنان سرسخت جامعه باز بودند. مفاهیمی که اثبات نمی‌پذیرد و از صافی ابطال نیز برنمی‌گذرد. گزاره‌های غیرعلمی که تضاد کامل با جامعه باز  و به اصطلاح با مدل انتزاعی و مطلوب لیبرال دموکراسی پوپر دارند.
با این وجود نفی هگل و مارکس به منزله «پسا مدرن» بودن نیست. پست مدرن فضایی است که در آن فضا کسی بتواند به درجه‌ای از تعالی و توانایی رسیده باشد، تا ناتوانی هر دو طیف تفکر کلیشه‌ای و دوئالیسم مطرح در طول تاریخ (تاریخ‌پردازان و مدرنیسم) را باز شناسد. به مرحله‌ای از شناخت و معرفت برشده باشد تا فجایع و انحطاط هر دو تفکر کلیشه‌ای و دگماتیزم را از عمق به سطح آورد. یعنی از عمق به سطح آوردن فجایع فردگرائی و سودگرائی مور، بنتام و جان استوارت میل (پوزیتویسم و آمپریسم) و هم توهمات فراگیر و انتزاعی تیره وتار تاریخ‌پردازانی امثال هگل و مارکس و ... را. هر چند این دو تفکر اقیانوسی باشند به عمق یک میلی‌متر.
در فضای پسامدرن راستین بار دیگر روایت کلان و دانای کل و اتوپیا ظهور و تجلی خواهد یافت. و خانه های زیادی که برای ساختن آماده است. منتها چیزی نو و تازه بر ویرانه‌هایی که از سرگذشته است. عمارتی با شکوه و عظمت که مستقل از تجربه نیست و در حصر تجربی نیز محصور نمی‌گردد. اینکه «کارل مارکس (پرچمدار تاریخ‌پردازان) و جان استوارت میل (نماینده پرآوازه مدرنیسم) هر دو به یک میزان کهنه و منسوخ شده‌اند، تفاهم واحدی است که می‌توان در روشنگری پسا مدرن ها به وضوح دریافت.
به هر صورت «پست مدرنیسم» چه بر علیه مدرنیسم و چه بر له آن، چه پس از آن باشد و چه چیزی غیر از آن هنوز تفاهم واحدی در تعریف آن دست نیامده است. اگر به پسامدرنیسم تعبیر شود هم می‌تواند صورت جدید یا غنی شده مدرنیسم باشد و هم می‌تواند چیزی غیر از آن باشد، که اکنون به منصحه ظهور رسیده است. در صورتی که بر علیه مدرنیسم تعبیر شود، باز هم از دو صورت خارج نخواهد بود:
یا نفی مدرنیسم اما در جهت حفظ و بقاء آن از طریق روش سلبی و ایجاد چالشهای موضعی و تصنعی. در واقع استمرار دوام و بقاء مدرنیسم با انجام واکسیناسیون، تزریق ویروسهای ناشی از خود مدرنیسم، هشدار یا اعلام خطر جدی جهت ترمیم نواقص و تعویض استراتژی‌های لازم در عرصه جامعه جهانی. حتی نفیر ناقوسهای کلیسا در آسمان دهکده جهانی، برخلاف صورت ظاهر آن در مقام برافراشت مقام فروافتاده مدرنیسم و شالوده متزلزل تمدن غرب و حیثیت بر باد رفته آن است.
صورت دوم حاکی از نفی مدرنیسم است به مثابه ویرانی و تباهی آن در صدد احیاء تفکری نوین و جایگزین.
لذا به باور این گروه خطر جدی‌تر از آن است، تا با انجام واکسیناسیون و نفیر ناقوسهای کلیسا و ایجاد چالشهای تصنعی؛ از آن برحذر ماند. دیگر «سقوط غرب» چنان عبارت زبانزدی گردیده است که دیگر لازم نیست داخل «گیومه» گذارده شود.
سیالیت، فراربودن، پراکنش، تعلیق و عدم قطعیت و وضوح (که حتی مفهوم فردگرائی، نسبی‌گرائی و پلورالیسم… نیز در این تلاطم و تشتت آراء مغشوش می‌نماید) از جمله مشخصه‌های جهان مدرنیته است، که این را نباید بنام «پست مدرن» ارائه کرد. ارائه آنچه «هست» در واقع نمایاندن و وضوح و روشنی بخشیدن به نتیجه و ثمره آنچه بوده و پیش از این پا گرفته است. به طوری که عوامل اصلی و شالوده‌های بنیادین ظهور و بروز خود مدرنیسم (فردگرائی، نسبی‌گرائی و …) نیز روی به پراکنش مفهومی و مصداقی نهاده و از این فضای متورم بی‌قاعدگی و بی‌قاعده‌مندی در رنج و عذاب است. «پست مدرنیسم در مقام بیان» این واقعیت، بله براستی خوب عمل کرده است.
 
احتضار غرب
تمام مشخصه‌های مذکور همگی دربطن مدرنیسم پرورش یافت. پراکنش امور و عدم انسجام و بی‌قاعدگی معانی و مفاهیم به چنان تورم سرکشی روی نهاده است که دیگر نه تنها خود مدرنیسم جلودار آن نیست بلکه خود نیز در ورطه جولان جنون آمیزی که رفته رفته بر سرعت آن افزوده می شود فرو غلطیده است. این چیزی نیست جز فرایند صورت تصعید شده نسبی گرایی و فرد محوری (پلورالیسم). بذری که درگستره جامعه باز به بالندگی رسید و اندیشه هایی که بر ویرانه های تاریخ پردازان و نظریه های فراگیر و جهان شمول فلسفی بنیان گرفت، قطعه قطعه شدن واقعیت و پراکنش امور در هر سمت و سویی، محو هدف و جهت غایی، پرسه‌زنی معانی و مفاهیمی که معنای اصیل و واقعی و واحدی را حتی نمی‌توانند تداعی ساخت، در واقع مؤید آن تزلزل و تکانه‌های پایانی رو به احتضار مدرنیسم است. این مقطع زمانی و این فضای متورم گفتمانی و پراکنش و تضاد و تناقض امور، در واقع مرحله گذار از یک بحران و مرتبه بلوغ یک تفکر تاریخی است. چیزی بین مرگ و زندگی: حیات آنچه بود با آنچه که خواهد بود.
