فرضیه ی تکامل
دستاویزی به نام فسیل ها
در بخش قبلی مقاله، بنا بر دلایل متعدد دریافتیم که « فرضیه ی تکامل »، به دلیل این که فاقد اسناد و مدارک دقیق و معتبری است که تمام ابعاد آن را پوشش دهد و اثبات نماید، در بهترین حالت، تنها یک « فرضیه » بوده و به هیچ وجه واجد شرایط « نظریه »، « واقعیت » یا « قانون » نیست!
با این حال، طرفداران « فرضیه ی تکامل » به منظور کاملاً علمی جلوه دادن ادعای خود، بر برخی اطلاعات در حوزه های زمین شناسی، دیرینه شناسی، بیوشیمی، ژنتیک، بیولوژی مولکولی و ... تکیه کرده و از آن ها برای تأیید ادعای خود بهره می جویند.
مواردی چون آزمایش « استنلی میلر »، « سنگواره ها »، « مطالعات جمعیتی بر روی کروموزوم Y و DNA میتوکندریال »، « مطالعه بر روی ساختار ژنتیکی و پروتئومی پروتئین های مختلف و ترسیم درخت های فیلوژنتیک برای آن ها »، « استناد به مسئله ی مقاومت آنتی بیوتیکی باکتری ها » و ... از آن جمله می باشند که از این به بعد به صورت مفصل و مبسوط به نقد آن ها خواهیم پرداخت.
فسیل ها چه اطلاعاتی را به ما ارایه می کنند؟
اگر نگاهی به کتب، مقالات و فیلم های طرفداران « فرضیه ی تکامل » بیندازیم، ملاحظه خواهیم کرد که بخش های مهمی از آن ها را مطالبی تشکیل می دهند که بر پایه ی فسیل ها و سنگواره ها بنا نهاده شده اند. به خصوص این مسئله در مورد کتب، مقالات و فیلم هایی که به مخاطبان عام ارایه می شوند، نمود بیشتری دارد و ملاحظه می گردد که در کتب، مقالات و فیلم های مربوط به مخاطب عام، به دلیل ساده تر بودن استدلالات مبتنی بر فسیل ها و سنگواره ها، و نیز باورپذیری بیشتر این مسئله، تمرکز بیشتری بر روی این گونه استدلالات صورت پذیرفته است.
سراسر کتب مربوط به « فرضیه ی تکامل » اعم از کتب عمومی و تخصصی، مملو از تصاویری است که بر اساس برخی فسیل ها و سنگواره ها و صد البته با چاشنی هنر هنرمندان تکامل دوست!، شکل گرفته و در آن ها تصاویری از استخوان ها، سنگواره ها و نیز تصاویر ظاهراً بازسازی شده از موجودات زنده ی ماقبل تاریخ ارایه شده است که به خصوص برخی از تصاویر بازسازی شده که به نحو هنرمندانه ای تهیه شده اند، باورپذیری مخاطب را افزایش می دهند! تصاویر زیر گوشه ای از این مثال ها هستند:
توالی اسب ها که بر اساس برخی از ویژگی های اسکلتی، تکامل اسب ها را مطابق ادعای طرفداران فرضیه ی تکامل، نشان می دهد. (در مقالات آتی، مفصلاً به این ادعا پرداخته و مشکلات موجود در آن، به بحث گذاشته خواهد شد.)
توالی جمجمه ها، که سیر تکامل انسان را طبق ادعای طرفداران « فرضیه ی تکامل » نشان می دهد. (در مقالات آتی، مفصلاً به این ادعا پرداخته و مشکلات موجود در آن، به بحث گذاشته خواهد شد.)
جمجمه و تصاویر به اصطلاح بازسازی شده ی منسوب به « انسان راست قامت : Homo Erectus » که از سوی طرفداران « فرضیه ی تکامل » ارایه شده است. (در مقالات آتی، مفصلاً به این ادعا پرداخته و مشکلات موجود در آن، به بحث گذاشته خواهد شد.)
جمجمه و تصاویر به اصطلاح بازسازی شده ی منسوب به « انسان ماهر : Homo Habilis » که از سوی طرفداران « فرضیه ی تکامل » ارایه شده است. (در مقالات آتی، مفصلاً به این ادعا پرداخته و مشکلات موجود در آن، به بحث گذاشته خواهد شد.)
تصاویر بازسازی شده از سیر تکامل « انسان » که روند تکاملی انسان را مطابق ادعای طرفداران « فرضیه ی تکامل » نشان می دهد. (در مقالات آتی، مفصلاً به این ادعا پرداخته و مشکلات موجود در آن، به بحث گذاشته خواهد شد.)
همانگونه که به صورت اجمالی ملاحظه فرمودید، طرفداران « فرضیه ی تکامل » به صورت جدی بر روی فسیل ها (سنگواره ها) ی مورد ادعای خود پافشاری و بر روی آن ها سرمایه گذاری کرده اند و از آن ها به منظور تأیید ادعاهای خود بهره جسته اند و در این میان، از این فسیل ها، بیش از همه برای متقاعد کردن مخاطب عام خود بهره جسته اند!
در همین راستا اگر نگاهی به کتب، مقالات و فیلم های طرفداران « فرضیه ی تکامل » بیندازیم، در خواهیم یافت که از دیدگاه آنان، فسیل های مورد ادعای آن ها، حاوی اطلاعات محکم و گرانبها، و به عنوان شواهد و اسناد محکمی جهت تأیید « فرضیه ی تکامل » می باشند؛ به طوری که بر اساس همین فسیل ها، طرفداران « فرضیه ی تکامل » مباحث متعددی را پیرامون قوای جسمانی، روابط اجتماعی، تولید مثل و ... موجودات نامبرده مطرح می نمایند!!! و در این میان به داستان سرایی نیز می پردازند!!!
اما آیا به راستی و همان گونه که « تکامل شناسان » ادعا می کنند، فسیل های کشف شده، اطلاعات زیادی پیرامون « موجودات زنده » ی مذکور، وضعیت جسمانی، شرایط فیزیولوژیک و حتی زمان زیستن این گونه موجودات ارایه می دهند؟ آیا فسیل ها به مثابه آینه های دقیقی از وضعیت زندگی موجودات ماقبل تاریخ می باشند؟
در یک کلام باید گفت: خیر! فسیل ها اطلاعات زیاد و دقیقی پیرامون موجودات زنده ی صاحب آن ها به دست نمی دهند!!! فسیل ها آینه ی مناسبی از شرایط فیزیولوژیک، وضعیت ژنتیکی، توانایی باروری و حتی زمان زندگی موجودات زنده ی صاحب آن ها نیستند!!!
این حرف در وهله ی اول ممکن است کمی عجیب به نظر برسد و متفاوت با آن چیزی باشد که عمدتاً در رسانه ها شنیده ایم، اما دلایل متعددی برای بی اعتمادی اطلاعات کسب شده از فسیل ها وجود دارند که در ادامه ی مقاله و چند مقاله ی آینده به آن ها اشاره می نماییم.
وجود اشکالات، ابهامات و انتقادات جدی در زمینه ی طول عمر فسیل های مکشوفه
برخلاف ادعای تکامل شناسان که محدوده ی نسبتاً دقیقی برای زیستن فسیل های مکشوفه اعلام می نمایند و برای مثال می گویند فسیل مذکور حدود 3/2 الی 5/2 میلیون سال قبل می زیسته است، از نظر علمی، زمان های مورد ادعای مذکور، دچار چالش ها و ابهامات بسیاری است.
عمده ی روش های به کار گرفته شده در محاسبه ی طول عمر فسیل های مکشوفه، بر پایه ی « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » می باشد.(1) اما « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » چیست؟
اساس « زمان سنجی رادیومتریک »، بر پایه ی واکنش های « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » می باشد.(2) برای درک بهتر این مسئله، لطفاً به توضیحات زیر، توجه فرمایید:(3)
هسته های اتم های رادیواکتیو، هسته های ناپایدار برخی عناصر هستند که به مرور زمان، از طریق برخی واکنش ها که آن ها را « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » می نامند (شامل واپاشی های آلفا، بتا و گاما) و از طریق از دست دادن مقداری از انرژی درونی خود، به هسته های اتم های پایدارتری تبدیل می گردند. به عنوان مثال « هسته ی ناپایدار » اتم « اورانیوم 238 : 238 U » در طی زمان و در اثر واکنش « واپاشی هسته ای »، به « هسته ی پایدارتر » اتم « توریوم 234 : 234 Th » تبدیل می گردد. مثال دیگر در این زمینه، تبدیل « هسته ی ناپایدار » اتم « کربن 14 : 14 C » به « هسته ی پایدار » اتم « هیدروژن 14 : 14 N» طی واکنش « واپاشی هسته ای » می باشد:(4)
« واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » که در آن، « هسته ی ناپایدار » اتم « اورانیوم 238 : 238 U » در طی زمان به « هسته ی پایدارتر » اتم « توریوم 234 : 234 Th » تبدیل می گردد.
« واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » که در آن، « هسته ی ناپایدار » اتم « کربن 14 : 14 C » به « هسته ی پایدار » اتم « هیدروژن 14 : 14 N» تبدیل می گردد.
البته در بسیاری از موارد، تنها یک واکنش « واپاشی هسته ای » صورت نمی گیرد، بلکه زنجیره ای از واکنش های متوالی « واپاشی هسته ای »، موجب تبدیل « ناپایدارترین هسته »، به « پایدارترین هسته » می گردد. برای مثال، « هسته ی ناپایدار » اتم « سرب 212 : 212 Pb » در طی زمان و در اثر چند واکنش متوالی « واپاشی هسته ای »، به « هسته ی پایدارتر » اتم « سرب 208 : 208 Pb » تبدیل می گردد.(5) مثال دیگر در این زمینه، تبدیل « هسته ی ناپایدار » اتم « قلع 131 : 131 Sn » در طی زمان و در اثر چند واکنش متوالی « واپاشی هسته ای »، به « هسته ی پایدارتر » اتم « گزنون 131 : 131 Xe » می باشد:(6)
زنجیره ای از واکنش های متوالی « واپاشی هسته ای » که موجب تبدیل « ناپایدارترین هسته »، به « پایدارترین هسته » می گردد: در تصویر سمت راست، « هسته ی ناپایدار » اتم « سرب 212 : 212 Pb » در طی زمان و در اثر چند واکنش متوالی « واپاشی هسته ای »، به « هسته ی پایدارتر » اتم « سرب 208 : 208 Pb » تبدیل می گردد. در تصویر سمت چپ، « هسته ی ناپایدار » اتم « قلع 131 : 131 Sn » در طی زمان و در اثر چند واکنش متوالی « واپاشی هسته ای »، به « هسته ی پایدارتر » اتم « گزنون 131 : 131 Xe » تبدل می شود.
این واکنش های « واپاشی هسته ای »، موجب می گردد تا به مرور زمان، تعداد هسته های ناپایدار اولیه که « هسته های والد : Parent Nucleus » نام دارند، تبدیل به « هسته های دختر : Daughter Nucleus » گردند. بدین ترتیب، در یک نمونه ی حاوی عناصر رادیواکتیو، با گذشت زمان از تعداد « هسته های والد : Parent Nucleus » کاسته گردیده و بر تعداد « هسته های دختر : Daughter Nucleus » اضافه می گردد:(7)
همان گونه که در تصاویر فوق ملاحظه می گردد، در یک نمونه ی حاوی عناصر رادیواکتیو، با گذشت زمان از تعداد « هسته های والد : Parent Nucleus » کاسته گردیده و بر تعداد « هسته های دختر : Daughter Nucleus » اضافه می گردد. (نقاط خاکستری رنگ، نشانگر « هسته های والد : Parent Nucleus » و نقاط قرمز رنگ، نشانگر « هسته های دختر : Daughter Nucleus » می باشد.)
این روند تبدیل « هسته های والد : Parent Nucleus » به « هسته های دختر : Daughter Nucleus » در مواد رادیواکتیو، اساس و پایه ی « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » را تشکیل می دهد.(8) روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » بر مفروضات زیر بنا نهاده شده است:(9)
1) در یک نمونه ی رادیواکتیو، 2/1 (یک دوم) هسته های ناپایدار که « هسته های والد : Parent Nucleus » نام دارند، در طی زمان خاصی که « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » نامیده می شود، دچار « واپاشی هسته ای » شده و به « هسته های دختر : Daughter Nucleus » تبدیل می شوند.
2) « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » برای هر واکنش « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay »، زمان ثابت و شناخته شده ای است. (دانشمندان طرفدار استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » این گونه فرض می نمایند.) طبق این فرض، زمان تبدیل « اورانیوم 235 : 235 Ur » به « سرب 207 : 207 Pb » حدود 707 میلیون سال، و زمان تبدیل « کربن 14 : 14 C » به « نیتروژن 14 : 14 N » حدود 5730 سال می باشد. جدول زیر، « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » برخی از مهم ترین واپاشی های هسته ای را نشان می دهد:(10)
3) طبق فرض و ادعای طرفداران روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » برای هر واکنش « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay »، زمان ثابت و لایتغیری است و تحت تأثیر فاکتورهای دیگر قرار ندارد. همچنین طبق این فرض و ادعا، « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » در طول زمان نیز ثابت باقی می ماند.
4) در نمونه ی رادیواکتیو مورد مطالعه، در زمان ابتدایی (ساعت صفر)، هیچ « هسته ی دختر : Daughter Nucleus » وجود ندارد و تمامی نمونه فقط شامل « هسته های والد : Parent Nucleus » می باشد.
5) با فرض مشخص بودن « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » یک واکنش « واپاشی هسته ای » از یک سو و با فرض ثابت ماندن این زمان در طی قرن ها و اعصار متمادی، بر اساس نسبت بین « هسته های والد : Parent Nucleus » و « هسته های دختر : Daughter Nucleus » می توان فهمید که چند « نیمه عمر » از زمان ابتدایی ماده ی اولیه (ساعت صفر) سپری شده است.
6) بین میزان « هسته های والد : Parent Nucleus » در (ساعت صفر)، میزان « هسته های والد : Parent Nucleus » بعد از گذشت زمان، « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) »، و عمر نمونه ی رادیواکتیو، فرمول ساده شده ی زیر حاکم است:
M0 : میزان « هسته های والد : Parent Nucleus » در (ساعت صفر).
M1 : میزان « هسته های والد : Parent Nucleus » بعد از گذشت زمان t.
t : زمان سپری شده از لحظه ی (ساعت صفر).
T : نیمه عمر رادیواکتیو عنصر M.
با مشخص بودن « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » و نسبت بین « هسته های والد : Parent Nucleus » و « هسته های دختر : Daughter Nucleus » در زمان مطالعه، می توان مدت زمان سپری شده از شروع « واپاشی هسته ای » را که طبق مفروضات فوق، معادل عمر ماده ی رادیواکتیو مورد نظر است، به دست آورد که البته برای این امر باید فرمول را به صورت لگاریتمی تغییر داد.
7) همه ی موارد فوق، زمانی صادق است که سیستم مورد مطالعه، یک سیستم بسته باشد؛ یعنی هیچ ماده ی رادیواکتیو از نوع « هسته های والد : Parent Nucleus » از خارج از سیستم، به آن وارد نشود و هیچ ماده ی رادیواکتیو از نوع « هسته های دختر : Daughter Nucleus »، از سیستم خارج نگردد. یعنی تغییر غلظت هسته های والد و دختر در نمونه ی مورد مطالعه، تنها باید از طریق واکنش های واپاشی هسته ای صورت گیرد و نباید به غیر از روش مذکور، دلیلی برای افزایش یا کاهش هسته های والد و دختر وجود داشته باشد.
خلاصه شده ی مفروضات فوق، در تصاویر زیر به نمایش در آمده اند:(11)
همان گونه که در تصاویر فوق ملاحظه می گردد، در یک نمونه ی حاوی عناصر رادیواکتیو، با گذشت زمان از تعداد « هسته های والد : Parent Nucleus » کاسته گردیده و بر تعداد « هسته های دختر : Daughter Nucleus » اضافه می گردد. (نقاط خاکستری رنگ، نشانگر « هسته های والد : Parent Nucleus » و نقاط قرمز رنگ، نشانگر « هسته های دختر : Daughter Nucleus » می باشد.) بر اساس نسبت بین « هسته های والد : Parent Nucleus » و « هسته های دختر : Daughter Nucleus »، می توان به عمر تقریبی سپری شده از لحظه ی ابتدایی (ساعت صفر) که در سمت چپ تصویر واقع شده است، پی برد. فلش قرمز به ماده ی مورد مطالعه در (ساعت صفر) اشاره می نماید که در آن تماماً « هسته های والد : Parent Nucleus » به چشم می خورد و اثری از « هسته های دختر : Daughter Nucleus » به چشم نمی خورد. فلش آبی به ماده ی مورد مطالعه بعد از گذشت 1 نیمه عمر اشاره می کند. در این وضعیت، نیمی از هسته ها را « هسته های والد : Parent Nucleus » و نیمی دیگر را « هسته های دختر : Daughter Nucleus » تشکیل می دهند. فلش سبز به ماده ی مورد مطالعه بعد از گذشت 2 نیمه عمر اشاره می کند. در این وضعیت، یک چهارم از هسته ها را « هسته های والد : Parent Nucleus » و سه چهارم دیگر را « هسته های دختر : Daughter Nucleus » تشکیل می دهند. فلش زرد به ماده ی مورد مطالعه بعد از گذشت 5 نیمه عمر اشاره می کند. در این وضعیت، تنها حدود 3 درصد از هسته ها را « هسته های والد : Parent Nucleus » و 97 درصد دیگر را « هسته های دختر : Daughter Nucleus » تشکیل می دهند.
مثال عملی از استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » در تبدیل عنصر رادیواکتیو « پتاسیم 40 : 40 K » به « آرگون 40 : 40 Ar »، که مورد علاقه ی « زمین شناسان » و « دیرینه شناسان » نیز می باشد: نمونه ای که حاوی 100 درصد هسته ی عنصر رادیواکتیو « پتاسیم 40 : 40 K » می باشد (فلش قرمز)، به مرور زمان، دچار واپاشی هسته ای شده و تبدیل به هسته ی پایدارتر « آرگون 40 : 40 Ar » می شود. با توجه به این که نیمه عمر واکنش واپاشی هسته ای که در طی آن « پتاسیم 40 : 40 K » به « آرگون 40 : 40 Ar » تبدیل می شود، حدود 1251 میلیون سال است، با گذشت 1 نیمه عمر (1 × 1251 = 1251 میلیون سال) (فلش آبی)، فقط 50 درصد نمونه از « پتاسیم 40 : 40 K » تشکیل شده و 50 درصد آن را « آرگون 40 : 40 Ar » تشکیل می دهد. بعد از گذشت 2 نیمه عمر (2 × 1251 = 2502 میلیون سال) (فلش سبز)، فقط 25 درصد نمونه از « پتاسیم 40 : 40 K » تشکیل شده و 75 درصد آن را « آرگون 40 : 40 Ar » تشکیل می دهد. پس از گذشت 4 نیمه عمر (4 × 1251 = 5004 میلیون سال) (فلش صورتی)، فقط 6 درصد نمونه از « پتاسیم 40 : 40 K » تشکیل شده و 94 درصد آن را « آرگون 40 : 40 Ar » تشکیل می دهد. از سوی دیگر به طرزی مشابه و با توجه به روابط بین نسبت هسته های والد « پتاسیم 40 : 40 K » و هسته های دختر « آرگون 40 : 40 Ar » در نمونه ی حاوی « پتاسیم 40 : 40 K » و « آرگون 40 : 40 Ar » و با در نظر گرفتن نیمه عمر واپاشی رادیواکتیو « پتاسیم 40 : 40 K »، می توان به عمر نمونه ی حاوی عناصر نامبرده، پی برد.
با توجه به مطالب ذکر شده، « زمین شناسان »، « دیرینه شناسان » و « زیست شناسان »، از اتم « کربن 14 : 14 C » موجود در استخوان ها و فسیل ها برای بررسی عمر موجودات زنده در محدوده ی زمانی کمتر از 70000 سال قبل بهره می برند؛(12) اما در مورد بسیاری از فسیل ها و سنگواره ها، « اورانیوم 238 : 238 Ur »، « اورانیوم 235 : 235 Ur »، « روبیدیوم 87 : 87 Rb »، « پتاسیم 40 : 40 K » و ... موجود در لایه های زمین شناسی مجاور فسیل های مکشوفه (عمدتاً لایه های متشکل از سنگ های آذرین)، سنگ بنای ارزیابی طول عمر فسیل های مذکور قرار می گیرد.(13) چرا که عناصر نامبرده، گرچه در داخل بدن موجودات زنده به میزان کافی موجود نیستند، اما با توجه به وفور عناصر نامبرده در لایه های آذرین مجاور لایه های رسوبی دربردارنده ی فسیل ها، و نیز نیمه عمر طولانی عناصر رادیواکتیو نامبرده که در حد چند میلیارد سال می باشد، نسبت به « کربن 14 : 14 C » برای مطالعات بازه های زمانی طولانی تر برتری دارند و می توانند برای بررسی ادوار زمانی تا حد چند میلیارد سال قبل نیز مورد بررسی قرار گیرند.(14) جدول زیر، نیمه عمر و بازه ی زمانی قابل مطالعه توسط برخی از عناصر رادیواکتیو کاربردی در عرصه های « زمین شناسی »، « دیرینه شناسی » و « زیست شناسی » را نشان می دهد:(15)
منطقه ی « گراند کانیون : Grand Canyon » در ایالات متحده ی آمریکا (به لایه های مختلف صخره ها در این منطقه توجه فرمایید)؛ بر اساس روش های زمان سنجی که عمده ی آن ها مبتنی بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » می باشد، لایه های صخره ای این منطقه، به زمان های زمین شناسی مختلفی منسوب شده اند. « دیرینه شناسان » فسیل های مکشوفه در این گونه لایه های صخره ای را هم عصر صخره های مجاورشان می دانند. مشابه این روش، جهت تخمین عمر فسیل های کشف شده در سایر مناطق نیز به کار می رود و فسیل های کشف شده در هر لایه، بر اساس « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » عناصر رادیواکتیو لایه های مجاور، زمان بندی گردیده و طول عمر آن ها تخمین زده می شود.
به طور خلاصه باید گفت که بسیاری از طرفداران « فرضیه ی تکامل » با استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » به تخمین زمانی فسیل های مکشوفه پرداخته و بر اساس زمان های به دست آمده، فسیل ها را زمان بندی می نمایند و با توجه به تقدم و تأخر این زمان ها، تئوری های خود را در این زمینه شاخ و بال می دهند.
همان گونه که ذکر شد، روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » مورد استفاده در زیست شناسی، بر اساس « نیمه عمر واپاشی رادیواکتیو » عناصر رادیواکتیو موجود در فسیل ها یا صخره های مجاور فسیل ها می باشد. این روش زمان سنجی بر مفروضات عمده ای استوار است که عباتند از:(16)
1) عناصر رادیواکتیو ناپایدار، به مرور زمان به عناصر پایدارتر، واپاشی هسته ای می یابند که این مسئله در طی زمان های خاصی به نام « زمان نیمه عمر » رخ می دهد. با گذشت هر نیمه عمر، میزان عنصر ناپایدار رادیواکتیو، به نصف میزان قبل می رسد.
2) زمان نیمه عمر واپاشی رادیواکتیو در طول زمان یکسان و ثابت است.
3) زمان نیمه عمر واپاشی رادیواکتیو با عوامل محیطی مرتبط نیست.
4) در نمونه ی رادیواکتیو مورد مطالعه، در زمان ابتدایی (ساعت صفر)، هیچ « هسته ی دختر : Daughter Nucleus » وجود ندارد و تمامی نمونه فقط شامل « هسته های والد : Parent Nucleus » می باشد.
5) با فرض مشخص بودن « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » یک واکنش « واپاشی هسته ای » از یکسو و با فرض ثابت ماندن این زمان در طی قرن ها و اعصار متمادی، بر اساس نسبت بین « هسته های والد : Parent Nucleus » و « هسته های دختر : Daughter Nucleus » می توان فهمید که چند « نیمه عمر » از زمان ابتدایی ماده ی اولیه (ساعت صفر) سپری شده است.
6) همه ی موارد فوق، زمانی صادق است که سیستم مورد مطالعه، یک سیستم بسته باشد؛ یعنی هیچ ماده ی رادیواکتیو از نوع « هسته های والد : Parent Nucleus » از خارج از سیستم، به آن وارد نشود و هیچ ماده ی رادیواکتیو از نوع « هسته های دختر : Daughter Nucleus »، از سیستم خارج نگردد. یعنی تغییر غلظت هسته های والد و دختر در نمونه ی مورد مطالعه، تنها باید از طریق واکنش های واپاشی هسته ای صورت گیرد و نباید به غیر از روش مذکور، دلیلی برای افزایش یا کاهش هسته های والد و دختر وجود داشته باشد.
تا این جای کار همه ی مسایل دقیق و علمی به نظر می رسد و تصور می گردد که « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » روش بسیار دقیق و بی نقصی برای مطالعه ی فسیل ها و سنگواره ها است!
اما آیا چنین پنداری در مورد « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » صحیح است؟ آیا همان گونه که طرفداران « فرضیه ی تکامل » ادعا می کنند، روشی دقیق و بی نقص است؟ آیا زمان هایی که « تکامل شناسان » درباره ی فسیل های مکشوفه ادعا می کنند، صحیح و قابل اعتماد است؟
در یک کلام باید گفت: خیر!!! ادعای طرفداران « فرضیه ی تکامل » پیرامون دقیق و بی نقص بودن روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » سخن گزافی بیش نیست و مطابق پژوهش ها و مطالعات انجام شده در این حوزه، دقت و قابلیت اتکا بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » با چالش ها، ابهامات، ایرادات و انتقادات بسیار مهمی مواجه است!
بسیار جالب است که علی رغم وجود چالش های جدی در مقابل روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » و به خصوص کاربردهای آن در « زمین شناسی » و « دیرینه شناسی »، مقالات منتشر شده در این حوزه، علی رغم این که در نشریات معتبر علمی چاپ شده اند، با سکوت و تجاهل « تکامل شناسان » مواجه شده است که این مسئله نیز وجه دیگری از وجود « لمپنیسم علمی » را در بین طرفداران « فرضیه ی تکامل » نشان می دهد!
اما چالش ها و ایرادات مربوط به « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » و استفاده از آن در بررسی عمر « فسیل ها (سنگواره ها) چیست؟
1) یکی از مفروضات به کار رفته در مورد « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » این است که « زمان نیمه عمر واپاشی رادیواکتیو »، ارتباطی با فاکتورهای محیطی ندارد.(17) اتفاقاً صحت این فرض برای دقیق و کاربردی بودن روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » بسیار حیاتی و مهم است؛ چرا که اگر « زمان نیمه عمر واپاشی رادیواکتیو » تحت تاثیر عوامل محیطی مانند فرم شیمیایی، فشار محیط و ... باشد، آن گاه تمامی محاسباتی که تاکنون در مورد عمر فسیل های مکشوفه انجام شده، از بیخ و بن غلط بوده و با چالش مواجه می گردد!!! زیرا دانشمندان به هیچ عنوان اطلاع دقیقی از شرایط محیطی فسیل ها و صخره های اطرافشان در طی چند میلیون سال اخیر ندارند!
اما بسیار جالب است که بدانیم مطالعات دقیق و مهم انجام شده در حیطه ی عوامل موثر بر « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » و « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، خلاف مفروضات قبلی را نشان داده اند!!! یعنی برخلاف مفروضات « تکامل شناسان » و سایر طرفداران پروپا قرص استفاده از « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، مطالعات دقیق و معتبری که عمدتاً نیز در طی دهه ی اخیر انجام شده اند، نشان می دهند که برخلاف ادعاهای اولیه، « واپاشی هسته ای » و « زمان نیمه عمر واپاشی هسته ای : Half-life (t½) »، نه یک فرآیند ثابت و مستقل از فاکتورهای محیطی، بلکه فرآیندی به شدت تحت تأثیر عوامل محیطی می باشند!!!
مطالعات مهم و دقیقی که به خصوص در طی دهه ی اخیر صورت گرفته اند، نشان می دهند که برخلاف تصورات قبلی، پدیده ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » یک پدیده ی مستقل از محیط و دارای سیر یکنواخت نیست، بلکه با عوامل مختلف محیطی همچون فرم های مختلف شیمیایی، فشار محیط، فعالیت شراره های خورشیدی (Solar Flares) و حتی فاصله ی زمین از خورشید ارتباط دارد!!! این در حالی است که تاکنون، تمامی محاسبات « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » بر اساس ثابت و یکنواخت بودن پدیده ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » و مستقل بودن آن از فاکتورهای محیطی شکل گرفته اند و فرض مذکور، یک مسئله ی پایه ای و اساسی در « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » می باشد و بدون این فرض، عملاً طرفداران « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » خلع سلاح خواهند شد!
به منظور بررسی دقیق تر این مسئله، بهتر است نگاهی به مقالات اخیر منتشر شده در رابطه با ارتباط پدیده ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » با فاکتورهای محیطی بیندازیم:
الف) « چی آن هو : Chih-An Huh » از « موسسه ی علوم زمین (آکادمیا سینیکا : Academia Sinica » واقع در تایوان، در مقاله ی خود با عنوان « وابستگی سرعت واپاشی عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be » به فرم های شیمیایی : Dependence of the decay rate of 7Be on chemical forms » که در سال 1999 میلادی در نشریه ی معتبر « Earth and Planetary Science Letters (EPSL) » منتشر گردید و در حال حاضر نیز طریق سامانه ی مشهور و معتبر (ScienceDirect) مرتبط با انتشارات علمی (ELSEVIER) قابل مطالعه است، چنین عنوان نموده است که بر طبق مطالعات انجام شده توسط موسسه ی مذکور، ملاحظه می گردد که بر خلاف تصورات قبلی، سرعت واپاشی رادیواکتیو عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be »، مستقل از فاکتورهای محیطی نیست و عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be » در فرم های مختلف شیمیایی شامل فرم اکسیده، فرم هیدروکسیله و فرم هیدروکسیله ی دو بار مثبت (که تمامی این فرم های می توانند در شرایط مختلف محیطی وجود داشته باشند)، متفاوت است!!!(18)
جالب این که مولف مقاله صراحتاً اشاره می نماید که فرم های مختلف شیمیایی « بریلیوم 7 : 7 Be » می توانند حدود % 1/5 اختلاف سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » داشته باشند!(19)
اما مهم تر از همه این که خود مولف مقاله نیز اشاره می نماید که این یافته ها، با تصورات قبلی در حوزه های « زمین شناختی »، « اقیانوس شناختی » و « محیط شناختی » که سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » را ثابت می دانستند، تفاوت های مهمی دارد و نشان می دهد که برخلاف تصورات مذکور، سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » می تواند متغیر باشد:(20)
وابستگی سرعت واپاشی عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be » به فرم های شیمیایی؛ نکته ی جالب این که مولف مقاله نیز به این نکته اشاره می نماید که این یافته ها، با تصورات قبلی در حوزه های « زمین شناختی »، « اقیانوس شناختی » و « محیط شناختی » که سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » را ثابت می دانستند، تفاوت های مهمی دارد و نشان می دهد که برخلاف تصورات مذکور، سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » می تواند متغیر باشد.
اما نکته ی مهم دیگری که مولف مقاله ی مذکور به آن اشاره می نماید، این است که از برخی عناصر دیگری همچون « پتاسیم 40 : 40 K » نیز انتظار چنین پدیده ای می رود و احتمالاً فرم های شیمیایی مختلف آن ها نیز سرعت های واپاشی مختلفی خواهند داشت. جالب این که « پتاسیم 40 : 40 K » از اهمیت بالایی در عرصه های مختلف « زمین شناسی و بالاخص « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » برخوردار است:(21)
تغییر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » برخی از عناصر رادیواکتیو مورد استفاده در « زمین شناسی » شامل « آلومینیم 26 : 26 Al » ، « کلر 36 : 36 Cl » و به خصوص « پتاسیم 40 : 40 K » در فرم های مختلف شیمیایی! این مسئله می تواند معادلات طرفداران « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » را بر هم زند.
ممکن است این گونه تصور شود که تنها % 1/5 اختلاف ایجاد شده در اثر فرم های مختلف شیمیایی، عدد قابل توجهی نیست و تأثیرات چندانی بر محاسبات مربوط به « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » ندارد. اما واقعیت این است که همین مقدار اختلاف ایجاد شده نیز از نظر « زمین شناسی » و « دیرینه شناسی » بسیار حائز اهمیت است. برای مثال عنصر رادیواکتیو « پتاسیم 40 : 40 K » که در زمره ی پرکاربردترین اتم های رادیواکتیو در عرصه های « زمین شناسی »، « دیرینه شناسی » و « فسیل شناسی » قرار دارد، نیمه عمری در حدود 28/1 میلیارد سال دارد.(22) اگر حتی حدود % 1/5 اختلاف زمانی را بین فرم های مختلف شیمیایی « پتاسیم 40 : 40 K » در نظر بگیریم، این میزان اختلاف حدود 19 میلیون و 200 هزار سال خواهد شد! یعنی یک فسیلی که واقعاً و حقیقتاً مربوط به 100 سال پیش است، اشتباهاً به 19 میلیون و 200 هزار سال قبل منسوب خواهد گردید!!!
بنابراین با توجه به این که در محاسبات مربوط به زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » این تغییر پذیری سرعت در اثر فرم های مختلف شیمیایی لحاظ نشده است، عملاً اعداد ذکر شده پیرامون زمان زندگی فسیل های کشف شده، غیر معتبر، ناصحیح، خوش بینانه و گنگ می باشد و به نظر می رسد که باید تمامی اعداد ذکر شده پیرامون عمر فسیل های کشف شده، مورد بازبینی جدی قرار گیرد. برای مثال فسیل دایناسور « آناسازی سوروس : Anasazisaurus » منسوب به 74 میلیون سال قبل(23) که بر اساس روش های رادیومتریک تعیین عمر شده است، ممکن است حقیقتاً و واقعاً منسوب به 93 میلیون سال قبل یا 55 میلیون سال قبل بوده باشد و با در نظر گرفتن این تغییرات فاحش در محاسبات زمان سنجی رادیومتریک در مورد سایر فسیل ها از سایر گونه ها، آن چه که طرفداران « فرضیه ی تکامل » به عنوان فسیل های حد واسط یا توالی فسیل ها در نظر می گرفتند، تنها باوری خوش خیالانه خواهد بود!
البته تاکنون فقط درباره ی تاثیرات فرم های شیمیایی مختلف یک عنصر رادیواکتیو بر زمان واپاشی آن صحبت گردید، حال آن که فاکتورهای مهم دیگری نیز در این خصوص کشف گردیده اند که توجه به آن ها موجب قرار گرفتن علامات سوال بیشتری در مقابل زمان سنجی رادیومتریک خواهد شد!
ب) « لین گون لیو : Lin-Gun Liu » و « چی آن هو : Chih-An Huh » از « موسسه ی علوم زمین (آکادمیا سینیکا : Academia Sinica) واقع در تایوان، در مقاله ی خود با عنوان « تأثیر فشار بر سرعت واپاشی عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be » : Effect of pressure on the decay rate of 7Be » که در سال 2000 میلادی در نشریه ی معتبر « Earth and Planetary Science Letters (EPSL) » منتشر گردید و در حال حاضر نیز طریق سامانه ی مشهور و معتبر (ScienceDirect) مرتبط با انتشارات علمی (ELSEVIER) قابل مطالعه است، چنین عنوان نمودند که بر طبق مطالعات انجام شده توسط موسسه ی مذکور، ملاحظه گردیده که بر خلاف تصورات قبلی، سرعت واپاشی رادیواکتیو عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be »، مستقل از فاکتورهای محیطی نیست و سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be »، با افزایش فشار، افزایش می یابد!!!(24)
جالب این که مولف مقاله صراحتاً اشاره می نماید که ثابت واپاشی هسته ای (λ) « بریلیوم 7 : 7 Be » با افزایش فشار در حد 400 کیلو بار (400 Kbar)، حدود % 1 افزایش می یابد!(25)
اما مهم تر از همه این که خود مولف مقاله نیز اشاره می نماید که با توجه به استفاده ی فراوان از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » مبتنی بر عنصر رادیواکتیو « پتاسیم 40 : 40 K » و تأثیرگذاری احتمالی تغییرات فشاری بر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « پتاسیم 40 : 40 K »، احتمالاً طول عمر زمین شناختی و دیرینه شناختی موادی که تا به امروز مورد محاسبه قرار گرفتند، دقیق نبوده و طول عمرهای محاسبه شده، بیش از مقدار واقعی تخمین زده شده است!!!:(26)
تأثیر فشار بر سرعت واپاشی عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be »؛ مولف مقاله به این نکته اشاره می نماید که، به ازای افزایش فشار در حد « 400 کیلوبار : 400 Kbar »، سرعت واپاشی هسته ای در حدود % 1 افزایش می یابد! اما نکته ی مهم این که مولفین مقاله متذکر می گردند که این یافته ممکن است بر واکنش تبدیل « پتاسیم 40 : 40 K » به « آرگون 40 : 40 Ar » که به وفور در زمین شناسی مورد استفاده قرار می گیرد، قابل تعمیم باشد. (سرعت واپاشی عنصر رادیواکتیو « پتاسیم 40 : 40 K » نیز نه مسئله ای مستقل از عوامل محیطی، بلکه تحت تأثیر فاکتور محیطی تغییر فشار باشد.)
همچنین مولفین مقاله، در قسمت « نتایج و بحث : Results and Discussion » مقاله، صراحتاً اشاره می نمایند که در صورت بروز رفتار مشابه در پروسه ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « پتاسیم 40 : 40 K »، همانند اثرات یافته شده پیرامون تأثیر فشار بر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be »، طول عمر های محاسبه شده توسط روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » مبتنی بر عنصر رادیواکتیو « پتاسیم 40 : 40 K »، غیر دقیق بوده و بیش از میزان واقعی تخمین زده شده اند:(27)
مولفین مقاله، در قسمت « نتایج و بحث : Results and Discussion » مقاله، صراحتاً اشاره می نمایند که در صورت بروز رفتار مشابه در پروسه ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « پتاسیم 40 : 40 K »، همانند اثرات یافته شده پیرامون تأثیر فشار بر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « بریلیوم 7 : 7 Be »، طول عمر های محاسبه شده توسط روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » مبتنی بر عنصر رادیواکتیو « پتاسیم 40 : 40 K » که تاکنون بر مبنای اطلاعات قبلی محاسبه می شدند، غیر دقیق بوده و بیش از میزان واقعی تخمین زده شده اند. البته مولفین مقاله اشاره نموده اند که با افزایش جرم اتمی عناصر رادیواکتیو، اثر فشار بر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » کاهش می یابد، به طوری که در مورد عنصر رادیواکتیو « روبیدیوم 83 : 83 Rb » ملاحظه می گردد که تا فشار حدود « 420 کیلو بار : 420 Kbar »، تغییر قابل ملاحظه ای در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » این عنصر، رخ نمی دهد. (هر چند که اثرات فشاری بالاتر از « 420 کیلو بار : 420 Kbar » در مورد « روبیدیوم 83 : 83 Rb » مورد مطالعه قرار نگرفته است و ممکن است در فشارهای بالاتر، تغییرات قابل ملاحظه ای در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « روبیدیوم 83 : 83 Rb » نیز رخ دهد و این عنصر نیز همانند عناصر رادیواکتیو سبک تر، دچار تغییر در سرعت واپاشی گردد.)
البته همانگونه که در زیرنویس تصویر فوق، توضیح داده شده است، مولفین مقاله اشاره نموده اند که با افزایش جرم اتمی عناصر رادیواکتیو، اثر فشار بر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » کاهش می یابد، به طوری که در مورد عنصر رادیواکتیو « روبیدیوم 83 : 83 Rb » ملاحظه می گردد که تا فشار حدود « 420 کیلو بار : 420 Kbar »، تغییر قابل ملاحظه ای در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » این عنصر، رخ نمی دهد.(28) (هر چند که اثرات فشاری بالاتر از « 420 کیلو بار : 420 Kbar » در مورد « روبیدیوم 83 : 83 Rb » مورد مطالعه قرار نگرفته است و ممکن است در فشارهای بالاتر، تغییرات قابل ملاحظه ای در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « روبیدیوم 83 : 83 Rb » نیز رخ دهد و این عنصر نیز همانند عناصر رادیواکتیو سبک تر، دچار تغییر در سرعت واپاشی گردد.)
با این حال این نکته بسیار حائز اهمیت است که مطالعات « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » مبتنی بر عناصر رادیواکتیو سبک همچون عنصر « بریلیوم 10 : 10 Be » و عناصر رادیواکتیو با وزن متوسط همچون عنصر رادیواکتیو « پتاسیم 40 : 40 K »، از شیوع بالایی در مطالعات زیست شناسی و دیرینه شناسی برخوردارند.
برای مثال، طرفداران « فرضیه ی تکامل »، طول عمر فسیل موجود به اصطلاح خودشان « انسان سا : Hominid » ی موسوم به « جنوبی کپی بحرالغزالی : Australopithecus bahrelghazali » را بر اساس « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » مبتنی بر عنصر « بریلیوم 10 : 10 Be » (یکی دیگر از ایزوتوپ های عنصر بریلیوم) در حدود 3/6 میلیون سال تخمین زده اند،(29) حال آن که این عدد محاسبه شده، فاکتورهایی مانند اثر فشار بر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « بریلیوم 10 : 10 Be » (و نیز سایر فاکتورها همچون اثر فرم های مختلف شیمیایی، فعالیت خورشید و ...) را در نظر نگرفته است و به این دلیل عدد طول عمر محاسبه شده در مورد فسیل « جنوبی کپی بحرالغزالی : Australopithecus bahrelghazali »، چندان قابل اعتماد نیست.
فسیل متعلق به « جنوبی کپی بحرالغزالی : Australopithecus bahrelghazali » که بر اساس « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » مبتنی بر عنصر « بریلیوم 10 : 10 Be » قدمت آن در حدود 3/6 میلیون سال تخمین زده شده است. در محاسبه ی مذکور، هیچ توجهی به اثر فشار، فرم های مختلف شیمیایی و ... بر تغییر در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر « بریلیوم 10 : 10 Be » نشده است. به همین به نظر می رسد که محاسبه ی مذکور، ناصحیح، ساده انگارانه و دور از واقعیت می باشد.
ج) « جر جنکینز : Jere H. Jenkins »، « افراییم فیشباخ : Ephraim Fischbach »، « جان بونچر : John B. Buncher »، « جان گروئنوالد : John T. Gruenwald »، « دنیس کراوز : Dennis E. Krause » و « جوشوا ماتس : Joshua J. Mattes » از « دانشگاه های « پوردو : Purdue » و « واباش : Wabash » » واقع در ایالت ایندیانای آمریکا در مقاله ی خود با عنوان « شواهد ارتباط بین سرعت واپاشی هسته ای با فاصله ی بین زمین - خورشید : Evidence of correlations between nuclear decay rates and Earth–Sun distance » که در سال 2009 میلادی در نشریه ی معتبر « Astroparticle Physics » منتشر گردید و در حال حاضر نیز از طریق سامانه ی مشهور و معتبر (ScienceDirect) مرتبط با انتشارات علمی (ELSEVIER) قابل مطالعه است، چنین عنوان نموده اند که بر طبق مطالعات انجام شده، ملاحظه گردیده است که سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر رادیواکتیو « سیلیسیوم 32 : 32 Si » و « رادیوم 226 : 226 Ra » برخلاف تصورات قبلی، ثابت نبوده و با تغییرات فصلی و نیز تغییر در فاصله ی بین « زمین تا خورشید »، تغییر می یابد!!!(30)
شواهد ارتباط بین سرعت واپاشی هسته ای با فاصله ی بین زمین - خورشید؛ سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر رادیواکتیو « سیلیسیوم 32 : 32 Si » و « رادیوم 226 : 226 Ra » برخلاف تصورات قبلی، ثابت نبوده و با تغییرات فصلی و نیز تغییر در فاصله ی بین « زمین تا خورشید »، تغییر می یابد!!!
توجه فرمایید که به دلیل بیضی بودن مدار زمین در چرخش به دور خورشید، فاصله ی زمین تا خورشید، از 147 میلیون کیلومتر تا 152 میلیون کیلومتر در فصول مختلف سال تغییر می کند؛ به نحوی که در ماه ژانویه ی میلادی هر سال، وضعیتی به نام « پری هلیون : Perihelion » رخ می دهد که در طی آن زمین در نزدیک ترین فاصله از خورشید قرار می گیرد (147 میلیون کیلومتر)، اما در ماه جولای میلادی هر سال، وضعیتی به نام « آپ هلیون : Aphelion » رخ می دهد که زمین در دورترین فاصله از خورشید واقع می گردد (152 میلیون کیلومتر).(31) طبق مطالعه ی مذکور، همین تغییرات جزئی نیز در تغییر سرعت واپاشی هسته ای عناصر رادیواکتیو « سیلیسیوم 32 : 32 Si » و « رادیوم 226 : 226 Ra » موثر می باشد!(32)
نکته ی مهم دیگری که باید به آن اشاره نمود، این است که در متن مقاله به این مسئله اشاره شده است که علاوه بر تغییر در فاصله ی بین « زمین تا خورشید »، مکانیسم های احتمالی دیگری همچون « تغییرات دمایی » فصول مختلف سال نیز می تواند باعث تغییر در سرعت واپاشی هسته ای عناصر رادیواکتیو « سیلیسیوم 32 : 32 Si » و « رادیوم 226 : 226 Ra » گردد:(33)
علاوه بر تغییر در فاصله ی بین « زمین تا خورشید »، مکانیسم های احتمالی دیگری همچون « تغییرات دمایی » فصول مختلف سال نیز می تواند باعث تغییر در سرعت واپاشی هسته ای عناصر رادیواکتیو « سیلیسیوم 32 : 32 Si » و « رادیوم 226 : 226 Ra » گردد.
مطالعات دیگری نیز توسط « آلبورگر : Alburger » و همکاران در سال 1986،(34) « زیگرت : Siegert » و همکاران در سال 1998(35) و نیز « فالکنبرگ : Falkenberg »(36) در سال 2001 میلادی انجام شده اند که این مطالعات نیز تغییر در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر رادیواکتیو « سیلیسیوم 32 : 32 Si »، « یوروپیوم 152 : 152 Eu » و « تریتیوم 3 : 3 H » را به ترتیب در طی فصول مختلف سال، متذکر شده اند. (37)
البته در مطالعه ی دیگری که « نورمن : Norman » و همکاران در سال 2009 میلادی منتشر نمودند، عنوان نموده بودند که برخی از عناصر رادیواکتیو دیگر همچون « سدیم 22 : 22 Na »، « تیتانیوم 44 : 44 Ti »، « نقره 108 : 108 Agm »، « قلع 121 : 121 Snm »، « باریوم 133 : 133 Ba » و « آمریسیوم 241 : 241 Am »، دچار تغییرات سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » واضحی که متناسب با تغییرات فاصله ی « زمین - خورشید » باشد، نشده اند.(38)
گرچه هیچ مطالعه ی مهمی هنوز پیرامون تأثیر یا عدم تأثیر فاصله ی « زمین - خورشید » و نیز تغییرات فصلی بر تغییر در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر مهم رادیواکتیو مورد استفاده در زمین شناسی و زیست شناسی همچون « اورانیوم 238 : 238 U »، « اورانیوم 235 : 235 U »، « توریوم 232 : 232 Th »، « پتاسیم 40 : 40 K »، « روبیدیوم 87 : 87 Rb »، « ساماریوم 147 : 147 Sm »، « بریلیوم 10 : 10 Be »، و « کربن 14 : 14 C » انجام نشده است، اما وجود تغییرات مهم در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » گزارش شده در برخی عناصر رادیواکتیو اعم از عناصر رادیواکتیو سبک، نیمه سنگین و سنگین شامل « سیلیسیوم 32 : 32 Si »، « یوروپیوم 152 : 152 Eu »، « تریتیوم 3 : 3 H » و « رادیوم 226 : 226 Ra » طی مطالعات قدیمی و جدید که جدیدترین آن ها مربوط به سال 2009 میلادی می باشد،(39) احتمال وجود تغییرات فصلی و نیز تغییرات مرتبط با تغییر در فاصله ی « زمین - خورشید » را در عناصر رادیواکتیو مهم مورد مطالعه در زمین شناسی همچون « اورانیوم 238 : 238 U »، « پتاسیم 40 : 40 K »، « بریلیوم 10 : 10 Be »، و « کربن 14 : 14 C » قویاً مطرح می نماید!
