هنگامی دولتی در حال جنگ با دولتی دیگر است (بازیگری با بازیگر
دیگر)، به احتمال قوی دولتی که پیروزی خود را پیش بینی می کند، درصدد بر می
آید تغییری دائمی در روابط قدرت با دشمن شکست خورده به وجود آورد.این دولت
صرف نظر از اهدافی که در آغاز جنگ داشته چنین سیاستی را تعقیب می کند هدف
این سیاست تغییر، تبدیل روابط میان غالب و مغلوب در پایان جنگ، به وضع
موجود پس از استقرار صلح است. به این ترتیب نبردی که درآغاز آن دولت غالب
در موقعیت دفاعی بود _ برای حفظ وضع موجود قبل از جنگ_ با پیروزی قریب
الوقوع به جنگی امپریالیستی تبدیل می شود، یعنی جنگی برای تغییر همیشگی وضع
موجود. ( معاهده ورسای و معاهدات ضمیمه آن که به جنگ جهانی اول خاتمه
دادند _ توسعه نفوذ شوروی به اروپای شرقی پس از جنگ جهانی دوم، خصوصاً به
نحوی که در پیمان هلسینکی به رسمیت شناخته شد. )
ب :) شکست در جنگ
موقعیت انقیاد ( که قصد بر پایدار ماندن آن است ) ممکن است به سهولت
در طرف مغلوب این خواست را به وجود آورد که موازنه را به ضرر دولت پیروز
برهم بزند، وضع موجودی را که پیروزی دولت غالب به وجود آورده، براندازد و
در سلسله مراتب قدرت جایگاه خود را با آن عوض کند. به عبارت دیگر، سیاست
امپریالیسم که دولت پیروز به امید پیروزی خود تعقیب می کند، ممکن است منجر
به اتخاذ سیاست امپریالیستی از سوی دولت مغلوب بشود. اگر دولت مغلوب کاملاً
نابود نگشته و مجذوب آرمان طرف پیروز هم نشده باشد، تمایل می یابد آنچه را
از دست داده، بدست آورد و حتی درصورت امکان سهم بیشتری نیز می طلبد. نمونه
این نوع امپریالیسم که به عنوان واکنشی در مقابل امپریالیسم موفق دیگران
تلقی می شود، امپریالیسم آلمان از سال 1935 تا پایان جنگ جهانی دوم است.
(سیاست خارجی آلمان از سال 1919 تا سال 1935، ظاهراً در چارچوب وضع موجود
عمل می کرد، اما در خفا می کوشید که آن را براندازد. و درعین حال برای
آلمان امتیازاتی کسب کند، روابط قدرتی را که معاهدات ورسای ایجاد کرده بود،
حداقل موقتاً و با شروط ذهنی پذیرفته بود.)
ج :) ضعف
موقعیت دیگری که به نفع سیاست های امپریالیستی عمل می کند، وجود
دولتهای ضعیف یا فضاهای خالی سیاسی است که برای برای یک دولت قوی جالب و
قابل دستیابی هستند. در این موقعیت بود که امپریالیسم مستعمراتی رشد نمود
امپریالیسم ناپلئون و هیتلر نیز تاحدی همین خصوصیت را داشتند. خصوصاً
امپریالیسم هیتلر درمقطع جنگ برق آسا در سال 1940 چنین خصوصیتی داشت. در
مراحل واپسین جنگ دوم جهانی و دهه ی پس از آن، نمونه امپریالیسمی که از
روابط میان دولت های قوی و ضعیف ناشی می شود رابطه شوروی با اروپای شرقی
بود. جذابیت خلاء قدرت به عنوان انگیزه ای برای امپریالیسم، حداقل تهدیدی
بالقوه نسبت به بسیاری از دولتهای جدید آسیایی و آفریقایی است که از نظر
عناصر مهم قدرت در ضعف هستند.
2. امپریالیسم ناشی از اقتصاد :
امپریالیسم ناشی از اقتصاد را می توان به دو دسته مارکسیست ها
(جبرگرایان) و لیبرال ها (اراده گرایان) تقسیم کرد. در کلیه نظریه های
امپریالیسم ناشی از اقتصاد، مفروض این است که ساختار زیر بنایی اقتصاد
سرمایه داری زمینه را برای پیدایش پدیده امپریالیسم فراهم می کند. پس از
حالت خودکار جبری مکانیکی، دو گروه مارکسیست ها و لیبرال ها از یکدیگر
فاصله می گیرند. لیبرال هایی چون هابسون معتقدند با اعمال یک سری سیاست های
توزیعی می توان پدیده کم مصرفی برهه ای را در سرمایه داری درمان کرد. در
این مورد هابسون به عامل اراده انسانی اهمیت می دهد؛ اما مارکسیست ها به
لحاظ آنکه اراده را امری روبنایی و بازتاب وضعیت زیربنایی اقتصادی می
دانند، معتقد هستند که چنین امری حداقل در سرمایه داری ممکن نیست. باید
اقتصاد کمونیستی به وجود آید تا زیر بنای جدیدی برای رفتار غیر امپریالیستی
و غیر استثماری فراهم آید. (البته خود مارکس هیچگاه از امپریالیسم سخنی
نگفته است و مفهوم امپریالیسم طی سال های 1900 تا1920 وارد نظام فکری
مارکسیسم شد. هیلفردینگ، بوخارین و لنین بنیانگذار چنین تحولی در مارکسیسم
بودند.)
3. امپریالیسم ناشی از زیست شناختی اجتماعی
در این نظر یا شکلی که امپریالیسم از آن ناشی می شود، امپریالیسم را
ناشی از خوی نیاکان می داند و بین طبیعت انسان و پدیده امپریالیسم ارتباط
برقرار می کند با این فرضیه که نیاکان ما و روحیه غریزی انسان میل به خشونت
را درون خود دارد و آن را در رفتار انسانی خود (از گذشته تاکنون) بروز
داده است.( این شکل یا نظریه از امپریالیسم بیشتر تحت تأثیر فلسفه اجتماعی
داروین و اسپنسر ریشه گرفته است )
نیازهای انسان انطباق با محیط انسانی
را بر اساس عادت، انسان را به تعقیب منافع ظاهراً عقلائیش سوق می دهد این
نظر می گوید که اگر واکنش های غریزی مردم برای اقدام نبود (جنگ همه علیه
همه) هیچ سیاست مداری نمی توانست آنها را واقعاً به جنگ برانگیزد. بنابراین
پرخاشگری، پدیده رفتار درونی است، که از رقابت برای دستیابی به منافع
کمیاب ناشی می شود. بر اساس این تعبیر، امپریالیسم، خاص نظام اقتصادی
سرمایه داری نیست بلکه پدیده ای خاص برای رفع نیاز های انسان که به مقتضای
وضعیت خاص محیطی، فعال می شود؛ میزان فشار گزینشی انطباق گرایانه انسانی
برای رفع نیازها به عوامل چندی از جمله نوع همبستگی های اجتماعی، سطح توزیع
مواد غذایی، رفتار جمعیتی و امثال آن بستگی دارد موفقیت امپریالیستی به
بهره گیری از موقعیت فیزیکی و ذهنی برتر یک گروه اجتماعی بستگی دارد. در
این نظر انسان ذاتاً وارث نوعی کشش انطباقی خاص برای تعیین بقای خود است
این سازوکار و یا کشش ذاتی در برخورد با یک محرک خارجی به طور خودکار فعال
می شود هرگاه این محرک ظاهر شود برنامه ریزی ژنتیک درونی برای پرخاشگرایانه
اساسی کشش متضاد دیگری جهت کنترل حدود و میزان خشونت وجود دارد، پرخاشگری
درون گروهی انسان کارکرد انطباق گرایانه خود را از دست داده و لگام گسیخته
شده است. ( تغییرات سریع که از طریق توسعه فرهنگی در جوامع به وجود آمده
موجب این لگام گسیختگی است.)
4. امپریالیسم ناشی از ایدئولوژی
تجربه تاریخی اروپا از پیدایش سه نظام ایدئولوژیک کلیسایی، فاشیستی،
مارکسیستی که به نوبه خود هر کدام مؤسس رژیم های سیاسی توتالیتری در داخل و
مجری سیاست امپریالیستی در صحنه جهانی و یا بین المللی بودند، به شکل گیری
فرضیه امپریالیسم ناشی از ایدئولوژی قدرت بخشیده است. و این خود نشان
دهنده این است که سیاست امپریالیستی همیشه مستلزم ایدئولوژی است. زیرا
برخلاف سیاست حفظ وضع موجود، امپریالیسم همیشه مسؤولیت اثبات را بردوش دارد
امپریالیسم باید ثابت کند وضع موجودی که در صدد بر اندازی آن است باید بر
انداخته شود و مشروعیت اخلاقی که بسیاری از افراد برای هر آنچه وجود دارد
قائل هستند باید تسلیم آن اصل برتری اخلاقی شود که خواهان توزیع جدید قدرت
است. از نظر لغوی اصطلاح ایدئولوژی اولین بار توسط دستودوتراسی[9] فیلسوف زمان انقلاب فرانسه به کار رفت او این اصطلاح را برای «علم ایدها[10]» انتخاب کرد به نظر او ایدئولوژی علمی است همراه با مأموریت یا مسؤولیت.
ایدئولوژی
پوشش تصنعی است که عامدانه به قامت طبیعی واقعیات پوشانده می شود تا ماهیت
آن را به وجه مورد نظر تحریف کند به نظر مورگنتا این پوشش ردای مناسبی
برای توجیه اقدامات و سیاست های امپریالیستی برای بهم زدن وضع موجود است.[11]
(البته این نکته قابل ذکر است که در ذات ایدئولوژی شاخصه عمده آرزو برای
تغییر گسترده در محیط و فضای موجود نهفته است. ) ایدئولوژی پیروان خود را
به تغییرات وضع موجود دعوت می کند و طرحی نو را به وجود می آورد و با
استفاده از ایمان و اعتقاد پیروان به عنوان جایگزینی برای تهییج تفکر توده
ها استفاده کرده، ایمان کامل آنها را به ایدئولوژی جلب می کند. به طور
منطقی اگر کسی نتواند نظام اندیشه ای را درک کند، ولی به آن اعلام وفاداری
کند، طبیعی است که نمی تواند تغییرات و تناقضات موجود درآن نظام را اندیشه
ای را نیز درک کند.