این شدت وکثرت آوارگی و سرگردانی در میان آن و این، و آشوب و التهاب ناشی از عدم سکونت نه در آن و نه در این – شرایطی است که بناست تفکر مدرنیسم از میان برخیزد. زمان مترصد یک الگوی جدید فکری است که برجای نشیند. این قطعی است « تا پریشان نشود، کار به سامان نرسد».
خمیازه‌های تفکر مدرنیسم پیش از این نوید خواب آن را می‌داد، که اکنون نه در بستر خواب و تب و هزیان، که در بستر احتضار است. تفکری که دیگر سترون و عقیم گشته باشد، اندیشه‌ای که راکد و ساکن در بستر برکه ای محدود محصور گشته باشد، مرگ آن نیز چندان دور از انتظار نیست. حرکت مواج ، سیال و فرار، نتیجه این تفکر است که در دایره‌ای دوار از صورتی به صورت دیگر در می‌آید. این دایره دوار هرچند به شعاع دهکده جهانی است اما با طرد ماوراء و متافیزیک در برج و باروی دهکده جهانی محصور و محدود گشته است.
تبدیل این تفکر به دستمایه‌های روزمره، عامی و آمرانه، از آن چیزی به مثابه چیزی ناچیز، که دیگر بحث و چالش برنمی‌انگیزد ساخت. این تفکر این سه مرحله کرشمه و خمیازه و خواب را پشت سر نهاده و اکنون پیر و فرتوت گشته است. آنچه که به ظاهر شاهد چالش عظیم جهانی در مورد مدرنیسم هستیم چیزی جز آن آخرین تکانه‌های رو به احتضار مدرنیسم نیست. با این حال هنوز بنا بر تفکر عده‌ای این مشخصه‌ها محصول بالبداهه یک تفکر جدید بنام پست مدرنیسم است.
اگرچه در حوزه نظر و اندیشه با تدبیر و ترفند جایی نیز برای طرح مدرنیسم باز باشد اما در عرصه عینیت و جامعه جهانی ساعت مدرنیسم به پایان رسیده است. دیگر برای آنچه که در عالم نظر و گفتگو به عنوان راهکارهای تئوریک و استراتژی‌های عظیم جهانی ارائه می‌شود، در عرصه عینیت حیات جامعه جهانی، مصداقی عینی برای حضور و بروز آن نمی‌توان یافت. حتی برعکس آن نیز قابل پیش‌بینی است: آنچه که در عرصه عینیت جهانی در نمود تکنولوژی تجلی و به منصحه ظهور رسیده است، در چه حوزه‌ای از تئوری بزرگ و استراتژی عظیم راهبردهای جهانی، از آن می‌توان سود جست و یا بهره‌مند گردید؟
تشتت و سرگردانی عظیم در حوزه نظر و اندیشه، عینیت حیات انسانی را نیز در یک عدم قطعیت و وضوح افکنده است. به عنوان مثل «تکنولوژی نظامی» بسان تئوری و استراتژی تهاجمی آنها دستخوش سرگردانی و پراکنش است. و هنوز نمی‌داند که از دانش واز انبوه اندوخته تسلیحات نظامی در راستای چه اهدافی می‌بایست سود جست و در تقلای تغییر و واژگونی چه حرکتی از آن استفاده نمود. هر دو کور عمل می‌نمایند و در یک دوران سرگیجه و سرسام‌آور، سر بر این سو و پا بر آن سو می‌زنند.
قوه و قدرت جهت یابی به قوه فاهمه وبه اهداف احتمالی و متخیله روی نهاده و از یافتن مصداق بارز عینی برای ابزار برتریت، ناتوان گشته است.
در چنین فضایی با این انباشت ابزارهای قدرت چه می‌توان کرد؟ این کره خاکی به نظر می‌رسد حداقل دیگر برای غول تکنولوژی نظامی و اهداف وهمی آن و حتی حتمی آن بسیار کوچک است. در کرات دیگر نیز موردی برای استفاده آن حداقل، فعلا وجود ندارد. جنگ ستارگان به پایان رسیده است. اکنون به جنگ موهوم آدمهای فضایی در عرصه خیال و توهم می‌پردازند، چرا که دیگر حتی مصداق عینی برای تهاجم نیز تحت عنوان مبهم و گنگ و کلی «تروریسم» برای ابزار قدرت نظامی و ابراز برتریت خود، نمی‌توانند ساخت.
اما بالاخره می‌بایست این نمایش قدرت و استفاده از تکنولوژی نظامی، در جایی به اکران درآید. جنگ با گودزیلا، آدمهای فضایی و حتی آدمهای واقعی احتمالی که بی‌شباهت به آدمهای فضایی احتمالی نمی‌باشند، مصداق عینی برای به کارگیری تکنولوژی نظامی فرض می‌شوند. این تمام آن چیزی است که می‌توان در صفحه مجازی مشاهده نمود. اما در عرصه واقعیت مسخرگی آن از ساختگی آن کاملا هواید است. «تروریسم» یک مفهوم مبهم و گنگ برای اتصاف به افرادی مجهول و ناشناس و دقیقا «احتمالی» است. سرگردانی و درماندگی در جهت‌یابی، در تمام شئونات جامعه جهانی امروز قابل رؤیت و مشاهده است. پایان مدرنیسم، پایان تفکری است که با نفی «متافیزیک و عنصر تعالی‌بخش»، چندی بر اریکه تاریخ تکیه کرد؛ «پارادیمی» که پا گرفت، بزرگ شد و سالخورده گشت: پس از کرشمه‌ها و خمیازه و خوابی کوتاه، آخرین تکانه‌های رو به احتضار آن را در شمایل جنگ با توهم «تروریسم» شاهدیم. اکنون سر وقت پارادیم جدید هزاره سوم است. «راه سوم در هزاره سوم».
 
پست مدرنیسم در مقام نفی
اینکه «پست مدرنیسم» با تیتردرشت «پراکنش» و «عدم قطعیت» معرفی می‌شود، از لحاظ تصور امروزین، شاید چندان بیراه نباشد: چرا که هنوز زمان و تاریخ وضوح و بداهت این تفکر فرا نرسیده است.