اما جالب این که در محاسبات مربوط به روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، احتمال بروز چنین نوساناتی برای سرعت واپاشی هسته ای عناصر رادیواکتیو مورد استفاده، در نظر گرفته نشده است و به همین دلیل، طول عمرهای محاسبه شده ی فسیل ها بر اساس روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، با اشکالات، ابهامات و علامت سوال های متعددی مواجه می باشد!
بنابراین به نظر می رسد که از این دیدگاه نیز به دلیل عدم بررسی اثرات تغییرات فصلی و تغییر در فاصله ی « زمین - خورشید » بر تغییر سرعت واپاشی هسته ای عناصر رادیواکتیو مورد مطالعه در زمین شناسی، بازهم اعداد محاسبه شده پیرامون طول عمر فسیل ها، ناصحیح، خوش بینانه و غیر دقیق می باشند و می بایست با شک و تردید مواجه گردند.
د) « جر جنکینز : Jere H. Jenkins » و « افراییم فیشباخ : Ephraim Fischbach » از « دانشگاه « پوردو : Purdue » آمریکا در مقاله ی خود با عنوان « آشفتگی در سرعت واپاشی هسته ای در طی (همزمان با) شراره های خورشیدی 13 دسامبر 2006 میلادی : Perturbation of nuclear decay rates during the solar flare of 2006 December 13 » که در سال 2009 میلادی در نشریه ی معتبر « Astroparticle Physics » منتشر گردید و در حال حاضر نیز طریق سامانه ی مشهور و معتبر (ScienceDirect) مرتبط با انتشارات علمی (ELSEVIER) قابل مطالعه است، چنین عنوان نموده اند که بر طبق مطالعات انجام شده، ملاحظه گردیده است که سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر رادیواکتیو « منگنز 54 : 54 Mn » برخلاف تصورات قبلی، ثابت نبوده و با بروز « شراره های خورشیدی : Solar Flares »، تغییر می یابد!!!(40)
آشفتگی در سرعت واپاشی هسته ای در طی (همزمان با) شراره های خورشیدی 13 دسامبر 2006 ؛ سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر رادیواکتیو « منگنز 54 : 54 Mn » برخلاف تصورات قبلی، ثابت نبوده و در طی شراره های خورشیدی، تغییر می یابد!!!
این یافته ها از سوی برخی دیگر از دانشمندان برجسته ی علم فیزیک همچون « پیتر استورراک : Peter Sturrock » از دانشگاه « استندفورد : Standford » نیز مورد تأیید و حمایت قرار گرفته است.(41)
نکته ی جالب این که مولفان این مقاله، در قسمت پایانی مقاله ی خود، توصیح می دهند که نوسانات ملاحظه شده در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر رادیواکتیو « منگنز 54 : 54 Mn » در طی بروز « شراره های خورشیدی : Solar Flares »، نه یافته ای منبعث از اشکالات محاسباتی و تکنیکی، بلکه تغییری واقعی و منبعث از فعالیت های خورشید از جمله بروز « شراره های خورشیدی » می باشد.(42) مولفان مقاله تا جایی به صحت یافته های خود اطمینان دارند که برای راستی آزمایی یافته های خود، به مخالفان و منتقدان احتمالی، این نکته را گوشزد نموده اند که در صورت مخالفت با یافته های آنان، می توانند تغییرات سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر رادیواکتیو « منگنز 54 : 54 Mn » یا سایر عناصر را در طی بروز « شراره های خورشیدی : Solar Flares » آینده، مورد ارزیابی قرار دهند:(43)
نوسانات ملاحظه شده در سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر رادیواکتیو « منگنز 54 : 54 Mn » در طی بروز « شراره های خورشیدی : Solar Flares »، نه یافته ای منبعث از اشکالات محاسباتی و تکنیکی، بلکه تغییری واقعی و منبعث از فعالیت های خورشید از جمله بروز « شراره های خورشیدی » می باشد! مولفان مقاله به مخالفان و منتقدان احتمالی خود، این نکته را گوشزد نموده اند که در صورت مخالفت با یافته های آنان، می توانند تغییرات سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عنصر رادیواکتیو « منگنز 54 : 54 Mn » یا سایر عناصر را در طی بروز « شراره های خورشیدی : Solar Flares » آینده، مورد ارزیابی قرار دهند!!!
بدین ترتیب همان گونه که ملاحظه فرمودید، حتی فاکتور محیطی تغییرات فعالیت خورشید نیز می تواند موجب تغییر در سرعت واپاشی هسته ای شود!!! این مسئله دقیقاً در تقابل با مفروضات و ادعاهای دانشمندان زمین شناس و زیست شناس می باشد که واپاشی هسته ای را مسئله ای کاملاً مستقل از فاکتورهای محیطی می دانند و سرعت واپاشی هسته ای را ثابت و لایتغیر می پندارند!
چند مقاله ی مهم اشاره شده در بالا، تنها بخشی از مستندات موجود پیرامون تأثیر فاکتورهای محیطی بر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » می باشد. مطالعات دیگری نیز در این زمینه وجود دارند که کنکاش بیشتر در این زمینه را بر عهده ی مخاطبان محترم می گذاریم.
اما با دانستن این که « فاکتورهای محیطی »، سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » را تغییر می دهند، چه نتیجه ای حاصل می آید؟
دانشمندان طرفدار استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، با فرض این که « سرعت واپاشی هسته ای هر عنصر، ثابت و لایتغیر بوده و مستقل از فاکتورهای محیطی است »، در مورد واپاشی هسته ای هر عنصر، نمودار زیر را در نظر می گیرند:
آن چه که طرفداران روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » در مورد استفاده از آن برای مطالعه ی فسیل ها می پندارند: طبق مفروضات طرفداران روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، سرعت واپاشی هسته ای هر عنصر، ثابت و لایتغیر بوده و مستقل از فاکتورهای محیطی است. با این فرض، « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » یک عنصر رادیواکتیو در طول واکنش واپاشی هسته ای، ثابت و لایتغیر باقی می ماند و به دلیل همین نیمه عمر ثابت و یکسان، با استفاده از معادلات ریاضی، به راحتی می توان، طول عمر نمونه ی حاوی ماده ی رادیواکتیو مورد نظر را محاسبه کرد. (فلش های قرمز رنگ که طول مساوی دارند، زمان نیمه عمر می باشند که طبق مفروضات و ادعاهای طرفداران روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، همواره ثابت و یکسان می باشند).
اما همان گونه که در بخش های قبلی و با اسناد و مدارک اثبات گردید، دریافتیم که بر اساس تحقیقات و مطالعات متعدد، قوی و متقن، و دقیقاً برخلاف نظر طرفداران استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، به هیچ عنوان سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر رادیواکتیو و « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » این عناصر رادیواکتیو ، ثابت، یکسان و مستقل از فاکتورهای محیطی نمی باشد!!! بلکه طبق این تحقیقات معتبر، عوامل مختلف و متعدد محیطی از جمله « فرم های مختلف شیمیایی »، « تغییر فشار محیط »، « تغییر فاصله ی زمین تا خورشید » و حتی « کاهش یا افزایش فعالیت شراره های خورشیدی در سطح خورشید »! نیز موجب تغییر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر رادیواکتیو و « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » می گردند!!!(44) و نکته ی جالب این که با توجه به تازه و نو بودن بسیاری از این کشفیات، احتمالاً فاکتورهای محیطی دیگری نیز وجود دارند که آن ها نیز موجب تغییر سرعت واپاشی هسته ای و زمان نیمه عمر می گردند، اما هنوز کشف نشده اند و احتمالاً در آینده ای نه چندان دور، شاهد لیست بلندبالایی از عوامل تغییر دهنده ی سرعت واپاشی هسته ای خواهیم بود!
اما ماجرا موقعی پیچیده تر می شود که بخواهیم تأثیر همزمان چند فاکتور محیطی را بر سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر رادیواکتیو و « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » در نظر بگیریم! برای مثال جسد دایناسوری به نام « آناسازی سوروس : Anasazisaurus »(45) را در نظر بگیرید که در 73 میلیون سال قبل، در محیطی غنی از عنصر رادیواکتیو « بریلیوم » دفن شده و به مرور زمان در لایه های گل و لای مدفون گردیده باشد. بعد از آن نیز در حدود 65 میلیون سال قبل حجم انبوهی از « شراره های خورشیدی » فعالیت نموده باشند. سپس و به صورت مجدد در حدود 30 میلیون سال قبل حجم دیگری از « شراره های خورشیدی » در مقاطع زمانی متعددی فعال گردیده باشند و البته با گذشت زمان و دفن شدن بیشتر این دایناسور، فشار وارد بر لایه ی فسیل دایناسور مذکور به حدود 400 کیلوبار و حتی بیشتر رسیده باشد. این تغییر شرایط محیطی و نیز تغییر فشارهای وارده به فسیل در زمان های مختلف، مطابق مطالبی که در بخش های قبلی ملاحظه فرمودید، موجب تغییر در سرعت واپاشی هسته ای عناصر رادیواکتیو موجود در فسیل و لایه های اطراف آن می گردد:
مراحل تشکیل فسیل؛ به تغییر شرایط محیطی و فشارهای وارده در طول زمان و اثر این فشارها بر واپاشی هسته ای عناصر رادیواکتیو موجود در فسیل و محیط اطراف آن توجه فرمایید.
حال اگر بخواهیم به صورت علمی و دقیق به پدیده ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر رادیواکتیو موجود در این گونه فسیل ها بپردازیم، باید این نکته را در ذهن داشته باشیم که با توجه به کشفیات مهم انجام شده و با توجه به تغییرات متعدد و غیر قابل ارزیابی صورت گرفته در شرایط محیطی فسیل ها اعم از « فرم های متغیر شیمیایی »، « فشارهای مختلف وارد شده از سوی اتمسفر و لایه های زمین شناسی فوقانی »، « تغییر فاصله ی زمین از خورشید »، « بروز دفعات متعددی از شراره های خورشیدی » و ... و نیز صدها تغییر نامکشوف دیگر در طی چندین میلیون سال اخیر، سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر رادیواکتیو موجود در خود فسیل ها یا لایه های مجاور آن ها، ثابت و یکسان و لایتغیر نبوده و « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » عناصر رادیواکتیو نامبرده، زمان ثابت و یکسانی نبوده و تغییر می نموده است.
به عبارت بهتر، پروسه ی « واپاشی هسته ای » عناصر رادیواکتیو موجود در فسیل ها، الگویی مشابه زیر خواهد داشت:
آن چه که در عالم واقع و در طبیعت در مورد نمونه های فسیلی رخ می دهد: با توجه به این که پروسه ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » تحت تأثیر عوامل مختلفی همچون « فرم های مختلف شیمیایی »، « تغییر فشار محیط »، « تغییر فاصله ی زمین تا خورشید » و حتی « کاهش یا افزایش فعالیت شراره های خورشیدی در سطح خورشید » و ... می باشد، سرعت « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عناصر رادیواکتیو توسط این عوامل و سایر عوامل دیگر، تغییر کرده و به عبارت دیگر، « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » عناصر رادیواکتیو، زمان یکسان و ثابتی نمی باشد!!! (بر خلاف تصورات سابق!) در تصویر فوق، فلش های رنگی (نارنجی، بنفش، سبز، آبی و قرمز)، « زمان نیمه عمر : Half-life (t½) » عنصر رادیواکتیو مورد مطالعه را در زمان های مختلفی نشان می دهد. با توجه به کشفیات جدید، این « زمان نیمه عمر » بر حسب شرایط مختلف محیطی تغییر می نماید. برای مثال در محدوده ای که با فلش بنفش رنگ نشان داده شده است، به دلیل ایجاد فشار شدید بر روی نمونه ی فسیل، تغییر فعالیت شراره های خورشیدی در آن برهه ی زمانی و ... پروسه ی « واپاشی هسته ای » تشدید و تسریع یافته و به همین دلیل « زمان نیمه عمر » کاهش یافته است. اما در محدوده ای که با فلش قرمز رنگ نمایش داده شده است، به دلیل کاهش فشار محیطی، تغییرات معکوس فعالیت شراره های خورشیدی و ...، پروسه ی « واپاشی هسته ای »، کند شده و به همین دلیل « زمان نیمه عمر » افزایش یافته است! با توجه به این تغییرات در سرعت « واپاشی هسته ای » در اثر فاکتورهای محیطی و با در نظر گرفتن این که ما اشراف مناسبی نسبت به وقایع رخ داده در محیط تشکیل فسیل مورد مطالعه نداریم (مثلاً نمی دانیم در طی 40 میلیون سال اخیر، فسیل مذکور و لایه های اطراف آن چه فشاری را تحمل کرده یا چند شراره ی خورشیدی را پشت سر گذاشته یا ...)، عملاً اطلاعی از تغییرات ایجاد شده در سرعت « واپاشی هسته ای » و تغییرات « زمان نیمه عمر » در طی مدت سپری شده نداریم و عملاً باید بپذیریم که استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » برای مطالعات دیرینه شناسی و تعیین عمر فسیل ها، غیر دقیق، نامطمئن و نامناسب می باشد!!!
با توجه به مطالب ذکر شده، با توجه به این که ما اطلاع دقیقی از شرایط محیطی فسیل ها شامل « میزان فشار وارده بر آن ها »، « فعالیت شراره های خورشیدی » و ... در طی چند میلیون سال قبل نداریم، عملاً تغییرات اعمال شده در « سرعت واپاشی هسته ای » را نیز در طی مدت مذکور نمی دانیم و به همین دلیل، استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » برای مطالعه ی « عمر فسیل ها »، غیر دقیق و بی فایده خواهد بود!
2) علاوه بر نکات ذکر شده پیرامون واپاشی هسته ای، عوامل دیگری نیز وجود دارند که اتکا به روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » را زیر سوال می برند یا حداقل با ابهامات و اشکالاتی مواجه می نمایند!
برای مثال همان گونه که در قسمت های قبلی این مقاله ذکر گردید، یک فرض مهم در روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » وجود دارد و آن فرض این می باشد که در زمان ابتدایی (ساعت صفر)، هیچ « هسته ی دختر : Daughter Nucleus » وجود ندارد و تمامی نمونه فقط شامل « هسته های والد : Parent Nucleus » می باشد. این فرض در شرایط آزمایشگاهی و تحت کنترل دانشمندانی که می خواهند بر روی یک ماده ی رادیواکتیو خالص کار کنند، می تواند صادق باشد، اما در مورد نمونه های مورد مطالعه در زیست شناسی و زمین شناسی، هیچ اطمینانی که این فرض در خارج از محیط آزمایشگاه و در محیط طبیعی نیز صدق کند، وجود ندارد.
برای مثال در مورد واکنش تبدیل عنصر رادیواکتیو « بریلیوم 10 : 10 Be » به « بریلیوم 9 : 9 Be » که در برخی مطالعات زمین شناسی و زیست شناسی (از جمله مطالعه ی طول عمر فسیل « جنوبی کپی بحرالغزالی : Australopithecus bahrelghazali »)،(46) مورد استفاده قرار می گیرد، اطمینانی وجود ندارد که در زمان ابتدایی (ساعت صفر)، تمام نمونه صرفاً فقط و فقط از « بریلیوم 10 : 10 Be » تشکیل شده باشد و فاقد « بریلیوم 9 : 9 Be » باشد، چرا که ممکن است از طریق هوا، آب های زیر زمینی و ...، در همان زمان اولیه ی تشکیل فسیل، مقادیر قابل ملاحظه ای عنصر « بریلیوم 9 : 9 Be » وارد نمونه ی تحت مطالعه شده باشد و به همین دلیل، تمامی محاسبات فعلی ما را تحت تأثیر قرار دهد!
3) نکته ی دیگری که موجب غیر دقیق بودن روش زمان سنجی رادیواکتیو می شود، این است که مطالعات مبتنی بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، عمدتاً در سیستم های بسته قابل بحث و بررسی هستند. چرا که در سیستم بسته است که غلظت و نسبت غلظتی « هسته های والد : Parent Nucleus » و « هسته های دختر : Daughter Nucleus » تنها وابسته به « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » می باشند و نسبت بین هسته های والد و دختر را تبدیل ناشی از واپاشی هسته ای هسته های مادر به هسته های دختر، تعیین می کند. اما هنگامی که سیستم یک سیستم بسته نباشد و از محیط خارج از مطالعه نیز بتواند ذرات رادیواکتیو اضافه شود، یا به طرقی غیر از واپاشی هسته ای، ذرات رادیواکتیو از محیط مطالعه خارج گردند، باز هم مطالعات مبتنی بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » چندان قابل استفاده نخواهند بود.
در طبیعت نیز نمونه های مورد مطالعه در سیستم های بسته واقع نشده اند و در سیستم های باز قرار دارند. برای مثال « کربن 14 : 14 C » در اثر برخورد تشعشعات کیهانی با جو و به دنبال زنجیره ای از واکنش های فیزیکی - شیمیایی تولید می شود(47) و غلظت « بریلیوم 10 : 10 Be » اتمسفر نیز با تشعشات کیهانی مرتبط است.(48) با توجه به تولید مداوم و البته با غلظت های متفاوت در زمان های متفاوت، بسیاری از این عناصر رادیواکتیو ایجاد شده، می توانند در نمونه های در حال تشکیل فسیل یا در برگیرنده ی فسیل ها، ادغام شوند و با نقض سیستم بسته، موجب اشکالات محاسباتی جدی شوند.
4) از سوی دیگر تمام اشکالات وارد شده در فوق، مربوط به وقایع فیزیکی موثر بر « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » و « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » می باشد. حال آن که علاوه بر واپاشی هسته ای فیزیکی، روش ها و علل دیگری نیز وجود دارند که می توانند موجب بروز تغییر در غلظت های « هسته های والد : Parent Nucleus » و « هسته های دختر : Daughter Nucleus » در نمونه ی تحت مطالعه شده، و محاسبات مبتنی بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » را کاملاً مخدوش نمایند!
برای مثال واکنش های شیمیایی و پروسه های شیمیایی نیز می توانند بر غلظت « هسته های والد : Parent Nucleus » و « هسته های دختر : Daughter Nucleus » تأثیر بگذارند و علاوه بر پروسه ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay »، به عنوان یک عامل جانبی، موجب تغیییر در غلظت های « هسته های والد » و « هسته های دختر » گردند و بدین ترتیب با تحت الشعاع قرار دادن محاسبات مبتنی بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، موجب محاسبه ی نامناسب و غیر صحیح طول عمر فسیل ها گردند!
به عنوان نمونه، جسد یک جانور را فرض کنید که در بستر یک رود مرده، و بعد از گذشت 10000 سال یک لایه ی نیم متری از گل و لای، جسد وی را پوشانده باشد. حال اگر نفوذ آب به لایه ی جسد مدفون شده کماکان ادامه داشته باشد، بخشی از « هسته های والد : Parent Nucleus » در صورتی که قابلیت انحلال در آب داشته باشند، می توانند از فسیل و محیط اطراف آن شسته شده و ضمن انحلال در آب، وارد آب های زیرزمینی یا آب های جاری گردند و از محدوده ی فسیل و محیط اطراف آن، دور گردند! بدین ترتیب در این صورت دیگر تنها پروسه ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay » عامل کاهش غلظت « هسته های والد : Parent Nucleus » نبوده و عامل بسیار مهمی به نام « انحلال در آب » نیز می تواند موجب کاهش غلظت « ماده ی رادیواکتیو » مورد مطالعه گردد! با این اوصاف دیگر کاهش غلظت « هسته های والد : Parent Nucleus » صرفاً تنها محدود به پروسه ی « واپاشی هسته ای » نبوده و علاوه بر پروسه ی مذکور، تحت تأثیر پروسه ی « انحلال » نیز قرار می گیرد که این امر موجب به هم ریختن تمامی محاسبات مبتنی بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » می گردد:
عناصر رادیواکتیو موجود در فسیل هایی که در محیط های آبی و مرطوب قرار می گیرند و یا عناصر رادیواکتیو اطراف این فسیل ها، ممکن است علاوه بر پروسه ی « واپاشی هسته ای : Radioactive Decay »، تحت تأثیر پروسه ی « انحلال » قرار گیرند! بدین ترتیب پروسه ی « انحلال » نیز موجب انحلال « هسته های والد : Parent Nucleus » شده و با « حل کردن » و « شستن » این « هسته ها »، موجب کاهش هرچه بیشتر و نامتناسب با پروسه ی « واپاشی هسته ای » آن ها شود! بدین ترتیب پروسه ی انحلال با کاهش نامتناسب « هسته های والد »، موجب اختلال محاسباتی شده و تمام معادلات مربوط به روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » را بر هم زده و موجب نامعتبر شدن نتایج به دست آمده می گردد!
البته بحث درباره ی سایر عوامل مخدوش کننده ی روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » بسیار طولانی است و از حوصله ی این مقاله، خارج است و ما مطالعه ی بیشتر در این زمینه را بر عهده ی مخاطبان محترم می گذاریم.
به هر حال همان گونه که ملاحظه فرمودید، روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » با اشکالات، سوالات، ابهامات و تناقضات بسیاری موجه می باشد و عوامل متعددی وجود دارند که این روش و دستاوردهای منتسب به آن را مخدوش می نمایند! به عبارت دیگر بر خلاف ادعای « تکامل شناسان » و طرفداران روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، این روش نه یک روش دقیق و بی عیب و نقص، بلکه یک روش پر عیب و ایراد می باشد و اتکا بر آن جهت محاسبه ی طول عمر فسیل ها، عملاً غیر ممکن است!
اما آیا ایرادات و اشکالات روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » تنها مربوط به مطالعات آزمایشگاهی است؟ آیا مثال عملی برای اثبات غیر دقیق بودن این روش وجود دارد؟
در یک کلام باید گفت که: ایرادات و اشکالات روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » تنها مربوط به مطالعات آزمایشگاهی نیست و مثال های عملی مهمی برای اثبات غیر دقیق بودن این روش وجود دارد!
مطالعه بر روی نمونه های سنگ های آتشفشانی که در طی چند قرن اخیر فعال بوده اند، تناقضات بزرگی را بین زمان حقیقی تشکیل این سنگ ها و زمان محاسبه شده توسط روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » نشان می دهد!
دکتر « جی. برنت. دالریمپل : G. Brent. Dalrymple » از دانشگاه استنفورد در کتاب خود با عنوان « عمر زمین : Age of the Earth »، به مقایسه ی عمر واقعی و عمر محاسبه شده توسط روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » سنگ های آذرین (آتشفشانی) موجود در برخی آتشفشان های معروف می پردازد:(49)
نام محل مورد مطالعه |
طول عمر واقعی (بر اساس مشاهدات مستقیم یا مستندات قوی تاریخی) |
طول عمر محاسبه شده به روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » بر پایه ی واکنش تبدیل 40 K به 40 Ar |
هوالالی (هاوایی) : Hualalei, Hawaii |
211 سال (1801 میلادی) |
1100000 سال (یک میلیون و صد هزار سال)؟!!! |
دهانه ی غروب آفتاب (آریزونا) : Sunset Crater, Arizona |
947 سال (1065 میلادی) |
200000 سال (دویست هزار سال)؟!!! |
کوه اتنا (سیسیل) : Mt. Etna, Sicely |
220 سال (1792 میلادی) |
150000 سال (صد و پنجاه هزار سال)؟!!! |
همان گونه که ملاحظه فرمودید، تفاوت های فاحشی بین طول عمر واقعی سنگ های مورد مطالعه و طول عمر محاسبه شده توسط روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » وجود دارد! تا جایی که اختلاف زمانی حدود 1100000 (یک میلیون و صد هزار سال)؟!!! نیز بین زمان های مذکور ملاحظه می گردد!!!
دکتر « جی. برنت. دالریمپل : G. Brent. Dalrymple » که خود از طرفداران روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » و استفاده از این روش در مطالعات زمین شناسی به شمار می رود، در توجیه این اشتباهات فاحش محاسبه ای که توسط روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » به وقوع می پیوندد، چنین می گوید که علت محاسبات اشتباه رخ داده در نمونه های مذکور، وجود ذرات ناخالصی به نام « گزنولیت (زنولیت) : Xenoliths » در نمونه های مذکور می باشد!(50) « گزنولیت (زنولیت) : Xenoliths » ها ذرات صخره ای ناخالصی هستند که در دل ماگما « ماگما (درده) : Magma » ذرات آتشفشانی یافت می شوند و به دلیل دارا بودن « آرگون اضافی : Excess Argon » در دل خود، موجب محاسبه ی غلط طول عمرشان شده است!(51)
این سخن دکتر جی. برنت. دالریمپل : G. Brent. Dalrymple » و حامیان وی در این توجیه، چندان قابل قبول نیست. زیرا:
1) اولاً سخن دکتر « دالریمپل » و حامیانش، قبل از هر چیز و قبل از این که بخواهد دهان منتقدانی همانند ما را ببندد، از ادعای ما در چند سطر قبل حمایت می کند!!! زیرا همان گونه که در چند سطر قبل ذکر نموده ایم، یکی از اشکالات استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » در زمین شناسی، دیرینه شناسی و فسیل شناسی، این است که نمونه های مورد مطالعه در علوم مذکور، در سیستم های بسته واقع نشده اند و جزء سیستم های باز طبقه بندی می شوند؛ حال آن که همان گونه که گفتیم، استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » تنها در سیستم های بسته که امکان ورود و خروج ذرات « هسته های والد : Parent Nucleus » و « هسته های دختر : Daughter Nucleus » به نمونه امکان ندارد، قابل قبول می باشد!
این مسئله که در نمونه های مورد مطالعه بر پایه ی روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » مبتنی بر تبدیل « پتاسیم 40 : 40 K » به « آرگون 40 : 40 Ar »، به دلیل وارد شدن « گزنولیت (زنولیت) : Xenoliths » ها و سایر ناخالصی ها، مقادیر اضافی از « آرگون 40 : 40 Ar » (که همانا « هسته های دختر : Daughter Nucleus » واکنش 40 Ar → 40 K می باشند) وارد شونده به نمونه، موجب اشتباهات محاسباتی می شود، دقیقاً سخن ما را در چند پاراگراف قبل اثبات می نماید که به دلیل « بسته نبودن » سیستم های مورد مطالعه در زمین شناسی، دیرینه شناسی و فسیل شناسی و به علت ورود ناخالصی ها از محیط اطراف به نمونه های مورد مطالعه، عملاً نمی توان از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » به عنوان یک روش قابل اعتماد در مطالعات زمین شناسی و فسیل شناسی بهره برد!!! بنابراین به نظر می رسد که توجیهات دکتر « دارلیمپل » بیش از این که بخواهد به نفع استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » در زمین شناسی و زیست شناسی تمام شود، به ضرر این گونه مطالعات تمام شده و بیش از پیش، ادعای ما را اثبات می نماید!
2) ثانیاً همان گونه که دکتر « دالریمپل » و همفکرانش، از « گزنولیت (زنولیت) : Xenoliths » ها و سایر ناخالصی ها به عنوان عاملی برای بروز اشتباهات محاسباتی در مطالعات « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » نام می برند، باید از خود آن ها پرسید که چه تضمینی وجود دارد که در نمونه های مورد مطالعه در علم فسیل شناسی، همین ذرات « گزنولیت (زنولیت) : Xenoliths » وجود نداشته اند؟!!! برای مثال، عمر فسیل دایناسوری که بر اساس مطالعات انجام شده بر روی سنگ های آذرین پیرامونش، حدود 65 میلیون سال تخمین زده شده است، از کجا معلوم که این عمر محاسبه شده، تحت تأثیر گزنولیت های همزمان با تشکیل ماگما قرار نگرفته باشد؟!!! از کجا معلوم که عمر واقعی فسیل مذکور، 55 میلیون سال نبوده و با دخالت « گزنولیت (زنولیت) : Xenoliths » اشتباهاً عمر این فسیل، بیش از میزان واقعی تخمین نزده شده باشد؟!!!
در واقع همان گونه که امروزه دکتر « دالریمپل » و همفکرانش، « گزنولیت (زنولیت) : Xenoliths » را موجب اختلالات محاسباتی شمرده اند، ما نیز می توانیم این مسئله را به گذشته تعمیم داده و در تمامی طول عمرهای محاسبه شده در مورد فسیل ها، تشکیک ایجاد نماییم، زیرا ممکن است در موقع تشکیل سنگ های مذکور نیز « گزنولیت (زنولیت) : Xenoliths » ها وارد نمونه ها شده باشند!!!
3) ثالثاً به نظر می رسد که دکتر « دالریمپل » و همفکرانش، تأثیرات سایر فاکتورهای محیطی همچون « فرم های متغیر شیمیایی »، « فشارهای مختلف وارد شده از سوی اتمسفر و لایه های زمین شناسی فوقانی »، « تغییر فاصله ی زمین از خورشید »، « بروز دفعات متعددی از شراره های خورشیدی » و ... بر سرعت واپاشی هسته ای را که در مطالعات علمی دهه های اخیر کشف شده اند(52) و نیز صدها عامل نامکشوف دیگر را در این میان نادیده گرفته اند و اختلافات فاحش ملاحظه شده بین طول عمر واقعی نمونه های زمین شناسی و دیرینه شناسی با طول عمر محاسبه شده به روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » را تنها به علت وجود « آرگون اضافی : Excess Argon » دانسته اند! این در حالی است که همان گونه که در بخش های قبلی مقاله نیز مورد اشاره قرار گرفت، حتی نمونه های شامل سایر عناصر رادیواکتیو شامل « رادیوم 226 : 226 Ra »، « بریلیوم 7 : 7 Be »، « سیلیسیوم 32 : 32 Si »، « یوروپیوم 152 : 152 Eu »، « منگنز 54 : 54 Mn » و « تریتیوم 3 : 3 H » که وجود « آرگون اضافی : Excess Argon » تأثیری در محاسبات مربوط به « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » مرتبط با آن ها نیز ندارد، باز هم می بینیم که سرعت واپاشی هسته ای آن ها، تحت تأثیر عوامل محیطی همچون « فرم های متغیر شیمیایی »، « فشارهای مختلف وارد شده از سوی اتمسفر و لایه های زمین شناسی فوقانی »، « تغییر فاصله ی زمین از خورشید »، « بروز دفعات متعددی از شراره های خورشیدی » و ... قرار می گیرد!(53) بنابراین به نظر می رسد که توجیهات « دالریمپل » و همفکرانش، بیش از حد ساده انگارانه بوده است!
4) رابعاً بر خلاف ادعای « دکتر دالریمپل » و همفکرانش که تنها به 3 مورد فوق اشاره نموده اند و آن ها را به عنوان استثنائاتی که به دلیل وجود ناخالصی و « گزنولیت (زنولیت) : Xenoliths » رخ داده اند، معرفی کرده اند، نمونه های متعدد دیگری نیز در عالم واقع و در طبیعت یافت شده اند که باز هم اختلافات بسیار فاحش و واضحی را بین زمان حقیقی تشکیل این نمونه ها و زمان محاسبه شده توسط روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » نشان می دهند! مثال های زیر، گوشه ای از این تناقضات کشف شده را نشان می دهد:(54)
نام محل مورد مطالعه |
طول عمر واقعی (بر اساس مشاهدات مستقیم یا مستندات قوی تاریخی) |
طول عمر محاسبه شده به روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » بر پایه ی واکنش تبدیل 40 K به 40 Ar |
مرجع (Reference) |
جریان آبشار آکا، هاوایی (Akka Water Fall flow, Hawaii) |
دوره ی پلئیستوسن |
حدود 32 میلیون سال؟!!! |
Krummenacher, 1970 |
بازالت کیلائوا ایکی، هاوایی (Kilauea Iki basalt, Hawaii) |
1959 میلادی |
حدود 8/5 میلیون سال؟!!! |
Krummenacher, 1970 |
بمب های آتشفشانی، کوه استرومبولی، ایتالیا (Mt. Stromboli., Italy, volcanic bomb) |
23 سپتامبر 1963 میلادی |
حدود 2 میلیون و 400 هزار سال؟!!! |
Krummenacher, 1970 |
بازالت کوه اتنا، سیسیل (Mt. Etna basalt, Sicily) |
ماه می 1964 میلادی |
حدود 700 هزار سال؟!!! |
Krummenacher, 1970 |
ابسیدین ارتفاعات جزیره ی پزشکی، کوه های شیشه ای، کالیفرنیا (Medicine Lake Highlands obsidian, Glass Mountains, California) |
کمتر از 500 سال |
حدود 12 میلیون و 600 هزار سال؟!!! |
Krummenacher, 1970 |
بازالت هوالالای، هاوایی (Hualalai basalt, Hawaii) |
1800 - 1801 میلادی |
حدود 22 میلیون و 800 هزار سال؟!!! |
Krummenacher, 1970 |
بازالت رانیگیتوتو، اوکلند، نیوزیلند(Ranigitoto basalt, Auckland, New Zealand) |
کمتر از 800 سال |
حدود 150 هزار سال؟!!! |
McDougall et al, 1969 |
توپی بازالت قلیایی، بنه، نیجریه (Alkali basalt plug, Benne, Nigeria) |
کمتر از 30 میلیون سال |
حدود 95 میلیون سال؟!!! |
Fisher, 1971
|
نام محل مورد مطالعه |
طول عمر واقعی (بر اساس مشاهدات مستقیم یا مستندات قوی تاریخی) |
طول عمر محاسبه شده به روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » بر پایه ی واکنش تبدیل 40 K به 40 Ar |
مرجع (Reference) |
بازالت زیتونی، تپه های ناتان، سرزمین ویکتوریا، قاره ی قطب جنوب (Olivine basalt, Nathan Hills, Victoria Land, Antarctica) |
کمتر از 300000 سال |
حدود 18 میلیون سال؟!!! |
Armstrong, 1978 |
آنورتوکلاز در بمب آتشفشانی، کوه اربوس، قاره ی قطب جنوب (Anorthoclase in volcanic bomb, Mt. Erebus, Antarctica) |
1984 میلادی |
حدود 640 هزار سال؟!!! |
Esser et al, 1979 |
بازالت کیلائوا، هاوایی (Kilauea basalt, Hawaii) |
کمتر از 200 سال |
حدود 21 میلیون سال؟!!! |
Noble and Naughton, 1968 |
بازالت کیلائوا، هاوایی (Kilauea basalt, Hawaii) |
کمتر از 1000 سال |
حدود 42 میلیون و 900 هزار سال؟!!! |
Dalrymple and Moore, 1968 |
بازالت صعودی آرام شرقی (East Pacific Rise basalt) |
کمتر از 1000000 سال |
حدود 690 میلیون سال؟!!! |
Funkhouser et al, 1968 |
بازالت کوه دریایی، نزدیک بخش صعودی آرام شرقی (Seamount basalt, near East Pacific Rise) |
کمتر از 2500000 سال |
حدود 580 میلیون سال (محاسبه توسط فانکهاوزر)؟!!! حدود 700 میلیون سال (محاسبه توسط فیشر)؟!!! |
Funkhouser et al, 1968 Fisher, 1972 |
بازالت صعودی آرام شرقی (East Pacific Rise basalt) |
کمتر از 600000 سال |
حدود 24 میلیون و 200 هزار سال؟!!! |
Dymond, 1970 |
جریان آندزیت، کوه انگاوروهو، نیوزیلند (Andesite flows, Mt Ngauruhoe, New Zeland) |
سال های 1949 و 1954 میلادی |
از 270 هزار سال الی 3/5 میلیون سال؟!!! (تفاوت های فاحش بین نمونه ها)! |
Snelling, 1998 |
با اندکی دقت در جداول فوق، در می یابیم که برخلاف ادعای طرفداران استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، وجود محاسبات غلط و نادرست در بررسی عمر نمونه های زمین شناسی و دیرینه شناسی، از شیوع بسیار بالایی برخوردار است و برخلاف سخن آنان، این محاسبات غلط، تنها به چند استثناء مربوط نمی شوند! در واقع تعدد محاسبات غلط و نادرست در محاسبه ی عمر نمونه های زمین شناسی و دیرینه شناسی، آن هم در بررسی بر مبنای یکی ار پرکاربردترین واکنش های واپاشی هسته ای رادیواکتیو (واکنش 40 Ar → 40 K)، نشان می دهد که اتکا بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » در جهت تعیین طول عمر نمونه های زیست شناسی و زمین شناسی، چندان صحیح و دقیق نمی باشد!
به طور خلاصه، با توجه به مطالبی که در قسمت چهارم سلسله مقالات « فرضیه ی تکامل: منطقه ی ممنوعه! » ذکر گردید، در می یابیم که بر خلاف ادعاهای طرفداران « فرضیه ی تکامل »، طول عمر و قدمت فسیل ها که عمدتاً بر پایه ی روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » محاسبه گردیده اند، دقیق و صحیح نمی باشند! چرا که استفاده از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » در محاسبه ی طول عمر فسیل ها، بر پایه ی مفروضاتی بنا نهاده شده است که امروزه این مفروضات، تا حدود زیادی نقض شده و زیر سوال رفته است! مفروضاتی همچون « عدم تأثیر فاکتورهای محیطی بر زمان واپاشی هسته ای »، « عدم ورود ناخالصی به نمونه های مورد مطالعه »، و ... در حال حاضر با چالش های جدی مواجه می باشند و صدق این مفروضات، کاملاً زیر سوال رفته است!
در عرصه ی عملی و میدانی نیز مطالعات انجام شده بر روی نمونه های زمین شناسی، نشان دهنده ی وجود تناقضات فاحش و چشمگیری بین طول عمر واقعی نمونه ها و طول عمرهای محاسبه شده به روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » می باشد! محاسبه ی طول عمر 8/5 میلیون سال برای نمونه ای که فقط 11 سال از عمر آن می گذشته است و محاسبه ی طول عمر 23 میلیون سال، برای نمونه ی 170 ساله، از شاهکارهایی است که در نتیجه ی اتکا بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » به دست آمده است!!!(55)
مطالب این مقاله، نشان می دهد که زمان های محاسبه شده برای بسیاری از فسیل ها و سنگواره ها، دارای عدم دقت و صحت لازم بوده و باید بازنگری جدی در مورد محاسبات مربوط به این طول عمرها انجام شود. (در برخی موارد نیز به دلیل عدم اطلاع از کم و کیف تأثیرات محیط چند میلیون سال قبل بر واپاشی هسته ای، اصولاً امکان محاسبه ی دقیق در آینده نیز ممکن نخواهد بود!!!)
با توجه به عدم دقت و صحت کافی طول عمرهای ارایه شده در مورد فسیل های مکشوفه، توالی های سنگواره ای که توسط طرفداران « فرضیه ی تکامل » ارایه می شود، عملاً با داستان « آلیس در سرزمین عجایب »! تفاوتی ندارد! چرا که وقتی برای نمونه ی زمین شناسی مربوط به قرن 20 میلادی، در آزمایشگاه مربوط به « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، طول عمر 8/5 میلیون ساله محاسبه می شود، هیچ بعید نیست که سنگواره ای که تاکنون با اتکا به همین روش، حدود 3/6 میلیون سال قدمت برایش در نظر گرفته می شد، عملاً سنگواره ی 30000 ساله بوده باشد! و بالعکس، نمونه ای که تاکنون 1/5 میلیون سال برایش قدمت در نظر گرفته می شد، عملاً طول عمر 5 میلیون ساله داشته باشد!!!
با در نظر گرفتن این تشویش، اعوجاج و عدم صحت در طول عمرهای محاسبه شده ی فسیل ها تا به امروز، به نظر نمی رسد که آن بخش از توالی فسیل ها (سنگواره ها) که طرفداران « فرضیه ی تکامل » به آن ها تمسک می جستند، در عالم واقع و طبیعت نیز صدق نماید! چرا که آن فسیلی که تکامل شناسان مدعی بودند در 10 میلیون سال قبل بوده، بعید است که واقعاً مربوط به 10 میلیون سال قبل باشد و آن فسیل 8 میلیون ساله، واقعاً 8 میلیون ساله باشد!!!
با توجه به اشتباهات محاسباتی فاحش موجود در روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating »، آن فسیل 8 میلیون ساله، ممکن است در اصل، عمر 12 میلیون ساله داشته و فسیل 10 میلیون ساله ی مورد ادعای طرفداران « فرضیه ی تکامل »، در عالم واقع تنها 4 میلیون سال قدمت داشته باشد!!! با این اوصاف، ادعاهای قبلی « تکامل شناسان » که فسیل اشتباهاً محاسبه شده ی 10 میلیون ساله شان را جد و نیای فسیل اشتباهاً 8 میلیون سال محاسبه شده، می پنداشتند، از بیخ و بن غلط و ناصحیح می گردد!!!:
آن چه که محاسبات اشتباه بر سر توالی فسیل ها می آورد!؛ تصویر سمت چپ، یکی از تصاویری است که طرفداران تکامل بر اساس محاسبات مبتنی بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » که تاکنون استفاده می شده است، سازمان داده اند. بر اساس این نوع محاسبات، فسیل ها را بر اساس قدمتی که محاسبه نموده اند، چینش داده تا از آن ها به عنوان شاهدی بر مدعای خود بهره بگیرند. تصویر سمت راست: با توجه به وجود تناقضات و اشتباهات فاحش در زمان سنجی رادیواکتیو (از جمله محاسبه ی طول عمر 8/5 میلیون سال برای نمونه ای که فقط 11 سال از عمر آن می گذشته است!!!)، بسیار محتمل است که طول عمر حقیقی فسیل های مذکور، با آن چه تکامل شناسان ادعای آن را دارند، تفاوت عمده داشته باشد! با این اوصاف توالی زمانی فسیل های مذکور تغییر کرده و این شواهد مورد استفاده ی تکامل شناسان نیز زیر سوال می رود!!!
پاسخ به یک شبهه: در این بخش از سخنان ما، ممکن است طرفداران فرضیه ی تکامل این اشکال را به ما وارد نمایند که حتی در صورت بروز اشتباهات محاسباتی در محاسبه ی طول عمر سنگواره ی کشف شده از یک کشور یا قاره ی خاص، با بررسی فسیل های مشابه از همان گونه ی خاص جانوری که در کشور یا قاره ی دیگری کشف می گردد، می توان بر اشتباهات محاسباتی غلبه نمود و با میانگین گرفتن از سنین محاسبه شده به روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » فسیل های مختلف کشف شده از یک نوع جانور زنده (برای مثال دایناسور) که در قاره های مختلفی کشف شده اند، می توان بر اشتباهات محاسباتی فائق آمد!
این سخن گرچه در برخی موارد می تواند صادق و درست باشد، اما در کل صحیح نیست! زیرا اولاً تعدد نمونه ها، اشتباهات محاسباتی را به حداقل می رساند، اما تا حد صفر کاهش نمی دهد. ثانیاً این سخن تنها در مواردی می تواند تا حدودی صدق کند که جانور مورد مطالعه، دارای فسیل های متعدد کشف شده از نقاط مختلف جهان باشد. برای مثال دایناسور « تیرانو سوروس رکس : Tyrannosaurus rex » که فسیل های مربوط به آن به وفور و در مناطق مختلف جهان مکشوف گردیده اند (حداقل 30 فسیل)،(56) می تواند مصداق سخن تکامل شناسان قرار بگیرد؛ اما بسیار جالب است بدانیم که بسیاری از فسیل های مکشوفه، از تعدد کافی برخوردار نیستند و تنها در حد یک یا چند عدد یافت شده اند و حتی در برخی موارد، فقط بخش کوچکی از اسکلت آن ها (فقط سر یا دندان یا ...) کشف گردیده و متأسفانه همین تک نمونه ها ملاک ارزیابی قرار گرفته است! برای مثال در مورد دایناسورهای « آناسازی سوروس : Anasazisaurus » و « ناشویبیتوساروس : Naashoibitosaurus » تنها یک فسیل کشف شده از هر کدام وجود دارد و حتی تک فسیل کشف شده نیز تمامی استخوان های جانور را در بر ندارد!(57) اما جالب این که « تکامل شناسان » با اتکا به همین تک نمونه های ناقص، طول عمر این فسیل ها و زمان زیستن این دایناسورها را معین کرده و به داستان سرایی در مورد آن ها پرداخته اند.
جالب این که این فقر اطلاعاتی و کمبود فسیل ها، در مورد فسیل های مربوط به توالی تکامل انسان بیشتر به چشم می خورد! تا آن جا که بسیاری از فسیل های منسوب به اجداد یا خویشاوندان انسان های امروزی، تنها فقط در یک نقطه و به تعداد یک عدد کشف شده اند و « تکامل شناسان » نیز بر اساس محاسبه ی زمان سنجی رادیومتریک همین تک فسیل ها، به جمع بندی عجولانه دست زده و به افسانه سرایی پرداخته اند!!! فسیل هایی همچون فسیل منسوب به جانوران به اصطلاح تکامل شناسان « انسان سا : Hominid » ی موسوم به « جنوبی کپی بحرالغزالی : Australopithecus bahrelghazali »، « کنیا مردم پخت رخ : Kenyanthropus platyops » و ... فقط و فقط در حد یک نمونه فسیل کشف شده یا حتی فقط بخش کوچکی از یک فسیل کشف شده را شامل می شده اند(58) و کاشفان آن ها تنها بر اساس همان یک نمونه فسیل کشف شده، دست به محاسبه ی طول عمر آن ها زده اند!!! نمونه های دیگری شامل « جنوبی کپی سدیبا : Australopithecus sediba » نیز تنها شامل دو نمونه فسیل بوده است!(59) و جالب این که کاشفان آن ها نیز مبنای محاسبات خود را، تنها همین نمونه های اندک، قرار داده اند!!! با توجه به مطالبی که در بخش های قبلی مقاله مورد اشاره قرار گرفت، احتمال خطا در محاسبه ی طول عمر فسیل های مکشوفه، قویاً بالا است و برای فسیل هایی که تنها شامل یک یا دو نمونه می باشند، بیش از فسیل های شامل چندین نمونه می باشد. با عنایت به این مسئله نیز درخواهیم یافت که بسیاری از فسیل های مورد اشاره ی تکامل شناسان نیز به دلیل تک فسیل بودن یا حاوی تعداد اندکی فسیل بودن، مستعد اشتباه محاسباتی در طول عمرشان می باشند.