مواقعی که جهت سیاست امپریالیستی مستقیماً متوجه وضع
موجود ناشی از شکست دریک جنگ نیست، بلکه ناشی از خلاء قدرتی می باشد که
فاتحان را اغوا می کند، ایدئولوژی های اخلاقی که فتح پیروزی را وظیفه ای
اجتناب ناپذیر می سازند، جایگزین توسل به حقوق طبیعی عادلانه در مقابل حقوق
موضوعه ظالمانه می شوند در اینجاست که غلبه بر ملت های ضعیف، به صورت
«مسئولیت انسان سپید پوست»، «رسالت ملل»،«سرنوشت آشکار» و ... ظاهر می
شوند. امپریالیسم استعماری بخصوص، غالباً تحت پوشش شعارهای ایدئولوژیک از
این سنخ قرار گرفته است مانند مواهب تمدن غرب که فاتح رسالت داشت آنرا بر
نژادهای رنگین پوست زمین به ارمغان ببرد. یا (ایدئولوژی ژاپنی که «منطقه
سعادت مشترک» آسیای شرقی که همین معنای ضمنی رسالت بشر دوستانه را در بر
دارد. )
رایج ترین پوشش و توجیه امپریالیسم، همیشه به شکل ایدئولوژی ضد
امپریالیستی بوده است. رواج آن به این علت است که از همه ایدئولوژی های
امپریالیستی کارایی بیشتری دارد همانگونه که به قول هوی لانگ[12]
، فاشیسم در پوشش ضد فاشیسم به ایالات متحده خواهد آمد، امپریالیسم نیز در
بسیاری از کشورها تحت پوشش ضد امپریالیسم وارد شده است. در سال 1914و
همچنین 1939، هر دو طرف برای دفاع از خود در برابر امپریالیسم طرف مقابل
وارد نبرد شدند آلمان در سال 1941 به شوروی حمله کرد تا نقشه های
امپریالیستی آن را خنثی کند. از پایان جنگ جهانی دوم به بعد، سیاست خارجی
روسیه، بریتانیا، ایالات متحده و حتی چین با استناد به اهداف امپریالیستی
سایر دول توجیه شده است.
جمع بندی مباحث اینکه، در ذات هر ایدئولوژی،
نوعی نارضایی از وضعیت موجود نهفته است. هرگاه ایدئولوژی غالب شود و بتواند
با ابزارهای شعاری، توده ها را بسیج کند، درآن صورت اهرم لازم برای تحقق
بخشیدن به خواسته های خود را یافته است. از این رو ایدئولوژی مبنای سیاست
های امپریالیستی قرار می گیرد.
اهداف سه گانه امپریالیسم
از آنجا که امپریالیسم از چند وضعیت مختلف سرچشمه می گیرد هدفهای آن
به سه قسم تقسیم می شود : هدف امپریالیسم می تواند سلطه بر تمامی جهان
متشکل سیاسی باشد که به معنای امپراتوری جهانی است. یا ممکن است امپراتوری
یا سلطه با ابعاد قاره ای باشد و یا می تواند برتری و قدرت درسطح محلی
باشد. به عبارت دیگر ممکن است سیاست امپریالیستی را قدرت مقاومت قربانیان
آن، محدوده جغرافیایی تعیین کننده ای، چون مرزهای جغرافیایی یک قاره و یا
اهداف محلی خود قدرت امپریالیستی محدود نماید.
امپراتوری جهانی ( سلطه بر تمامی جهان )
انگیزه توسعه طلبی که هیچ گونه مرز عقلایی نمی شناسد و به موفقیت
خود متکی است در طول تاریخ باعث ایجاد امپراتوری های جهانی شده است و اگر
نیروی برتری نباشد که آن را متوقف کند تا مرز جهان سیاسی پیش می رود این
انگیزه تا زمانی که موضوع سلطه در عنصر زیست شناختی انسان وجود داشته باشد
ارضا نمی شود. خصیصه این نوع امپریالیسم نامحدود از این تمایل عمومی افراد
بشر ناشی می شود که همه افراد بشر تمایلی پایدار و دائمی نسبت به قدرت نا
محدود دارند. ( یعنی فقدان محدودیت و تمایل به فتح هر کشوری که تن به سلطه
دهد. )
مثال های بارز تاریخی امپریالیسم نامحدود، سیاست های توسعه طلبانه ناپلئون و هیتلر است.
امپراتوری قاره ای ( سلطه با ابعاد قاره ای )
نمونه بارز امپریالیسمی که جغرافیا حد و مرز آن را تعیین می کند، به
وضوح در سیاست قدرت های اروپایی دیده می شد که می کوشیدند سلطه خود را در
سطح قاره اروپا گسترش دهند لوئی چهاردهم ، ناپلئون سوم و ویلهلم دوم
نمایندگان چنین گرایشی هستند. دولت هایی که در جنگ بالکان در سال های
1912و1913 شرکت داشتند خواهان کسب برتری در سطح بالکان بودند و یا موسولینی
که می کوشید دریای مدیترانه را به صورت دریاچه ای ایتالیایی در آورد.
سلطه محلی ( امپریالیسم محلی )
این نوع امپریالیسم به واسطه اینکه قدرت های موجود همگی در یک سطح
قرار دارند و موازنه قوا بر قرار است قدرتی به قدرتی دیگر اجازه اینکه
تبدیل به یک امپریالیسم قاره ای شود را نمی دهد. (در قرن 18 هماهنگی موجود
میان دولت هایی که تقریباً قدرت یکسانی داشتند هر نوع تلاش برای اعمال
امپریالیسم قاره ای را محدود می کرد.)، این الگوی امپریالیسم محلی در
سیاستهای سلطنتی قرون 18 و19 به وفور دیده می شود. در قرن هجدهم فردریک
کبیر، لوئی پانزدهم، ماری ترز، پطر کبیر و کاترین دوم نیروی محرک این نوع
امپریالیسم بودند. در قرن نوزدهم، بیسمارک استاد این سیاست امپریالیستی
بود، که می کوشید وضع موجود را بر اندازد و در محدوده دلخواه خود سلطه
سیاسی خویش را اعمال کند. تفاوت میان این سیاست امپریالیسم محلی، با
امپریالیسم قاره ای و امپریالیسم نامحدود (جهانی)، در تفاوت میان سیاست
خارجی بیسمارک، ویلهلم دوم و هیتلر مشاهده می شود. بیسمارک می خواست سلطه
آلمان را بر اروپای مرکزی اعمال کند؛ ویلهلم دوم در نظر داشت این سلطه را
در سطح اروپا گسترش دهد، هیتلر در صدد سلطه بر جهان بود.
ایدئولوژی امپراتوری: امپریالیسم و امپریالیسمستیزی ابلهان1
جیمز پتراس2
چکیده
یکی از شگردهای همیشگی قدرتهای امپریالیستی برای خلع سلاح کردن، نومید ساختن و کنترل اقوامی که بر آنها سیطره داشتهاند، خلق جنبشهای به ظاهر مردمیِ ضد استعماری یا ضد امپریالیستی بوده است. آنها از این طریق، با هدایت پنهانی و پشت پرده رهبران اصلی این جنبشها یا نفوذ در ارکان کلیدی آنها توانستهاند سمت و سو و شدت و ضعف آنها را کنترل کنند و خود را برای ورود به مراحل بعدی سلطه آماده سازند. این مقاله با وجود آنکه رگههایی از چپنگری در آن دیده میشود، از آنجا که به برخی مصادیق کاربرد همین شگرد در جهان فعلی میپردازد، میتواند آگاهیبخش باشد.
بر این اساس، بسیاری از تحرکاتی را که هماکنون در عرصه جهانی مشاهده میشود، میتوان تداوم همین راهبرد دانست که امریکا به ویژه پس از درس گرفتن از تجربههای پرهزینه خود در عراق و افغانستان میکوشد با پی گیری تاکتیک فوق، زمینه را برای حضور یا تداوم حضور کمهزینهتر خود در برخی از راهبردیترین مناطق جهان نظیر خلیج فارس یا شمال افریقا فراهم کند.
یکی از بزرگترین تناقضهای تاریخ، ادعاهای سیاست¬مداران امپریالیستی مبنی بر دخالت در یک جنگ صلیبی بشردوستانه بزرگ است؛ «مأموریت متمدنسازی» تاریخی که برای آزادسازی کشورها و اقوام طراحی شده است و در عین حال، نقش زدن بربرگونهترین فتوحات، ویرانگرترین جنگها و خونریزیهای گسترده اقوام شکستخورده در حافظه تاریخی است.
در عصر کاپیتالیستی مدرن، ایدئولوژیهای حاکمان امپریالیستی در طول زمان دستخوش دگرگونی شده است و از درخواستهای اولیه برای «حق» برخورداری از ثروت، قدرت، مستعمرات و عظمت، تا ادعاهای بعدی ایفای یک «مأموریت متمدنسازی» را در بر میگیرد.
این مقاله بر تجزیه و تحلیل استدلالهای ایدئولوژیک امپریالیستی معاصر امریکا برای مشروعیت بخشیدن به جنگها و تحریمها و تداوم سلطه تمرکز دارد.
کشوری نیازمند پروزاک3
آیا شما هم متوجه شدهاید که هم اکنون نیز رئیس جمهوری ما، نامزدهای ریاست جمهوری مختلف و دیگران با چه تأکیدی پی در پی اصرار میورزند که ما «بزرگترین کشور روی زمینیم» و میگویند ارتش امریکا بهترین نیروی رزمنده در تاریخ جهان است؟ آیا این حرف¬ها در دهانتان، طعمی از خاکستر بر جای نمیگذارد؟ به این کشور و ناامیدی و سرخوردگیهای امروزینش نگاه کنید و به من بگویید آیا دیگر کسی هست که این حرف را باور داشته باشد؟
اشتباه نبود که بلافاصله بعد از شکست در ویتنام، چهره خیالی انتقامگیرنده «رمبو» به شدت محبوبیت پیدا کرد و بر خلاف قهرمانان امریکایی دهههای پیشتر، عضلههایی برآمده داشت. این قهرمان به عنوان یک آب نبات تصویری، ناکامی های زیادی را جبران میکرد. بنابراین، اگر ایالات متحده، «بزرگترین» کشور روی زمین باشد، لازم نیست کسی بارها و بارها این را تکرار کند.
آیا جای پرسش نیست که دارد اتفاق بزرگی در این کشور میافتد، حتی اگر دقیقاً ندانیم این اتفاق چیست؟ بر خلاف مردم امپراتوریهای پیشین، ما هیچ وقت به امپراتوری خود افتخار نکرده یا حتی نتوانستهایم خودمان را به عنوان یک کشور امپریالیستی ببینیم؟ اگر به راستی منکر این هستیم که در شکم یک قدرت امپریالیستی بزرگ زندگی میکنیم؛ اگر مثل بیشتر امریکاییان، شما هم این واقعیت را نادیده می گیرید که ما خزانههایمان را به سمت ارتش سرازیر کردهایم یا پایگاههایی را در کشورهایی بر پا کردهایم که تعداد اندکی میتوانند جای آنها را روی نقشه پیدا کنند، در این صورت، شما به طور طبیعی، افول امپراتوری به چاهی را تجربه کردهاید که انگار در یک آینه تاریک انعکاس یافته است.