این تفکر پس از بیان «آنچه هست» در گذر نفی است، اما هنوز راه بسیار دارد تا از سلب ونفی به ایجاب و اثبات «آنچه باید» گذرکند. پست مدرنیستها در مقام نفی هر دو طیف تفکر «عام» و «خاص» و غالب جهانی، که یا در گرایش به «عینیت» و یا در توجه به «ذهنیت» دچار افراط و تفریط گردیده‌اند، به لحاظ منطقی و به واسطه شرایط امروز، عنوانی جز مدعیان «پراکنش» و «عدم قطعیت» نیز نخواهند یافت.
براستی هنگامی که مدرنیستها، پوزتیویستها، آمپریستها و مدعیان مهندس اجتماعی و روشنفکر خاص در این سو، و تاریخ‌پردازان با روایت کلان و تفکر ایدئولوژیک و عام در آن سو، هر دو طیف در یک زمان و در این لحظه و برهه زمانی نفی و سلب می‌شوند، چه برجای می‌ماند؟! آیا این جز «سرگشتگی»، «عدم قطعیت» و «پراکنش امور» و «بی‌قاعده‌مندی» است؟
پیش از این هر دو طیف تفکر عام و خاص مذکور، علم متعارف و غالب زمان (پارادیم) خود بودند. دوره‌ای «تاریخ‌پردازان» و عصر دیگر «مدرنیستها»، اما امروز هر دو طیف تفکر مذکور پس از سپری ساختن عصر خود به پایان رسیده‌اند: آری «کارل مارکس و جان استوارت میل، هر دو به یک میزان کهه و منسوخ شده‌اند» و به پایان رسیده‌اند.
این «پایان» عصر بلاتکلیفی، پراکنش و عدم قطعیت است. و هنوز چیزی جایگزین نیافته است. اما این نوید داده می‌شود که رخداد عظیم جهانی در شرف وقوع است.، تا قطعیت یابد. بنابراین اگر از «پست مدرنیسم» هنوز تعریف روشن و درستی نشده است، دلیل بر عدم آگاهی عموم متفکرین از این مسئله است که «پست مدرنیسم» پس از بیان واقعیت و نفی آنچه هست هنوز به مرحله ایجاب گذر نکرده است و به ارائه طریق و روش نپرداخته است. پست مدرنیسم فعلا در مقام بیان و در گذر به مرحله نفی است، یک انفعال جهانی در برابر تفکر غالب جهانی. اما به فعلیت نرسیده است.
آنچه که امروز شاهد آنیم ویرانی مدرنیسم و بقایای عصر تاریخ‌پردازان است، با این حال خانه‌های زیادی برای ساخته شدن آماده است و زمان آن چندن دور نیست.
من این عصر بلاتکلیفی و عدم قطعیت و پراکنش امور را ، پایان تفکرات کلیشه‌ای و دگماتیزم هر دو انسان «خاص» و مدرن و «عام» و کلاسیک می‌نامم. یا به عبارت اخری «پایان تاریخ». دهکده جهانی کنونی را «بن‌بست جهانی» و چرخه امور و فرایند حرکت آنها را، حرکتی دوار و دوری و بشرهای امروزی را «آدم واره‌ها» یا «برزخی‌ها» می‌نامم.
اکنون پست مدرنیسم بر این ویرانه‌ها پرسه می‌زند و در بلا تکلیفی سرسام‌آوری به سر می‌برد. اما هنوز به مرحله «چه باید کرد» گذر نکرده است، تا طرحی نو در اندازد. صرفا در مرحله «گذر» است. یک «برزخ» تمام عیار.
هر پایانی، آغازی دارد و هر ابتدایی انتهایی. «پایان تاریخ» آغاز مرحله‌ای نو و جدید از تاریخ است که زمان آن چندان دور نیست. آغاز این مرحله که مصادف است با پایان عصر تاریخ‌پردازان و عصر مدرنیسم، با ظهور اندیشه‌ای نو و تفکری ناب در عرصه جهانی، «راه سوم» به منصحه ظهور خواهد رسید. چیزی جایگزین، اندیشه‌ای نو، و خانه‌های زیادی که در هزاره سوم برای ساخته شدن آماده است.
«پارادیم هزاره سوم» عصر سوم را رقم خواهد زد. «اندیشه‌ای جهانی»، «جهان اندیشه» را دگرگون خواهد ساخت: مرد مشرقی از قبیله مشرق طلوع خواهد کرد.
 
راه سوم«پارادایم هزاره سوم»
راه سوم ثمره عالی شجره «امربین‌الامرین» است که «پارادیم هزاره سوم» را بنیان خواهد نهاد. پست مدرنیسم در آغاز راه سوم است. نه راه تاریخ‌پردازان و نه راه مدرنیسم، بلکه راه سوم.
آنچه پس از نفی آنچه بوده است و تا کنون برگرده اندیشه تازیانه‌های فیلسوف مآبانه کشیده و بر آن حکم رانده است برجای می‌ماند، همان «راه سوم» است. توقع اینکه از راه سوم یک کلیشه در گیومه ارائه دهیم. توقع ناممکنی است. راه سوم یک تابلوی فاخرانه نیست تا در قاب و ویترین کرد و آن را در دید انظار قرار داد. راه سوم یک عکس، پازل و حتی تصاویر متعددی نیست تا تداعی یک حرکت منتاژی را ارائه نماید. راه سوم یک حیات و هستی تمام‌عیار است. یک جریان بی‌وقفه و سرزنده و بانشاط است. چنان فراگیر و آنچنان بدیهی‌الحصول و سهل‌الوصول است که از شدت ظهور گویا در خفا است.
راه سوم یک «انتزاع» از میان «هم این» و «هم آن» نیست. اتفاقا آنچه انتزاع صرف است، «یا این» و «یا آن» است. یا «عین»است یا «ذهن» است، یا «فرد» است یا «جامعه» است، یا «تاریخ» است یا «قهرمان» است، یا «عقل» است یا «دل» است، یا «فیزیک» است یا «متافیزیک» است، یا «جبر» است یا «اختیار» است، یا ...