یک تذکر بسیار مهم: علاوه بر روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » که به عنوان پرکاربردترین روش در زمان سنجی نمونه های زمین شناسی، زیست شناسی و دیرینه شناسی مورد استفاده قرار می گیرد، روش های زمان سنجی دیگری نیز وجود دارند که صد البته نسبت به « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » از اهمیت، اعتبار و دقت کمتری برخوردارند. برای مثال روش « زمان سنجی بر پایه ی اسیدهای آمینه : Amino acid Dating » نیز یک روش زمان سنجی است که بر اساس محاسبه ی نسبت های اسید آمینه های نوع D و نوع L موجود در نمونه های پروتئین های فسیل ها شکل گرفته است و بر پایه ی نسبت بین این دو نوع ایزومر نوری اسیدهای آمینه، و با فرض اینکه بعد از مرگ جاندار و به مرور زمان، کم کم تعدادی از ایزومرهای نوری نوع L اسیدهای آمینه تبدیل به نوع D می شوند، سازماندهی گردیده است.(60) ما در این مقاله به صورت تفصیلی به نقد و بررسی روش « زمان سنجی بر پایه ی اسیدهای آمینه : Amino acid Dating » نپرداخته ایم؛ چرا که این روش نیز دقیق و معتبر نمی باشد و چندان در مجامع علمی نیز مورد استفاده قرار نمی گیرد.(61) دلیل این امر نیز این مسئله است که سرعت تبدیل ایزومر L اسید آمینه به ایزومر D اسید امینه بعد از مرگ، تحت تأثیر عوامل محیطی چون « دما »، « غلظت آب در محیط »، « PH »، « میزان اتصال »، « سایز ماکرومولکول »، « محل خاص در ماکرومولکول »، « تماس با خاک »، « حضور آلدئید ها »، « غلظت بافرها » و « قدرت یونی محیط » قرار دارد(62) و با توجه به نامشخص بودن این عوامل محیطی در طی چندین میلیون سال قبل بر روی نمونه ی مورد مطالعه، عملاً استفاده از روش « زمان سنجی بر پایه ی اسیدهای آمینه : Amino acid Dating » در تعیین طول عمر فسیل ها غیرممکن بوده و به بیان بهتر حتی این روش از روش « زمان سنجی رادیومتریک : Radiometric Dating » نیز کم دقت تر می باشد! به همین دلیل روش « زمان سنجی بر پایه ی اسیدهای آمینه : Amino acid Dating » کاربرد چندانی در محاسبه ی طول عمر فسیل ها ندارد(63) و ما به همین دلیل از نقد تفصیلی آن چشم می پوشیم.
تذکر بسیار مهم: در بین برخی مسیحیان طرفدار « خلقت گرایی : Creationism »، عقیده به « زمین جوان : Young Earth » وجود دارد و به این عقیده، « خلقت گرایی مبتنی بر نظریه ی زمین جوان : Young Earth Creationism (YEC) » اطلاق می گردد(64) و تعدادی از دانشمندان زیست شناس و زمین شناس مخالف « فرضیه ی تکامل »، طرفدار « خلقت گرایی مبتنی بر نظریه ی زمین جوان : Young Earth Creationism (YEC) » می باشند. در دیدگاه « خلقت گرایی مبتنی بر نظریه ی زمین جوان : Young Earth Creationism (YEC) »، اعتقاد بر این است که بر طبق تعالیم کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان، طول عمر زمین بین 5700 سال تا 10000 سال می باشد!(65)
=============================================================================
منابع و مآخذ
1 -
http://science.howstuffworks.com/environmental/earth/geology/dinosaur-bone-age1.htm
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiometric_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiometric-dating
2 -
http://science.howstuffworks.com/environmental/earth/geology/dinosaur-bone-age1.htm
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiometric_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiometric-dating
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Radioactive_decay
و
http://www.answers.com/topic/radioactive-decay
3 -
http://science.howstuffworks.com/environmental/earth/geology/dinosaur-bone-age1.htm
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiometric_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiometric-dating
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Radioactive_decay
و
http://www.answers.com/topic/radioactive-decay
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiocarbon_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiocarbon-dating
4 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiometric_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiometric-dating
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Radioactive_decay
و
http://www.answers.com/topic/radioactive-decay
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiocarbon_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiocarbon-dating
5 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiometric_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiometric-dating
6 -
http://www.euronuclear.org/info/encyclopedia/f/fissionproducts.htm
7 -
http://oceanexplorer.noaa.gov/edu/learning/player/lesson15/l15_la1.html
8 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiometric_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiometric-dating
9 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiometric_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiometric-dating
10 -
http://www.tulane.edu/~sanelson/eens211/radiometric_dating.htm
11 -
http://oceanexplorer.noaa.gov/edu/learning/player/lesson15/l15_la1.html
و
http://www.fas.org/irp/imint/docs/rst/Sect2/Sect2_1b.html
12 -
http://www.tulane.edu/~sanelson/eens211/radiometric_dating.htm
13 -
http://www.tulane.edu/~sanelson/eens211/radiometric_dating.htm
و
http://science.howstuffworks.com/environmental/earth/geology/dinosaur-bone-age1.htm
14 -
http://www.tulane.edu/~sanelson/eens211/radiometric_dating.htm
و
http://science.howstuffworks.com/environmental/earth/geology/dinosaur-bone-age1.htm
15 -
http://www.tulane.edu/~sanelson/eens211/radiometric_dating.htm
و
http://science.howstuffworks.com/environmental/earth/geology/dinosaur-bone-age1.htm
و
http://www.bobspixels.com/kaibab.org/geology/gc_layer.htm
و
http://www.plainscreation.org/scientific/Flood_files/image004.jpg
و
http://www.geolsoc.org.uk/gsl/education/rockcycle/page3464.html
16 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiometric_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiometric-dating
17 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiometric_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiometric-dating
18 -
Chih-An Huh. Dependence of the Decay Rate of 7Be on Chemical Forms. Earth and Planetary Science Letters 171 (1999): 325-28.
19 -
Chih-An Huh. Dependence of the Decay Rate of 7Be on Chemical Forms. Earth and Planetary Science Letters 171 (1999): 325-28.
20 -
Chih-An Huh. Dependence of the Decay Rate of 7Be on Chemical Forms. Earth and Planetary Science Letters 171 (1999): 325-28.
21 -
Chih-An Huh. Dependence of the Decay Rate of 7Be on Chemical Forms. Earth and Planetary Science Letters 171 (1999): 325-28.
و
http://www.tulane.edu/~sanelson/eens211/radiometric_dating.htm
22 -
http://www.tulane.edu/~sanelson/eens211/radiometric_dating.htm
23 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Anasazisaurus
و
http://www.answers.com/topic/anasazisaurus
24 -
Liu L, Huh C. Effect of pressure on the decay rate of 7Be. Earth Planet. Sci Lett, 2000, 180: 163-167.
25 -
Liu L, Huh C. Effect of pressure on the decay rate of 7Be. Earth Planet. Sci Lett, 2000, 180: 163-167.
26 -
Liu L, Huh C. Effect of pressure on the decay rate of 7Be. Earth Planet. Sci Lett, 2000, 180: 163-167.
27 -
Liu L, Huh C. Effect of pressure on the decay rate of 7Be. Earth Planet. Sci Lett, 2000, 180: 163-167.
28 -
Liu L, Huh C. Effect of pressure on the decay rate of 7Be. Earth Planet. Sci Lett, 2000, 180: 163-167.
29 -
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D9%86%D9%88%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%BE%DB%8C_%D8%A8%D8%AD%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84%DB%8C
و
https://www.msu.edu/~heslipst/contents/ANP440/bahrelghazali.htm
و
Lebatard
AE, Bourlès DL, Duringer P, Jolivet M, Braucher R, et al. (2008)
Cosmogenic nuclide dating of Sahelanthropus tchadensis and
Australopithecus bahrelghazali: Mio-Pliocene hominids from Chad. Proc
Natl Acad Sci U S A 105: 3226–3231.
30 -
Jenkins, J.H.,
Fischbach, E., Buncher, J.B., Gruenwald, J.T., Krause, D.E. &
Mattes, J.J., Evidence of Correlations Between Nuclear Decay Rates and
Earth-Sun Distance. Astroparticle Physics, 2009. 32(1): p. 42-46.
31 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Earth%27s_orbit
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Earth
و
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=92183
و
http://www.irannaz.com/news_print_166.html
32 -
Jenkins,
J.H., Fischbach, E., Buncher, J.B., Gruenwald, J.T., Krause, D.E. &
Mattes, J.J., Evidence of Correlations Between Nuclear Decay Rates and
Earth-Sun Distance. Astroparticle Physics, 2009. 32(1): p. 42-46.
33 -
Jenkins,
J.H., Fischbach, E., Buncher, J.B., Gruenwald, J.T., Krause, D.E. &
Mattes, J.J., Evidence of Correlations Between Nuclear Decay Rates and
Earth-Sun Distance. Astroparticle Physics, 2009. 32(1): p. 42-46.
34 -
D.E. Alburger, G. Harbottle, E.F. Norton,Half Life of 32Si. Earth Planet Sci. Lett. 78 (1986) 168.
35 -
H.
Siegert, H. Schrader, U. Schِtzig, Half-Life Measurements of Europium
Radionuclides and the Long-Term Stability of Detectors. Appl. Radiat.
Isot. 49 (1998) 1397.
36 -
E. D. Falkenberg, “Radioactive Decay Caused by Neutrinos?” Apeiron, Vol. 8, No. 2, 2001, pp. 32-45.
37 -
D.E. Alburger, G. Harbottle, E.F. Norton,Half Life of 32Si. Earth Planet Sci. Lett. 78 (1986) 168.
و
H.
Siegert, H. Schrader, U. Schِtzig, Half-Life Measurements of Europium
Radionuclides and the Long-Term Stability of Detectors. Appl. Radiat.
Isot. 49 (1998) 1397.
و
E. D. Falkenberg, “Radioactive Decay Caused by Neutrinos?” Apeiron, Vol. 8, No. 2, 2001, pp. 32-45.
38 -
E.
Norman et al., Evidence against correlations between nuclear decay
rates and Earth–Sun distance. Astropart. Phys. 31 (2009) 135.
39 -
Jenkins,
J.H., Fischbach, E., Buncher, J.B., Gruenwald, J.T., Krause, D.E. &
Mattes, J.J., Evidence of Correlations Between Nuclear Decay Rates and
Earth-Sun Distance. Astroparticle Physics, 2009. 32(1): p. 42-46.
و
D.E. Alburger, G. Harbottle, E.F. Norton,Half Life of 32Si. Earth Planet Sci. Lett. 78 (1986) 168.
و
H.
Siegert, H. Schrader, U. Schِtzig, Half-Life Measurements of Europium
Radionuclides and the Long-Term Stability of Detectors. Appl. Radiat.
Isot. 49 (1998) 1397.
و
E. D. Falkenberg, “Radioactive Decay Caused by Neutrinos?” Apeiron, Vol. 8, No. 2, 2001, pp. 32-45.
40 -
Jenkins,
J.H. and E. Fischbach, Perturbation of nuclear decay rates during the
solar flare of 2006 December 13. Astroparticle Physics, 2009. 31(6): p.
407-411.
41 -
http://www.sciencedaily.com/releases/2010/08/100825093253.htm
و
http://news.stanford.edu/news/2010/august/sun-082310.html
و
http://wattsupwiththat.com/2010/08/23/teleconnected-solar-flares-to-earthly-radioactive-decay/
و
http://www.stanford.edu/group/Sturrock/Peter/
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Peter_A._Sturrock
42 -
Jenkins,
J.H. and E. Fischbach, Perturbation of nuclear decay rates during the
solar flare of 2006 December 13. Astroparticle Physics, 2009. 31(6): p.
407-411.
43 -
Jenkins, J.H. and E. Fischbach,
Perturbation of nuclear decay rates during the solar flare of 2006
December 13. Astroparticle Physics, 2009. 31(6): p. 407-411.
44 -
Chih-An Huh. Dependence of the Decay Rate of 7Be on Chemical Forms. Earth and Planetary Science Letters 171 (1999): 325-28.
و
Liu L, Huh C. Effect of pressure on the decay rate of 7Be. Earth Planet. Sci Lett, 2000, 180: 163-167.
و
Jenkins,
J.H., Fischbach, E., Buncher, J.B., Gruenwald, J.T., Krause, D.E. &
Mattes, J.J., Evidence of Correlations Between Nuclear Decay Rates and
Earth-Sun Distance. Astroparticle Physics, 2009. 32(1): p. 42-46.
و
D.E. Alburger, G. Harbottle, E.F. Norton,Half Life of 32Si. Earth Planet Sci. Lett. 78 (1986) 168.
و
H.
Siegert, H. Schrader, U. Schِtzig, Half-Life Measurements of Europium
Radionuclides and the Long-Term Stability of Detectors. Appl. Radiat.
Isot. 49 (1998) 1397.
و
E. D. Falkenberg, “Radioactive Decay Caused by Neutrinos?” Apeiron, Vol. 8, No. 2, 2001, pp. 32-45.
و
Jenkins,
J.H. and E. Fischbach, Perturbation of nuclear decay rates during the
solar flare of 2006 December 13. Astroparticle Physics, 2009. 31(6): p.
407-411.
45 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Anasazisaurus
و
http://www.answers.com/topic/anasazisaurus
46 -
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D9%86%D9%88%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%BE%DB%8C_%D8%A8%D8%AD%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84%DB%8C
و
https://www.msu.edu/~heslipst/contents/ANP440/bahrelghazali.htm
و
Lebatard
AE, Bourlès DL, Duringer P, Jolivet M, Braucher R, et al. (2008)
Cosmogenic nuclide dating of Sahelanthropus tchadensis and
Australopithecus bahrelghazali: Mio-Pliocene hominids from Chad. Proc
Natl Acad Sci U S A 105: 3226–3231.
47 -
http://science.howstuffworks.com/environmental/earth/geology/carbon-141.htm
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Radiocarbon_dating
و
http://www.answers.com/topic/radiocarbon-dating
48 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Beryllium-10
و
http://www.answers.com/topic/beryllium-10
49 -
G.B. Dalrymple, The Age of the Earth (1991, Stanford, CA, Stanford University Press), Pages 132 - 134.
و
G.B. Dalrymple, "40Ar/36Ar Analyses of Historic Lava Flows," Earth and Planetary Science Letters, 6 (1969): pp. 47-55.
50 -
G.B. Dalrymple, "40Ar/36Ar Analyses of Historic Lava Flows," Earth and Planetary Science Letters, 6 (1969): pp. 47-55.
و
http://www.gate.net/~rwms/AgeEarth.html
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Xenolith
و
http://www.answers.com/topic/xenolith
51 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Xenolith
و
http://www.answers.com/topic/xenolith
52 -
Chih-An Huh. Dependence of the Decay Rate of 7Be on Chemical Forms. Earth and Planetary Science Letters 171 (1999): 325-28.
و
Liu L, Huh C. Effect of pressure on the decay rate of 7Be. Earth Planet. Sci Lett, 2000, 180: 163-167.
و
Jenkins,
J.H., Fischbach, E., Buncher, J.B., Gruenwald, J.T., Krause, D.E. &
Mattes, J.J., Evidence of Correlations Between Nuclear Decay Rates and
Earth-Sun Distance. Astroparticle Physics, 2009. 32(1): p. 42-46.
و
D.E. Alburger, G. Harbottle, E.F. Norton,Half Life of 32Si. Earth Planet Sci. Lett. 78 (1986) 168.
و
H.
Siegert, H. Schrader, U. Schِtzig, Half-Life Measurements of Europium
Radionuclides and the Long-Term Stability of Detectors. Appl. Radiat.
Isot. 49 (1998) 1397.
و
E. D. Falkenberg, “Radioactive Decay Caused by Neutrinos?” Apeiron, Vol. 8, No. 2, 2001, pp. 32-45.
و
Jenkins,
J.H. and E. Fischbach, Perturbation of nuclear decay rates during the
solar flare of 2006 December 13. Astroparticle Physics, 2009. 31(6): p.
407-411.
53 -
Chih-An Huh. Dependence of the Decay Rate of 7Be on Chemical Forms. Earth and Planetary Science Letters 171 (1999): 325-28.
و
Liu L, Huh C. Effect of pressure on the decay rate of 7Be. Earth Planet. Sci Lett, 2000, 180: 163-167.
و
Jenkins,
J.H., Fischbach, E., Buncher, J.B., Gruenwald, J.T., Krause, D.E. &
Mattes, J.J., Evidence of Correlations Between Nuclear Decay Rates and
Earth-Sun Distance. Astroparticle Physics, 2009. 32(1): p. 42-46.
و
D.E. Alburger, G. Harbottle, E.F. Norton,Half Life of 32Si. Earth Planet Sci. Lett. 78 (1986) 168.
و
H.
Siegert, H. Schrader, U. Schِtzig, Half-Life Measurements of Europium
Radionuclides and the Long-Term Stability of Detectors. Appl. Radiat.
Isot. 49 (1998) 1397.
و
E. D. Falkenberg, “Radioactive Decay Caused by Neutrinos?” Apeiron, Vol. 8, No. 2, 2001, pp. 32-45.
و
Jenkins,
J.H. and E. Fischbach, Perturbation of nuclear decay rates during the
solar flare of 2006 December 13. Astroparticle Physics, 2009. 31(6): p.
407-411.
54 -
Snelling, A. A. 1999. "Excess Argon":
The "Archilles' Heel" of Potassium-Argon and Argon-Argon "Dating" of
Volcanic Rocks. Acts & Facts. 28 (1).
و
Snelling, A.A., 1998.
Andesite flows at Mt. Ngauruhoe, New Zealand, and the implications for
potassium-argon ‘dating’. Proc. 4th ICC, pp. 503-525.
و
http://www.icr.org/research/index/researchp_as_r01/
و
Radioisotopes
& the Age of the Earth (E-Book), Larry Vardiman. Andrew A.
Snelling. Eugene F. Chaffin., Institute for Creation Society
(Publisher), 2000, Page 128.
55 -
Snelling, A. A. 1999.
"Excess Argon": The "Archilles' Heel" of Potassium-Argon and Argon-Argon
"Dating" of Volcanic Rocks. Acts & Facts. 28 (1).
و
Snelling,
A.A., 1998. Andesite flows at Mt. Ngauruhoe, New Zealand, and the
implications for potassium-argon ‘dating’. Proc. 4th ICC, pp. 503-525.
و
http://www.icr.org/research/index/researchp_as_r01/
و
Radioisotopes
& the Age of the Earth (E-Book), Larry Vardiman. Andrew A.
Snelling. Eugene F. Chaffin., Institute for Creation Society
(Publisher), 2000, Page 128.
56 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Tyrannosaurus
و
http://www.answers.com/topic/tyrannosaur
و
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AA%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%B3%D9%88%D8%B1
57 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Anasazisaurus
و
http://www.answers.com/topic/anasazisaurus
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Naashoibitosaurus
و
http://www.answers.com/topic/naashoibitosaurus
58 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Australopithecus_bahrelghazali
و
http://www.answers.com/topic/australopithecus-bahrelghazali
و
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D9%86%D9%88%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%BE%DB%8C_%D8%A8%D8%AD%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84%DB%8C
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Kenyanthropus
و
http://www.answers.com/topic/kenyanthropus-platyops
و
http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D9%86%DB%8C%D8%A7%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85_%D9%BE%D8%AE%D8%AA%E2%80%8C%D8%B1%D8%AE
59 -
http://www.sciencemag.org/content/328/5975/195.abstract
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Australopithecus_sediba
و
http://www.answers.com/topic/australopithecus-sediba
60 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Amino_acid_dating
و
http://www.answers.com/topic/amino-acid-dating-1
61 -
http://grisda.org/origins/12008.htm
و
http://www.creation-science-prophecy.com/amino/
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Amino_acid_dating
و
http://www.answers.com/topic/amino-acid-dating-1
62 -
http://grisda.org/origins/12008.htm
و
http://www.creation-science-prophecy.com/amino/
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Amino_acid_dating
و
http://www.answers.com/topic/amino-acid-dating-1
63 -
http://grisda.org/origins/12008.htm
و
http://www.creation-science-prophecy.com/amino/
و
http://en.wikipedia.org/wiki/Amino_acid_dating
و
http://www.answers.com/topic/amino-acid-dating-1
64 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Young_Earth_creationism
و
http://www.answers.com/topic/young-earth-creationism
65 -
http://en.wikipedia.org/wiki/Young_Earth_creationism
و
http://www.answers.com/topic/young-earth-creationism
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اسرار مجسمه آزادی
مجسمه آزادی
مجسمه آزادی فقط یک تندیس ساده نبود بلکه نماد اسرار آمیزی از یک جریان مخفی و مخوف بود که سالها بعد نبض حیات سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی و نظامی جهان را به دست گرفت لذا آنچه قرار است در این جستار به آن پرداخته شود ، نگاهی جدید و از زاویه ای دیگر به اسرار پشت پرده مجسمه ای است که آنرا به اصطلاح تندیس آزادی می خوانند
مجسمه آزادی یا تندیس آزادی (Statute Of Liberty) که نام رسمی آنLiberty Enlightening The World (آزادی روشنگر جهان) است در سال 1886 میلادی توسط فرانسه به ایالات متحده آمریکا هدیه داده شد .(1)
در 28 اکتبر آن سال " استیفن گراور کلیولند " ریاست جمهوری وقت آمریکا ،مجسمه آزادی را در محل فعلی آن، دهانه رود هودسن (Hudson) درجزیره
آزادی که تا محله منهتن شهر نیو یورک دو هزارو ششصد متر و تا شهر جرسی
سیتی ایالت نیو جرسی 600 متر فاصله دارد قرار داد. این مجسمه بنا بود در
سال 1876 به مناسبت یکصدمین سالگرد استقلال آمریکا به اتمام برسد ولی به
علت پاره ای از مشکلات مانند حمل آن به آمریکا ، طولانی شدن جریان ساخت
و... با ده سال تاخیر بر فراز آبهای آتلانتیس ایستاد این مجسمه با دست راست
خود مشعلی فروزان را بالای سر خود نگه داشته و در دست چپ یک لوح سنگی را
که بر روی آن با شماره های رومی نوشته شده JULY IV MDCCLXXVI که نشانگر 4 ژوئیه1776 میلادی تاریخ استقلال آمریکا است.(2)
مجسمه
آزادی فقط یک تندیس ساده نبود بلکه نماد اسرار آمیزی از یک جریان مخفی و
مخوف بود که سالها بعد نبض حیات سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی و نظامی جهان را
به دست گرفت لذا آنچه قرار است در این جستار به آن پرداخته شود ، نگاهی
جدید و از زاویه ای دیگر به اسرار پشت پرده مجسمه ای است که آنرا به اصطلاح
تندیس آزادی می خوانند.
سالها
قبل تر از آن یک یهودی در یا نورد به نام کریستوفر کلمپ با مشورت با محافل
یهودی اسپانیا و با توجه به اطلاعات و شواهدی که از وجود سرزمینی در آنسوی
اقیانوس اطلس داشت ، با نیت پیدا کردن ارض موعود عهد عتیق ، سرزمین خالی
از سکنه ای !!! را می یابد.(3)
اندکی
بعد این سرزمین مورد توجه پیوریتن های انگلیسی قرار می گیرد. این مسیحیان
یهودی به محض ورود به امریکا آنرا ارض موعود نامیده وبومیان آن سرزمین را
کنعانیان پنداشته و تاجایی که می توانند آن هارا قتل عام می کنند . (4)
اولین کتابی که در امریکا به چاپ می رسد "مزامیر داوود" است ، پیوریتنها نام های عبری بر فرزندان ، خیابانها و شهر های خود می گذارند تاجایی که باید پسوند DC" " در نام شهر " Washington DC " را David Capital یعنی (پایتخت داوود) دانست.(5)
نهایتا
پس از مدتها جنگهای داخلی سرانجام در چهارم ژوئیه 1776 اولین کشور تمام
فراماسونری جهان یعنی امریکا استقلال خود را اعلام می نماید.
بیش
از یک قرن پس از آن یعنی درسال 1886 میلادی فرانسه به مناسبت یکصدمین
سالگرد استقلال امریکا مجسمه آزادی را در چند تکه مجزا توسط کشتی به امریکا
هدیه می کند.(6)
طراح اصلی این مجسمه "فردریک آگوسته بارتلدی" مجسمه ساز ماسون فرانسوی بود البته سازه درونی آن را " الکساندر ایفل" مهندس فرانسوی برج ایفل ،طراحی نمود مهندسان و طراحان دیگری نظیر " ژوزف پولیتزر " و"اوژنویوله لودوک" نیز در جریان ساخت آن نقش داشتند.(7)
ویژگی
مشترک تمامی این مهندسان و طراحان عضویت در لژهای فراماسونری فرانسه بود.
تا جایی که به عنوان مثال بسیاری از نماد شناسان برج ایفل را یک "ابلیسک" فانتزی می دانند. (8)
در ابتدا سازندگان فرانسوی آن اعلام نمودند که این مجسمه نماد "تا ئیس" معشوقه
اسکندر است . اما نکته ظریفی که در این میان نادیده ماند چیز دیگری بود که
بعد ها نشریه ماسون ترک آنرا فاش ساخت . و آن شباهت بسیار زیاد چهره ی این
مجسمه با "ایسیس" اسطوره ی مصر باستان و الهه مورد تقدیس ماسونها بود.
بعد ها فردریک بارتلدی در پاسخ به انتقاد افرادی که بیان می داشتند این مجسمه از نظر فرم صورت به "تائیس" هیچ شبا هتی ندارد ، گفت : من در طراحی این مجسمه از چهره مادر بیوه خودم الهام گرفته ام.(9)
آری بارتلدی راست می گفت ولی منظورش از مادر بیوه ، "ایسیس" بود که در واقع مادر بیوه معنوی تمامی ماسونها منجمله خود او بود. (10)
پس
از انتقال این مجسمه به نیویورک امریکاییها با هزینه ای نزدیک به 200 هزار
دلار پایه ای 46 متری از جنس گرانیت برای آن ساختند تا مجسمه را بر روی آن
قرار دهند.
حال
که فراماسونهای فرانسوی برای امریکا سنگ تمام گذاشته بودند نا پسند می
نمود اگر طراحان امریکایی دست روی دست می گذاشتند ، و البته در عمل نیز
چنین نشد و در نهایت پایه گرانیتی آنها یک کپی محض از معبد کذایی سلیمان از
آب در آمد ، معبدی که ماسونها برای رسیدن به نظم نوین جهانی و تشکیل حکومت
ماسونی – یهودی خویش بالاخره باید آنرا بر بقایای مسجد الاقصی بنا کنند.
با این تفاسیر جای تعجب هم نخواهد داشت اگر ارتفاع این ساختمان 46 متر یعنی
مجموع 33+ 13 (دوعدد مورد علاقه فراماسونها) باشد و خود تندیس نیز دارای
168 پله به علاوه 1 نیم پله (مجموعاً169) باشد که بازدیدکنندگان را تا بالای برج راهنمایی کند.( 169= 13 X13)!!!
بارتلدی
بر روی تاج این مجسمه هفت شعاع نور قرار داد تا بیش از پیش نماد های
ماسونی این تندیس ننگ و نیرنگ را آشکار سازد.عدد هفت در کنار سمبل های گونا
گون نور از دیر باز ستوده مصریان باستان و یهودیان و کابالیست های مصر زده
بود . همانگونه که آن را در شمعدان هفت شاخه یهود "MENORAH " ، خورشید هفت شاخه مصریان و یا هفت ستاره منقوش در آسمان معبد سلیمان دیده اید.(11)
اما نکته ای که در این میان بنا بر اعتراف فرانسویان هرگز نباید فراموش نمود الگو برداری ساخت مجسمه از "تائیس " معشوقه
اسکندر است. حتی اگر شباهتهای چهره ی این مجسمه با ایسیس را کنار بگذاریم
چه دلیلی دارد فرانسوی ها نمادی از تائیس بسازند و آن را به امریکا هدیه
دهند.مگر غربیان در تاریخ هزار خدایی یونان و رم با کمبود الهه مواجه شده
بودند که از یک شخصیت نچندان موجه به نام" تاییس " مجسمه بسازند و انرا تندیس و نماد آزادی قرار دهند.
مجسمه آزادی فراماسونری تائیس ایسیس
آری
حقیقت چیز دیگری است که لاجرم مجبوریم برای روشن شدن این گوشه از تاریخ و
آشنایی با شخصیت این زن به باز خوانی گذرای حمله اسکندر به ایران زمین
بپردازیم.
با
آنکه اسکندر یا همان الکساندر در میان غربیان قهرمانی بزرگ شناخته می شود
ولیکن در میان ایرانیان به عنوان شخصیتی بدنام و ویرانگر نمود یافته است،
در متون زرتشتی، از وی همواره به عنوان "گجسته"(ملعون و شوم) یاد شده و همراه ضحاک و افراسیاب از کارگزاران اهریمن به شمار آمده است.
در
این اثنا عده ای نیز نظر در انکار وجود شخصیت تاریخی به نام اسکندر مقدونی
دارند، ولی این به معنای نادیده انگاشتن انبوهی از آثار و اسناد تاریخی و
باستان شناسی و حذف تاریخ اسکندر و سلوکیان و خلا زمانی به مدت بیش از صد
سال از تاریخ ایران است.
اسکندر
متولد مقدونیه و فرزند فیلیپ پادشاه مقدونیه بود.در آن زمان مقدونیه قسمتی
از حکومت یونان بود که البته مقدونی ها در میان مردم یونان معروف به وحشی
گری بودند لذا فیلیپ پدر اسکندر، برای فرزند خود معلمانی یونانی استخدام
کرد تا با فرهنگ یونانیان بزرگ شود. اسکندر پس از مرگ پدر، پادشاه مقدونیه
شد و پس از کشمکش ها و فراز و نشیبهایی که بیان آن در این مجال نمی گنجد
برای ماجراجویی و تصاحب سرزمینهای دیگر، راه جهان گشایی و حمله به دیگر
کشورها را پیش گرفت. اگر چه یونانیها او را وحشی و بربر می دانستند، ولی
هنگامی که باتصاحب سرزمینهای دیگر توسط او ثروت زیادی به آتن سرازیر شد، با
وی همراه شدند .
بزرگ
ترین و مهمترین جنگ اسکندر، نبرد با امپراتوری وسیع ، قدرتمند و متمدن
هخامنشیان بود. نبرد اسکندر و پادشاه ایران، چند بار به عقب نشینی وی
انجامید، اما سرانجام با تضعیف روحیه سپاهیان ایران، ورق به نفع یونانیان
برگشت و اسکندر، داریوش را در منطقه "گیل گمش" شکست داد.
در
شب پیروزی، اسکندر و افسرانش در تخت جمشید (پرس پولیس) قصر باشکوه
ایرانیان، جشن بزرگی برپا کردند. اسکندر همواره در سفرهای خود یک گروه از
زنان فاحشه و رقاص و شراب ریز همراه خود می آورد تا بساط عیش و نوش و شهوت
رانی خود و فرماندهان سپاهش گسترده باشد. یکی از این زنان، تائیس کنیزی
اورشلیمی بود که به خاطر زیبایی به دربار اسکندر راه یافته بود. پس از آنکه
اسکندر قصد ازدواج با شاهزاده اسیر ایرانی و دختر داریوش سوم"استاتیرا" را
نمود (12)، حسادت تائیس او را به طرح نقشه ای اهریمنی کشاند که نهایتا صد
ها سال تمدن ، فرهنگ و افتخار جهانی را به خاکستر نشاند. (13)
در
آن جشن، تائیسآن قدر به اسکندر شراب خوراند که عقل او را کاملاً زایل کرده
و سپس از او خواست به انتقام معبدی که در آتن توسط خشایارشاه به آتش کشیده
شد، پرس پولیس (تخت جمشید) را آتش بزند. اسکندر مشعلی را به تائیس داد و
او هم پرده های حریر و جواهرنشان قصر را به آتش کشید. و پس از مدتی کوتاه،
قصر یکپارچه در آتش کین و حقارت شخصیت تاییس سوخت.
اریک هابزبام مجموعه مقالاتش پیرامون مارکس و مارکسیسم را با یادداشتی درباره اینکه چگونه مردم به زیارت آرامگاه مارکس می روند آغاز می کند.
پیروی از پیامبر کذاب
جان گری
اریک هابزبام مجموعه مقالاتش پیرامون مارکس و مارکسیسم را با یادداشتی درباره اینکه چگونه مردم به زیارت آرامگاه مارکس می روند آغاز می کند. «به آرامگاه هایگیت وارد می شوند، جایی که کارل مارکس و هربرت اسپنسر، فیلسوفان قرن نوزدهم، به طرز بسیار عجیبی در دیدرس یکدیگر آرمیده اند. اسپنسر، ارسطوی شناخته شده دوران خود بود و کارل، کسی که در پست ترین نقطه همپستاد با پول رفقایش زندگی می گذراند. امروزه هیچ کس حتی نمی داند که اسپنسر آنجاست، در حالی که زایران سالخورده ای از هند و ژاپن به دیدار قبر مارکس می شتابند و کمونیست های جلای وطن کرده از ایران و عراق مصرند که در سایه او به خاک سپرده شوند.»
این شیوه غریبی برای شروع کتابی است که تز مرکزی اش این است که تفکر مارکس می تواند کمکی برای حل مشکلات قرن بیست ویکم باشد. زایران سالخورده ای که توسط هابزبام توصیف شده اند کمی شبیه به مهاجران روسی دهه ۱۹۲۰ هستند، پناهندگان بی جا و مکانی از جهانی ناپدید شده. رژیم شوروی، که مهم ترین تجسم پروژه انقلابی مارکس در قرن بیستم بود، فروپاشید و به وسیله نظامی جایگزین شد که بیشتر وامدار روسیه ارتدوکس است تا هر ایدئولوژی غربی دیگری، در حالی که بزرگ ترین و مهم ترین کشوری که هنوز به وسیله حزب کمونیست اداره می شود، پذیرای نوعی سرمایه داری [هاری] شده که سرمایه داری بی قید و بند*
[laissez faire] میانه قرن نوزدهم انگلیس در برابر آن رام به نظر می رسد.
مارکس هیچ گاه تا این حد از لحاظ سیاسی در حاشیه نبوده، اما در مقابل، افکار اسپنسر رو به گسترش است. شخص اسپنسر، یک متفکر غیرمتعارف ویکتوریایی است که فراموش شده و با خیال راحت می توان گفت هیچ کدام از انبوه نویسندگانی که حیات اجتماعی و اقتصادی را با معیارهای تکاملی [داروینیسم] بررسی می کنند چیزی از نوشته هایش نخوانده اند. اما چه این امر را تایید کنند چه نکنند، مبلغان نوین بازار آزاد، مروج نسخه ای از داروینیسم اجتماعی اسپنسرند، تزیین شده با ایده هایی از ژن ها و عادات ترکیبی سمی که به همان میزان غیرعلمی است که تئوری بقای صلح اسپنسر که با حرارت بسیار مروجش بود.
سرمایه داری بازار آزاد شاید دچار دردسر شده باشد، اما تئوری های دیوانه وار تکامل اجتماعی کماکان در حال دادن هاله ای فریبنده از حقانیت فکری به سیستمی در حال فروپاشی اند. یکی از نقاط قوت هابزبام این است که آنقدر مورخ خوبی است که این خزعبلات را جدی نگیرد. اگر دو کتاب عصر سرمایه (۱۹۷۵) و عصر امپراتوری (۱۹۸۷) نقاط نشانه تاریخ هستند، یک دلیلش فهم عمیق این نکته است که آنها نشان دهنده داد وستد ایده ها با قدرت هستند. بزرگ ترین نقطه ضعف هابزبام این است که او ترجیح می دهد که این درک تاریخی را به دوران بین سال های ۱۹۱۴ تا ۱۹۹۱ تسری ندهد دورانی که او «قرن کوتاه بیستم» می نامد، که در آن کمونیسم در بسیاری از نقاط جهان به قدرت رسید و سپس ناپدید شد و تنها ردی از خرابه ها را برجای گذاشت. نوشته هایش در این دوره تا حد زیادی پیش پا افتاده است. در ضمن آنها بسیار [از اصل مطلب] طفره می روند. سکوتی عظیم حقیقت کمونیسم را در برگرفته، روگردانی از درگیر شدن [با اصل مطلب] که تونی جاد را وادار می کند، نتیجه بگیرد که هابزبام «خودش را محدود کرده». این داوری ویران کننده ای است، اما دلایل زیادی موید آن است. وقتی هابزبام به تجربه شوروی اشاره می کند، توضیحات او بی تامل و عادی است. گویی بدیهی است، او کلیشه ای را تکرار می کند که در آن روسیه عقب مانده تر از آنی بود که منتج به چیزی شود شبیه به جامعه سوسیالیستی که در رویای مارکس بود.
همان طور که گئورکی پلخانف تئوریسین مارکسیستی در جمله ای بیان کرده و هابزبام هم بر آن مهر تایید می زند، نتیجه انقلاب در روسیه «امپراتوری چینی در رنگ سرخ» خواهد بود. نسل هایی از مارکسیست های غربی با استفاده از این نظر پلخانف، استدلال کرده اند که تجربه شوروی به وسیله سنت «استبداد شرقی» روسیه، ناکام شد. هرچند، این روایت ملال آور یک مزیت بزرگ دارد: معتقدان خود را از مواجهه سابقه تاریخی رژیم های کمونیستی با جهان مبری می کند. نسخه دیگری از کلیشه را بررسی کنیم، هابزبام به ما می گوید «امکان شکل گیری روسیه لیبرال سرمایه داری نیز [به جای روسیه کمونیستی] نبود». معنی واضحش این است که، در اواخر عهد تزارها، روسیه در جایی قرار داشت که بی رحمانه منجر شد به دیکتاتوری از نوع لنین و استالین. انسان متعجب می ماند که او از کجا تا این حد مطمئن است. ورای هر چیز دیگر، این دید که هیچ چیز دیگر به جز دیکتاتوری بی رحمانه در روسیه نمی توانست شکل بگیرد، به سختی قابل تطبیق با ۶۰ سال عضویت بی وقفه این تاریخدان برجسته در حزب کمونیست است. به بیان دقیق تر، تطبیق این روایت عامیانه با دیکتاتوری که توسط هر کدام از رژیم های کمونیستی نه تنها در روسیه، بلکه در سرتاسر اروپای شرقی و آسیای مرکزی، چین، جنوب شرقی آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین عرضه شد امری است غیرممکن. ما مردم این سرزمین ها، با طیف وسیع و متنوعی از تاریخ و فرهنگ و این سطح ترقی، تا این حد عقب مانده و نیمه وحشی هستیم؟ یا اینکه تصور مارکس از جامعه پسا سرمایه داری از همان ابتدا معیوب بود؟ این پرسش هایی است که هابزبام هیچ گاه درگیرش نمی شود. اگر می شد مجبور بود که بپذیرد که تمام زندگی سیاسی اش بر بنیانی عمیقا وهم آلود بنا شده است.
وقتی که به بحران های معاصر سرمایه داری می پردازد، توقع می رود که هابزبام قدم در عرصه ای مطمئن تر بگذارد. او می نویسد «دنیای جهانی سازی شده ای که از دهه ۱۹۹۰ سر برآورد، به طرز قطعی و عجیبی شبیه جهانی است که مارکس در مانیفست کمونیست پیش بینی کرده بود.» خب، اصل مطلب این است که قطعا مارکس هیچ گاه ملی گرایی افراطی و تجدید حیات مذهب را پیش بینی نکرده بود و نه امکان شورش کشورهای تحت سلطه امپریالیسم، نه تنها علیه قدرت های غربی بلکه همچنین به طور واضح در مورد چین، با وجود پیوند صوری اش با مارکسیسم علیه تفکرات غربی. مارکس نیز کمتر از جان استوارت میل و هربرت اسپنسر اروپا محور نبود.
جایی که مارکس از دوران خودش جلوتر بود درک این نکته بود که سرمایه داری سبک، ذاتا انقلابی تولید است که در نهایت تمدن بورژوازی را از پا در می آورد. اقتصاددانان و سیاستمدارانی که پیروزی سرمایه داری در دهه ۱۹۹۰ را جشن می گرفتند تصور می کردند که نتیجه اش یک «دموکراسی [بر مبنای] مالکیت خصوصی» خواهد بود. در حالی که در حقیقت، نتیجه اش نوعی توده گرایی بوده سیستم اقتصادی که در آن زندگی طبقه میانه برای کثیری از مردم رویایی دست نیافتنی شده است. مارکس در اینجا، اگر در جای دیگر هم نباشد، پیامبر گونه بود. [هرچند] گزارش پسا کینزی هرمان مینسکی از بی ثباتی ذاتی سرمایه داری مالی خیلی درخشان تر و به درد بخورتر از هر چیزی است که مارکس و مریدانش تولید کرده اند. نزدیک به ۵۰۰ صفحه کتاب «چگونه جهان را تغییر دهیم» مربوط به جدل های مارکسیستی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است که به درستی فراموش شده اند. اگر هابزبام در تلاش است مارکس را از گودال فراموشی تاریخ نجات دهد، با همان روحیه زاهدانه قدمایی است که انقلابیون بازنشسته زیارت ماخولیایی خود را از مزار استاد در آرامگاه هایگیت انجام می دهند.
laissez faire در اصل لغتی فرانسوی به معنای «بگذار بکند» اما بیشتر حاوی معنای «آزادش بگذار» است و اشاره به کسانی نظیر آدام اسمیت دارند که قایل به تنظیم بازار به وسیله دست های نامریی بازار بودند و معتقد که دولت با دخالت خود نظم فوق را به هم می زند، پس بهتر است که بازار را «آزاد بگذارد» و در آن دخالت نکند.
راهنمایی برای تغییر جهان
استفان کولینی
«تاکنون، فلاسفه تنها درصدد تفسیر جهان بوده اند، حال اینکه بحث بر سر تغییر آن است». جمله تحسین شده مشهور مارکس تلاشی است جهت برساختن چیزی که ما شاید امروزه آن را «شرط تاثیر»ی بدانیم جهت اعتبار دادن به این فکر انتزاعی: آزمونی برای سنجش اعتبار اینکه ایده ها در خود قابلیت تغییر جهان را دارند. این بیانیه پرطمطراق در نگاهی رو به عقب می تواند به صورت تنشی دیده شود که در کل کارهای مارکس جاری بود و در بنیان بحران هویت مجددی که به بدنه گفتار و کرداری که بعدها به نام «مارکسیسم» شناخته می شد، سرایت کرده بود. تحت این عنوان، تعداد کثیری از ایده های فوق العاده غنی و سطح بالا پرورانده شده و هنوز هم پرورانده می شود، با این حال هم صاحبان ایده و هم منتقدان آن، مهیای آن بوده اند که بر این نکته پافشاری کنند که اعتبار و اهمیت این ایده ها باید به مثابه سابقه شان در تغییر جهان ارزیابی شود.
صاحبان ایده اغلب حتی علاقه مند هستند، اشاره کنند به این نکته که هنوز هیات منصفه ای وجود دارد، اما آنها باید غمگنانه این نکته را بفهمند که اوضاع پرونده خوب به نظر نمی رسد؛ منتقدان مصرانه به میلیون ها قربانی استالین اشاره می کنند و کامیابی های بی همتایی که برای (برخی) توسط سرمایه داری به ارمغان آورده شده و سپس پرونده را مختومه می دانند. شخصیت دوگانه مارکسیسم برای هرکسی که قصد ترسیم تاریخش را داشته باشد «بار گرانی است کشیدن به دوش». خود ایده [مارکسیسم] به تنهایی پیچیده و غامض است: ایده آل این است که تاریخ نگار باید توان عبور مطمئن از بیشه زار متافیزیک هگل و همین طور هزار توی تئوری ارزش کار را داشته باشد. اما به علاوه، یک تاریخ درخور باید دستاوردهای جنبش های کارگری و وضعیت اختلافات درون حزبی، بنای اقتصاد طراحی شده و سرکوبی نظرات مخالف و خیلی چیزهای دیگر را در بربگیرد. مورخ ایده آل مارکسیسم باید هم تئوریسین باشد، هم دانشمند، هم مومن و هم شکاک. غالبا اریک هابزبام را «مورخ مارکسیستی» می دانند، با این حال او را دقیق تر می توان به صورت مورخی با دامنه جالب توجه کار و قدرت تحلیلی دید که از مارکس بیش از هر منبع دیگری الهام گرفته است. اما او کمتر به عنوان مورخ مارکسیسم دیده شده. به هر حال، کارهای اصلی او بر تحلیل توسعه جوامع اروپایی از زمان انقلاب های دوگانه فرانسه و انقلاب های صنعتی در پایان قرن هجدهم تمرکز داشته است. اگر به سهم او از تاریخ نگاری مارکسیسم کمتر توجه شده، بخشی از آن به دلیل این می تواند باشد که آنها [کارهایش در باب تاریخ مارکسیسم] بیشتر شکل مقالات پراکنده و فصولی از کتاب را داشته و بخشی به این خاطر که در خلال تمایلات بین المللی اش، اغلب آنها به زبان هایی غیر از انگلیسی منتشر شده است.
انتشار «چگونه جهان را تغییر دهیم» شاید کمکی باشد که قضیه را سر و سامان بدهیم و درست سر وقتش بود؛ در کتاب شانزدهمش و در ۹۴ سالگی اش. هر چند بخش اعظم کتاب از چیزهایی که قبلا منتشر شده تشکیل شده است، بسیاری از آنها هیچ گاه به انگلیسی منتشر نشده و برخی از آنها بازنگری و به روز رسانی شده است. «داستان» [موجود] در عنوان شاید تلاش دستپاچه ناشر باشد برای اینکه محتوای کتاب را برای خوانندگانی که تصور می شود از «مقاله» یا «تحقیق» می ترسند، دارای ظاهری جذاب به نظر برساند، اما خوشبختانه این کلمه در این قضیه بیانگر یک زندگینامه متنوع یا داستانی خارج از قاعده نیست. مقالات تحلیلی است و مجمل و ایرادی هم ندارد؛ کیفیت صرف روشنگرانه شان آنها را از هر «داستان» بَزَک شده ای بهتر می کند. بخش اول، حاوی تحقیقات اغلب متنوعی در باب سیمای فکری مارکس و انگلس است. طیفی از معرفی کوتاه از کارهای متاخر مارکس [نظیر] «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان» گرفته تا شرح پر و پیمانی از تفکر مارکس در باب «اشکال پیشا سرمایه داری» در کار ناتمامش «گروندریسه.» بخش دوم که برای خواننده معاصر می تواند جالب تر باشد، سعی در نگاهی به بخت یاری های مارکسیسم در (تقریبا) ۱۳۰ سالی است که از مرگ مارکس در ۱۸۸۳ می گذرد.
در این فصل است که به وضوح رد هابزبام دیده می شود؛ ترکیبی از تحلیل های روشن و دامنه نفس گیر [مطالب]. تقریبا هر مورخی در کنار او محلی به نظر می رسد. چه کسی می تواند، در حالی که در حال بررسی جزیی تاریخ جنبش های اصلی مارکسیستی در کشورهایی مثل آلمان و فرانسه است، همزمان تفاوت های کوچک بین مارکسیسم دانمارکی با فنلاندی را [به مخاطب] عرضه کند؟ به چه کسی می توانیم اعتماد کنیم، در حالی که ترجمه های «کاپیتال» را از آذربایجانی تاییدیش [نوعی از زبان عبری] جز به جز برمی شمارد، با اطمینان نتیجه می گیرد که « باقی «کاپیتال»ها به سایر زبان های اصلی در هند دوره استقلال رخ داد، با ویرایش هایی در ماراتی، هندی و بنگالی در دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰؟ در خلال قرن گذشته یا شاید بیش از آن می شود گفت وضعیت نوشته های مارکس بین دو قطب در نوسان بوده.