با این حال، احساساتی که باید با تجربه خارج شدن یک امپراتوری از ریل همراه باشند، فقط به دلیل نبود یک تجزیه و تحلیل، ناپدید میشوند. توهم، افسردگی و سقوط، حتی قویتر از پیش، درون رگهای امریکا به حرکت درآمدهاند. فقط اگر به اطلاعات نظرسنجیها در این مورد نگاهی بیندازید که آیا این کشور ـ که زمانی سرزمین آرمانی خوش بینها بود ـ در «جهت درست» در حرکت است یا «در جهتی نادرست»، متوجه خواهید شد تعداد کسانی که به جهت نادرست اشاره کردهاند، ماه به ماه، به شدت در حال افزایش است. در مواقع معدودی که پرسش گران از امریکاییان پرسیدهاند آیا به نظر آنها کشور «در حال افول است» یا نه، باز هم ارقام به همین شکل سر به آسمان میزنند.
فهمیدن دلیل آن دشوار نیست. از دست دادن ایمان نسبت به نظام سیاسی امریکا روز به روز بیشتر می شود. از نظر بسیاری از امریکاییان، این نظام دیگر نه «کشور ما»، بلکه «بوروکراسی» است. واشینگتن به شکلی آشکار در مخمصه افتاده و از انجام دادن کاری قابل توجه، ناتوان است، در حالی که دولتهای ایالتی در برخورد با شدیدترین کاهش ثبت شده در میزان مالیاتهای دریافتی، در کنار دولتهای محلی در زیر کسریهای کلان و کاهش بودجه حوزههایی که به زندگی روزمره مرتبط میشوند ـ تحصیلات، پلیس، آتش نشانی ـ کمر خم کردهاند.
سالها پیش در دوران جرج دبلیو بوش، من میخواستم کلمه «جمهوریخواهان ناتوان»4 را به عنوان یک واژه جدید وارد دایره واژگان سیاسی داخلی مان کنم. میخواستم به این طریق این احساس را انتقال دهم که چیزی اساسی در این کشور ـ روح « نتوانستن» ـ در حال گسترش است. البته موفق به انجام این کار نشدم و از آن زمان به بعد، روح «نتوانستن» به صورت آشکار به فراتر از حزب جمهوریخواه نیز گسترش یافته است. سادهتر بگویم: ما یک کشور نیازمند به پروزاک هستیم.
در حاشیه رویارویی با چالشهای جهانی ـ از ژاپن تا خاورمیانه بزرگ، از نظام اقتصادی لرزان جهانی گرفته تا آب و هوا که به یک سرگرمی تمامعیار تبدیل شده ـ هر چه میگذرد، ناتوانی امریکا، برای غلبه بر این مشکلات مشخصتر میشود. این کشور دیگر روی جوانانش سرمایهگذاری نمیکند یا طرحهای کارآمدی برای آینده ندارد یا راههایی جدیدی را ارائه نمیدهد. این کشور به معنای واقعی کلمه «نمیتواند» و این نتوانستن فقط به دلیل بحران داخلی نیست، بلکه بخشی از افول امپراتوری است.
ما چندان به این مشکل نمیپردازیم و به جای آن تمایل داریم به عنوان سپهرهایی جداگانه با عرصههای داخلی و خارجی برخورد کنیم، آن هم در حالی که ارتباط بین این دو کاملاً روشن است. اگر در این باره شک دارید، فقط کافی است وارد نزدیکترین پمپ بنزین شوید و باک اتومبیلتان را پر کنید. البته کیست که نداند این کشور که زمانی یک مولّد ثروت بود، اکنون با آمارهای بیکاری دست به گریبان است که از زمان رکود بزرگ، شبیه آنها دیده نشده است.
به علاوه سطوح بدهی بیسابقه به خاطر وابستگی به تأمین انرژی از خارج است (و نظیر بیشتر معتادان، هیچ برنامهای برای ترک اعتیاد خود ندارد) یا قرار داشتن آن در بدترین دوره نابرابری در آمدها در تاریخ نوین. و کیست که نداند گروهی از افسانهپردازان مالی، عوامل شرکتی، لابیگر و سیاست¬مدار در حال فربهتر کردن خودشان از قِبَل این آشفتهبازار سیاسیاند؟
اگر فکر میکنید هیچ کدام این چیزها با افول قدرت امپریالیستی ارتباطی ندارد، از خودتان بپرسید: چرا در بیشتر گزینههای پیش روی کشورمان، مواردی است که فقط ارتش قادر به انجام دادن آن است یا بخش قابل ملاحظهای از دولت که بودجهشان همچنان در پنتاگون در حال افزایش است،توانایی انجامش را دارند؟ یا چرا وقتی به انجام دادن کاری نیاز است، این دولت همچون سلف خود، مرتب به همین ارتش روی میآورد؟
روزی روزگاری، کمک به کشورهای دیگر در روزگار دشوار، یکی از وظایف بخش غیر نظامی دولت امریکا بود. امروزه در چنین مواقعی، ازهاییتی تا ژاپن، این ارتش امریکاست که دست به عمل میزند. برای مثال، در واکنش به مصیبت سهگانهای که در ژاپن رخ داد ـ زمینلرزه، سونامی و انفجار نیروگاه هستهای ـ پنتاگون یک اقدام بازسازی گسترده را به اجرا گذاشته است که در آن، هجده هزار نفر با بیست کشتی نیروی دریایی و حتی شناورهای حمل سوختی که برای خنک کردن نیروگاه فوکوشیما آب تازه میآوردند، شرکت دارند. به این اقدام، یک نام رمزی نظامی «عملیات توموداشی» (در زبان ژاپنی به معنای «دوست») نیز دادهاند و علاوه بر اهداف دیگری که دنبال میکند، یک کارزار تبلیغاتی آشکار با هدف تبلیغ سودمندی پایگاههای نظامی امریکایی در این کشور است.
به همین ترتیب، وقتی دولت به انجام کاری در خاورمیانه نیاز دارد، این روزها غالباً وزیر دفاع، رابرت گیتس را ـ او به تازگی دیدارهای رسمی از بحرین، عربستان سعودی، عراق و مصر داشته است ـ به جای وزیر امور خارجه، هیلاری کلینتون به آنجا میفرستد. در اقدامی دیگر، زمانی که وضعیت وحشتناک لیبی وخیمتر شد و سخن از اقدامی «بشردوستانه» به میان آمد، دولت اوباما (در کنار ناتو) به نیروی هوایی خود توسل جستند.
همچون اتفاقی که در مرزهای افغانستان و پاکستان رخ داد، همانطور که قابل پیشبینی بود، نیروی هوایی از دست یافتن به پیروزی قابل توجه ناکام ماند. تکاندهندهتر از همه این نیست که حاکم لیبی، معمر قذافی بیدرنگ سقوط کرد یا ارتش لیبی وقتی بخش قابل توجهی از تانکها و دفاع توپخانهای او از آن گرفته شد، دچار فروپاشی نشد یا حملات سریعی که قرار بود به موجی بزرگ تبدیل شوند، صرفاً به اعمال یک منطقه پرواز ممنوع یک ماهه از سوی ناتو انجامید (در حالی که منطقه پرواز ممنوعی که در عراق صدام حسین اعمال شد، بدون توفیق نهایی، دوازده ماه به طول انجامید).
از دیدگاه امپریالیستی، دو نکته درباره اقدام نظامی امریکا در لیبی قابل ذکر است. اول اینکه به نظر نمیرسید واشینگتن نسبت به قدرتی که برایش باقی مانده است، متقاعد شده باشد؛ نکتهای که رقص هوایی عجیب آن در آسمان این کشور نمایانگر آن بود. دوم اینکه حتی در حوزه نظامی، هر چه میگذرد، واشینگتن از درس گرفتن از اقدامات پیشین خود ناتوانتر میشود. در نتیجه، زرادخانه تاکتیکهای بالقوه آن بیشتر از تاکتیکهایی تشکیل شده است که در گذشتهای نزدیک شکست خوردهاند. نوآوری، دیگر بخشی از این امپراتوری نیست.
مترجم: محمود سبزواری
روزی روزگاری، کمک به کشورهای دیگر در روزگار دشوار، یکی از وظایف بخش غیر نظامی دولت امریکا بود. امروزه در چنین مواقعی، ازهاییتی تا ژاپن، این ارتش امریکاست که دست به عمل میزند.
پی نوشت ها:
1. Prozac: نام یکی از داروهای ضد افسردگی.
2. Republican’ts.
3- The Empires Ideology: Imperialism and "Anti-Imperialism of the Fools"
Source: www.globalresearch.ca/index.php?context=va&aid=28456
4- James Petras.
اصطلاح اَمپـِریالیسم به انگلیسی: Imperialism خود از واژهء قدیمیتر empire ( امپراتوری) آمده است از واژهء امپریالیسم تعاریف گوناگونی بدست داده شدهاست:
امپریالیسم فقط به معنای تصاحب قلمرو ارضی کشورها نیست بلکه به نحو گستردهتری با کسب کنترل سیاسی و اقتصادی بر مردم و اراضی، خواه با نیروی نظامی و خواه با ابزارهای زیرکانه تر، مرتبط است. موضوع امپریالیسم سیاست و شیوههای دولتی است که غالباً با ابزارهای اقتصادی، قدرت و سلطهء خود را گسترش میدهد.
تاریخچه
واژهء امپریالیسم در 1890 در انگلستان رواج یافت. به زودی در زبانهای دیگر بکار گرفته شد و از آن برای بیان کشاکشهای قدرتهای اروپایی رقیب برای بدست آوردن مستعمره و حوزهء نفوذ در افریقا و دیگر قارهها استفاده شد. این کشاکشها که از دههء 1880 تا 1914 بر سیاست بین المللی حاکم بود، سبب شد که این دوره « عصر امپریالیسم» نامیده شود. هم انگلیسیها و هم امپریالیستهای اروپای قارهای ادعا میکردند که هدفشان گسترش تمدن و رساندن دستاوردهای آن به مردمان دارای نژاد و فرهنگ پستتر است. اما در بنیاد این «احساس رسالت» برای تمامی بشریت ایمان به برتری نژادی، مادی، و فرهنگی نژادهای سفید وجود داشت. پس از جنگ جهانی اول، ایدئولوژی امپریالیسم در ایدئولوژیهای فاشیسم و نازیسم به کمال خود رسید.