براستی واقعیت حیات عینی مبتنی‌بر چیست؟ آیا صرفا مبتنی‌بر یکی از دوئالیسم‌هاست؟ آیا سلاخی حیات، به این و آن و آنگاه «انتزاع» یکی از آن به عنوان اصالت و واقعیت تحت عنوان، اصالت فرد و اصالت جامعه یا اصالت‌الوجود و اصالت‌الماهیه، یک انتزاع توهم‌آمیز نیست، پس چیست؟
آیا براستی در ضرورت عینی حیات چیزی بنام «جبر» و «اختیار» با این تقسیم بندی هوشمندانه و فضولانه با تیغه تیز جراحی وجود دارد، یا این صرفا انتزاع ما از حیات یکپارچه و ترکیبی عالی و مقتدرانه از حیات است؟ آن هم انتزاع نادرست.
براستی واقعیت عینی حیات نه جبر است و نه اختیار، بلکه امری است بین این دو امر که مساوی است با «حیات» با «زندگانی»، با «هستی» بکر و باطراوت.
«راه سوم» این است و نه چیز دیگر. در واقع جانمایه «پارادیم هزاره سوم»، اندیشه در حیات است نه حیات در اندیشه، اندیشه در زندگانی است نه زندگانی در اندیشه.
من در اینجا احساس می‌کنم می‌بایست بار دیگر به خان‌ومان و به آن اصل نژادگی خود بازگردیم. به آن اصل زیبای باستانی – آیین زردشت بزرگ. او که حیات را «خیر محض» تفسیر نمی‌کند و «شرور» را نیز امری عدمی برنمی شمارد. واقعیت حیات را در جنگ اهریمن و اهورمزدا، در ستیز میان ظلمت و نور و در درگیری بین فطرت و غریزه تصویر می‌کند. تصویری شجاعانه و متهورانه از واقعیت حیات وهستی. چیزی که بدرستی نیچه خوب دریافته بود: زردشت «آن بی‌همتای ایرانی است که چرخ موجود در طرز کار همه چیز را در مبارزه بین خیر و شر دید... او راستگوتر ازهر اندیشمند دیگری است. تعالیم او، و تنها او راستگویی را به مثابه فضیلت برین در نظر دارد- به کلام دیگر قطب مخالف بزدلی «ایده‌آلیسم» است که با دیدن واقعیت پا به فرار می‌گذارد. زردشت از مجموع اندیشمندان دلیرتر بود. گفتن حقیقت و پرتاب خوب تیرکمان! این است فضیلت پارسی».
راه سوم به عنوان «پارادایم هزاره سوم» ضمن نفی و سلب هر یک از دو پاسخ و نظریه قطبی و کلیشه­ای دو گروه مذکور قائل به «امرٌ بین الامرین» و تعاطی دیالکتیک میان آن دوست. یعنی نه به تنهایی تاریخ قهرمانان را پدید می­آورد و نه صرفاً این قهرمانان هستند که تاریخ را می­سازند. به عبارت دیگر هم تاریخ مولود مورخ است و مورخ با تفسیر و تأویل امور واقع، تاریخ را تقریر می­کند و هم این که مورخ پیش از این که شروع به نگارش و تقریر تاریخ کند، خود محصول تاریخ است و به عصر خود تعلق دارد. در حقیقت «نَه این» و «نَه آن» هیچ یک راه راست نمی­سپارند. اما در واقعیت «هم این» و «هم آن» هر دو حضوری مستمر در حوزه تفکر داشته­اند و روند اندیشه را جهت بخشیده­اند.
بخشی به حقیقت از حقیقت به دور است و بخشی از آن عین واقعیت است. یعنی از سویی تاریخ (درست یا غلط) در واقعیت مولود مورخ است، هر چند از حقیقت به دور است. اما این حقیقت نیز قابل کتمان نیست که خود مورخ نیز مولود عصر خود و محصول ضرورت زمان و تاریخ خویش است. در این میان «امرٌ بین الامرین» نه یک حقیقت ذهنی و دور از دسترس است. و نه واقعیتی است که به «دوئالیسم» جراحی شده باشد. بلکه امری است بین «نَه این» و «نَه آن» که بدون جراحی به «هم این» و «هم آن» خود جلوه کامل و کوچکی است از طبیعت و حیات زنده و جانمند.
به هر صورت «راه سوم» ضرورت حیات عینی و طبیعت بکر و با طراوت را در پیشخوان تفکر و اندیشه سلاخی و آن گاه به دوئالیسم «این» و «آن»، به «عین» و «ذهن» و... جراحی نمی­نماید، تا در تبیین مراتب هستی و تنظیم درجات شناخت سر از باژگونی از وضع وقایع ساختگی و حقایق دروغین درآورد و دچار افراط و تفریط «ساختار گرایان» با «سمبولیست»ها در مباحث ادبی و هرمنوتیک گردد. و یا آلوده به یکی از دو جانب «فرد» و «جامعه» در مباحث جامعه شناختی شود. و یا در فلسفه تاریخ دچار افراط و تفریط نقش «قهرمان» و «تاریخ» گردد.
برای ترسیم متدولوژی «راه سوم» کافی است تا نگاهی دیگر به دوئالیسم­های مطرح در مباحث فلسفی، علمی، کلامی، جامعه شناختی، سیاسی، اقتصادی، تاریخی، ادبی، هنری و هرمنوتیک داشت، هیچ یک از اینها از جراحی حیات طبیعی در پیشخوان تفکر و اندیشه برکنار نبوده­اند: آیا بنابر نظر ساختار گرایان هنگامی که «متن» آغاز می­شود، «مؤلف» پایان می­پزیرد؟ یا بنابر آراء سمبولیست­ها با ظهور «مؤلف»، «متن» متولد می­شود؟ آیا این «فرد» است که جامعه را می­سازد و یا این «جامعه» است که فرد را پدید می­آورد؟ آیا «قهرمانان» تاریخ را می­سازند، یا این «تاریخ» است که قهرمانان را بارور می­نماید؟، آیا انقلاب­ها می­آیند، یا انقلاب­ها ساخته می­شوند؟ آیا «جبر» است یا «اختیار» و... .
«راه سوم» به هیچ یک از دو جبهه متخاصم پاسخی مثبت نمی­دهد. «راه سوم» وقتی برای حل کردن این گونه مسائل دو راه وجود داشته باشد به «امرٌ بین الامرین» متوسل می­شود.