از یک سو، یک موضع کمونیست راست کیشانه که در آن مارکس راهنمایی تمام و کمال و لغزش ناپذیری است برای حرکت سیاسی و خلق شکلی از جامعه که بر سرمایه داری از طریق انقلاب غلبه کند و از سوی دیگر چیزی که ما می توانیم دیدگاه «تمدن غربی» بنامیم که در آن با مارکس به همراه چهره هایی نظیر نیچه و فروید، به عنوان نویسندگان آثاری بی نهایت فریبنده برخورد می شود؛ آثاری که می تواند مورد تحقیق قرار بگیرد یا صرفا از خواندن شان لذت برد اما کاربردی بیش از کاربرد [کتبی نظیر] «کوه جادوی» توماس مان یا «سرزمین هرز» الیوت ندارد. هابزبام به طور نمونه از هر دو این افراط ها احتراز می کند: رویکردش از اولی با فاصله تر [از مارکسیسم]، اما مشخصا از دومی درگیرانه تر است. او از تاریخ مارکسیسم در مقابل ما ستایش می کند زیرا «در ۱۳۰ سال گذشته تم اصلی در موسیقی فکری جهان جدید بوده و در خلال توانش برای حرکت نیروهای اجتماعی، حضوری قاطعانه و در برخی نقاط تعیین کننده در تاریخ قرن بیستم داشته.» اما در باب قرن بیست ویکم چه؟ مارکسیسم از آغازش در دهه ۱۸۴۰، موضوع گمانه زنی های خامی بوده. مارکس و انگلس مکررا خودشان (و دیگرانی) را متقاعد کردند که فرجام جامعه بورژوازی تیره است و از زمان مرگ مارکس مرتبا «بحران سرمایه داری» اعلام شده است. اما هر دفعه بیمار به گونه ای شفا یافته و شاید حتی قوی تر هم شده. شاید حتی خود هابزبام، جذاب ترین و معقول ترین تحلیل گران، کاملا از این تب در امان نباشد وقتی فکر می کند که فروپاشی مالی در سال ۲۰۰۸ شاید نشانه آغاز پایان سرمایه داری است آن گونه که ما از قبل می دانستیم.
او قطعا باور دارد که پایان دوره ۲۵ ساله ای (تا سده مرگ مارکس) را معین کرده که در خلال آن مارکس به نظر می رسد اهمیتش را از دست داده و برای بسیاری از نسل جوان تر، جذابیتش را «بار دیگر» او با صراحت غیرمعمولی اعلام می کند، «زمان آن رسیده که مارکس را جدی بگیریم.» حتی در خلال پیروزمندانه ترین سال های نئولیبرالیسم، کسانی بودند که مارکس را حقیقتا خیلی جدی می گرفتند به عنوان منبعی برای مفاهیم و چارچوب هایی که به وسیله آنها عملکرد جامعه را تحلیل می کردند اینکه در آن سرمایه در دست عده قلیلی است و نیروی کار توسط افراد زیادی به فروش می رسد. اما از این گذشته، آیا هابزبام فکر می کند که ما باید مارکس را به عنوان راهنمایی برای تغییر جهان جدی بگیریم؟ اینجاست که او تذکری هوشیارانه و حتی دوپهلو می دهد. او در عباراتی زیبا بیان می کند که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، «سرمایه داری شمایلی که مرگش را به او یادآور می شد را از دست داد». اما همزمان «کسانی که هنوز پایبند آرزوی اصلی سوسیالیست از جامعه ای بناشده به نام همکاری به جای رقابت هستند، باید دوباره به تامل و تئوری بازگردند».
اکنون او مشاهده می کند، جهانی سازی و عقب کشیدن دولت ها، احزاب سوسیال دموکرات و جنبش های کارگری را در عرصه طبیعی شان تضعیف کرده: این نهادهای تازه «تا به حال خیلی در عملیات فراملیتی موفق نبوده اند.» اگر نویسنده دیگری بود شاید شخص شک می کرد که در این دست کم گرفتنِ عمدی، طعنه ای نهفته است، اما «تا به حال» و «نه خیلی» شاید تنها نشانی از عادت ادبیات ملاحظه کار هابزبام باشد. کماکان این اغتشاش مالی اخیر چه فرصتی را به دست می دهد؟ برخی وضعیت را با دهه ۱۹۳۰ مقایسه کرده اند، اما آیا اینکه برای کسانی که سیرت رادیکالی دارند، می شود به قضیه به مثابه یک قرینه دلگرم کننده نگریسته شود، امری دشوار است.
هابزبام با بررسی دقیق خود، مرزهای [تحقیق] خود را معین می کند، بر خلاف دهه ۱۹۳۰، «سوسیالیست ها» (که به نظر می رسد به طرز غریبی از آنها فاصله دارد) «نمی توانند حتی یک مورد از رژیم های کمونیست یا سوسیال دموکراتی را نشان بدهند که مصون از بحران باشد و نه می توانند پیشنهاد واقعی برای تغییر سوسیالیستی عرضه کنند». شاید حقیقت این است که مارکسیسم با وجود بیانیه مشهور بنیان گذارانش، همواره بیشتر در شناخت جهان سهیم بوده تا تغییرش. قطعا، اریک هابزبام بیش از هر کس دیگری جهت فهم این امر کار کرده و اگر بپرسیم که نظر نهایی اش درباره چشم اندازه تغییر جهان چه می تواند باشد، آنگاه خوشبختانه، هنوز در جایگاهی هستیم که ژو انلای [اولین نخست وزیر جمهوری خلق چین ۱۹۴۹ ۱۹۷۶] درباره انقلاب فرانسه گفت؛ اینکه هنوز برای پاسخ دادن زود است.
منبع: گاردین، شنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۱۱
رویزیونیسم و رفورمیسم
یکی از اسلوبهای تبلیغاتی مائوئیستها (و از آن جمله مائوئیستهای ایرانی) آن است که اصطلاحات سیاسی را از مفهوم واقعی مارکسیستی-لنینیستی آنها خارج میکنند و بدین ترتیب از آنها برای مقاصد ویژه ی سیاسی خود استفاده مینمایند.
از این قبیل است دو اصطلاح مهم رفورمیسم و رویزیونیسم. این دو اصطلاح سیاسی در دانش انقلابی مارکسیستی-لنینیستی معانی روشن و معینی دارد؛ ولی مائوئیستها به آنها معانی و مضامین دلبخواهی میدهند و آنها را به حربه ی اتهام علیه مارکسیست-لنینیستهای اصیل و واقعی بدل میسازند.
مثلاً منظور مائوئیستها از متهم کردن احزاب انقلابی کمونیستی به رفورمیسم آن است که این احزاب، حکم مائوئیستی درباره ی «جنگهای پارتیزانی» و «محاصره ی شهر از راه روستا» را که آنها برای همه ی شرایط و همه ی نقاط صادق میشمرند، نادرست و ساده کردن تئوری لنینی انقلاب میدانند و آن را جانشین کردن یک حالت خاص به جای قوانین عام تحول انقلابی میشمرند. بدین ترتیب اگر کسی بگوید برای انقلاب شرایط عینی و ذهنی معینی ضرور است که لنین هم آن را در آثار خود به کرات توضیح داده است و انقلاب در شرایط عینی لازم میتواند هم به شیوه ی قهرآمیز و هم به اشکال مسالمتآمیز عملی شود و دادن شعار دست زدن فوری به اقدام مسلحانه بدون توجه به وجود شرایط عینی و ذهنی ماجراجوئی است، مائوئیستها میگویند این مطالب «رفورمیستی» است و کسی که چنین بیندیشد رفورمیست است! یا مثلاً اگر کسی بگوید در شرایطی که برای اجرای هدف استراتژیک محملهای لازم وجود ندارد، باید به مبارزات تاکتیکی پرداخت و از طریق این مبارزات راه نیل به هدف استراتژیک را هموار ساخت، مائوئیستها میگویند این تز رفورمیستی است، زیرا به مبارزات تاکتیکی ارزش میدهد. معلوم میشود که مائوئیستها نمیدانند رفورمیسم چیست یا عامداً معنای آن را دگرگون میکنند. آنها در بهترین حالت در سیاست انقلابی عامی هستند و مارکسیسم-لنینیسم را نفهمیدهاند و آن را با آموزشهای آنارشیستی مخلوط میکنند.
همچنین واژه «رویزیونیسم» (که میتوانیم آن را به فارسی «تجدید نظر طلبی» یا «بازبینگرائی» ترجمه کنیم) مورد استفاده ی وسیع تبلیغاتی و سیاسی مائوئیستها است. آنها مخالفین خود را به «رویزیونیسم معاصر» متهم میسازند. واژه «رویزیونیسم معاصر» واژه جادوئی مرکزی مائوئیسم برای توجیه خود، اثبات صحت خود، و مبرهن کردن انحراف و کژراهی مارکسیست-لنینیستها است. برای آن که این اتهام را اساسمند کنند ناچار عقایدی را به «رویزیونیستهای معاصر» (یعنی مارکسیست-لنینیستها) نسبت میدهند که محصول توهمات خود آنها یا نتیجه ی چفت و بستهای دلبخواه و ساختهکاریهای سفسطهآمیز است. مثلاً میگویند «رویزیونیستهای معاصر» میخواهند با امپریالیسم تحت عنوان همزیستی «سازش کنند» و به «گذار مسالمتآمیز» از سرمایهداری به سوسیالیسم معتقدند و در کشورهای سوسیالیستی می خواهند سرمایهداری را احیا کنند و یا در کشورهائی که هنوز سرمایهداری است میخواهند با سرمایهداری و هیأت حاکمه ی این کشورها سازش کنند!! آنها مائوئیسمها را که خود در یک سلسله عرصههای اساسی مارکسیسم- لنینیسم (مانند «آموزش انقلاب اجتماعی و نیروی محرکه ی اصلی این انقلاب»، «آموزش ساختمان جامعه ی نوین سوسیالیستی»، «استراتژی و تاکتیک جنبش انقلابی کارگری در شرایط کنونی»، «ساختمان حزب طبقه ی کارگر و نقش رهبری این حزب در جامعه») بدعتهائی آورده و تجدید نظرهائی در مارکسیسم-لنینیسم کرده و دچار انحرافات جدی رویزیونیستی «چپ» شده است، «مارکسیسم-لنینیسم اصیل» اعلام میدارند و از این موضع کج و خطا، مواضع درست احزاب انقلابی کمونیستی جهانی را رویزیونیستی اعلام می دارند. مائوئیستها از ضعف اطلاعات سیاسی افرادی که میخواهند به دام افکنند استفاده میکنند و بسیاری از اصطلاحات دانش مارکسیستی را که شاید خود هم به درستی درک نکردهاند، مغلوط و مخدوش به آنها بیان می دارند. مجموعه تبلیغات آنها یک سیستم سفسطهآمیز و مخدوش است که میتواند افراد با حسن نیت ولی بیاطلاع از کنه دانش مارکسیستی را فریب بدهد. این سفسطهها که صرف نظر از نیتها و حسابهائی که آنها را به وجود آورده، نتیجه ی عدم مطالعه ی جامع و پیگیر مارکسیسم-لنینیسم و برخورد جسته و گریخته و التقاطی به آن است، میتواند در میان قشرهای خرده بورژوائی جوامع کشورهای در حال رشد مشتریانی بیابد. باید کار طولانی و بیخستگی برای ترویج اندیشه ی مارکسیسم-لنینیسم به معنای جامع و پیگیر آن و رد انواع تئوریهای شبه مارکسیستی انجام گیرد. بر پایه ی همین ضرورت ما سودمند میشمریم در این جا درباره ی دو اصطلاح مهم «رفورمیسم» و «رویزیونیسم» توضیحاتی ولو اجمالی بدهیم و میکوشیم تا معنای درست این کلمات را از جهت دانش مارکسیستی روشن سازیم.
قبل از ورود در معنای این دو اصطلاح شایان ذکر میدانیم که از طرف مائوئیستهای ایرانی دو سال پیش[2] جزوه ای تحت عنوان رویزیونیسم در تئوری و در عمل نشر یافته که در آن پس از توضیحاتی درباره ی معنای رویزیونیسم و مراحل سیر آن در تاریخ جنبش کارگری، دست به استفاده ی نادرست از این اصطلاح برای اِسناد «رویزیونیسم معاصر» به اتحاد شوروی و حزب توده ایران زده شده است. درباره ی این جزوه در مجله دنیا[3] تحت عنوان «توفان» در شورهزار پاسخهای لازم داده شده است، لذا ما این بحث را تجدید نمیکنیم و خواستاران را به این پاسخ مراجعه میدهیم. هدف ما چنان که گفتیم دادن توضیحاتی درباره ی دو اصطلاح و برخی نتیجهگیریهای کلی است و این کار از آن جمله به پذیره ی پیشنهاد برخی از خوانندگان مجله ی سیاسی و تئوریک دنیا است که مایلند درباره ی یک سلسله از اصلاحات مهم سیاسی توضیحات نسبتاً مشبعی داده شود.
«رویزیونیسم» از واژه Revision به معنای «تجدید نظر» میآید و میتوان آن را در فارسی «تجدید نظر طلبی» ترجمه کرد ولی از همان آغاز باید گفت که این ترجمه چیزی از معنای واقعی مارکسیستی کلمه را روشن نمیکند زیرا رویزیونیسم در مارکسیسم-لنینیسم محتوی و مضمون علمی و تاریخی خاصی گرفته است که باید آن را دانست. کسانی از واژه ی فوق استفاده ی «تحت اللفظی» میکنند و چنین جلوهگر میسازند که گویا مارکسیسم منکر تجدید نظر در مقولات و احکام و خواستار نوعی جزمگرائی است، و حال آنکه ابداً چنین نیست.
«رویزیونیسم» یک جریان سیاسی ایدئولوژیک مخالف مارکسیسم-لنینیسم است که هر چندی یک بار در درون جنبش کارگری و کمونیستی پدید میشود و تنها به بهانه ی«انتقاد»، «تجدید نظر» و «نوسنجی» تئوری مارکسیستی-لنینیستی، این تئوری را از جوهر واقعی انقلابی آن تهی میکند و به سوی سازش با ایدئولوژی بورژوازی سوق میدهد. معمولاً رویزیونیسم یکی از انواع اپورتونیسم راست است ولی گاه اپورتونیسم «چپ» نیز، (چنانکه در دوران ما مائوئیسم نشان میدهد) با یک سلسله دعاوی رویزیونیستی و بدعتهائی غیر علمی و غیر اصولی در احکام مارکسیستی، به میدان میآید. شاخص هر روزیونیسم عبارت است از مبارزه علیه مارکسیسم-لنینیسم با این ادعا که میخواهند تئوری مارکس و لنین را «بسط دهند»، «تکمیل کنند»، «غنی سازند» و «آن را بر شرایط نوین تاریخی منطبق گردانند». لذا رویزیونیسم پیوند صوری خود را با مارکسیسم و حتی مارکسیسم-لنینیسم و مصطلحات و شیوههای تحلیل آن حفظ مینماید و به همین جهت، ظاهری فریبنده کسب میکند و فقط مدعی است که خواستار «آزادی انتقاد» و مخالف دگماتیسم و قشریت است.
در این جا مکن است این سؤال مطرح شود: «مقصود چیست؟ آیا تئوری مارکسیستی-لنینیستی یک چیز تمام و کمال، یک بار برای همیشه است، که به هیچ بسط و تکمیل نیازمند نیست؟». پاسخ آن است که هرگز مارکسیسم-لنینیسم دعوی کمال مطلق نکرده است. دعوی نکرده است که نسخه ی عام و ابدی برای حل کلیه ی مسایل را یک بار برای همیشه به دست داده است. مارکس بارها گفت تئوری ما راهنمای عمل است، دگم نیست. لنین بارها گفته است که مارکسیستها اگر نخواهند از زندگی واپس بمانند باید تئوری انقلاب را در همه ی جهات به جلو برانند. کلاسیکهای سترگ مارکسیستی: مارکس، انگلس، لنین در این باره تصریحات و تأکیدات متعددی دارند. لنین میگوید:
«آموزش ما دگم نیست، رهنمای عمل است. مارکس و انگلس چنین میگفتند، و به حق حفظ کردن و تکرار ساده ی«فرمولها» را استهزا میکردند زیرا این فرمولها در بهترین حالات می توانند وظایف کلی را خاطرنشان کند، وظایفی که وضع مشخص اقتصادی و سیاسی در هر دوره ویژهای از روند تاریخ، آن را تغییر شکل میدهد[4]».
و نیز میگوید:
«مارکسیست باید زندگی نو و فاکتهای دقیق واقعیت را در نظر گیرد و به تئوریهای دیروزی نچسبد زیرا این تئوریها مثل همه ی تئوریها در بهترین حالات تنها نکته ی اساسی و کلی را خاطرنشان میکنند و تنها به درک بغرنجی زندگی نزدیک میشوند»[5].
لذا آنچه که تجدید نظر طلبی نادرست است، بسط خلاق تئوری انقلابی به منظور بُرّاتر کردن آن، انطباق آن بر شرایط نوین تاریخ و نزدیک کردن آن به هدف انقلابی پرولتاریا و غنیکردن آن با مقولات و احکام نو، نیست. این عملی است نه فقط درست، بلکه ضرور. برعکس آن افراد ملانقطی که از نقل قولها معجزه میطلبند و این نکته را نمیفهمند موجب میراندن نسج زنده ی تئوری هستند. صحبت بر سر آنچنان «بسطی» است که هدف آن کند کردن سلاح تئوریک و سازش دادن آن با ایدئولوژی بورژوائی و دور کردن آن از هدف انقلابی پرولتاریا و مسخ آن است. لنین خود مظهر بسط خلاق تئوری انقلابی در همه ی زمینهها در شرایط نوین تاریخ بود. لذا باید مابین «تجدید نظر طلبی» و «خلاقیت» فرق گذاشت. کسانی که با مخلوط کردن متعمدانه ی این دو مفهوم، میخواهند چنین جلوهگر کنند که گویا مارکسیسم مدعی کشف حقایق لایتغیر است اگر مغرض نباشند، کوچکترین درکی از سرشت این جهانبینی ندارند.
برای پی بردن به ماهیت «رویزیونیسم» و سیر مشخص آن در تاریخ، نخست ببینیم که منابع تغذیه ی این انحراف چیست و چه انگیزههائی موجب بروز آن میشود.
رویزیونیسم، به ویژه در شکل اپورتونیستی راست که شکل اصلی آن است محصول شرایط اقتصادی و اجتماعی امپریالیسم است و معمولاً در دورانهای نسبتاً مسالمتآمیز بسط اقتصادی و سیاسی سرمایهداری جان میگیرد. از لحاظ طبقاتی میتوان گفت که بخش ممتاز فوقانی طبقه ی کارگر (موسوم به «اشرافیت یا آریستوکراسی کارگری») و «بوروکراسی کارگری» (بخش فوقانی کارکنان اتحادیههای زرد) پایه ی اجتماعی چنین رویزیونیسمی است. به علاوه جنبش کارگری همیشه با عناصر فراوانی از حاملین ایدئولوژی خرده بورژوائی همراه است که میتوانند عندالاقضا به عرضهکنندگان و منادیان انحرافات روزیونیستی چپ یا راست مبدل شوند. به علاوه سیاست احزاب حاکمه ی بورژوائی در پیدایش انحراف رویزیونیستی در جنبش کارگری مؤثر است، بدین معنی که احزاب حاکمه در کشورهای سرمایهداری گاه اسلوبهای «لیبرالی» و شیوههای «رفورمیستی» به کار می برند و این اسلوبها موجب تضعیف هشیاری و بُرّایی انقلابی در نزد عناصر مستعد و مایه ی تقویت جریان تجدید نظر طلبی میشود. در واقع نبرد مابین کمونیسم و «تجدید نظر طلبی» یا «روزیونیسم» از جهت محتوای طبقاتی خود نبردی است مابین ایدئولوژی پرولتاری و ایدئولوژی سرمایه داری و تا زمانی که این مبارزه باقی است پیوسته خطر رویزیونیسم باقی است. از طرفی، هر کامیابی تازه ی مارکسیسم-لنینیسم دشمنانش را وامیدارد که جامه ی مارکسیستی بر تن کنند و خود را سوسیالیست جا بزنند. از طرف دیگر آن افرادی که در جنبش کمونیستی شرکت جسته اند و لی از جهت تئوریک ضعیف هستند و یا از جهت اجتماعی استوار و محکم نیستند، در مقابل فشار ایدئولوژی بورژوائی تاب نمیآورند و به مواضع رویزیونیسم میغلطند. گاه در درون چرخشهای بزرگ در جنبش کارگری و کمونیستی (هنگامی که برخی از کمونیستها قادر نیستند پدیدههای نوین را ادراک نمایند و تغییراتی را که در تاکتیک احزاب کمونیستی رخ میدهد به موقع و به درستی بفهمند)، رویزیونیسم از نوع راست و چپ آن بروز میکند و بدعتگزاری و آوردن احکام شبه مارکسیستی آغاز میشود. مثلاً در دوران ما موفقیتها و دشواریهای انقلابهای سوسیالیستی و رهائیبخش ملی در این یا آن کشور، انقلاب علمی و فنی معاصر که موجب بسط بیشتر سرمایهداری انحصاری دولتی و نیز ایجاد تغییرات ساختی (سترو کتورل) در جامعه و از آن جمله در خود طبقه ی کارگر شده است، نقش فزاینده ی به اصطلاح «وسایط عمومی» (مطبوعات، رادیو، تلویزیون، سینما و غیره) در زندگی اجتماعی، همه و همه با سوء استفادهای که از آنها انجام میگیرد به عوامل عینی ظهور و پخش نظریات اپورتونیستی و رویزیونیستی بدل میشوند و حتی «تکمیلکنندگان» مارکسیسم به صورت اندیشهپردازان «مکتب فرانکفورت» (مانند مارکوزه، هورک هایمر، آدورنو و دیگران) به میدان آمدهاند که بدترین شکل تجدید نظر طلبی را ارائه میکنند.
یکی دیگر از منابع تغذیه ی رویزیونیسم ناسیونالیسم است. برخی از کمونیستها به عناوین مختلف «مصالح» ملت و وطن خود را بالاتر از مصالح جنبش انقلابی کارگری و مجتمع کشورهای سوسیالیستی قرار میدهند و میکوشند به مارکسیسم-لنینیسم «رنگ ویژه ی ملی» خود را بدهند و یک مارکسیسم – لنینیسم «خاص خودشان» پدید آورند و از آنجا به نتیجهگیریهای دور و درازی میرسند که از مارکسیسم - لنینیسم به معنای اصیل این کلمه به دور است. سپس این نتیجهگیریهای ویژه را به احکام عام جهانشمول بدل میکنند. ما این پدیده را در برخی از کشورهای سوسیالیستی مشاهده میکنیم.
نکته ی مهمی که در اینجا باید بدان توجه کرد آن است که رخنه ی شعور و آگاهی کمونیستی که یک آگاهی به کلی تازهای است در طبقه ی کارگر ، روندی است دراز مدت، پرفراز و نشیب و بغرنج و این روند مؤظف است دائماً از تجاربی که در مقیاس بینالمللی گرد میآید، نیرو بگیرد و اگر در این امر غفلتی شود، حتی در سیاست احزاب کمونیستی که در حاکمیت هستند میتواند اشتباهات گاه بسیار جدی روی دهد. طبیعی است که قدرت هر حزب انقلابی در درون کشور خود به طور عینی اهمیت عوامل ملی و ویژه را بالا میبرد، ولی در عین حال این افزایش قدرت باید مبتنی بر بهرهبرداری دقیق و جامع از تجارب بینالمللی نیز باشد و تنها به تجارب ملی و محلی بسنده نشود، یعنی تناسب صحیح بین قوانین عام و خاص جنبش سوسیالیستی و ساختمان سوسیالیسم برقرار گردد. مثلاً «ئورو کمونیسم» از آن نوع که سانتیاگو کاریلیو دبیر اول حزب کمونیست اسپانیا عرضه میدارد، ثمره ی پر بها دادن به برخی ویژگیها به زیان قوانین عام تا سرحد انکار لنینیسم است.
رویزیونیسم را معمولاً به دو نوع رویزیونیسم کهن و معاصر تقسیم میکنند، زیرا در دو دوران، به ویژه رویزیونیسم با حرارت و سر و صدای فراوان به میدان آمد. یکی در آغاز قرن کنونی و دیگری پس از دومین جنگ جهانی.
بنیادگذار رویزیونیسم نوع کهن برنشتین است که در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم علیه مارکسیسم وارد عمل شد. وی در یک سلسله مقالات و در اثر خود موسوم به محملهای سوسیالیسم و وظایف سوسیال دموکراسی (1899) خواستار تجدید نظر در آموزش کارل مارکس گردید. از همان ایام رویزیونیسم به یک پدیده ی بینالمللی بدل شد و نه تنها در درون سوسیال دموکراسی آلمان، بلکه در فرانسه و بلژیک و روسیه و دیگر کشورهای اروپائی نیز ظهور کرد.
رویزیونیستها فلسفه و اقتصاد مارکسیستی و تئوری کمونیسم علمی را مورد تجدید نظر قرار دادند[6] و مدعی شدند که میتوان «به تدریج» نهال سوسیالیسم را از زمین سرمایهداری رویاند و نیازی به انقلاب سوسیالیستی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا نیست. بدین ترتیب رویزیونیسم به یک حربه ی مهم تأثیر بورژوازی در جنبش کارگری بدل شد. لنین مینویسد:
«رویزیونیسم یا تجدید نظر در مارکسیسم در حال حاضر اگر عمدهترین مظهر تأثیر بورژوازی در پرولتاریا و فاسد کردن پرولتاریا به وسیله بورژوازی نباشد، یکی از عمدهترین آنها است.»[7]
لنین مبارزه با رویزیونیسم چپ و راست را به عهده گرفت و نظریات برنشتین را افشا کرد و ریشهها و ماهیت اجتماعی آن را برملا ساخت و نه فقط از مارکسیسم دفاع نمود بلکه نقشی شایان در بسط جناح انقلابی در جنبش جهانی کارگری و تحکیم این جناح ایفا نمود.[8] پس از مرگ لنین، استالین و دیگر تئوریسینهای برجسته ی مارکسیست علیه انواع انحرافات رویزیونیستی چپ و راست مبارزه کردند.
چنانکه گفتیم در دوران پس از جنگ دوم جهانی، به ویژه در سالهای 50 رویزیونیسم این بار به شکل معاصر آن بار دیگر جان گرفت. رویزیونیسم معاصر، در دورانی که دو سیستم متضاد سوسیالیستی و سرمایهداری از هر جهت در برابر یکدیگر قرار گرفتهاند و از آن جمله در زمینه ی ایدئولوژی به نبردی سخت و سازشناپذیر مشغولند، افزار اساسی در دست بورژوازی و خرده بورژوازی در درون جنبش کمونیستی به منظور تهی کردن این جنبش از مضمون انقلابی آن است. امپریالیسم به کمونیسم ملتگرا یا «ناسیونال کمونیسم» و کمونیسم آزادیگرا یا «لیبرال کمونیسم» و «نئو آنارشیسم کمونیستنما» علاقه و امید فراوانی دارد و از آنها به مثابه ی حربهای فکری علیه کمونیسم و اتحاد شوروی – دژ اساسی سوسیالیسم جهانی – استفاده میکند.
عوامل چندی در دوران پس از جنگ دوم برای این انحرافات میدان گشود. تأثیر این عوامل اکنون در حال کاهش است. توضیح این که: در دوران پس از جنگ دوم جهانی، سرمایهداری در کشورهای رشدیافته در اثر مبارزات طبقه ی کارگر و کامیابیهای سیستم سوسیالیسم جهانی ناچار شد در وضع مزد و تأمین اجتماعی کارگران بهبودهائی ایجاد کند. انقلاب علمی و فنی کنونی نیز امکاناتی برای تحقق این سیاست فراهم ساخت. در این دوران مبارزات ایدئولوژیک به ویژه پس از درگذشت استالین و پس از کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی و در نتیجه ی وقوع ضد انقلاب در مجارستان حدت بیسابقهای یافت. فشار نیرومند ایدئولوگهای بورژوا که زرق و برق «سرمایهداری خلقی»، «جامعه ی رفاه عمومی» و «دموکراسی بورژوائی» را به رخ میکشیدند و از «جذب شدن» طبقه ی کارگر در داخل نظام و فرهنگ سرمایهداری سخن میگفتند، نوسانات رویزیونیستی در برخی اعضای نااستوار احزاب کمونیستی ایجاد کرد. رویزیونیستها با تمام قوا کوشیدند تا مسأله ی «کیش شخصیت استالین و عواقب آن را» بیش از حدود منطقی و واقعی آن بزرگ کنند و آن را تا حد یک تراژدی یأسآور تاریخی، تا حد یک شکست اندیشه ی مارکس و لنین اوج دهند و کلیه ی دستاوردهای سوسیالیسم و جنبش کمونیستی معاصر را دستخوش لعن و نفرین و آه و اسف سازند و احکام و مصوبات کنگره ی بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی را مورد سوء تعبیرات و تفسیرات دور و دراز و نادرست قرار دهند و نتیجه بگیرند که تنها، راه مسالمتآمیز به سوی سوسیالیسم راه درستی است و خواستار آزادی عمل فراکسیونها و گروهها در احزاب مارکسیستی شوند و بدینسان این احزاب را به سوی انحلال ببرند. رویزیونیستها تئوری «سوسیالیسم با چهره ی انسانی» را به میان کشیدند، عملاً منکر نقش رهبری حزب طبقه ی کارگر و دیکتاتوری پرولتاریا شدند. رویزیونیستها مقوله ی «ملت» را مطلق کردند و مسأله ی همبستگی انترناسیونالیستی احزاب کمونیستی و کشورهای سوسیالیستی را در پرده نهادند[9].
بدین سان روزیونیسم معاصر که در جریان ضد انقلابی در مجارستان و سپس حوادث چکسلواکی از جهت ایدهای نقش بازی کرد و پدید شد. علاوه بر کشورهای سوسیالیستی این نظریات روزیونیستی در برخی از احزاب برادر نیز ظهور کرد مانند نظریات ارنست فیشر در حزب کمونیست اطریش و روژه گارودی در حزب کمونیست فرانسه. رهبری مارکسیست-لنینیست این احزاب موفق شد به موقع این نظریات و حاملین آنها را منفرد نماید و از حزب دور سازد. به علاوه در برخی از این احزاب بیماری «انتخاباتگرائی» (یا الکتورالیسم) پدید شد که مضمون آن قبول فشار عقیدتی انتخابکنندگان خرده بورژوا از سوی حزب طبقه ی کارگر است.
ارتجاع جهانی برای روزیونیسم نوظهور ارزش فراوان قایل بوده است و امید داشته و دارد که بدین وسیله جنبش انقلابی کارگری را تقسیم کند و به مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا در کشورهای سرمایهداری لطمه ی جدی وارد سازد و از ساختمان کامیابانه ی سوسیالیسم در کشورهای سوسیالیستی جلوگیری به عمل آورد. ولی این حساب ها درست درنیامد. جنبش کمونیستی جهانی در سالهای 1957، 1960 و 1969 در اجتماعات مهم خود رویزیونیسم معاصر را افشا کرد و ضرورت مبارزه با آن را مورد تأکید قرار داد. در اسناد این جلسات تصریح گردید که روزیونیسم معاصر مارکسیسم-لنینیسم را لکهدار میکند و آن را کهنه و منسوخ اعلام میدارد و آن را از روح انقلابیش تهی میسازد و میکوشد تا ایمان طبقه ی کارگر را بدان متزلزل گرداند و علیه ضرورت تاریخی انقلاب پرولتاریا و دیکتاتوری پرولتاریا در دوران گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم سخن میگوید و نقش رهبری کننده ی احزاب مارکسیستی – لنینیستی را نفی میکند و انترناسیونالیسم پرولتری را در پرده میگذارد و از اصول عمده ی لنینی ساختمان احزاب طراز نوین انصراف میجوید.تا زمانیکه امپریالیسم جهانی وجود دارد خطر رویزیونیسم موجود است و لذا احزاب مارکسیستی – لنینیستی باید در این امر هوشیار و در مبارزه علیه رویزیونیسم معاصر قاطع و صریح باشند.
اصلاحگرائی یا رفورمیسم یک جریان سیاسی در درون جنبش کارگری است که ضرورت مبارزه ی طبقاتی و انقلاب سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریا را نفی میکند و خواستار همکاری طبقات است و مدعی است که به کمک یک سلسله اصلاحات و رفورمها که در چهارچوب قوانین جامعه ی سرمایهداری عملی میگردد خواهد توانست سرمایه داری را به جامعه ی «رفاه عمومی» بدل سازد.
تاریخ رفورمیسم معاصر از ربع آخر قرن نوزدهم آغاز میگردد، یعنی هنگامی که عدهای از لیدرهای سوسیال دموکرات (و از آن میان هوهبرگ، شرام و برنشتین) تحت تأثیر موفقیتهای جنبش کارگری و بسط دموکراسی بورژوائی، چنان که در فوق دیدیم خواستار تجدید نظر در مارکسیسم شدند[10] و گفتند که تحول انقلابی در جامعه نه ممکن است و نه مطلوب، بلکه بهترین و ممکنترین کار عبارت است از بهسازی و اصلاح جامعه از طریق اجرای یک سلسله رفورم و به اصطلاح «مهندسی اجتماعی» و تعمیر ماشین اجتماع در هر جا که دچار لنگش شود بدون دست زدن به مجموع ساخت آن. از همان آغاز پیدایش رفورمیسم مارکس و انگلس با آن مبارزه کردند و از آن جمله پلاتفرم هوهبرگ، شرام و برنشتین را مورد انتقاد سخت قرار دادند.
در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم رفورمیسم به یک پدیده ی جهانی و به خطر عمده در داخل جنبش کارگری سوسیال دموکراتیک بدل گردید. ایدههای رفورمیستی برنشتین کمکم به شیوه ی عملی در سیاست بدل شد. میلران یکی از لیدرهای سوسیالیست در فرانسه در سال 1899 در کابینه ی ارتجاعی والدک – روسو ، پست وزارت گرفت و میلرانیسم در سیاست با برنشتینیسم در تئوری همراه شد.
جناح چپ انقلابی در احزاب سوسیال دموکراسی اروپا علیه مواضع رفورمیستی مبارزه ی شدیدی را آغاز کرد که البته همیشه پیگیر نبود. رزا لوگزامبورگ، فرانتس مرینگ، کلارا تستکین، کارل لیبکنشت (در آلمان)، پل لافارگ و گد (در فرانسه)، لابریولا (در ایتالیا)، بلاگویف (در بلغارستان)، گرتر (در هلند)، و دیگران در این مبارزه علیه رفورمیسم در تئوری و عمل نقش زیادی ایفا کردند. با این حال این مبارزه نتوانست از گسترش رفورمیسم و تبدیل آن به یک جریان مسلط در احزاب سوسیال دموکراتیک اروپا جلوگیری نماید. بلشویکهای روس با رهبری لنین تنها نیروئی بودند که با پیگیری از مشی انقلابی و انترناسیونالیستی در جنبش کارگری دفاع کردند و حساب خود را از نیروهای رفورمیست در سوسیال دموکراسی جدا نمودند و مارکسیسم را بر شرایط نوین با خلاقیت تمام انطباق دادند و جوهر انقلابی آن را از دستبرد سفسطههای اپورتونیستی محفوظ داشتند.
پس از انقلاب اکتبر مبارزه ی رفورمیسم علیه مارکسیسم از مبارزه ی درون احزاب سیاسی طبقه ی کارگر خارج شد و به مبارزه ی دو جریان سیاسی در جنبش کارگری یعنی جریان کمونیستی و جریان سوسیال دموکراتیک تبدیل گردید. در فوریه 1919 بیست و دو حزب انترناسیونال دوم را در برن احیا کردند و در مارس 1919 نمایندگان 35 حزب گروه انترناسیونال کمونیستی را بنیاد گذاردند. بعدها انترناسیونال سوسیالیستی خود را در سال 1923 در هامبورگ به طور نهائی سازمان دادند و انشعاب در طبقه ی کارگر به وسیله لیدرهای راست سوسیال دموکراسی رفورمیستی به سرانجام رسید تا دوران پس از جنگ دوم که سرانجام و بطور نهائی ، احزاب سوسیال دموکراتیک، ایدئولوژی مارکسیسم را کنار گذاشتند، مدت ها کشمکش بین مارکسیسم و آنتیمارکسیسم در این احزاب ادامه داشت و چنانکه گفتیم کار به پیروزی لیدرهای راست آنتیمارکسیسم خاتمه پذیرفت. البته هنوز در برخی از احزاب سوسیالیست از مارکسیسم سخن گفته می شود ولی در واقع از آن انصراف کلی حاصل شده است.
آئین رسمی رفورمیسم معاصر که در «اعلامیه ی فرانکفورت» صادره از طرف کنگره انترناسیونال سوسیالیستی (در سال 1951) تصریح شده و در مقابل کمونیسم علمی و مارکسیسم – لنینیسم قرار دارد، عبارت است از «سوسیالیسم دموکرات». موافق این آئین، اسلوب انقلابی تأثیر آگاهانه در تکامل اجتماعی به طور قطعی مردود شمرده میشود. آنتیتز انقلاب عبارت است از رفورم، و رفورم به مثابه ی اسلوب اساسی و منحصر تحول اجتماعی ارائه میگردد. ویلسن لیدر حزب لیبوریست انگلستان در کتاب خود موسوم به هدف در سیاست مینویسد:
«ما پیوسته برخورد انقلابی را طرد کردهایم. به همین ترتیب ما با اقدامات اقتصادی مانند اعتصابات و دیگر اقدامات نظیر اتحادیهها که هدف آن رسیدن به مقاصد سیاسی باشد مخالفیم.»
در آئین «سوسیالیسم دموکراتیک» مارکسیسم به مثابه ی پایه ی تحلیل اجتماعی طرد شده و التقاط کامل انواع نظریاتی که از جهت علمیت خود مخالف و حتی متضاد هستند به عنوان پایه ی فکری سوسیالیسم مجاز شمرده میشود. در این اعلامیه که بدان اشاره کردیم از جمله چنین میخوانیم:
«سوسیالیسم یک جنبش بینالمللی است که به هیچ وجه لازمه ی آن تفکر متحجر و یکنواخت نیست. سوسیالیستها می توانند عقاید خود را خواه از مارکسیسم ، خواه از شیوههای دیگر تحلیل اجتماعی و یا عقاید از مذهبی و انسان دوستانه استخراج کنند. مطلب اینجا است که همه ی آنها به سوی هدف واحدی میروند.»
رفورمیسم هیچ اقدامی علیه مالکیت خصوصی نمیکند. مثلاً در برنامه حزب سوسیال دموکرات آلمان (S.P.D) در بخش سیاست اقتصادی گفته شده است که «رقابت آزاد و ابتکار آزادانه ی کارفرمائی» مورد قبول است. در این برنامه گفته شده است: «رقابت تا آن جا که ممکن است و نقشهپردازی تا آنجا که لازم است.» این عبارت نمونهوار حاکی از تلاش برای همساز کردن دو ناسازگار است، یعنی مالکیت خصوصی از سوئی و عدالت اجتماعی از سوی دیگر. روشن است جائی که مالکیت خصوصی سرمایهداری بر افزار تولید باقی است استقرار عدالت اجتماعی ممکن نیست.
برخی از احزاب سوسیال دموکراتیک مدعی هستند که ایدهآل آنها همان نیل به سوسیالیسم است منتها از طریق رفورم، ولی نمیتوان با این ادعا موافقت کرد. این احزاب با دست کشیدن از تئوری سوسیالیسم علمی در واقع از ایدهآل سوسیالیستی دست کشیدهاند. برای این احزاب، سوسیالیسم دیگر آن نظام اجتماعی-اقتصادی نیست که ضرورتاً و به ناچار باید از پس نظام سرمایهداری درآید، بلکه یک نظام اخلاقی است که منشأ آن آرزوها و صفات اخلاقی ابدی و فطری انسانی است. از این لحاظ یک نوع بازگشت به «سوسیالیسم اتیک» و نظریات کانت و نوکانتیها مشاهده میشود که «تزکیه ی نفس» را مبدأ یک تحول اجتماعی میشمرند و نه جنبش قهرآمیز زحمتکشان را برای راندن نظام سودورزی سرمایهداری از صحنه و ساختن سوسیالیسم. تفاوت میان این دو، از زمین تا آسمان است.
تنها سوسیالیستها آن هم با استفاده از شرایط مساعدی که نبرد کمونیستها و کشورهای سوسیالیستی در جهان به وجود آوردهاند، توانستهاند در ایجاد برخی قانونگذاریهای کارگری سهم داشته باشند و بدین سان برای مدتی توجه کارگران را در بعضی از کشورها متوجه خود سازند. سیر زمان تنگ میدانی نظریات سوسیال دموکراتها را بیش از پیش ثابت خواهد کرد و مسلماً در کشورهای رشدیافته اکثریت طبقه ی کارگر به سوی ایدهآلهای اصیل سوسیالیستی روی خواهد آورد و آن عواملی که موقتاً سیر به سوی سوسیالیسم را در این کشورها کند ساخته، اثربخشی خود را بیش از پیش از دست خواهند داد.
رفورمیستها در موضع آنتیکمونیسم و آنتیسویتیسم قرار دارند و مایلند از این راه رأفت و اطمینان هیأت حاکمه ی سرمایهداری را به سوی خود جلب کنند و در دستگاه دولت بورژوائی ذیسهم و ذیمدخل باشند. همین کمونیسمستیزی و شورویستیزی و تلاش برای جلب رأفت و اطمینان بورژوازی موجب شد که رفورمیستهای سوسیال دموکرات بارها مرتکب خیانتهای مهمی به منافع طبقه ی کارگر شوند. این آنها هستند که به منجی سرمایهداری در عصر حرکت نزولی و زوالش مبدل گردیدند.
لیدرهای سوسیال دموکراسی رفورمیست در آستانه ی جنگ اول جهانی و در جریان بین دو جنگ و پس از جنگ دوم جهانی در سراشیب ملتگرائی و فرصتطلبی درغلطیدند و به مثابه ی همدست بورژوازی امپریالیستی عمل کردند و به همین جهت لنین آنها را «سوسیال شوینیست» و «سوسیال امپریالیست» نامیده است. این لیدرها که دشمنی با کمونیسم و شوروی آنها را نابینا ساخته کماکان در قبال بانگ دعوت احزاب کمونیست دایر به وحدت عمل در مبارزه به خاطر صلح و دموکراسی، کر ماندهاند. دشمنی با کمونیسم، احزاب رفورمیست سوسیال دموکرات را بیش از پیش دچار بنبست تاریخی میکند و تنها راه خروج از این بنبست برای آنها دست برداشتن از مواضع ارتجاعی و ضد انقلابی است. تردیدی نیست که تاریخ آنها را بدین کار مجبور خواهد کرد. تردیدی نیست که آن روز خواهد رسید.
کمونیستها، علیرغم مواضع عمیقاً سازشکارانه و گاه خائنانه ی سوسیالیستها، پیوسته برای وحدت عمل با آنها و رفع آن انشعاب بزرگی که در سایه ی مجاهدات اینان در جنبش واحد کارگری عصر ما ایجاد شده است، تمام تلاش خود را به کار میبرند. علت آن است که احزاب و اتحادیه های رفورمیستی اکنون در کشورهای غربی اروپا قدرت بزرگی هستند که به هیچ وجه نمیتوان و نباید آنها را نادیده گرفت. در سال 1963 «انترناسیونال سوسیالیستی» مرکب از 42 حزب دارای قریب 12 میلیون عضو و 65 میلیون رأیدهنده بود.
اکنون سوسیال دموکراسی رفورمیستی بحرانی را از سر میگذراند که در کار تعمیق است. کابینههای سوسیال دموکرات ها در هیچ جا نتوانستند مواعید انتخاباتی خود را اجرا کنند. به همین جهت اگر در دوران پس از جنگ (1945) سوسیال دموکرات ها در 22 کابینه ی کشورهای بورژوائی شرکت داشتند این تعداد در سال 1964به 12 کابینه رسید و اکنون از این میزان هم کمتر است. از این گذشته در اثر رشد نیرومند جنبش کمونیستی و دستاوردهای درخشان اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی در درون احزاب سوسیال دموکراتیک اختلاف بین جناح چپ و راست تعمیق می شود و در برخی نقاط کار به جدا شدن جناح های چپ رسیده است. مابین اعضای پائین (قاعده) و رهبری فوقانی این احزاب نیز چنان که در نمونه ی فرانسه دیده می شود در طرز بر خورد به دعوت وحدت عمل حزب کمو نیست اختلاف روش وجود دارد. با اطمینان می توان گفت که طی دهه های آینده این بحران عمیق خواهد شد و چرخش شدید به راست که لیدرهای سوسیال دموکراسی رفورمیستی در سالهای پس از جنگ دوم جهانی اجرا کرده اند تمام بی ثمری و خیانت آمیز بودن خود را ، حتی به اعضای عقب مانده نشان خواهد داد و چرخش به چپ گسترش خواهد یافت. این روز نیز بی تردید خواهد رسید.
در کشور ما (در دوران رژیم پهلوی) از طرف برخی ایدئولوگ های اپورتونیست مانند خلیل ملکی ، حسن ارسنجانی و دیگران کوشش شده است رفورمیسم در میان مردم رخنه داده شود. کوشش این افراد با شکست روبرو شد. اکنون خود هیات حاکمه ی ارتجاعی سعی دارد رفورمیسم را با اصول سلطنت مستبده سازش دهد و این رفورمیسم درباری ارتجاعی اعلیحضرتی را به عنوان آخرین کلام ایدئولوژی در مقابل نظریات حزب توده ی ایران قرار دهد. ما در عین آن که با انواع مظاهر چپ روی مبارزه می کنیم نباید از خطر رفورمیستی در کشور خود غافل بمانیم. باید با تمام قوا با این ملغمه ی التقاطی و ارتجاعی مبارزه کرد و عیار سفسطه آمیز آن را که سخن گویان هیات حاکمه و روشنفکران خود فروخته تکرار می کنند افشاء کرد.
اگر خواننده ای توضیح کوتاه ما را درباره ی دو اصطلاح تجدید نظر طلبی و اصلاح گرائی یا «رویزیونیسم» و «رفورمیسم» با دقت بخواند آنگاه می تواند قضاوت کند سوء استفاده ی مائوئیستی از این اصطلاحات درباره ی احزاب برادر و از آن جمله حزب کمونیست اتحاد شوروی دارای کوچک ترین پایه ی عینی نیست و یک سفسطه و ساخته کاری ذهنی است.
اکنون این سؤالات مطرح می شود:
1. آیا احزاب برادر و از آن جمله حزب کمونیست اتحاد شوروی در احکام بنیادی فلسفی اقتصادی و اجتماعی مارکس و انگلس تجدید نظری کرده اند و این نظریات را در زمینه ی ایجاد جامه ی نوین و اجرای پی گیرانه نبرد طبقاتی علیه سرمایه داری جهانی سست و یا زیر و رو ساخته اند یا بر عکس پرچم این اندیشه ها را در جهان با قدرت و شکوه فراوان سر فراز نگاه داشته و آنها را به رهنمون عمل روزانه ی خویش بدل کرده اند و بر پایه ی این تئوری کامیابانه، جامعه ی نوین را می سازند و با امپریالیسم و سرمایه داری و همه ی نیروهای ارتجاعی و انحرافی می رزمند؟
مائوئیست ها که این اتهام را به جنبش کمونیستی جهانی وارد می سازد خود «اندیشه های مائوتسه دون» را (که بنا به اصطلاح خودشان مارکسیسم چینی شده» است) جانشین نظریات مارکس و انگلس کرده اند و انواع تعبیرات مغلوط و من در آوردی را به جای مارکسیسم - لنینیسم معاصر جا می زنند و کار را در سیاست جهانی به همکاری با امپریالیسم کشانده اند.