این مرحله از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن حاضر آغاز میشود. تدوین تئوری مربوط به امپریالیسم و تجزیه و تحلیل پنج وجه مشخصه اساسی آن میگوید:
1. تمرکز و تراکم تولید و سرمایه موجب ایجاد انحصارها ( مونوپولها ) شد. انحصارها در این مرحله نقش قاطع را در حیات اقتصادی بازی میکنند.
2. ترکیب سرمایه بانکی و سرمایه صنعتی به پیدایش سرمایه مالی و الیگارشی مالی منجر گردید.
3. صدور سرمایه به جای صدور کالا اهمیت ویژهای کسب میکند.
4. ایجاد اتحادیهها و کنسولهای انحصاری سرمایهداران، این اتحادیهها به صورت کارتلها، تراستها و کنسرسیوم های جهان را از نظر اقتصادی بین خود تقسیم میکنند.
5. پایان تقسیم منطقههای سرزمینهای جهان بین بزرگترین و ثروتمندترین دولت سرمایهداری و آغاز تجدید تقسیم آنها.
رابطه دو سویه میان امپریالیسم، قدرت_ایدئولوژی
ایدئولوژی امپریالیسم، همیشه مسئولیت اثبات را بردوش دارد . قدرت، سیطره بر ذهن و رفتار دیگران (دیگر بازیگران نظام بین الملل)
سیاست امپریالیستی همیشه مستلزم ایدئولوژی است، زیرا برخلاف سیاست حفظ وضع
موجود، امپریالیسم همیشه مسئولیت اثبات را بردوش دارد امپریالیسم باید
ثابت کند که وضع موجودی که در صدد بر اندازی آن است باید برانداخته شود و
مشروعیت اخلاقی که بسیاری از افراد برای هرآنچه وجود دارد قائل هستند، باید
تسلیم آن اصل برتری اخلاقی شود که خواهان توزیع جدید قدرت است بدین ترتیب
به نقل از گیبون ( برای هر جنگی می توان در حقوق مقدس فاتحان انگیزه هایی
یافت : امنیت یا انتقام، شرف یا حمیّت، حق یا آسایش ).
قدرت یعنی سیطره
بر ذهن و رفتار دیگران (قدرت سیاسی رابطه ای است روانشناختی، بین کسانی که
آن را اعمال می کنند و کسانی که بر آنان اعمال می شود. )
امپریالیست چیست ؟
این واژه ابتدا به
توسعه طلبی های ناپلئون در دهه ی 1830 - م نسبت داده شد و در اواخر سدهء
19- م ، مخالفانی که در بریتانیا با توسعه طلبی و سیاست استعماری مخالف
بودند، از این واژه استفاده می کردند. البته کسانی بودند که در آن دوران یک
برداشت مثبتی از واژه ی امپریالیسم داشتند. به عنوان مثال جوزف چمبرلین
که اعتقاد داشت باید به گسترش امپراتوری بریتانیا به مثابه یک قطب ایجاد
کننده توازن قدرت در سیستم بین المللی، در مقابل تسلط و سیاست استعماری
آلمان و فرانسه نگاه کرد. و در اویل سده 20 میلادی که در علوم سیاسی، بحث
علمی درباره ی سیاست استعماری و امپریالیسم گسترش یافت. واژه امپریالیسم در
فرهنگ نامه ها و واژه نامه ها به چند برداشت تعریف شده است.
برداشت اول
: این واژه از ریشه لاتینی ایمپرو (امپراتوری) مشتق شده و یکی از شکل های
قدیمی کشور گشایی و سلطه در رقابت های سیاسی بین جوامع انسانی است. (تحمیل
سلطه یا قدرت یک دولت بر قلمرو دولت های دیگر با وسایل گوناگون به قصد
استثمار و کسب امتیازات سیاسی و اقتصادی )
برداشت دوم
: امپریالیسم به طور کلی عنوانی است برای قدرتی( یا دولتی) که بیرون از
حوزه ملی خود به تصرف سرزمین های دیگر پردازد و مردم آن سرزمین را به زور
وادار به فرمانبرداری از خود کند و از منابع اقتصادی و مالی و انسانی آنها
به سود خود بهره برداری کند.( این برداشت امروزه تعریف خود را از دست داده
است).
برداشت سوم : برداشت لنینی_کمونیستی است که
امپریالیسم را عالی ترین و آخرین مرحله سرمایه داری و جوهره آن را تسلط
انحصارها و از بین رفتن رقابت آزاد توصیف می کند و پنج مشخصه را برای
امپریالیسم بر می شمارد ( 1. تمرکز و تراکم تولید سرمایه 2. آمیخته شدن
سرمایه صنعتی و بانکی _الیگارشی مالی 3. صدور سرمایه بجای صدور کالا 4.
انحصار سرمایه داران بین المللی 5. تقسیم مجدد جهان بین بزرگترین دولت های
سرمایه داری ) در این راستا مارکسیسم نوین، پس از دوران جنگ سرد واژه
امپریالیسم در رابطه با استعمارگری نوین و داد و ستدهای ناعادلانه قدرت های
سرمایه داری با کشورهای درحال توسعه و انتقاد از سرمایه گذاری های شرکتهای
چند ملیتی می دانند. ( البته این نکته قابل ذکر است که پژوهشگران علوم
سیاسی دلایل تجربی و کافی و قانع کننده ای ندارند که بتوانند ادعا کنند
امپریالیسم تنها در سیستم های کاپیتالیستی و سرمایه داری گسترش می یابد
برای مثال می توان از نقش چین در تبت و از نقش شوروی در اروپای شرقی و
آسیای مرکزی در دوران جنگ سرد پس از پایان جنگ جهانی دوم نام برد).
هانس مورگنتا نظریه پرداز امریکایی – آلمانی (1980 - 1904 ) و استاد روابط
بین الملل و علوم سیاسی ، خود نیز با دیدی محافظه کارانه امپریالیسم را
چنین تعریف می کند :« امپریالیسم، خط مشیی سیاسی است که بازیگری خاص قصد
براندازی وضع موجود یا برهم زدن روابط قدرت بین دو یا چند بازیگر را دارد.»
امپریالیسم، شعاری سیاسی:
امپریالیسم از نیمه دوم قرن بیستم به عنوان شعار اصلی و اصطلاح رایج سیاست
جهانی باقی مانده است. واژه امپریالیسم از جنگ دوم جهانی به بعد کاربردی
جهانی یافته است. این ناظران، واژه امپریالیسم را جهت تشخیص عینی نوع خاصی
از سیاست خارجی نمی برند، بلکه از این واژه برای تقبیح و بی اعتبار ساختن
سیاستی که خود با آن مخالفند، استفاده می کنند. این استفاده قراردادی از
این واژه برای اهداف مجادله آمیز، چنان گسترش یافته که امروزه از واژه های
«امپریالیسم» و «امپریالیستی» در مورد هر نوع سیاست خارجی، صرف نظر از
ماهیت واقعی آن، و صرفاً به خاطر مخالفت با آن، استفاده می شود. پس به این
شکل می توان بیان کرد که کسانی که از سیاست خارجی بریتانیا، شوروی سابق ،
امریکا و ... در هراس بودند همه این فعالیت ها را در روابط بین الملل(
سیاست خارجی) ، سیاستی امپریالیستی می نامیدند.
ریشه و یا خاستگاه اصلی امپریالیسم :
بهترین راه برای توضیح ماهیت واقعی و یا ریشه و خاستگاه امپریالیسم به
عنوان سیاستی که برای براندازی وضع موجود مورد استفاده قرار می گیرد، از
طریق توجه به برخی موقعیت های نوعی است که نفع در اتخاذ سیاست امپریالیستی
است.( یا به نفع سیاستهای امپریالیستی عمل می کنند) اگر در این موقعیت،
شرایط ذهنی و عینی لازم برای سیاست خارجی فعال وجود داشته باشد، اتخاذ
سیاست امپریالیستی اجتناب ناپذیر می گردد.
ریشه و یا خاستگاه امپریالیسم را می توان به چهار قسمت تقسیم کرد :
امپریالیسم ناشی از قدرت
امپریالیسم ناشی از اقتصاد
امپریالیسم ناشی از زیست شناختی اجتماعی
امپریالیسم ناشی از ایدئولوژی
انواع امپریالیسم
سه نوع امپریالیسم میتوان تصور کرد که عبارتاند از:
1) امپریالیسم سیاسی (امپریالیسم کلاسیک)؛ جوزف شومپیتر در مقالهای تحت عنوان "جامعهشناسی امپریالیسم"، امپریالیسم [کلاسیک] را از بقایای سیاسی پادشاهیهای مطلق میداند و در تعریف امپریالیسم عنوان میکند: «موضعگیری بیهدف دولت برای گسترش قهرآمیز و بیپایان.»، بر طبق این نظریه امپریالیسم نتیجه منافع روندهای مشخص اقتصادی نیست بلکه نتیجه رفتار روانی حکمرانان اشرافی است. شومپیتر سپس به تبیین "امپریالیسم نو" که در روزگار معاصر خود مشاهده میکرد بر اساس منافع اقتصادی میپردازد.
هابس نیز امپریالیسم را تلاش برای استیلا یافتن بر اقوام دیگر و تحت انقیاد در آوردن آنها، که استعمار قدیم یکی از شکلهای آن است میداند. تحلیلهای لنین و هابسن از استعمار، مربوط به این دوره است. اما در سالهای بعد، اصطلاح امپریالیسم مفهوم خود را بهعنوان نظامی بر پایه سلطه حکومت امپراتوری از دست داد و در عصر حاضر این تبیین امپریالیستی دیگر توجیهی ندارند؛ زیرا امپراتوریهای استعماری کهن، مانند امپراتوری بریتانیا، کم و بیش بهطور کامل از میان رفتهاند و عملاً همه نواحی مستعمراتی قدیم بهصورت کشورهای مستقل درآمدهاندکه حکومت سیاسی مستقل دارند؛ گرچه دچار نوعی پیچیدهتر از امپریالیسم شدهاند که عبارت از امپریالیسم نو باشد.
2) امپریالیسم اقتصادی (امپریالیسم نو)؛ امپریالیسم نو، که استعمار نو شکل عملی آن است، بهمعنای وضعیتی است که در آن کشوری، با داشتن استقلال سیاسی، از دستاندازی و دخالت کشور دیگری و یا عوامل آن آسیب ببیند و این رابطه ممکن است دنباله رابطه استعماری گذشته میان دو کشور نباشد و قدرت نوخاستهای آن را پدید آورد. در برخی از بخشهای جهان (مثلاً، امریکای لاتین) اغلب اصطلاحات همردیف مانند "امپریالیسم اقتصادی" (یا به اصطلاح دقیقتر، "امپریالیسم دلار") را بیشتر بهکار میبرند.