متافیزیک مجازی دردهکده جهانی
عالم محضر خداست: این پیام ادیان الهی است. به عالم مطلق «دری» است: این طریق فلاسفه و عرفاست. به ماوراء «پنجره‌ای» است: این روند هنرمندان است. نه عالم محضرخداست، نه به عالم مطلق دری است، نه به ماوراء پنجره‌ای است، این حکایت آدم‌واره‌ها و «برزخی‌ها»است.
 بدون اطاله و اطناب کلام و بدون اینکه از جایگاه ارزشگزاری سخن گویم: فلاسفه و خصوصا عرفا در تبیین درجات شناخت و معرفت الله، چه از طریق مراحل طنابی و منطقی و چه از طریق مراتب سیر و سلوک، پای در آرامجای مطلق می‌گذارند، بنابراین همیشه فراسوی خود «دری» به سوی امر مطلق و خدا، گشوده دارند. برای هنرمندان نیز یا از ماوراء «پنجره‌ای» گشوده است، تا رایحه متافیزیک به درون خانه جانش روح بخشد، یا از خانه جانش به عالم ماوراء پنجره‌ای باز است تا با چشم دل شمه‌ای از رایحه متافیزیک را استشمام نمایند.
اما برای آدم‌واره‌های عصر مدرنیسم و برزخی‌های عصر بلاتکلیفی در دهکده جهانی، نه دری گشوده است و نه پنجره‌ای باز است. او در جهان تاریک و تنهای خود، تنها چراغی افروخته است و متافیزیکی برپا ساخته است: سیر و سلوک مجازی، در صفحه‌ای مجازی، در دهکده مجازی.
انسان موجود در« هم اکنون» پس از طرد متافیزیک و«مرگ خدا » به وضوح خود را کشنده خدا دریافت وآن را بر خود پذیرفت که خود خدا شود و برجای او بنشیند. او در این دهکده جهانی و اضمهلال حیات معنوی به ضرورت تکنولوژی وخلاقیت و نبوغ هنری، متا فیزیکی فراخور این جهان بی خدا را ابداع وحیاتی جدید و پویا و تداومی بی پایان در این پایان و گردونه دوار ایجاد می نماید.   
«سیمون کریچلی» می‌گوید: اکنون که دعاوی سنتی بی‌اعتبار شده است، آیا هنر می تواند درمانی برای آمال مذهبی باشد؟ - آنگاه خود پاسخ می‌دهد: «هنر چنین توانایی را ندارد، آنچه از دید من کیفیت تراژدیک مدرنیته است در این واقعیت نهفته است ک شکل پرسشهای ما در مورد معنی و ارزش حیات هنوز مذهبی است، لیکن ادعاهای مذهب بیش از بیش باورنکردنی به نظر می‌رسد. و ما از همین رو ایمان خود را معطوف به قلمروهای دیگر همچون زیباشناسی،فلسفه، اقتصاد یا سیاست می‌کنیم. حال آنکه هیچ یک از این حوزه‌ها نمی‌تواند پاسخی را که ما می‌جوییم فراهم آورد».
اکنون چه باید کرد؟  دعاوی سنتی مذهبی که بی‌اعتبار شده است، و قلمروهای دیگر نیز نمی‌تواند پاسخی را که ما می‌خواهیم و می‌جوییم فراهم آورد: اما براستی طرح دعاوی و پرسشهای جدید مذهبی در غیر از قلمروهای مذکور می‌باشد؟؟ اینکه اکنون دعاوی سنتی مذهب بی‌اعتبار شده است، منظور کدامین مذهب و از کدامین منظر است؟ آنچه را که دعاوی مذهبی می‌نامیم، آیا چیزی غیر از برداشتهای شخصی و ذوقی و خصوصا هنری و عرفانی از مذهب (آن هم ادیان تحریفی) چیز دیگری بوده است که در اعصار متمادی شکل و قالب پذیرفته است. بنابراین آنچه را که ایشان دعاوی مذهبی می‌نامد، هیچ ربطی به حقیقت مذهب ندارد، مگر آنکه آنچه را که بنام مذهب قالب شده را به نام مذهب پذیرفته باشد. بنابر این هیچ پاسخ مذهبی شنیده نمی شود جز از قلمروهای دیگری همچون اسطوره ها، زیبا شناسی، فلسفه و خصوصا از حوزه هنرهای عرفانی و عرفان های هنری. در واقع متافیزیک مجازی جایگزین متافیزیک حقیقی و مذهبی گردیده است. 
اما براستی پرسشهای ما در مورد معنی حیات مذهبی است؟ انسان نسبت به معنی و ارزش حیات در کنکاش و جستجو بوده است. اما همیشه پاسخ غیرمذهبی از جایگاه الهه ها و از قلمرو هنر و عرفان و تصوف دریافت نموده است. لیکن در جهان امروز انسان حتی نمی‌تواند «پرسش مذهبی» را به بیان آورد و یا اساساً در توانایی‌اش نیست تا به طرح پرسش خود از معنی و مفهوم وفرجام و غایت جهان و حیاتی که در آن افکنده شده است، نایل آید.
اگر سئوالی نیز در این خصوص برای او طرح شود، نه از طرف آن حس انسانی و فطری طبیعی و مذهبی است، بلکه پرسش او نیز به واسطه ساختار فکری و وجودی او که در جامعه و جهان ساختگی و مجازی به هم رسیده است ، از قلمروهای عرفانی و هنری خواهد بود.
جهان مدرن با حذف ماوراء و «خدا» و به صرف «هنر» و تکنولوژی، «متافیزیکی» فراخور همین جهان بسته را ساخته و پرداخته است. این را به راحتی در هنر «هفتم» و فرایند حاصل از تکنولوژی دیجیتال و رایانه‌ای می‌توان ملاحظه نمود: انسان نشسته بر چوب بست، مانده در تخته بند تن، در انجماد و سترونی – و جهان مجازی و گذرا در برابر دیدگان حیران او در گذر است. زمان مجازی، در مکان مجازی، در جهان مجازی- پرسش او نیز اگرچه مذهبی، لیکن مجازی خواهد بود. مفاهیم ابداعی و تصاویر مجازی تمامی هیجانات کاذب، معنویت کذایی، لذایذ ساختگی او را بر آورده می‌سازد. این جهان مجازی تشنگی را بر او می‌خوراند، عطش را به او پیشکش می‌کند او را نیز به سرچشمه‌های رنگین سراب رهنمون می‌سازد. نیازمند نیازش می‌سازد و هم از سر نیازمندیش برمی‌آید. بازی با صورتها‏، مفاهیم، تخیلات، آرزوها، آزمندیها و ... در جهان مجازی تصاویر و ارتباطات یکسویه و جهت دار، غیر از ارضاء مجازی متافیزیکی انسان تواند بود؟!