2. آیا احزاب برادر و از آن جمله حزب کمونیست اتحاد شوروی رفورم را جانشین انقلاب ساخته اند راه سازش با بورژوازی و احیای سرمایه داری را در پیش گرفته اند یا مانند کوه در مقابل امپریالیسم و سرمایه داری جهانی استوار ایستاده و با گام های بلند به سوی جامعه ی کمونیستی می روند و به همین جهت آماج اولی و اصلی یورش های وحشیانه سرمایه داری و منادیان راست و چپ وی هستند؟مائوئیست ها که این اتهام فجیع ر ا وارد می کنند به این ادعا متوسل می شوند که گویا احزاب برادر از راه قهر آمیز انقلاب دست کشیده اند و ایدآل انقلاب جهانی را به کنار گذاشته اند و راه مسالمت آمیز را مطلق می کنند. این ادعا صاف و ساده دروغ است. از جمله دلیل دروغ بودن این دعاوی سند معتبری است که در جلسه ی ژوئن 1969 منعقده در مسکو از طرف 85 حزب کمونیستی و کارگری جهان (و از آن جمله حزب توده ی ایران )صادر شده و در آن احزاب برادر اعتقاد پرشور خود را به مارکسیسم – لنینیسم، نفرت بی پایان خود را از امپریالیسم و به ویژه امپریالیسم آمریکا و سرمایه داری، اعتقاد بی خلل خود را به انقلاب خلق ها، به طبقه ی کارگر، به نیروی متحده ی زحمتکشان با صراحت انکار ناپذیری بیان داشته اند . این سند که تنها دعوی نه ، بلکه برنامه ی عمل مورد قبول احزاب برادر است ، یک سند برجسته ی انقلابی ، یک سند مارکیسیستی _ لنینیستی است که هر گونه رویزیونیسم و رفورمیسم و هر گونه انحراف ناسیونالیستی از مارکسیسم رابا قوت و روشنی طرد می کند. چنین است واقعیات.
همانطور که لنین می گوید: رویونیسم محصول فشار بورژوازی و خرده بورژوازی بر جنبش کارگری است و همین فشار است که از طرفی انحراف های تسلیم طلبانه ی راست و از طرف دیگر انحراف های ماجراجویانه «چپ» ایجاد می کند. در دوران پس از جنگ دوم جهانی سرمایه داری با مهارت توانست از مشکلات سیاسی و اقتصادی در کشور ها ی سوسیالیستی بهره برداری کند و فشار نیرومندی پدید آورد که از سوئی به پیدایش انحراف های ناسیونالیستی و لیبرالی در کمونیسم و از سوی دیگر به واکنش «چپ» مائوئیستی در نهضت کمونیستی جهانی منجر شد ولی مشکلاتی که در جنبش جهانی کمونیستی پدید آمده یک پدیده ی فرعی منفی، ناشی از بسط پرتوان این جنبش در دوران ماست. در اثر همین وضع است که پلاتفرم سیاسی مائوئیسم و سیاست اعتزال ملی (ایزولاسیونیسم) برخی احزاب و انواع رویزیونیسم «چپ» و راست پدید آمده است. با آن که عوامل بروز این پدیده ها عینی است، خود این انحرافات دارای خصلت ذهنی است. لذا رفع آنها در طول مدت هم ممکن است و هم وظیفه ی جنبش است. باید بدون خستگی برای رخنه دادن تئوری انقلابی در افراد حزب و توده ها ی زحمتکش کوشید و یکی از شرایط این کار نشان دادن انحرافات «چپ» و راست از تئوری انقلابی در تئوری، در سیاست و در عمل است. بدون مبارزه با انحرافات «چپ» و راست، نه مبارزه با ارتجاع، نه مبارزه با امپریالیسم، هیچ کدام نمی توانند خصلت واقعی و جدی خود را کسب کنند. لنین می گوید:
«مبارزه با امپریالیسم اگر با مبارزه با اپورتونیسم پیوند ناگسستنی نداشته باشد، یک جمله میان تهی و دروغین است.»[11]
هر اندازه بر نفوذ اندیشه و عمل تئوری علمی انقلابی یعنی مارکسیسم – لنینسم در تاریخ معاصر افزوده می شود به همان اندازه سخنگویان و صاحب نظران سرمایه داری و خرده بورژوازی و همه ی طبقات و قشرهائی که در اشکال مختلف مالکیت خصوصی بر افزار تولید و نیز در اشکال مختلف اندیشه های خردستیز و خرافی ذی علاقه هستند ، با جنجال و هاری بیشتر به میدان می آیند و از این هیاهو دو منظور دارند : هم یک حقیقت بزرگ علمی و انقلابی را مخدوش جلوه دهند و هم جنایات و غارت گری های فجیع خویش را توجیه کنند .
مرتدان گریخته از رزمگاه علمی را که خود زمانی در صفوف احزاب انقلابی آموخته اند ( ولی هرگز آن را به درستی نفهمیده و یا به درستی بدان باور نداشته و یا برای عملی ساختن نتایج این علم فاقد صفات ضرور انسانی بوده اند .) همه ی «اطلاعات » و « تجربیات » خود را در اختیار آنتی کمونیسم می گذارند تا وی زرادخانه ی شبه استدلالات خود را تازه به تازه عوض کند و دام های نوینی برای خوشباوران بگستراند . به اقتضای شعور یا آمادگی پذیرندگان مطالبی از مبتذل گرفته تا شبه مارکیستی عرضه دارد .
آنتی کمونیسم معاصر می کوشد جهان بینی و ایدئولوژی سیاسی _ اجتماعی کمونیسم را به تدریج پوک و فرسوده و از جوهر انقلابی آن تهی کند ، و به قول خود وحدت کلمه و «یک سان گوئی» (مونودکسی) آن را به تشعب و «چندگونه گوئی» (پلی دکسی)بدل سازد و سپس این جریان های گونه گون را به جان هم اندازد و به اصطلاح ، یکپارچگی عقیدتی و مسلکی کمونیسم را که بلای جان آن ها است از میان ببرد (پدیده ای که آن را ده مونولی تیزاسیون نام نهادند ). آنتی کمونیسم گاه از مشکلات عینی موجود در جامعه ی نو ، گاه از خودنقادی شجاعانه و صادقانه ی کمونیست ها ، گاه از عطش خود تکمیل گری آن ها انگل وار سود می جوید و حتی با ادعای مضحک « بهسازی سوسیالیسم » و « انسانی کردن » آن می خواهد ریشه اش را بزند .
جامعه شناسان بورژوا عمدا آرمان های کمونیستی را حقیر می گیرند و عامیانه و مبتذل می سازند و آن ها ، گاه این آموزش را در آن اشکال مشخص و گذرا که بر اثر محظورات و مشکلات تاریخی در این یا آن کشور به خود گرفته و تابع منطق حوادث بوده است خلاصه می کنند و بدین سان ساده و پیش پا افتاده اش می سازند و حال آن که چنین نیست .
کمونیسم اندیشه ای است علمی ( یعنی متکی به تجربه و استدلال عقلی ) ، خواستار حل تضادهای عمده ی جامعه ی معاصر انسانی ، ایجاد یک اتحاد بین المللی انسانی آزاد ، خوشبخت با فرهنگ و مرفه است و بر آن است که محمل های اقتصادی ، اجتماعی ، فنی ، معرفتی و روحی ایجاد یک چنین جامعه ی جهانی هم اکنون وجود دارد ولی نیروهای ارتجاعی و محافظه کار این تحول بنیادی را مانع می شوند و سیر آن را کند ، دردناک و پر اعوجاج می کنند و با تمام نیرو می کوشند آن را به عقب اندازند و به همین جهت طبقات و قشرهای انقلابی و نیروهای پیشاهنگ باید به انحای مختلف و ممکن متشکل و سازمند گردند و طی نبردی آگاهانه ، واقع بینانه ، جسورانه ، جانبازانه ، موانع و مشکلات را از سر راه بردارند و جامعه ی نوین را پی افکنند .
کمونیسم علمی کارل مارکس و فردریش انگلس که در سده ی نوزدهم شکل گرفت پاسخ اندیشیده ، ژرف و همه رویه ای بود به سوالاتی که مدت ها پیش سوسیالیست ها و کمونیست ها به اصطلاح پندارپرور (ئوتوپیک) آن ها را مطرح ساخته بودند و با آن که در پاسخ این پرسش ها ، نکات جالب بسیار فراوانی گفته بودند ، با این همه موفق نشده بودند حل علمی تضادهای جامعه ی معاصر و ریشه ی اقتصادی _ اجتماعی این تضادها را به درستی بیابند .
پس از پیدایش سوسیالیسم علمی ، ولادیمیر ایلیچ لنین اندیشه ور انقلابی و نابغه ی روس ، گام غول آسائی برای به اصطلاح پیاده کردن این نظریه و گسترس آن در شرایط نوین اجتماعی و معرفتی انجام داد. هم اکنون کمونیسم از یک نیروی معنوی به یک نیروی مادی عظیم مبدل شده و در این لحظه که این سطور نوشته می شود کشورهای جامعه ی سوسیالیستی اروپا به سطح نزدیک به 80% تولید صنعتی کشورهای جهان سرمایه داری غرب ( اروپای غربی و آمریکا ) رسیده اند و در گستره های جداگانه ای حتی بر آن ها پیشی گرفته اند و در فاصله ی زمانی بس کوتاه تاریخی به دستاوردهای اعجاب آوری نایل آمده اند .
به مدد دشمنان کمونیسم و نیز در تاثیر اندیشه های غیر کمونیستی در کمونیسم چهره های گوناگونی به نام خود کمونیسم برای مبارزه با کمونیسم درست شده یا ظهور کرده است مانند کمونیسم ملی که مدعی است گویا هنوز نوبت اجرای اصل انتراسیونالیسم پرولتری نرسیده و اول باید هر خلقی به فکر خود باشد ، اگر چه حتی این کار به ستیزه گری کمونیست علیه کمونیست و بهره گیری سرمایه داران از این ستیزه برسد ! یا کمونیسم لیبرال مدعی است که باید شیوه های لیبرالی و پارلمانی و اصل « تعدد احزاب مختلف » یا «چند گرائی » ( پلورالیسم) حتی به بهای جان گرفتن ضد انقلاب و رخنه ی جاسوسی نیرومند امپریالیستی و دست یازی سازمان های نظامی « آتلانتیک شمالی» به این جوامع اجرا شود زیرا در غیر اینصورت کمونیست ها را مخالفان به دشمنی با آزادی متهم کنند !
باید گفت که تلاش سازمانهای تخریبی امپریالیستی به ویژه به مدد مرتدان که دزدان با چراغند و کالای گزیده می برند توانسته است تا حد زیادی به سیاست تبدیل «یک سان گوئی» به « چند گونه گوئی» نایل آید و این خطری است که نباید بدان کم بها داده شود . در قبال نظامی تبهکار مانند امپریالیسم ، دفاع از نظامی خلقی مانند سوسیالیسم ضروری نیست ولی ما این را نه به خاطر دشمن ، بلکه به خاطر انسان هائی می کنیم که دارای حسن نیت ولی تجربه ی سیاسی نارسا هستند .
علیه کمونیسم از طرف صاحب نظران بورژوا و خرده بورژوا « استدلالات » متعددی می شود که استدلالهای منطقی نیست ، سفسطه های ضد منطقی است . از آن جا ما از این « استدلالها » نمی ترسیم و بر عکس عرصه ی بحث و تعقل درست عرصه ی ماست . لذا خونسردانه مهم ترین شبه دلیل های دشمن را بررسی می کنیم ، با آن مضمون که از طرف آنتی کمونیسم جهانی ارائه می شود .
1. می گویند کمونیسم سرشار از عناصر ناجود و ناسازگار با طبیعت انسانی و تاریخ بشری است ، زیرا مثلاً جامعه طبق سرشت خود چندگرا و تنوع جو و تعدد طلب است لذا با یک سان روشی و تام روائی ( توتالیتاریسم) کمونیستی که می خواهد همه کس و همه چیز را تابع یک هدف سازد ، جور نیست ، یا آن که جامعه ذاتاً ضد قدرت دولتی است و به همان سان که به گفته ی فروید ، پسران در اثر عقده ی موسوم به عقده ی «ادیپ » با پدران خود میانه ی خوشی ندارند ، جامعه نیز با «پدر _ دولت » در واقع مخالف است ، گرچه به ناچار از وی اطاعت می کند ، لذا تلاش کمونیست ها با سازگارسازی ( کونفورمیسم ) و این که در جامعه ی سوسیالیستی وحدت معنوی _ سیاسی برقرار می شود و همه ی افراد جامعه همراه دولت و دستور او گام برمی دارند ، ادعا و تلاش عبث و بی سرانجام و غیر طبیعی است . به علاوه انسان ذاتاً جویای منفعت خویش و فردگرا (اندیویدوالیست) است و کمونیست ها می خواهند او را به جامعه پرستی و غیرخواهی و جمع گرائی ( کلکتیویسم ) وادارند . یا خلق ها از جهت همین سرشت فردگرایانه ی خود ، ملت گرا ، (ناسیونالیست) نیز هستند و سرزمین و زبان و آداب و فرهنگ و تاریخ خود را بر مال دیگران ترجیح می دهند و همه شان علاقه به سیطره جوئی بر دیگران دارند ولی کمونیست ها می خواهند بگویند که بشر می تواند جهان گرا (انترناسیونالیست ) باشد و حال آنکه دولت های بزرگ کمونیستی خود در زیر ساتر جهان گرائی پرولتاری، راه سیطره جوئی (هژمونیسم) را طی می کنند و به « ابرقدرت » بدل می شوند به علاوه در انسان ، به نظر آنتی کمونیسم ، تمایل به معنویات نهفته است ولی کمونیست ها معنویات را رد می کنند و آن را غیر واقعی می پندارند و خردگرائی(راسیونالیسم) یعنی امکان دسترس یافتن به حقایق از راه قدرت تعقل انسانی را تنها راه درست معرفت می شمرند و ایمان و اشراق را منکرند بدین سان انسان از هر پناه معنوی محروم و به تنهائی و بی سعادتی محکوم می شود .
2. آنتی کمونیست ها می گویند نظام سیاسی جامعه ی کمونیستی مبتنی بر حزب واحد ، تمرکز شدید ، انضباط شدید ، نظارت دولتی و پلیسی ، نظارت از موضع ایدئولوژی واحد دولتی است و این امور موجب انحطاط علم ، فلسفه ، هنر ، شخصیت انفرادی و حتی اخلاقی شده است. شخصیت فرد در جامعه ی کمونیستی در قیاس با قدرت دولت صفر است در برابر بی نهایت . دموکراسی وجود خارجی ندارد . آزادی پندار موهومی است ، زیرا نیروهای مخالف (اپوزیسیون ) قادر به عرض اندام نیستند و با وسایل خشن سرکوب می شوند . از آن جا که در جامعه ی کمونیستی همه چیز از قبل متشکل گردیده و تابع نقشه و هدف تعیین شده ای است ، لذا روند تحول در جامعه ی کمونیستی بر اساس انگیزه ها و اهرم های خود انگیخته و طبیعی نیست و به خلاقیت دموکراتیک منجر نمی شود . و چون بر اساس دستور و فرمان است لذا سراپای رژیم به یک « رژیم جبر»،[12] به یک سیر تحمیلی تبدیل می گردد .
3. آنتی کمونیست ها می گویند که کمونیست ها در زمینه ی اقتصادی نیز نتوانستند صحت «فرضیات » خود را ثابت کنند . اقتصاد کمونیستی ، به اصطلاح لودویک ارهارد صدراعظم اسبق آلمان غربی ، یک « ضد اقتصاد» است. رهبری متمرکز و نقشها ی، مانع بزور ابتکار ، مانع بروز پایه ی عینی برای قیمت ها ، مانع رقابت در بازار که منجر به تکامل تولید و توزیع میشود، گردیده است و دستگاه دولتی-اقتصادی را به یک مجتمع غولپیکر دیوانسالاری (بوروکراتیک) که لخت و کند و کماثر است بدل کرده است. در زمینه ی خدمات اجتماعی وضع از تولید و توزیع نیز بدتر است لذا کمبود کالا و دشواریهای روزمره به بیماری مزمن جامعه ی سوسیالیستی بدل شده است. عقبنشینیهای دولتهای سوسیالیستی، قبول نمودار«سود»برای بنگاهها، دگرگون کردن دایمی نظام کشاورزی، اعترافات صریحی بر صحت این دعاوی و نشانه ی عقبنشینی آنها در جهت احیای تدریجی سرمایهداری است.
4. میگویند: وعدههای طلائی کمونیستها درباره ی یک آینده ی عالی انسانی تکرار داستان «مدینه ی فاضله»، و رسیدن «هزاره ی مسیح»[13] است و رؤیائی است ناشدنی. تاریخ که واحد آن تمایل و اراده ی افراد و انبوههئی از تصادفات است پیشبینیپذیر نیست و دارای آنچنان قوانینی است که بتوان بر آن اساس، سیرش را در جهت مطلوب اداره کرد. کمونیستها که «همه ی کبکهای آسمانی را در تابه ی مردم» وعده میدهند، در اثر سیر خود تاریخ روفته خواهند شد. این در واقع یک حالت غیر عادی و «آنورمالی» رشد در برخی کشودهای عقبماندهای است که میخواهند با سرعت از راه صرفهجوئی و تمرکز شدید، صنعتی شوند. انقلاب علمی-صنعتی معاصر به سود کمونیستها نیست و پس از آن که آنها به مراحل «جامعه ی صنعتی» رسیدند، در برابر همان مسایلی خواهند بود که جوامع صنعتی معاصر یا به اصطلاح سرمایهداری در برابر آن مسایل قرار دارند. با پخش کمونیسم در میان خلقها و کشورهای مختلف، تفرقه ی فکری آنها شدت خواهد یافت و این عامل نیز آن را بیشتر به طرف پوکی و فرسایش خواهد برد.
5. آنتیکمونیستها میگویند: دولتمداری کمونیستی نوعی «الیگارشی» و تسلط جابرانه ی فردی یا جمعی یک اقلیت تکنوکرات (فنسالار) و بورکرات (دیوانسالار) است که با استفاده از «مالکیت دولتی»به طبقه ی انگل تازهای بدل شدهاند و به سود خود و به سود نیات سیطرهجویانه و جهانخوارانه، تودههای کشور خود و دیگر کشورهای «اقمار» را زیر فشار شدید قرار میدهند. در این میان سوسیال دموکراتها برآنند که تحت شعار «سوسیال دموکراتیک»به بهترین نحو می توان «اعتراض تودهها» را در کشورهای سوسیالیستی علیه رژیم متشکل ساخت. و هذا فعلل و تفعلل!!
با آن که آنچه گفته شد شمهای است از بسیار، باز به خوبی می توان دید که آنتیکمونیسم دارای چه پوزه ی بزرگی برای سفسطهبافی است. بغرنجی مسأله، بغرنجی تاریخی، اجتماعی-انسانی تحول نظام کهنه به نو در واقع زیاد و مشکلات تکامل، رنگارنگ است و این امر دامنه ی سفسطه های ساده فریب را وسیع کرده است. آنتی کمونیسم در هر کشوری، بر حسب مختصات محیط تبلیغ خود، مطالب دیگری که اغلب به مراتب مبتدل تر است بر این نکات می افزاید و ما در اینجا برخی از عام ترین دعاوی را که سیمای جدی دارد بیان داشته ایم. از آنجا که انقلاب پرولتری در اکثریت مطلق موارد، در کشورهای عقب مانده که از شراره ی خانمان سوز جنگها و زلزله ی انقلاب ها برون آمده بودند، پیروز شد و مجبور بود در شرایط محاصره ی نظامی و اقتصادی، تهدید، تحریک و تخریب دایمی نهان و آشکار امپریالیسم، دیگر دشمنان طبقاتی و عقیدتی خود، نظام نوین را بسازد، روشن است که کمونیست ها هنوز نتوانسته اند تابش بسیاری از اندیشه های انسانی و مقدس خود را که دارای منتهای معنویت و کمال بشری است در این جوامع هر چه زودتر و هر چه جلی تر عیان سازند و گاه حتی در این شرایط دشوار نبردهای بغرنج طبقاتی و مشکلات از درون و بیرون، علیرغم میل خود، مجبور شده اند به وسایل و شیوه هائی که تحمیل تاریخ است، علیه دشمنان طبقاتی توسل جویند تا بتوانند ثمرات کامیابی های خود را از بر باد رفتن نجات دهند، این شرایط گاه اشکال خاص و گذرائی در سیر امور در برخی کشورها که در جاده ی نو گام هشته اند، پدید آورده که برخی سفسطه های به ظاهر «حق به جانب» دشمنان ما درست متوجه ی این اشکال مشخص و گذرا است و اگر حقش را بخواهید در آخرین تحلیل این پدیده ها، خود محصولات غیر مستقیم وجود سرمایه داری و دیگر نظامات فرتوت ضد بشری است.
نقادان کمونیسم، حتی مرتدان، تقریباً هرگز با جامعیت، جهان بینی انقلابی و علمی مارکس و انگلس و لنین را به عنوان یک سیستم، یک منظومه ی جامع از نظریات فلسفی، سیاسی، اجتماعی، تاریخی، اخلاقی و هنری بررسی نکرده و به درستی نفهمیده اند. نگارنده، این مطلب را به هنگام مطالعه ی انتقادی نظریات صاحب نظران سرشناس معاصر امپریالیستی، مانند والت ویتمن رستو و ریمون آرن بر حسب تجربه ی شخصی خود درک کرده است. به علاوه سوسیالیسم واقعی و موجود را به شکل عینی نمیشناسد و از ورای حجابهای «نقص اطلاع» و «غرض طبقاتی» و اجرای دستور «اربابانی که به این حساب به آنها مزد می دهند»، سخن میگویند و نه با وقوف بر امر و با قضاوت عینی و علمی. مثلاً این «نقادان» کمونیسم، مارکس جوان را از مارکس پیر جدا میکنند؛ و انگلس را از مارکس؛ لنین را از مارکس و انگلس؛ استالین را از همه ی آنها. این دعوی نادرست است.
این نقادان مغرض نه فقط اشخاص، بلکه مفهوم «سوسیالیسم» و «کمونیسم» را که بنا به آموزش مارکس دو فاز سافل و عالی از یک جامعهاند، در مقابل هم قرار میدهند. مطابق سخنان عامیانه ی این نقادان، کشورهای سوسیالیستی هماکنون «کمونیستی» هستند. و اما کشورهای «سوسیالیستی» عبارتند از مثلاً انگلستانِ مستر کالاهان و آلمان غربیِ هرشمیدت، یعنی کشورهائی که در آن سرمایهداری انحصاری دولتی حکمروا است!
باید توجه داشت که تبلور تئوری سوسیالیسم در عمل، خود یک روند بسیار بغرنج و طولانی و پرفراز و نشیبی است که باید آن را به دستی درک کرد.
اینک عمدهترین دعاوی آنتیکمونیسم را کمی از نزدیک پی کاوی کنیم:
1. برخلاف آنتیکمونیستها، شعارهائی که کمونیستها برای تحول بنیادی جامعه ی انسانی مطرح میکنند، خیالبافی و وعده ی ایجاد یک مدینه ی فاضله موهوم نیست و اَحدی از کمونیستها نیز ابداً نگفته است که هماکنون چنین «بهشتی» به وجود آمده است. کمونیستها با نهایت صراحت اعلام می دارند که علیرغم آن که در رشته ی تولید و بازده که دو عرصه ی اساسی و قاطع است، موفقیت کشورهای سوسیالیستی، با وجود مشکلات سنتی و تاریخی و دشواریهائی که دشمن آفریده، عظیم است، هنوز سطح مجموع تولید و به طریق اولی سرانه ی تولید در اتحاد شوروی به ایالات متحده ی امریکا نرسیده و هنوز در اتحاد شوروی بازده که میدان قاطع نبرد است در عرصه ی صنعت از آمریکا به طور جدی عقب است ولی از آنجا که آهنگ رشد بازده در شوروی سریعتر از آمریکا است، باید نبرد طولانی برای پیروزی در پیکار بازده (که آن را لنین علامت قاطع برتری یک نظام اقتصادی - اجتماعی بر نظام پیشین میداند)، انجام گیرد.
بدین سان کمونیستها از لاف و گزاف به دورند. ولی در عین حال میگویند که در آستانه ی انقلاب اکتبر تولید آمریکا 8 برابر شوروی و بازده وی 9 برابر بوده است و در شصت سال گذشته پویائی اقتصادی در اتحاد شوروی خود را با همه ی دشواریهای کوهشکن علیرغم آن که شوروی ناچار بوده و هست که توجه زیادی به دفاع معطوف دارد، به مراتب بهتر از ایالات متحده که دارای بهترین شرایط طبیعی برای تکامل اقتصادی است نشان داده است. بر اساس همین پویائی اثبات شده (یعنی آهنگ رشدی از یک برابر و نیم تا دو برابر آمریکا)، کمونیستها برآنند که شعارهای آنها یک برنامه ی واقعی و عملی برای تلاش است و در پیروزی و ظفرمندی نهائی آن، عقل عاری از غرض، تردید به خود راه نمیدهد.
یافتن اسلوبهای صحیح رهبری نقشهمند و از روی پیشبینی در اقتصاد بغرنج امروزین بر اساس تأمین منفعت تمام جامعه، در تاریخ انسانی کاری است ناشده و به این کار به بهترین و کاملترین شکل، فقط میتوان گام به گام و بر اساس تراکم تجارب علمی و ایجاد پایه ی علمی و فنی و اقتصادی متناسب تحقق بخشید. در روند این اسلوبیابی و پرورش مدیران سوسیالیستی و تولیدکنندگان طراز نوین و بنگاههای اقتصادی طراز نوین، پیدایش خطا، ناکامی، کژدیسی[14] امری است عادی و احترازناپذیر که وجود داشته، دارد و خواهد داشت. ولی اصل نکته اینجا است که جهان به سوی اقتصاد خصوصی شرکتهای چندملیتی، یا اقتصاد تعاونی گروههای مختلف مولد و یا به اصطلاح سوسیال دموکراتهای راست «اقتصاد اجتماعی بازار» و امثال آن سیر نمیکند. جهان به سوی یک اقتصاد به هم پیوسته و بینالمللی شده بر پایه ی تقسیم کار جهانی، بر پایه ی همکاری و ویژهکاری بینالمللی، بر پایه ی برنامهریزی علمی و پیشبینی علمی میرود و چنین اقتصادی نمیتواند در چارچوب منافع هوس کنسرنها و کارتلهای خصوصی سرمایه داری و یا شرکتهای چندملیتی محصور بماند. چنین اقتصادی به ناچار باید، مانند خود تولیدی که در پایه ی آن است اجتماعی شود و به همه ی جامعه ی انسان تعلق یابد، بدون اینکه معنی این سخن نفی روا بودن مالکیت شخصی مبتنی بر کار باشد که ما آن را با مالکیت خصوصی بر وسایل تولید فرق میگذاریم. این مالکیت شخصی تنها بر اساس کار و تلاش خود شخص که عاری از بهرهکشی باشد مجاز است. لذا طرح کمونیستها که حتی از سده ی نوزدهم به میان گذارده شد، دایر به ضرورت ایجاد اقتصاد متمرکز، نقشهمند، اقتصاد اجتماعیشده و جهانیشده، تنها و تنها طرحی است که در سمت تاریخ قرار دارد و خود سیر تاریخ صحت این دورنگری داهیانه ی کلاسیکهای مارکسیسم را ثابت کرده است. باید این طرح عظیم را «پیاده کرد» و پیاده کردن این طرح به وقت، به تجربهاندوزی، به پرورش کادر و به انواع دیگر وسایل مربوطه، نیازمند است. مگر درک این نکته دشوار است؟ همه ی نظریات واقعاً علمی و انقلابی در تاریخ راه خود را با دشواری گشودند ولی تنها آنها بودند که دورانهای تکاملی عالیتری ایجاد کردند مثلاً در زمینه ی علوم طبیعی حتی زمانی بود که هواداران هیأت بطلمیوسی، امثال کپلر، کوپرنیک، تیخو براهه و گالیله را به مسخره میگرفتند، و زیر فشار انکیزیسیون قرار میدادند و به مرگ تهدید میکردند. از این که هواداران بطلمیوسی زمانی امکان اعمال زور و گستاخی داشتند، سیستم «مرکزیت» زمین صحیح از آب در نیامد! زور چیزی است و حقیقت چیز دیگر . اگر چه سرانجام این حقیقت است که بر زور، زورش خواهد چربید.
توزیع و خدمات در جامعه ی سوسیالیستی، مانند تولید سوسیالیستی، متضمن یک رشته قوانین و مقولات نویافتهای است که پیاده کردن آنها نیز مانند مسأله ی تولید بسیار دشوار است. هدف توزیع و خدمات در سوسیالیسم تأمین سالم نیازمندیهای همه ی انسانها، لازمه ی حل این مسأله ایجاد جامعه ی فراوانی و وفور است. به علاوه شیوه ی زندگی سوسیالیستی با شیوه ی زندگی سرمایهداری تفاوت اساسی دارد. سرمایهدار هر چیزی را که برای او – منفعت به بار آورد میفروشد. گرچه برای جامعه زهر قاتل باشد. توزیع و خدمات سوسیالیستی از جای دیگر شروع میکند، از جائی که برای تکامل جامعه و حفظ او بیشترین ضرورت را دارد و بالاترین فایده را میرساند.
2. یاوهگوئی آنتیکمونیسم درباره ی وجود یک «طبیعت» ثابت و تغییرناپذیر انسانی که گویا برای ابد خودخواه، ملتپرست، خردستیز، سودورز، جنگجو و در واقع نیمجانوری بیش نبوده و نیست و نخواهد بود ، علماً و عملاً نادرستی خود را به ثبوت رسانده است. حتی خود روانشناسی بورژوائی مانند فرویدیسم و نئوفرویدیسم مجبور شده است بپذیرد که غرایز انسانی «تنزل» یا «اعتلا» میپذیرد و یا این که «ماورای من»[15]، که همان جامعه است، میتواند «من» و «او»[16] (یعنی غرایز کور را) تحت نظارت خود درآورد. اینها در واقع و به شکل «شرمسارانه» در حکم قبول تأثیر عامل اجتماعی است. مارکس میگوید سرشت انسان چیزی نیست جز مناسبات اجتماعی. انسان اگر در مهد اجتماع تربیت نشود حتی به زحمت میتواند راستبالا راه برود و چون زبانی نمیآموزد، فکر هم نمیکند، و لذا یک جانور تمام عیار است. آنچه که انسان را انسان میکند، جامعه است. نظامات اجتماعی قادرند مختصات انسانها را دگرگون کنند. تردیدی نیست که دوام دهها هزارساله ی نظامات مبتنی بر بهرهدهی و بهرهکشی و فرماندهی و فرمانبری مختصاتی در بشر ایجاد کرده که به نظر ثابت میآید. زیرا از دوران فرعون خئوپس تا زمان محمدرضا پهلوی، از این جهت همه ی مستبدان مختصات نظیری نشان میدهند ولی این ثبات ظاهری ، پدیده ی ابلهفریبی است. طبیعت ثابت و ابدی انسانی وجود ندارد، در سیر تاریخ عوامل خود به خودی و آگاهانه، محتوای روان انسان را تغییر میدهند. کمونیستها به غلبه ی جهت جمعی جهت تعقلی در روح انسان ، به گواهی تاریخ و واقعیات آن ، اعتماد دارند و برآنند که انسان میتواند با نوسازی، جامعه ی خود را نیز از نو بسازد. دیالکتیک نوسازی جامعه و نوسازی انسان در آن است که بدون تدارک محملهای اقتصادی-فرهنگی نو، نمیتوان روند تحول روانی-اخلاقی انسان را تسریع کرد. برای ایجاد جامعه ی نو به انسان نو، نیاز است و انسان نو تنها، در آغوش جامعه ی نو پرورش مییابد.
3. کمونیستها با فردگرائی و برخورد هیچگرا (نیهیلیستی) به وظایف و مسئولیتهای اجتماعی مخالفند و طرفدار مسئولیت انسان در برابر جامعه و تکامل آن، معتقد به حدود آزادی فردی به خاطر حفظ آزادی افراد دیگر، خواستار پیوند بین آزادی فردی و تکامل اجتماعی هستند. مارکس میگفت که زمانی جامعه میتواند از فرد بطلبد که منافع او را با وجدان و هیجان تأمین کند، که خود، منافع فرد را با دقت و مراقبت تأمین نماید. این دیالکتیکِ روشن و عیانی است. کمونیستها با تأمین ترقی مادی و معنوی جامعه، برانداختن استعمار و استثمار، برانداختن سلطه ی خرافه و جهل، به شخصیت انسانی اعتلای شگرف میبخشند تا این که سرانجام «خودگردانی سازمانهای اجتماعی» را جانشین مؤسسات دولتی و وسایل تضییقی آن میکنند و انسان را از عرصه ی جبر و اسارت در چنگ قوانین ناشناخته طبیعت و جامعه، وارد عرصه ی آزادی و اختیار میسازند و انسان را تکیه گاه انسان قرار میدهند و به ناخویشتنی (الیناسیون) انسان که ویژه ی جوامع طبقاتی است، برای همیشه خاتمه میبخشند. البته این کارِ روز و ماه و سال نیست و برای آن، باید طی زمان طولانی، زمینههای متنوع تاریخ را با سختکوشی عنودانه به وجود آورد.
4. در مورد دین و انتساب کمونیستها به کفر و دشمنی با ادیان و روحانیت و مؤسسات مذهبی، مطالب یاوه ی بسیاری گفته میشود. واقعیت امر تنها این است که مارکسیستها جهانبینی مذهبی را یک پدیده ی تاریخی که در درجات معینی از تکامل مدنی انسان پدید شده است، میشمرند و با بررسی انواع مذاهب طایفهای و قبیلهای تا مذاهب جهانگیر، تکامل این جهانبینی مذهبی و پیوند این تکامل را با عواملی مانند عوامل جغرافیائی، اجتماعی، معرفتی و غیره، نشان میدهند. مارکسیستها نیک میدانند که عواطف مذهبی که نتیجه ی ناتوانی بشر در قبال اقتدار ناشناخته نیروهای طبیعی و اجتماعی، - توضیح غیر علمی او از پدیدههای بغرنجی مانند زایش، مرگ، زندگی، خواب، دگرگونیهای طبیعی، پدیدههای اجتماعی است، هنوز در جامعه ی انسانی ریشههای ژرف دارد. هرگز کمونیستها نه به دین، نه به روحانیت و نه به مؤسسات مذهبی نه فقط اعلان جنگ ندادهاند و نمیدهند و نخواهند داد بلکه برعکس آنها را به همکاری سیاسی و اجتماعی نیز دعوت کردهاند و میکنند. در هر جا که روحانیت مذهبی این نیت پاک را درک کرده است همزیستی و همکاری مذهبیون و مارکسیستها صورتپذیر شده است. در هر جا که بخشی از روحانیت محافظهکار به دنبال امپریالیسم و ارتجاع و مراکز خاص ضد کمونیست بینالمللی کشانده شده، کمونیستها علیرغم خود ناچار به مبارزه ی سیاسی شدهاند ولی نه مبارزه ی ضد مذهب. کمونیستها نیک میدانند که شیوه ی تفکر مذهبی و روان مذهبی یک پدیده ی بغرنج و پیچیده است که آن را نمیتوان با ارائه ی چند دلیل از میان برداشت و نیز میدانند که در جهانبینی مذهبی عوامل اجتماعی و اخلاقی چندی است که میتواند به عدالتجوئی و تلاش سیاسی زحمتکشان دیندار مدد رساند و آنها را به شیوه ی خود، در نبرد به خاطر رهائی انسان شریک سازد و نیز میدانند که بر پایه ی جهانبینی مذهبی گاه دستگاههای فکری و عقیدتی انقلابی پدید شده که در تاریخ عملکرد مترقی داشته است.
مارکسیسم بر آن است که تفکر غیر علمی خود شکلی از ناخویشتنی انسانی است که پدیدههای طبیعی و اجتماعی را در مقولاتی نادرست منعکس و آن را بر آدمی مسلط میسازد و چاره ی این ناخویشتنی و بازگرداندن خویشتن انسان به او تنها زمانی میسر است که انسانیتی متحد، دانا، مرفه، مجهز، به مثابه ی یک تکیهگاه واقعی افراد بشر پدید آید. این بازگشت انسان به انسان، «انسان گرائی» یا هومانیسم مارکسیستی است. انسان خالق تاریخ است و این خود او است که باید کاخ بهروزی خویش را بسازد. نبرد آفریننده است که قوانین طبیعت و جامعه را مکشوف و آدمی را بر آن مسلط میگرداند. او خود واضع تاریخ و موضوع تاریخ است لاغیر. باری چون روحیات مذهبی (یا به اصطلاح صاحب نظران بورژوازی «تجربه ی دینی » تا زمان دوام قهاریت عوامل طبیعی و اجتماعی ، قابل دوام و زیاست ، لذا مارکسیست ها همیشه جنگ علیه مذهب و یا آته ئیسم اجباری را رد کرده اند ولی می کوشند تا انرژی انسانی خود را باز یابد و آدمی رهائی خود را نه در افسانه ها، بلکه در واقعیت ها ، و در درجه ی اول در تلاش دوران ساز خویش جست وجو نماید .
5. ضد کمونیسم ، کمونیست ها را به نفی دموکراسی و بت سازی از اعمال قهر و اعمال اوتوریته متهم می کند . این نیز دروغ بزرگی است . آن شیوه ی اصلی که کمونیست ها برای پیروزی آن در جامعه به عنوان اسلوب اساسی و عمده ی حل تناقضات ، مبارزه می کنند زور نیست ، بلکه شیوه ی دموکراتیک اقناع علمی و منطقی و از روی نمونه ی مشخص ( اقناع در پراتیک ) است . زور و فریب همیشه سلاح طبقات ممتاز جوامع طبقاتی بوده و هست ، البته کمونیست ها بر آنند که برابر قهر ضد انقلابی ، هر جا که ضرور شود ، باید به قهر انقلابی یعنی قهر از جانب توده ها متوسل شد ، زیرا در غیر این صورت باید در قبال قوای محافظه کار جامعه تسلیم گردید و چشم به راه نشست تا سیر خود به خودی تاریخ کی و کجا و چگونه تضادهای پیچیده ی نظام سرمایه داری را حل کند! این شگرد همیشگی تاریخ است که برای حل وظایفی که در دستور روز است نیروهای ذی علاقه را بسیج می کند و به سوی بندگسلی و یورش می برد . کمونیست ها در این کار آغازگر نیستند.
البته در عمل مشخص تاریخی کمونیست ها علیرغم میل خود گاه مجبور شدند بیش از آن از اعمال قهر استفاده کنند که دلپسند آن ها است . در جوامعی از لحاظ اقتصادی _ فرهنگی فقیر ، در محاصره ی همه جانبه دشمنان طبقاتی ، در زیر فشار انواع بقایای نظام های شکست خورده ، کمونیست های پیروزمند ، گاه مجبور می شوند برای تجهیز نیروهای انسانی در سمت درست ، در قبال کسانی که از نیروی عادت ، آداب و اندیشه ها و سنن کهن علیه مصالح عمومی سوء استفاده می کنند و در برابر واکنش های ارتجاعی و خرافی ، نه تنها به شیوه ی اقناع ، بلکه به شیوه ی اجبار نیز توسل جویند . امپریالیسم بسط دستگاه دولتی و مؤسسات تضییقی دفاعی را به کمونیست ها تحمیل کرده است . کمونیست ها می دانند که به مرور دهور ، هم روند با ناتوان تر شدن تدریجی امپریالیسم و افزایش قدرت سوسیالیسم ، اسلوب های دیگری جای اسلوب های مبتی بر اعمال قهر را می گیرد و کمونیست ها ابداً در این امر تردیدی و تزلزلی ندارند و برای پذیره ی آن آماده اند و در راه آن مبارزه می کنند . نمودار درخشان آن مبارزه ی کمونیست ها در راه صلح جهانی و دفاع آن ها از دموکراسی در قبال فاشیسم و دیکتاتوری است .
همچنین است در مسأله ی دموکراسی . این واقعیت روشن است که کمونیست ها هرگز به « تقلید از دموکراسی بورژوائی » که در واقع دیکتاتوری طبقات ممتاز است نخواهند پرداخت . درست است که این دموکراسی به کلی فاقد مضمون و تنها صوری نیست و طبق گواهی تاریخ به ویژه توده ها و از آن جمله طبقه ی کارگر در پیدایش و گسترش آن سهم بزرگ و شاید عمده داشته ، زیرا بورژوازی بزرگ امپریالیستی ایده آل سیاسی بهتری از دولت های تام روای فاشیست مآب ندارد ، ولی با این حال کمونیست ها خواستار دموکراسی اصیل تر ، پیگیرتر و دارای کیفیت عالی تری هستند . مضمون این دموکراسی آن است که تمام خلق در تصمیم گیری راجع به سرنوشت خود و عملی کردن این تصمیمات و نظارت بر این اجرا ، شرکت عملی و موثر داشته باشد . در دموکراسی بورژوائی محافل بسیار محدود صاحبان امتیاز و پلوتکرات ها مانند صاحبان مؤسسات عظیم صنعتی ، بانک داران بزرگ ، زمین داران بزرگ ، تکنوکرات هاو بورکرات های بزرگ که از انرژی همه ی جامعه به سود جیب خود استفاده می کنند دارای چنین قدرتی هستند . آری ، آن ها ، برای ظاهرسازی ، اجازه ی سخنور ی و نقادی و برخی تظاهرات را به نیروهای مخالف خود آن هم در نقاطی که وضعشان تثبیت شده است ، می دهند ، ولی اتفاقاً برای آن که این روندها را خوب کنترل کنند . تازه این مخالف ها را نیز هر گاه بتوانند یا لازم شمرند متوقف می سازند و سرکوب می کنند و به خون می کشند . این جریان را در ایران و اندونزی و شیلی و بسیاری کشورهای دیگر دیده ایم . کمونیست ها آرزومندند با متشکل کردن همه ی اهالی خلاق در ده و شهر در درون ارگان های فعال سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی و غیره ، مکانیسمی نو برای دموکراسی مستقیم خلقی به وجود آوردند . طبیعی است که آزادی بی مسوولیت و آنارشیک در این دموکراسی باید جای خود را به آزادی مسؤول بدهد .
ایجاد این دموکراسی کار بازی نیست . پیش زمینه ها و محمل هائی مانند اعتلای رفاه و فرهنگ عمومی ضرور است . ضرور است که تناسب نیروهای انقلاب و ضد انقلاب در جهان به گسترش این دموکراسی امکان دهد ، ضرور است که ارگان ها و کادرهای لازم پرورش یابند ، مقولات ، قوانین و شیوه های کار شکل گیرند .
تجربه ی شوروی ، برای کسانی که بی پیش داوری قضاوت کنند ، نشان می دهد که علیرغم بغرنج بودن راه ، این دموکراسی در آنجا در کار گسترش و شکفتن است و این خود منظره ای است دل انگیز ، وقتی ده ها و ده ها میلیون مردم ساده ، با ادراک شخصیت اجتماعی خود ، با دانستن منافع جامعه در ده ها نوع سازمان خلقی شرکت می کنند و عملاً در حیات سیاسی جامعه که زمانی قرقگاه خاصه ی مترنیخ ها یا چرچیل ها بود شرکت می جویند .
بی شک ما در آغار راه هستیم و اگر سفسطه بازان برخی از دستاوردهای دموکراسی بورژوائی را با برخی از معایب و نقط ضعف اجباری تکامل تاریخی دموکراسی سوسیالیستی به شکل مکانیکی مقایسه کنند می توانند خود را « حق به جانب » نشان دهند ولی مقایسه های جسته گریخته و اتفاقی و بدون پشت بند تئوریک بدون بررسی همه سویه و سیستم دار به جائی نمی رسد و نمی رساند .
اگر درست است که کمونیست ها برای ایجاد یک محیط دموکراتیک خلقی که موجب جوشیدن آب های زلال ابتکارات خلقها از اعماق جامعه است می کوشند ، پس اتهام تام روائی و توتالیتاریسم، اتهام دروغی است . قبول رهبری علمی جامعه و جهان بینی علمی جامعه و مبارزه علیه سیر خود به خودی و روفتن جنگل عقاید آشفته و بی پروپا درباره ی جامعه ، به معنای تام روائی نیست .
6. تمام مساله در این جا است که ایده ئولوگ بورژوا باور ندارد ، قبول ندارد که یک « علم اجتماع» ( مانند علم فیزیک) می تواند وجود خارجی داشته باشد . برای او جامعه شناسی علمی مارکسیستی « دکانی » است نظیر دکان هائی که خودشان هر روز با صدها رنگ می گشایند . به علاوه به گفته ی لنین ، بورژوا اگر محاسبات ریاضی را هم به ضرر خود ببیند ، آن را منکر می شود تا چه رسد به علم اجتماع و آن هم علمی که می خواهد خود او را به عرصه ی گذشته گسیل دارد . لذا اگر جامعه ی سوسیالیستی اعلام دارد : « در ترکیب من طبقات بهره کش نیست و طبقات متحد کارگر و دهقان و روشنفکر بر اساس جامعه شناسی علمی امور جامعه را تحلیل و آن را اداره می کنند » ،ایده ئولوگ بورژوا در پاسخ می گوید : « همین تام روائی است ، چنان که فاشیسم هم تام روائی است ! » بدین ترتیب « رادیکالیسم چپ » ( نامی که به «کمونیسم» می دهند ) در کنار « رادیکالیسم راست »( نامی که به « فاشیسم » می دهند )قرار می گیرد ! مانند واژه های « ابرقدرت » و « بلوک» که برای یکسان سازی سوسیالیسم و سرمایه داری به کار می رود . این ها به تمام معنی خزعبلات است ! فاشیسم ایده ئولوژی سراسر مغلوط و سفسطه آمیز و ضد انسانی و ضد علمی است که اتفاقاً خود بورژوازی برای سرکوب علم و انقلاب کرده است و بازی لفظی با واژه ی« کارآما» و «کارپذیر » نیز نمی توانند الفاظ « سرمایه دار » و «کارگر» را از بین ببرد و تضاد ناهمساز این دو طبقه را با «معجزه ی الفاظ» حل کند .
لیبرالیسم بورژوازی پرستنده ی سیر خودبه خودی جامعه و دشمن حرکت متشکل اجتماعی است . گوئی آزادی بی بندو بار هر عملی و هر اندیشه ای هر قدر هم ضد اجتماعی و دارای پی آمد های شوم باشد خود بالذاته فضیلتی است . لنین این روحیه را « کرنش در برابر خودبه خودی » نامیده است . مکن است بگویند ملاک درست یا نادرست بودن عمل و یا اندیشه ای چیست ؟ چه کسی باید داوری کند ؟ ملاک هر علمی ، عمل است . هر تئوری در کوره ی پراتیک عیار خود را عیان می کند و داور نیز تاریخ و خلاقان آن یعنی مردمند . کمونیست ها به این ملاک و این داور باور بی تزلزل دارند و هم اکنون اسناد موثقی از این گواهی تاریخی در دست آن ها است .