محققان معتقدند پایان حکومت رسمی مستعمراتی در جهان سوم تأثیر چندان بر روح امپریالیستی قدرتمندان جهان نداشته است؛ زیرا با وجود رژیمهای فاسد، وابسته و مرتجع در این کشورها استقلال سیاسیای که تقریباً کسب شده است به پدیدهای ساختگی تبدیل میشود. گروه هیأت حاکمه جدید با هیأت حاکمه قدیم پیوند میخورد و طبقات مالدار تحت پشتیبانی امپریالیسم کلیه امکانات خود را برای خفه کردن جنبشهای مردمی که برای استقلال ملی و اجتماعی پیکار میکنند بهکار میبرند و چپاول مواد خام در کشورهای عقبمانده توسط سرمایه خارجی به شکل گذشته همچنان ادامه دارد. کشورهای صنعتی از طریق موقعیت برجسته اقتصادیشان در تجارت جهانی و از طریق نفوذ شرکتهای بزرگ که در مقیاس جهانی عمل میکنند هنوز کنترل خود را حفظ کردهاند. زیرا گرچه نوعی استقلال سیاسی در این کشورها وجود دارد اما محیط اقتصادی آنها بهشدت تحت تاثیر سلطه جوامع مرکزی است و بورژوازی خارجی همچنان در راس قدرت در این جوامع پیرامونی است.
برخی پژوهشگران معتقدند لیبرالیسمِ پوششیافته پس از جنگ، بساط امپریالیسم را برنچیده بلکه تنها ساختارهای کلانی پدید آورده است که به شمال توسعهیافته اجازه داده است به شکل اسلوبمند از منابع اقتصادی و نیروی کار جنوب توسعهنیافته بهرهکشی کند. آنها انترناسیونالیسم لیبرال و نهادهای اصلی آن مانند صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی را یک ردای مبدل بر قامت امپریالیسم میدانند و معتقدند فعالیت امپریالیستی از طریق انترناسیونالیسم لیبرال، از شیوههای پرهزینه رسمی مانند اداره مستقیم سرزمینها به شیوههای غیررسمیتری چون شرکتهای چندملیتی غربی تبدیل شده است که برای بهرهمندی از نیروی کار ارزان و معافیتهای مالیاتی، در کشورهای جهان سوم استقرار مییابند و بدینسان همان فرآیندهایی در حال وقوع است که در امپریالیسم کلاسیک شرح داده شدهاند.
3) امپریالیسم فرهنگی و رسانهای؛ گرچه امپریالیسم فرهنگی اعم از امپریالیسم رسانهای است، اما بهدلیل قدرت و سلطه رسانهها و حجم بالای انتقال فرهنگی رسانهها بهویژه رسانههای مدرن، برخی از نویسندگان چون گیدنز، امپریالیسم فرهنگی را در چارچوب تبیین رسانهای آن ارائه میکنند. او میگوید: «موقعیت برتر کشورهای صنعتی و بیش از همه ایالات متحده آمریکا در تولید و گسترش رسانهها سبب شده است که بسیاری از محققان از امپریالیسم رسانهای سخن بگویند.»
هربرت شیلر معتقد است: «صادرات تلویزیونی آمریکا، همواره با آگهیهای تجاری تبلیغاتی، فرهنگی تجاری را انتشار میدهد که شکلهای محلی بیان فرهنگی را تباه میکند.» این دیدگاه، جهانی شدن را نیز بهمثابه شکلی از "امریکاییشدن" که برای دولت ایالات متحده و منافع شرکتهای خصوصی آن سودمند است با امپریالیسم فرهنگی ملازم میداند. به گفته آنتونی اسمیت، یکی از محققان برجسته رسانههای همگانی: تهدید استقلال کشورها از سوی ارتباطات الکترونیکی جدید در اواخر قرن بیستم میتواند از استعمار در گذشته خطرناکتر باشد. رسانههای جدید بیش از دیگر تکنولوژیهای پیشین غرب از قدرت و نفوذ عمیق به دورن فرهنگ "دریافتکننده" برخوردارند. نتیجه میتواند ویرانگری پایانناپذیر تشدید تناقضهای اجتماعی در جوامع در حال توسعه امروز باشد.
- مظاهر امپریالیسم فرهنگی و رسانهای؛ محققان، مظاهر این نوع امپریالیسم را در مولفههای زیر بر میشمرند که توضیح مفصل آنها ذیل واژه "امپریالیسم فرهنگی" آمده است:
1. انحصار خبری؛
2. انحصار سینمایی؛
3. انحصار تبلیغی؛
4. انحصار سایبری؛
5. انحصار تولید و صدور کتاب.
ابزارهای حفظ سلطه امپریالیسم
1. دخالتهای سیاسی؛
2. انجام کودتاهای نظامی؛
3. ایجاد درگیریهای مرزی و جنگ بین کشورهای پیرامونی؛
4. تقویت اغتشاشهای داخلی؛
5. تقویت مرزهای جاسوسی و حکومتهای نامریی؛
6. استفاده گسترده از تبلیغات و رسانههای گروهی؛
7. تدوین و استقرار نظام تعرفهای و تعیین قیمتها و موارد دیگر.
خاستگاه دولت اسلامى
الف) دیدگاه تاریخى
ب) دیدگاه حقوقى
خاستگاه دولت اسلامى
منشا و خاستگاه دولت، از اساسىترین مباحث حقوق اساسى است. این که دولت
چگونه تشکیل مىشود و ریشه و منشا آن چیست، از دو زاویه تاریخى و حقوقى،
قابل بررسى است:
الف) دیدگاه تاریخى
از این دیدگاه باید بررسى کرد که دولت در زندگىِ اجتماعىِ بشر چگونه پدید آمده و چه عامل یا عواملى در پیدایش آن دخالت داشته است؟
پاسخهاى ارائه شده به این سوال، با ابهامات فراوانى همراه است و آن چه در این باره، توسط پژوهشگران مطرح گردیده است، بیش از آن که به اسناد و مدارک تاریخى مستند باشد، فرضیهها و تئورىهایى است که اثبات آن با معیارها و روشهاى متقن علمى، دشوار است. از این رو، گفتهاند:
این گونه تحقیقات، به آن حد به ما کمک نمىکند که بتوانیم یک توضیح صد در صد مستند از ریشه و منشا دولت به دست بدهیم.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
(1). محمد علیخانى، حقوق اساسى، ص72؛ ر.ک: تىبى، باکومور، جامعهشناسى، ترجمه سیدحسن منصور، ص170.
|364|
اگر بخواهیم از دید تاریخى، قضاوت کنیم، چارهاى نداریم جز آن که بگوییم:
خاستگاه دولت در غبار ابهام پوشیده مانده است[1].
به هر حال، نظریه خاستگاه الهى، زور، پدر سالارى و مادر سالارى، و قرار داد اجتماعى، از معروف ترین تفسیرهایى است که عرضه شده است. البته برخى از جامعه شناسان هم به طور کلى تفکیک جامعه به دو بخش فرمانروا و فرمانبردار را از نظر تاریخى رد کردهاند و جامعه اولیه بشرى را یک پارچه دانستهاند.
ب) دیدگاه حقوقى
از این دیدگاه باید بررسى کرد که دولت چگونه باید شکل گرفته و به چه منشا و منبعى باید استناد داشته باشد؟
از این بُعد، مسئله جنبه توصیفى نداشته و بر اساس مبانىِ فکرىِ گوناگون، و در مکتبهاى سیاسىِ مختلف، پاسخهاى متفاوت پیدا مىکند.
از سوى دیگر، این مسئله با موضوع مهم مشروعیت حکومتها پیوند مىخورد. دیدگاه ماکسوبر[2] در باره اقسام سه گانه مشروعیت، که انواع مختلف اقتدار (عقلایى، سنتى و فرهمندى) را مشخص مىکند، از مباحث قابل توجه در این باب است که باید به شکل مستقل و جداگانه مورد بررسى قرارگیرد.
--------------------------------------------------------------------------------
(1). عبدالرحمن عالم، بنیادهاى علم سیاست، ص163؛ ر.ک: ر. م، مکآیور، جامعه و حکومت، ترجمه ابراهیم على کنى، بخش اول، پیدایش حکومت.
(2). ر.ک: ماکس وبر، مفاهیم اساسى جامعهشناسى، ترجمه احمد صدارتى، ص99؛
بروس کوئن، مبانى جامعهشناسى، ترجمه رضا فاضل و غلامعباس توسلى، ص398.
سابقه تاریخى موضوع در میان مسلمانان
|365|
سابقه تاریخى موضوع در میان مسلمانان
--------------------------------------------------------------------------------
سابقه تاریخى موضوع در میان مسلمانان
الف) وجوب شرعىِ انتخاب
ب) وجوب عقلىِ انتخاب
حاکمیت الهى و ربوبیّت تشریعى
تفسیر کلامى
ثمرات توحید، در مسئله حاکمیت
اصل اول
اصل دوم
اصل سوم
اصل چهارم
--------------------------------------------------------------------------------
سابقه تاریخى موضوع در میان مسلمانان
مسلمانان از صدر اسلام تاکنون، درباره این موضوع، بحث و گفت و گو داشتهاند.
در میان اهل سنت، دو دیدگاه وجود دارد:
الف) وجوب شرعىِ انتخاب
اشاعره و گروهى از معتزله، نصب امام را از طرف مردم، واجب دانسته و آن را
یک حکم شرعى و تعبدى مىدانند که فقط با خبر آسمانى، لزوم آن را مىتوان
اثبات کرد.
این جماعت، در استدلال خود مىگویند:
بر طبق دستور شرع، آماده سازىِ لشکر، حفظ مرزها، تامین امنیت شهرها، و
به طور کلى حفظ نظام واجب است، و چون براى امتثال این تکلیف، تشکیل حکومت و
داشتن حاکم، یک مقدمه ضرورى است، لذا - به حکم وجوب مقدمه واجب - مردم
باید فردى را براى رهبرىِ خود انتخاب کنند. و این یک تکلیف شرعى است.[1]
ب) وجوب عقلىِ انتخاب
گروه دیگرى از معتزله، هر چند نصب امام را از طرف مردم واجب مىدانند، ولى
--------------------------------------------------------------------------------
(1). قاضى عضدایجى، المواقف فى علمالکلام، ص396؛ شرح تجرید، قوشجى، ص365.
|366|
آن را به عنوان حکم عقلى مىشناسند. آنها بر مبناى دو مقدمه عقلى، بر نظریه خود استدلال مىکنند:
مقدمه اوّل: وجود زمامدار در هر جامعه، فواید فراوانى دارد و به وسیله آن از مفاسد بسیارى جلوگیرى مىگردد (صغرى).