در این خصوص صورت دیگر مسئله به حقیقت نزدیکتر است در بررسی ریشه‌ای رونسانس پیش از طرد «ماوراء» و حذف «متافیزیک» بازگشت رونسانس به عصر یونان باستان، الهه‌ها و قهرمانان المپ و به طور کلی رجعت آن به هنر کلاسیک یونان باستان و سرایشهای اسطوره ای هومر است. نفی متافیزیک رفته رفته در بطن سرخوردگی از هنر «عذاب» قرون وسطی و گرایش به «هنر نشاط» یونان باستان فراهم می‌آید. پیامدی منطقی که دقیقاً در سیر قهقهرایی رونسانس به یونان باستان قابل دسترسی است.
رونسانس متافیزیک قرن پانزده را طرد ساخت و دقیقاً به ارتجاع دست یازید و الهه‌ها و اسطوره‌های عصر کلاسیک یونان باستان را جایگزین آن ساخت. به عبارت دیگر رونسانس در بدو پیدایش خود نه لائیک و سکولار است و نه فارغ از متافیزیک‏، بلکه همان تفکر ابتدایی مبتنی بر افسانه‌های یونان را به معنی دقیق کلمه «ارتجاع» پذیرفت. در واقع مسیحیت را نه صرفاًَ به دلیل نارسایی‌های علمی و فلسفی که در آن بود کنار گذاشت، بلکه عامل تعیین کننده‌تر در محکومیت مسیحیت در مرحله نخست «سامی» بودن آن و پس از آن ارائه شناسنامه‌ای تیره و تار از «زمین» بود.
بنابراین ترمیم جای خالی «معنویت» به وسیله « هنر» و پر نمودن خلأ ناشی از عدم حضور «نبوت» به وسیله «اولیا» و «الهه‌ها»؛ نه یک یافته علمی یا تجربی است، بلکه کاملاً یک تقلید ارتجاعی از عصر افسانه‌های یونانی است. عصری که همه نیازهای معنوی انسان را تنها در نسخه «هنر» پاسخ می‌داد. عصری که خود دقیقاً به سراب سرچشمه‌های رنگین «هنر» و ناتوانی آن در اغنای نیازهای غیرمادی پی برده بود وخسته و ناتوان از نمایشنامه‌ها و تئاترها، مسیحیت را تشنه و آزمندانه در آغوش کشیده بود. لذا این پدیده بیشتر یک تقلید ارتجاعی از یونان و الهه‌های یونانی است، تا اینکه محصول و فرایند یک روند علمی و فلسفی باشد.
با این حال «هنر عظیم» تراژدیک و پر نشاط یونان رفته رفته در یوغ دانش تجربی و تکنولوژی حاصل از آن به «ابتذال» گرایید. چنانچه آقای «مددپور» به نیکی دریافته‌اند که: «گرایش و نیاز ذاتی انسان به معنویت به صورت بهره‌گیری از هیجان و شور و مستی ناشی از عناصر و موارد غیرمتعارف مخدر و هنر و ورزشهای هیجان‌زا همگی به نوع معنویت تصنعی انسان غربی باز می‌گردد. اما از آنجا که این نوع لذت‌گرایی مبتنی‌بر خوش‌گذرانی فاقد اصالت و خرد، دردهای جانکاه دو چندان و افسردگی روحی عمیقی را ایجاد می‌کند، عرفانهای اباحی شرقی تمدنهای سنتی این بار در خم رنگ‌رزی بنیادهای فرهنگی و شبه فرهنگی غرب رنگ مدرن به خود می‌گیرد و به کار تقویت نفسانیت در حال تلاشی و فرسایش تجدد زدگان و مدرنیستها می‌آید. این عرفانها و شبه‌عرفانها و آیین‌های اساطیری و جادویی مشرق زمینی و مغرب زمینی و قرون وسطایی از ورای موج تمدن صنعتی می‌گذرد و چون وضع اباحی نسبت به تمدن مدرن دارد، اساساً و اصلاً با این تمدن درگیر نمی‌شود، به همین دلیل نیز با مخالفت روبرو نمی‌شود». لذا «چالش پارسایی مشرق در برابر ناپارسایی مغرب، چالش معنویت اصیل مشرق در برابر عرفان غربی شده و هیجان‌های ممسوخ هنری و ورزشی مدرن و شور و حال مصنوعی ناشی از مصرف مواد توهم‌زای صنعتی شده تمدن غرب،‌ چالش شریعت شرقی و اسلامی در برابر اباحیت غربی نزاع جدی آینده خواهد بود».
روند زندگانی مکانیکی، ماشینی و آنگاه دیجیتالی، انسان امروزی را به بار آورده است. انسانی که حتی تمام نیازمندی‌هایش براساس آن و الگوهای ارائه شده از آن تأمین می‌شود: در کلیشه‌ای بنام «جهانی‌سازی» و دهکده جهانی، که پیش از اینکه پروژه باشد، یک پروسه تمام عیار است. بجای اینکه یک دیالوگ باشد، یک مونولوگ به تمام معناست. اکنون انسان موجود با معصومیت از دست رفته و با طبیعت ویران شده با ارزشهای ساختگی و مجازی جایگزین پر و اغنا می‌شود.