7.اتهام دیگر آنتی کمونیسم به کمونیست ها آن است که گویا خود آن ها ، این غارتگران خلق ، این یاران و متحدان سیطره جویان امپریالیستی ،«میهن پرستند» و کمونیست ها که به خاطر شکستن یوغ استثمار و استعمار می رزمند ، میهن پرست نیستند و قبله گاهشان « کرملین » است ! کمونیست ها پیگیرترین میهن پرستانند و این نکته را در هر جا که به قدرت رسیده اند ، با مبارزه ی جانبازانه که در راه استقلال کشور خود ، با تأمین اعتلای سریع و مقتدر حیات مادی و معنوی جامعه کرده اند ، به اثبات رسانده اند و مفهوم وطن را نیز از مردم نمی توان مجزا ساخت . کمونیست ها میهن پرستی را به معنای دفاع از میهن خود در برابر تجاوز ، به معنای خواست سوزان ترقی میهن خود ، به معنای احترام ژرف به فرهنگ گذشته ی آن و به معنای علاقه ی پرشور به رهائی توده های زحمتکش می فهمند و ابداً این احساس را با احساس میهن پرستی خلق های دیگر مقابله ی خصمانه نمی دهند .
جهان گرائی و انترناسیونالیسم کمونیست ها منافی میهن پرستی نیستند . مکمل آن است. ولی کمونیست ها ملت گرا (ناسیونالیست) نیستند. به قول یک نویسنده فرانسوی ملت گرائی ارتجاعی یا شوینیسم ، خروس مغروری است که بر تپه ی زباله خود بانگ می کشد . ملت گرائی ارتجاعی می گوید سرزمین من و زبان و فرهنگ و « نژاد» و تاریخش مافوق همه است و او حق دارد ، حتی اگر زورش برسد با تجاوزگری اراده ی خویش را بر همه تحمیل می کند ولی کمونیست ها با ملت گرائی مترقی که دارای جهت ضد استعماری ، ترقیخواهی و صلحدوستی است مخالفتی ندارند و حاضرند با چنین ملیونی وارد وحدت عمل درازمدت شوند.
انترناسیونالیسم و دموکراتیسم ما در عین حال متوجه قبول حق خلقهای ایران: آذربایجانیها، کردها، بلوچها، عربها، ترکمنها در تعیین سرنوشت خود و حق اقلیتهای ملی ایران مانند: ارمنیها، آسوریها و کلدانیها به داشتن حقوق فرهنگی خویش و حق اقلیتهای مذهبی ایران مانند: مسیحیها، یهودیها، زرتشتیها به اجرای آزادانه ی مراسم مذهبی خود دانست.
ما بر آنیم که همه ی خلقهای جهان برابر حقوقند و یا به قول مارکس آن روابط اخلاقی که بین دو تن انسان پسندیده است باید مابین دو خلق پسندیده باشد و مراعات گردد یعنی رفتار دوستانه، شرافتمندانه، منطقی، باگذشت، صمیمانه، صریح، محترمانه و غیره.
اما احترام ما به کشورهای سوسیالیستی و در مرکز آنها اتحاد شوروی به مثابه ی عمدهترین نیروی انقلابی از جهت مادی و معنوی، نتیجه ی تحلیل خودسرانه و عینی ما از وضع تاریخ معاصر و با در نظر گرفتن منافع کشور ما و نتیجه ی یک ارزیابی طبیعی انسانی ما از نیروئی است که منشأ مهمترین فداکاریها و خدمات تاریخی معاصر و ضامن اصلی صلح و ترقی انسانی است. ما از گفتن این مطالب ابائی نداریم و آن را با سرفرازی ادا می کنیم زیرا در آن ذره ای منافع شخصی مطرح نیست، چنان که زندگی سراپا فداکاری کمونیست های صمیمی آن را نشان می دهد.
روند تکامل انقلابیجامعه ی انسانی، مانند طبیعت(که خود آن دنباله و نتیجه ی تکامل این طبیعت است) دستگاهی است قانونمند و قوانینی را که در حرکت تکاملی آن نقش دارند، می توان باز شناخت و این شناخت ما را به اداره ی آگاهانه روندهای اجتماعی، به تغییر این روندها به سود تأمین هر چه بیشتر نیازها و خواست های مادی و معنوی انسان، قادر می سازد. طبیعی است که قوانین اجتماعی با آن که از قوانین طبیعی نشات کرده ولی بدان تبدیل کردن، تنزل دادن یک کیفیت عالی تر و بغرنج بر کیفیت های سافل تر و بسیط تر است، چیزی که از جهت علمی و منطقی روا نیست. جامعه شناسی بورژوائی منکر قانونمندی روند تاریخ جامعه، منکر حرکت تکاملی و پیشرونده در تاریخ انسانی است. بسیاری از صاحب نظران بورژوائی تاریخ را مجموعه ای آشفته از عوامل و گرایش های متناقض می شمرند که در آن به اصطلاح هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست، لذا نادریافتنی و اداره ناکردنی است. زیرا قبول تکامل قانونمند جامعه ی بشری، منافع بورژوازی را که به بقای نظام سوداگری و حفظ ساخت طبقاتی و ادامه ی بهره کشی و ستم ملی و نژادی مورد علاقه ی او است، به خطر میاندازد. لنین به درستی گفته است که این سوداگران، حتی اگر بدیهیات حساب و هندسه هم با سودورزی آنان مخالف می بود، آن ها را نیز به آسانی منکر می شدند ولی چون این حساب به کار آنها می خورد، مدعی آن نیستند. ولی هزار نیرنگ به کار می برند تا مثلاً وجود طبقه و مبارزه ی طبقاتی را در جامعه ی سرمایه داری منکر شوند.
از آنجا که جامعه شناسی بورژوائی نمی خواهد قوانین عمده ی نسج اجتماعی را باز شناسد و عنادی دارد که کشفیات دوران ساز مارکسیسم را در این مورد نفی کند، لذا قادر نبوده و نیست که جامعه شناسی علمی به وجود آورد و تلاش های مذبوحانه ی مهم ترین جامعه شناسان بنام بورژوائی معاصر مانند ماکس وبر، و تلکت پارسنس، مرتن، ریمون آرن، والت رستو، پوپر، دانیل بل و غیره در این زمینه تلاش عمیقی است، زیرا پیوسته با سفسطه، عمده کردن غیر عمده، مسکوت گذاشتن عمده، مطلق کردن حال و ندیدن گرایشی های عمقی تحول، انکار حرکت پیشرونده ی تاریخ و غیره و غیره همراه است. یعنی دانیل بل، جامعه شناس آمریکائی، واضع تئوری«جامعه ی مابعد صنعتی» کوشیده است در یک تحلیل شبه علمی و مانند همیشه اشباع از اصطلاح بافی ها و واژه تراشی ها، خطوط حرکت جامعه ی معاصر را که به اصطلاح آرن«جامعه ی صنعتی» نام دارد، به سوی جلو، به سوی به اصطلاح بل«جامعه ی مابعد صنعتی» نشان دهد. البته هم جامعه ی صنعتی و هم جامعه ی مابعد صنعتی کماکان خطوط جامعه ی سرمایه داری آمریکا را حفظ می کنند. تا همین چندی پیش طراحی یک جامعه ی آینده از طرف صاحبنظران بورژوا خیالبافی و رؤیاسازی نام نهاده میشد و به همین جهت خود این عمل که کسانی از نوع دانیل بل یا زبیگینیو برژینسکی (آورنده ی طرح جامعه ی تکنوترونیک و مشاور امنیتی کارتر) از «نظام فردا» سخن میگویند، اعترافی است به ابدی نبودن نظام سرمایهداری. ولی روشن است که کسانی مانند بل یا برژینسکی قصد ندارند به حقیقت گردن نهند، زیرا اگر چنین قصدی در میان بود، با این بیمسئولیتی دستاوردهای فکری و عملی جهانبینی مارکسیستی-لنینیستی را به کناری نمیافکندند. هدف اساسی آنها توجیهتراشی «فلسفی» و شبه علمی، در چارچوب پسند بورژوازی و به قصد بهرهبرداری علیه آن روندهای پرتوان دگرگونی است که اکنون در بطن تاریخ انسانی جریان دارد. در جهانی که در بخشی از آن نظام سوسیالیستی، علیرغم همه ی موانع حیرتانگیزی که در سر راه زایش و تکامل آن ایجاد کردهاند، با سرعت بالا میافرازد و میشکفد، دیگر نمیتوان مسأله ی تحول به سوی بهتر را رد کرد و به اصطلاح دموکراسی چندگرا (پلورالیستی) سرمایهداری را (که در واقع چیزی جز حکومت مطلقه سودورزی سرمایهداری نیست) جانشین دموکراسی نوع تازه ی سوسیالیستی ساخت. یا کوشید تا تئوری انقلاب اجتماعی مارکس، انگلس و لنین را کهنه شده اعلام داشت و روشهای بلانکیستی و تروریستی و اسلوبهای آنارشیستی را به عنوان «هم استراتژی و هم تاکتیک»، به عنوان وسیله ی به حرکت درآوردن تودههای «کرخت و مرعوب» توجیه نمود. یا ادعا کرد که برای رسیدن به سوسیالیسم حرکت گام به گام «قانونی» از راه پارلمانها و تصویب آئیننامهها کافی است و روش انقلابی باعث «بیاندام کردن»[17] و از ریخت انداختن نظام جامعه میشود! یا سعی داشت تا سوسیالیسم را در قالب سخنان کلی و وهمآلود گنجاند و مواعید آرزوپرستانه را با احکام سوسیالیسم علمی یکی شمرد و سوسیالیسم را آن قدر تنزل داد که معنایش عبارت شود از بهبود وضع مزد و تعطیلات و معالجه و حقوق بازنشستگی یا آن را آنقدر معتمدانه «اعتلا» داد که به خیالگرائی (ئوتوپیسم) بپیوندد (مانند مارکوزه که از جامعه ی استراحت و خوشی یا مانند رژه گارودی از خودگردانی (اتوژسیون) عمومی و «دموکراسی مستقیم»[18] دم میزند). برخی دیگر از این مکاتب که برشمردیم، تکههائی از اینجا، تکههائی از آنجا برمیدارند و از آن مرقعی میسازند که هر وصلهاش از انبار دیگری ربوده شده است و مانند «فیلسوفان نو» در فرانسه ی امروز به عنوان «کشف تازه» جا میزنند.
با همه ی تنوع عجیب که در این مکاتب «نیروی سوم» وجود دارد ، همهشان از جهت برخی مختصات و وظایف عمده مانند دو قطره آب به هم شباهت دارند: نفی خشمناک نمونه ی موجود و زنده ی سوسیالیسم که در اثر پیروزی انقلاب اکتبر و بسط بعدی حوادث در کشور شوروی و دیگر اعضای جامعه ی سوسیالیستی پدید آمده و آن همه پیروزیهای سیاسی ، نظامی ، اقتصادی به کف آورده و متهم کردن آن به همه ی گناهان ممکن! در این زمینه، همسرائی کژآهنگ عجیبی است که در آن شاه ایران در کنار سولژنیتسین، مائوتسه دون در کنار کرایسکی، کیسینجر در کنار انورسادات، پینوشه در کنار روژه گارودی دیده میشود.
در این دوران «وانفسا» اعتلای موج انقلاب جهانی ، بخش معینی از قشرهای متوسط در کنار بورژوازی به دفاع از فاحشه ی«مالکیت خصوصی» برخاسته و جیغ و ویغ این بخش، چون بیشتر میتواند قیافه ی خلقی و انقلابی به خود بگیرد، به مراتب بیشتر است. این منظره را لنین در دوران خود دیده و اکنون ما در دوران خود میبینیم.
لنین مینویسد:
گذار از سرمایهداری به کمونیسم، همیشه یک دوران تاریخی را دربرمیگیرد. تا زمانی که این گذار به پایان نرسیده، بهرهکشان امید راسخ دارند که نظام بهرهکشی را از نو زنده سازند. بهرهکشانی که سلب مالکیت شدهاند، با نیروئی ده چندان، با خشم و کینهای صد چندان، وارد عرصه ی ستیز میشوند تا بهشت گمشده ی خود را بازیابند. در پس این سرمایهداران بهرهکش، توده ی وسیع خرده بورژوازی است. دهها سال تجربه ی انقلابی، در همه ی کشورها ثابت کرده است که این توده مردد و مذبذب است: امروز به دنبال پرولتاریا میرود: فردا، هراسان از انقلاب ، از اولین شکستها یا نیمه شکستها رم میکند، دیوانه میشود، به هیجان میآید، به زاری میافتد، از اردوگاهی به اردوگاه دیگر میگریزد.»[19]
از زمان شکست جنبش تودهای و جنبش ملی کردن صنایع نفت تاکنون بیش از دو دهه میگذرد.[20] و این دو دهه، خواه در داخل کشور و خواه در خارج آن، محصولات فراوانی از «تزلزل و تذبذب» و فلسفهبافی و مکتبتراشی خرده بورژوائی به دست داده است. به جای درک این مسأله که شکست حزب توده ایران در قبال هجوم مشترک امپریالیسم و ارتجاع، نقایص آن، مسئولیتهای برخی از افراد رهبری آن، هر قدر هم جدی باشد، ابداً صحت جهانبینی و مشی سیاسی و اجتماعی و خدمات عظیم اجتماعی و مثبت بودن عملکرد تاریخی او را در معرض سؤال قرار نمیدهد وابداً نافی نقش برجستهاش در تاریخ کشور ما نیست، کسان زیادی پیدا شدند که به قول انگلس «همراه آب چرکین بچه را هم به دور انداختند». نفی حزب توده ایران کمکم به نفی اتحاد شوروی، به نفی کشورهای سوسیالیستی، به نفی جنبش کمونیستی جهانی کشید و دارد به نفی جنبش رهائیبخش ملی نیز میرسد. فاصلهگیری از شط عظیم انقلاب جهانی با انگیزههای مختلف بیشتر و بیشتر میشود. گاه سیر «انکار» برعکس بوده و به خاطر نفی انقلاب اکتبر، سوسیالیسم در اشکال موجود و احزاب انقلابی در قالبهای واقعی آن مورد انکار قرار میگیرند. با آنکه ما به قانونمندی اجتماعی این روند باور داریم، ولی نه فقط از آن شاد نیستیم، بلکه با تمام قوا میکوشیم، عناصر با حسن نیت را به سوی مشی واقعی انقلابی جلب کنیم. اینجا اصل صحبت ما بر سر مشی سیاسی است نه بر سر افراد جداگانه. ای چه بسا که افراد جداگانهای که سیاست غلط را دنبال میکنند، از جهت این یا آن صفت و فضیلت، در حد معینی برتریهائی هم داشته باشند. مثلاً احدی درصدد نیست فداکاری جمعی از جوانان ضد رژیم را که در سالهای اخیر گرچه با شیوههای نادرست، ولی به هر حال بیباکانه وارد عرصه ی نبرد اجتماعی شدند انکار کند یا نپذیرد که در میان این نسل درصد مقاومت نسبت به نسلهای گذشته حتی تا حدی نمایشگر افزایشی است که خود ناشی از تکامل عمومی جنبش انقلابی در ایران و جهان است. ولی آنچه که در پایان، فتح میکند مشی سیاسی است نه این یا آن فضیلت واقعی یا ادعائی شخصی.
حزب توده ایران و یا عناصر و نیروهائی دارای این مشی سیاسی حتماً در نبرد خود سرانجام پیروزند، زیرا خطوط عمده و تعیین کننده ی یک روش از لحاظ تاریخی و انقلابی درست را دنبال می کنند، در جست و جوی«راه سوم» نیستند، در جست و جوی التقاط بی پرنسیب نیستند، از روند مشخص تاریخی انقلابی که از زمان اکتبر 1917 شروع شده و پیش رفته و آن همه فیروزیهای عظیم به کف آورده، حمایت میکنند و برد نهائی در کشورهای «جهان سوم» ماهیتاً با همین روند است که خط اساسی تاریخ معاصر جهان و شاخه روینده ی تکامل آن را تشکیل میدهد، اعم از آن که هر شکل ویژهای را به خود بگیرد.
تمام گروههای به اصطلاح «چپ» علیرغم هر میزان انرژی که در کلمات یا سخنان خود در شرایط کنونی درج کنند (در شرایطی که در ایران شاه و ساواک ملوکانه حکمرواست)، علیرغم هر درخشش موضعی و گذرا که احیاناً اینجا و آنجا از خود بروز دهند، علیرغم هر سخن جداگانه ی درستی هم که داشته باشند در صورت لجاج در مشی عمومی کنونی خود که از بنیاد نادرست است، مسلماً شکست خواهند خورد. کسانی از نسل موجود حتماً صحت این پیشبینی را لمس خواهند کرد.
این دو نتیجهگیری از جهت انتزاعاً منطقی روشن است. اما از جهت زمانی، تحقق آنها به دهها و صدها عامل بغرنج مربوط است که محلی برای غیبگوئی باقی نمی گذارد. ولی اگر ما پراگماتیک نیستیم، و اگر نمیخواهیم در «قمار حوادث» توپی زده باشیم و اگر ما اصولی هستیم و میخواهیم در مسیر قانونمند تاریخ پیروزمندان نهائی باشیم، باید به این دونتیجهگیری حداکثر توجه را مبذول داریم. میگویند: درود بر کسی که گوشش شنوا است.[21]
مارکسیسم و شناخت آینده شناخت آینده یا «آیندهشناسی» دانشی است که در کار زایش است. هماکنون، با آنکه چند سالی از عمر این دانش نوبنیاد نمیگذرد درباره ی آن کتاب ها نوشته شده و دانشمندان کارشناس متعهد ظهور کرده و بنگاههای پژوهشی دایر گردیده و حتی احتمالاً یک کنگره جهانی در کار تدارک است.
اصطلاح «آیندهشناسی» یا «فوتورولوژی»[22] مورد قبول همه ی اهل فن نیست. در کشورهای سوسیالیستی بدان اکتفا میکنند که این دانش را به نام کهن و معتاد «پیشدانی»[23] بنامند. نه فقط درنام، در تعریف دانش و طرح مسایل و شیوه ی برخورد به مسایل آن نیز در بین مارکسیستها و فوتورولوژیستهای بورژوا تفاوتهای ماهوی وجود دارد. ولی احدی در ضرورت تدوین این دانش و قوانین آن تردید نمیکند، زیرا ضرورت رهبری و اداره ی علمی روندهای دم به دم بغرنجتر شونده ی جوامع معاصر این امر را به نحو مؤکد میطلبد. در واقع با توجه به پیچیدگی و تنوع کنونی مسایل اجتماعی به هیچ قیمت سزا نیست که نابیناوار در تاریکی آینده گام گذاشته شود. باید نورافکنها را بر این دیار مرموز افکند و تا آنجا که دیده ی کمسوی تعقل و انتزاع و محاسبه و حدس و فرض علمی ما اجازه میدهد، ولو نیمرخهای کمرنگی از برج و باروی این دیار را دید. بنا به قول کروپسکایا همسر لنین وی میگفت: از سکوی آینده ، گذشته را بهتر میتوان دید و حال را فهمید و این سخنی است درست و ژرف. میگویند «آیندهشناسی» یا «پیشدانی» (نگارنده در نام تعصبی ندارد) علمی است نظیر تاریخ یا نوعی «ضد» تاریخ است. موضوع تاریخ «گذشته» است (البته در صورتی که تاریخ را فقط به معنای وصف «گذشته» تلقی کنیم) و موضوع آیندهشناسی «آینده». ولی این دو نسج که یکی معدوم ولی معین و دیگری موهوم و نامعین است با هم تفاوت اساسی دارند و خواهیم دید که استصحاب از قوانین تاریخ و انتقال آنها به عرصه ی آینده یعنی آنچه که در اصطلاح منطقی[24] نام دارد به دشواری میتواند اسلوب مؤثری برای شناخت آینده باشد.
به هر صورت دانشی به علت ضرورتهای رشد اجتماعی زائیده شده و با سرعت در کار رشد، با همه ی نوظهوری موضوع آن کهن است. کوشش برای شناخت آینده یا «علم بر مغبیات» و دیدن آنچه که هنوز رخ نداده است ولی باید رخ دهد – کوششی است دیرنده. زمانی که مبانی علمی پیشبینی و پیشدانی میسر نبود، میخواستند از طریق تفأل و تطیر، کشف و شهود، و غیبدانی پیغمبری[25] از آن مطلع شوند. توصیف آیندهای سرشار از بلایا و تحولات فلاکتخیز مانند فتنه ی دجال (یا آنتیکریست) و ظهورهای معجزهنمون منجیان و منتقمان مانند «کریشنا»، «مسیح»، «سوشیانس»، «رجعت» مجدد انبیا و اولیا و غیره و سرانجام وقوع «قیامت» و «فراشکرد»در انواع اساطیر و مذاهب آمده است. درویشان ما میکوشیدهاند با توسل به لفظ «میبینیم» نهانیهای آینده را با چشم دل ببینند و وصف کنند. شطحیات شاه نعمتالله ولی ماهانی در این زمینه هنوز در دست است و این خود مبحثی است جداگانه و در خورد تحقیق.
آنچه مسلم است عطش شناخت آینده پیوسته در انسانها بوده است و آدمی می کوشد دلهره ی بیخیری از فردا را با حدس زدن راز آن فرونشاند.مارکسیسم که به مرحله ی ماقبل تاریخ «جامعهشناسی» خاتمه داد و آن را به علم مبدل ساخت، قوانین تحول نسج تاریخ را روشن کرد. دانستن این قوانین به بشر امکان داد گذشته را به درستی تحلیل کند، حال را با واقعبینی بسنجد و سیر آتی پدیدههای اجتماعی را نیز معین گرداند. صحت پیشبینی مارکسیسم درباره ی کهنگی و زوالپذیری نظامی که سرمایهداری نام دارد و نضج شرایط تحول کیفی انقلابی در تمدن بشر و زایش نظام نوینی که سوسیالیسم و در مرحله ی عالیتر کمونیسم نام دارد به نحوی درخشان به دست وقایع عصر ما به ثبوت پیوسته و می پیوندد. لذا مارکسیسم در واقع مبانی متین دانش آینده شناسی را گذرانده و آموزش او در باره ی انقلاب ، سوسیالیسم و کمونیسم چیزی جز بیان تلاش آگاهانه انسانها در جهت آیندهای که ضرورتاً از قوانین رشد تاریخی زائیده میشود نیست. نکته ی مهم آن است که آینده از نظر مارکسیسم تنها یک رویش خود به خودی حال نیست بلکه ثمره ی آفرینش نقادانه و انقلابی مبارزهجویانه ی نیروهای پیشاهنگ جامعه ی انسانی است.
با این حال «آینده شناسی» به عنوان علم حق دارد تدوین گردد و این علم به نظر ما باید بر پایه ی جهانبینی علمی پدید آید. نقشهبندی دورنمائی اقتصاد و سیاست و فرهنگ جامعه، ضرورت رهبری علمی پدیدههای اجتماعی، تعمق در مجموعه ی مسایل آیندهشناسی را چنان که گفتیم به یک نیاز مبرم بدل میسازد. ما با بررسی کنونی خود میخواهیم نه تنها خوانندگان را از وقوع یک حادثه ی علمی باخبر گردانیم، بلکه در عین حال برخی اندیشههای خود را در این زمینه بیان داریم، بدون آنکه پندار زایدی در مورد سهم و جای این اندیشهها در مجموعه ی پژوهشهای جالب و وسیع و دقیق و مشخص اهل فن در رشته ی «آینده شناسی» داشته باشیم.
ویژگیهای نسج آینده نسج آینده دنباله ی نسج گذشته است و تابع قوانین عام تکامل اجتماعی است ولی تاریخ نشان میدهد که ادوار گوناگون تکامل جامعه، قوانین خاص خود را داشته و لذا آینده نیز علاوه بر پیروی از قوانین عام ، دارای قوانین خاص خود خواهد بود. این نکته که آینده ادامه ی گذشته و تا حدی «باجگزار» گذشته است نباید موجب این سوءتفاهم شود که آینده ی تحول یا تکامل هموار و یک نهج وضع کنونی است و یا همه ی عناصر سازنده ی آینده بالضروره در گذشته و حال وجود دارد. یکی از فلاسفه ی معاصر (هانری لوفور) در این مورد اصطلاحی ابداع کرده است که به نظر بلیغ و پرمحتوی میرسد. وی میگوید باید از تصور «الیائی»[26] درباره ی آینده برحذر بود. چنان که میدانیم فلاسفه ی الیائی (مانند پارمنیدو و زنون الیائی و دیگران) حرکت و انفصال ماده را منکر و به اتصال و سکون معتقد بودند. مقصد از تصور الیائی آینده آن است که تکامل تاریخی را به مثابه ی تکامل حالتی بیحرکت و متصل تلقی کنیم و حال آنکه تکامل تاریخی حالاتی به کلی نو ، انفصالی، متحرک و از جهت کیفی به کلی بیسابقه ایجاد میکند. به قول لنین مسیر تکامل زیگزاگ و سرشار از نامنتظرههاست.
مکانیسم تبدیل «پدیدههای تصادفی» به «پدیدههای ضروری» و نیز مسأله ی زایش خموش و محقر «نو» و تبدیل آن به عنصر مسلط به قدری غنی، به قدری متنوع، به قدری غیر مترقب است که پیشبینی مشخص را به ویژه برای فواصل زمانی نزدیک، گاه به محال بدل میسازد.
در فلسفه ی کلاسیک ایرانی ما ابوریحان بیرونی دانشمند و متفکر بزرگ به محتوای کیفی زمان یا «ادوار» معتقد بود. هر «دوری» به نظر او دارای مختصات ویژه ی خود است که آن را از دورهای قبل و بعد مشخص میکند. تردیدی نیست که بیرونی مطالب تحول کیفی زمان را به معنائی که ما میفهمیم نمیفهمید، ولی به هر جهت اعتقاد او به این تحول کیفی دارای هسته ی علمی بسیار مهمی است و در واقع همان رد استنباط الیائی زمان است[27].
نکته ی دیگری که باید درباره ی ویژگی آینده ی بشر بدان متوجه بود آن است که این آینده، چنان که در پیش نیز گفتیم، ثمره ی رویش خود به خودی حال نیست بلکه نتیجه ی آفرینش فعال انسانها است. تاریخ بشر قانونمند است، ولی این قانونمندی را نباید به شکل قدرگرائی و فاتالیسم و موافق «جبر نیوتنی» درک کرد. جبر یا دترمینیسم در جامعه با جبر در جهان فیزیک و حتی جهان بیولوژیک ماورای انسان فرق کیفی دارد. جامعه از افراد آگاه و فعال آفریننده و اندیشنده و گزیننده و رزمنده و هدفمند تشکیل شده است و پراتیک اجتماعی این افراد است که پلاسمای تاریخ را ایجاد میکند، جولاه تاریخ در کارگاه عمل نسجی میبافد که بر آن هر دم نقشهائی عجیب رسم است. لذا آینده را میتوان با درک جوهر تاریخ و قوانین آن، به شکلی که به بهترین نحو تابع نیاز تکامل جامعه ی انسانی باشد، ساخت و آفرید.
نیز باید در نظر داشت که مسیر حرکت تکاملی مسیری چنانکه یاد کردیم پر تضاریس است که در آن، درجا زدنها، سیر قهقرائی، اعوجاجها و دورانهای طولانی رکورد نسبی متصور است. تردیدی نیست که قانون پیشرونده ی تکاملی، قانون مسلط است، ولی برای فاصله های طولانی زمانی. با این حال در تاریخ بشر نقش عامل ذهنی در کار افزایش و پدیده ی کنترل آگاهانه ی حرکت اجتماعی در کار قوت گرفتن است. لذا مسیر تکامل بیش از پیش به یک مسیر به طور دائم پیشرونده و عاری از درجا، قهقرا و اعوجاج مبدل میگردد. اگر در گذشته سیر تمدن شاخهها و رگه های مختلف ترسیم میکرد و تنها یک شاخه از میان آن همه شاخهها، شاخه ی روینده ی تکامل و «شاهراه مدنیت» بود، در آینده سراسر تمدن بشری در بستر این شاهراه خواهد افتاد و جامعه ی بشری به تدریج در سطح همانند به طرف جلو خواهد رفت. اگر بشر بتواند از جنگ جهانی هستهای احتراز کند، هیچ دلیلی در دست نیست که ما محتوای قرنهای آتی را یک تکامل شتابنده و جوشان مدنیت انسانی فرض نکنیم. برای نظریه ی مخالفان «پیشرفت تاریخی» و بدبینان و معتقدان به زوال تمدن انسانی کوچکترین دلیل خردپسند در دست نیست. اعتماد ما به این قضیه که بشریت تناقضات آشتیناپذیر نظامات کهن را حل خواهد کرد و نظامی نوین فارغ از تناقضات طبقاتی و ملی و فکری و روحی پدید خواهد آورد، برخلاف سفسطه ی ایدئولوگهای بورژوازی یک وعده ی «هزاره ی مسیح» (هیلیازم) و یک تجدید مطلع از بهشت افسانهگون نیست، بلکه کاملاً یک حکم علمی و حتمیالوقوع است. در تحقق این «مضمون» تردید نیست، ولی شکلی که ثمره ی عوامل متعدد روحی، مدنی، تصادفی، انسانی، زمانی و مکانی است، قابل پیشبینی نیست.
در بغرنج تکامل اجتماعی پارامترهای مختلفی وجود دارد که هر کدام در حرکت تحولی است. منتجه ی این حاملهای متغیر و متنوع، دائماً سمت نوی دارد. محاسبه ی تأثیر متقابل عوامل، شدت و ضعف این تأثیر ، شکل ویژه ی این تأثیر در عرصههای اجتماعی-طبیعی مختلف، محاسبهای است نه فقط بغرنج بلکه دارای یک سلسله مجهولات. به علاوه آهنگ رشد تاریخ مسرعه است یعنی فاصله ی زمانی در آینده ی محتوای «وقایع» به مراتب بیشتر و اجرائیات به مراتب فزونتر از همین فاصله در گذشته است و این محتوای وقایع و اجرائیات مرتباً در کار فزونی یافتن است و میتوان از نوعی سیر نگانتروپیک (ضد آنتروپیک) تمدن سخن گفت.
تجربه ی عملی نشان داده است که در صورت گردآوری انبوهی فاکتهای مختلف، تنظیم و تبویب آنها، محاسبه ی دقیق تأثیرات متقابل و متعاکس آنها، توجه به نوزائیها و دگرگونیها و تغییرات تدریجی یا ناگهانی بستر تاریخ، توجه به حرکت مسرعه ی تحول تاریخی، توجه به نقش خلاق انسان در ساختن تاریخ و غیره و غیره میتوان منظره ی کمابیش واقعی ولو کلی را از آیندههای فرادست رسّامی کرد. ولی پیشبینی شکل حوادث، سیر مشخص حوادث، وقت وقوع حوادث، بازیگران صحنهها و امثال آن امری است تقریباً محال. یعنی به بیان دیگر در روندهای درازمدت میتوان از جهت کلیات برای دورانهای کوتاه پیشبینی و پیشدانی کرد ولی در روندهای کوتاهمدت این امر قریب از جهت جزئیات به کلی محال است. احکام منطقی مربوط به پیشبینی آینده هرگز نمیتوانند احکام جزمی باشند بلکه احکام احتمالی (پروبلماتیک) و فرضی (هیپوتتیک) هستند.
جامعهشناسی بورژوازی این پیشبینیناپذیری روندهای کوتاهمدت یا میکروپروسه را به حساب درکناپذیری سیر تاریخ میگذارد و آن را مبهم و مرموز میشمرد و ندانمگرائی و لاادریت[28] تاریخی را موعظه میکند. آیندهشناسی بورژوازی به طور کلی از این لاادریت[29] برکنار نیست و لذا مانند همه ی رشتههای دیگر علوم اجتماعی به نوعی تجربه گرائی محدود و خزنده اکتفا میورزد یعنی کار خود را به گردآوری اطلاعات و معلومات فاکتوگرافیک (وقایع) و برخی تعلیمات در رشتههای فن و اقتصاد و نفوس (دموگرافی)در دامنههای تنگ زمانی، محدود میسازد لذا آیندهشناسی یا فوتورولوژی بورژوائی بیمیدان جولان و محافظهکار است. با این حال مارکسیستها نباید به انواع شیوههای اسلوبی فنی فوتورولوژی بورژوائی (که خود را در عمل کارا و سودمند نشان میدهد) بیاعتنا باشند؛ باید این فنون را فراگرفت و با درآمیختن آن با اسلوب مارکسیستی دانش نوین را به شکل به مراتب کاملتر و قادرتر بسط داد. روشن است که خود اسلوب مارکسیستی شناخت تاریخ باید تکامل لازمه را در عصر ما طی کند. اکنون ما می توانیم دارای یک تصور جهانی و عالمی (اویکومنیک) از تاریخ باشیم، زیرا کشفیات و مطالعات نیمه ی دوم قرن 19 و نیمه ی اول و دوم قرن بیستم تصور ما را از تکامل جامعه ی انسانی سخت به جلو رانده است و فلسفه ی تاریخ حق دارد به تعلیمات قرن نوزدهم بسنده نکند و استنباط خود را از قوانین تکامل تاریخی تعمیق نماید. تردید نیست که این عمل در نتیجهگیریهای اساسی مارکسیسم تغییری نمیدهد ولی دید آن و دامنه ی پژوهش و تعمیم آن را وسیعتر میکند.
گرایشهای رشد آتی تاریخ، مارکسیسم-لنینیسم با بررسی قوانین تکامل تاریخ، گرایش رشد آتی تاریخ را برای ما روشن میسازد. بدون شک این گرایشها بسیار کلی است و ذکر این کلیات هنوز به معنای طرح مسایل آیندهنگری نیست. آیندهنگری خواستار طرح به مراتب مشخصتر و محدودتر مسأله است. منتها درک این گرایشهای کلی برای ما ضرور است تا تخیل جای علم و تعبیرات خودسرانه ی واقعیات جای پیشبینی علمی را نگیرد.
گرایشهای عمده رشد اجتماع معاصر انسانی در جهات زیرین انجام میگیرد:
1. نبرد عظیم خلقها برای دموکراسی سیاسی و اقتصادی، علیه ستم و امتیاز و حرمان سیاسی و اقتصادی، بر ضد استثمار و استعمار و سیطره ی نژادی و جنسی. این نبرد در همه جا چندان ادامه خواهد یافت تا نظامی واقعاً دموکراتیک که در آن رهائی و اعتلای اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی فرد و جامعه و حاکمیت واقعی و مبتکرانه ی خلق تأمین شده باشد پدید آید؛
2. نبرد عظیم خلقها برای تأمین در راه استقلال ملی در عین بسط سریع دامنه ی همکاری بین ملتها؛
3. نبرد عظیم خلقها برای تأمین رفاه و تأمین عمومی، بالا رفتن سطح فرهنگ و آموزش، ارتقای سریع سطح منطق علمی، ذوق هنری، وجدان اخلاقی و مهارت عملی، تأمین تندرستی و سرزندگی همگانی؛
4. و سرانجام نبرد عظیم خلقها برای تشکل هر چه بیشتر و اداره ی عملی و آگاهانه ی پروسه های اجتماعی حال و آینده.
برآنیم که نظام سرمایهداری علیرغم انواع مانورها قادر نیست به نیازهای حاد تاریخ معاصر پاسخ گوید و تنها سوسیالیسم و مرحله ی عالیتر از آن مراحل متوالی آن جامعهای است که قادر است مسایل حاد بشریت را در جهات پیشگفته حل کند.
در عین حال بررسی انقلاب علمی و فنی معاصر نشان میدهد که در رشته ی معرفت علمی نیز تحولاتی عظیم در کار نضج است. علوم به سرعت از هم تفکیک می شوند و یا با هم ترکیب می گردند. علم به سرعت به یکی از نیروهای مولده ی جامعه بدل می گردد. تکنولوژی تولید در حال تحول کیفی عظیمی است. انقلاب علمی-فنی در جهات زیرین انجام میگیرد:
1. در جهت رام کردن انرژیهای جدید (مانند انرژی هستهای) و دست یافتن به سرعتهای نوین (ماورای صوت و کیهانی) و ایجاد انقلاب در وسایل ارتباط (تلهستار، ویدیو، تلفن و غیره).
2. در جهت ایجاد اشیای غیرآلی و آلی با خاصیتهای از پیش معین شده از طریق شیمیائی (شیمی پولیمر و شیمی آنزیما).
3. در جهت اتوماسیون کار فیزیکی وفکری (سیبرنتیک و بیونیک).
4. در جهت اداره ی آگاهانه ی فعالیت یاختههای وراثت و ایجاد تحول آگاهانه در ساختمان گیاه، جانور، انسان و محو امراض و تأمین طول عمر و اداره ی آگاهانه ی پروسه های روانی (در این زمینه هنوز کار تدارکی طولانی ضرور است).
5. در جهت مینیاتوریزاسیون دستگاهها (ترانزیستور، شما انتگرال).
6. در جهت تسخیر تدریجی فضا (کیهاننوردی).
7. در جهت ایجاد تحولات مطلوب در وضع جغرافیائی جهان و بسط عرصه ی سکونت و حیات انسانی.
8. در جهت اداره ی آگاهانه ی امواج نفوس و تنظیم مسأله ی کثرت جمعیت (کنترل دموگرافیک) و جلوگیری از انفجار جمعیت.
هر یک از این تحولات خود به نوبه ی خود موجد یک سلسله تحولات دیگر است و هر کدام از آنها دارای اهمیتی است دشوارسنج و در مجموع خود و در ترکیب بغرنج بین خود جهتی حیرتانگیز در تاریخ پدید خواهد آورد.
نتیجه
محتوای آینده ی فرادست، درآمیختگی دیالکتیکی این گرایشهای اجتماعی از طرفی و علمی و فنی از طرف دیگر است. این درآمیختگی مایه ی یک تحول سریع و شگرف و بیسابقهای را فراهم میسازد و اداره ی آگاهانه ی این تحول، در دوران نبردهای عظیم طبقاتی ملی و نژادی و مبارزه ی دو سیستم متناقض سوسیالیستی و سرمایهداری و وجود سلاحهای امحای جمعی و وسایل برد آن، یک امر بسیار پرمسئولیت است. ضرور است که بشریت مترقی در این دوران از سوئی به پاسداری صلح جهانی بایستد و از سوئی تحول عظیم انقلابی را از هرباره تسریع و پشتیبانی کند. انقلاب عظیم اجتماعی و علمی-فنی جهانی میتواند و باید با صلح جهانی قرین باشد. تمام عظمت مسئولیت نسل معاصر و نسلهای نزدیک در همین جا است. می توان بر سبیل تشبیه گفت که اکنون مرکب تمدن از سر یک تندپیچ خطرناک تاریخی میگذرد. آن سوی این تندپیچ چمنی است خضرا. ولی تندپیچ از فراز پرتگاهی موحش عبور میکند که اگر رانندگان مرکب آن را به خوبی نرانند خطر سقوط در پرتگاه موجود است. لذا باید متوجه حساسیت امور بود.بدون شک بشریت علیرغم هر گونه جنگ نابودکنندهای نیز قادر است مدنیت خود را تجدید کند، ولی مسأله در این است که میتوان با احتراز از این خطر مهیب به مقصد رسید و باید کوشید که با مراعات تمام ضرورتهای رشد و اعتلای رهائی انسان چنین شود. جنگ جهانی در عصر ما مقدر و حتمیالوقوع نیست. با آن که خصلت جنگطلبی امپریالیسم دگر نشده ولی نیروهای خواهان صلح در جهان پرعده و قدرتمندند. با این حال چنین نیست که خود به خود بتوان از این جنگ پرهیز کرد، زیرا روشهای ناسنجیده و حادثهجویانه میتواند آن را به یک امر احترازناپذیر بدل سازد. بشریت مشتاق آن است که از این درههای تار و غمانگیز بگذرد و به چمن مراد بپیوندد و این کار را هر چه سریعتر و هر چه بیدردتر انجام دهد. تمام مسأله در این مزج ماهرانه ی دیالکتیکی تسریع انقلابی تاریخ یا نیل به انقلاب جهانی در عین حفظ مصونیت جنگ جهانی هستهای است.
نسل ما باید سازنده ی خردمند آینده ی نزدیک باشد و برای نسلهای آینده ارثیه ی نامبارکی به جای نگذارد. نسل آینده باید نه ما را به سبب محافظهکاری و لختی غیرانقلابی و نه به سبب ماجراجوئی و بیپروائی نسبت به سرنوشت انسانها، به هیچ سببی نکوهش نکند. یک ثلث قرن به آغاز بیست و یکمین سده باقی است و همه چیز وعده میدهد که آن سده سده ی تحول کیفی اعجابآمیز سراپای تمدن مادی و معنوی بشر و ارتقای آن به سطحی به مراتب عالیتر باشد. جا دارد با احساس امید و غرور در ایجاد این آینده ی فرادست پیکار کنیم.
مرداد 1346
احزاب انقلابی از «اشتباهات کهنهای که همیشه به علل غیر مترقب، به شکلی نسبتاً تازه، در جامهای و یا محیط که قبلاً دیده نشده بود و در شرایطی کم یا بیش نوظهور بروز میکنند، بیمه نیستند».[1]
[1] . لنین، کلیات، جلد 41، صفحه ی 15.
[2] . خوانندگان توجه دارند که این مقاله چند سال پیش نگارش یافته است.
[3] . دنیا، سال نهم، شماره ی چهارم.
[4] . لنین: کلیات، به زبان روسی، جلد 31، صفحه ی 132.
[5] . همانجا، صفحه ی 134.
[6] . میگفتند بهجای تئوری ماتریالیستی مارکس، نظریات آگنوستیسیستی (ندانم گرایانه)ی کانت واقعیتر و پذیرفتنیتر است و نیز مطلوب است که تئوری («اولوسیون») داروین جانشین دیالکتیک مارکس شود. در زمینه ی علم اقتصاد میگفتند که «مولدین کوچک» برخلاف پیشبینی مارکس از بین نمیروند و جان سختی نشان میدهند و پیدایش «انحصار»های سرمایهداری منجر به استقرار یک سرمایهداری عاری از بحران میگردد و در این شرایط تناقضات طبقاتی کندتر و نرمتر میشود. بهعلاوه دموکراسی بورژوایی و حقوق انتخاباتی همگانی این تناقضات را تخفیف میدهد و لذا تمام پیشبینیهای مارکس مخالف واقع از آب درآمد و باید در آنها تجدیدنظر شود. طبیعی است که آنها این تجدیدنظر را «خلاقیت» نام مینهادند.
[7] . لنین، کلیات، به زبان روسی، جلد 25، صفحات 180_181.
[8] . در آغاز قرن حاضر رویزیونیسم «چپ» (مانند نظریات «لابریولا» در ایتالیا و نظریات «لاگاردل» در فرانسه که لنین بدانها اشاره میکند) هنوز مانند دوران کنونی جنبه ی بینالمللی نیافته و در چارچوب ملی باقی بود.
[9] . جالب است که در جریان چکسلواکی، هنگامی که رویزیونیستها وضع بحرانی خطرناکی را برای این کشور سوسیالیستی پدید آوردند. لیدرهای مائوئیست که مدعی نبرد علیه رویزیونیسم هستند تحت عنوان نبرد علیه «سوسیال ـ امپریالیسم» شوروی (!) آشکارا به دفاع از رویزیونیسم چکسلواکی پرداختند و غیرصادقانه و سالوسانه بودن دعاوی خود را در مورد نبرد با انحرافات اپورتونیستی آشکارا نشان دادند.
[10] . پلاتفرم رویزیونیستی این لیدرها در سال 1879 در "Jahrbuch fur Sozialwissen – schaft und Sozial Politik" نشر یافت. در پایان قرن نوزدهم «برنشتینیسم» به مهمترین و پیگیرترین جریان رفورمیستی بدل شد. برنشتین در «مسائل سوسیالیسم و وظایف سوسیال دمکراسی» (1902) نوشت: «طبقه ی کارگر به آن اندازه رشد نیافته که حاکمیت سیاسی را به دست گیرد.» (ص 351) و «جامعه ی سرمایهداری چنان تغییرپذیر، با نرمش و مستعد رشد است که تنها باید آن را تکمیل کرد ولی ریشهکن ننمود.» (صفحه ی 272 کتاب نامبرده)
[11] . لنین: کلیات، به زبان روسی، جلد 27، صفحه ی 1424.
[12] . Zwangsregim
[13] . Hilliasme
[14] . deformation
[15] . Super ego
[16] . id
[17] . Destructurisation
[18] . خودگردانی و دموکراسی مستقیم هر دو از هدفهای دور مارکسیستها است ولی برای نیل به آنها باید مراحل واسط فراوانی طی شود و طرح شعار پسفردا در «همین امروز» برای آن است که هرگز به آن پسفردا نرسیم.
[19] . لنین، کلیات، جلد 28، صفحه ی 263. چه اندازه این سخنان لنین در ایران انقلابی امروزه طراوت خود را حفظ کرده است.
[20] . روشن است که این مقاله مانند دیگر بخشهای این کتاب پیش از انقلاب پیروزمند اخیر مردم نگاشته شده است.
[21] . Abonentendeur salut!
[22] . Futurologie
[23] . Prognostique
[24] . Extrapolation
[25] . Prophetie
[26] . Eleatiste
[27] . رجوع کنید به آثارالباقیه ترجمه ی اکبر دانا سرشت، صفحه ی 144، تهران 1321.