مقدمه دوم: انجام هر چه که داراى منفعت بوده و جلوى مفسده را بگیرد، بر مردم لازم است (کبرى).
و بر این اساس، نتیجه گیرى مىکنند که عقلاً بر مردم واجب است فردى را براى رهبرى و حکومت برگزینند. [1]
ولى شیعه، در برابر دیگر فرق اسلامى، از آغاز به وجوب نصب از جانب خداوند، اعتقاد داشته است، و در هیچ یک از کتابهاى کلامى، سابقه نظریه دیگرى در این باره از شیعه دیده نمىشود[2].
ضرورت نصب، نسبت به عصر حضور پیشواى معصوم، از ضروریات اعتقادى ِ شیعه است. و در عصر غیبت نیز، هر چند مسئله، جنبه ضرورى ندارد، ولى حداقل در فقه و کلام شیعه، تا عصر حاضر، دیدگاه دیگرى در این درباره مطرح نبودهاست.
در عین حال، از دو نکته نباید غفلت کرد: یکى تفسیر نصب در عصر غیبت است، و دیگرى دیدگاههاى جدیدى است که برخى از متفکران اسلامى، مانند شهید سید محمد باقر صدر درباره محدوده نصب و جایگاه آن، در سالهاى اخیر مطرح کردهاند. در ادامه این فصل، به تفصیل به بررسى این دو نکته خواهیم پرداخت.
--------------------------------------------------------------------------------
(1). خواجه نصیرالدین طوسى، تلخیص المحصل، ص407؛ محقق لاهیجى، گوهر مراد، ص339.
(2). ر.ک: عدمه حلى، کشفالمراد فى شرح تجریدالاعتقاد، ص362؛ و شرحهاى دیگر تجریدالاعتقاد.
|367|
حاکمیت الهى و ربوبیّت تشریعى
یک فرد مسلمان که جهان بینىِ توحیدى را به عنوان مبناى تفکر خود پذیرفته
است، نمىتواند به نتایج و پى آمدهاى آن در شعاع زندگىِ فردى و اجتماعى بى
اعتنا باشد؛ زیرا توحید، آثار و لوازم فراوانى را در بخشهاى مختلف حیات
جمعى نشان مىدهد.
بر اساس یک اصل مسلّم اسلامى، ربوبیت منحصر به خدا است؛ یعنى علاوه بر آن که حق تعالى پدید آورنده و خالق موجودات است، ربوبیّت آنها را نیز در دو بخش تکوین و تشریع به دست دارد و همه مخلوقات را در مسیر کمال شایسته آنها پرورش مىدهد.
ربوبیّت تشریعىِ الهى، بر سراسر زندگى و در همه ابعاد حیاتِ انسان موحّد، سایه مىافکند. از این رو، نه خود را در هیچ صحنهاى یله و رها مىبیند، و نه تن به فرمانِ احدى جز خداوند مىدهد. او اعتبار هر قانون و نفوذ هر حکم را تنها در ارتباط با رب خود مىسنجد و بدون این پیوند، نه تنها دلیلى براى پیروى و گردن نهادن نمىبیند، بلکه فرمان برى و تسلیم را با خطر سقوط در درّه شرک در تشریع توام مىداند.
در قرآن کریم، در آیات مختلف، از ولایت خداوند، سخن به میان آمده است که ولىّ، به تنهایى او است و سرپرستى، حق انحصارىِ خداوند است:
|368|
«فاللّه هوالولىّ» [1].
این ولایتِ عام و گسترده الهى بر همه موجودات، و از آن جمله، انسان اقتضا
مىکند که کلیه شئون تدبیر و اداره جامعه، منحصراً در اختیار او باشد، و
علاوه بر ولایت حقیقىِ او، که سراسر هستى را فرا گرفته است، ولایت اعتبارى
نیز در همه زوایا به او انتساب داشته باشد؛ زیرا خداوند در قرآن، دو گونه
ولایت براى خود ذکر کرده است:
الف) ولایت تکوینى: که راه تصرّف در همه اشیا و تدبیر خلقت را آن گونه که بخواهد، باز مىگذارد:
«ام اتّخذوا من دونه اولیاء فاللّه هوالولىّ» [2]
آیا به جز او اولیایى براى خود گرفتهاند؟ خدا است که ولىّ راستین است.
«مالکم من دونه من ولىّ ولا شفیع افلا تتذکرون» [3]
براى شما غیر از او سرپرست و شفاعتگرى نیست، آیا باز هم پند نمىگیرید؟
«انت ولیّى فىالدنیا والاخرة» [4]
تنها تو در دنیا و آخرت ولىّ من هستى.
«فما له من ولىّ من بعده» [5]
پس از او (براى گمراه) ولیّى نیست.
و براساس همین ولایت تکوینى است که ولایت نصرت را نیز در اختیار داشته و در اختیار آنان که شایستهاند، قرار مىدهد:
«ذلک بان اللّه مولى الذین آمنوا و ان الکافرین لامولى لهم» [6]
چرا که خداوند پشتیبان کسانى است که ایمان آوردهاند؛ ولى کافران را یاورى نیست.
--------------------------------------------------------------------------------
(1). شورى(42) آیه 9.
(2). شورى(42) آیه 9.
(3). سجده(32) آیه 4.
(4). یوسف(12) آیه 101.
(5). شورى(42) آیه 44.
(6). محمّد(47) آیه 11.
|369|
ب) ولایت تشریعى: بر انسانها به واسطه تشریع قانون، ارشاد و تدبیر امور آنها:
«ما کان لمومن ولا مومنة اذا قضى اللّه و رسوله امراً ان یکون لهمالخیرة من امرهم»[1]
هیچ مرد و زن مومنى را نرسد که چون خدا و فرستادهاش به کارى فرمان دهند، براى آنان در کارشان اختیارى باشد.
«انما ولیکم اللّه و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یوتون الزکوة و هم راکعون» [2]
ولىّ شما تنها خدا و پیامبر او است و کسانى که ایمان آوردهاند، همان کسانى که نماز بر پا مىدارند و در حال رکوع، زکات مىدهند.
خداوند در این دو آیه، از ولایت تشریعىِ پیامبر(ص) نیز خبر داده است، که
رسول خدا(ص) به استناد ولایت الهى، در بر پا داشتن شریعت، تربیت امّت،
قضاوت بین مردم و فرمانروایى بر آنان، داراى ولایت است.
از این دو گونه ولایت تکوینى و تشریعى، به ولایت حقیقى و ولایت اعتبارى نیز تعبیر مىشود[3].
هم چنین اعتقاد به مالکیت مطلقه الهى نسبت به آفریدهها و درک این حقیقت که هیچ یک از موجودات، در هستى و کمالات خویش، چیزى از خود ندارند، و از این نظر فقیر، بلکه عین فقر و احتیاجند، نفوذ حکم الهى را اثبات مىکند؛ زیرا لازمه حکومت و قضاوت، تسلیم مردم در برابر فرمانروا و حاکم، و تن دادن به فرمان و دستور او است، در حالى که خداوند مالک هر چیز، و همه در تار و پود هستى و آثار وجودى ِ خود، بهاو قائمند. از این رو، فرمانروایى و حکم کردن، منحصراً از او است.
«کل شىء هالک الا وجهه له الحکم» [4]
هر چیز، جز وجه اللّه، نابود شونده است. (پس) فرمان از آن او است.
--------------------------------------------------------------------------------
(1). احزاب(33) آیه 36.
(2). مائده(5) آیه 55.
(3). المیزان، ج6، ص13 و 14.
(4). قصص(28) آیه 88.
|370|
بر این اساس، چگونه احدى مىتواند اختیار حکم را مستقلاً به دست گیرد و مردم، او را زمامدار خود بداند؟![1]
نتیجه آن که، توحید، حقِ ولایت و سرپرستىِ جامعه و زمامدارىِ زندگىِ انسان را از هر کسى جز خدا نفى مىکند و حکومت انسان بر انسان را به دیده یک حق مستقل، طرد مىنماید واگر سامان یافتن زندگىِ انسان، مستلزم آن است که همه سازمانهاى زندگى، به نقطه واحدى منتهى شود و سر رشته کارها در دست قدرت مسلّطى باشد، این دست، جز دست قدرتمند آفریدگار گیتى و پدید آورنده انسان نخواهد بود:[2]
«قل اعوذ بربّ الناس *ملک الناس* اله الناس» [3]
بگو: پناهنده مىشوم به پروردگار مردم، زمامدار مردم، معبود مردم.
مَلِک که از اسماى حسناى الهى است، به معناى مدبّر است و این اسم، نشان
دهنده آن است که تدبیر الهى بر موجودات آگاه و با شعور، سایه افکنده
است[4].
تفسیر کلامى
در کلام اسلامى نیز شبیه این استدلال، براى لزوم تعیین امام از طرف خداوند
دیده مىشود. خواجه نصیرالدین طوسى در رسالة الامامة مىنویسد:
این مطلب، در نزد هر عاقلى، ضرورى و تردید ناپذیر است که هر حاکمى که سرنوشت و مقدّرات گروهى را در اختیار دارد، چنان چه در جهت اجرا و تحقق آن اهداف اقدام کند، به مصلحت آنها عمل نموده، و گرنه، مصلحت آنها را رعایت نکرده است. از این رو، قبیح و ناپسند است که اگر حاکم، خود شخصاً به این امور نمىپردازد، کسى را هم براى به اجرا درآوردن احکام خود قرار ندهد؛ چه این که عقلا هر حاکمى را که براى مدتى در
--------------------------------------------------------------------------------
(1). المیزان، ج18، ص23.
(2). سیدعلى خامنهاى، روح توحید نفى عبودیت غیرخدا، ص15 و 16.
(3). ناس(114) آیههاى 3-1.
(4). شیخ طوسى مىگوید: مَلِک، اداره موجود آگاه و باشعور است، برخلاف مالک
(تفسیر تبیان، ج1، ص436) و راغب اصفهانى مىنویسد: مَلِک کسى است که با
امر و نهى خود در مردم، عهدهدار کار آنها است، و این واژه، اختصاص به
سیاست و تدبیر موجودات آگاه و عاقل دارد (مفردات، ص472).
|371|
منطقه حکومت خود حضور ندارد و بدون آن که مانعى وجود داشته باشد، کسى را
به جاى خود نمىگمارد، مذمّت و ملامت مىکنند و او را به خصوص، در برابر
نا به سامانىهاى احتمالى و پیش آمد حوادث، قابل توبیخ مىدانند.
براساس این بینش عقلایى و فهم خردپسندانه، از آن جا که خداوند، حاکم
علىالاطلاق و سر رشته دار همه امور انسان است و براى انسانها هم
برنامهها و احکام خاصى را مقرّر نموده، لذا هیچ کس، به هیچ نحو، اجازه
دخالت و تصرف در زندگىِ انسانها را ندارد.