انسان امروزی تصور می‌کند که پرسش مذهبی می‌کند و هنگامی که پاسخ می‌شنود، تصور می‌کند که پاسخ مذهبی شنیده است. اگرچه در بن‌مایه وجودش چنین حسی نهفته باشد، احساسی که به سختی می‌خواهد از انبوه تلمبار شده ارزشهای مجازی در وجودش سوسو زند، و رخته گریزی به سوی تعالی معنوی و طبیعی بگشاید. این توصیف انسان مدرن در جهان غرب است، لیکن توصیف انسان در جوامع شرقی خصوصاً در میان جوامع اسلامی چگونه است؟
پرسش یک انسان در جوامع اسلامی و پاسخ اندیشمندان و علمای اسلامی به این پرسش انسان چیست: علمای جوامع اسلامی با گرایش به «عرفان» و از رهگذر عرفان به «هنر» می‌رسند و در قالب مولانا و عطار و محی‌الدین و صدرا به ارائه طریق و روش می‌پردازد. و از دیگر سو اساتید دانشگاهی چنین جوامعی از رهگذر «هنر» به عرفان سیر می‌کنند و از شعر و موسیقی و نقاشی و ... به عرفان می‌رسند. «علما» یک «مذهب عرفانی هنری» ارائه می‌کنند. و اساتید دانشگاهی یک «مذهب هنری عرفانی» دست و پا می‌کنند. یعنی از قلمروهای دیگری غیر از مذهب بنام مذهب پاسخ داده می شود.
براستی گرایش به عرفانهای کذائی و گذر به وادی هنر چرا؟  برای انسان غربی قابل توجیه است که برای رفع عطش خود از هنر و تکنولوژی دیجیتالی، متافیزیکی برپا سازد و خود را ارضاء و اغنا نماید، اما در جوامع اسلامی خصوصاً در مهد تشیع چرا انسان را به دنیای مجازی و سراب عرفانهای کذائی و هنرهای ساختگی رهنمون ساخت؟
تصور می‌کنم در خصوص نوع «متافیزیک» در عصر مدرنیسم و پرسش انسان از معنی حیات در کتاب پایان تاریخ تا حد انتظار سخن گفته‌ام. در آنجا از «بن‌بست» تاریخی و از «پایان تاریخ» هم به لحاظ نظری و معرفتی و هم از جهات عینی و واقعی سخن گفته‌ام. از نوع متافیزیک حاضر، که ساختگی و مجازی است و از علت بروز و ظهور چنین متافیزیک ساختگی و مجازی نیز سخن رفته است.
در آنجا توضیح داده‌ام که پس از اینکه «خدای الوهی» به واسطه غلبه متافیزیک افلاطونی (فلسفی- عرفانی) و پس از آن به واسطه ظهور و حضور «اومانیسم» عرصه برای «خدای الوهی» و واقعی تنگ شده و رفته رفته از میان برمی‌خیزد. در چنین شرایطی و پس از روی نهادن پیشرفت صنعتی به مکانیکی و از آن به تکنولوژی دیجیتالی، سرعت تکنولوژیک رسانه‌های یکسویه و جهت‌دار، که منجر به حذف زمان (آینده) و تحلیل رفتن مکانها (مرزها) می‌شود (فاصله زمانی و مکانی) دهکده جهانی در مکان و زمان «حال» برپا شود. و به عبارت دقیقتر دیوارهای پروسه دهکده جهانی (جهانی‌سازی) برپا می‌شود. و این در حالی است که خدای اولوهی و واقعی پشت دیوارهای دهکده جهانی نهاده می‌شود. اکنون انسان در این دایره دوار (دهکده جهانی) که برای خود تنیده است می‌خواهد فارغ از هر خدا، خدایی کند. زمان و مکان واقعی که در مدار «اکنون» (صفر) قرار گرفته است، رفته رفته زمان و مکان مجازی از نو در «هم‌اکنون» ساخته و جایگزین می‌شود، و متافیزیکی نیز فراخور همین جهان بسته و عاری از خدا و به شکل مجازی پدید می‌آید. و این روند مجازی چندان در حیات انسان رخنه می‌کند، که حقیقت و واقعیت از مجاز و توهم قابل تمایز نیست. حقیقت موجود آن چیزی است که «صفحه مجازی مانیتور» در برابر صفحه دیدگان او قرار می دهد.
گفتم پس از تکمیل و بسته شدن دیوارهای دهکده جهانی، انسان تنها و بی‌خدا می‌شود.و در بن‌بست جهانی و در یک دایره دوار و چرخه تکراری و بیهودگی گرفتار می‌آید. انسانها به آدم‌واره‌هایی تبدیل می‌گردند که تمام تمایلات آنها در همین چرخه کاذب تأمین و تکمیل می‌شود. این مسئله را می‌توان به طور زنده و واقعی در صفحه مجازی مانیتوری که در برابر صفحه دیدگان او قرار می‌گیرد، به وضوح بیان و برملا ساخت. نمونه‌ای کامل و عینی که عصاره دست‌ساخت انسان بی‌خداست: تلویزیون، ماهواره‌ها و کامپیوترها و ابررایانه‌ها با آن حجم عظیم جهانی اینترنت، که دنیای واقعی انسان کنونی است.  واقعیتی که واقعیت جهان خارج، در برابر وفور و حضور عظیم و همگانی آن، مجازی می‌نماید، تا حدی که گویا واقعیت اساساً وجود خارجی ندارد.
حجم عظیم اطلاعات و داده‌ها، کارتهای اعتباری و تجاری، امکان ارتباط گفتمانی و تصویری از طریق وبلاگ، چت، ایمیل، مبایل، اس ام اس و ... و ارضاء و اغنا هرگونه امیال و هوسهای او از طریق ورود او به فیلمها، بازیها، کلوپها و تقریحات و ... دیگرخلائی برای حضور در عرصه طبیعت بکر و باطراوت باقی نمی گذارد.
اما همین دنیای واقعی(یعنی جهان خارج از این صفحه مجازی نیز که در برابر صفحه دیدگان او قرار گرفته) هرچند از چنین صفحه‌ شیشه ایی جذاب و جادویی، واقعی‌تر و به نظر فرهمندتر و طبیعی‌تر می‌نماید، لیکن چنین دنیایی نیز هم به لحاظ اینکه خدا را پشت دیوارهای بلورین دهکده جهانی (شکلی جدید با طرحی جدید از دیوارهای لنین و استالین) نهاده است و هم به خاطر دست ساخت تکنولوژیک خود (صفحه مجازی) طراوت  طبیعی و متعالی ندارد. تمامی حرکتها به واسطه بسته شدن درها و رخنه گریزها به سوی متافیزیک، در یک مدار دوار و چرخه تکراری بیهوده و عبث جریان می‌یابد و هرگز رخنه‌گریزی به سوی صعود و تکامل و تعالی نمی‌یابد. تمامی امور در این جریان مدور، از صورتی به صورت دیگر در می‌آیند و در این روند بسته، از تصادم و تصادف با یکدیگر، حتی از خردی به کلان نیز می‌رسند. اینجا قلمرو ایستگاه تجربی است، که امورات منقطع در مقاطع مکانی منقطع و در فواصل زمانی منفصل به هم می‌رسند.