[28] Agnosticisme
امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایه داری |
![]() لازمهی شیوه تولید سرمایهداری، انباشت میزان معینی از وسائل تولید در دست تولیدکنندگان انفرادیست. انباشت از آن جا که در هر پروسه تولیدی حجم وسیعتری از سرمایه را تجدید تولید میکند که به طور مداوم و پیوسته وارد پروسه تولید می شود، موجب ازدیاد ثروت اجتماعی و از همین رو گسترش تولید مطابق با اسالیب خاص سرمایهداری می شود.از سوی دیگر این پروسه ازدیاد ثروت اجتماعی از راه خلع ید تولیدکنندگان انفرادی کوچک که مبنای تولیدشان مالکیت فردی بر ابزار تولید و مبتنی بر کار شخصی است، انجام میگیرد.خلع یدکنندگان اخیر با تجمع ابزار تولید این تولید کنندگان خُرد در دست خود و تجمع بخشی از این کارگرانی که از ابزار تولید خود جدا افتادهاند در عرصهی تولیدی معینی، تولید به شیوهی سرمایهداری را آغاز میکنند.این پروسه نفی مالکیت خصوصی مبتنی بر کار شخصی به وسیله مالکیت خصوصی سرمایهداری، یعنی مالکیت خصوصی مبتنی بر استثمار کار غیر، است. در پروسه انباشت، کل ثروت اجتماعی به صورت اجزأ متعدد در دست تولیدکنندگان انفرادی در سطح جامعه گسترش مییابد. از این رو انباشت سرمایه از یک سو باعث ازدیاد ثروت اجتماعی و ایجاد حاکمیت سرمایه بر کار میگردد و از سوی دیگر باعث تفرّق کل ثروت اجتماعی در دست سرمایهداران متعددی میشود که به طور پراکنده بر تعدادشان افزوده میشود و به مثابه رقبای مستقلی در مقابل هم قرار میگیرند. اما سرمایههای انفرادی متعدد همچنان که در پروسه انباشت به تجدید تولید خود به مقیاس وسیعتر میپردازند، به صورت اجزأ مختلف پدیدهای که رقابت عنصر ذاتی آن است ناچار به تصادم با یکدیگر هستند. این تصادم منجر به حذف برخی و وسیعتر شدن برخی دیگر میگردد.در نتیجه اجزأ کوچک و فراوان به اجزأ بزرگتر تبدیل میشوند. این فرآیند اخیر فرآیند تمرکز است که به علت محدودیت درجه رشد مطلق ثروت اجتماعی و مرزهای مطلق انباشت، از بطن تصادمات ناگزیر اجزأ پراکنده سرمایه اجتماعی که باعث اختلال در رشد شتابان کل ثروت اجتماعی میگردد، سربلند میکند. به عبارت دیگر قانون تمرکز در جهت محدود کردن دامنهی رقابت آغاز گشته وتداوم مییابد. از این روی میتوان گفت که فرآیند انباشت از راه تفرّق میان اجزأ سرمایه کل اجتماعی در روند خلع ید تولیدکنندگان خُرد باعث بسط روزافزون تعداد بنگاههای صنعتی در همه جا میگردد، و فرآیند تمرکز از راه تغیر در تقسیمبندی سرمایههای انفرادی و خلع ید سرمایهدار به دست سرمایهدار باعث تجمع سرمایه در دست عدهی کمی سرمایهدار بزرگ و سازماندهی پروسههای منفرد تولید در پروسه تولید اجتماعی و افزایش شتاب انباشت و تکامل هر چه بیشتر ابزار تولید میگردد. « تمرکز از آن جا که به سرمایهداران صنعتی امکان میدهد تا بر عرض و طول عملیات خود بیفزایند، مکمل انباشت محسوب میشود»، « ولی بدیهیست که انباشت، یعنی افزایش تدریجی سرمایه به وسیله گذار تجدید تولید از صورت حرکت دایره مانند به شکل مارپیچی، خود شیوهایست به مراتب کندتر از تمرکز که فقط نیاز به تغیر در دستهبندی کمّی اجزأ متشکل سرمایه اجتماعی دارد.اگر قرار میشد منتظر بمانیم تا هنگامی که انباشت برخی سرمایههای انفرادی به درجه ساختن راه آهنی برسد، هنوز جهان بی راه آهن به سر می برد.اما به عکس تمرکز امکان داد که به وسیلهی شرکتهای سهامی چنین عملی در یک چرخاندن دست انجام گردد.»(سرمایه ج١) شیوه تولید سرمایهداری که خود چون ناجی جامعه در شرائطی که شیوهی تولید فئودالی به مثابه مانعی در مقابل تکامل نیروهای مولده قرار گرفته بود، ظاهر شد و با بسط دامنه خود باعث تکامل شتاب آلود و سرسامآور ابزار تولید و اجتماعی شدن تولید گردید، در خود همان تضاد پیشین، یعنی تضاد میان گرایش به تکامل نیروهای مولده و شیوهی تولید متکی بر مالکیت خصوصی را به همراه داشت.مالکیت خصوصی سرمایهداری به رغم این که خود به عنوان نفی مالکیت خصوصی متکی بر کار فردی پدیدار شد، اما با انباشت فزاینده سرمایه در گذار تجدید تولید پیوسته و تمرکز تولید و سرمایه باعث هر چه اجتماعیتر شدن تولید گردید و در مرحلهی معینی از همین تولید اجتماعی است که نیروهای مولده اجتماعی در جهت تکامل و تعالی خاتمهناپذیر، و در تضاد با خصلت سرمایهای خود و شیوهی تولید و تصاحب سرمایهداری قرار بگیرند. تحت تأثیر همین تضاد است که بحرانهای متناوب سرمایهداری بروز میکنند.همین تضاد در تداوم خود بورژوازی را وا میدارد که در جهت مهار آن به سازماندهیای بپردازد که امکان تسلط و برنامهریزی بر پروسه تولید و گردش را، تا آن جا که اساسا ًدر محدودهی سرمایهداری مقدور باشد، برای وی تسهیل سازد. از این روی بروز و ایجاد انحصارهای تولیدی و تجاری اجتنابناپذیر میگردد. «این همان طغیان نیروهای مولده وسیعا ًدر حال رشد علیه خصلت سرمایهای خود است، این همان اجبار فزاینده برای شناسانیدن کارکتر اجتماعی نیروهای مولده است که خود طبقه سرمایهدار را رفته رفته مجبور میکند که تا آن جا که در چارچوب مناسبات سرمایهداری اصولا ًمقدور است با آنها به مثابه نیروهای مولده اجتماعی رفتار کند. خواه رونق صنعت و ازدیاد بی حد و حصر اعتبارات متناظر بر آن و خواه ورشکستگی ناشی ازفروپاشی بنگاههای سرمایهداری، هر دو منجر به شکلی از اجتماعی شدن انبوه بزرگی از ابزار تولید می شود که در برابر ما به صورت انواع مختلف شرکت های سهامی ظاهر میگردد.» (آنتی دورینگ) مارکس وانگلس با بررسی تئوریک و تاریخی قوانین شیوهی تولید سرمایهداری و انگلس با مشاهده نطفههای انحصارهای سرمایهداری توانستند گرایش به ایجاد و اجتنابناپذیری تکوین انحصار را توضیح دهند. اما در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم انحصارها دیگر به یکی از مهمترین ارکان اقتصادی جوامع سرمایهداری بدل شدند و سرمایهداری رقابت آزاد جای خود را به سرمایهداری نوین یعنی سرمایهداری انحصاری داد.لنین تاریخ ایجاد، شکل گیری و تحکیم انحصار را چنین شرح میدهد: «بنابراین نتایج اساسی تاریخ انحصارات بدین قرار است: ١) سالهای ٦٠ و ٧٠ بالاترین و آخرین مرحلهی رقابت آزاد است. انحصارات فقط در مرحله جنینی تقریبا ًنامشهودی هستند. ٢) پس از بحران سال١٨٧٣ دامنه تکامل کارتلها وسعت میگیرد، ولی هنوز در حکم استثنا هستند و هنوز استوار نشده و پدیده گذرائی را تشکیل میدهند. ٣)اعتلای پایان قرن نوزده و بحران سالهای١٩٠٣-١٩٠٠: کارتلها به یکی از ارکان تمام زندگی اقتصادی مبدل میشوند. سرمایهداری به امپریالیسم تبدیل میگردد.» (امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایهداری) انحصار جایگزین رقابت میشود و این جایگزینی خود مهمترین کیفیت سرمایهداری نوین است. در این مرحله همه چیز رنگ انحصار دارد و یا از این پدیده تأثیر میگیرد. رقابت آزاد که بر پایه مالکیت خصوصی سرمایهداران متعدد و پراکنده بر ابزار تولید در مرحلهای از سرمایهداری نشان خود را بر همهی حیات اجتماعی حک کرده بود تحت سیطره انحصار، آزادی خود را وا مینهد و رقابت بر پایه مالکیت معدودی از سرمایهداران بزرگ که پیشرفتهترین ابزار تولید را درابعاد گسترده و تقریبا ًهمه منابع مواد خام را در دست دارند ومهار کلیه امور را در دست خود دارند، خود را بر فراز همهی اشکال اساسی حیات جامعه تثبیت میکند و رقابت آزاد چون نشانی از گذشته باقی میماند. انحصار فئودالی که در روند انباشت سرمایه به آسانی اقتدار خود را از کف میداد، بر پایه شیوه تولید نوین و از راه تمرکز تولید و سرمایه به صورت انحصار سرمایهداری خود را باز یافت. اگر روند تکامل نیروهای مولده به عنوان گرایش مادی و اساسی از سوئی میطلبید که شیوه تولیدی ماقبل سرمایهداری که متکی بر مالکیت خصوصی بر ابزار تولید بر مبنای کار انفرادی بود متلاشی شده و تحت سیطرهی مالکیت خصوصی مبتنی بر استثمار کار غیر، که خود نیاز به تجمع نسبی ابزار تولید داشت، در آید و انحصار اولیه فئودالی، که متکی بر شیوهی تولید خُرد بود، اقتدار خود را از دست دهد، همین گرایش از سوئی دیگر میطلبید که سرمایههای پراکنده در دستهای متعدد با الحاق به یکدیگر در روند مبارزات رقابتآمیز و خلع ید این تولیدکنندگان جدید به وسیلهی رفقای خود، زمینه مادی تولید در سطح تکامل یافتهتر از طریق اجتماع پروسههای منفرد تولیدی و بهره گیری از اختراعها و تکنولوژی بر اساس این تولید جمعی، تکامل ابزار تولید را در اشکال بسیار پیچیده باعث شود. همین فرآیند الحاق یا تمرکز است که دوباره باعث تکوین انحصار در انتهای مارپیچ تکاملی خود میگردد. "آقای پرودون فقط از انحصار مدرنی که به وسیلهی رقابت آفریده میشود سخن میگوید.ولی همهی ما میدانیم که رقابت از انحصار فئودالی بوجود آمد. در این صورت رقابت در اصل مخالف انحصار بود و نه آن که انحصار مخالف رقابت. به این ترتیب انحصار مدرن یک آنتی تز ساده نیست بلکه سنتزی واقعیست".(فقر فلسفه). انباشت سرمایه ناشی از خصلت دافعه اجزأ مختلف سرمایه نسبت به یکدیگر است و تمرکز سرمایه ناشی از خصلت جاذبه آنها. به عبارت دیگر فرایند انباشت در راستای تحکیم پایه مادی رقابت و فرایند تمرکز در جهت نفی رقابت عمل میکند ، و انحصار به مثابه محصول مرکب این دو مقوله در یک کلام عالیترین ارگان وحدت این ضدین است. « به همان آهنگ که تولید سرمایهداری و انباشت گسترش مییابند، رقابت و اعتبار نیز که نیرومندترین اهرم تمرکز هستند پیشرفت میکنند. موازی با این جریان، پیشرفت انباشت موجب افزایش مصالح تمرکزپذیر، یعنی سرمایههای انفرادی میگردد. و در همان حال توسعه تولید سرمایهداری از یک طرف و نیازمندیهای اجتماعی از سوی دیگر، وسائل فنی لازم را برای ایجاد آن چنان بنگاههای صنعتی نیرومندی بوجود میآورد که بکار انداختن آنها خود مستلزم تمرکز قبلی سرمایه است.» (سرمایه ج١) جریان تمرکز تولید باعث بوجود آمدن بنگاههای بزرگ صنعتی گردید.بنگاههای بزرگی که در جریان رقابت بنگاههای کوچکتر را از میدان بهدر کرده و در هر کشور پیشرفته سرمایهداری تنها معدودی از این بنگاهها در هر قلمرو تولیدی عمدهی ظرفیت تولید، نیروی کار شاغل و کالاهای تولید شده را به خود اختصاص دادند. با پیدایش موسسههای بزرگ صنعتی بر شدت و دامنه تصادمات رقابت آمیز روز به روز افزوده میشد و جریان رقابت به شکل پیچیدهتری در میآمد. هزینههای سنگینی که مصروف رقابت میگردید، کاهش سود ناشی از رقابت و خطر همیشهگی نابودی کامل، صاحبان موسسههای بزرگ را به اتحاد و سازش میکشانید . « از اینجا معلوم میشود که تمرکز در مرحلهی معینی از تکامل به خودی خود کار را به اصطلاح به انحصار میکشاند. زیرا حصول سازش بین یک یا چند ده بنگاه عظیم آسان است و از طرف دیگر همانا در نتیجه بزرگی بنگاه هاست که رقابت دشوار میگردد و تمایل به انحصار پیدا میشود.»(امپریالیسم به مثابه..) این سازش میان بنگاههای بزرگ صنعتی موجب به وجود آمدن موقعیتی بلامنازع برای سرمایهداران بزرگ و سلطه آنان بر جریان تولید و گردش سرمایه میگردد، و انحصارهائی که محصول این اتحاد و سازش هستند قادر میشوند سد مستحکم سود متوسط را که مربوط به مرحلهی رقابت آزاد است درهمشکسته و به سود انحصاری دست یابند. اگرچه انحصارها مرحلهی نوینی را در سرمایهداری به وجود آوردند، ولی هرگز قادر نیستند سرمایهداری را از بنیاد تغیر دهند. واساسا ًخود بر پایهی شرائط عمومی سرمایهداری و تولید کالائی قادر به ادامه حیات هستند. درست است که در انحصار تمایل به نفی رقابت و دستیابی به برنامهریزی تولید مستتر است، اما از آنجا که انحصار سرمایهداریست و کماکان بر پایه مالکیت خصوصی استوار است و رقابت برخاسته از موجودیت مالکیت خصوصی میباشد، جنگ مستمری میان اردوی سرمایهداران باقی خواهد ماند. اما اشکال رقابت در دوران امپریالیسم با اشکال مرحله پیشین به کلی متفاوت است. در این مرحله رقابت به وسیلهی انحصارها و تحت سیطره آنان جریان دارد. در این عرصه دیگر رقابت کور و به اصطلاح « عادلانه » تولیدکنندگان منفرد و پراکندهای که برای بازاری نا معلوم تولید میکنند وجود ندارد، بل در یک سوی این جریان انحصارهای عظیم پرتوانی قرار دارند که همه منابع مواد خام، نیروی کارماهر، راه ها و وسائل ارتباط، خطوط راه آهن و کشترانی و هوائی و بهترین متخصصین فنون را در کشور معین و حتی در اکثر مناطق جهان در دست خود متمرکز کردهاند و هدف رقابت از سوی آنها از بین بردن استقلال موسسههای غیر انحصاری و تابع کردن آنان، و در سوی دیگرموسسههای غیرانحصاری قرار دارند که خواهان حفظ استقلال خود و باقیماندن در محدودهی عمومی رقابت آزاد میباشند. نتیجهی چنین مبارزهی نابرابری از پیش روشن است.« آن چه اکنون با آن رو به رو هستیم دیگر مبارزهی رقابتآمیز بنگاههای کوچک و بزرگ، یا از لحاظ تکنیکی عقب مانده و مترقی نیست، بلکه عبارت است از اختناق آن بنگاههائی که تابع انحصار و فشار و فعالمایشائی انحصار نیستند به توسط انحصارات.»(امپریالیسم به مثابه...). اما این بدان معنی نیست که انحصارها به کلی خواهان نابودی میلیونها موسسهی غیرانحصاری موجود میباشند، چون اساسا ًموسسههای تولیدی غیرانحصاری در اکثریت شاخههای تولید به طور فراوان یافت میشوند و باعث تداوم زمینهی سنتی سرمایهداری پیشین میگردند؛ زمینهای که خود موجب ولادت انحصارها از یک سو و موجب تداوم حیات آنها از سوی دیگر میباشد. در قلمرو اقتصادی کشورهای سرمایهداری پیشرفته کماکان در بسیاری از رشتهها فعالیتهای تولیدی معینی وجود دارد که در آنها هنوز به علل گوناگون درجه تمرکز تولید در حد پائینی قرار دارد. سرمایهگذاری در این فعالیتها متضمن مواجهه با با خطرات جدی برای سرمایهداران انحصاریست، چون در اینگونه فعالیتها شناسائی دقیق بازار محلی و مشتریان سنتی و کیفیت ویژهی کالاها تنها مجرای سودبری است و این سرمایهداران غیرانحصاری هستند که این خصوصیتها را دارا میباشند. از سوی دیگر برای انحصارها ضمن در اختیار داشتن کلیدیترین مواضع اقتصادی جامعه با صرفهتر است که به جای این که بخشی از سرمایه خود را در عملیات فرعی به کار گیرند، این عملیات را به موسسههای کوچکتر بسپارند. این خود از یک سو باعث کنترل نهائی این موسسهها توسط انحصارها میشود و از سوی دیگر در هنگام بحرانهای اقتصادی آنان را به حال خود رها کرده و ضرر حاصله را تا حد ورشکستگی به حساب این موسسههای کوچک سرشکن میکنند. از جانب دیگر بخشی از ارزش اضافی حاصله در قلمروهایی که موسسههای تولیدی کوچک فعالیت میکنند، تحت توزیع انحصاری ارزش اضافی در الگوی بازتولید عمومی، خود یکی از منابع مهم سود انحصاریست. رقابت بین انحصارها در محدودهی رقابت برای دستیازی به بازار یکدیگر، منابع مواد خام، حوزههای سرمایهگذاری و...جریان دارد. سودآوری بالای شاخهای از فعالیت تولیدی یا سفارش اقتصادی، نظامی ، مالی و یا موقعیت مساعد فلان بازار فروش و غیره کافیست که کلیه غولها را برای تسلط بر این شاخه تولیدی، دستیابی بدان سفارش و چنگ اندازی بر این بازار فروش و غیره تنوره کشان به پرواز در آورد. در نهایت چنین رقابتی بر اساس تناسب سرمایه و نیرو منجر به تجدید تقسیم منافع و مناطق نفوذ و تشکیل گروه بندیهای نوین میگردد. در درون هر انحصار نظیر یک کارتل، سندیکا، کنسرسیوم و یا یک اتحادیه و غیره نیز، از آنجا که اعضا بر اساس میزان نیرو در فلان ترکیب و تعادل معین قرار گرفتهاند، با ایجاد هر تغیر کموبیش مهم ترکیب و تعادل پیشین بههمریخته و آرایش تازهای شکل میگیرد. این همان قانون رشد ناموزون است که تغیر مداوم را در اجزأ سرمایه موجب میشود . ▪ بانکها و نقش نوین آنها ـ سرمایه مالی و الیگارشی مالی سرمایه مالی که در دوران پیش از سرمایهداری از محل تنزیل و سفتهبازی در دست بانکداران تجمع یافته بود، با غلبهی شیوهی تولید سرمایهداری و تسلط سرمایه تولیدی بر فرآیند سودآفرینی، از اریکهی قدرت به زیر آمده و همراه با سرمایه تجاری به ملازمان رکاب سرمایه تولیدی تبدیل شدند، و از راه میانجیگری در پرداختها و تأمین اعتبار لازم برای کارفرمایان جداگانه به مقامی درجه دوم تنزل کرد. به همینسان هماهنگ با فرایند انباشت سرمایه، تعداد بانکها رو به ازدیاد گذاشت. در این مقطع بانکها تنها واسطهای برای تبدیل سرمایههای پولی غیر فعال به سرمایه فعال تولیدی بودند و به معنای دیگر به توزیع متناسب وسائل تولید در سطح سرمایهگذاری در تولید میپرداختند. در حقیقت دامنه فعالیت هر بانک از نگاه داشتن حساب چند کارفرمای کوچک فراتر نمیرفت. بنابراین نقش بانکهادر این مقطع نقشی کناری و صرفاً فنی بود؛ و موسسههای مالی به طور کلی نقش تنظیمکننده را داشته و در خدمت کل سرمایهداران قرار داشتند. اما فرآیند تمرکز در تولید همراه با خود تمرکز در انواع دیگر سرمایه را نیز باعث شد.در نتیجه روند تمرکز در بانکها باعث از میدان به در رفتن بانکهای کوچکتر و ایجاد بانکهای بزرگتر شد.نکتهای که در این جا ذکر آن حائز اهمیت است موقعیت ویژهی بانکها در این فرآیند تمرکز تولید و سرمایه است .از آن جا که رقابت میان سرمایهداران تولیدکننده اساسا ًدر زمینهی نوآوری تکنیکی و افزودن بر دامنهی استفاده از ماشین آلات و مواد خام و در مجموع بخش ثابت سرمایه بوده، لذا برخورداری از پشتوانهی پولی و اعتباری مطمئن برای جبران هزینههای روزافزون بخش ثابت سرمایه در موارد زیادی تنها شرط احراز موفقیت در میدان مبارزهی رقابتآمیز بود وهمین مسأله موجب افزایش اهمیت نقش بانکها به عنوان تأمین کنندهی اعتبار گردید. فرآیند تمرکز در میان بانکها باعث به وجود آمدن عدهی معدودی بانک گردیدکه عمدهی معاملات پولی را در دست خود قبضه کرده و کلیهی بنگاههای مالی کوچک را که قادر به تأمین اعتبار لازم برای بنگاههای صنعتی عظیم نبودند از دور خارج کرده و یا با استفاده از سیستم « اشتراک » به شعبههای خود بدل کردند. در این مقطع بانکها به موسسههای مالی متمرکزی که شبکهی متراکمی از شعبههای خود را به تمام اکناف گسترانیدهاند و به تمام سرمایهی پولی در گردش کنترل دارند تبدیل شدند، و چون معدودی انحصار بر فراز همهی معاملات صنعتی و بازرگانی قرار گرفتند. نیاز به اعتبارات پولی برای کسب موفقیت بهتر در رقابت برای بنگاههای بزرگ صنعتی از بین نرفته که با وسیعتر شدن دامنهی تکامل ترقّیات فنی و رشد مداوم ترکیب ارگانیک سرمایه تشدید نیز شده و به نیازی استراتژیک ارتقأ مییابد. از اینروی در اختیار داشتن پشتوانههای اعتباری ثابت و دراز مدت به امری اجتنابناپذیر تبدیل میشود.در نتیجه بنگاههای صنعتی عظیم در جهت ایجاد اتحادهای پایدار با بانکهای بزرگ که قادر به تأمین این نیاز مداوم هستند بر میآیند و حتی در مواردی خود به ایجاد چنین بانکهائی اقدام میکنند. اما از سوی دیگر بانکهای بزرگ نیز برای دادن چنین اعتبارات عظیم و بلند مدت طالب تضمینهای پایدار از لحاظ میزان متناسب سود آوری و برگشت اصل سرمایه هستند.از این جهت برای اطمینان از چگونگی کاربرد اعتبارهای تصویب شده خواهان نظارت مستقیم در امر تولید و بررسی ترازنامه بنگاه صنعتی میشوند. اما انحصارهای صنعتی نیز که سرمایهی هنگفت تولیدی را در اختیار دارد، خواهان نظارت در امور بانکها و اطمینان از وضعیت پایداری آنها میگردند.در نتیجه به تدریج میان موسسههای انحصاری صنعتی و بانکها اشتراک منافع به وجود آمده و زمینهی وحدت آنان فراهم میشود. چنین اتحادی از راه انحصاری کردن سیستم اعتباری و هرچه تنگتر کردن دامنهی رقابت آزاد در تأمین پول، خود به اهرم نیرومندی برای در هم شکستن رقبا و بنگاههای کوچکتر تبدیل میشود.حاصل ادغام سرمایه صنعتی و بانکی، سرمایهی مالی به عنوان پدیدهای نوین و شکل ویژهی سرمایه در عصر امپریالیسم میباشد؛ و بانکداران کارخانهدار و کارخانهداران بانکدار ترکیب مخصوص الیگارشی مالی نوین را میسازند . سرمایه مالی ادامهی تکامل سرمایه در آخرین مرحلهی خود و شکل ویژهی سرمایه در این مرحله است. قدرت نفوذ و انعطافپذیری سرمایه مالی و سازمانبندی انحصاری مربوط به آن برای الیگارشی مالی این امکان را به وجود آورده که به مثابه قشر قلیلی از سرمایهداران در جوار تولید کالائی به صورت عدهی معدودی از «متنفذانمالی» تمام مزایای مربوط به انباشت و تمرکز تولید و سرمایه و اختراعها و پیشرفتهای تکنیکی را در پرتو حرکت اوراق بهادار به مثابهی شکل ویژهی تملک سرمایه در عصر امپریالیسم به خود اختصاص دهند و حوزهی سیادت خویش را به تمام گیتی گسترش دهند. گسترش دامنهی جدائی سرمایهگذاری در تولید و مالکیت بر سرمایه به چنان ابعادی رسیده است که به این قشر از سرمایهداران امکان میدهد، در جدائی کامل از روند تولید، تنها با سود سهام و اوراق قرضه به بالاترین نرخهای سود و بهره دستیافته و در هیأت معدودی نزولخوار تمام جامعه را به خراجگذاران خود تبدیل کنند .و به معدودی دول دارای قدرت مالی امکان میدهد که از قَبَل تمام ملل جهان ارتزاق کنند . «سرمایهداری که تکامل خود را از سرمایهی تنزیلی کوچک شروع میکند، این تکامل را با سرمایهی تنزیلی عظیم به پایان میرساند.»(امپریالیسم به مثابه..) تولید هر چه بیشتر جنبهی اجتماعی به خود میگیرد و ظاهر اجتماعی مالکیت خصوصی هر چه بیشتر رنگ میبازد و سرمایهداری در عریانترین شمایل خویش ابطال خود را به جهانیان اعلام میدارد. گرایش تکاملی نیروهای مولده که موجب بسط دامنه اجتماعی تولید گردیده است، خود تحت تأثیر همین جنبهی اجتماعی به صورت فزایندهای به رشد همه سویهی خود ادامه میدهد و عرصه را بر مالکیت خصوصی تنگتر میکند .سرمایهداری از سنگر انحصار به جنگی که سرمایه علیه او آغاز کرده است داخل میشود.نیروهای مولده علیه خصلت سرمایهای خود و لاجرم علیه مالکیت خصوصی و سرمایهداری علیه خصلت اجتماعی نیروهای مولده و لاجرم علیه مالکیت اجتماعی به دورهای انتقالی وارد میشوند که سراسر آکنده ازاین کیفیت مبارزه است.ماحصل این مبارزه به شهادت تاریخ مبارزه طبقاتی، انتقال به سوسیالیسم از مجرای سرنگونی پی در پی دیکتاتوریهای سرمایهداری به دست پرولتاریای جهانی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریائیست. از این رو عصر امپریالیسم آستان انقلابهای پرولتری و عصر انتقال به سوسیالیسم است . ▪ صدور سرمایه «صدور کالا صفت مشخصه سرمایهداری سابق بود که در آن رقابت آزاد تسلط کامل داشت.صفت مشخصه سرمایهداری نوین که در آن سیادت با انحصارهاست صدور سرمایه است.» (امپریالیسم به مثابه...) در مرحلهی امپریالیستیسرمایهداری، گسترهی صدور سرمایه توسعهی کیفیتا ًمتفاوتی از قبل مییابد و جایگاه ویژهای در ساختار اقتصاد جهانی به دست میآورد. تا آن جا که به مکانیسم شیوهی تولید سرمایهداری مربوط است، صدور سرمایه منوط به تولید سر ریز نسبی سرمایهست. و این تولید سرریز به طرزی خواهد بود که سرمایهای که به اندازهc∆ نمو نموده است، همان قدر قادر به سود آوریست که قبل ار نموَش قادر بوده است.و این وضعیت ترجمان حالتیست که سرمایهگذاریهای جدید به علت تنگ شدن عرصه سودآوری در بازار داخلی باعث تقویت گرایش نزولی نرخ سود میگردد. به همین لحاظ صدور سرمایه واکنشیست از سوی سرمایه برای مقابله با این گرایش ذاتی سیستم. و این واکنش خود منطبق بر این خصلت عمومی سرمایهداریست که سرمایه به سوی قلمروهائی که نرخ سود در آن بالاتر است حرکت میکند. این آن عاملیست که ضرورت صدور سرمایه را ایجاب میکند. اما باید توجه داشت که اگر چه صدور سرمایه ناشی از ضرورت ساختی شیوهی تولید سرمایهداریست، ولی این بدین معنا نیست که صدور سرمایه الزاما ًدر حدود مرزهای این ضرورت به صورت مطلق عمل میکند، در واقع: « زمانی که سرمایه به خارج فرستاده میشود به این علت نیست که این سرمایه به صورت مطلق نمیتواند در داخل اشتغال یابد، این عمل به علت آن که در خارج میتواند با نرخ سود بالاتری اشتغال یابد انجام میگیرد.» (سرمایه ج٣) قدرتگیری انحصارها در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم از یک سو باعث تجمع و تمرکز روزافزون پول- سرمایه در دست صاحبان انحصار و از سوی دیگر باعث تشدید استثمار کارگران و غارت دهقانان، صعود قیمتها و گسترش دامنهی بیکاری و فقر روزافزون را فراهم میآورد. و این خود موجب تشدید تضاد میان شرائط تولید ارزش اضافه و شرائط تحقق آن به صورت عقبماندگی فزاینده نرخ گسترش بازار داخلی از نرخ رشد امکانات توسعه تولید و نرخ انباشت سرمایه میگردد؛ و از همین جا پدیدهی نوینی به شکل تولید و بُروز مزمن سرمایهای « مازاد » رشد کرده و متمرکز میگشت که به دنبال گریزگاهی در کشورهای عقب مانده برای خود بود. اما فراهم آمدن امکان صدور سرمایه به دوران رقابت آزاد و تغیر در مناسبات بینالمللی به علت توسعه بازرگانی باز میگردد. پیشرفت سریع تجارت خارجی پس از انقلاب صنعتی و صدور کالای ارزان کشورهای صنعتی به کشورهای عقبمانده موجب تسریع روند تلاشی و تجزیه اقتصاد طبیعی کشورهای اخیر و گذار آنها به مناسبات پولی و ورود به مدار اقتصاد سرمایهداری گردید. نیروی کار در این کشورها به علت حجم کم سرمایه محلی و پائین بودن سطح تقاضای کار و سطح معیشت و ناچیز بودن درجه سازمانیافتهگی بسیار ارزان بود. پائین بودن قیمت زمین در کنار نیروی کار ارزان امکان تهیه بسیار ارزان مواد خام گرانبهائی را که به نیاز روزافزون صنعت کشورهای سرمایهداری تبدیل شده بود به میزان هنگفتی فراهم میکرد. کشف مسیرهای دریائی کوتاهتر، انقلابهای خارقالعاده در صنعت حمل و نقل دریائی؛ نظیر کشتیهای بخار اقیانوسپیما با ظرفیت بالا، وجود بنادر مجهز، راه های مواصلاتی؛ نظیر راهآهن و جادهها و وسائل ارتباطی نظیر تلگراف و غیره حمل مواد اولیه و خام را از کشورهای عقب ماندهی جهان تسهیل کرده بود. مجموعه این عوامل در پایان سده نوزدهم و آغاز سده بیستم، ضرورت و امکان صدور سرمایه را فراهم کرد. انگیزهی سرمایه صادر شده به کشورهای دیگر در تحلیل نهائی تحصیل نرخ سود بالاتر از بازار داخلیست. ویژهگی صدور سرمایه نسبت به صدور کالا در شکل سرمایهای آنست که الزاماً مکانیسم خاصی را جدا از صدور کالا ایجاب میکند. سرمایه صادر شده یا به صورت سرمایه سود یاب به سرمایهگذاری مستقیم در کشور مقصد میپردازد، و یا این که به شکل سرمایه بهره یاب به سرمایهگذاری غیر مستقیم میپردازد. این که سرمایه در کدام یک از این حالات ظاهر شود، خود منوط به دورهی مشخص تاریخی، موقعیت اقتصادی کشور صادر کننده، مرحله رشد و موقعیت اقتصادی –اجتماعی و سیاسی کشور مقصد و... میباشد. آن چه که به لحاظ کلی از نقطهنظر کشور صادر کننده اهمیت اساسی دارد دستیابی به نرخ سود بالاتر و امکانات ذهنی و عینی مربوط به این سودآوریست. این مطلب که صدور سرمایه اهرم ویژه و به طور اخص پدیده منحصر به فرد عصر امپریالیسم است به هیچ وجه مؤید این امر نیست که خصائل « قبلی » سرمایهداری، نظیر صدور کالا به مرتبهی دوم اهمیت نزول میکند، برعکس صدور سرمایه صدور کالا را تشویق میکند و در پرتو وجود انحصار، مبادلهی نابرابر بازرگانی یکی از مهمترین ابزار غارت کشورهای عقب مانده است. صدور سرمایه به عنوان یکی از پر اهمیتترین ارکان اقتصادی سرمایه مالی در چارچوب گرایشها و خصوصیتهای مربوط به آخرین مرحله سرمایهداری محصور است و دقیقاً با منافع مرحلهی انحصاری مطابقت داشته و خود یکی از اهرمهای مهم تحکیم و گسترش حوزه سرمایهگذاری و در جهت رسیدن به نرخ سود بالاتر به عنوان قانون ذاتی سرمایهداری به طور کلی قرار دارد. اما تنها در مرحلهی انحصاری این گسترش دامنه به معنای دقیق کلمه به وقوع میپیوند و این گسترش تحت استیلای سرمایه انحصاری نه سرمایه به طور کلی انجام میگیرد. و الزاماً در چارچوب تنگتری که همانا منافع الیگارشی مالی و قانونمندیهای حرکت سرمایه انخصاریست عمل میکند. رقابت برای نرخ سود بالاتر صفتی جهانی شده است و تنها در محدودهی عملکرد انحصارها خصلتی تعین کننده دارد. این رقابت موجب بازتولید تضادهای سرمایهداری در سطح جهانی میشود. محدود بودن طبیعی منابع مواد خام و سوخت و هم چنین محدود بودن ظرفیت بازارهای فروش از یک سو و توسعه بی وقفه تولید از سوی دیگر، موجبات تشدید رقابت در سطح جهانی بر سر تقسیم و تجدید تقسیم منابع مواد خام و بازارهای فروش میگردد. به این مجموعه حجم روز افزون « سرمایه اضافی» چون باری گران اضافه میشود که در نهایت کار را به ارتقأ تضاد در سطح آنتاگونیسم و تشکیل بلوکهای نظامی و بروز جنگهای جهانی میشود. صدور سرمایه باعث میشود که کشورهای تحت سلطه از انزوا به در آمده و به اجزأ منظبط اقتصاد جهانی بدل شوند.شیوه تولید سرمایهداری در این کشورها به نحو معینی استقرار مییابد.سرمایهداری در این کشورها بر پایه سرمایه انحصاری شکل گرفته و استمرار مییابد. فقدان دورهی رقابت آزاد در این کشورها موجب میشود که سرمایهی انحصاری به نحو خالصتر و بر پایه خود نمایان شود. جهتهای جهانی رشد این شکل سرمایهداری وجه ممیزهی آن با شکل سرمایهداری کشورهای متروپل است. به زبان دیگر رشد سرمایهداری در این کشورها تحت سرمایه مالی به عنوان شکل ویژه سرمایه در مرحلهی رقابت آزاد دارای تفاوتهای بسیار است.در تحلیل نهائیتفاوت های مزبور به تفاوت در ظهور پدیده ای واحد در دو لحظهی تاریخیجداگانهست. ● تقسیم کره زمین میان اتحادیههای سرمایهداران انحصارهای سرمایهداری قبل از هر چیز بازار داخلی و تولید کشور معین را تقریباًً به طور کامل میان خود تقسیم کرده و رقابت آزاد را به زیر مهمیز میکشند. ولی از آن جا که در شرائط سرمایهداری بازار داخلی الزاماً با بازار خارجی مرتبط است و اساسا ًسرمایهداری بازاری در مقیاسی جهانی ایجاد کرده است، گرایش به تقسیم بازار جهانی نیز ضرورتی اجتناب ناپذیر است. در شرائط فعلی در همهی رشتههای عمده تولید، بازرگانی،مالی، حمل و نقل ، بیمه و غیره شرکتهای عظیم با منشأهای متفاوت ملی نقش مسلط دارند و به رقابت دهشتناکی بر سر تقسیم جهان با یکدیگر میپردازند. اما در این جا نیز چون بازار داخلی رقابت به انحصار تبدیل میشود و شرائط عینی برای سازش میان انحصارهای ملی به وجود آمده و انحصارهای جهانی تشکیل میشود. «این مرحلهی نوینی از تمرکز جهانی سرمایه و تولید است که به طور قابل مقایسهای از مرحلهی پیشین بالاتر است.» (امپریالیسم به مثابه..) ابر انحصارها در مقیاس جهانی بازارهای فروش را میان خود تقسیم کرده و بر سر قیمت خرید مواد خام، و فروش محصولات و میزان تولید و فروش و استفاده از اختراعات، تکنولوژی و غیره با یکدیگر به توافق میرسند. ولی در این جا نیز با ایجاد هر گونه تغیر مهم در نسبتهائی که مبنای سازش قرار گرفته اند مسأله تجدید توافق و مبارزه برای در هم ریختن آرایش پیشین و استقراری تازه پیش خواهد آمد. ▪ تقسیم کره زمین میان دول امپریالیستی «دوران سرمایهداری نوین به ما نشان میدهد بین اتحادیههای سرمایهداران بر زمینه تقسیم اقتصادی جهان مناسبات معینی به وجود میآید . به موازات این جریان و به مناسبت آن بین اتحادیههای سیاسی یعنی دولتها نیز بر زمینهی تقسیم ارضی جهان و مبارزه برای مستعمرات یعنی مبارزه در راه تحصیل سرزمین اقتصادی مناسبات معینی به وجود میآید .»(همانجا) اکنون در ربع آخر قرن بیستم دول امپریالیستی، طی دو جنگ جهانسوز، زمین را پس از تقسیم کامل در میان خود دو بار تجدید تقسیم کردهاند و مبارزهی مداومی به اشکال مختلف بر سر تغیر در تقسیمبندی موجود ارضی میان آنها جریان دارد و این امر که سرمایهداری در مرحله امپریالیستی همراه با تشدید سیاست مستعمراتی و مبارزه بر سر مستعمرهها میباشد به حکم آشکاری تبدیل شده است.لنین در آغاز قرن بیستم چنین نوشت: «بنابراین ما دوران مخصوص به خودی را میگذرانیم که دوران سیاست مستعمراتی جهانی یعنی سیاستی که با مرحله نوین تکامل سرمایهداری و با سرمایهداری مالی به محکمترین طرزی مربوط است.» (همان جا) در این مرحله که جهان در میان اتحادیههای انحصاری تقسیم شده بود، موانع تازهای بر سر راه تصرف آزادانه بازارهای فروش، منابع مواد خام و حوزههای سرمایهگذاری به وجود آمده بود. اولاً در این مرحله بورژوازی انحصاری نه تنها کمبود سرمایه نداشت که به میزان هنگفتی سرمایه مازاد در اختیار داشت که الزاماً باید به خارجه و عمدتاً کشورهای عقب مانده صادر شود. ثانیاً امتیاز استفاده از تکنولوژی برتر نیز دیگر کارائی نداشت، چرا که این بار رقبا دیگر درسطح تولیدکنندگان خُرد کشورهای عقبمانده نبوده و انحصارهای توانائی بودند که تحت شرائط مشابه و یا حتی مطلوبتر تولید میکنند. از اینروی در شرائط جدید، تنها امکان استواری در مقابل رقبای توانمند و پاسخگوئی به مشکل فروش، تملک انحصاری بازار با استفاده از قدرت سیاسی از راه اعمال قهر و مستعمرهسازی بود. محدودیت منابع مواد خام و نیاز روزافزون دول امپریالیستی به آن رابطهایست که حرص و ولع امپریالیستها را برای حفظ منابع در اختیار و چنگاندازی به منابع تحت تملک دیگران را دامن میزند. ازین جهت هم گرایش استعماری برای تصرف کشورهای عقبمانده به عنوان تأمینکننده منابع مواد خام تشدید میشود. منافع صدور سرمایه نیز کار را به تسخیر مستعمرات میکشاند: تعرض میان دول امپریالیستی برای گرفتن امتیازهای ویژه سرمایه گذاری، نیاز به حفاظت از سرمایه بکاررفته و نیز تضمین استمرار خروج سودهای حاصله وغیره در برابر مبارزات ضدامپریالیستی زحمتکشان ملل تحتستم، استفاده از قدرت نظامی و سیاست مستعمراتی را تقویت میکند . همهی این عوامل موجب استقرار یک سیستم استعماری در همه قارههای محروم جهان گردید. بعد از جنگ دوم جهانی مبارزات ملل مستعمرهها و نیمه مستعمرهها اوج بیسابقهای یافت و دولتهای سرمایهداری در اکثر کشورهای آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین دچار مخمصه مهلکی گردیدند. انقلابهای دموکراتیک تودهای با رهبری احزاب کمونیستی در کشورهای چین، ویتنام، کره و اعلام استقلال بیش از ٥٠ کشور در سراسر جهان هیچ چارهای به جز شکست و عقبنشینی برای امپریالیستها در مقابل بیداری فزاینده ستمدیدگان این نواحی باقی نگزارد. دیگر تداوم استعمار به شیوهی کهن امکان نداشت. بنابراین امپریالیستها به جز در مناطقی که با شکست نظامی روبه رو شده بودند، چهره نوینی از استعمار را در قالب « استعمارنو» به نمایش گذاشتند. در این شکل نوین سلطه مستقیم امپریالیسم جای خود را به سلطه رژیمهای وابستهی عمال آنها داد.این کشورها به اشکال مختلف و از طروق گوناگون و بنا به ماهیت طبقاتی حاکماناشان با هزار بند تحت کنترل دول " فخیمه " و در رأس آنها امپریالیسم آمریکا به عنوان قدرتمندترین دولت سرمایهداری پس از جنگ قرار دارند و کماکان به عنوان بازار فروش، منابع تأمین مواد خام و سوخت و حوزههای سرمایهگذاری و مناطقی برای استقرار پایگاههای نظامی و....قلمداد میشوند. از اینروی در روند فروپاشی سیستم استعمار کهن، سیستم استعمار نو که به مراتب قهارتر بود، جایگزین آن شد.استعمار به عنوان خصوصیت ذاتی سرمایه مالی، که از آن جدائیناپذیر است، حیات خود را میپوید. این شکل نوین به اصطلاح سلطه «غیرمستقیم» به هیچ وجه نافی اشکال مداخلهی مستقیم؛ نظیر، لشکرکشی نظامی و ترتیب دادن کودتاهای نظامی و غیره نیست. دکترین کارتر مبنی بر ایجاد نیروهای « واکنش سریع » همراه با پشتیبانی کامل متحدین غربی و ژاپنی برای مقابله با انقلابها در کشورهای تحت نفوذ و تبارز عملی آن در تصرف گرانادا، اشغال لبنان و اعتراف وقیحانهی رونالد ریگان به « دفاع » نظامی از «منافع غرب» در همه نقاط جهان، به همراه وقایع تاریخی بی شمار مؤید این حقیقت است . شکل نوین سلطه به مراتب کارآتر و حتی در مواردی بیپردهتر از پیش عمل میکند، و ماهیت مبارزه ضد امپریالیستی خلقهای تحت ستم جهان ، به رغم این تغیرات اجباری در شکل ، اصلاً عوض نشده است و تضاد خلقها با امپریالیسم جهانی به عنوان یکی از تضادهای اساسی و برخاسته از مجموعه مناسبات عصر امپریالیسم نه تنها به قوت خود باقیست که به علت بیداری بیشتر خلقهای جهان و تنگناهای نظام جهانی سرمایهداری به مراتب شدت گرفته است . پرولتاریای کشورهای مزبور الزاماً مبارزه ضد امپریالیستی را کماکان به عنوان وظیفه بسیار مهمی در راه نیل به سوسیالیسم پیش روی خود دارد، و این امر خود بیش از پیش موجبات کوشش برای شناخت امپریالیسم و اشکال نوین استعمار و نیز مبارزه با روزیونیسم جهانی و عمال آن را که میکوشند اثبات کنند که استعمار نو دیگر استعمار نیست و مبارزه ضد امپریالیستی دیگر ضرورت ندارد، را ایجاب میکند. ▪ امپریالیسم به عنوان مرحلهی خاصی از سرمایهداری امپریالیسم مرحله خاصی ار تکامل سرمایهداریست، مرحلهای که سرمایهداری در آخرین حد پختگی و عالیترین درجه تکامل خود قرار دارد.این مرحله به رغم حدوث کیفیات نوین ادامه منطقی و دیالکتیکی مرحلهی پیشین سرمایهداریست. ناکارآئی قانونمندیهای سرمایهداری در برابر قانونمندیهای تکامل اقتصادی – اجتماعی زندگی بشر که در این مرحله از همه سو بر پوستهی سرمایهداری فشار میآورد، موجبات پدیداری مختصات و کیفیات ویژهای میگردد که مانند سدی در برابر جریان پیشرفت زندگی قرار گرفته و محدودهی مرزهای رشد سرمایهداری را نمایان ساخته و زنگ پایان حیات آن را به صدا در میآورد . این مختصات و کیفیات ویزه محصول ادامه تکامل اساسترین خصوصیتهای سرمایهداری در عالیترین مدارج رشد خود است .لنین مختصات مرحله امپریالیستی سرمایهداری را چنین تعریف میکند: ۱) تمرکز تولید و سرمایه که به آن چنان مرحلهی عالی و تکاملی خود رسیده که انحصارهائی را که در زندگی نقش قاطعی بازی میکنند به وجود آورده است . ٢ ) درهمآمیختن سرمایه بانکی با سرمایه صنعتی و ایجاد الیگارشی مالی بر اساس این « سرمایه مالی ». ٣ ) صدور سرمایه که از صدور کالا متمایز است اهمیتی بسیار جدی کسب مینماید ٤ ) اتحادیههای انحصاری بینالمللی سرمایهدارانی که جهان را تقسیم نمودهاند پدید میآید. ٥ ) تقسیم ارضی جهان از طرف بزرگترین دول سرمایهداری به پایان میرسد.» (امپریالیسم به مثابه..) و کیفیات ویژه سه گانه آن را چنین بیان میکند: ١) سرمایهداری انحصاریست ٢) سرمایهداری انگلی یا گندیدهست ٣) سرمایهداری محتضر است» (امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم) وجه مشخصهی مرحله امپریالیستی سرمایهداری به وجود آمدن انحصارها و تحکیم آنها به عنوان ارکان اصلی همه زندگی اقتصادی کشورهای صنعتی و گسترش دامنهی عمل این انحصارها در بازار جهانی و به وجود آمدن انحصارهای بین المللی که همه منابع مواد خام، بازارهای فروش،حوزههای سرمایهگذاری و مناطق نفوذ، معاملات سودمند و روابط مالی مربوط به آن را میان خود تقسیم کرده و تحت تأثیر گرایش عینی رشد ناموزون اقتصادی و سیاسی که پیوسته موجب بروز حالت بی قراری در توازن و تناسب نیرو و سرمایه میان آنان میگردد، برای تجدید تقسیم منافع در مبارزهی مداومی با یکدیگر به سر میبرند. این گرایش و مبارزهی رقابتی مربوط به آن از لحاظ عینی جنگهای جدیدی را میان دول امپریالیستی پایهریزی میکند. انحصار که پیکرهی اصلی اقتصاد جهان سرمایهداری به شمار میرود مستقیماً نقیض رقابت آزاد است.ولی آن چه اهمیت دارد درک صحیح از تاریخچه و مکانیسم شکلگیری این پدیده است. حرکت هر پدیده الزاماً در تغیرات آن نهفته ست و تغیرات مزبور به تدریج در شرائط معینی باعث نفی پدیده و تولد پدیدهای نوین میشود. قانون تمرکز تولید و سرمایه که خصوصیت اصلی و ذاتی سرمایهداری و منبعث از حرکت سرمایهست، در فرآیند تداوم خود کار را از تولید کوچک به تولید بزرگ و از تولید بزرگ به بزرگترین تولید و ایجاد انحصارهای قدرتمند کشانید . رقابت آزاد که از لحاظ عینی مربوط به پراکندگی مالکیت بر ابزار تولید است، محرک تمرکز بوده و این تمرکز شتاب آلوده در مدارج عالی رشد خود در هیئت انحصار با محدود کردن حوزه مالکیت پراکنده، شرائط عینی رقابت آزاد را از بین برده و نیروی لازم را برای گریز از آزادی رقابت به رقابت انحصاری مهیا کرد. آزادی از رقابت سلب شد و انحصار به عنوان پیکره اصلی سرمایهداری نوین پایههای خود را بر پیکر رقابت آزاد تحکیم کرد.