و از سویى تنفیذ امورى که توسط فرمانروایى عادل و قوى بهاجرا در مىآید،
به مصلحت مردم است و خداوند هم نه مستقیماً به آنها مىپردازد و نه نسبت
به مصلحت جامعه بىاعتنا است. پس باید گفت: قبیح و ناپسند است که خداوند،
کسى را براى تدبیر امور جامعه قرار ندهد؛ یعنى نصب پیشواى الهى براى مردم
لازم است.[1]
از آن رو که در این استدلال، به برخى مقدمات کلامى، مانند حُسن و قبح استناد شده، دلیل جنبه کلامى به خود گرفته است.
ثمرات توحید، در مسئله حاکمیت
بر مبناى توحید ربوبى، به این اصول دست مىیابیم:
اصل اول
حق سرپرستى و زمامدارىِ جامعه، تنها به حاکمیت الهى مىتواند مستند باشد و
هر گونه رهبرى و سلطه، که منشا الهى نداشته باشد، با اعتقاد به توحید ربوبى
ناسازگار است.
توضیح آن که: از سه بخش اصلى هر حکومت، قانون گذارى، قضاوت و اداره جامعه و امور اجرایى، تنها بخش اوّل مستقیماً از طرف خداوند انجام مىگیرد، و با جعل قوانین الهى و ابلاغ آن، بدون نیاز به قانون گذار بشرى، نیازهاى جامعه، مىتواند
--------------------------------------------------------------------------------
(1). خواجه طوسى، رسالةالامامة، (نقد المحصل، ص429).
|372|
تامین شود[1]؛ ولى در دو بخش دیگر، به داور و فرمانروایى نیاز است که
انسانها بتوانند با او تماس گرفته و در فصل خصومت و حلّ معضلات اجتماعى،
به سراغ او بروند. از این رو، حضور حاکم بشرى براى تدبیر امور جامعه ضرورى
است، و بدون آن - حتى با بودن قوانین الهى - زندگىِ اجتماعى از هم گسسته، و
نظام معیشت دچار هرج و مرج مىگردد، مگر آن که انسانى سررشته دارِ نظم
جامعه و استیفاى حقوق انسانها گردد. پس آن گونه که خوارج مىپنداشتند،
توحید ربوبى را به معناى الغاى ِ حکومت و زمامدارىِ بشرى نباید تلقى
کرد[2].
سخن خوارج که با شعار لا حکم الا للّه نیاز به حاکم و حکومت را انکار مىکردند، از سوى حضرت على(ع) این گونه مورد نقد قرار گرفت:
«نعم انه لا حکم الا للّه و لکن هولاء یقولون لا امرة الا اللّه و انه لابدّ للناس من امیر برّ او فاجر» .
آرى، حکم منحصراً از آنِ خدا است؛ ولى اینان مىگویند: فرمانروا غیر از خدا نیست، در حالى که مردم از زمامدار نیک یا بد ناگریزند.[3]
سپس امام فلسفه این نیاز را در جهت باز پس گیرىِ حقوق ضعفا از اغنیا
گردآورى ِ فَىء و مالیات، تجهیز مردم براى جنگ با دشمن و تامین امنیّت
توضیح دادند.
پس در اداره حکومت و تدبیر امور جامعه، به انسانهایى نیاز است که به استناد اذن الهى، عهده دار این مسئولیت باشند تا نه توحید ربوبى خدشه دار شود، و نه جامعه بشرى، بدون والى و حاکم رها گردد.
خداوند در قرآن کریم، از کسانى نام مىبرد که براى این گونه امور، تعیین شده بودند و مىفرمایند:
«یا داوود انا جعلناک خلیفة فىالارض فاحکم بینالناس بالحق» [4]
--------------------------------------------------------------------------------
(1). در اینجا بین قوانین، که جنبه ثابت وکلى دارد، با مقرّرات، که جنبه متغیّر دارد، باید فرق گذاشت.
(2). ابن ابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج2، ص308.
(3). نهجالبلاغه، خ39.
(4). ص(38) آیه 26.
|373|
اى داود! ما تو را در این سرزمین خلیفه و جانشین قرار دادهایم. پس میان مردم به حق حکم کن.
در این آیه، از خلافتِ حضرت داود، که به حقِّ حکم کردن در بین مردم
مىانجامد، به جعل الهى تعبیر شده است. هم چنین در آیه دیگرى آمده است:
«و اتاه الملک و الحکمة و علّمه مما یشاء» [1]
خداوند مُلک و حکمت به او ارزانى داشت.
در قرآن، از طالوت نیز به عنوان فردى که از طرف خداوند فرمانروایى یافت، یاد شده است. به امت او گفته شد:
«ان اللّه قد بعث لکم طالوت ملکا... و اللّه یوتى ملکه من یشاء» [2]
خداوند طالوت را براى شما فرمانروا قرار داده است... و خداوند مُلک خود را به هر که بخواهد مىدهد.
و خداوند درباره بنى اسرائیل فرمود:
«و اذ قال موسى لقومه یا قوم اذکروا نعمة اللّه علیکم اذ جعل فیکم انبیا و جعلکم ملوکاً»[3]
موسى به قوم خود گفت: اى قوم من! نعمت خدا را بر خود متذکر شوید، هنگامى که
در میان شما پیامبرانى قرار داد و شما را فرمانروایان گردانید.
و از آل ابراهیم نیز به عنوان صاحبان مُلک عظیم خدا داد یاد شده است:
«فقد آتینا آل ابراهیم الکتاب و الحکمة و آتیناهم ملکا عظیماً» [4]
ما به آل ابراهیم، کتاب و حکمت دادیم و حکومت عظیمى در اختیار آنها قرار دادیم.
حضرت یوسف هم فرمانروایىِ خود را عطیّه خداوند مىدانست و مىگفت:
«ربّ قد اتیتنى من الملک» [5]
--------------------------------------------------------------------------------
(1). بقره(2) آیه 251.
(2). همان، آیه 247.
(3). مائده(5) آیه 20.
(4). نساء(4) آیه 55.
(5). یوسف(12) آیه 101.
|374|
پروردگارا! تو این مُلک را به من ارزانى داشتهاى.
و حضرت سلیمان از خداوند در خواست مُلک داشت:
«ربّ اغفرلى وهب لى ملکا لاینبغى لاحد من بعدى» [1]
پروردگارا! حکومتى به من عطا کن که بعد از من سزاوار هیچ کس نباشد.
هر یک از این آیات، نشان دهنده آن است که خداوند براساس ولایت خود، در
برهههاى مختلف تاریخ، اشخاصى را براى حکومت و رهبرى تعیین و نصب کرده است.
نصب و تعیین این افراد، نه بر حسب اتفاق و به شکل استثنا، بلکه بر مبناى یک قاعده واصل کلّى است که فقط خداوند اختیاردار مُلک است:
«قل اللهم مالک الملک توتى الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء» [2]
بگو: بار خدایا! تویى که فرمان فرمایى، هر آن کس را که خواهى، فرمانروایى بخشى و از هر که خواهى، فرمانروایى را بازستانى.
مُلک، سلطه و حق تصرف نسبت به آحاد رعیت است، سلطهاى که فراتر از مالکیّت
اشخاص نسبت به اموالشان بوده و افراد به استناد مالکیت خود، نمىتوانند با
آن معارضه کنند[3].
خداوند از یک سو، مُلک تکوینى را دراختیار دارد؛ زیرا مالکیّت تکوینىاش، در همه موجودات نفوذ دارد. او خالق هر چیز، و قیّوم و به پاى دارنده سراسر هستى است:
«ذلکم الله ربکم خالق کل شىء لا اله الا هو» [4]
این است خداوند، پروردگار شما که آفریننده همه چیز است، هیچ معبودى جز او نیست.
--------------------------------------------------------------------------------
(1). ص(38) آیه 35.
(2). آلعمران(3) آیه 26.
(3). المیزان، ج3، ص129.
(4). مومنون(23) آیه 62.
|375|
«له ما فىالسموات و ما فىالارض» [1]
آن چه در آسمانها و زمین است، از آنِ او است.
از این رو، هیچ چیز بدون مشیت او، از خود، هست و بودى ندارد و اراده حق،
همه موجودات را فرا گرفته است (مِلْک). به علاوه، هر چند برخى از پدیدهها
نسبت به پدیدههاى دیگر سلطه دارند؛ مانند سلطه انسان بر قوا و اعضاى بدن
خود، و یا حاکمیتِ تکوینى علّت بر معلول؛ ولى همه این ملکیتها و قدرتها،
چون از اراده و مشیت الهى سرچشمه مىگیرد و در دایره خلقت خداوند است،
محکوم اراده او و مشمول قدرت قاهره حق تعالى است (مُلک).
این اصل عقلى و قرآنى، به ما مىفهماند که هیچ قدرت، سلطنت، حاکمیت و ملکیّتى خارج و مستقل از مُلک الهى نبوده و مُلک مطلق و انحصارىِ او همه چیز را فرا گرفته است:
«له المُلک و له الحمد» [2]
از سوى دیگر، خداوند داراى مُلک اعتبارى نیز مىباشد؛ زیرا زمام حکم کردن،
قانون گذارى و نصب اشخاص را هم به دست دارد و همه سلطهها و مالکیتهاى
اعتبارىِ اشخاص باید با اذن او اعتبار یافته و جنبه قانونى و مشروعیّت پیدا
کند و تنها با چنین اذنى است که لزوم اطاعت و فرمانبردارى از انسانى را
مىتوان تثبیت کرد:
«و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن اللّه» [3]
و ما هیچ پیامبرى را نفرستادیم مگر براى این که به فرمان خدا از او اطاعت شود.
اصل دوم
چون ربوبیتِ الهى پا به پاى خلقت، همه موجودات را در برگرفته است، پس هیچ
کس و هیچ چیز، به عنوان منشا مستقل براى حاکمیت یا مالکیت نمىتواند
--------------------------------------------------------------------------------
(1). بقره(2) آیه 255.
(2). تغابن(64) آیه 1.
(3). نساء(4) آیه 64.
|376|
تلقى شود.
هرگونه امکانات که دراختیار بشر قرار دارد، از افاضه او سرچشمه گرفته است، و لذا در راهى که او مىخواهد، باید مصرف شود:
«و ما لکم ان لاتنفقوا فى سبیل اللّه و للّه میراث السموات و الارض» [1]
چرا در راه خدا انفاق نمىکنید، در حالى که میراث آسمانها و زمین، همه از آنِ خدا است.