دنیای بشر کنونی ‌پراز نفرت و اضمهلال معنوی است. شاید واژه «نفرت» در اینجا وجهی از حقیقت و واقعیت نداشته باشد. چرا که او حتی نمی‌تواند «نفرت» بورزد. در او حتی انگیزه نفرت ورزیدن نیز به تحلیل رفته است. او در یک بیهودگی سرسام‌آور زندگی می‌کند. و شاید زندگی نه، که تنها سر می‌کند و به سر می‌برد.
 
آینده، حال، گذشته
«هم‌اکنون» تنها زمان موجود برای انسان موجود است.
سرعت تکنولوژیک دیجیتالی منجر به حذف مسافت زمانی و حد مرزهای مکانی گردید. گستره جهان به جهان شهر و از آن نیز به دهکده جهانی روی نهاد.
طرد ماوراء، هراس از آینده،‌چرخه دوری و فرایند تکراری امور، و حیات تصنعی و مجازی انسان امروزی منجر به حذف آینده گردید.
حذف ماوراء به لحاظ تاریخی در چند بستر قابل تأمل است. ماتریالیسم مکانیکی: می‌خواهد بدون خدا به تبیین و تسخیر طبیعت و جهان بپردازد. ماتریالیسم مارکس: می‌خواهد بدون خدا به تفسیر جهان و تغییر آن بپردازد. پس از رونسانس انسان با این اندیشه آمرانه مقهور گشت تا جهان را بدون خدا تفسیر و تسخیر نماید. لیکن بعدها دانش تجربی و فلسفه علم بازگشت و همین شور آمرانه را مستدل و علمی گردانید.
روند و استمرار چنین اندیشه‌ای فارغ از خدا، پیشرفت صنعتی  و از آن به مکانیکی و سرعت تکنولوژیک دیجیتالی یکسویه‌ای را پدید آورد و با بسته شدن دیوارهای دهکده جهانی، ماوراء در ورای دیوارهای آن مطرود گشت. فرجام چرخه امور به درون خود معطوف گشت. درهای و پنجره‌ها و رخنه‌گریزهای ممکن به سوی ماوراء مسدود و معدوم شد. و انسان در «هم‌اکنون» خویش، در بن‌بست جهانی محبوس و در زمان «حال» مطرود و پرت گردید.
«گذشته» در قالب موزه‌ها و گالریهای هنری با اتکت بها بر روی آن برای انسان «موجود» در «هم‌اکنونش» چوب حراج می‌خورد. آینده برای انسان موجود هراس ‌انگیز است (آینده صرفاً برای انسان «ناموجود» است). آینده «هم‌اکنون» او را به مخاطره می‌اندازد، تضمین و تأمین بیمه‌های درمانی، و بازنشستگی‌ برای تضمین شرایط موجود و تأمین حیات اوست. ذخیره‌هایی که برای ادامه و بقاء او در «هم‌اکنون» تدبیر، تعبیه و تدارک شده است.
«قهرمان‌گرایی‌های فردی و نجات‌بخشی‌های جهانی»، «ایثار» و مفاهیمی از این دست، پوچ و بیهوده و اساساً سالبه به انتفاع موضوع است. تمام این مفاهیم و شأن نزول آن برای آینده و انسان ناموجود است، که هنوز وجود ندارد و زاییده نشده است. « اما شب آبستن است تا چه زاید سحر» و به گمانم از این دور و تسلسل بتوان راهی به آینده گشود. «راه سوم » بر آمدن چنین انسانهایی را نوید می دهد.
 
آینده از آن کیست؟
هراس از آینده در روند پروسه جهانی‌سازی نیز به وجهی منجر به حذف آینده می‌شود: آینده از آن کیست؟ پرسشی که پاسخ آن نظریه‌پردازان پروسه جهانی‌ را به انفعال وامی‌دارد تا تدبیری بر تقدیر ضروری «برآمدن مرد مشرقی» از قبیله مشرق، نمایند. این تدبیر بیش از آنکه جهان را به آینده فرا تابد، به درون خود معطوف می‌سازد، تا به بقاء خود در «هم‌اکنون» و به دوام خود همچنان ادامه دهد. آنچه که پیش از این «پوپر» به انجام رسانید نفی «روایت کلان» در قالب تاریخ‌پردازان بود، اکنون تدبیر کودکمنشانه «فرانسیس فوکویاما» تحت عنوان «پایان تاریخ» و طرح هوشمندانه «هانتینگتون» در تیتر بزرگ «جنگ تمدنها». یا به عبارت دیگر «جنگ با تقدیر ضروری آینده» تکرار می شود.
در عصر اریستوکراسی پرسش از حکومت «چه کسی» بود. رفته رفته این پرسش تحت شرایط ضروری تاریخی در عصر دموکراسی با پرسش «چگونه حکومت کرد» جایگزین شد. و اکنون در عصر دهکده جهانی پرسش این است: «جهان آینده» از آن چه کسی است».
آیا جهان آینده از آن مرد مشرقی از خاور زمین است، یا جهان آینده از آن مرد مغربی از باخترزمین است؟
در هر دو صورت وقوع چنین پیشامدی متافیزیکی و از ورای دیوارهای دهکده جهانی خواهد بود. شکافی در دیوار و کابوسی که خواب آرام «غرب» را آشفته ساخته است. تبی که آنها را با هزیان اهداف احتمالی و جنگ با توهم« تروریسم» ناگریز ساخته است.
نظریه‌پردازان پروسه جهانی‌سازی با «چگونه حکومت کرد» درصدد نفی «آنکه حکومت خواهد کرد» هستند و یا حداقل در تدبیر بقاء «هم‌اکنون» و در صدد تعویق تقدیر ضروری حکومت «او که خواهد آمد» هستند.
با این حال تمامی این تدابیر احتمالی و انفعالی  و به کارگیری زور، خود تمهید امکاناتی است که لازمه بروز و ظهور طفل ضرورت تقدیر تاریخی است.

یازده سایت دانلود رایگان کتاب


                          

          سایتهای دانلود رایگان کتاب