انحصار به عنوان مولود طبیعی قوانین سرمایهداری همهی این قونین را متأثر ساخته و ترکیبات نوینی را به وجود میآورد.رقابت آزاد به عنوان امری مربوط به گذشته در همان حدود عمومی خود باقی میماند، و انحصار که از بطن آن بیرون آمده است قادر به از بین بردن آن نیست و تضاد میان این دو پدیده همواره در شرائط سرمایهداری بر جا میماند. اما انحصار سرمایهداری خود بر پایه متضادی قرار دارد. محدود شدن دامنه مالکیت بر سرمایه در چارچوب انحصارهای عظیم با وجود این که موجبات نفی تکثر رقابت را فرهم میکند و سازش واتحاد خصلت مداوماً تجدید شوندهایست که بر پایه این عینیت محقق میشود، اما رقابت نیز بر پایه عینیت تعدد انحصارها به عنوان خصلت مداوماً موجود، به طور پیوسته شرائط عینی مربوط به سازش را درهمریخته و به عنوان عامل غالب، شرائط قبل و بعد از هر سازشی را رقم میزند. به طور کلی نتیجهی هر سازشی میان انحصارها منوط به نتیجهی مبارزه رقابت آمیز مربوط به آن است. ▪ طفیلیگری و گندیدگی سرمایهداری طفیلیگری و گندیدگی یکی دیگر از کیفیتهای بارز امپریالیسم است .انحصار به عنوان رکن اساسی اقتصاد امپریالیستی امکان گندیدگی و طفیلیگری را به وجود میآورد.در مرحله پیشین رقابت آزاد به عنوان صفت مسلط بر رابطهی سرمایههای مختلف، موجب میشد که سرمایههای مساوی در شاخههای مختلف از نرخ سود برابر بهرهمند شوند و نرخ سود متوسط محصول این رقابت آزاد عمومی بود. ولی در این مرحله تثبیت قیمتهای انحصاری به جای قیمتهای تولیدی، توزیع خودبهخودی و « طبیعی » ارزش اضافه را متأثر ساخته ونرخ سود متوسط عمومی را به نفع سود انحصاری تقلیل میدهد.در شرائط رقابت آزاد بکارگیری تکنولوژی جدید در تولید باعث کاهش قیمت تولیدی شده و اهرم مؤثری بود که سرمایهداران برای دستیابی به سود ویژه از آن بهره میگرفتند.از این روی انگیزهی رشد نیروهای مولده و ابداع تکنیکهای تازه برای بهبود شرائط تولید خصلتنمای این دوران بود. ولی با سیطره قیمتهای انحصاری الزاماً انگیزه مزبور کاهش مییابد و تمایل به رکود و گندیدگی به وجود میآید.در عین حال سودهای انحصاری امکان اقتصادی معینی را برای صاحبان انحصارها ایحاد میکند تا پروانه اختراعهای جدید را خریداری کرده و دور از دسترس رقبا بایگانی کنند. البته رقابت در سطح بینالمللی میان انحصارهای بزرگی که از امکانات مشابهی برخوردارند و ضرورت اصلاحات تکنیکی به خاطر دستیابی به قیمتهای پائینتر تولیدی و حفظ سهم بازار کماکان بر جای خود باقی مانده و تشدید نیز میشود .بدیهیاست فرمول سود ویژه که عمدتاً حاصل کاربرد تکنولوژی تازه و روشهای بهبودیافته تولید میباشد فقط در محدوده انحصارها (به علت قبضه اختراعها و نیرویکار ماهر)عمل میکند. تملک انحصاری مستعمرهها از طریق تبدیل آنها به بازارهای انحصاری و منابع انحصاری مواد خام ارزان که امکان پائین آوردن قیمت تولیدی و تقویت سود انحصاری را مصنوعاً بیشتر میکند نیز باعث گرایش به رکود و گندیدگی میشود. سودهای انحصاری باعث رشد قشر نزولخواران در کشورهای سرمایهداری میشود که سرمایه کلانی را به شکل اوراق بهادار در تملک خود داشته و به کلی از تولید جدا هستند و به قول لنین «حرفهی آنان تن آسانیست» و از سود سهام و بهره ارتزاق میکنند. صدور سرمایه به کشورهای دیگر بیش از پیش موجب بسط دامنهی این جدائی میگردد و به این طفیلیگری خصلتی جهانی میبخشد.▪ انتقاد از امپریالیسم در دوران ما انتقاد به امپریالیسم کمابیش در همان قالبهای طبقاتی آغاز قرن بیستم و اما به شکل متفاوت ظهور کرده است. ولی آن چه که در این میان از ویژهگی برخوردار است بروز روزیونیسم در حزب کمونیست شوروی و شکلگیری این رویزیونیسم و تبدیل این حزب به یک حزب بورژوا- امپریالیستیست. حزب مزبور نوع معینی از برخورد به امپریالیسم را در قالب «تئوریهای مارکسیستی» از پایهی موقعیت اقتصادی–سیاسی و نظامی مخصوص به خود ارائه میدهد. لذا بررسی «تئوری»های مذکور در رابطه با موضوع انتقاد از امپریالیسم عمدهی اهمیت را در دوران اخیر به خود اختصاص داده است. این « تئوری»ها به موازات فرآیند قدرتگیری این کشور در عرصه سیاست و اقتصاد جهانی و ایجاد «بلوک شرق» به صورت منظومهی منظبطی درآمده و اساس عملکرد این حزب و متحدین آن را در سطح جهانی تشکیل میدهند اسکلتبندی این «تئوری »ها چنین است: ـ از انقلاب اکتبر به این سو عصر امپریالیسم پایان گرفته و عصر نوینی آغاز شده است که در آن با تشکیل و تحکیم «سیستم جهانی سوسیالیستی » تضادهای عصر امپریالیسم جای خود را به تضاد میان دو سیستم جهانی سوسیالیستی و سرمایهداری سپرده اند. عصر اخیر عصر گذار به سوسیالیسم است و در آن امپریالیسم عمدهگی خود را از دست داده است. عموم تضادهای عصر امپریالیسم یعنی؛ تضاد کار و سرمایه، تضاد خلقها با امپریالیسم و تضاد میان امپریالیستها، تحت تأثیر تضاد تعینکنندهی میان دو سیستم هدایت میشوند. و از آن جا که سیستم سوسیالیستی به علت خصلت بالندهی خود به نحو دائمالتزایدی در مسابقه با سیستم سرمایهداری خصلتاً زوالیابنده موقع غالب و پیش رونده دارد، در نتیجه تنها برخوردی به سرمایهداری جهانی صحیح است که موقعیت جاری و موجود میان دو نظام را خدشهدار نسازد و از آن جا که پروسهی پیروزی سیستم سوسیالیستی بر سیستم سرمایهداری در روندی خودبهخودی و بر پایهی خصائل«طبیعی» به دست خواهد آمد، در نتیجه اصل همزیستی مسالمتآمیز میان دو سیستم به عنوان تاکتیک و استراتژی برخورد به نظام جهانی سرمایهداری از سوی کشورهای سوسیالیستی فرمولبندی میشود. بر اساس این ساختمان تئوریک کلیه تضادهای نظام سرمایهداری، که البته همگی متعلق به عصر « پیشین » هستند، الزاما ًمیبایست در پرتو حل خودبهخودی تضاد میان دو نظام مزبور و استراتژی آن یعنی همزیستیِ مسالمتآمیز حل گردند. از این روی جنبش بینالمللی کارگری برای مبارزه با سرمایهداری جهانی از « جهان سوسیالیستی » الهام گرفته و از طریق مسالمتآمیز قدرت را به دست میگیرد. خلقهای کشورهای «در حال رشد»، که مسألهی استقلال سیاسی خود را در برابر امپریالیست حل کرده اند، وارد مرحلهی نوینی شدهاند که عنصر اساسیِ مبارزه با امپریالیسم را برای آنها مبارزه در راه ترقیات اجتماعی– اقتصادی تشکیل میدهد و جنبشهای رهائیبخش مربوط به گذشته میباشند. از سوی دیگر برای امپریالیستها بر مبنای وقوف به ضعف ذاتیِ خود در مقابله با سیستم سوسیالیستی و خطر مهلک یک جنگ هستهای، اصل همزیستی مسالمتآمیز به عنوان نیروی اصلی تکامل جهان قابل پذیرش بوده و از این طریق احتمال حل مسالمتآمیز تضاد میان دو نظام و تضاد میان دول امپریالیستی و استقرار « صلح پایدار » بر این مبنا قویا ًوجود دارد. این رویزیونیستها نیز نوعا ًمیبایست اتکای خود را برای دور زدن اصول انقلابی مارکسیسم – لنینیسم بر « اوضاع دگرگون شده » قرار دهند.بنابراین در جست و جوی این مستمسِک با آغاز از نفی عصر امپریالیسم، به رغم جنبهی خشن این نفی، به اصطلاح مطمئنترین نقطه اتکا را برای نفی تئوری لنینی امپریالیسم و از آن جا پرده پوشی ژرفش تضادهای اساسیای که محصول مجموعه مناسبات مربوط به عصر امپریالیسم است به دست میآورند؛ و بر مبنای این « تغیر » پایهریزی « تئوری نوین » تسهیل میگردد: « لنین دورهی تاریخی قرن بیستم تا انقلاب اکتبر را عصر امپریالیسم، جنگها و انقلابات پرولتری توصیف مینمود.در آن زمان امپریالیسم نیروی عمده دوران خود بود. اما اوضاع با تشکیل و تحکیمِ سیستم جهانیِ سوسیالیستی به کلی دگرگون شده است.تضاد سرمایهداری با سوسیالیسم خصلتی اساسی دارد. زیرا این تضاد گرایشهای عمدهی پیشرفت جامعه را معین کرده و بر همهی تضادهای دیگر تأثیر تعینکننده دارد. »(در شناخت امپریالیسم معاصر- ص٦٩ ج دوم- تأکید ازما است) « امروز بین دو سیستم جهانیِ موجود، سیستم سوسیالیستی و سیستم سرمایهداری مسابقه و مبارزهی شدیدی جریان دارد. در جریان این مبارزه سیستم سوسیالیستی نشان داده که در همه زمینههای اقتصادی – سیاسی – ایدئولوژیک و فرهنگی به طور قیاسناپذیری بر سرمایهداری برتری دارد. تضاد میان دو سیستم تضاد اساسیِ عصرِ ما را که عصر گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم است تشکیل میدهد.» ( همانجا ص٧٤ج دوم- تأکید از ما است.) اما هیچگاه چنین توصیفی از لنین وجود نداشته است.احتساب این نظریهی رویزیونیستی به لنین تنها کوششی است برای تبدیل کردن لنین به اهرمی برای فروپاشی تئوری لنینی امپریالیسم. لنین در پیش گفتار ترجمه فرانسه و آلمانیِ رساله«امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایهداری» در ژوئیه ١٩٢٠، یعنی قریب سه سال پس از انقلاب اکتبر چنین توصیفی ارائه میدهد: « امپریالیسم آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست. این حقیقت از سال ١٩١٧ در مقیاس جهانی تأئید شده است.» این عبارت نه تنها به این معنیست که سرمایهداری در مرحلهی امپریالیستیِ خود به یک نظام جهانی گسترش یافته و به موازات این گسترش دامنه موجب گسترشِ روابط خود به همه جهان و ارتقأ تضاد میان کار و سرمایه به تضادی در مقیاس جهانی و تبدیل آن به تضاد اصلیِ عصر گردیده است. تضادی که ویژهی تاریخ این مرحله از تکامل جامعه بشری بوده و ادامهی تکامل تاریخ جوامع نیز منوط به حل این تضاد است. و خیزش عمومی پرولتاریا در خلال جنگ امپریالیستی١٩١٨-١٩١٤ در عمدهترین کشورهای پیشرفته سرمایهداری مؤید عینی این حقیقت است. کما این که در مرحلهی رقابت آزاد تضاد میان سرمایهداری و فئودالیسم (همه سیستمهای پیشاسرمایهداری) دارای چنین کارکترِ تاریخی – جهانیای بود.تضاد اخیر در مرحله انحصاری سرمایهداری به سطح تضادی مربوط به گذشته تنزل کرده است. این مسأله که سرمایهداری به مثابه یک نظام جهانشمول در مرحلهی امپریالیستی خود به اوج تکامل رسیده و قانونمندیهای رشد آن در تضاد با قوانین رشد جوامع قرار میگیرد، نمایانگر این است که نظام سرمایهداری دیگر به یک نظام ارتجاعی بدل شده و مرحلهی زوال خود را میپیماید . لنین سه خصلت عمده این مرحله را چنین میشمرد: ١) سرمایهداری انحصاری ۲) سرمایهداری طفیلی و گندیده ٣) سرمایهداری رو به زوال و محتضر. مرحله امپریالیستی سرمایهداری مؤید انتقال سرمایهداری به طور کلی به نظام عالیتر سوسیالیستیست. عوامل محرکه این انتقال الزاما ًمحصول مجموعه مناسبات حاکم بر این دوره انتقالی و ناشی از قانونمندی حرکت سرمایه انحصاری و عملکرد تضادهای ناشی از این قوانین میباشد. تضاد پرولتاریا با بورژوازی در این مرحله تنها با سرنگونی بورژوازی و کسب قدرت سیاسی به وسیله پرولتاریا حل خواهد شد.، و این مسأله در مرحلهی امپریالیسم مشروعیت تاریخی- جهانی یافته است. با تشدید سیاست مستعمراتی در عصر امپریالیسم تضاد خلقها با امپریالیسم در کشورهای تحت سلطه شدت مییابد و تنها انقلابهای دموکراتیک با رهبری پرولتاریا در این مناطق جهان قادر به حل این تضاد، که خصلت قویا ًقهرآمیز دارد، میباشند. سومین عامل محرکه این دوران انتقال تضاد میان خودِ امپریالیستهاست که در همین جهت حرکت میکند. تشدید تضاد میان کارکرد قوانین سرمایهداری در آخرین مرحله آن با موقعیت بازارهای فروش، منابع مواد خام و حوزههای سرمایه گذاری و....، رشد تضاد پرو لتاریای بینالمللی و خلقهای مناطق تحت سلطه با بورژوازی جهانی موجبات تشدید تضاد میان دول امپریالیستی میگردد. تضاد مزبور به رغم آن که به نیت تحکیم موقعیت فلان یا بهمان دولت یا گروه سرمایهداری عمل میکند. ولی بروز بحرانها، جنگهای محلی و جهانی که ناشی از عملکرد این تضاد است، خود باعث پیدایش زمینه عینی مناسبی برای رشد انقلابهای سوسیالیستی و رهائیبخش شده که در مجموع باعث تضعیف موقعیت سرمایه به لحاظ عمومی میگردد. لذا تا وقتی که دول امپریالیستی وجود دارند، تا وقتی که سرمایه مالی و انحصارها وجود دارند، این تضادها به همینگونه عمل میکنند، و انرژی لازم را از همین مناسبات تأمین مینمایند. اما در مورد نفی عصر امپریالیسم؛ تا وقتی که انحصارها در منشأ پیدایش خود یعنی در جبههی مقدم کشورهای بزرگ سرمایهداری؛ یعنی، اروپا، آمریکا و ژاپن و... قدرت را به دست دارند، حرفی از پایان عصر امپریالیسم در میان نمیتواند باشد، چه رسد به این که وسیعترین اراضیِ جهان و کشورهای این مناطق در زیر چتر عمل این دول معظم به اشکال گوناگون به عنوان پشت جبهه قرار داشته باشند. لنین برای عصر امپریالیسم پنج ممیزه را لازم میدانست که الزاماً برای نفی امپریالیسم نفی آنها نیز ضروریست. آن چه که روشن است حضور این پنج مختصه در عرصه جهانی غیر قابل انکار است. آفریدن عصر نوینی به نام « عصر گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم» منفک از عصر امپریالیسم و پس از آن در حالی که خود فاز سوسیالیسم، دوران گذار از سرمایهداری به کمونیسم میباشد، عنصر اصلی این تقلب تئوریک است. میان سرمایهداری انحصاری دولتی به عنوان عالیترین و آخرین شکل سرمایهداری و فاز اولیه جامعه کمونیستی، یعنی سوسیالیسم، هیچ مرحلهی گذاری نمیتواند وجود داشته باشد. فرق اساسی میان چنین سرمایهداریای با سوسیالیسم تنها در دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان دولت دوران گذار است. دولتی که وظیفه دارد فرآیند انتقال از سرمایهداری به کمونیسم را با اعمال دیکتاتوری بر بورژوازی در همه زمینهها رهبری کند . و پرولتاریا دیکتاتوری خود را از طریق یک دورهی گذار به دست نیآورده، که به وسیلهی قیام سازمان یافته خود در روند مبارزهی طبقاتی، ماشین دولتی بورژوازی را در هم شکسته و دیکتاتوری خویش را مستقر میکند. مرحلهی گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم تنها عنوان صحیحی برای مرحلهی امپریالیستی سرمایهداریست. که در آن اجتماعی شدن تولید به قدری گسترش یافته است که مانع عمده برای گذار به فاز اولیه جامعه کمونیستی فقط لغو قدرت سیاسیِ بورژوازیست.و پرولتاریا با درهم شکستن این قدرت سیاسی بلافاصله وسائل تولید را اجتماعی اعلام میکند و کار انتقال به فاز عالی را تحت دیکتاتوری خود در یک دوره گذار سوسیالیستی آغاز میکند.لنین میگوید: ـ « روشن است که چرا امپریالیسم سرمایهداری محتضر، سرمایهداری در حال گذار به سوسیالیسم است.انحصار که از بطن سرمایهداری سر بر میآورد، دیگر سرمایهداری در حال مرگ، آغاز گذار به سوی سوسیالیسم است.» (امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم ) از نقطه نظر تئوری هیچ مرحلهی واسطی میان سرمایهداری و سوسیالیسم قرار ندارد و مرحله آخرین سرمایهداری که تحت شکل سرمایهداری دولتی است بزرگترین مانع در مقابل انتقال به سوسیالیسم است. از سوی دیگر همین مرحله چون کاتالیزوری شرائط لازم را برای آفرینش سوسیالیسم به مثابه سنتز همهی تضادهای جامعه سرمایهداری فراهم میآورد. آن چه در این مرحله مداوماً وجود دارد استحالهی انقلابی نظام کهن به نظام نوین است. وابزار این استحاله انقلابهای پرولتری در کشورهای امپریالیستی و انقلابهای دموکراتیک با رهبری طبقه کارگر در کشورهای تحت سلطه است . « سرمایه داری انحصاری دولتی کاملترین تدارک مادی سوسیالیسم است، درگاه آن است، پلهای از نردبان تاریخ است که بین آن و پلهای که سوسیالیسم نامیده میشود هیچ پلهی واسطی وجود ندارد.»(خطر فلاکت و راه مبارزه با آن - سپتامبرِ١٩١٧ لنین) از اینرو قائل شدن یک عصر مجزا میان سرمایهداری و سوسیالیسم که به منزلهی انتقال از سرمایهداری به عصر نوینی جدا از عصر سوسیالیسم و پیدایش تضاد های نوین خواهد بود، الزاماً موجبیست برای پرده پوشی ژرفش تضادهای سرمایهداری که در مرحله امپریالیستی به منتها درجه شدت مییابد و تبدیل شدن به مباشرین کارگری امپریالیسم جهانی. به جهت این « تئوری » ما در لحظاتی از تاریخ قرار داریم که به رغم انتقال از یک دوران تاریخی بزرگ کیفیت نوینی حادث نشده است و به عبارت دیگر « کوه موش زائیده است » و تاریخ نیز به رغم قانون تکامل خود، به اخلاف برنشتین و کائوتسکی متوفی التجأ آورده وبه عنوان انتقال به سوسیالیسم به عصر «گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم» رسیده است . این عصر «نوین» هر چه که باشد از دید ماتریالیسم تاریخی بر پایهای کمّی قرار دارد و از لحاظ اقتصادی–اجتماعی و در مقیاس تاریخی جهانی به بلوغ کیفیتاً متفاوتی نمو ننموده است. و از این نقطه نظر در حالت به اصطلاح « کیفی » گذار قرار دارد. عصر مزبور بدون شک یک عصر رویزیونیستی و مربوط به نفی تضاد و تبدیل کمیت به کیفیت و چنان چه خواهیم دید آویخته شدن به زنجیر تأثیر متقابل است به عنوان عنصر تعین کننده دیالکتیک تکامل. « سیاست اتحاد شوروی و تمامی سیر حوادث رفتهرفته دنیای سرمایهداری را به بازشناختن این واقعیت وامیدارد که به ضرورت برقراری روابط با کشورهای سوسیالیستی بر اساس همزیستیِ مسالمتآمیز وقوف یابند.اصل همزیستیِ مسالمت آمیز به نیروی واقعی تحول جهانی بدل شده است.( در شناخت امپریالیسم معاصر ص٩٨ج یکم- تأکید از ما است) « اصل همزیستی مسالمتآمیز به نیروی واقعی تحول جهانی بدل شده است ». محملِ عمدهی رویزیونیسم معاصر در بطن همین عبارت نهفته است. پس تحول جهانی به سوی استقرارِ نظام جهانیِ سوسیالیستی حرکت میکند و همزیستی مسالمتآمیز به عنوان اصل مربوط به مناسبات دول سوسیالیستی و سرمایهداری به نیروی واقعی این تحول بدل شده است . بنا بر این ما در عصری زندگی میکنیم که نه عصر سرمایهداریست و نه عصر سوسیالیسم و جهان امروز به مثابهی پدیدهای که دو مقولهی اصلی متضاد یعنی دو سرِ تضاد آن را دو سیستم متفاوت تشکیل میدهند و هم زیستی صلح آمیز چون الگوی ارتباط این دو سر تضاد نهایتاً موجبات بسط مسالمتآمیز سیستم سوسیالیستی و حتماً پدیداری نظام کمونیستی جهانی را در انتهای گذار فراهم میکند. کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد. هر پدیدهی ارگانیک از جمله یک جامعه طبقاتی در تحلیل نهائی تحت تأثیر تضادهای درونی خویش متحول میگردد و این دو سیستم نیز مبرا از این الزام نیستند. اما تحول این دو پدیدهی مجزا در عین حال به دلیل همجواری و همزیستی تاریخاً الزامی متأثر از یکدیگر میباشد. این تأثیر خصلت تعین کنندهگی نداشته و تنها در حدود تشدید و یا تقلیل تضادهای درونی دو سیستم میتواند عمل کند. بنا براین روند تحول جهانی از سرمایهداری به سوسیالیسم محصول رشد تضادهای خود سیستم سرمایهداریست. سرمایهداری از درون منفجر میشود نه ازبیرون. میرندگی سرمایهداری در آخرین مرحله ناشی از شرائط عینیِ انقلابها بوده و زیر فشار این انقلابها به سوسیالیسم بالنده بدل میشود. البته تحت شرائط معینی چنین دو پدیدهای بر اساس تناسب قوای معینی قادر خواهند بود به نفی مکانیکی یکدیگر مبادرت ورزند، کما این که دولت سوسیالیستی اکتبر تحت چنین فشار مکانیکیای تا مرز ساقط شدن نیز پیش رفت. لذا دو جهان ماهیتا ًمتفاوت از لحاظ کلی راههای جداگانهی تکامل خود را طی میکنند و محصول برخورد آنان بر پایه خود تنها میتواند به نفی مکانیکی یکی منجر شود و فراتر از این تنها قادر خواهند بود با تقویت تضادهای درونی هم بر روند حرکت یکدیگر اثر بگذارند.از این جهت « ارتقأ » دادن اصل هم زیستی مسالمتآمیز در حد « نیروی واقعیِ تحول جهانی » تنها کوششیست برای جلوگیری از رشد نیروهای واقعی این تحول و تبدیل شدن به ضد انقلاب کامل. این اصل نه تنها نیروی واقعی تحول جهانی نیست که تنها بخشی از سیاست خارجی پرولتاریای به قدرت رسیده است. ناموزونی تکامل اقتصادی و سیاسی قانون بلامنازع رشد سرمایهداریست که ناگزیر پیروزی سوسیالیسم را ابتدا در چند کشور و حتی در یک کشور ایجاب میکند. واین خود همزیستی میان دو نظام را برای مدتها در تاریخ به یک عینیت ناگزیر بدل میکند. اصل مزبور از لحاظ تاریخی با برپائی دولت پرولتری در اکتبر١٩١٧ متولد شد و محدودهی عمل آن در چارچوب همین عینیت بود. تا آن جا که بتوان یک دولت سوسیالیستی را در میان جهان سرمایهداری پدیدهای مجزا محسوب کرد، مسألهی عمده چگونگی بقأ این کشور در محاصره سرمایهداری است و همزیستی مسالمتآمیز در پاسخ به این مهم پیریزی شد. ولی عینیت همزیستی حتمّیت مسالمتآمیز بودن این هم زیستی را تضمین نمیکند. این خود پایهی عینی محدود، ناپایدار و موقتی اجرای اصل مزبور را نشان میدهد. کوشش برای تأمین شرائط صلحآمیز از نقطه نظر منافع ساختمان سوسیالیسم برای پرولتاریای از بند رسته امری بدیهیست، ولی خصلت قهرآمیز میان دو نظام از ریشه متضاد علیه این گرایش صلحآمیز عمل میکند. در حقیقت در تمام طول دوره تاریخی همزیستی، این خصلت ذاتی قهر میان دو نظام است که به عنوان گرایش دائمی و مسلط عمل میکند و کشور سوسیالیستی مفروض میبایست هوشمندانه و با وفاداری به وظایف تاریخی خود، با استفاده از جدائی منافع، ضعف و تضاد میان دول سرمایهداری دورههای کوتاه مسالمت را به رغم صفت قهری میان دو نظام برای خویش تأمین کند و با استفاده از این دوره های کوتاه « تنفس » به تحکیم سیاسی، سازمانی، اقتصادی و نظامی خود بپردازد. « تا زمانی که سرمایهداری و سوسیالیسم باقی هستند نمیتوانند با هم سازگاری داشته باشند، سرانجام یکی بر دیگری پیروز خواهد شد. یا فاتحه جمهوری شوروی را خواهد خواند یا فاتحه سرمایهداری جهانی را. » (سخنرانی در جلسه فعالین سازمان مسکو-٦ دسامبر١٩٢٠-لنین) « اما مسألهای چون وجود جمهوری شوروی در کنار کشورهای سرمایهداری، وجود جمهوری شوروی ِمحصور در میان کشورهای سرمایهداری برای سرمایهداران جهان چنان ناپذیرفتنیست که آنها را به استفاده از هر فرصتی برای تجدید جنگ وا میدارد. » ( گزارش پیرامون مسأله واگذاری امتیاز-٢١ دسامبر١٩٢٠-لنین) و تا آن جا که کشوری سوسیالیستی به عنوان مأوای بخشی از پرولتاریای بین المللی که به قدرت رسیده است به مجموعه تضادهای جهان سرمایهداری وابسته است، مسألهی عمدهی دیگری یعنی چگونگی تأثیرگذاری بر رشد این تضادها از نظر انترناسیونالیسم مطرح است. سوسیالیسم فیالنفسه پدیدهای جهانیست و این موضوع که این پدیده همواره از طریق درهمشکستن حلقهای ضعیف از سیستم در محدودهی مکانی خاصی وقوع مییابد جهان شمولی ماهوی آن را نفی نمیکند. دوران تاریخی دولت ملی به عنوان مقولهای مربوط به سرمایهداری به گذشته تعلق دارد و هر دولت سوسیالیستی حتی منفردی الزاماً یک دولت انترناسیونالیست است و به رغم انفراد جغرافیائی خود به شدت تحت تأثیر تضادهای جهان اطراف خود قرار دارد، چه از لحاظ کوششی که از سوی بورژوازی برای ساقط کردن آن میشود، و چه از لحاظ کوششی که این دولت طراز نوین باید در جهت ساقط کردن جهان سرمایهداری بکند. همین کیفیت جهان شمولی دولت پرولتری ایجاب میکند که دو مسألهی عمده پیش روی خود را در آمیخته با هم و به عنوان یک هدف دنبال کند؛ و حتی فراتر رفته، بقأ خویش را تنها وسیلهای برای هدف سرنگونی سرمایهداری بداند . لنین، قبل از ایجاد دولت سوسیالیستی، مضمون کلی وظایف پرولتاریای پیروزمند را چنین فرمولبندی میکند: ـ « پرولتاریای پیروزمند این کشور پس از سلب مالکیت از سرمایهداری و فراهم نمودن موجبات تولید سوسیالیستی در کشور خود در مقابل بقیه جهان سرمایهداری بپا خاسته، طبقات ستمکش کشورهای دیگر را به سوی خویش جلب مینماید. در این کشورها بر ضد سرمایهداری قیام بر پا میکند و در صورت لزوم حتی بر ضد طبقات استثمار کننده و دولتهای آنان با نیروی نظامی دست به اقدام میزند.» ( در باره شعارکشورهای متحده اروپا ١٩١٥-لنین) و استالین در ١٩٢٥ عنوان کرد که یکی از مشخصههای انحلالطلبی عبارت است از: ـ « بی باوری به انقلابهای پرولتاریای بینالمللی و بیباوری به پیروزی آن و شک و تردید نسبت به جنبش آزادیبخش ملی مستعمرات و کشورهای وابسته.....و عدم درک ابتدائیترین طلبات انترناسیونالیسم است و بنا براین پیروزی سوسیالیسم در یک کشور هدف نبوده بلکه وسیلهای برای پیشرفت و پشتیبانیِ انقلاب در کشورهای دیگر میباشد .» ( کلیات ج ٧) روشن است که بسط دامنه همزیستی مسالمتآمیز به اوضاع و احوال مشخص جهانی ارتباط لاینفک دارد. در شرائط معینی میتوان و باید از تضادهای میان دول سرمایهداری برای تضعیف کل سیستم و جلوگیری از جنگهای ارتجاعی که مستقیماً باعث کشتار مردم جهان میشود و جنگها و تضیقاتی که علیه دولت سوسیالیستی اعمال میکنند بهره گرفت. دورهی بعد از انقلاب اکتبر در زمان حیات لنین سراسر مشحون از چنین بهرهگیریهائیست. « ما این تب و تاب مسابقه امپریالیستی را به درستی در نظر گرفتیم[برای گرفتن امتیاز در روسیه] و با خود گفتیم باید از اختلاف میان آنها به طور منظم استفاده کرد تا مبارزه آنها را علیه ما دشوار ساخت. » (سخنرانی در باره وضع داخلی و خارجی ما و وظایف حزب –نوامبر١٩٢٠- لنین) « بزرگترین عاملی که به ما امکان میدهد در این وضع بغرنج و کاملاً استثنائی به موجودیت خود ادامه دهیم آن است که کشور سوسیالیستی با کشورهای سرمایهداری روابط بازرگانی بر قرار سازد.» ( همان جا) « جنگ برای مدتی به عقب انداخته شده است. سرمایهداران به جست وجوی بهانههائی برای جنگ خواهند پرداخت. اگر آنها پیشنهاد ما را بپذیرند و به قبول امتیاز تن در دهند کارشان دشوارتر خواهد شد. » (سخنرانی در جلسه فعالین سازمان مسکو -١٩٢٠ لنین) « اشتباه بزرگیست اگر تصور بشود که قرارداد مسالمتآمیز در باره واگذاری امتیاز، قراردادِ مسالمتآمیز با سرمایهداران خواهد بود. این قراردادیست در بارهی جنگ، ولی این قرارداد در قیاس با زمانی که بهترین تانکها و توپها را علیه ما به کار میبردند، قرادادیست برای ما کم خطرتر و....»( گزارش پیرامونِ مسأله واگذاری امتیاز (٢١ دسامبر١٩٢٠- لنین) « من بر آنم که ما در این مورد توافق خواهیم داشت که سیاست واگذاریِ امتیاز در عین حال سیاست ادامه جنگ است، ولی وظیفه ما عبارت است از: حفظ موجودیت جمهوری سوسیالیستی یکه و تنهای محصور در میان دشمنان سرمایهدار، حفظ یک جمهوری به مراتب ضعیفتر از دشمنان سرمایهدار پیرامونِ آن و بدینسان محروم ساختن دشمنان از امکان اتحاد با یکدیگر برای مبارزه علیه ما و نیز جلوگیری از اجرای سیاست آنها و امکان ندادن به آنها برای پیروز شدن بر ما.» ( همان جا) معهذا رویزیونیستهای روسی در حالی که معتقدند « در جریان این مبارزه سیستم شوروی نشان داد که در همه زمینههای اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک و فرهنگی به طور قیاسناپذیری بر سیستم سرمایهداری برتری دارد» سیاست همزیستی مسالمتآمیز را که به طور اساسی مربوط است به بقأ کشور سوسیالیستی ضعیفی که بر پای خود استوار نیست، به چنان مدارجی ارتقأ دادهاند که نه تنها همه سیاست خارجی آنان را در بر میگیرد، که به « نیروی واقعی تحول جهانی » تبدیل شده و همه سیاست مبارزه طبقاتی را شامل شده است. نفوذ رویزیونیسم در حزب کمونیست اتحاد شوروی در سالهای پس از جنگ جهانی دوم به سردمداری نیکیتا خروشچف در ادامه خود باعث قلب ماهیت حزب مزبور و تبدیل آن به یک حزب بورژوا- امپریالیستی بر پایه موقعیت اقتصادی و نظامیِ کشور روسیه و مدافع منافع امپریالیسم جهانی و نیروی ضد انقلاب جهانی گردیده است. این حزب از لحاظ مسلکی محصول ادامه تکامل جریان سوسیال دموکراسی بینالملل دوم و از لحلظ عینی محصول شکست پرولتاریا در مبارزه طبقاتی در شوروی و کرنش در برابر امپریالیسم جهانیست. بازتاب تئوریک این قلب ماهیت در تئوریهای گذار مسالمتآمیز برای پرولتاریای بینالمللی و نفی جنبه انقلابی مبارزه طبقاتی و نفی جنبه انقلابی جنبشهای رهائیبخش و نفی جنبه قهری تضاد میان سوسیالیسم و سرمایهداری خود را مینمایاند. ما برای باقی ماندن در چارچوب بحث خود دو مورد اول را به بحث میکشیم: « انحصار دولتی در صورتی میتواند به عموم خلق خدمت کند که قدرت دولتی از بورژوازی سلب شود.برای این کار احتیاج به انقلاب سوسیالیستی است که بتواند دیکتاتوری پرولتاریا برقرار کند.آیا این عمل کم و بیش به صورت مسالمت آمیز صورت میگیرد، یا این که قدرت با شورش مسلحانه پرولتاریا انتقال مییابد؟ پاسخ به این سؤال به شرائط مشخص هر کشور، تناسب نیروها میان پرولتاریا و بورژوازی، آگاهی انقلابی و درجه سازمانیافتهگی طبقه کارگر و استعداد وی در جلب سایر تودههای زحمتکش به صفوف خود بستهگی دارد.» (در شناخت امپریالیسم معاصر ص١٤٦ ج یکم – تأکید از ما است.) لنین در دولت و انقلاب میگوید: ـ « به طور کلی میتوان گفت از طفره رفتن در مورد مسألهی روش انقلاب پرولتری نسبت به دولت، از طفره رفتنی که به حال اپورتونیسم سودمند بوده و بدان نیرو میبخشد، تحریف مارکسیسم و ابتذال کامل آن پدید میآید. » روشن است که رویزیونیسم بنا بر الزام در حفظ شکل مارکسیستی خود ناگزیر نخواهد توانست صریحاً روش پرولتاریا را در برخورد به دولت نفی کند، بنا بر این به قول لنین از آن طفره میرود و همین طفره رفتن از اصلی که عصارهی آموزش مربوط به مبارزه طبقاتی است، به معنیِ طفره رفتن از مارکسیسم – لنینیسم به طور کلیست. مشاجره لنین با اپورتونیستهای بینالملل دوم و در رأس آنها کارل کائوتسکی برای اثبات حتمیّت اعمال قهر به منظور در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی موضع قطعی مارکسیسم را در این باره روشن میسازد. اما رویزیونیستهای معاصر به رغم فحاشی به کائوتسکی و در اثنای چسبانیدن خود به لنین از موضع «فعال کردن» لنینیسم باز هم به ناچار به کائوتسکی پناه میبرند. به قول رئیس برژنف، رویزیونیست متوفی :این است دیالکتیک پیشرفت. قهر انقلابی، حتی در هنگام طرح کردن تئوریکی مسأله موکول به « شرائط مشخص ویژه »، «تناسب نیرو »، «ارتباط با توده » و غیره میشود. این همان طفره رفتن از انقلاب و عملیات انقلابی تودهها، تکامل کائوتسکیسم و روی گردانیدن قطعی از مارکسیسم و تبدیل شدن به دشمن طبقاتی پرولتاریای جهان است. لنین در« دولت و انقلاب» در باره سرمایهداری انحصاری دولتی میگوید: « ولی مکانیزم اداره اجتماعی امور در این جا دیگر آماده شده است. کافیست سرمایهداران را سرنگون ساخت، مقاومت این استثمار پیشهگان را با مشت آهنین کارگرانِ مسلح در هم کوفت، ماشین بوروکراتیک دولت کنونی را در هم شکست...» این همان شیوه طرح انقلابیِ روش انقلاب پرولتری نسبت به دولت بورژوا هاست؛ صریح، روشن و بدون توکل به«شرائط » ، « تناسب نیرو » و غیره. سوسیال امپریالیستهای روسی با جنبشهای آزادیبخش نیز در نقش مبلغین استعمار نو ظاهر شده و طریق مبارزه با جنبشهای مزبور را تئوریزه میکنند. « مارکسیست لنینیستها معتقدند که نخستین مرحلهی جنبشهای رهائیبخشِ ملی به طور اساسی به پایان رسیده است و اکنون این جنبش به مرحلهی دوم خود که عبارت است از مبارزه به سود استقلال اقتصادی و در نتیجه تحکیمِ هر چه بیشترِ استقلال سیاسی است، گام نهاده است. در این مرحله مقاصد، شکلها و اهداف مبارزه باید تغیر یابند و اقدامات اجتماعی– اقتصادیِ ترقی خواهانه عنصر اساسیِ مبارزه با استعمار نو را تشکیل می دهد. برای این منظور میتوان از قدرت دولتی برای رسیدن به اهداف ضد امپریالیستی سود جست.» (در شناخت امپریالیسم معاصر – ص ١٧٠ج دوم) « نخستین مرحلهی جنبش رهائیبخش ملی به طور اساسی به پایان رسیده است»! این نخستین مرحله دقیقاً منطبق است با اضمحلال سیستم استعمار کهن و جایگزینی آن با استعمار نو. پس حاکمیت نئو کلنیالیسم از نگاه رویزیونیسم روسی به معنی پایان مرحله نخست جنبش رهائیبخش است. تا قبل از جنگ دوم جهانی اساس رابطه کشورهای امپریالیستی با کشورهای تحتسلطه مبتنی بر حضور مستقیم نیروهای سیاسی و نظامی و اعمال سرکوب مستقیم و پیوسته بود. ارتقأ آگاهی زحمتکشان این مناطق و برپائی جنبشهای ضد امپریالیستی سیستم استعماری را مختل کرد. در معدودی از کشورها انقلابهائی که با رهبری نافذ طبقه کارگر آغاز شده بود با پیروزمندی به انجام رسید و از سیستم بکلی خارج شدند. اما سرمایهداری جهانی به رهبری آمریکای شمالی که نه تنها از جنگ سالم به در آمده بود که به سرکردهگی اردوی سرمایه نیز رسیده بود، به سرعت به ترمیم خود پرداخته و با ایجاد آرایشی تازه توانست عمدهی جنبشهای استقلالطلبانه را، که با رهبری متزلزل بورژوازی این کشورها آغاز شده بود در مدار خود نگه داشته و با عقبنشینی و واگذاری ظاهری استقلال به آنها، رژیمهای دستنشاندهای را جایگزین نیروهای خود نماید . تاریخ آن دوره گواهی میدهد که در بسیاری از این کشورها واگذاری استقلال از طریق انجام کودتاهای نظامی به رهبری سازمانهای امنیتی در حمایت از عُمال دستنشانده انجام شد. به رغم این که این جنبشها شرائط ورشکستهگی سیستم کهن استعماری را به وجود آوردند و این خود یک عقب نشینیِ تاریخی برای بورژوازی بود، اما در نهایت برای طبقه کارگر و زحمتکشان این ملل تنها شکل سرکوب عوض شد.این عقب نشینی به معنای مشخص کلمه تنها منادی بیداری بیشتر مردم مستعمرهها و نیمه مستعمرهها و آغاز مرحله انقلابیِ جنبش با رهبری طبقه کارگر این ملل برای رسیدن به جمهوریهای دموکراتیک تودهای بود که تا هنوز ادامه دارد. « نخستین مرحله جنبش رهائیبخش به طور اساسی به پایان رسیده است» و مرحله دوم آن که «عبارت از مبارزه به سود استقلال اقتصادی » است به رهبری شاه اردن، مارکوس فیلیپینی، پینوشه ، ژنرالهای آرژانتینی و حتما ً«انقلابیونی» چون معمر قذافی، اسد، منگیستو هایله ماریام، کارمل و دهها عنصر دست نشانده دیگر در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین آغاز شده است. این رایحهی عفونی تنها از حلقوم مرتجعینی به مشام میرسد که یگانه مقصودشان سرکوبی و انحراف جنبشهای رهائیبخش میباشد. حفظ استراتِژیِ مسالمت در مراوده با امپریالیستها در پی دستیابی به مطامع غارتگرانه، ضرورت سرکوبی جنبش کارگری بینالمللی و جنبشهای رهائیبخش و تبدیل شدن به مدافع و مجری استعمار نو را در بطن خود نهفته دارد. « اقدامات اجتماعی – اقتصادیِ ترقیخواهانه عنصر اساسی مبارزه با استعمار نو را تشکیل میدهد.».این گونه برمیآید که استعمار نو دیگر استعمار امپریالیستی نیست که « استقلالِ سیاسی»ست. در حالی که عصر امپریالیسم، مملو از میلیتاریسم و سیادت ایدئولوژیکی و ارتجاع سیاسی سرمایه مالیست، ومجموعهی مناسبات مربوط به این عصر، الزام به ایجاد جنگهای انقلابی را مستمراً میآفریند، چگونه « عنصر اساسیِ» مبارزه با امپریالیسم به اصطلاح « اقدامات اجتماعی – اقتصادی ترقیخواهانه»ست و اقدامات سیاسی غیر اساسیست؟ امپریالیستهای غربی مشتاقانه مدافعین « سرخ » خود را بیش از پیش خواهند ستود. چه کسی بهتر از اینان خواهد توانست انقلاب را در سراسر جهان به منجلاب رویزیونیسم و شکست وتسلیم بکشاند؟ لنین میگوید: ـ « جنگ امپریالیستی فعلی ادامه سیاست امپریالیستی دو گروه از کشورهای بزرگ است و این سیاست معلولِ مجموعه مناسبات عصر امپریالیستی بوده و از آن نیرو میگیرد، ولی همان عصر ناگزیراً باید موجب پیدایش سیاست مبارزه بر ضد ستمگری ملی و سیاست مبارزه پرولتاریا بر ضد بورژوازی گردد و به آن نیرو بخشد و به همین جهت اولاً قیامها و جنگهای ملی انقلابی و ثانیاً جنگها و قیامهای پرولتاریا بر ضد بورژوازی و ثالثاً وحدت هر دو نوع جنگهای انقلابی و غیره را ممکن و ناگزیر میسازد. »( برنامه جنگی انقلاب پرولتری) اقدامات اجتماعی – اقتصادی به عنوان عنصر اساسی مبارزه با امپریالیسم تنها به معنی اجتناب از مبارزه سیاسی و انقلابی و در نتیجه هرگونه مبارزه با امپریالیسم و دقیقاً مطابق با مطامع سوسیال امپریالیستهای روسیه و در حقیقت خود اقداماتی امپریالیستی خواهند بود: « برای این منظور [ اقدامات کذائی ] میتوان از قدرت دولتی برای رسیدن به اهداف ضدامپریالیستی سود جست». قدرت دولتی چه مقولهایست؟ مارکسیستها معتقدند که دولت مقولهای طبقاتیست و نیز به خوبی میدانند که وقتی یک رویزیونیست از دولت به طور کلی حرف میزند باید کاسهای زیر نیم کاسه باشد.باید از او پرسید قدرت دولتیِ کدام طبقه؟ سوسیال امپریالیستهای ما مدتهاست که راجع به « راه رشد غیرسرمایهداری » سخنسرائی میکنند، ولی من در این جا مجال پرداختن به آن را ندارم، چرا که تاکنون نیز از چارچوب بحث خویش مقداری خارج شدهام، ولی تنها به این نکته اشاره میکنم که در این تئوری دولت نقش تعینکنندهای دارد و بهرهگیری از دولت در « کشورهای درحالرشد » برای حکومتگرانِ روسیه ناشی از یک ضرورت عینی مربوط به ساختار فعلی اقتصاد جهان است. پس از جنگ دوم شرکتهای چندملیتی از اقتدار و گستره عمل منحصر به فردی در عرصه جهان برخوردار گردیدند و مطابق با آرایشی جدید برای مقابله با خطرات احتمالی از ناحیه مبارزات رهائیبخش، تلاش کردند کشورهای تحت سلطه را از لحاظ اقتصادی تحت وابستگی و قیمومیت کامل خود در آورند تا در هر موقعیتی بتوانند با استفاده از اهرمهای اقتصادی این جنبشها را به شکست بکشانند و تا اندازه زیادی هم در این زمینه موفق گردیدند. از این رو مبارزه برای تقسیم جهان برای سوسیال امپریالیستها، که حامل تکنولوژی عقب ماندهتری در صنعت میباشند، از طریق اقتصادی اکیداً مبارزهای نا موفق است. در حالی که برای فلان یا بهمان دولت امپریالیستی سنتی این امکان اقتصادی وجود دارد که توسط چند ملیتیها تا مدتها حوزهی نفوذ خود را تا عمق معینی گسترش دهند. اما برای روسها مناسبترین اهرم و از همان ابتدا، اهرم قدرت دولتیست؛ حال این دولت دارای چه ماهیت طبقاتی باشد فرقی نمیکند. بافت اجتماعی اغلب کشورهای عقب مانده، وجود اکثریتِ گستردهای از خُردهبورژوازی و بافت سیاسی آنها طیف وسیعی از بوروکراتهای دولتی را ایجاب میکند. این طیف اخیر به علت برخی تمایلات ضد غربی خود و سازمان اجتماعی منظبط خود، به ویژه در ارتش، میتوانند مصالح قدرت دولتیِ مورد نظر امپریالیسم روسی را به دست بدهند. همین امکان مادی از سوی آکادمی حزب حاکم روسیه به عنوان «راه رشد غیر سرمایه داری» برای بلعیدن این کشورها تئوریزه شده است. اما رویدادها نشان داده است که هر پدیدهی غریبی، به صِرف در دست داشتن قدرت دولتی و به محض روی خوش نشان دادن، توانسته است در دل این مرتجعین قند آب کند. « حزب توده » به عنوان کارگزار آنها نمونههای مضحکی از این شیرین کاریها را در صحنه کشور ما بازی کرده است؛ لیست انتخاباتی مجلس حزب توده پس از انقلاب در ایران مشحون از این سیاه بازیهاست. به هر حال « مرحله دوم » جنبشهای رهائیبخش برای دولت روسیه فرصتی برای تجدید تقسیم جهان به نفع آنهاست. و « تئوری » مراحل به همین منظور پی افکنده شده است تا بر گُردهی خُردهبورژوازی بوروکرات ناراضی جهان سومی سوار شده و سهمی از مستعمرههای بخشهای فرتوت امپریالیسم سنتی را از آن خود سازد. واقعیت نشان داده است که در برخی از مناطق جهان توانستهاند از راه « اقدامات اجتماعی – اقتصادی » به مدد سرمایه و کارشناسان اقتصادی و نظامی و البته در زیر چتر دولتهای کودتائی راه «گذارمسالمت آمیز» به کام نهنگ سوسیال امپریالیسم را بگشایند و بر حوزه امپراطوری خود بیفزایند. این که تا چه حد بتوانند در این مسیر موفق باشند تا اندازهی زیادی مشروط به غلبه کردن آنها بر مبارزهی مارکسیستهای جهان، پرولتاریای روسیه و اروپای شرقی با این رویزوینیستهای در قدرت میباشد . |