«و آتوهم من مال اللّه الذى آتاکم» [2]
به آنها بدهید از مال خدا که در اختیارتان گذاشته است.
و چون انسان مُلک و مِلک خود را از خداوند دریافت مىکند، لذا مالکیت او
طولى و بالتّبع است. و به تعبیر دقیقتر، سلطه انسانى که داراى ولایت یا
مالکیت است، صرفا ً ظهورى از مِلک و مُلک الهى است و انسان آینه دارى است
که تجلّىِ سلطنت حق را به نمایش مىگذارد. از این رو، هرگز براى انسان، چند
سرپرست (اولیا) نمىتواند وجود داشته باشد و پیوسته ولىّ به شکل صیغه
مفرد، استعمال مىشود؛ چرا که غیر از خداوند، ولىِّ بالاصاله دیگرى وجود
ندارد؛ مانند:
«انما ولیّکم اللّه و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یوتون الزکوة و هم راکعون» [3]
ولىّ شما تنها خدا و پیامبر او است و کسانى که ایمان آوردهاند، همان کسانى که نماز بر پا مىدارند و در حال رکوع، زکات مىدهند.
در این آیه، هر چند به ظاهر سه ولىّ براى انسان معرفى مىشود، ولى چون
ولایت بالاصالة، تعدد ناپذیر بوده و تنها یک اصل براى ولایت وجود دارد و
دیگران صرفا ً پرتوى از ولایت حق را نشان مىدهند، لذا ولىّ به صورت مفرد
به کار رفته است و
--------------------------------------------------------------------------------
(1). حدید(57) آیه 10.
(2). نور(24) آیه 33.
(3). مائده(5) آیه 55.
|377|
نفرموده است: اولیاى شما خدا و پیامبر و مومنانند[1].
اصل سوم
ولایت و حکومت انسان، ذاتاً محدود و مقیّد است، محدود به کسى که خداوند اذن
مىدهد و مقیّد به موارد و شیوههایى که مورد رضایت او است. از این رو،
جایى براى حاکمیت خودسرانه نبوده و هیچ کس از موضع خدایى و از جایگاه
لایسئل عما یفعل نمىتواند زمام امور را در دست داشته باشد.
این که چه شخص و یا اشخاصى حکومت کنند، اختیاراتشان در چه حدّى باشد، در حکومت از چه روشهایى استفاده نمایند، نیاز به کشف نظر ملک حقیقى دارد و در هر مورد، باید از راه عقل یا شرع، آن را به دست آورد. و چون حق الناس در طول حق اللّه قرار دارد و مستقل از آن، اعتبار نمىشود، لذا به عنوان یک منشا جداگانه و مستقل، تاثیرى در مشروعیت نمىگذارد.
از این رو، اگر افراد یک جامعه با کمال رضایت، زمام امور خود را در اختیار فرد ناشایستهاى قراردهند و یا به سلطه جبارانه ستمگرى تن داده و فرمان او را براساس فرهنگ و اعتقادات خویش، لازم الاطاعه بشمارند، باز هم چنین قدرت و حکومتى، از اعتبار مشروعیت، بهرهاى ندارد؛ چه این که در حقوق فردى نیز رضایت اشخاص، بدون توجه به رضایت خداوند، حکم مسئله را تغییر نمىدهد.
از این رو، برخى از تصرفات فردى مالک در دارایىِ خویش، ممنوع شمرده مىشود و مالک بودن، مستلزم اختیار هر گونه تصرف نمىباشد؛ مثلاً مالک اجازه اسراف نداشته و نیز حق ندارد اموال خود را نابود کند. چنین تصرفاتى علاوه بر آن که بر مبناى تقدم حق جامعه بر فرد، ناروا است، بر خلاف اجازه و رضایت مالک حقیقى بوده،
--------------------------------------------------------------------------------
(1). در آیات دیگرى از قرآن نیز با اینکه سخن از خداوند و رسول است، ولى فعل صورت تثنیه به خود نگرفته و به شکل مفرد استعمال شدهاست؛ مانند: «استجیبوا للّه و للرّسول اذا دعاکم لما یحییکم» (انفال، آیه 24) «و اذا دعوا الى اللّه و رسوله لیحکم بینهم اذا فریق منهم معرضون» (نور آیه 48). که در این آیه، تعبیر فعل مفرد لیحکم و دعاکم قابل توجه است.
|378|
و لذا غیر مشروع است.
این قاعده نسبت به عرض و آبرو نیز صادق است، و لذا مومن که باید آینه دار عزت خداوند عزیز باشد، حق ندارد، از عزّت خود صرف نظر کند[1]؛ چه این که علاوه بر تکلیف حفظ آبروى دیگران، هر کس باید حافظ آبرو، شخصیت و احترام خویش باشد و احدى به بهانه آن که حرمت و احترام، از آنِ من است و اختیاردار آن مىباشم، اجازه در هم شکستن آن، و بر باد دادنش را ندارد.
پس براساس فکر توحیدى و با اعتقاد به ربوبیت خداوند، همه حقوق و تکالیفى که انسان را احاطه کرده، باز گرفته از حق خداوند، و در محدوده و شعاع خواست او است. امام سجاد(ع) رسالة الحقوق را با این نکته آغاز مىکند که همه حقوق[2] که در هر لحظه، در هر حرکت و سکون، و در هر گونه تلاش و فعالیت، تو را فرا گرفته، حقوقى است که خداوند قرار داده است و بزرگترین آنها حق خود او است که پایه و مبناى حقوق دیگر بوده و همه آنها از آن نشات مىگیرد:
«اعلم رحمک اللّه ان للّه علیک حقوقا محیطة فى کل حرکة حرکتها، او سکنة
سکنتها... و اکبر حقوق اللّه علیک ما اوجبه لنفسه تبارک و تعالى من حقه
الذى هو اصل الحقوق و منه تفرّع» [3]
اصل چهارم
براى قضاوت در باره عادلانه یا جائرانه بودن هر حکومت، دو گونه معیار، وجود دارد:
الف) ملاک رفتارى: یعنى ارزیابىِ برنامههایى که در آن نظام، صورت قانون به خود
--------------------------------------------------------------------------------
(1). در روایات مختلف، وارد شدهاست که خداوند، همه امور مومن را به او
وانهادهاست، جز عزت، که اجازه ندادهاست مومن، خود را ذلیل کند (ر.ک:
وسائلالشیعه، ج11، ص424).
(2). نباید غفلت کرد که حقوق، در نصوص دینى و به ویژه در رسالةالحقوق،
حوزهاى بس وسیعتر و گستردهتر از روابط اجتماعى و رفتار جمعىِ انسانها
دارد. از اینرو، برخى از حقوق ذکر شده در این رساله، مانند حق زبان،
حقدست، حق نماز و روزه، اصطلاحاً از حقوق شمرده نمىشوند.
(3). ابن شعبه حرانى، تحفالعقول، ص260.
|379|
مىگیرد و سپس عملاً به اجرا در مىآید، و ارزشى که در آن حکومت، براى رعایت حقوق رعیّت و تحقق عدالت وجود دارد.
ب) ملاک مشروعیت: یعنى ارزیابىِ نحوه شکلگیرىِ حکومت و شیوه به قدرت رسیدن دولتمردان، و اینکه ریشه و منشا حاکمیت، به چه میزان با مبناى مورد قبول در باب مشروعیت، انطباق دارد؛ مثلاً بر مبناى کسانى که به قدرت رسیدن از راه زور و غلبه نظامى و یا به وسیله سلطنت موروثى را منشا پیدایش حقّى براى رهبر جامعه نمىدانند، چنین حکومتى به نصاب مشروعیت نمىرسد، حتى اگر از نظر برنامههاى عملىاش هم موفق بوده و حقوق افراد جامعه را محترم بشمارد.
بر مبناى کسانى که توحید ربوبى را زیربناى تفکر سیاسىِ خود قلمداد نموده و بر اساس آن، در باره مشروعیت نظامهاى سیاسى قضاوت مىکنند، هیچ حکومتى بدون اذن الهى، عادلانه به حساب نمىآید؛ زیرا عادلانه بودن حکومت، صرفاً به ملاکهاى رفتارى و کسب رضایت مردم، بستگى ندارد، بلکه از آن نظر که حکومت، حق انحصارى خداوند و به تبع آن، افراد منصوب از طرف خداوند است، هر دولتى که تایید الهى را به همراه نداشته باشد غاصب و ظالم شمرده مىشود.
از این رو، این نظریه که حکومت و ولایت براى هر کس، در صورتى که تنها به تصدّىِ امور حلال بسنده کند، ذاتاً حلال است[1] صحیح نیست؛ زیرا تصدىِ چنین امورى از آن نظر که اذن خداوند را همراه ندارد، دخالت خود سرانه در حق الهى بوده، و به این عنوان، جایز نیست.
حضرت امام خمینى، در این باره مىنویسد:
حکومت و ولایت، به حکم عقل، اختصاص به خداوند دارد، و تنها او است که ولایتش به جعل دیگران استناد پیدا نمىکند و ذاتاً داراى حق تدبیر انسانها واداره امور آنها است، و چون ولایت از امور اعتبارىِ عقلایى است، لذا دیگران هم با جعل و نصب او مىتوانند در اختیار بگیرند. از این رو، وقتى شئون مختلف حکومت، از طرف حق تعالى براى
--------------------------------------------------------------------------------
(1). ر.ک: جواهرالکلام، ج22، ص156.
|380|
ائمه(ع) قرار داده شده است، تصدّى دیگران غاصبانه بوده و هر گونه دخالتى، تعدّى بر حق غیر مىباشد.[1]
این مبناى فکرى، براى شیعه چندان واضح و آشکار بوده است که پیوسته دولتهاى
عصر حضور ائمه(ع) را دولتهاى جائر تلقى نموده و حکومت آنها را با صرف
نظر از شیوه رفتارشان، ظالمانه و غیرقانونى مىدانسته است[2]؛ چراکه اذن ِ
حکومت نداشتهاند. پس از دوران حضور نیز، شیعه، هیچ یک از حکّام و سلاطین
را بدون اذن شرعى، ولى امر مشروع و واجب الاطاعة نمىشناخته است.
--------------------------------------------------------------------------------
(1). امام خمینى، مکاسب محرمه، ج2، ص106.
(2). خوشرفتارترین حاکم دودمان بنىامیه، عمربن عبدالعزیز است که عملکردش
رضایت مردم را جلبکردهبود؛ ولى از آنجا که حکومتش غاصبانه بود، امام
سجاد(ع) دربارهاش فرمود: با مرگش ملائکه آسمان، او را لعن مىکنند و مردم
زمین برایش طلب مغفرت و آمرزش دارند. (بحارالانوار، ج46، ص327).